loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت پنجم ساميار من-خانومي خانومم نفس عزيزم بيدارشو ديگه بدون اينكه چشماشو باز كنه يا حرفي بزنه يه غلت زد كه از بغلم اومد بيرونو دمر شد پتو هم از روش رفت كنارو پوست خوشرنگش پيدا شد دلم ضعف رفتم ن

master بازدید : 11046 یکشنبه 16 تیر 1392 نظرات (0)

قسمت پنجم

ساميار من-خانومي خانومم نفس عزيزم بيدارشو ديگه
بدون اينكه چشماشو باز كنه يا حرفي بزنه يه غلت زد كه از بغلم اومد بيرونو دمر شد پتو هم از روش رفت كنارو پوست خوشرنگش پيدا شد دلم ضعف رفتم نزديكشو سرشونه شو با لذت بوسيدم بعدم پتو رو انداختم روش سرمو فرو كردم تو گردنش حساسيتاش دستم اومده بود بلافاصله سرشو با گردنش جمع كرد
من-نفسي نفسم بلند شو ديگه الان شقايق يا ميشا ميانا
با اين حرفم مثل جت بلند شد نشست سرجاش هر كاري كردم خدنمو بخورم نشد و اخرم يه لبخند نشست رو لبم
تا به خودش اومدو موقعيتو اناليز كرد اشك تو چشماي نازش حلقه بست حس كردم يكي خنجر زد به قلبم پتو رو كه جلوي خودش گرفته بود تو مشتش فشار دادو با صداي لرزوني گفت
نفس-واي ساميار
بقلش كردم با تمام عشقم
من-جان ساميار
سرشو فشار داد به سينه ي برهنه ام
نفس-چي كار كرديم؟ بابام بفهمه منو ميكشه
جدي شدم
من-مگه من ميزارم
نفس-بالاخره كه چي بابام بفهمه بيچارم ميكنه اون به كنار من از اعتمادش اعتمادش سوستفاده كردم
روي موهاشو بوسيدم
من-كسي نميفهمه نفس تا ما خودمون به كسي چيزي نگيم نميفهمن
چند ثانيه هيچي نگفت بعدش سرشو از تو سينه ام بلند كردو نگاه عسليشو انداخت تو چشمام بازم هيچي نگفت انگار براش سخت بود دوباره نگاش دريايي شد
من-بگو نفس ساميار بگو چي ميخواي بگي به ساميارت
يه قطره اشك ريخت روي گونه خوش تراشش با ديدن اشكش انگار يكي قلبمو تو مشتش فشار داد خم شدم اشكشو بوسيدم
من-گريه نكن عمر ساميار گريه نكن زندگي ساميار نريز اين اشكارو نفس ساميار نريز اينا رو جون ساميار
بلاخره حرف زد
نفس-ساميار به خدا من از اون دخترا نيستم تورو خدا ازم بدت نياد....من دوست دارم...كه....
ديگه نتونست ادامه بده اشكاش بي صدا ميريخت رو صورتشو منو مجنون تر ميكرد صورتمو كشيدم به صورتش
من-نفس اين چه حرفيه اخه دختر تو ميزني عزيز دل ساميار ساميار برات جون ميده تو فقط بخواه حلا بلند شو برو يه دوش بگير الان بچه ها بلند ميشن
پتو رو پيچيد دورشو بلند شد ولي از درد چهرش تو هم شد بغلش كردمو بردمش سمت حموم
نفس-ساميار بزارم زمين خودم ميرم
يه بوسه كوتاه نشوندم رو لبشو با هاش دراز كشيدم تو وان اب گرمي كه قبل بلند شدنش پر كرده بودم

صبح باصدای اهنگ ازخواب بیدارشدم.چشماموی کوچولوبازکردم که درکمال تعجب دیدم اتردین روتختش نشسته وزل زده به من وداره همراه بااهنگ زمزمه میکنه

