loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت دوم با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم هنوز به خاطر کارای دیشب بدنم کوفته بود. بدون معطلی رفتم تو حموم . به ده دقیقه نکشید که برگشتمو اماده شدم!یه نگاه به ساعت کردم هفت و ربع بود رفتم سم

master بازدید : 10534 جمعه 04 مرداد 1392 نظرات (0)

قسمت دوم

با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم هنوز به خاطر کارای دیشب بدنم کوفته بود. بدون معطلی رفتم تو حموم . به ده دقیقه نکشید که برگشتمو اماده شدم!یه نگاه به ساعت کردم هفت و ربع بود رفتم سمت اشپزخونه داشتم چایی درست میکردم که یادم افتاد آوا چیزی واسه خوردن نداره!
صبحونمو خوردم و از خونه زدم بیرون رفتم بالا یه کم پول گذاشم تو پله ها و براش نوشتم که بره واسه خودش خوردنی بخره!
به پولا نگاه کردم و رفتم سمت ماشین . برام جبران میکرد حاضر بودم تمام داراییمو ببخشم به اون دختره تا منو از دست گلسا راحت کنه!اینطوری هم به اوا کمک میکردم هم کار خودم راه می افتاد
از بیمارستان اومدم باید یه سر میرفتم مطب. وارد ساختمون که شدم دیدم یه دختر جوون نشسته پشت میز منشی رفتم سمتش و گفتم:شما؟
سرشو گرفت بالا لبخندی تو صورتم پاشید و از جاش بلند شد و گفت:سلام شما باید اقا دکتر مجد باشین!من تقوی هستم منشی جدیدتون!
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:با اجازه کی؟
متوجه منظورم نشد گفت:بله؟
من:من منشی جدید استخدام نکردم!
دختره اومد جوابمو بده که صدای گلسا رو از پشت سرم شنیدم:من!
برگشتم سمتش پوزخندی زدم و گفتم:با اجازه کی؟
دست به سینه ایتاد رو به رومو گفت:با اجازه خودم! من که نمیتونم لنگ تو باشم منشی احتیاج دارم!
من:من خودم یکی رو استخدام کرد بدون این که به دختره نگاه کنم گفتم:زودتر ردش کن بره
داشتم میرفتم سمت اتاقم که گلسا گفت:باز یکی دیگه؟فکر کردی دووم میاره؟
برگشتم سمت منشیه و با صدای بلندی گفتم:همین الان وسایلتو جمع میکنی و میری شیر فهم شد؟
دختره قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:شما منو استخدام نکردین که اخراجم کنین اقا!
برگشتم سمت گلسا و گفتم:خانوم علوی لطفا منشی استخدامیتونو بیرون کنید میدونید که من از این مطب سهم بیشتری دارم. دیگه هم سر خود واسه من کسی رو اینجا استخدام نمیکنی !
بدون هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم.
ساعت هفت و نیم بود که کارم تموم شد .از اتاقم اومدم بیرون دیدم دختره داره وسایلشو جمع میکنه! گفتم:از فردا اینجا نبینمت!
برگشت سمتم و با حرص گفت:اقای محترم من دختر خالتون نیستم که اینقد زود باهام صمیمی میشی بعدم خودم میدونم که فردا نباید بیام!
لبخند رضایتمندی زدم و گفتم:خوبه!
بعد از مطب بیرون اومدم و رفتم خونه!
داشتم وارد خونه مشیدم که چشمم افتاد به پولای روی پله ها برشون داشتم یه هزاری هم ازش کم نشده بود!
یعنی این دختر از صبح تا حالا چیزی نخورده؟
رفتم داخل خونه لباسامو عوض کردم و رفتم بالا!
در زدم چند ثانیه بعد در باز شد.
آوا با یه شلوار مشکی رنگ و یه تیشرت سفید که روش یه سوی شرت مشکی بود درو برام باز کرد.
با این که بلاساش دخترونه بود ولی هنوزم سلیقه پسرونه توشون موج میزد .
سرشو تکون داد و گفت:سلام!
بدون این که اجازه بگیرم وارد خونه شدم و گفتم:چرا پولا رو....
با دیدن قابلمه ای که روی گاز بود گفتم:پول داشتی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اره داشتم یه ده تومنی تو جیبام بود یه ذره خرت و پرت خریدم رفتم سر گاز دیدم سیب زمینی و تخم مرغ گذاشته تو قابلمه! گفتم:اینا رو میخوای چی کار کنی؟
چهار زانو نشست رو مبل و گفت:بخورم دیگه!