علاقم به تو خیلی بیشتر شده / حالا روزگارم قشنگتر شده
ازون وقت که تو بامنی، حاله من / میبینی خودت ، خیلی بهتر شده
علاقم به تو خیلی بیشتر شده / میدونم نمیتونی درکم کنی
ولی اینو یادت نره، عشق من / میمیرم اگه روزی ترکم کنی
میخوام لحظه لحظه به تو فکر کنم / نمیخوام کسی سده راهم بشه
نمیخوام کسی جز تو پیشم بیاد / به جز تو کسی ، تکیه گاهم بشه
میخوام لحظه لحظه ،به تو فکر کنم / نمیخوام کسی سده راهم بشه
نمیخوام کسی جز تو پیشم بیاد / به جز تو، کسی تکیه گاهم بشه
منم که میمیرم برای چشات / منم که میمیرم واسه خنده هات
میخوام بیشتر از این هم عاشق بشم / کمک کن بتونم بمونم باهات
علاقم به تو خیلی بیشتر شده / حالا روزگارم قشنگتر شده
علاقم به تو خیلی بیشتر شده / حالا روزگارم قشنگتر شده
ازون وقت که تو بامنی، حاله من / میبینی خودت ، خیلی بهتر شده
علاقم به تو خیلی بیشتر شده …
علاقم به تو خیلی بیشتر شده
چشمامو بستم که خودمو به خواب بزنم وکلی فکرای دخترونه بودکه به سمتم هجوم میاورد....اگه اتردین منو دوست داره..اگه اتردین این اهنگ وبه یادمن گوش میده..اگه..اگه..اگه...اعصابم خوردشد.سریع چشمامو بازکردم وتوجام نیم خیزشدم..
اتردین:سلام بیدارشدی؟
حالت طلبکارانه ای دستموزدم به کمرمو گفتم:صدای اهنگ وتاته زیادکردی بعد انتظارداری بیدارنشم؟!
خندیدوگفت:ببخشید.حالاچرادس تتو مثل این خاله خام باجیازدی به کمرت..
خندیدموگفتم:حس گرفته بودم..
بعدم پاشدم رفتم تودستشویی..چندمشت اب به صورتم زدمو تواینه به خودم یک نگاه انداختم یک پوزخندزدم وگفتم:میشاتوچرااین شکلی شدی؟چرامثل دخترای دبیرستانی فکرمیکنی؟خب فقط یک اهنگ گوش داددیگه.مگه هرکی اهنگ عاشقانه گوش دادیعنی عاشقه؟
همه ی افکارو ازذهنم دورکردم ورفتم بیرون..
من:اتردین صبحونه خوردی؟
اتردین:نه وایسادم توبیدارشی تاباهم بخوریم..
دوباره افکاردخترونه به ذهنم هجوم اورد..
من:خب پس پاشوبریم.خیلی گرسنه امه..
اهنگ وپاز کردو بلندشد باهم رفتیم بیرون..وارد اشپزخونه که شدیم میلاد یک لقمه بزرگ گرفته بودسمت شقی.شقی هم که روابرا!!
من:به به جمعتون جمعه گلاتون کمه که اونهم اومدن..
میلاد:البته گل خرزهره..
من:لال بابا..
بااتردین نشستیمسر میز..داشتم کره مربا میخوردم که سامی ونفسم اومدن..ولی انگارحال نفس زیادخوب نبود..دم گوش اتردین گفتم:حالاببین من کی گفتم اگه این سامی اخراین این دوست منو بدبخت نکرد...
اتردین:نترس بادجون بم افت نداره..
دیگه ساکت شدمو صبحونه امو خوردم....
بعدازجمع کردن میزرفتم پیشه اتردین نشستم اونم منوچسبوندبه خودش!!کلا این امروزحالش بدبود..
شقی که کنارم بوداروم گفت:میشا انگارحال نفس خوب نیست.مگه نه؟یامن اینجوری فکرمیکنم..
من:اره شاید داره سرمامیخوره بااون گوله برفی که سامی زدتودماغش سرماخوردگیش حتمیه...
شقی:اره والا..ایناکه فقط قدبلندکردن یکم شعور ندارن..
من:بابابیچاره حواسش نبود..
نفس وسامی رفتن تواتاق منم رفتم تواتاقم تایکمی درس بخونمداشتم درس میخوندم که گوشیم زنگ خورد..شماره ناشناس بود!!برداشتم
من:بله؟
-بله بلا.کوفت درد..
سهیل بود پسرعموم!!من وسهیل مثل یک خواهربرادریم..خیلی دوستش دارم.
من:هوی یک دست اندازی کوفتی بذار وسطش..کبودشدی..
سهیل:خفه شو 8ماه رفته اونجایک زنگ به ادم نمیزنه.
من:اخ من شرمنده داداشی بخدااصلا حواسم نبود..
سهیل:صبرکن من یک حالی ازت بگیرم..
من:ای باباسهیل اگه زنگ زدی فحش بدی قطع کنم..
همون موقع دربازشدواتردین اومدتو.رفت روتختش درازکشیدساعدشو گذاشت روچشماش.
سهیل:باشه قطع نکن..چه خطر؟
من:هیچی خرخونی چی میخوای باشه(ارواح خیکت خرخونی؟!بگوشوهربازی.)
سهیل:اوه توکه همینجوریش کرم کتاب بودی ببین الان چیشدی؟
من:سهـــــــــــــیــــل!!!
بااین حرفم یکهواتردین ازجاش پرید.وباکنجکاوی به من نگاه کرد..
سهیل:خب بابااروم گوشم کرشد..
من:ایشاالله زودتر..خب دیگه من برم به مامان باباتم سلام برسون..خداسعدی.
سهیل:خداشاملو..
نمیدونم چرانگفتم عموزنعمو..همین که گوشیوگذاشتم زمین اتردین شیرجه زدسمتم وگفت:این کی بودداشتی باهاش حرف میزدی؟
ازعصبانیت چشماش سرخ شده بود من که ترسیدم.ولی گفتم:به توچه..
اتردین:بهت گفتم کی بود؟
من:سهیل.
اتردین:سهیل کدوم خریه؟؟
ناراحت شدم ازیک طرفم عصبی بادادگفتم:هان برای چی میپرسی دوست پسرم بودبه توچه؟
اتردین:به من خیلی ربط داره چون شوهرتم..
من:انقدرشوهرشوهرنکن.من تورو پیازم فرض نمیکنم چه برسه شوهر..بعدم اقاپسر مواظب دلت باش بدجوری داره لوت میده..
ازاین حرفم یکه ای خوردوگفت:منظور؟
من:منظوراین که هول برت نداره اینجاخبری نیست...لازم نیست مجنون بشی..
خنده ی بلندی کردوگفت:مجنون؟!ههه.میگن دخترابچه ان همینه دیگه چیه نکنه فکرکردی عاشق سینه چاکتم؟نه ازاین خبرانیست اگه میبینی میپرسم کی بودچون میدونم تواین زمونه گرگ زیادشده..ازاین به بعدم دیگه کاریت ندارم تابرای خودت رویاپردازی نکنی..
بعدم ازجاش پاشد رفت درم همچین به هم کوبید که پریدم هوا..بغض راه گلومو بسته بود خیلی حرفاش برام گرون تموم شده بود..ولی دیگه اهمییتی نداره منم خوب بلدم سگ بشم...
زمزمه بارگفتم:قانون بازی تموم شد اقااتردین..ازاین به بعد دیگه ازاین میشامهربون خبری نیست..ویک لبخند روی لبم نقش بست..
وبااین کارم یک سرنوشت جدیدی برام رقم خوردبا صدای کوبیده شدن در به خودم اومدم و دست از فکر کردن راجع به مامانم و دایی برداشتم و رفتم بیرون که با دیدن صورت بر افروخته اتردین رفتم پیش میشا و در اتاقشو باز کردم و گفتم:
ـ باز با این شوهرت چی کار کردی؟!
میشا تمام ماجرارو بهم گفت و من با عصبانیت بهش زل زدم و گفتم:
ـ نه خدایی خوشت میاد هی اینو عصبانی کنی؟! چه چیزی به تو میرسه اخه دختر!
میشا: به خدا عمدی نبود! از دهنم پرید!
من: بیخیال حالا کاریه که شده فعلا دور و برش نپلک باشه؟
میشا بی حوصله فقط سرش رو تکون داد و باز رفت تو فکر.... منم رفتم تو اتاقم و یکم رو تخت دراز کشیدم... این چندروزه خیلی دلم هوای مامانمو کرده بود اما میترسیدم باهاش رو به رو بشم... شاید اشکان یه چیزایی تو گوشش خونده باشه... از این پسر بعید نیست!
تو فکرای خودم غرق بودم که میلاد اروم اومد تو و کنارم رو تخت دراز کشید... اونم بدون هیچ حرفی به سقف خیره بود... انگار میخواست فکرای سیاهش رو توی سفیدی سقف غرق کنه تا از شرشون خلاص شه... با لبخند به سقف نگاه کردم و به میلاد گفتم:
ـ به چی فکر میکنی؟
میلاد دست از نگاه کردن به سقف برداشت و گفت:
ـ به خودم و خودت.... من حال این اشکانو میگیرم!
با خنده گفتم:
ـ حالا به چیا فکر میکردی راجع به خودم و خودت؟!
میلاد دستم رو تو دستش گرفت و بوسه ای روی اون زد و گفت:
ـ به اینکه یه روزی بابا میشم!!!
با خنده گفتم:
ـ جان؟؟؟؟؟؟؟!
میلاد: اینقدر عجیبه؟!
من: نه ولی خب... حالا اسم بچمون رو چی بذاریم؟!
میلاد: من از دختر اسم ساغر رو دوس دارم... از پسرم پارسا....
من: ساغر و پارسا که به هم نمیان!
میلاد: مگه حتما باید بیان؟!
من: خب نه!!!
میلاد: فکر کن بچمون خیلی خوشگل میشه ها!
من: آره البته اگه به من بره خیلی خوشگل میشه!
میلاد یه ابروش رو بالا انداخت و گفت:
ـ دستت درد نکنه واقعا!
من: خواهش میکنم!
میلاد: شقایق.....
من: بله؟
میلاد: خیلی دوستت دارم....
میخواستم یکم اذیتش کنم... هیچی نگفتم که گفت:
ـ تو چی؟
من: نمیدونم باید فکر کنم....
میلاد: خیلی نامردی!
و غلتی زد و پشتش رو کرد به من.....
با لبخند بغلش کردم و گفتم:
ـ شوخی کردم میلاد .... منم دوستت دارم....
میلاد بغلم کرد و گفت:
ـ میدونم!
من: ایشش خود شیفته!
*************************************
سر میز شام نگاهم به میشا و اتردین بود که عین برج زهرمار بودن! سامیار هم که فکر نکنم خودش چیزی از طعم غذا فهمیده باشه همش به نفس میرسید....اتردین همش تو فکر بود و اخماش تو هم گره خورده بود و با حرفای من و نفس هم باز نمیشد که نمیشد..... میشا هم هراز گاهی لبخندی به بحثای ما میزد اما بیشتر حواسش جای دیگه ای بود...... شونه ای بالا انداختم و بیخیال مشغول خوردن
شدم
*************************************
لباس خواب نازکی برداشتم و پوشیدم و بعد از مسواک زدن اومدم رو تخت و کنار میلاد خوابیدم..... بعد چند دقیقه میلاد بغلم کرد و من بدون حرفی سرم رو روسینه اش گذاشتم خوابیدم......نفس
سرمو رو سينه ي ساميار جابه جا كردم به حركت دستم كه مثل خط راست از زير گلوش تا روي شكمش ميكشيدم ادامه دادم خب حالا كه اون درمورد فرانك حرف نميزد خودم بايد يكم هولش بدم تن صدامو اوردم پايين اسمشو يكم كشيدم
من-ساميار
همونطور كه موهامو دور انگشتش ميپيچوند گفت
ساميار-به فدات
حركت دستمو وسط سينه اش متوقف كردم
من-خدا نكنه يه چيزي بگم
ساميار-شما دوتا چيز بگو
پيش خودم گفتم حركت اول
من-تو چرا بعضي وقتا دير ميومدي خونه
دستش روي موهام ايست كرد ولي خيلي كوتاه دوباره مشغول شد و در همون حال كه با موهام بازي ميكرد گفت
ساميار-ميشه جواب سوالاتو بعد اينكه كل سوالات تموم شد بدم؟
جمله اش بيشتر عمري بود تا سوالي پس هيچي نگفتم
حركت دوم
من-چرا حس ميكنم بعضي وقتا بوي عطر زنونه ميدي (اوايل متوجه نميشدم يعني واقعا بو نميداد ولي بعد قراري كه با فرانك داشتم هروقت ساميار دير ميومد بوي ادكلن شيرين يه زن ميومد اوايل بهش بي توجه بودم ولي الان...)
چند ثانيه هيچي نگفت بعدش تركيد از خنده دستمو روي شكمش مشت كردمو اروم كوبوندم روش
من-كوفت جواب بده بينم
وقتي ديدم جواب نميده نيم خيز شدم روش با اينكارم تموم موهام ريخت تو صورتش صداي خندش قطع شد يه نفس عميق تو موهام كشيدو گفت
ساميار-نفس موهات چقدر بوي خوبي ميده يه بوي خاصي ميده
من-اقاي عقل كل حموم بودم بوي شامپو ميده
سرشو اورد نزديكو با لحن شيطوني گفت
ساميار-اونم چه حمومي خدا دوباره نصيب منه
خندم گرفت اين چقدر بي حيا شده بود با دستم پيشونيشو هل دادم عقبو با خنده گفتم
من-هيز چشم چرون فرصت طلب
شونه هامو گرفت منو خابوند رو تخت تا اومدم بلند بشم خيمه زد روم سرشو چسبوند به گوشمو لاله گوشمو يه گاز كوچولو گرفت موهاي نداشته روي بدنم سيخ شدن در گوشم گفت
ساميار- من من بدبخت كجا چشم چرونم كجام هيزه اخه من غير خانوممم كي رو بايد ببينم
واقعا راست ميگفت اگه اتردين يا ميلاد براي حسادت شقايقو ميشا با دختري گرم گرفته بودن اين ساميار نگرفته بود
من-عاشق اين بچه مثبتيت شدم كه كلا نور بالا ميزنه
دوباره شيطون شد
ساميار-نه ديگه دراون حدم مثبت نيستمنفس
يه اخم الكي كردمو گفتم
من-چشمم روشن حرفاي جديد ميشنوم فردا كه رفتي بيمارستان با ميشا اينا ميگرديم نامه هاي دختر همسايتونو كه عشق اولت بودو پيدا ميكنيم گوشيتم فعلا دست من ميمونه
با همون لحن شيطونش گفت
ساميار-نه ديگه اشتباه كردي عشق اولم تو پنج سالگي بود
من-به به خانوم كي بودن
ساميار-مربي مهدمون بود
يكم نگاش كردم براي اينكه نخندم لبمو دندون گرفتم سرشو اورد جلو چند ميليمتر مونده به لبام يه صدايي از حياط اومد ساميار سريع بلند شد رفت لب پنجره منم پتو رو كشيدم رومو مخالف جهتش خوابيدم يه لحظه فكر كردم بحثمون اول سر چي بود؟
ساميار-گربه بود
من-شب بخير سامي
سامياراومد رو تخت هر چي صدام كرد جواب ندادم مي خواستم يكم اذيتش كنم
ساميار-لعنت به اين شانس نگا كنا
لحنشو يكم مظلوم كرد
ساميار-حالا من كيو تو بقلم بگيرم
من-معلم مهدتو عزيزم
ساميار-نفس بيداري اذيت ميكني
من-سامي خستم شب بخير
سامي-لاقر شب بخيرتو درست حسابي بگو
من-تو مگه جواب سوالامو دادي
ساميار-نفس به خدا الان وقتش نيست ميگم بهت ديگه
با ترش رويي گفتم
من-پس كي وقتشه ساميار داري مشكوك ميزني
اروم اومد بغلم كردو سرمو بوسيد لعنتي نزديكم ميشد همه چي رو يادم ميرفت زمان پيشش معني نداشت چه برسه به فرانك
ساميار-درموردش حرف ميزنيم قول ميدم اصلا همين فردا باشه
چيزي نگفتمو سعي كردم بخوابم
صبح با صداي زنگ گوشي ساميار بلند شدم خودش كه غش خواب بود دستشو از دورم باز كردم يه غلت زد تلفونو جواب دادم
من-بله
با شنيدن صدا سنگ كوپ كردم
فرانك-ساميار سامي عزيزم چرا جواي نميدي
من-شما(مي خواستم مطمئن شم خودشه)
فرانك- ا نفس تويي فرانكم
قطع كردم ساعتو نگا كردم حدود11 بود پلكامو رو هم فشار دادمو يه نفس عميق كشيدم كافي نبود يكي ديگه بازم كافي نبود منفجر شدم
من-ساميار
بيچاره يهو مثل شوك زده ها از خواب پريد دلم به حالش سوخت با اينكه سرش داد زدم ولي مثل هميشه جوابمو داد
ساميار-جانم جان ساميار چيزي شده؟
با همون تن صداي بلند گفتم
من-چي ميخواستي بشه اين زنيكه كيه اين وقت زنگ ميزنه ساميار جان ساميار جان ميكنه تازه اسمشم فرانكه خانومه (صدامو بلند تر كردم ) هان ساميار حرف بزن تا ديوونه تر از اين نشدم
دستاشو اورد تا بازومو بگيره و ارومم كنه
من-دست به من زدي نزدي ها من توضيح ميخوام اونم همين حالا
ميترسيدم دستش بهم بخوره دوباره همه چي يادم بره
ساميار-باشه باشه برات توضيخ ميدم عزيزم اخه تو چرا اينجوري ميكني؟
من-پس چجوري كنم يه زن زني كه اسمش برام خيلي اشناست زنگ زده به شوهرم
ساميار-خودت ميگي شوهرم نه شوهر اون به من اعتماد نداري؟
من-دارم ولي حرفايي كه اين خانوم ميزنه مال الان نيست مال چند وقت پيشه كه تهديدم كرد از زندگي ساميارو من برو بيرون
انگار ساميارم قاطي كرده بود
ساميار-غلط كرد گفت خيلي بيجا كرد گفت گنده تر از دهنش حرف زده چرا به من نگفتي اخه
من-بهت صد دفعه فرصت توضيح دادم گفتي نه نگفتي ديگه ميخواستم از زبون خودت بشنوم ميفهمي از زبون خودت
ديگه داشتم ميلرزيدم
ساميار-قول ميدم نفس قول كه همين امشب برات تعريف كنم فقط به من اعتماد داشته باش باشه
من-همين الان ميخوام بشنوم
يه نفس عميق كشيد
ساميار-فرانك هموني هست كه حدس زدي پيدا شده با دخترش ولي اونقدر عض شده كه لحظه اول كه ديدمش نشناختمش بچه رو هم نميخواد
من-بقيه اش
ساميار-بقيه اش باشه واسه ي شب الان بگم بايد چند ساعت اين تو بموني اين ميشا هم تيكه پرونياش شروع ميشه
تا حدي اروم شده بودم
من-شما دوتا چه پدر كشتگي باهم داريد اخه
ساميار-بحث پدر كشتگي رو ول كن منو بچسب كه معده درد گرفتم از گشنگي
من-از بس ديشب هرچي گفتم من خوبم خودم غذامو ميخورم گوش ندادي نفهميدي چي خوردي
ساميار-يه خانوم كه بيشتر نداريم
من-اا نه تورو خدا داشته باش
ساميار-پشت دستمو داغ كرد همون يدونه اشم ديوونگي بود گرفتمصبح بانورافتابی که میخوردتوصورتم بیدارشدم.یک کش وقوسی به بدنم دادم وبلندشدم رفتم دست وصورتمو شستم اومدم بیرون..اتردین هنوزخواب بود..شیطونه میگفت برم بزنم سیستمشو بیارم پایینا..بیخیال پاشدم رفتم صبحونه بخورم.طبق معمول میلادوشقی داشتن صبحونه میخوردن
من:باباچه خبره شماهمیه اولید؟
میلاد:اول سلام دوم کلام..
من:علیک..
میلاد:چیه اعصاب نداری؟
من:هیچی..
میلاد:اقاجون توچراانقدراین داداشه منو اذییت میکنی؟بخداگناه داره نکن این کارارو..
من:من باهاش کاری ندارم بعدم ازاین به بعد میخوام یک حالی ازش بگیرم که واسه من قلدوربازی درنیاره و...
دیدم میلاد باابرو داره میگه نه نه که برگشتم دیدم دکی زبل خان اینجاس که دست به سینه وایسادوگفت..
اتردین:خب میگفتی؟
من:به شمایادندادن سلام بدید؟
اتردین:به شماچی به شمایادندادن به بزرگترت بایدسلام کنی..
من:بزرگی به قدوقواره نیست به اینجاس..
بادستم به مغزم اشاره کردم..که خندیدوگفت:از اون لحاظ بازم من بزرگترم...
من:ارزوبرجوانان عیب نیست..بعدم بدون حرف شروع کردم به صبحونه خوردن.یعنی صبحونه کوفتم شدا همه اش سنگینیه نگاه این اتردینو روخودم حس میکردم.فکرکنم داشت نقشه قتلمو میکشید!!!
داشتم چای میخوردم که گوشیه اتردین زنگ خوردبادیدن صفحه گوشیش یک لبخندزدو برداشت:جانم؟
-............................
اتردین:سلام عزیزم..صبح توهم به خیر...
بااین حرفش چایی پریدگلوم.یعنی اتردین داره بایک زن حرف میزنه؟نه خداجونم.طاقتشو ندارم.نگاه میلادروی اتردین بودکه داشت حرف میزد ولی من هیچی ازحرفاش نمیشنیدم.نگاه نگران شقی هم روی من.بدون توجه به این چیزا پاشدم رفتم دم دراتاق سامی ونفس درزدم.
سامی:بله؟
من:سامی میشام میشه بیام تو..
صداش که باتعجب گفت بیاتو اومد..حقم داشت چون همیشه مثل گاو میپریدم تو..
رفتم تو که دیدم نفس ازدستشویی اومدبیرون.روبه سامی گفتم:
-سامی میشه منو نفس باهم بریم بیرون یک دوربزنیم؟البته باماشین تو.
سامی:باشه مشکلی نیست.بعدم سویچوپرت کردسمتم که توهواگرفتمش
سامی:بروحاضرشوالان نفسم میاد..
من:مرسی..
رفتم تواتاق یک تیپه درهم زدم اومدبیرون.نفس اومدسمتم.
نفس:میشایی چیزی شده..
من:نه بریم توراه بهت میگم..
باهم رفتیم پایین داشتیم ازجلوی اشپزخونه ردمیشدم که اتردین گفت:
اتردین:چی شدخانوم سوسکه شالو کلاه کرده؟
امپرچسبوندم رفتم دقیقا روبه روش وایسادم دستموبردم بالایکدونه خوابودنم توگوشش وگفتم:دفعه ی اخری باشه که به من توهین میکنی.شایدسوسک باشم ولی اگه دفعه ی دیگه بهم تیکه بندازی قسم میخورم همین سوسکه بشه کابوسه شبات..
یک قطره اشک مزاحم ازچشمم چکیدپایین که با پشت دستم پاکش کردمو ازجلوی اتردین که هنوزمات به من بودردشدم..ازکنارنفسم به سرعت ردشدمو ازدرزدم بیرون درم محکم کوبیدم به هم..صدای نفس میاومد ولی من توجه ای نمیکردم فقط میخواستم تنهاباشم..ازخونه که خارج شدم به اشکام اجازه ی ریختن دادم..گریه میکردمو به تمام دنیابدبیراه میگفتم...گوشیم زنگ خورداتردین بود ریجکت کردمو به راهم ادامه دادم...به خودم که اومدم هواکمکم داشت تاریک میشدبه ساعتم نگاه کردم 7بود!!من تاالان دارم بیرون برای چی میگردم؟نوک انگشتام سرشده بودصورتم یخ بسته بود..همون راهی که اومدموبرگشتم.....
ساعت9بودکه رسیدم خونه همه داشتن tv میدیدن..باصدای بسته شدن درهمه به طرفم برگشتن..شقی ازجاش بلندشداومدکنارم منو بغلش گرفتو گفت:میشادیوونه کجابودی؟چراگوشیتوجواب نمیدی؟
من:شقایق خسته ام.میرم تواتاقم بخوابم..فعلا.
شقی:بروعزیزم اگه چیزی خواستی صدام کن..
مستقیم رفتم زیرپتو..نفهمیدم کی خوابم برد..
****************************************
نصفه شب باکابوسی که دیدم ازخواب پریدم ویک جیغ کشیدم که اتردین ازجاش پریداومد سمتم..
اتردین:چته میشاچراجیغ میزنی؟
فقط نفس نفس میزدمو صورتم خیس بود یکهو اتردین بغلم کردوگفت:
اتردین:چیه خانومی کابوس دیدی؟اروم باش من اینجام
سرموگذاشتم روسینه اشو شروع کردم به گریه کردن.الان فقط به گرمای اغوشش نیازداشتم به این که بدونم کنارمه..یکم که اروم شدم سرموازسینه اش جداکردم که یک نگاه بهم کردوگفت:
اتردین:بابت امروزببخشید.نمیخواستم ناراحتت کنم...
بعدم گونه امو بوسیدوخوابوندتم روتخت پتورو کشیدروم.اومدبره که دستشو گرفتم که برگشت نگاهم کرد واقعا میترسیدم ازتنهایی.گفتم
من:می..میشه پیشم بخوابی؟میترسم..
لبخندی زدوگفت:ازچی میترسی؟
من:ازتنهایی..خواهش میکنم..
انقدراین حرفومظلومانه گفتم که خودمم دلم برای خودم سوخت..
پتو روکشیدکنارکنارم خوابیدودستشو دورکمرم حلقه کردو منو کشیدسمت خودشو زیرگوشم اروم گفت:حالااروم چشماتوببندوبخواب من پیشتم نترس..
من:مرسی..ببخشیدکه اویزون...
انگشتشوگذاشت رولبموگفت:هیسسس.هیچ حرفی نزن فقط بخواب..
سرموگذاشتم روسینه اشوبه صدای اروم قلبش گوش دادم.برای یک لحظه به نفس حسودیم شدکه به راحتی بغل سامی میخوابه ولی من بایدبرای خوابیدن بغل اتردین یک بهونه داشته باشم...ازتنهاچیزی که میترسیدم این بودکه کابوسم حقیقت پیداکنه این که یک روزی اتردین واسه کسه دیگه ای بشه.یادمکالمه ی صبحش افتادم به خاطرهمین اروم گفتم:اتردین؟
اتردین:جانم؟
من:یک سئوال میشه بپرسم؟
اتردین:بپرس.
من:فضولیه ها.
خندیدوگفت:میدونم مگه توجز فضولی کاردیگه ای بلدی..
زدم به سینه اشو گفتم:
من:ا بدنشو دیگه.
اتردین:باشه بگو..
من:اون کی بودداشتی باهاش امروزصبح حرف میزدی؟
خندیدوگفت اتردین:اهان خانوم میخوادبفهمه من دوست دختردارم یانه..
من:ا.بگودیگه..بگوبگوبگو..
اتردین:خب باباباشه..خواهرم بود..
اههه.چی فکرمیکردم چیشد!اصلایادم نبودیک ابجی هم داره..ای بابا خواهرشوهردارشدیم که بختبرشدیم..یکی زدم پس کله ی خودم اخه نه این که الان اتردین اومده خواستگاریت!
دیگه هیچی برام مهم نبودبغل اتردین به نیم ساعت نرسیده خوابم برد...
****************************
صبح باصدای اتردین چشمامو بازکردم..
اتردین:میشانمیخوای پاشی..
سرم خیلی دردمیکرد
من:چرا الان پامیشم..
ازجام بلندشدم که برم دستشویی قدم اولمو که برداشتم یکم چشمام سیاهی رفت قدم دوم وکه بداشتم همه جاسیاه شدوپخش زمین شدم.نفس
از صداي افتادن چيزي سريع از اتاق پريدم بيرون
من-خاك عالم چي شده؟
اتردينم كه معلوم بود خيلي هل كرده گفت
اتردين-نميدونم يهو سرش گيج رفت افتاد
بعدش ميشا رو كه توبغلش بود گذاشت رو تخت
ميشا-نفس
زود رفتم كنارش نشستم
من-جانم بگو
ميشا-سرم درد ميكنه
رفتم مانتو شالشو اوردم روي همون شلوار راحتيش تنش كردم
من-اتردين بايد ببريمش دكتر
اتردين-نه نه شما نياييد خودم ميبرمش
من-ولي
ساميار-نفس راست ميگه تنها كجا ميخواي بري
اتردين-تنها راحت ترم
بعدشم مثل نور ميشا رو بغل كرد برد رو كردم سمت ساميار
من-اين يه چيزيش ميشه ها؟
چند ساعت بعدش ميشا و اتردين اومدن ميشا ميگفت دكتر گفته چيز مهمي نيستو يه فشار عصبي بوده ميشا خيلي بيشتر از منو شقايق تحت فشار بود دركش ميكردم بين برزخ بود تا شب ديگه اتفاق خاصي نيوفتاد منم درگير توضيحاي ساميار بودمو گزر زمانو حس نكردم
من-منتظرم
مثل بچه هاي تخس سرتق دستامو زده بودم زير بقلمو روي تخت نشسته بودمو منتظر توضيح ساميار بودم
دستاشو از هم باز كردو گفت
ساميار-بدو بيا بغل عمو برات قصيه شبتو بگه بخوابي
من-نميخوام همينجوري بگو
ساميارم ديگه اصراري نكردو جدي شد
ساميار-گفتي چند ماه پيش ديديش چي بهت گفت
تند تند شروع كردم به تعريف كردن از همون اول و به و براش گفتم
من-خب حالا بگو چه توضيحي داري
يه نفس عميق كشيدو گفت
ساميار-مامانم با ستاره اومده ايران
ضربان قلبم رفت بالا اب دهنمو قورت دادم
من- و؟
ساميار-يه ماهي ميشه اومدن خودم گفتم بيان چون فرانكو چندماه قبل پيدا كرده بودم
من-خب؟
ساميار-ميشه انقدر وسط حرفم نپريو فقط گوش كني
من-بد اخلاق
بدون توجه به حرفم ادامه داد
ساميار-داشتم ميگفتم فرانكو با دختر سانيار پيدا كردم انقدر بدبخت شده بود كه به نون شبش محتاج بود ازم خواست كمكش كنم همون روز به مامانينا هم گفتم اونا هم تا كاراشونو بكنن بيان شد يه ماه پيش بگزريم براي فراكو بردم تهران خونه خودمون برام عجيبه كه از اونجا كوبيده اومده اينجا اين حرفارو بهت بزنه خب ديگه همين چيز ديگه اي هم نيست
وا رفتم يعني چي من هنوزم نفهميدم كجاي اين ماجرا بودم
من-درست حسابي توضيح بده ببينم من اين وسط چيكارم شماره منو از كجا اورده چرا به تو ميگه عزيزم اگه منو بشناسه كه خانواده ي تو هم ميفهمن
ساميار- نترس چيزي نميگه ولي ستاره ميدونه
من-ساميار منو نپيچون منو سياه نكن من خودم ذغال فروشم چرا جواب سوالامو سربالا ميدي بهت گفتم چرا اومده سراغ من شمارمو از كجا اورده اخه؟
ساميار-شماره تو از گوشيم كش رفته
من-سامي همه چي رو ميگي غير از اون اصل كاريه بابا اين دختر چرا اومده سراغ من
ساميار-به خاطر اينكه به خاطر اينكه نفس ولش كن چيز مهمي نيست
من-ميگي يا نه؟بگو ديگه
ساميار-يكي از پسر عموهاي فرانك ازش خاستگاري كرده و خب خب مامانمم گفته دلم نميخواد نوم زير دست اونا بزرگ بشه و و نفس به خدا من اصلا اين كارو نميكنم
من-بگو ساميار ديگه جون به لب شدم پسر
ساميار-گفته ساميار ازش خاستگاري كرده فرانكم جوابش مثبته عموي فرانكم لج كرده گفته بايد يه عروسي بگيريمو چه ميدونم اين حرفو ثابت كنيم منم كه تحت فشارم نفس درك كن به ولاي علي عمرا من با اون عفريته ازدواج كنم حتي سوري
يه لحظه مثل ميت سفيد ميشدم يه لحظه از عصبانيت قرمز يه لحظه داغ بودم مثل اتيش يه لحظه سرد بودم مثل يخ يه لحظه از گوشام دود ميزد بيرون لحظه ديگه دستام شروع ميكرد لرزيدن ساميار حق داشت نميدونم ولي ولي بايد بهم ميگفت قبل قبل اون اتفاقي كه بينمون افتاد بايد ميگفت سعي كردم اروم باشم به غير حودش كسي نبود كه بهش تكيه كنم اصلا نفهميدم كي بغلم كردو من توي اغوش گرمش مثل ي نوزاد خوابم برد
نفس
شقايق-خب نفس ما ميريم رستوران اتردينم به ساميار گفته كه بياد اونجا يادت نره بري كيكي رو كه براي جشن دونفره تون ترتيب دادي بگيري
من-باشه شما بريد خدافظ
از ديروز براي امروز نقشه مي كشيدم 11 اسفند تولد ساميار ولي با حرفاي ديشبش همه ي ذوقو شوقم خوابيد يه رستوران رزرو كرده بوديم براي تولدش ولي قبل اينكه بره رستوران همون موقعي كه مياد لباس عوض كنه ترتيب يه تولد دونفره رو داده بودم كه بعدش باهم بريم رستوران همه چيز اماده بود ده دقيقه بعد از اينكه بچه ها رفتن منم رفتم كه كيكو بگيرم جلوي شيريني فروشي بودم كه گوشيم زنگ خورد بازم اين شماره نحس
عفت مفت كلامو گذاشتم كنار
من-ببين ديگه به من زنگ نزن ساميار همه چي رو برام تعريف كرد بدبخت كم اوردي چسبيدي به من شايد يه فرجي شد سامي رو ول كردم عمرا ميشنوي عمرا
فرانك-ترمز كن باهم بريم مطمئن باش ساميار بهت دروغ گفته اگه ميخواي بهت ثابت بشه بيا پارك(...)
بعدم قطع كرد زنكيه رواني فرمونو چرخوندم سمت ادرسي كه بهم داده بود جلوي پارك واستادم خب يه نفس عميق اروم نفس اروم ماشينو پارك كردمو شمارشو گرفتم
من-كجا بيام؟
فرانك-قسمتي گه وسايل بازي براي بچه ها گذاشتن
اين بار نوبت من بود كه بدون حرفي قطع كنم هر قدم كه جلو تر ميرفتم لرزش دستم با پاهام بيشتر ميشد از چيزي كه ديدم نزديك بود شاخ دربيارم ساميار دست يه دختر بچه رو گرفته بود فرانكم اونيكي دست بچه رو گرفته بود رو لباي ساميار خنده بود حتي بعضي وقتا اون لبخند تبديل به خنده ي پر سرو صدا ميشد نشست رو به روي دختر فرانكو گفت
ساميار-دختر بابا چطوره؟
خون تو رگام يخ بست فاصله ام باهاشون زياد بود ولي صداشو شنيدم حرف فرانك تو گوشم ميپيچيد دخترمون دختر منو ساميار ساميار بچه ي منو بچه ي خودش ميدونه عشق ديگه نتونستم بيشتر بمونم رفتم تو ماشين با خودم ميگفتم اروم باش نفس اروم برو كيكو كه اين زنيكه نزاشت بگيري بگيرو برو خونه ساميار برات توضيح داره قوي باش بعد گرفتن شيريني رفتيم خونه ماشين ساميار پارك بود جلوي در سعي كردم لبخند بزنم از پله ها رفتم طبقه ي بالا جعبه كيكو دراوردم شمعارو گذاشتم روش و در باز كردمو بلند گفتم
من-سوپريز
ولي از چيزي كه ميديدم خودم سوپريز شدم
من-فرا فرانك تو اين جا چيكار ميكني
زل زدم به صورت ساميار
ساميار-توضيح ميدم نفس
كيك از دستم افتاد تازه داشتم ميفهميدم چه كلكي خوردم بدون توجه به ساميار كه پشت سر هم صدام ميكر با تمام سعت رفتم سمت ماشينو سوار شدم جاي من ديگه اينجا نبود ساميار بازيم دادي به خواستت رسيدي بهت مثل يه اشغال بازيم دادي واقعا هنر پيشه ي خوبي هستي ازت ازت بدبختي اينجا بود كه هنوزم ديوونه اش بودم گوشيم مدام زنگ ميخورد ولي من تمام هواسم پيش اهنگي بود كه از ماشين پخش ميشد چقدر به حالو هوام ميومد
پشت تو بدو بدتري شنيدمو باور نكردم و باورش عجيبه كه همش درست بودو درست ميگفتن من ساده به همه
ميگفتم نجيبه نجيب نبوديو دست تورو خوندمو عمري بيخودي به عشق تو خوندمو پست تر از اوني بودي كه فكر ميكردمو دلت يه جاي ديگه بود حس ميكردمو به روت نزدم نميخواستم بري نميخواستم بشيني به ما هي بد بگيو ميگم برات مهم نيست چي سرم ميادميگي بزار سياه بشه روزگارش ميگي بزار نباشه و فقط بره اصلابزار بميره بيخيالش گول چهره پاكتو خوردمو تو هم درست هموني بودي كه همه ميگفتن انقدر قشنگي كه منم نباشم خيليا واسه داشتنت به پات بيوفتن تازه دارم ميفهمم منو واسه چي ميخواستي با همه دورو برياته نه ما روراستي برات ميمردم روت قسم
ميخوردم انقدر عوض شدي كه يهو جا خوردم پشت تو بدو بدتري شنيدمو باور نكردم و باورش عجيبه كه همش درست بودو درست ميگفتن من سادهبه همه ميگفتم نجيبه نجيب نبوديو دست تورو خوندمويه عمر آزگاروكنار تو موندمو حيف كه عمرمو تلف ميكردمويه عمري بيخودي به عشق تو خوندمو پست تر از اوني بودي كه فكر ميكردمودلت يه جاي ديگه بودحس ميكردموبه روت نزدم نميخواستم بري نميخواستم بشيني به ما هي بد بگيو ميگم برات مهم نيست چي سرم مياد ميگي بزارسياه بشه روزگارش ميگي بزار نباشه و فقط بره اصلا بزار بميره بيخيالش گول چهره پاكتو خوردمو تو هم درست هموني بودي كه همه مي گفتن انقدر قشنگي كه منم نباشم خيلياواسه داشتنت به پات بيوفتن تازه دارم ميفهمم منو واسه چي ميخواستي با همه دورو برياته نه ما روراستي برات ميمردم روت قسم ميخوردم انقدر عوض شدي كه يهو جا خوردم
(اهنگ بيخيال مهدي احمدوند حتما گوش كنيد قشنگه)
گوشيمو برداشتم بهترين كار زنگ زدن به بابا بود
من-الو بابا
بابا-جانم نفس بابا
من-بيلتام براي پاريس هنوز اعتبار داره؟

تورستوران نشسته بودیم منتظرنفس وسامی این میشاهم شیطونیش گل کرده بودهی یامیلادوسرکارمیذاشت یاشقی بدبخت..تقریبایک ساعتی بوداینجابودیم ولی هیچ خبری نشده بود روبه میشاکه داشت باشقی حرف میزد نمیدونم به بیچاره چی میگفت که بیچاره شقی لبوشده بود..
من:میشاجان زنگ بزن ببین نفس چرانمی اد..
باتعجب برگشت نگاهم کردگفت:مگراین که روبه موت بشیم اقامهربون شن..
من:خدانکنه..حالازنگ میزنی یانه..
گوشیشوبرداشت وشماره نفسوگرفت..
میشا:سلام نفسی..
-....................
میشایکهوهول کرد:هی نفس چراگریه میکنی برای سامی اتفاقی افتاده؟
بانگرانی بهش نگاه کردم..
-........................
میشا:نفش چراحرف رایگان (ضرمفت)میزنی؟برای چی نمیاین؟
-.....................
میشانفسشوباصدادادبیرونو گفت:من که ازکارای شماسردرنمیارم..یکروزلیلی مجنونید یکروزم دشمنای خونی...
-...................
میشا:باشه باباخداحافظ...
وباعصبانیت قطع کرد.
من:میشاچیشده؟
میشا:من چه بدونم میگه تولدبهم خورد!!میگم این دوست توچیزخورش کرده واسه همین چیزاست..
خنده ام گرفت کلااین دخترشیطون بود..همین شیطنتشم منو به دام انداخت..
میشا:خب عزیزان به علت نبودعابربانک یاهمون سامی بایددنگاتونو بیاین بالا تاغذابخوریمدوبعدم به سلامت......نامرداچه رستورانی هم اوردن همه ی غذاهاش گرونه..
همه خندیدیم.من گفتم:خب عیبی نداره پول غذاروبنده تقبل میکنم..
میشا:تونمیخواد.پولاتوجمع کن واسه زنوبچه ات..
بعدم خندید...دوستداشتم بهش بگم زن من تویی.ولی اگه اون منودوست نداشته باشه چی؟!اگه بهم بگه عاشق همون سهیل پسرعموشه چی؟
بیخیال شدمو هرکی برای خودش یک غذاسفارش داد.من که ازطعم غذاهیچی نفهمیدم..
******************
ساعت9بودکه رسیدیم خونه.چراغای خونه خاموش بودنه سامی بودنه نفس..میشا اومدبغل دستم باصدای ارومی گفت.
میشا:خب بگردیددنبال سرنخ..قاتل زده کشته جسدوبرداشته برده سربنیست کنه..
خندیدمویکی زدم پس کله اش گفتم:گانگستری فکرمیکنیا..بابادوست من مگه قاتله؟
میشا:ازاین سامی هیچی بعیدنیست...
سری تکون دادمو رفتم تواتاق..میشاهم اومد خواستم برم حموم که اون سریع پریدتوحموم گفت:قربونت من برم بیام بعدتوبرو...
من:ای بابامیشابیابیرون توشش ساعت طول میکشه تابیای بیرون..
میشا:نه به جون اتردین.شش ساعت من بمونم این توکه بخار حموم میگیرتم..
زودمیام..
من:میشابذارمن 5دیقه ای برمو برگردم.افرین..
میشا:من موندم توهمین دیروزحمومبودی چرادوباره داری میری؟
من:چسب شدم.موهامم چرب شده!
میشا:اره ارواح خیکت...چهرتاشیویدداره هی میدو میره حموم..
من:چی گفتی نشنیدم..
میشا:میخواستی بشنوی..
بعدم رفت توحموم..
وای میشاازدست تو..دخترداری چی به روزم میاری؟؟
رفتم روتختم درازکشیدموبه خودم به خودش فکرمیکردم..به این که اخراین بازی چی میشه..
ازحموم که دراومدم اتردین خوابیده بودرفتم سمت کمدم لباس برداشتم رفتم تو دستشویی عوضشون کردم.اومدم اتردینو بیدارکنم که دلم نیومد.همون موقع صدای دراومد رفتم دیدم نفس باچشمای قرزرفت اتاق.باشقی رفتیم تواتاق بیچاره نفسی حال نداشت.
من:نفس عزیزم چت شده؟توکه انقدرخوشحال بودی چی شد؟
نفس:باختم میشا.باختم!!گول خوردم..
من:نفس چی میگی درست حرف بزن ببینم..
نفس برامون همه چیوتعریف کردومن هرلحظه بیشترحالم ازسامی بهم میخورد باخودم میگفتم که نکنه اتردین مثل این بشه؟خدایاکمکم کن..
شقی:خب حالامیخوای چی کارکنی..
نفس:به بابازنگ زدم پرواز فردا ساعت 1.
من:نفس میخوای بری؟
نفس:مگه راه دیگه ای هم دارم..
شقی:بیخیال نفس..
نفس:نه بچه هایخوام برم..
بعدم ماروبغل کردوتوبغل هرکدوممون یکم گریه کردمن که دیگه هق هق میکردم..هرچی بلدبودم نثاراون سامی میکردم که داره دوستموازم میگیره..
*****************************************
ساعت 12بودونفس باهواپیمااول میرفت تهران بعدازاونجا هم دقیقا نمیدونم کجامیرفت..نفس بامنو شقی خداحافظی کردوگفت که بهم ایمیل میده تلفنشو میگه فقط قول گرفت که تهت هیچ شرایطی به سامی چیزی نگم ورفت..
باورم نمیشه نفس ازپیشمون رفته.من بدون اون چیکارکنم؟
***********************
ساعت چندبودنمیدونم باتکونای اتردین بیدارشدم..
اتردین::میشاپاشو..نفس کجارفته؟این سامی دیونه شده.
من:نمیدونم..
اتردین:این نفس تاسامیونکشه ول کن نیست..
بعدم رفت بیرون.من موندم خدااین همه روبرای چی میده به اینا..
تاشب دیگه هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد...
ساعت 1بودالان پروازنفسه..خداچراانقدردلم گرفته.مخواستم برم پیش اتردین بخوابم ولی هم روم نمیشدهم بهونه ای نذاشتم..
خلاصه به هربدبختی بودخوابیدم........
**********************
یک هفته ای ازرفتن نفس گذشته بودولی هیچ خبری ازش نشده بود..
ساعت11بودکه ازخواب بیدارشدم واولین کاری که کردم ایمیلموچک کردم ویک ایمیل ازنفس داشتم..کلی خرکیف شدموبازکردمش یک شماره بود.خداروشکراتردین نبود.سریع شماره روگرفتم که صدای نفس توگوشی پیچید..
نفس:heloo
من:سلام نفسی منم میشا..
نفس:سلامممممممم میشادلم برات تنگ شده بود.
یکم باهم حرف زدیم چون میخواستم لباسامو عوض کنم گوشیوگذاشتم رواسپیکر..
من:خب چه خبر..
نفس:هیچی یک خبرخوب..
من:چی؟
همون موقع دربازشدوسامی اومدتو!!
نفس:داری خاله میشی دیوونه..من حامله ام..
سامی به من ومن به سامی زل زده بودیم.
من:ن.ن.ن ..ن.ن.نف.ف.ف.فس.س.س
نفس:چیه پس افتادی؟دیوونه داری خاله میشی..
اینوکه گفت سامی منفجرشد.
سامی:نـــــــفــــــــس احمق بگوببینم کدوم گوری رفتی..
نفس که تعجب کرده بودباصدای بغض داری گفت:برات مهمه؟توبروپیش فرانک.لیاقتت همونان..
سامی:نفس گفتم بگوکدوم قبرستونی رفتی؟
نفس:نمیخوام..
سامی قرمزشد:مهم نیست توچی میخوای همه اینه که اون بچه بابامیخواد.اونم منم.بفهم نفهم..
نفس:اره من نفهمم.اره من نفهمم چون اگه نفم نبودم اون غلطوباتونمیکردم..
بعدم قطع کرد..
سامی:میشاشماره اشوبده..
من:شرمنده دوستم اجازه نداده..
سامی:دوستت غلط کرده باتوگفتم شماره اش..
من:منم گفتم نمیدم..
دستشواوردبالاکه دربازشدواتردین اومدتو..
اتردین:سامی داری چه غلطی میکنی؟روزن من دست بلندکردی نکردی..
منم خودموانداختم توبغلش..سامی هم که قرمزشده بودرفت بیرون...
من توشک بودم.نفس وسامیار باهم بودن؟؟!!پس اون روز...وای خدا.
اتردین روی موهام بوسه میزدولی جای هیچ لذتی نداشتم..

نفس
گوشي رو كه قطع كردم هنوز تو شوك بودم چشمام ابري شد دلم هواي باريدن گرفت ساميار سرم داد زد؟وجودم شكست خورد شدم باورم نميشد اين نفسي كه جلوي اينه نشسته و توي چشماش شيشه ويخ كار گذاشتن همون نفس يه سال پيشه يه سال رفت اي كاش به حرف بابا گوش ميدادمو وقتي شيراز قبول شدم نميرفتم اي كاش وقتي دانشگاها پر بود بر ميگشتم اي كاش انقدر زود اعتماد نميكردم اي كاش انقدر زود دلم اسير نميشد اي كاش اين اي كاشا كه وجودمو از هم ميپاشيدن نبودن دلم براش تنگ بود براش پر ميكشيد براي صداش اغوشش چشماي عسليش به خودم تشر زدم نفس تو از ساميار متنفري بفهم نيستم خدا نيستم نمستونم باشم صداي فرشته از پشت در ميومد فرشته-ميشه بيام تو من-بيا تو فرشته فرشته26 سالش بودو وقتي 3 سالش بود عموم از پرورشگاه اوردش تا از تنهايي دربياد درست همون سالي كه زنش فوت شد ولي هيچ كدوم از خانواده ها فرشته رو قبول نكردن فرشته مثل اسمش واقعا فرشته بود فرشته-فكر خودت نيستي فكر اوني باش كه كه همه اميدش به توا كه مامانشي هق هق گريم اوج گرفت من-فرشته دلم تنگه براش اومد بغلم كرد به خودش فشارم داد ولي بغل ساميار كجا بغل فرشته كجا فرشته-ديونه چرا بهش فرصت ندادي توضيح بده من-تو هم كه داري حرف عمو رو ميزني وايميستادم تا بيشتر از اين خورد شم وايمستادم كه چي رو بشنوم بشنوم عشقم عاشق يكي ديگه است فرشته تو رو خدا دركم كن من فرانكو تو خونه تو اتاق خودمو ساميار ديدم فرشته ومد حرف ديگه اي بزنه كه رفتم سمت حموم من-فرشته نياز به تنهايي دارم اونم بدون حرف از اتاق رفت بيرون لباسمو دراوردمو وانو پر اب كردم دراز كشيدم توش يه لحظه دستم رفت سمت تيغو گفتم خودمو خلاص كنم بدون ساميار نميخواستم اين جونو نفس لعنتي رو نميخواستم ولي لحظه بعد دستمو گذاشتم روي شكمم نه اگه ساميار نبود يه تيكه از وجودشو داشتم فكرم پر كشيد سمت حرفش كه گفته بود دوست دارم بچم چشماش طوسي بشه چقدر اون روزا دور به نظر ميرسيد روزايي كه براي من عشقو اعتماد بود براي ساميار پوچ بود زود خودمو شستم رفتم بيرون روي تخت دراز كشيدم دوباره مثل اين يه هفته هق هقم رفت هوا و با بچم حرف ميزدم راستي دختر ميشد يا پسر؟ ني ني مامان يه وقت ناراحت نشي ماماني بابايي رو تنها گذاشتا اخه تو يه چيزايي رو خوب درك نميكني دنياي اما خيلي كثيفه پر دورنگيو خيانته پر بي وفايي پر نامردي منم نميدونستم ولي فهميدم وقتي شكستم فهميدم يه روز كه بزرگ شدي بهت ميگم از اولش از باباييت از نامردياش از بدقولياش يهو در اتاق باز شد مردي با موهاي جوگندمي قدي متوسط ولي هيكلي چهارشونه با قيافه جذابو مردونه اومد تو من-عمو نميتونم نميكشم نشست كنارم رو تخت عمو-اين اون نفسي نيست كه من ميشناختم اوني كه كل فاميل يه قطره اشكشو نديدن اوني كه همه به خاطر غرورشش به خاطر سرسختيش تحسينش ميكردن من-مرد عمو اون نفس مرد شكستم عمو روزگار خيلي بد باهام تا كرد خيلي بد بهم فهموند نفس خانوم همه چي اونجور نيست كه فكر ميكني عمو بهاي دل بستن من دل شكستن نبود عمو-ميگذره نفس عمو ميگذره روزگار باهمه از اين بازيا داره مهم اينه كه خورد شدنت رو بهش نشون ندي مهم اينه كه نفهمه كم اوردي بايد بشي مثل قبل من-نميتونم عمو عمو-ميتوني خودم كمكت ميكنم من-عمو خيلي تنهام عمو-پس اوني كه اون بالاست چي من-منو يادش رفته عمو-تو اونو يادت رفته يا اون تورو من-عمو خيلي بد بهم گفت منو يادت نره تازه فهميدم چقدر از خدام دورم چقدر از خودم دورم چقدر خوشبخت بودمو چقدر بدبخت شدم خدا ميشنوي صدامو من بنده خطاكارت ميگم اشتباه كردم ميگم اين نفسو ببخش ميگم خدايا كمكم كن غير تو هيچ كسو ندارم