من:همین؟
سرشو تکون داد و گفت:خیلی دوست دارم!
من:چرا پولا رو برنداشتی؟
سرشو تکون داد و گفت:لازم نداشتم!
من:خیلی لجبازی!
نگاهم کرد و گفت:من مفت خور نیستم!
من:من دارم به خواست خودم کمکت میکنم!
_:من این همه سال بدون کمک زندگی کردم از این به بعدم میتونم! نمیدونم تو چرا میخوای نقش ناجی رو برام بازی کنی؟!
شونه هامو انداختم بالا یه ذره نگاهش کردم اون یه دلم براش میسوخت تا به حال کسی رو ندیده بودم که اینجوری زندگی کرده باشه مثل تمام اون دخترایی که دلم براشون میسوخت اما نمیتونستم کاری براشون بکنم اما این یکی فرق داشت تو تمام سختیاش سعی کرده بود پاک بمونه حس میکردم با کمک کردن به اون گناهایی که گاهی وجدانمو به در می اوردن رو میتونم پاک کنم به علاوه اون خودشو بهم مدیون میدونست پس نمیتونست از زیر بار مسئولیتی که بهش میدم شونه خالی کنه . گفتم:دلایل خودمو دارم!
خندید و گفت:خب خدا رو شکر خیالم راحت شد!
با تعجب نگاهش کردم گفت:خوشم نمیاد کسی دلش واسم بسوزه!
پاهاشو دراز کرد رو میز و گفت:من از کی باید کارمو شروع کنم؟مگه نگفتی فردا؟
من:اول باید یه چیزایی رو یادت بدم!
لم داد رو مبل و گفت:خب چیا مثلا؟
رفتم کنارش نشستم و گفتم:خانوم بودن!
نگاهم کرد و گفت:فکر نکنم کار سختی باشه!
من:خب حالا که سخت نیست بیا تمرین کنیم.

خودشو جمع و جور کرد و گفت:من امادم!


من خب اول باید به ظاهرت برسیم!
_:حالا قیافه اینقدر مهمه؟
من:معلومه که مهمه! وقی یه منشی ارایشه و مرتب و زیبا به نظر برسه یعنی همه چیز رو نظم و ترتیب داره انجام میشه!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:باشه! بعد از جاش بلند شد و یه چرخ زد و گفت:تیپم که خوبه! بریم بعدی!
من:اینجوری که نمیتونی بیای مطب!
_:وای شال و روسری!
من:اره دیگه!
_:نمیشه به عنوان پسر بیام!
خندیدم و گفتم:کدوم پسری اینجوری خوشگل میکنه!
نیشش باز شد و گفت:ولی خداییش قیافم خیلی خوبه ها اون موقع دختر کش بودم حالا پسر کش!
بعد بهم چشمک زد و خندید.
من:برو یه شال بردار بیار تمیرین کنیم!
_:تو بیا تو اتاق اینه هم هست!
با هم بلند شدیم. رفت سمت کمدش و درشو باز کرد . هر چیزی که براش خریده بودم با نظم و ترتیب چیده بود تو کمدش!از یکی از قفسه ها یه شال ساده ابی بیرون کشید وگفت:این خوبه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم. نشستم رو تخت در کمدشو تا نصفه باز کرد اینش دقیقا رو به روی من بود!
رو کرد به منو و گفت:من سرم میکنم تو بگو کجاش اشکال داره
شالشو سرش کرد مثله دفعه قبل پایینشو گره کرد و شروع کرد به تابیدن دو طرف شال
من:صبر کن صبر کن!
_:چیه؟
من:چرا مثه بچه سه ساله سرت میکنی شالو!
_:خب می افته!
من:نه نمی افته این همه دختر شال سرشون میکنن اون وقت فقط مال تو از سرت می افته؟
شالو از سرش در اورد و گفت:پس چه جوری
پا شدم و گفتم:بیا بده من یادت بدم!
شالو ازش گرفتم از عوض تا کردم و انداختم رو سرش!
همون طور که منو نگاه میکرد گفت:میای هر روز سرم کنی؟
من:یعنی چی؟
_:خب اینجوری که من نمیفهمم چی کار میکنی!
من:تو اینه ببین یاد میگیری!
خندید و گفت:نه خیلی ریز نقشی کل اینه رو گرفتی!
شالو برداشتم و گفتم:اه چقد غر میزنی!بعد استادم رو به روی اینه و انداختم رو سرم!