ساميار
با همون لباس خونه چنگ زدم سوئيچ ماشينو برداشتم سوار شدم يه مشت محكم خوابوندم روي فرمون ماشين
من-لعنتي به خاك سياه ميشونمت
سرعتم هر لحظه ميرفت بالا تر يه لحظه خوشحال بودم يه لحظه عصباني يه لحظه داغون اره اين بهتر بود داغون بودم پشت چراغ قرمز يه ترمز وحشتناك كردم كه مطمئن بودم رد لاستيكاي ماشين روي اسفالت افتاد 1.2.3.4.5 لعنتي چرا سبز نميشد دستمو گذاشته بودم روي بوقو برنميداشتم مدام از خودم ميپرسيدم چرا خدا چرا من خوشبختي من توي اين دنيا جاگير بود ؟ عشق من اضافي بود ؟ بابا شدن من عيب بود؟يه لبخند ناخداگاه نشست روي لبم دارم بابا ميشم چشماش طوسي ميشد داشتم به ارزوم ميرسيدم نفس كجايي اخه طاقت نيووردم پامو گذاشتم روي گازو چراغ قرمزو رد كردم صداي بوق ماشينا بلند شد اهميت نداشت الان فقط خورد كردن گردن يه نفر مهم بود جلوي هتل پارك كردم و پياده شدم سوئيچو دادم نگهبانو رفتم سمت مدرييتو گفتم به فرانك بگن ساميار اومده بعد اينكه گفتن ميتونم برم بالا بدون منتظر موندن براي اسانسور پله ها رو رفتم بالا جلوي در اتاقش با يه لبخند منتظرم بود
فرانك-سلام ساميار جان
گردنشو چسبيدمو كوبوندمش به ديوار صدام اوج گرفت خش دار شد
من-ساميار جانو كوفت درد زهرمارو ساميار جان به زنم چي گفتي
گردنشو فشار نميدادم ولي سفت چسبيده بودم
فرانك-من من چيزي نگفتم
دست كردم گوشي نفسو كه توي اتاق جا گذاشته بود گرفتم جلوش
من-لابد عمه ي من بهش زنگ زده
فرانك-هيچي بهش نگفتم
گردنشو محكم چسبيدم ديونه شده بودم براي خاطر اين خانوم معلوم نبود زنو بچم كجان
من-فرانك زر بزن بگو بهش چي گفتي وگرنه گردنتو خورد ميكنم
رنگش داشت كبود ميشد به دستم چنگ زد ولي برام مهم نبود
فرانك-باشه باشه ميگم
فشار دستمو كم كردم
من-بنال
فرانك-بهش گفتم بهش گفتم كه دوسش نداريو عاشق مني بچه ي منو بچه ي خودت ميدوني روز اخرم درس پاركو بهش دادم بعدشم كه اومد خونه
دستم رفت بالا خابوندم توي صورتش خنك نشدم بدتر جري تر شدم يه دونه ديگه زدم
فرانك-نزن نزن غلط كردم
من-غلط كردن تو زنو بچه ي منو بهم بر نميگردونه
فرانك-ب ب بچه؟
من-رواني نفس حامله بود اخه منو چه به تو مگه خودت نگفتي پسرعموت بهت شك كرده بيام پارك فيلم بازي كنيم هان اخه بيشعور من داشتم بهت لطف ميكردم ميفهمي
دستمو به نشونه تهديد گرفتم سمتش
من-يه بار ديگه فقط يه بار ديگه دورو بر من بپلكي جونت حلاله هر چند كه زهرتو ريختي
نفهميدم چطور سوار ماشين شدم اون روزي رو كه فرانك بهم زنگ زد براي بر طرف شدن شك پسر عموش بريم پارك بعدشم براي اينكه شكش كاملا برطرف بشه ببرمش توي خونه پارك كردم كنار خيابون سرمو گذاشتم روي فرمون چقدر دوست داشتم شماره نفسو داشتم نفس چرا خودتو ازم دريغ كردي چرا توضيح نخواسي
روي زمين نشسته بودم دور تا دورم عكس نفس بودولباساش بوي عطرش كه اخرم اسمشو بهم نگفت ديگه توي اتاق نبود چند روز بدون نفسم گذشت؟دوهفته اي شده بود دوهفته بدون اكسيژن بودم حالم خراب بود چقدر با اتردينو ميلاد اينور اونور زدم كه فهميدم رفته فرانسه چقدر ميشا و شقايق گريه كردن كه نفس خطشو عوض كرده بودو همون شماره قبلي هم نداشتن چقدر داغون شديم وقتي فهميديم مامانشينا خونشونو عوض كردن شقايق و ميشا چقدر عذاب وجدان گرفتن وقتي فهميدن فرانك همه رو بازي داده و من چقدر خوردو داغون شدم كه نميدونستم بچم چند ماهشه عشقم زن زندگيم كجاست محال بود توي فرانسه بتونم پيداش كنم يعني خودم كه عقل نداشتم داشتم ميرفتم ولي اتردينو ميلاد نزاشتن
صداي اهنگ كل اتاقو پر كرده بود
الو چرا قطع کردی چرا دوباره قهر کردی یه چیز می پرسم بعد دیگه کاریت ندارم الو می شه برگردی الو می شه برگردی الو خوب گوشاتو وا کن به نگاه به قبلا کن حرفمو می زنم بعدشم گوشی رو می زارم خودت اگه خواستی صدام کن الو سلام نمی تونم از فکرت درام من هنوزم مثل قبلام هنوز مثل نفسی برام الو سلام نمی تونم از فکرت درام من هنوزم مثل قبلام هنوز مثل نفسی برام اصلا نداشتم روز خوبی دیگه بوی اون نیست فکر کردم خونه موندی ولی رفتی واسه من چیزنمونده مگه می شه نباشیو دور بر من شلوغ باشه یه دیونه که دوست داره صبح بخوابه و غروب پاشه تو از من یه عصبی ساختی که هی داد بزنه تو روت وایسه تو معلوم نبود حرفات کدومش دروغه کدومش راسته تو با نگات می چزونی اصلا بعید نیست بتونی بدون من بتونی بمونی و بری با اونا که دوستشونی الو ندیدی چه سرده خونه پاشو بیا این به نفع هر دومونه اخه دیونه جز تو کی گرمه دستاش دیگه نرو یکم فکر منم باش الو چرا قطع کردی چرا دوباره قهر کردی یه چیز می پرسم بعد دیگه کاریت ندارم الو می شه برگردی الو می شه برگردی الو سلام نمی تونم از فکرت درام من هنوزم مثل قبلام هنوز مثل نفسی برام (اهنگ الو2 از اميرتتلو من كه عاشق اين اهنگم)
صداي در زدن بلند شد
من-ولم كنيد ميخوام تنها باشم
ميلاد-باز كن اين درو ببينم
من-ميلاد نفسمو ميخوام
اتردين-ساميار بچه بازي درنيار باز كن درو
خودم از صدام كه بلندوخش دار شده بود ترسيدم چه برسه به اتردين
من-تو نميفهمي وقتي عشق ادم ازش دور باشه چي ميشه درك نميكني بابا شدن يعني چي زنت كنارت سرومرو گندست ولي نفس زندگي من اونور ابه با يه سو تفاهم بزرگ كه شايد باعث تنفر بشه ميفهمي اتردين د نميفهمي ديگه اون موقع ميگي بچه بازي من خرابم داغونم زنمو ميخوام بابا زنو بچمو ميخوام

ازهمه طرف روم فشاربود.ازیک طرف میشاگوشه گیرشده بودوکارش شده بودگریه کردن ازیک طرفم که سامیار حالش بدبود..هرکاری هم که میکردم یکم این میشاروبخندونم نمیشدکه نمیشد..دیگه اعصاب برام نمونده بود.میلادم دست کمی ازمن نداشت..البته به سامی حق میدم برای یک لحظه که خودموگذاشتم جای سامی بدون میشادیدم نمیتونم!حتی شایدحالم بدترازسامی هم میشد!رفتم تواتاق دیدم میشاکزکرده گوشه ی تختشو لب تابش جلوش بازه.داره به مانیتورش نگاه میکنه وگریه میکنه.رفتم کنارش دیدم عکسایی که بانفس انداختنوگذاشته داره میبینه بغلش کردم ولب تاب وبسته ام.
من:میشاجان خودتوانقدرعذاب نده.نابودمیشیا..
میشا:اتردین من باعث شدم سامی انقدرحالش بدبشه اگه اونروز گوشیمورواسپیکرنمیذاشتم سامی نمی شنیدوانقدرداغون نمیشد..
سرشوبوسیدمو گفتم:خانمی لازم نیست توانقدرخودتوعذاب بدی.سامی بالاخره که بایدمیفهمید!
بلندشد داشت میرفت سمت درکه گفتم:کجا؟
میشا:باسامی کار دارم..
رفت دراتاق سامی روزدو گفت:سامی میشام یک لحظه دروبازکن کارت دارم..
سامی:گفتم کسیونمیخوام ببینم..
ازاونجایی که میشاقاطی کنه قاطی کرده بایک تن صدایی که ازش بعیدبودداد زد وگفت:بهت میگم دروبازکن یعنی بازکن.بااین کارات میخوای مثلاثابت کنی که عتشق نفسی!!اره؟واسه اثبات این حرف خیلی دیره اقاسامیار..حالاحالاها بایدبدویی...دروبازکن.
همون موقع سامی دروبازکردومیشارفت تو..

درکه بازشدباورم نمیشداین همون سامی باشه که من بهش میگفتم کوه یخ.نفس بااین بدبخت چیکارکردی دختر؟اتاق پرلباسای نفسوعکساش بودبادیدن این همه عکس ازنفس یک قطره اشک ازچشمم چکید.نفرتموریختم تونگاهم و روبه سامی گفتم:
من:سامی این کارایعنی چی؟توکه الان بایدخوشحال باشی؟ازشریک مزاحم راحت شدی.فقط دوست منه که داره تاوان پس میده..پاشوبروپیش فرانک جونت دیگه..اون بچه هم نگران نباش نفس خودش میدونه چیکارش کنه..
سامی قرمزشدباصدای بلندکه موهای من سیخ شدگفت:
سامی:میشاخوب گوش کن ببین چی میگم اولااین که همه چی یک سو تفاهمه.دوما اون بچه بچه ی منه.بفهم!نمیذارم واسه کسه دیگه ای باشه همین جورکه نمیذارم نفس مال کسه دیگه ای باشه..مطمئن باش نمیذارم دست هیچ ادم دیگه ای به زنوبچه ام بخوره..
من:پس اون روزتو اتاق.بافرانک چه غلطی میکردید..
سامی:نفس خیلی راحت میتونست ازم بپرسه..
من:ولی فکرکنم اگه یکم دیرترمیاومد اونوقت هم تصویر بدون شرح میشدهم میتونست ازدوتاییتون بپرسه..
دستشواوردبالابزنه توصورتم که توهوامشتش کردگفت:حیف که یادگرفتم روزن جماعت دست بلندنکنم وگرنه...
بعدم شروع کردبه توضیحه همه ی ماجرای فرانک ازاول تااخر..
بعدازاین که تموم شد من که توبهت بودم.
من:یعنی.یعنی نفس به خاطر هیچ وپوچ رفته؟یعنی به خاطریک نقشه ی ابلهانه یک زن؟اخه نفس این وسط چه گناهی داشته؟
سامی:منم موندم.میشاتوهیچ نشونی که منوبه نفس برسونه نداری؟
من:نه!ایمیلشوکه عوض کرده تلفنشم که خاموشه.ادرس خونه اشونم که عوض شده..
سامی پاشدیکدونه مشت محکم زدتوایینه که دستش خون اومد :لعنت به این شانس!!
ترسیدم سریع رفتم بیرون باندوبتادین اوردم دستشوبستم بعدم گفتم:سامی واقعامتاسفم.اگه ادرسی ازنفس پیداکردم حتمابهت خبرمیدم.
نگاه غمگینی بهم کردکه غم توش موج میزدوباعث شداشک توچشمام جمع بشه گفت:ممنون.
ازاتاق که اومدم بیرون هم به نفس حسودیم میشدکه حداقل سامی دوستش داره هم دلم میسوخت که الکی الکی زندگیش داره نابودمیشه..
شنلموبرداشتم رفتم پشت ساختمون که استخرداشت وبغلشم صندلی های بزرگ تاشو داشت.درازکشیدم روصندلی وبه اسمون پرستاره ی شهر..
یک قطره اشک ریخت روگونه ام.باتن صدای معمولی گفتم:
من:خدایاچرابایدزندگیه مااینجوری میشد؟چرامن بایدعاشق همخونه ام که قراره 7ماه دیگه ازش جداشم بشم؟؟چرابایدهمیشه به پایان این عشق فکرکنم؟چرابایدعاشق کسی بشم که حتی مطمئن نیستم اونم منودوست داره یانه؟چرابایدالان که به گرمای اغوشش نیازدارم پیشم نباشه؟چرا...
باصدایی که ازپشتم اومدسکده روزدم..
-یک شب پرستاره ی قشنگ یک دخترقشنگ یک اعتراف عاشقانه ی قشنگ!

باچیزایی که میشنیدم به گوش خودمم اعتمادنداشتم یک نیشگون ازپام گرفتم که دیدم نه رویانیست حقیقته!!میشای من!عشق من!داره میگه منو دوست داره؟داشتم بال درمیاوردم.رفتم پشت سرش وایسادم دست به سینه وایسادم گفتم:یک شب پرستاره ی قشنگ یک دخترقشنگ یک اعتراف عاشقانه ی قشنگ!
درحالی که هول کرده بودوبه تده پده افتاده بودسریع ارجاش بلندشدوگفت:م..م..من...من..نمیخ واس....نمیخواستم....
رفتم جلوتروانگشتموگذاشتم رولبشوگفتم:هیشششش.ادم یک حرفوکه میزنه بایدتاتهش بره.چراداری حرفی که زدیوانکارمیکنی؟
سرموخم کردمو روی لبشویک بوسه زدموبغلش کردم.بیچاره انقدرتوشک بودکه اصلانمیتونست حرفی بزنه.
گفتم:گفتی به گرمای اغوشم نیازداری درسته؟حالاتاصبح باگرمای این اغوش گرم شو..
بالاخره به حرف اومد:ا..ات..اتردین چی میگی؟یعنی تو هم...
پریدم وسط حرفشوگفتم:اره منم دوست دارم عشق من..
یک قطره اشک ازچشمش چکیدکه باسرانگشتم پاکش کردموگفتم:چیه ازاین که دوستدارم نارحتی؟؟
میشا:نه نه.فقط فقط باورم نمیشه..
لبخندی زدموگفتم:چرا؟
هیچی نگفت ومن بیشتربه خودم فشلرش دادمو روبه اسمون گفتم:
من:خدایااین حال رو ازمانگیر.الهی عامین..
خندیدم اونم خندیدویکدونه زد به پهلوموگفت:دیوونه ی خول وچل..
من:خول وچلم کردی دختر..
میشا:اعتراف کن ازکی چشمت ناپاک شد؟
خندیدموگفتم:نه این که واسه شماپاک بوده.بعدم خانوما مقدمان.
میشا:نه دیگه به هرحال مردی گفتن زنی گفتن..
من:ا نه بابا..
میشا:اره بـــابــا.
دستشو کشیدم نشستم روی همون صندلی که درازکشیده بودواونم گذاشتم روپاموگفتم:درست نمیدونم ولی اگه بخوام بگم یادته روزاول تورستوران؟
خندیدوگفت:اره..
من:اون روزمنو سامی ومیلاد روی شما زوم کرده بودیم و داشتیم درباره ی خونه حرف میزدیم که فهمیدیم شماهم مشکل مارودارید.
بعدم که....
میشا:خب بقیه اش...
من:خب هیچی دیگه باراولی که روت غیرتی شدم سرکلاس اون استادخلفی بود.که اونجوری باهات حرف میزدمیخواستم بیام گردنشوبشکنم..
میشا:خشم اژده ها وارد میشود..
بینیشوگازگرفتمو گفتم:شیطونی نکن..
جیغ زدوگفت:ای خالا این یک ذره بینی هم که داریم ما بزن منهدمش کن..
خندیدمو گفتم:هیچی دیگه شب مهمونیه تفضلی که بایدبگم دیووانه کننده شده بودی..
پشت چشمی نازک کردوگفت:اره مشخص بود رفته بودی چسبیده بودی به اون خیار..
من:درسته پیشه اون بودم ولی تمام حواسم پیش توبود...ازاون به بعد دیگه رفتارام دست خودم نبود مثل اون روزی که توسپیدان افتادی داشتم سکده میکردم....
صدای میلاد پارازت انداخت:به به ایناوچه حالی دارن میکنن..
میشا:هان چیه حسودیت میشه؟؟توهم بروبچسب به شقی جونت..بعدم زبونشودراورد..
میلاد:ههه.شقی که الان داره خواب هفت پادشاهو میبینه..
میشا بلندشدوگفت:صبرکن داداش جان خودم الان میرم به شیوه ی میشایی بیدارش میکنم..
میلاد:چه شکلی؟
میشا:ازاتردین بپرس.یک بارنصف شب اونجوری بیدارش کردم..
من:هییی میشادیونه نکن بیچاره سنگ کوب میکنه..
میشا:نه بابانترس خواهرانه بیدارش میکنم..
بعدم دویید توساختمون منم بانگاهم دنبالش کردم وناخوداگاه یک لبخندروی لبم نقش بست..
خدایا میشارو برام نگه دار


نفس
من-جانم مامان
مامان-سلام دخترم خوبي اونجا راحتي؟
من-مادر من اخه فدات بشم تو هرروز هرروز كه زنگ ميزني اين سوالو ميپرسي من جام راحته خيالتون راحت شما چي پيش مارجون راحت هستيد
مامان-اره عزيزم
من-بابا توي بيمارستان جديد جا افتاده؟
مامان-اره گلم يكي از سهام داراشم شده
من-خب مامان كاري نداريد؟
مامان-نه دخترم ديگه سفارش نكنما مواظب خودت باش
من-قربان شما چشم خدافظ
گوشي رو قطع كردم توي صداي مامان فقطو فقط نگراني و دلهره با ترسو حس ميكردم و يه جور پنهان كاري داييم كه با زنش خونه ي مادرجونم زندگي ميكرد براي يه ماموريت كاري رفته بود بوشهر مامانينا هم چون مادرجون تنها بود رفته بودن پيش اون باباهم چون يكم از محل كارش دور ميوفتاد به پيشنهاد دوستش رفت تو بيمارستاني كه دوستش يكي از سهامداراش بود همه چي دست به دست هم داده بود تا كسي از من خبري نداشته باشه تصميم گرفتم با ميشا هم فقط گهگداري با ايميل قديميم ارتباط داشته باشم فرشته رفته بود دانشگاهش تصميم گرفته بودم درساي دانشگاهمو غير حضوري پاس كنم تا خرخره واحد برداشته بودم عمو چون خودش استاد دانشگاه بودخرش خيلي ميرفت با پارتي بازي سزيع كارامو جور كرد هرچند كه مخالف اين بود كه غير حضوري درس يخونم معتقد بود بايد برم تو اجتماع ولي نميدونست من از همين اجتماع بيزار بودم و فراري رفتم كنار عمو كه با روبدوشام روي مبل نشسته بودو يه دستش كافي بودو با اون يكي دستش روزنامه رو گرفته بودو مطالعه ميكرد نشستم
من-عمويي
عينكشو از روي چشماش برداشتو روزنامه رو گزاشت روي ميز شيشه اي
عمو-جانم
برام سخت بود گفتنش ولي بالاخره كه چي تمام اين دوهفته رو بهش فكر كرده بودم
من-عمو مامانينا بالاخره قضيه بچه رو ميفهمن
عمو-ميگيم يكي از استاداي دانشگاه ازت خاستگاري كرده توهم بيميل نيستي اينجا عقد ميكنيد بعدش ميريد ايران جشن ميگيريد
من-عمو از شما همچين فركايي بعيده بابا حتما مياد كه اين خاستگار منو ببينه تازه مگه مامان به همين راحتيا راضي ميشه
يه نگاه بهم كرد كه معنيش دقيقا اين بود تو هنوز بچه اي
عمو-توي اين يه هفته مقدمه اش رو چيدمو گفتم كه توهم بيميل نيستيو پسرا پاشنه در خونه رو شسكته همه چي تمومه و از نظر من پسرمقبولي بابات هم گفته تا نظر نفس چي باشه
من-بلاخره نميخواد براي عقد دخترش بياد
عمو-نفس هول نكن ولي مثل اينكه زير دست بابات يه شخص مهمي توي اتاق مل رفته كما خانواده طرفم شكايت كردن كه عمد بوده كار باباتو بابات ميتونسته نجاتش بده
يخ كردم توي اين مدت انقدر ضعيف شده بودم كه طاقت ضربه ديگه اي رو نداشتم اب دهنمو قورت دادمو به عمو نگاه كردم
عمو- بابات ممنوعوالخروجه نفس
من-ي ي يعني چييي؟
عمو-فعلا ممنوعوالخروجه تا طرف از كما دربياد اگه درنياد پليس جدي تر عمل ميكنه
من-پليس؟امكان نداره بابا از قصد كاري رو كنه
عمو-اينو ما ميدونيم نه پليس
بابا اخه خدا چرا اين همه بلا چرا يدفعه سرخانواده ما اومد تازه معني ترسو دلهره ي توي صداي مامانو درك ميكردم
من-عمو بعدش چي وقتي رفتم ايران با يه بچه و بدون شوهر چي؟
عمو-نميري ايران
من-عمو خودت ميدوني نميتونم توي غربت دووم بيارم بايد برم ايران
عمو-دراون صورت ميگيم كه طلاق گرفتي
من-نه اونموقع بابا همه چي رو تقصير شما ميندازه
عمو سرمو گرفت و گذاشت رو سينه اشو گفت
عمو-مشكلات نفسم تموم بشه اشكال نداره مگه عمو چندتا نفس داره
چقدر عمو خوب بود خيلي بيشتر از اوني كه تصورشو ميكردم غمو بغض توي صداش وقتي براي اولين بار توي سه روز اولي كه اومدم فرانسه حالم بد شدو چشمام سياهي رفت وقتي بهوش اومدمو دكتر بالاسرم بودو يه سرم توي دستم وقتي عمو با بغض گفت تبريك ميگم وقتي شناسنامه ي قديميمو ديد وقتي اسم ساميارو توش ديد وقتي بهم فرصت داد براش توضيح بدم وقتي سرزنشم نكرد وقتي گقت انسان جايزواخطاست وقتي به جاي اينكه بهم پشت كنه رازمو نگه داشتو برام تكيه گاه شد همه ي اين وقتي ها نشون دهنده خوبيش بود
من-عمو تو خيلي خوبي


ساميار
دشتم به عكسايي كه با نفس توي اتليه گرفته بوديم نگاه ميكردم چقدر اون روزا دور بود و در عين حال چقدر نزديك صداي جيغ ميشا بلند شد كه بلند بلند ميگفت
ميشا-ساميار ساميار بيا نفس بهم ميل داده
به ثانيه نرسيده رفتم توي اتاقشونو لب تابشو از دستش گرفتم خودش از شدت ذوق داشت گريه ميكرد ميلو باز كردم
(- سلام ميشايي خوبي ببخشيد اگه شمارمو عوض كردم اينجوري همه راحت تريم خودم هرچند وقت يكبار بهت ميل ميدم ولي ميلي رو كه برام جواب ميدي نميخونم دلم نميخواد به گذشته برگردم فقت ميخوام برات درد دل كنم تا يكم سبك شم فقط همين با عموم درمورد اينكه چجوري داشتن بچه رو براي مامانينا قابل هضم كنيم حرف زديمو قرار شد بگيم من اينجا ازدواج كردم بعدا اومدم ايران جشن عروسي ميگيرم عموم تقريبا همه رو راضي كرده باباهم به خاطر اينكه يكي توي اتاق عمل زير دستش رفته تو كما ممنوعوالخروجه همه چي درسته براي يه پنهان كاري قوي قرار شد كه اگه حتي خواستم برگردم ايران كه برنميگردم بگيم طلاق گرفتم ميبيني ميشا چقدر بدبخت شدم من نفسي كه همه حسرت شادي وخوشبختيش رو داشتن از طرف من به ساميار اينو بگو مدام گفتی خیالت تخت من وفادارمو من چه ساده لوحانه خیالم راتختی کردمبرای عشق بازی تو با دیگری) شكستم خورد شدم چيزي ازم باقي موند نه گمون نكنم اگه تا امروز ته دلم اميدي داشتم كه ازم متنفر نيست امروز همون يه ذره اميدمم پرپرشد رفت هوا چشمام خشك شده بود روي پيام نفس تكون نميخوردم حتيمتوجه اومدن شقايقو ميلادو اتردينم نشدم فقط و فقط چشماي پراز دردوغم نفس كه منو با اون زنيكه ديد جلوي چشمام بود ميلاد اومد لب تابو از دستم كشيد بيرون و من تازه به خودم اومدم نه من نميزتونستم دست از نفس بكشم حتي اگه اون ازم متنفر باشه بدون توجه به بچه ها رفتم توي اتاق خودمو نفس كه غم درو ديوارش بهم دهن كجي ميكرد سكوتش قه قه تمسخر اميزي بود كه بهم ميگفت ديدي دنيا اونجوريا هم كه فكر ميكني نيست ديدي وقتي فكر ميكني رو عرشي ميزنتد رو فرش اين دوري براي من هزار برابر سخت تر بود چون نفس منو به خاطر اينكه فكر ميكرد بهش خيانت كردم ول كرد ولي من ذره ذره اب ميشدم چون ميدونستم به خاطر يه سوتفاهم الان زندگي رويايي رو كه ميونستم كنار زنو بچم داشته باشمو ندارم گوشيمو دراوردم و به مامان زنگ زدم هفته پيش بهش گفته بودم رفتم فرانسه كه دست از سرم برداره
مامان-ساميار عزيزم اخه چرا يهو چرا يه كاره رفتي
سعي كردم بخندم هرچند تلخ هرچند غم انگيز
من-تازه خبر نداري دارم زن ميگيرم
مامان-هان؟
من-دارم زن ميگيرم مثل پنجه افتاب
مامان-پس فرانك
من-مامان قضيه اون تموم شده است
مامانم كه ميدونست من كله خرابمو هر لحظه امكامن داره قاطي كنم گفت
مامان-خب باشه عصباني نشو پس بزار ما بياييم دختره رو ببينيم
من-عكساشو براتون ميفرستم باهم قرار گذاشتيم عروسي رو توايران بگيريم
مامان-ديونه شدي پسر بزار بفهميم دختره كسو كارش كي ان
من-مادر من شما به من اعتماد كن عروست براي ادامه تحصيل اومده خارج پيش عموش كه استاد دانشگاست
مامان-نه نميشه جواب فكو فاميلو چي بدم
من-من مهممم يا فكوفاميل
مامان- اين چه حرفيه پسر
من-جواب منو بده مامان
مامان-خب باشه درموردش فكر ميكنم
من-مامان ميدوني كه بخوام كاري رو بكنم ميكنم خدافظ
مامان-خدافظ
گوشي رو قطع كردم اينطوري لاقل اگه بعدا نفسو پيداش كردم كه صددرصد ميكنم بقيه نميگن اينا كي ازدواج كردن كه بچه دار شدن مثل روز برام روشن بود كه مامان مجبوره اين ازدواجو قبول كنه حتي از ترس ابروش توي فاميل


نفس عمیقی کشیدم و با ناراحتی به سامیار نگاه کردم...
همین شده بود کارش... از اتاق زدم بیرون و خودمو پرت کردم رو تخت...
بدون نفس خیلی پکر بودم... میلادم با ناراحتی اومد بالا و به من نگاه کرد... رو تخت نشست و گونه ام رو نوازش کرد و گفت:
ـ ناراحت نباش شقایق من.... خوب میشه.... نفس میاد اینقدر نرو تو خودت دختر....
من: بیچاره سامیار... چی میکشه
میلاد سرش رو تکون داد و هیچی نگفت...
دلم گرفته بود باید با خودم خلوت میکردم ولی اینجا نمیشد...
از تخت پایین اومدم و رفتم سمت کمد و مانتو شلوارمو برداشتم که بپوشم... میلاد با تعجب نگاهم کرد و گفت:
ـ کجا؟
من: میلادی واقعا الان لازم دارم که یکم با خودم خلوت کنم میخوام برم پیاده تا سره کوچه یه دوری بزنم خواهشا تنهام بذار...
میلاد بلند شد و گفت:
ـ منم میام...
رفتم سمتش و جلوش رو گرفتم و گفتم:
ـ نه میلاد خواهش میکنم..... زود بر میگردم....
و رو انگشتای پام بلند شدم لبای میلاد رو بوسیدم و شالم رو سرم کردم و رفتم بیرون...
وقتی اومدم بیرون تازه فهمیدم چه گندی زدم کاش نمیومدم!!! کوچه تاریک بود و خلوت... نسیم خنکی میوزید و هوا ابری بود و هرلحظه ممکن بود بارون بیاد...
صدای قدمام تو کوچه پیچیده بود...
دلم برای نفس تنگ شده بود... خیلی زیاد با رفتنش خیلی پکر شده بودم... سامیارم بهم ریخت... میشا هم دست کمی از من نداره...
دلم خیلی گرفته... با رفتن نفس ، نصف روح منم رفت... به نفس خیلی وابسته بودم دوستای جون جونی بودیم... وایی اگه میلادم بره که دیگه روحی واسم نمیمونه من میمیرم...
فکر کن چهارماه دیگه میاد خواستگاری.... من و میلاد... لبخندی زدم و سرم رو بالا اوردم و دیدم که خیلی از خونه دور شدم.... شونه ای بالا انداختم و بازم به راهم ادامه دادم....
سنگ جلوی پام رو پرت کردم به جلو... با صدای کفشی از پشت سرم با ترس برگشتم... چیزی نبود... بازم به راهم ادامه دادم...
بازم صدای راه رفتن اومد..... دوباره برگشتم که با کشیده شدن بازوم توی کوچه بغلی خواستم جیغ بکشم که دستی روی دهنم رو گرفت و خفه ام کرد...
ـ سلام خوشگله!
با شنیدن صداش خون تو رگام یخ زد... تقلا میکردم که از دستش فرار کنم اما خیلی قدرتمند بود... شونه ام رو گرفت و پرتم کرد سمت دیوار... از ترس قلبم تند تند میزد و دستام یخ زده بود....
چشمای خمار پدرام بدنم رو لرزوند... خدایا پدرام مست بود خودت کمکم کن.... تا دستش رو برداشت خواستم جیغ بکشم که لباش رو با لبام قفل کرد... از بوی بد دهنش حالت تهوع گرفتم... سعی کردم پرتش کنم اونور اما نتونستم...لباش رو گاز گرفتم و شوری خون رو تو دهنم حس کردم اما پدرام بی مهابا لبام رو میبوسید... لبام درد گرفته بود... ناگهان پدرام دستش رو از رو بازوم برداشت و مچ دستم رو گرفت و میخواست ببره سمت ماشینش... دیگه اشکم دراومده بود و فقط دعا میکردم بتونم از دستش فرار کنم هرچقدر مقاومت میکردم اون جری تر میشد...... با ترسن نگاهش کردم اما اون قهقهه ای زد و منو تا دم ماشین برد... دوباره برم گردوند و خواست دوباره ببوستم که تو یه تصمیم ناگهانی محکم زدم وسط پاش که از درد به خودش میپیچید و رو زمین افتاده بود...
سریع با اخرین توانم دویدم سمت خونه.... به پشت سرم نگاه کردم... پدرام هنوز هم رو زمین افتاده بود اما داشت بلند میشد... با دیدن اینکه داره بلند میشه تند تر دویدم و وقتی رسیدم بی وقفه در زدم که میشا با ترس درو باز کرد و گفت:
ـ مگه سر آور .....
که با دیدن چهره ی رنگ پریده و بدن لرزونم حرفش رو نصفه و نیمه ول کرد و گفت:
ـ چته شقایق؟! چرا میلرزی؟! چرا گریه میکنی دختر؟!
بدون اینکه جوابشو بدم رفتم بالا و خودمو پرت کردم تو اتاق و رفتم تو بغل میلاد که با وارد شدن من ایستاده بود، الان واقعا به اغوش گرم و امنش نیاز داشتم.....
میلاد با ترس سرم رو نوازش میکرد و روی موهام بوسه های داغش رو میزد و با لحنی که نگرانی توش موج میزد پرسید:
ـ چی شدی شقایق چته دختر؟!
من: میلاد، میلاد... پدرام...
نفسم بالا نمیومد از بس تند دویده بودم...
میلاد چونه ام رو گرفت و گرفت بالا و تو چشام نگاه کرد و گفت:
ـ پدرام چی عزیزم؟
من: پدرام میخواست.... میخواست... اون مست بود...
چهره برافروخته میلاد ترسم رو بیشتر کرد:
ـ شقایق چی شد؟!
من: نمیخوام تعریف کنم....
میلاد سرم رو بیشتر به سینه اش فشرد و هیچی نگفت...
سعی میکرد ارومم کنه که تو همین حین میشا با یه لیوان آب قند وارد شد و اونو داد دستم و من جرعه جرعه محتوای لیوان رو سر کشیدم... هنوز هم دستام میلرزید اما بهتر شده بودم... با نگرانی نگاهم کرد ولی با اشاره من چیزی نگفت و رفت بیرون....
میلاد: اخه دختر خوب این وقت شب موقع خلوت کردنه؟ اونم تنهایی؟ نگفتی اگه بلایی سرت بیاد میلاد چیکار میکنه؟ نمیگی یهو سر به بیابون میذارم؟!
با خنده نگاهش کردم و گفتم:
ـ هیچ وقت تنهام نذار باشه؟
و دوباره تو اغوشش گرمش جا گرفتم....
بعد چند دقیقه از بغلش بیرون اومدم و لباسام رو عوض کردم و رفتم زیر پتو تا بخوابم... اما تا چشمام رو میبستم همون صحنه ها توی ذهنم زنده میشدن..... میلادم کاریم نداشت و ازم هیچی نپرسید تا کمی اروم شم.... توی جام هی غلت میخوردم... پدرام برای چی اونجا بود؟ یعنی فهمیده کجا زندگی میکنم؟ یعنی اشکان میدونه اون چیکار میخواست بکنه؟ مطمئنم اگه اشکان بفهمه زنده اش نمیذاره...