تو اینه دیدم آوا نیشش باز شد. با اخم گفتم:قط میخوام بخندی اونوقت تیکه بزرگت گوشته!
لبشو گزید و تند تند سرشو تکون داد.
اونقدر دیده بودم چطور شال سرشون میکنن که یاد گرفته تای دو طرفشو باز کردم و انداختم رو شونه هام!
آوا در حالی که داشت با دقت نگاهم میکرد از خنده سرخ شده بود ولی هنوز داشت لبشو می گزید تا صداش در نیاد.
برگشتم سمتش همین که چشم تو چشم شدیم منفجر شد.
من:دختره پر رو مگه نگفتم نخند!
آوا همون طور که میخندید و گفت:خیلی بهت میاد!
منم خندم گرفته بود با عضوه گفتم:حالا چطوره ؟خوشگل شدم؟
_:خیلی !یه لحظه صبر کن!
بعد رفت سمت کیفش و گوشیشو بیرون کشید یه موبایل قدیمی ولی نو بود! ایستاد و دوربینشو گرفت سمتم!
رفتم جلو دستم گذاشتم رو گوشی و با جدیت گفتم:چی کار میکنی؟
با چشمای خندونش گفت:یه عکس!
شالو از سرم انداختم و گفتم:بی جنبه نباش دیگه! نیومدیم مسخره بازی در بیاریم اومدیم کار یاد بگیریم!
با ناراحتی گوشیش رو گذاشت تو جیبش و گفت:باشه معذرت میخوام!
نفسمو بیرون دادم و گفتم:سرت کن ببینم یاد گرفتی یا نه! با اکراه شالو ازم گرفت خیلی سریع همون طور که من سرم کرده بودم سرش کرد. هنوزم با نگه داشتنش مشکل داشت ولی خب حداقل یاد گرفته بود.
وقتی شال سرش میکرد قیافش دخترونه سر میشد مخصوصا الان که یه کم ناراحت شده بود و اروم گرفته بود بیشتر خانوم شده بود.
بهم نگاه کرد و گفت:خوبه؟
سرمو تکون دادم و گفتم:اره خوبه!افرین زود یاد گرفتی!
در جوابم به یه لبخند اکتفا کرد و گفت:خب دیگه چی این که اسون بود!
من:حالا این یعنی اسون بود؟
چینی به ابروش داد و گفت:من که زود یاد گرفتم .
من:بله اونم به چه عذابی!
_:هو حالا یه شال سرت کردیا! بد اخلاق!
خندیدم و گفتم:ناراحت شدی؟
سرشو به علامت منفی تکون داد گفتم:ولی شدی!
_:نه نشدم!اون عکسو واسه یادگاری میخواستم.
من:اخه کی از یه پسر با شال دخترونه عکس یادگاری میگیره؟یکی میبینه ابروم به باد فنا میره!
لبخند مهربونی زد و گفت:باشه مشکلی نیست! هر چند من که کسی رو ندارم عکس تورو نشونش بدم. ولی به هر دلیلی بود بیخیال!اگه ناراحت شدی ببخشید من عادت دارم از همه چی عکس بگیرم و اگر نه منظوری نداشتم.
گوشیشو گرفت بالا و گفت:این گوشی البوم عکس منه همه چی توش دارم!
با ذوق گفت:میخوای نشونت بدم تا حالا چه کارایی کردم؟
انچنان ذوق زده بود که نتونستم نه بگم!
نشست روی تخت و اشاره کرد تا برم کنارش بشینم!
نشستم کنارش دستمو از پشتش تکیه دادم به تخت!
گوشیشو گرفت سمتم و عکساشو باز کرد اولین عکسشو نشونم داد که از موتورش بود گفت:این روز اولیه که موتور خریدم.
سرمو کج کردم و گفتم:اوهوم!
نگاهش به عکسا بود. تا حالا از این فاصله به صورتش نگاه نکرده بودم. از نیمرخ با اون مژه های فرش خوشگل تر بود دلم میخواست گونشو که درست رو به روم قرار داشت محکم ببوسم!اروم سرمو بهش نزدیک کردم.
یه دفعه با صداش به خودم اومدم در حالی که مثه دختر بچه ها جیغ میکشید گفت:ببین ببین اینجا با بچه های رستوران بودیم! اینقد خوش گذشت که نگو تولد صاحب رستوران بود به همه شام داد!
تازه به خودم اومدم. تو حال و هوای خودم نبودم یه کم خودمو عقب کشیدم و سعی کردم توجهمو بدم به عکسا.