نیم ساعت بود که بیدار بودم و داشتم به سامیار فکر میکردم.... دیشب صدای اهنگش میومد... درکش میکنم اگه شقایق نباشه منم مثه سامیار میشم.... به شقایقم نگاه کردم... موهای خوش رنگشو نوازش کردم و یه بوسه کوتا روش زدم که بیدار شد.... چشماش خواب آلود بود و باعث شد خنده ام بگیره.. خیلی بامزه شده بود... غلت خورد و رفت سمت خودش و دوباره خوابید... منم لباس پوشیدم و رفتم پایین.... طبق معمول سامیار نبود..... تصمیمم عوض شد و راهمو به سمت اتاقش کج کردم و با عصبانیت درش رو باز کردم و دیدم که همینطور که عکس نفس تو دستشه رو تخت خوابش برده.... سرم رو تکون دادم و زیر لب گفتم:
ـ نفس داداشم داغون شد!
رفتم بیرون که بازم بخوابه .... دیشب تا صبح بیدار بود و اهنگ گوش میداد....
*********************************************
من ـ نه مادر!
مامان ـ همینه که هست!
من ـ یعنی چی؟ من با اتوسا ازدواج نمیکنم به هیچ وجه
مامان ـ از کی تاحالا رو حرف من حرف میزنی پسر؟!
من ـ اخه مادر من ، بهت که گفتم من میخوام با یه دختر دیگه ازدواج کنم....
مامان ـ خب عزیز من کی؟ توهی میگی ازدواج میکنم ، ازدواج میکنم!
پس چرا این دختر رویاهات رو نمیاری نشون ما بدی؟
من ـ برای اینکه فعلا موقعیت مناسب نیست....
مامان ـ پس دیگه اسم منو نیار!
و ارتباط قطع شد... با ناراحتی سری تکون دادم و زیر لب گفتم:
ـ از دست این مامان....
شقایق با نگرانی نگاهم میکرد و من برای اینکه نگرانی رو ازش دور کنم لبخندی زدم و رفتم بیرون
*********************************************
اتردین پیش سامیار بود و داشت باهاش حرف میزد بلکه سر عقل بیاد اما سامیار گوش نمیداد... ته ریش دراورده بود و یکم لاغر شده بود... داداش قوی من نباید اینطوری باشه..... رفتم سمتش و دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم:
ـ نگران نباش سامیار... بالاخره بچتو میبنی! نفس برمیگرده....
سامیار یه لبخند تلخی بهم زد که دلم براش سوخت....
تنها کاری که میتونستم براش بکنم این بود که بهش اطمینان ببخشم اما خودمم به حرفام شک داشتم!!!


ازخواب بیدارشدم برف میاومد.رفتم دست وصورتمو شستم اتردین نبود.شونه ای بالاانداختمو موهامو باکش بردم بالاسرم بستم وازاتاق اومدم بیرون..داشتم ازجلواتاق شقی ردمیشدم که گفتم بذار برم بیدارش کنم.اروم دروبازکردم حدسم درست بودخوابه.اروم رفتم بالاسرش چون خیلی بدش میادیکی توخواب روش کرم بریزه یک دستمال کاغذی برداشتم لولش کردم زیربینیشوقلقلک دادم..یک عدسه ی بلندکردوپاشد..وقتی منودیدبامتکاکوبوندتوسرم.
شقی:ای میشابمیری میدونی من بدم میاد توهم هی کرم بریز..
من:چیکارکنم میخواستی زودبیدارشی...حالاهم بلندشوباهم بریم پایین صبحونه بخوریم..
شقی:باشه..
بلندشدرفت دستشویی یکم بعدمرتب اومدبیرون.باهم رفتیم تواشپزخونه سلام کردم رفتم نشستم پشت میزکناراتردین..
سامی:میشانفس بهت میل نداده؟
من:مگه بی بی سی ام؟نه میل نداده..
یک اهی کشیدکه جیگرم اتیش گرفت
من:خب به جای این که اینجاسنفونیک اه راه بندازی پاشوبروببین زنت کجارفته..انقدرم خودتوعذاب نده..
اتردین باچشموابروبهم میگفت:بس کن ولی من بی خیال نبودم..
من:پاشوبروببین شایدیک ادرسی ازمامان باباش پیداکردی..پاشوبروبچه اتوپیداکن..
بااین حرفم مثل برق سرشواوردبالاتوچشمام نگاه کرد.خداییش قبض روح شدم.اتردین به فریادم رسیداومددستموگرفت بلندم کردبردتواتاق..
من:ای قلبم!!اتردین این چرااینجوری نگگام کرد؟؟
اتردین که عصبی بودگفت:اخه دختراین چه حرفیه؟میبینی این حالش خوب نیست توهم هی نمک روزخم این بدبخت بپاچ..
ازاون جایی که وقتی گندمیزنم مظلوم میشم.قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم گفتم:خب چی کارکنم ببخشید.حواسم نبود..
اومددستشو دورم حلقه کردوگفت:اخ اخ این شکلی میکنی نمیگی من میخورمت؟
باشوخی وخنده گفتم:توغلط میکنی مگه خودت ناموس نداری؟!
خندید گونه امو بوسیدودم گوشم گفت:احمق کوچولو خب ناموسمی تویی دیگه..خیرسرم من شوهرتم توهم زنمی...
سرموخاروندمو گفتم:حالاتوهم هی سوتی بگیربعدم توبیشترشبیه زبل خانی تاشوهر.والا همه جاهست..
خندیدوگفت:بیابروشیطون بروتایک کاری دستمون ندادی...
دستشوازدورکمرم بازکردو ازاتاق رفت بیرون...
خدامیدونه چقدردوست داشتم توبغلش تاصبح بخوابم!!سعی کردم این افکاروازذهنم بیرون کنم...
رفتم جلوی ایینه که گردنبندالله که نفس بهم داده بود خودنمایی کرد.دستمو گذاشتم روشویادنفس افتادم.نفس کجایی که ببینی چقدر همه ازرفتنت داغون شدن؟کجایی ببینی سامی داره پرپرمیشه؟
سردی اشک وروگونه ام حس کردم..وای خداجونم چرایهواینجوری شد؟چراعاقبت مااین شد؟مگه ماچه گناهی کردیم؟
روتخت درازکشیدم وبه سقف اتاق زل زدم.


همه به خاطر رفتن نفس داغون شدن...میشا باز حالش نسبت به روزای اول خیلی بهترشده ولی سامی همونی بوده هست!!!حالم خراب بود..یادم افتاد از کیه به مامان زنگ نزدم مطمئنم الان کله امو میکنه!!گوشیمو برداشتم شماره خونه رو گرفتم..بعد از 3تا بوق صدای عسل خواهرزاده نخودیم توگوشی پیچید..بالحن بچه گانه اش گفت:الوو؟
من:سلام عسل دایی...خوبی؟
عسل یک جیغ زدکه گوشم درد گرفت..
عسل:مامی.مامی..دالی..دالی!!
من مردم تابه این یاد بدم این درست بگه دایی نه دالی!!اخرم نشد که نشد..
ایلار:سلام داداشی تویی؟
من:علیک سلام..پ ن پ روحمه..خودمم دیگه..اخر این عسل نتونست بگه دایی من اخرم خودمو میکشم..
خندیدوگفت:ا این چه حرفیه لـــوس..
من:یک وقت شمابه مازنگ نزنیدا.حتما من باید زنگ بزنم..
ایلار:تویکی حرف نزن که مامان ازدستت عصبی شدید..
من:چرا؟؟!!
ایلار:به دردارا..
من:این علی اخرم نتونست تو رو درست کنه نه؟
ایلار:اتردییننن.خیلی ممنون خیر سرمون داداش داریم..
من:ما چاکرابجی بزرگه هم هستیم..
ایلار:باشه کم زبون بریز..
همون موقع میشااومد کنارم گفت:اتردین من حوصله ام سررفت..
سریع دستمو گذاشتم جلو دهنش.
ایلار:داداش این کی بود؟!
من:هان؟هیچکس.میلادبود..
ایلار:این صدا دختر بود.دروغ نگو..نکنه رفتی اونجا چشمو گوشت واشده؟
من:نه خواهر من این چه حرفیه..
ایلار:مطمئنی دیگه؟دروغ یعنی نمیگی؟
من:راست میگم..مثلا میخوای کی باشه؟دوست دخترم؟
ایلار:اخیی تو از این عرضه ها نداری که!
تودلم گفتم کجای کاری خواهرم من که عرضه ندارم عقدشم کردم...
من:خب باشه مامان هست؟
ایلار:نه بعدا زنگ بزن الان داره نمازمیخونه..
من:باشه فعلا..
گوشیو قطع کردم ویک نگاه از اون ترسناکام به میشاکردم که سریع در رفت ازیک طرف خنده ام گرفته بود ازیک طرف حرصم دراومده بود..خواستم یکم اذییتش کنم رفتم دراتاقو بازکردم دیدم رفته زیرپتو سعی کردم خنده ام نگیره محکم دروبه هم کوبیدم که میشا3 متر از جاش پرید..
میشا:هوی چته ترسیدم...سگ بستی؟
تقریبا صدامو بلند کردم:اره سگ بستم..اخه دختره ی احمق نمیبینی دارم باگوشی حرف میزنم؟اگه خانواده ام میفهمیدن چی؟
میشا:خب ببخشید..حواسم نبود.
بعدم سرشوانداخت پایین.دلم نیومد اذییتش کنم رفتم روبه روش نشستم..سرشواوردم بالا دیدم الهیی داره گریه میکنه فکرنمیکردم انقدر زود رنج باشه..
به چشماش نگاه کردم که بابغض گفت:ات.. اتردین..ببخشیدبخدانمیخواست م اینجوری بشه..حواسم نبود..
دوباره به گریه اش ادامه داد.طاقت دیدن اشکشو نداشتم سرشو گذاشتم روسینه ام موهاشو نوازش کردم گفتم:عیبی نداره.. گریه نکن..
ولی مگه اروم میشد تصمیم گرفتم بذارم یکم گریه کنه....یکم که گذشت دیدم ول کن نیست سرشو ازسینه ام جداکردم گفتم:ای بابا میشا جان حالا من هیچی نمیگم حالا توهی فشار بده..خوب درد گرفت این سینه ی بی صاحاب..
فقط نگاهم کرد و اروم اشک ریخت دوباره سرشو گذاشتم روسینه انم که سرشو بلندکرد دوباره سرشو گذاشتم روی سینه ام گفتم:بذار عزیزم بذار..
دوباره سرشو جداکرد من دوباره همون کارو کردم بارسوم هم همین کارو کردم گفتم:راحت باش عزیزم بذار راحت باش..
میشا:اه.بس کن دیگه اتردین.اعصابمو خورد کردی..
من:زهرمار!!ازخداتم باشه. ماروباش به فکر کی هستیم..
میشا:روانپریش..
وباهم خندیدیم...


خیلی کنجکاوشده بودم که قیافه ی خانوادشوببینم گفت:اتردین؟
اتردین:جونم؟
من:یک چیزبگم عیبی نداره؟
اتردین:نه بگو..
من:خیلی دوست دارم قیافه ی خانواده اتو ببینم..
حس کردم رنگش پرید..
من:میشه نشونم بدی؟داری دیگه..
اتردین:اره تولب تاب ولی...
من:ولی ملی وبیخی نشونم بده..
نمیدونم چرااین شکلی شد دستاش میلرزید.دستمو گذاشتم رودستش یخ کرده بود
من:اتردین حالت خوبه؟؟چت شده؟
اتردین:نه خوبم..
شونه ای بالا انداختمو نشستم پیشش اونم لب تاب و بازکرد عکسشونو بهم نشون داد.مامان اتردین قیافه ی خیلی خوبی داشت وکنارباباش نشسته بود ولی هیچ کدوم شبیه اتردین نبودن..خواهرشم یک دختره سبزه بانمک داشت که یم بچه ی کوچولوبغلش بودکه میخواستی لپاشو بکشی..شوهرایلارم ادم خوبی به نظرمیاومد..جوونی قدبلند صورت سفید وچشمای عسلی..
ایلارخیلی شبیه مامان باباش بودولی اتردین نه!!
من:اتردین پس توبه کی رفتی انقدرخوجل شدی؟؟شبیه مامانینات که نیستی..
اتردین:میشابایدهمینو برات توضیح بدم..قول بده خوب گوش کنی..امیدوارم نظرت عوض نشه..
من:وا مگه میخوای چی بگی نه بگو میشنوم..
شروع کرد:دقیقا5سام بودکه به خاطرشغل بابام که توبانک کارمیکرداز شیراز اومدیم تهران..وضع مالیمون بدنبومن تک بچه بودمو فامیلامونم اکثراهمین تهران بودن به خاطرهمینم بابام انتقالی گرفت اومد تهران....اونجابابام بایکی توبانکشون دوست شده بودادمای خوبی بودن هرسری میاومدن خونه امون برای من یکچیزی میاوردن.منم همیشه منتظراومدن اونابودم که بیان بایک کادونو..
خندیدمنم خندیدم گفتم:ازهمون بچه گی دیوونه بودی...
اتردین:خلاصه بعدازیک مدت رابطه ی مابیشترشدورفت امدابیشتر..خانواده یزدانی(همون دوست بابای اتردین)یک دخترداشتن که 3سالی ازمن بزرگتروهمیشه بازی من..انقدرصمیمی شدتااین که بابام اقای یزدانی ومثل داداشش میدونست وداداش همدیگروصدامیکردن....اون شب وقشنگ یادمه اون شب نحسه برفی.ازشیرازخبررسید که مادرپدرم فوت کرده مامانینام منوگذاشتن پیش خانواده یزدانی وخودشون باهواپیما رفتن...تافرداازشون خبرنبود..فرداظهرداشتیم ناهارمیخوردیم که تواخبار گفتن"متاسفانه دیشب پروازتهران شیراز سقوط کرده وتمام سرنشینان فوت کردن.به داغ داران این عزیزان تسلیت میگیم"اون موقع من فقط 8سالم بود که مامان بابامو ازدست دادم.توی مراسم خاک سپاری من هیچی کاری نمیکردم فقط توشک بودم..درعرض دوشب من 3نفرواز دست دادم...
باورم نمیشد اتردین انقدرسختی کشیده باشه اشک توچشمام حلقه زد
ادامه داد:منو هیچ کدوم ازفامیلام حاضرنشدن نگه دارن ولی خانواده ی یزدانی منو نگه داشت ومثل پسرش بزرگ کرد..میشاالان اینی که جلوت وایساده مادرپدرشو توسن7سالگی ازدست داده وزیردست یکجورایی یتیم حساب میشه..حالا میخوای بااین اتردین باشی یانه؟
نگاهش کردم ولی هیچی نگفتم اتردین جلوی پام زانو زدوگفت:نبینم چشمای اشکیتو خانمی..اگه این چشمامال من نمیخوام بارونی باشن..مال من هست؟میشااین اتردینومیخوای؟د چواب بده دیگه من که مردم..
پاشدم جلوش وایسادم باعصبانییت گفتم:اتردین تودرباره ی من چی فکر کردی؟این که چون پدرمادرت فوت کردن تنهات میذارم؟تومنو اینجوری شناختی؟وقتی من بهت گفتم دوست دارم یعنی دوست دارم..برای متاسفم که مردی که عاشقشم منو اینجوری فرض کرده..
ازجلوش ردشدم چندقدم بیشترازش فاصله نگرفته بودم که دستمو گرفت کشیدطرف خودشو قبل ازاین که بفهمم لبای داغشو گذاشت رولبم!!!باورم نمیشه اتردین منو داره میبوسه؟توخلصه ی شیرینی بودم ناخوداگاه منم همراهیش کردم...یکم بعد ازم جداشدوبه چشمام زل زدمنم به چشمای ابی اون.سرشوکردتوموهام یک نفس عمیق کشید.بااین کاراش من داشت مور مورم میشد لاله ی گوشمو بوسیدوگفت:میشاتویک فرشته ای دوست دارم تااخرین نفس..فقط قول بده تنهام نذاری..
باصدای ارومی گفتم :قول میدم..


ساميار
گوشي رو دراوردمو زنگ زدم به رضا با سومين بوق جواب داد
رضا-بله ساميار خان؟
من-چي شد رضا؟
رضا-راستيتش اصلا كسي رو با همچين اسمي پيدا نكرديم اون شماره هايي رو هم داديد همه واگزار شدن
با دستم شقيقه هامو ماليدم اين ديگه اخر خط بود
من- يعني توي اين سه روز هيچ نشونه اي پيدا نكردي؟
رضا-نه اقا
من- از خونه چه خبر؟
رضا-اقا خانوم حالشون اصلا خوش نيست
من-باشه باشه خداظ
رضا-خدافظ
لعنتي مامان باباشم شمارشونو عوض كردن اين رضا هم كه نتونست ادرس درست درموني پيدا كنه مامانم كه اميدوارم كنار بياد صداي ويبره ي گوشيم رو عصابم فوتبال بازي ميكرد
من-بله
ستاره-سلام داداشي
من-سلام ستاره خوبي؟
ستاره-من خوبم ولي توانگار خيلي بدي
من-انتظار ديگه اي داري داغونم ستاره داغون
ستاره-خبري نشد؟
من-نه اب شده رفته تو زمين
ستاره-بيليتت براي كيه؟
من-دوروز ديگه با اينكه ميدونم بي فايده است توي پاريس به اون بزرگي پيداش كنم ولي ميخوام برم كه بعدا پيش خودم شرمنده نشم كه دنبالش نرفتم
ستاره-ايميلاتونو جواب نميده
من-باورت ميشه بيشتر از هزار تا ايميل فقط من فرستادم با ادرساي مختلف دريغ از يدونه جواب
ستاره-ميخواي منم باهات بيام
من-نه عزيزم تو بمون پيش مامان
ستاره-باشه داداشي زياد خودتو ناراحت نكن پيدا ميشه
من-اميدوارم خدافظ
ستاره-خدافظ
سرمو دور تادور اتاق چرخوندم عكسايي كه باهم گرفته بوديم روي ديوار خودنمايي ميكرد ديوار روبه رويي تختو يه عكس بزرگ از چشماش پوشونده بود چشماي عسلي كه حتي توي عكسم پر حرارتو داغ بودنو شعله ميكشيدن روي قلبم چشماش اتيشم ميزد
************
ميلاد دسته چمدونمو گرفته بود اتردين جلوي در واستاده بود يكي اون ميگفت يكي اين يكي
ميلاد-بري كه چي بشه اخه پسر يكم فكر كن توي فرانسه به اون دراندشتي نفسو ميخواي از كجا پيدا كني؟
اتردين-راست ميگه ديگه بمون اينجا لاقل باهم بگرديم ادرس خونه اشونو پيدا كنيم
دسته چمدونو از دست ميلاد كشيدم بيرون و راه افتادم سمت درو سعي كردم اتردينو كه درو چسبيده بود بزنم كنار
من-بابا ولم كنيد پروازم دير شدش
اتردين-مي خوام كه دير بشه اخه پسر توچرا انقدر داري كم عقلي ميكني هان
ميلاد-لابد فكر ميكني اگه بري همين فردا نفسو پيداش ميكنيو برميگردي
صدام خود به خود اوج گرفتو بلند شدش
ممن-بابا ولم كنيد اگه اين بي عقليه كه من برم دنبال زنم بگردم حاضرم بي عقل ترين ادم روي اين كره ي خاكي باشم
اتردينو زدم كنارو از در رفتم بيرون

نفس
ميدوني كه ميرمو
كم ميكنم شرمو
من ميكشم اين قلبمو
بي معرفت
تو ميشي سرحال منم خستم از نعره هات
من بودم عروسك تو دستات بي معرفت
تو نيا فعلا ولي من نميخوام دلمو تو باز تو ببري
نه نميدوني حتي يكم قدر من نه نميدوني هركي رسيد ضربه زد
كي بود كه نازتو خريد اون كه دلم كه فكر كردي از همه سري
نه نميدوني حتي يكم قدر من نه نميدوني هركي رسيد ضربه زد
اواواوميرمو ميرموووو اره ديوونه امو اواو كم ميشه شرمواواواومن ميكشم قلبموو بي معرفت
هروقت هوس كردي مياي اخه تو فكر كردي من با خيليا كه تورو دوست داره خيلي زياد مشابهم
تو بري من ميميرم
اره قلبمو پس ميگيرم
من تو جووني با پيرم اره من ميميرم
تو نيا فعلا ولي من نميخوام دلمو تو باز تو ببري
نه نميدوني حتي يكم قدر من نه نميدوني هركي رسيد ضربه زد
كي بود كه نازتو خريد اون كه دلم كه فكر كردي از همه سري
نه نميدوني حتي يكم قدر من نه نميدوني هركي رسيد ضربه زد
اواواوميرمو ميرموووو اره ديوونه امو اواو كم ميشه شرمواواواومن ميكشم قلبموو بي معرفت
فرشته-اه نفس عوض كن اون اهنگو هرچي غمو غصه بود ريخت تودلم خسته نشدي از همون شب اولي كه اومدي اينجا داري هرشب اين اهنگو گوش ميكني
ترجيح دادم جوابشو ندمو اهنگو قطع كنم رفتم تو فايل عكساي خودمو ساميار چقدر شاد بودمو الان...
فرشته-نفس واقعا رنگ چشماش رنگ چشماي تو بود؟اخه من رنگ چشماي تورو هيچ جا نديدم يه رنگ خاصيه عسلي با رگه هاي طوسي
رفتم رو عكسي كه صورتامونو بهم چسبونده بوديمو فقط از چشمامون عكس گرفته شده بود چهارتا چشم همرنگ
من-بيا ببين
لبتابو گرفتم سمتش اونم از خدا خاسته لب تابو رو هوا زد
فرشته-واي نفس فكر كردم خالي ميبندي رنگ چشماتون مو نميزنه باهم
چيزي نگفتم اونم هي چشماش درشت تر از قبل ميشد يه5دقيقه اي بود لبتابم دستش بود
من-بسه ديگه چقدر به يه عكس نگا ميكني
فرشته-چقدر تو خودشيفته اي نيم ساعت دارم ميگردم يه عكس از چهره اين پسره پيدا كنم نميشه كه نميشه تو اون عكسه هم كه فقط چشماتون معلوم بود
لبتابو از دستش كشيدم بيرون
من-فضولي نكن گفتي رنگ چشمامونو بهت نشون بدم دادم ديگه بيشتر از اين فضولي فضولي نكن
بعدش از فولدر عكسا اومدم بيرون و از اتاق رفتم بيرون وقتي داشتم از در ميرفتم بيرون به فرشته كه حمله كرده بود به لب تاب گفتم
من-زحمت نكش همه ي فايلا قفل داره
رفتم جلوي پنجره اين روزا همه رو ساميار ميديدم احساس ميكردم خيلي بهش نزديك شدم خيلي حتي عكسي رو كه از خودم روي شيشه ميوفتادو ساميار ميديدم دلم هواشو كرده بود بي قرار بودم بي قرار يه نگاه از طرفش بي قرار اغوش گرمش يه قطره اشك مزاحم سد چشمامو شكستو بعدش بارون بود كه روي صورتم ميباريد خدايا احساسم عشق بود يا نفرت يا هوس ؟ نميدونم
باز دوباره ميزنه قلبت تو سينه سازمو
تو سكوتت ميشنوي زمزمه اوازمو
حس دلتنگي كه ميگيره تمام جونتوهرجا ميري منو ميبينيو كم داري منو
تو دلت تنگه ولي انگار تو جنگ با دلم
ميزنيو ميشنكي با خودت لج كردي گلم
راه با تو بودنو سخت كردي كه اسون برم
چشم خوشرنگت چرا خيسه خوشگلم
حالا بگو كي ديگه اخماتو ميگيره
با تو ميخنده تب كني واست ميميره
دست كي شبا لاي موهاتو اره خودم نيستم ولي يادم كه باهاته
حالا بگو كي ديگه اخماتو ميگيره
با تو ميخنده تب كني واست ميميره
دست كي شبا لاي موهاتو اره خودم نيستم ولي يادم كه باهاته
اين عشقه تو وجودت توي جونت ريشه كرده
دلت دوباره بي قراره داره دنبال من ميگرده
اين عشقه تو وجودت توي جونت ريشه كرده
دلت دوباره بي قراره داره دنبال من ميگرده
گفتي كه ميخواي بري سروسامون بگيري
خواستي اما نتونستي به اين اسوني بري
دستت مال هركي باشه چشمت دنبال منه
هر نگاهت انگاري اسممو فرياد ميزنه
من خيالم راحته تا پاي جون بودم برات
تو ندونستي چي ميخاي تا بريزم زير پات
همه ارزوهامون ديگه فقط يه خاطره است
نفسم بودي ولي يه تجربه شديو بس
حالا بگو كي ديگه اخماتو ميگيره
با تو ميخنده تب كني واست ميميره
دست كي شبا لاي موهاتو اره خودم نيستم ولي يادم كه باهاته
حالا بگو كي ديگه اخماتو ميگيره
با تو ميخنده تب كني واست ميميره
دست كي شبا لاي موهاتو اره خودم نيستم ولي يادم كه باهاته
حالا بگو كي ديگه اخماتو ميگيره
با تو ميخنده تب كني واست ميميره
دست كي شبا لاي موهاتو اره خودم نيستم ولي يادم كه باهاته
حالا بگو كي ديگه اخماتو ميگيره
با تو ميخنده تب كني واست ميميره
دست كي شبا لاي موهاتو اره خودم نيستم ولي يادم كه باهاته
اين عشقه تو وجودت توي جونت ريشه كرده
دلت دوباره بي قراره داره دنبال من ميگرده
اين عشقه تو وجودت توي جونت ريشه كرده
دلت دوباره بي قراره داره دنبال من ميگرده
اين عشقه تو وجودت توي جونت ريشه كرده
دلت دوباره بي قراره داره دنبال من ميگرده
اين عشقه تو وجودت توي جونت ريشه كرده
دلت دوباره بي قراره داره دنبال من ميگرده
چقدر به حالو هوام ميومد احساس ميكردم ساميار برام اين اهنو خونده سرعت بارون چشمام زياد شد دستاي عمو دورم حلقه شدو سرمو به سينه اش فشار داد
عمو-نبينم نفس عمو باروني باشه
بعدش با صداي بلند به فرشته گفت
عمو-فرشته عوض كن اين اهنگه رو
هق هقم اوج گرفت يه فكري مثل موريانه مغزمو ميخورد نكنه سوتفاهم بوده و من به ساميار اجازه ندادم برطرفش كنه يه كلمه توي گوشم زنگ ميزد سوتفاهم


شب بودومن تواتاق روتخت نشسته بودم..اتردینم نبود.ازاین همه سکوت خونه خسته شده بودم.سامی هم که رفت من تازه داشتم باهاش خوب میشدم!!حالاکه نفس رفته شقی هم اکثرابامیلاده ومنم یاتنهایاپیش اتردین.دلم واسه روزای قبل که بابچه هاهر5شنبه میرفتیم بیرون رستوران وهمیشه سراین که کی پولو حساب کنه دعوامیشد تنگ شده بود...چه روزای خوبی بودولی حیف که ادماتاچیزیوازدست ندن قدرشونمیدونن.ماهم قدراون روزا روندونستیم وحالا...
گرسنه ام شده بودپاشدم رفتم تواشپزخونه یک سیب برداشتم داشتم برمیگشتم که یکهویک نفرتوتاریکی پریدجلوم:پــــــــــــخ...
دستموگذاشتم روقلبمو یک جیغ زدم..
میلادهرهرخندید..
من:نخندباباواسه دندونات خواستگارپیدامیشه..کثافت بروشقی وبترسون ترکیدم..دخترمردموترسونده هرهرمیخنده..
میون خنده گفت:وای میشاخیلی قشنگ شدی..
من:ا!!که قشنگ شدم..
یکهوسیب وکردم تودهنش گفتم:حالاتوقشنگ ترشدی...
بعدم باخنده دوییدم سمت اتاق..
میلاد:ای میشابمیری داشتم خفه میشدم...دهنم جرخورد..
من:حـــقته..
باخنده نشستم روتخت لب تابمو بازکردم رفتم توفیس بوکم..سهیل رفته بودامریکا توپیجش نوشته بود:اقامن نمیخوام برگردم!!
خندیدم براش نوشتم:وایسااگه به اقاعزت نگفتم حالتوبگیره..میگم باتیپ پابرتگردونه صبرکن....
یکم دیگه بالب تاب وررفتم.یکهودرباز شد اتردین اومد توسریع لب تابو بستم درازکشیدم روتخت پتوهم کشیدم روم..
من:سریع برقو خاموش کن میخوام بخوابم.
اتردین:میشاچیزی شده؟
باعصبانییت گفتم:نه گفتم برقوخاموش کن میخوام بخوابم.نمیفهمی؟
اتردین:چته پاچه میگیری؟
من:اره پلچه میگیرم ولم کن بذاربخوابم..مواظب پاچه ی شلوارت باش..
اومدپتوروازروم کنار زد منو کشیدتوبغلش..دست خودم نبودبوی عطرتلخش مسخم میکرد.دستشو نوازش گونه روگونه ام کشیدوگفت:میشایی چیزی شده؟
بابغض گفتم:اره.همه منویادشون رفته حتی اون نفسم که ادعامیکردمارودوست داره ولم کردورفت.شقی هم که پیش میلاده منم که...
محکم توبغلش فشارم دادوگفت:نبینم میشای من انقدرحالش خراب باشه ها.مگه نگفتم اگه این چشمامال منه نمیخوام ابری باشن؟
من:اتردین من دلم واسه نفس تنگ شده..
اتردین:همه دلمون واسه اش تنگ شده حتی خودم من..
به شوخی یکدونه به بازوش زدم گفتم:هوی خجالت بکش دلت واسه دخترمردم تنگ شده؟
خندیدوگفت:ای شیطون..
صدام دراومد:اه اقاتکلیف منو مشخص کن هوتن که نیستم چندتاشخصیت داشته باشم!یافرشته ام یاشیطون کدومش؟
اتردین:توهمون فرشته ی منی..
بعدم منو توتخت گذاشت وگفت:بخواب منم برم دوش بگیرم بعدش میخوابم..
من:باشه شب بخیر..
اتردین:شب توهم بخیر..
بعدم رفت حموم ومن خوابم برد..


ازصبح یک دلشوره ی عجیبی پیداکردهخ بودم نمیدونم چرا..ناخوداگاه گوشیمو برداشتم شماره ی خونه روگرفتم ولی کسی جواب نداد نگرانیم به اوج رسید..به گوشیه بابازنگ زدم چون مامان هیچوقت گوشیشوجواب نمیداد!بعداز5بوق جواب داد..
بابا:جانم؟
باباصداش گرفته بودانگار که گریه کرده.
من:سلام بابایی.خوبی مامان خوبه؟
بابا:سلام دخترم..اره ماخوبیم توخوبی..
من:اره باباچراصدات گرفته؟اتفاقی افتاده.
بابا:نه سرماخوردم..
همون موقع صدای تسلیت گفتن یک نفربه بابااومد!!
بادادگفتم:بابا این برای چی به توداره تسلیت میگه؟
باباکه هول کرده بودگفت:هیچی عزیزم.اروم باش برات توضیح میدم..
ساکت بودم..
بابا:راستش..چه جوری بگم قول بده هول نکنی..س..سهیل..
من:باباسهیل چی:
بابا:تسلیت میگم دخترم..سهیل ازپیش مارفت..داداشت رفت..
ناخوداگاه نشستم روزمین..شقی که منو دیده بودگفت:هی میشاچی شدی؟
بابا:میشا؟میشادخترم..
من فقط گریه میکردم.من:بابابگوکه دروغه بگو که یک شوخی مسخره است..امکان نداره.سهیل بی معرفت نبود..نه نبود امکان نداره.من طاقت دوریشوندارم..
اتردین که تازه ازبیرون اومده بود تامنو دیدبدو اومد کنارم نشست.گوشیوخاموش گرد منو تواغوشش گرفت وگفت:هی میشا چت شده عزیزم؟اتفاقی افتاده؟
دیگه اغوش اونم منو اروم نمیکرد...انقدرگریه کردم تاهمه جاسیاه شد..
****************************
اززبون اتردین
هرچی صداش کردم جواب نمیداد.سریع نبضشوگرفتم که خیالم راحت شد.بردم روتخت گذاشتمش بهش سرم وصل کردم..
بعدازچنددقیقه چشماشوبازکرد..
میشا:اتردین؟
من:جانم؟
میشا:چرا؟چرامن انقدربدبختم..
طاقت دیدن اشکشونداشتم.
من:اخه چراگریه میکنی خانمی؟چی شده؟
میشا:اتردین سهیل..سهیل تنهام گذاشت..عشقم تنهام گذاشتو رفت!!!
باشنیدن این حرف صدای شکستنمو شنیدم..عشقش؟یعنی چی؟پس من چی؟؟
هیچی نگفتم وفقط نگاهش کردم اونم اروم اشک میریخت...


دوماه بعد...
چندوقتی بودکه رفتارای اتردین عوض شده بود به همه شک میکرد حتی یک دفعه توخیابون داشتم دنبال یک انتشاراتی معروف میگشتم که پیداش نمیکردم...چون تنهابودم رفتم ازیک پسرجون پرسیدم..
من:اقاببخشیداینجابه من یک انتشاراتی معرفی کردن اسمشم..پرسمان بودفکرکنم.ولی پیداش نمیکنم میشه کمکم کنید؟
بیچاره پسره هم که پسرخوبی بود درکما ادب داشت به من ادرس میدادکه نمیدونم اتردین ازکجاپیداش شدوشروع کرد کتک زدن یارو...
من فقط گریه میکردمو مردمم جمع شده بودن داشتم ازهم جداشون میکردن..
اتردین اومد سمت من یکدونه خوابوندزیرگوشم وگفت:گمشوسوارماشین شوبریم خونه..
منم جایزندیدم مخالفت کنم نشستم توماشین شروع کردم گریه کردن..خونه که رسیدیم تازه دعواوفحش دادنو تهمت به هرزگی شروع شد...دیگه خسته شده بودم..یک تصمیمی گرفته بودم که میدونستم سخت بودولی به نفعم ود دیگه تحمل شنیدن فحش وتهمتاشو نداشتم...
----------------------------------------
ساعت8بودکه اتردین پاشدرفت دانشگاه.یکربع بعد منم پاشدم حاضرشدم بلیطمو که ازطریق اینترنت گرفته بودمو برداشتم.یک یاداش برای اتردین نوشتم"اتردین نگردپیدام نمیکنی..من رفتم تاتو ازدست یک هرزه خلاص بشی...دیگه تحمل این همه تهمتو ندارم.اشتباه کردی اتردین امیدوارم پشیمون نشی..خداحافظ
میشاعاشق همیشگی تو..
یکی ازعکساشم بداشتم وراه افتادم سمت فوردگاه..
ساعت8:45دقیقه بودکه رسید ساعت9پروازداشتم به مقصدتهران..
--------------------------------------
وقتی رسیدم به تهران تازه دلم گرفت.دلم براش تنگ شدخیلی سخت بودعشقتوول کنی وبری.تازه حال نفسومیفهمیدم...
وقتی رسیدم خونه رفتم زنگ وزدم
مامان:بله؟
من:مامانی منم میشادروبازکن..
مامان:میشادخترم اینجاچیکارمیکنی بیابالا..
دروزدومن رفتم بالا.وقتی مامانمو دیدم تازه فهمیدم چقدردلم براش تنگ شده بود رفتم توبغلشو گریه ازسر دادم...
مامان:دخترم چراگریه میکنی؟دلم گرفت..تومگه ماه بعد درست تموم نمیشد..
موندم چی بگم گفتم:چرا مامان ولی یک ترم مرخصی گرفتم...
مامان:اخه چرا؟اینچوری که ازنفس وشقی عقب میافتی...
من:عیبی نداره..خسته شدم بخدا..
مامان:باشه بیابریم توکه کلی برات حرف دارم..
رفتم تویک چایی خوردم وگفتم:مامان من میرم یکم بخوابم واسه ظهربیدارم کن..
مامان:باشه برو...
رفتم اتاق وگوشیمو روشن کردم..همون موقع گوشیم زنگ خورد.میلاد بود..
من:بله
شقی:سلام دخترکدوم گوری رفتی؟
من:سلام داداشی بخدابریدم دیگه نمیتونم ادامه بدم..
میلاد:گوش کن.
بعدصدای اتردین بغض انداخت توگلوم"خداچرا ازم گرفتیش؟چراحالاکه عاشقش شدم ازم گرفتیش؟مامان بابام بس نبودکه ایناهم گرفتی؟
گریه ام گرفت:میلاد:میشابرگرد...
من:نه نمیشه..بایدتاوان تمام تهمتایی که بهم زدرو پس بده..
بعدم قطع کردم وگریه روازسر دادم...
-----------------------------------------------------
اتردین
یک هفته ازرفتن میشاگذشته ومن هیچ کاری نتونستم بکنم گوشیش که خاموشه.شقی هم که ادرس خونه اشونو نمیده ومیگه که بایدتاوان پس بدم.تاوان چی نمیدونم!!
اهنگ وتا ته زیادکردم
داری با هر قدم دور میشی از دستام
من این حال بد و اصلا نمیخوام
خودت گفتی که از من خیلی دلگیری
میبینم که داری از دست من میری
این مدت چقد خاطره جمع کردی ؟
شاید یه روز پیش همدیگه برگردیم
ولی فعلا رسید روز جداییمون
ببین خیس شده چشمای دوتاییمون
از اون روز که دلت سرد شد من امروز و تو خواب دیدم
میگفتم خوابه بی ربطه چون از امروز میترسیدم
از اون که من میترسیدم سرم اومد چقد ساده
دیگه عاشق نمیشم من ولی قلب تو آزاده/
بدون تلخه خیلی تلخه بی تو حتی آب خوردن
زندم اما زندگیمو بی تو غم ها بردن
(
اهنگ روزجدایی ازتامین و نیما علامه) این اهنگو انگاربرای من خوندن خیلی دلم گرفته بودتودلم به خودم بدوبیراه میگفتم که چرابه معصومییت میشاشک کردم.یادچشمای اشکیش دیوونه ترم میکنه ولی حیف که واسه پشیمونی خیلی دیرشده..