آوا هر عکسی رو که باز میکرد با اب و تاب توضیح میداد که چه اتفاقی افتاده . وقتی دیدم اینقدر ذوق داره بدون این که حواسش باشه شالی که از روس سرش افتاده بود روی تخت رو برداشتم و سرم کردم و منتظر شدم کارش تموم شه!وقتی همه عکسا رو نشون داد برگشت سمتم با دیدن من من لبخند بزرگی رو لبش نشست!
خنده هاشو دوست داشتم با احساس بود از ته دل بود. اصلا مصنوعی نمیخندید.
لبشو گزید و گفت:عکس؟
سرمو تکون دادم و گفتم:خودم برو یکی سرت کن!
با ذوق یه شال مشکی برداشت و سرش کرد اومد نشست کنارم گوشیشو گرفت بالا! گوشی رو از دستش گرفتم و موبایل خودمو در اوردم!سرمو به سرش نزدیک کردم! با انگشتش به من اشاره کرد همون موقع منم یه عکس گرفتم.
سریع گوشی رو از دستم گرفت و گفت:ببینم!
یه نگاه به عکس کرد و گفت:عالی شد!فکر نمیکردم اینقدر دختر بودن بهم بیاد!
با خنده گفتم:انگار واقعا باورت شده پسری!
شونشو انداخت بالا و گفت:تو هم جای من بودی باورت میشد!
زل زدم تو چشماشو گفتم:ولی تو دختری! واقعا یه دختر کاملی!
متوجه شد که لحنم عوض شده یه کم رفت عقب و گفت:خب حالا بی خیال برام بفرستش.


عکسو واسش فرستادم. سریع از جاش بلند شد و گفت:من برم ببینم سیب زمینیام پختن یا نه!
میدونستم بیشتر موندنم جایز نیست.از جام بلند شدم و گفتم:منم دیگه باید برم! شام هم نخوردم!فردا جمعس صبح ساعت 9 اماده شو باهم بریم مطبو نشونت بدم کاراتو بهت بگم.
فهمیدم که از این که میخوام برم خوشحال شد ولی خودشو کنترل کرد و به روش نیاورد. لبخندی زد و گفت:میخوای بمونی با هم سیب زمینی بخوریم؟
رفتم سمت در و گفتم:نه!من از این چیزا نمیخورم!
نمیخواستم ناراحتش کنم ولی نباید چیزی میفهمید!
خودمو رسوندم به خونه رفتم سمت دستشویی و اب سردو باز کردم چند بار اب پاشیدم به صورتم تا حالم اومد سر جاش!
تو اینه به خودم نگاه کردم و گفتم:خاک بر سر بی جنبت کنن پسر! مگه تو دختر ندیده ای؟
با خودم گفتم:خب خوشگله!
باز به خودم نهیب زدم:خوشگله که باشه!صد تا دختر خوشگل تر از این دیدی! این یکی رو بیخیال شو حداقل فعلا!چیه اصلا دختره زیره میزه لاغر مردنی. با اون موهای کوتاهو پسرونش و گوشای بزرگش!
از دستشویی اومدم بیرون!زنگ زدم برام غذا بیارن و رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم چشمم افتاد به گوشیم!عکسی که گرفته بودیم باز کردم و دراز کشیدم رو تخت. نمیدونم این امشب خواستنی شده بود یا من یه مشکلی پیدا کرده بودم.اهی کشیدم و گوشیمو پرت کردم اون طرف تخت.
بعد از این که غذامو خوردم زنگ زدم به ثمین. یکی بایداین حسو حال منو سر جا می اورد.
با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم.به ساعت نگاه کردم نه و نیم بود. یعنی کی میتونست باشه صبح جمعه؟!
از جام بلند شدم شلوارمو پام کردم و رو کردم به ثمینو گفتم:پاشو یه چیزی بخور!
باز صدای زنگ در بلند شد قبل از این که ثمین از جاش بلند شه رفتم سمت در و درو باز کردم.
دیدم آوا با خنده ایستاده دم در!
با دیدن من خندشو قورت داد یه نگاه سر تا پام کرد و ابروهاشو داد بالا!
تازه متوجه شدم لباس تنم نیست!
خودمو پشت در قایم کردم. آوا نیشخندی زد و گفت:صبح به خیر!
با اخم گفتم:چشاتو درویش کن!
خنده ای کرد و گفت:نترس چشمام سیره! یادت رفته من سر و کارم با پسراس؟فقط یه چیزی اینجوری میخوابی سرما میخوریا.
یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم:با پسرای لخت چی کار داری؟
اخمی کرد و گفت:واقعا که بی ادبی!واسه پسرا مهم نیست جلوی هم دیگه بلوز تنشون نکنن!
من:باشه بابا! شوخی کردم!
با حرص گفت:با من از این شوخیا نکن!
من:چشم! بفرمایید امرتون!
_:مگه نمیخواستی بریم مطبو نشونم بدی!
من:اخ اخ پاک یادم رفته بود.
همون موقع صدای ثمین بلند شد: صبحونه چی میخوری عزیزم؟
ای زهر مار تو کی از من نظر میخواستی؟!
آوا لبشو گزید و سرشو انداخت پایین در حالی که سعی میکرد جلوی خندشو بگیره گفت:انگار بد موقع مزاحم شدم!
نیم نگاهی به من کرد و گفت:میگم بی دلیل نمیشه اینجوری خوابید!
بعد رو کرد به منو گفت:
میرم بعدا میام!
داشتم از خجالت اب میشدم دلم نمیخواست اوا منو تو اون وضعیت ببینه ولی رفتارش طوری بود که تحریکم کرد مثه خودش گستاخ بشم.
بازوشو گرفتم و گفتم:نه صبر کن الان اماده میشم!میخوای بیا تو!
با تعجب نگاهم کرد.
رفتم سمت اتاقم.
فکر نمیکردم بیاد داخل ولی پر رو تر از این حرفا بود همین که وارد اتاق شدم دیدم گفت:یاا...
خندم گرفت. هیچ چیزش شبیه دخترا نبود.
لباسامو پوشیدم و اومدم بیرون دیدم بیخیال نشسته رو مبل!
رفتم سمت اشپزخونه. ثمین گفت:این دختره کیه؟
من:همسایمه!
_:اوف چه پر رو!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:وقتی رفتم درو ببند و برو!
_:باشه!
یه لقمه کره عسل خوردم و گفتم:بیا بریم اوا!
از جاش بلند شد یه نگاه عاقل اندر سفیهی به ثمین کرد بعد رو کرد به منو با تاسف اه کشید و گفت:بریم!
بعد راه افتاد سمت خروجی همون طور که داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چرا باید از یه دختر 18 ساله پر رو خجالت بکشم دنبالش راه افتادم.
سوار ماشین شدیم. بدون این که نگاهم کنه گفت:نمیخواستی برسونیش خونش؟
اب دهنمو قورت دادم و با غیض گفتم:نه خیر خودش میره!
فرو رفت تو صندلی و گفت:خب چرا میزنی فقط سوال کردم!
من:نباید سوال کنی!
هیچی نگفت حرصم در اومده بود. رو نداشتم نگاهش کنم ولی دلم میخواست یه چیزی بگه!اینجوری حس بدی داشتم.
ماشینو روشن کردم و گفتم:تو یه دختری نباید اینجوری با این مسائل برخورد کنی اینو بفهم!
با تعجب نگاهم کرد.
همون طور که نگاهم رو به جلو بود با اخم گفتم:خوب نیست اینقد پر رو باشی!
یه طرف لپشو باد کرد و اروم اروم بادشو خالی کرد باز هیچی نگفت!
این حرف نزدنش بیشتر اعصابمو خورد میکرد.
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم: یه دختر باید خجالت بکشه نه این که نیشش باز شه!
روشو کرد سمت شیشه و گفت:اونی که باید خجالت بکشه یکی دیگس
بعد با شیطنت اضافه کرد: که خیلی هم خجالت کشیده.
دیگه کارد میزدی خونم در نمی اومد دلم میخواست خرخرشو بجوم. پوفی کردمو به سمت مطب راه افتادم.


اوا
زیر چشمی به مهران نگاه کردم . با اخمی که رو صورتش بود گفت:رسیدیم!
اونم پیاده شد از تو پارکینگ پشت سرش راه افتادم.
میدونستم همچین ادمیه ولی نمیدونستم اینجور ادما خجالتم سرشون میشه . برام مهم نبود چی کار میکنه تا وقتی کاری به کار من نداشت منم مشکلی نداشتم اصلا زندگی خصوصی اون به من ربطی نداشت!به علاوه من یاد گرفته بودم پر رو باشم مظلوم بازی و این چیزا به دردمن نمیخورد اگه میخواستم ساده و مظلوم باشم کلاهم پس معرکه بود.