ساميار
6 ماه بعد
لبخند پتو پهني كه روي لبم بودو به هيچ عنوان نميتونستم مخفي كنم تو دلم گفتم نفس خانوم فكر كردي فقط خودت زرنگي استاد دانشگاه بودن عموت كار دستت داد دختر درسته يكم طول كشيد ولي بالاخره پيدات كردم كم نيست استاد دانشگاه بودن دانشگاه سوربن به اون معروفي همشو مديون يكي از پسر عموهام بودم كه تازگي ها شنيده بود اومدم فرانسه و بهم گفت يكي از استاداش به نام امين فروزان ميتونه دانشگاه خوبي براي ادامه تحصيلم بهم معرفي كنه واولين چيزي نظرمو جلب كرد فاميلي اين استاد بود فروزان از همه جالب تر اين بود كه با توجه به تحقيقاتي كه من كردم دوباره نيشم شل شد ايشون يه برادرزاده خوشگل به نام نفس دارن
اخ نفس پيدات كردم به دست اوردن اين اطلاعات از دخترايي كه توي كلاس استاد فروزان بودن خيلي راحت بود حالا فقط يه چيز مونده بود حرف زدن با امين فروزان عموي نفس اينطور كه نفس توي ميلاش به ميشا از عموش تعريف كرده بود ميشد فهميد ادم روشن فكر وصد البته فهميده اي هست پس با يكم صحبت كردن ميشه ......لبمو دندون گرفتم تا صداي خندم بلند نشه با چه حالو روزي اومدم اينجا و الان چه حالو روزي دارم غمگين نااميد والان اميدوار اصلا قابل قياس نيست از روي صندلي بلند شدمو رفتم لب پنجره دستي به روپوش سفيدم كشيدم گوشي تلفن روي ميز زنگ خورد برش داشتم صداي نازكو جيغ زني توي گوشم پيچيد
زن-دكتر مريض بعدي رو بفرستم
پيشونيمو ماليدمو در همون حال گفتم
من-بفرستينش
********************
اخرين مريض كه از در رفت بيرون منم از اتاق اومدم بيرونو رفتم توي راهرو بيمارستانو مسير اتاق سعيد رو پيش گرفتم يكي از دكتراي بخش زنان زايمان توي اين 5 ماهي كه مشغول به كار شدم خيلي باهم صميمي شديم ولي هيچي از قضيه نس نميدونست بدون در زدن رفتم تو
سعيد-اخر ياد نگرفتي در بزني
بلند خنيدمو گفتم
من-هر وقت تو ياد گرفتي منم ياد ميگيرم
سعيد-شنگول ميزني دكتر جذاب
من-كوفت
سعيد-مگه بد ميگم كل انترنا با دكترا دنبالتن خدا شانس بده
من-خفه من موندم اينم مدركه تو گرفتي زنان زايمان
سعيد-اخ يه تخصص شيرينيه كه نگو
من-هيز بدبخت
سعيد- ساميار اين دختره كه بهت گفتم خيلي خوشگلو نازه اين هفته زايمان داره بايد حتما نشونت بدمش
من-واله وشيداش شدي لابد
سعيد-من غلط بكنم شيدا(زنش)پوست از سرم ميكنه ولي بايد حتما اين دختره رو نشونت بدم چشماش سگ داره لامصب
من-به چه درد من ميخوره
سعيد-هيچ دردت چون شوهر داره فقط ميخوام چشماش رو ببيني همين
من-سعيد ديرم شد با اين استاد دانشگاهه قرار دارم بايد برم خدافظ
سعيد-خدافظ دكتر جذاب
من-استاد فروزان؟
اولش واستاد بعدش اروم برگشت اولين چيزي كه توي چهره اش جلب توجه ميكرد چشماي پر جذبه ميشي رنگش بود كه پشت يه عينك با فريم مشكي ادمو ناخداگاه وادار به احترام گذاشتن ميكرد چند قدم اومدو جلوم واستاد
فروزان-خودم هستم
من-ميتونم چند لحظه وقتتون رو بگيرم
زل زد به چشمام و چشماش رنگ اشناييت به خودش گرفت انگار كه منو ميشناخت و خودشو براي همچين روزي امده كرده بود
فروزان-البته
بعدش زير لب اروم گفت
فروزان-منتظرت بودم
ديگه مطمئن شدم كه ميشناستم


نفس دستامو گذاشتم رو گوشم سرم گيج ميرفت از حرفاي عمو نميخواستم بشنوم فريادم رفت هوا من-نميخوام بشنوم عمو-نفس جان من بهش نگفتم كه بچه اي وجود داره يا نه اشكام ريخت دستم رفت روشكمم صدام رنگ داشت رنگ نگراني رنگ غم رنگ ترس رنگ بغض رنگ مادر بودن نفس-عمو مگه خودت نميگي اومده ميگه بچمو ميخوام نميدم نه ماه باهاش نفس كشيدم نه ماهه شده تموم زندگيم تموم وجودم هستيم مثل خون توي رگامه نميتونم بدون بچم نميتونم ديگه زار ميزدم تو خواب ببيني ساميار خان پسرمو بدم بهت تو خواب بازي قبلي رو باختم ولي اين دفعه برد با منه عمو-نفس عاقل باش حرفاشو گوش كن بعد حرف بزن فهميدي حق داره پدره احساسش به اون بچه اي كه تو عاشقشقي بيشتر از تو نباشه كمتر نيست سري پيش بچه شدي بدون توضيحو دليلو مدرك محكومش كردي اين دفعه عاقل باش من-عمو شما طرف اوني يا من ؟ بفهمه بچه اي وجود داره نميزاره رنگشو ببينم مطمئنم به خاطر اينكه نه ماه دنبالم گشته تلافي ميكنه بچمو ميگيره عمو صداي زنگ موبايل عمو رعشه انداخت تو جونم عمو با نگاهش دعوت به ارامشم كرد عمو-بله ساميار اسمشم تپش قلبمو ميبرد بالا لعنت به تو ساميار كه هنوزم قلبم ميتابته عمو-گفتم كه من هيچ ارتباطي تو اين موضوع ندارم نفس بايد خودش باهات حرف بزنه گوشي رو گرفت سمتم اب دهنمو قورت دادم يه نفس عميق گوشي رو گرفتم عمو رفت بيرون نفسه حبص شدمو فوت كردم تو گوشي هيچكودوم حرف نميزديم من صداي نفساي اونو گوش ميكردم اونم...خيلي وقت بود نميشناختمش كه بگم چيكار ميكنه شايد تو نقشه اين بود كه چجوري بچه اشو پس بگيره ساميار-خيلي نامردي چشمامو فشار دادم رو هم باروناي تو چشمام باريدن چقدر تشنه صداي بمو مردونه اش بودم كه بعضي وقتا خش دار ميشد مي خواستم بگم نامرد تويي كه همه چي رو خراب كردي نه من كه با اينكه بهم خيانت شد بچه ي اين عشق يه طفه رو نگه داشتم ميخواستم بگم تو نامردي كه همه روياهامو خراب كردي اما نگفتم نگفتمو گوش دادم ساميار-نفس لعنتي اينجوري نگو نفس يجوري نگو نف كه انگار عاشقمي كه انگار بي تابمي ساميار-دلتنگم نفس ميخواستم بگم نه بيشتر از من بي معرفت ساميار-چرا رفتي؟ زبونم قفل شده بود ساميار-نفس بچم با شنيدن اسم بچه تازه از اون خلصه شيرين اومدم بيرون من-كدوم بچه؟ سكوت كرد من-پرسيدم كدوم بچه؟ساميار از من سراغ بچه اي رو نگير كه توي سه ماهگي سقط شد ساميار-دروغ ميگي صداش بيشتر از هميشه خش دار بود من-بچه اي باباش خيانت كاره همون بهتر كه نباشه چي فكر كردي فكر كردي بچه اي رو كه از وجود تو كه همه هستيمو به اتيش كشيدي نگه ميدارم صداي فريادش گوشم رو لرزوند ساميار-دروغ ميگي گوشي رو قطع كردمو هق هقم رفت هوا عمو كه جلوي واستاده بود گفت عمو-بازم بچگي كردي بازم اشتباه كردي


یک ماهی بودکه ازطریق یکی ازدوستای بابام توی یک بیمارستان فوق العاده استخدام شده بودم..اونجابایکی ازپرسنل که مثل خودم بود به اسم اطلس دوست شده بودم..دختربانمکیه..ساعت 6باصدای الارم گوشیم بیدارشدم

من:ای خفه بمیری من میخوام بخوابم...
پاشدم رفتم دستشویی چندمشت اب به صورتم زدم توایینه به خودم نگاه کردم این میشاکجااون میشای 3سال پیش کجا..روزی نیست که عکسشوبغل نکنم وگریه کنم.دیگه گریه کردن شده همدم تنهاییم..سریع ازدستشویی اومدم بیرون بابام دم دروایساده بود..
بابام:میشاجان تعارف نمیکردی حالاجا داشت بمونیا..
گونه اشوبوسیدم وگفتم:قربون بابایی..نه دیگه گفتم هواش میگیرتم پس میافتم....
بابام:اتمی که نزدی؟
خندیدموگفتم:ایی بابایی..
بابام خندیدومنم رفتم اشپزخونه..
مامان:سلام دخترم..
من:سلام مامانی.من فقط یک لقمه میخورم دیرم شد..
مامان:نخیرمیشینی میخوری بعدمیری..
من:مامان اونجایکچی میخورم..
سریع یک نون پنیرخوردم راه افتادم..
مامان:خب دختروایسابابات برسونتت.
من:نه مامان خودت که میدونی پیاده روی ودوست دارم..
مامان:باشه مواظب خودت باش..
من:مامان چه مهربون شدی جدیدا!!یکی ازمزایای دکتربودن..
خندیدم مامان:بروبچه تاجیغم نرفته بالا..
من:باشه خداسعدی...
ازدرخونه بیرون وراه افتادم..اخ که چقدردلم گرفته بود گوشیم زنگ خورد اطلس بودجواب دادم..
من:جانم؟
اطلس:سلام میشایی کجایی؟
من:توخیابون..
اطلس :نزدیک خونه اتونید؟
من:اره.
اطلس:پس وایسامنم الان میام...
اطلس هم خونه اشون چندتاکوچه بالاترازما بود..وایسادم منتظرش..
گوشیم زنگ خورد بازاین شماره بود!نمیدونم کیه که هروقت برمیدارم جواب نمیده..اعصابموبهم ریخته..ریجکت کردم..دوباره زنگ زد.دوباره ریجکت کردم..دوباره زنگ زد جواب دادم:
من:بله؟
صدایی نیومد..
من:الو چراحرف نمیزنی؟
دوباره صدایی نیومد اعصابم خورد شد گفتم:
من:تخم کفتربخورحتمازبونت بازمیشه..خداشفات بده.
بعدم سریع قطع کردم..همون موقع اطلس اومد
اطلس:سلام عزیزم..
من:علیک سلام..
اطلس:اوه اوه اول صبحی وپاچه گیری؟
من:خف بابا راه بی افت..
باهم راه افتادیم توراه انقدرچرت وپرت گفتیم .خندیدیم که نفهمیدیم کی رسیدیم..البته خنده های من بیشترشبیه گریه بود!
ازدوردکترضعیمی ودیدیم اطلس گفت:میشابفرماییدشاهزاده ی سواربر بی ام سفید شما هم رسید..
یکدونه زدم به بازوش که گفت:اییی چرا خب میزنی؟؟ولی خداییش اتردین یک چیزدیگه است..
اطلس همه چیومیدونست اتردینم ازروی همون عکسی که دارم دیده..باشنیدن اسم اتردین اشک توچشمام حلقه بست..تازه یادبدبختیای خودم افتادم..
ضعیمی اومدجلوکاملامودب گفت:سلام خانم اسایش.خوب هستید؟
من:سلام.ممنون خوبم..
ضعیمی :ولی چشماتون یکچیزدیگه میگه ها..
من:ببخشیدولی گریه کردن ازنظرشماجرمه؟
بیچاره هول شد گفت:نه جسارت نباشه نگران شدم..ببخشیدخداحافظ...
بعدم دوید دررفت.
اطلس:بمیری چرابابدبخت اینجوری صحبت کردی؟
من:حقشه..

رفتیم توبیمارستان لباسامونو پوشیدیم وهرکی رفت سی خود..


داشتم میرفتم توی اتاق یکی ازمریض ها که به خاطرقلبش بستری شده بود.یک بچه ی خیلی شیرین6ساله بود خیلی هم ناز..دراتاق وبازکردم که دیدم کسی روبه روش نشسته وداره باهاش حرف میزنه..
-لاله خانم قول بده عملتو که کردی خوب شدی بیای زن من بشی قبول؟
لاله:نه.
-چرا؟!ناراحت میشما...
لاله:اخه شماخیلی بزرگترازمن هستید..
-عیبی نداره..
لبخند روی لب هام ماسید...امکان نداره خداجونی یعنی میشه؟
همون موقع مردبرگشت سمت منو نگام بادوتاچشم ابی که دلم براش تنگ شده بودروبه روشدم..خیلی لاغرشده بودولی بازم جذاب بود..یکم که گذشت گفت:به شمایادندادن وقتی میان تواتاقی دربزنید؟
من که تازه اومدم بیرون گفتم:چرا ولی دراتاق خونه و... نه این درا..بعدم ایشون مریض من هستن پس دلیلی نمیبینم توضیح بدم اونی که بایدتوضیح بده شمایید که اینجاچی کارمیکنید...
اتردین:خوشم میادهنوزم زبون داری ولی من دیگه یادگرفتم چه طورکوتاهش کنم...
بعدم ازاتاق رفت بیرون..تودلم هرچی ناسزابلدبودم به خودم گفتم..رفتم لاله رودیدم ازحالش که مطمئن شدم یکم باهاش شوخی کردم وبدورفتم پیش اطلس..
من:اط..اطلس...
اطلس:جانم چی شده ؟
من:اطلس اینجاست...اتردین اینجاس...
اطلس:دروغ!!!!!
رفتم پیش خانم ستوده که یکی ازفضولای بخش بودوهم سنای خودمون بود گفتم:خانم ستوده این دکتره جدیداومده؟
ستوده:کدوم؟
من:همون که چشماش ابیه..
ستوده:اهان.اره دیدیش چقدرخوشگله؟عقش خودمه..
من:چیته؟
ستوده:عقشم...
حرصم دراومدگفتم:ایشاالله به پای هم پیرشیدوباعصبانیت رفتم بیرون...
خدایاخودت کمکم کن...نذاردوباره عذابم بده..


وای باورم نمیشه دوباره بعدازچندماه دیدمش..اخ که چقدر دوست داشتم بگیرم تامیتونم ببوسمش..(بچه هام منحرف شد)ولی بایدیکم اونم بفهمه من تواین چندماه چی کشیدم بایدبفهمه که نبایداین کارومیکرد...ولی خیلی سخته روبه روی عشقت وایسادن...
داشتم توحال وهوای خودم میرفتم سمت استیشن که صدای یکی ازپرسنل رفت رومخم...
-سلام ببخشیدشما تازه وارداین بیمارستان شدید؟
برگشتم سمت صدایک دختر جوون که باهزارتاعمل بینی وپرتزو...سعی کرده بودخودشوخوشگل کنه.تودلم گفتم قربون میشای خودم که همینجوری بدون این عملا خوشگله..خیلی سرد گفتم
من:بله..
دخترباعشوه هاش داشت حالمو بهم میزد..
-خوشبختم منم مشیری هستم..
ودرکمال تعجب دستشوبه سمتم درازکردکه باتعجب بهش نگاه کردمو باساق دستم دستشوانداختم پایین وگفتم:فکرنمیکنیداین رفتارتون یکم دوراز یک خانم دکترهستش؟؟
وبدون توجه به صورت قرمزاون ازکنارش ردشدم که باپرویی گفت:ببخشیدولی بهتون نمیخوردخشک مقدس باشید...
به عقب برگشتمو گفتم:خشک مقدس نیستم ولی سعی میکنم واسه خودم شخصییت نگه دارم..
دوباره گفت:خودتونو معرفی نکردید.
من:صابری هستم..حالااجازه میدیدبرم یانه؟
لبخندی زدوگفت:خواهش میکنم بفرمایید..
زیرلب گفتم:اخــی ناز شی الهی!!پروو.
این میشانمیدونم ازکجاضاحرشدکه زیرلب جوری که بشنوم گفت:
میشا:مواظب باش نری تودیوار مثل این که خوشتون اومده ازهم..به پای هم پیرشید..
دیدم کسی نیست بازشو گرفتم کشیدم جلوی خودم گفتم:میشاپارودمم نذار که بدمیبینی..
میشا:شماهم مواظب باش دمت قیچی نشه..
من:باشه!بچرخ تابچرخیم..
میشا:مواظب باش سرت گیج نره بخوری زمین...
بعدم رفت...وای که دلم چقدرواسه این حاضرجوابیش تنگ شده بود...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 95
  • آی پی دیروز : 236
  • بازدید امروز : 250
  • باردید دیروز : 432
  • گوگل امروز : 13
  • گوگل دیروز : 108
  • بازدید هفته : 2,156
  • بازدید ماه : 7,943
  • بازدید سال : 63,407
  • بازدید کلی : 1,209,815