با هم سوار اسانسور شدیم! نگاهشو از من میدزدید.لبخندی زدم و رومو کردم اون طرف.
چند ثانیه بعد در باز شد گفت:بیا دنبالم
بازم دنبالش راه افتادم تا به یه در بزرگ چوبی رسیدیم یه طرف در روی یه تابلو نوشته بود دکتر مهران مجد متخصص داخلی. طرف دیگه هم نوشته بود دکتر گلسا علوی متخصص گوش و حلق و بینی!
کلیدو انداخت تو در گفتم:اون کیه؟
_:کی؟
من:گلسا علوی؟
وارد شد و گفت:درباره اون باید مفصل باهات حرف بزنم حالا فعلا بیا تو!
وارد شدیم رو به روم یه میز بزرگ بود دو طرفش دوتا در دیگه!به میز اشاره کرد و گفت:جات اینجاس!
کنار در صندلی چیده بودن کلی عکس پزشکی زده بودن به درو و دیوار یه گوشه هم یه ویترین بود توش چند تا لوح و کتاب گذاشته بودن یه طرفم انگار ابدار خونه بود!
رفتم سمت میز و گفتم:من عاشق کار پشت میزم!
بعد رفتم سمت صندلی و نشستم روش به اطراف نگاه کردم روی میز یه کامپیوتر بود که کنارش هم تلفن گذاشته بودن چند تا کشو با یه کمد کوچیک هم کنار میز بود . کنار صندلی یه قفسه کشویی بزرگ بود که روش یه گلدون خالی گذاشته بودن!
مهران گفت:خب بذار اول واست توضیح بدم که این جا چی کار میکنی.
نشست روی میز و گفت:تو اینجا منشی دو نفری من ....
به در سمت راستی شاره کرد و ادامه داد:دکتر علوی!
و به در سمت چپ اشاره کرد.
تو اینجا تلفنا رو جواب میدی وقتا رو هماهنگ میکنی! پرونده ها رو مرتب میکنی به بیمارا نوبت میدی و همچنین کار ابدار خونه هم با توئه تمیز کردن اینجا کار سرایداره هفته ای دوبار میاد!کیلیدا دست توئه این یعنی تو باید زودتر از همه تو مطب باشی!یه سری کارای دیگه هم هست که کم کم یاد میگیری!
به کامپیوتر اشاره کرد و گفت:کار باهاشو بلدی؟
سرمو به علامت مفنی تکون دادم!
_:خب باشه فعلا با همون دفتر کارا رو انجام بده تا کم کم بهت یاد بدم باید چی کار کنی!
من:باشه!
کشوی کنار میز رو باز کرد و گفت:توش چیه؟
نگاه کردم و گفتم:دوتا سر رسید.
سرشو تکون داد و گفت:بیارشون بیرون!
کاری که گفت کردم:ببین این قهوه ایه مال بیمارای منه اون بنفشه مال بیمارای گلسا!هر کسی زنگ میزنه تو دفتر میبینی هر جا وقت اظافه بود بهش میدی!
هر روز باید لیست کسایی که تو دفتر نوشته شده رو تو یه برگه بنویسی بذاری کنار هر کسی میاد بر اساس نوبتش میفرستی داخل!
کار سختی نبود لبخند زدم.خیلی جدی گفت:نبینم اشتباه کنیا!
من:باشه!
_:هوم خوبه!
به کشو های کناری اشاره کرد و گفت:دوتای اولی مال منه دوتای دومی مال گلساس!اینا پوشه های بیماراستهر کسی که میاد پوششو بهش میدی میفرتیش داخل بعدم که برگشت اخرین برگشو نگاه میکنی اگه مهر خورده میگیری میذاری سرجاش اگه نخورده میذاری کنار تا بعدا چک بشه!ترتیب پوشه ها بر اساس حروف الفبا از روی فامیلاشونه! هر کسی که جدید میاد تو جلسه دوم از پوشه های جدیدی رو که تو کشوی دومی میزتن بهش میدی میگی فرم رو پر کنه کامل بعد با پوشه میفرستیش داخل.
من:فهمیدم!
سرشو تکون داد و گفت:وقتی بیمار تو اتاقه نه تلفنی رو وصل میکنی نه خودت میای داخل نه اجازه میدی کسی سرشو بندازه پایینو بیاد تو مگه این که قبلش خبر داده باشیم! ورودی تلفن اتاق من ستاره 1 ورودی اتاق گلسا ستاره دو اگه کاری داشتی اینجوری خبر میدی!
من:کامل فهمیدم!
اون که انگار تازه یخاش اب شده بود لبخندی زد و از جاش بلند شد و گفت:خوبه افرین!اگه حواست جمع باشه اصلا کار سختی نیست!حالا بیا بریم ابدار خونه رو نشونت بدم!
از جام بلند شدم رفتیم تو ابدار خونه همون جا یه در داشت که به سمت سرویس بهداشتی باز میشد. بهم نگاه کرد و گفت:بیمارا اجازه ندارن اینجا برن دستشویی اگه کسی خواست بره بهشون میگی برن از دستشویی تو راهرو استفاده کنن!
من:باشه!
رفت سمت دستگاهی که رو کابینتا بود گفت:اینو میدونی چیه؟
من:نه!
این دستگاه قهوه جوشه. طرز کارشو بهم گفت و بعد اضافه کرد من قهمو شیرین میخورم . گلسا تلخ و با شیر!تو چه جوری دوست داری؟
شونه هاموانداختم بالا و گفتم:من تا حالا نخوردم!
ابروهاشو داد بالا و گفت:واقعا؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
_:میخوای امتحان کنی؟تکیه دادم به کابینت و گفتم:چرا که نه؟!
در یکی از کابینتا رو باز کرد قهوه با یه لیوان خوشگل ابی که روش عکس هیولای کارتونی داشت بیرون اورد و گفت:این لیوانه منه باید برای خودت لیوان بیاری ولی حالا این دفعه اشکالی نداره!
قهوه رو داد بهمو گفت:ببینم یاد گرفتی! کارایی که گفته بود انجام دادم و دستگاهو زدم به برق!رو کردم بهشو گفتم:حالا باید صبر کنیم!
_:افرین!
خب حالا باید درباره گلسا بهت بگم!
همون موقع صدای در اومد خواستم برم ببینم کیه که دستشو گرفت جلومو گفت:هیس!
نگاهش کردم اومد سمتم و با صدای ارومی گفت:ببین من الان یه کاری میکنم ولی تو روی هیچ منظوری نگیرش بعدا برات توضیح میدم قبل از این که چیزی بگم . ایستاد رو به روم شونه هامو گرفت سرشو بهم نزدیک کرد و گفت:لباتو ببر تو دهنت و تا میدوتی فشارشون بده! کاری که گفت رو کردم سرشو اورد جلو طوری که میخواست منو ببوسه چشمامو محکم بستم و لبامو رو هم فشار دادم صورتش نزدیکم بود ولی هیچ تماسی برقرار نشد .
یه دفعه صدای جیغ خفیفی رو شنیدم! مهران شونه هامو ول کرد اروم لای چشممو باز کردم دختر ظریف نقشی دستشو گذاشته بود رو دهنشو به ما خیره شده بود.
مهران به من اشاره کرد که حرف نزنم!منم ساکت شدم. دختره که قد بلند و چشمای روشن و درشت و موهای بوری داشت با حرص گفت:تو اینجا چی کار میکنی؟
مهران برگشت طرفشو گفت:نمیدونستم باید از تو اجازه بگیرم!
فهمیدم دعوا خونوادگیه دست به سینه ایستادم و سرمو انداختم پایین و رفتم عقب.
دختره پوزخندی به من زد و گفت:منشی جدیدته؟
مهران:چیه فضولی؟یا حسودیت گل کرده!
_:هه حسودی؟من به یه منشی حسودی نمی کنم!
پر رو چه از خود متشکرم هست !نفسمو با حرص دادم بیرون!
مهران گفت:زود کارتو بکن و برو.
رو به من کرد و گفت:بیا بریم تو اتاقم!
انچنان جدی و قاطع گفت که مطیعانه مثه بچه ای که دنبال ناظم مدرسه میره تو دفتر دنبالش راه افتادم.
دختره یه نگاهی سر تا پای من کرد و بهم پوزخند زد. منو متقابلا همون کارو کردم انتظار چنین چیزی رو نداشت با تعجب نگاهم کرد. چشمامو ریز کردمو و نگاهش کردم بعد وارد اتاق مهران شدم و در رو بستم!
نشست رو مبلای چرمی که رو به روی میز کارش بودن رفتم جلو و با صدای خفه ای گفتم:این چه کاری بود؟حالا فکر میکنه داشتیم همون میبوسیدیم!
مهران لبخندی زد و با خونسردی گفت:میخواستم همین فکرو بکنه!
با تعجب نگاهش کردم مچ دستمو گرفت و کشید نشستم روی مبل گفت:ببین میخوام یه چیزی رو بگم تو اینجا منشی اونم هستی کارایی که مربوط به منشی میشه رو براش انجام میدی ولی نه باهاش قاطی شو نه دهن به دهن! این دختره میخواد یه جوری خودشو به من بچسبونهَ! من بهش گفتم دوست دخترمو اوردم اینجا منشی بشه یه جورایی ممکنه بهت حسادت کنه ولی میخوام براش نقش بازی کنی تا دست از سرم برداره ! میتونی!
به چشماش نگاه کردم و گفتم:این یکی رو قرار نبود...
ملتمسانه بهم چشم دوخت! انگشت اشارمو بالا اوردم که یه چیزی بگم یه دفعه صدایی از بیرون شنیدم . انگشتمو گذاشتم رو بینیمو اروم از جام بلند شدم. مهران با تعجب گفت:چی کار میکنی؟
انگشتمو محکم تر فشار دادم رو دماغم فهمید که باید ساکت شه ایستادم پشت در و با صدای بلندی گفتم:باشه عزیزم!هر چی تو بگی.
بعد یه دفعه درو باز کردم و دختره پرت شد تو اتاق!


با دادی که مهران سر دختره کشید منم سر جام میخکوب شدم!
_:پشت در اتاق من چی کار میکنی؟
دختره به تته پته افتاده بود صاف ایستاد لباسشو مرتب کرد و گفت:من.... من.
مهران رفت سمتشو و گفت:تو چی؟
بازوشو گرفت و تو صورتش فریاد کشید :چی هان؟چقد میخوای تو زندگی خصوصیه من سرک بکشی؟
دختره خودشو نباخت با تمام توانش دستشو از تو دست مهران بیرون کشید و گفت:کارای خصوصیتو ببر تو خونت نه مطبت!
مهران دندوناشو فشرد رو همو گفت:به تو ربطی نداره!
دختره صاف ایستاد رو به روی مهران تو چشاش زل زد و گفت:ربط داره میدونی که اینجا محل کار منم هست!
بعد رو کرد به من چشم غره ای به من رفت و از اتاق رفت بیرون!به چند ثانیه نکشید که صدای به هم خوردن درو شنیدیم!
با ترس به مهران نگاه کردم.
یه ذره نگاهم کرد یه نفس عمیق کشید بعد شروع کرد به خندیدن با تعجب نگاهش کردم با خنده سرشو تکون داد و گفت:کارت عالی بود دختر!
اینو که گفت منم با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم.
مهران نشست روی مبل و گفت:خیلی وقت بود دلم میخواست چنین دادی سرش بکشم!
تکیه دادم به دیوار و گفتم:منم ترسیدم چه برسه به اون دختره بیچاره!
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:یعنی میخوای بگی به این راحتیا نمیترسی!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:یه جورایی!
نگاهش کردم و گفتم:ولی خوشم اومد! ایول جذبه!
خندید.
گفتم:فکر کنم قهوه درست شد.
_:اخ پاک یادمون رفت!
با هم رفتیم تو اشپزخونه .
مهران تکیه داد به در و گفت:اصلا نمیدونم روز جمعه اینجا چی کار داشت.
یه ذره از قهوه رو مزه مزه کردم از تلخیش خوشم نیومد. گفتم:هر کاری داشت با اون دادی که زدی یادش رفت!
دهنمو باز کردم و گفتم:اه! چه تلخه!

خندید و گفت:شکر بریز توش بعد شکر پاشو داد دستم.
همون طور که بهش شکر اضافه میکردم گفتم:بهم نگفته بودی قصدت از استخدام کردنم اینه!
من:چی؟
رو کردم بهش و گفتم:این که با این دختره در بیفتم!
_:نه نه نمیخوام باهاش درگیر شی فقط میخوام فکر کنه که...
پریدم وسط حرفشو گفتم:با این که یه عمر مثه پسرا زندگی کردم ولی میدونم که دخترا واسه به دست اوردن چیزی که میخوان دست به هر کاری میزنن! مخصوصا که اون یه پسر خوشتیپو پولدار و تحصیل کرده باشه!
_:اینا رو به منزله تعریف بگیرم؟
یه ذره از قهوه رو خوردم اینبار مزش به دلم نشست گفتم:یه جورایی!
خندید و گفت:ممنون!مزش خوب شد؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:کاش میشد خیلی تلخیای دیگه رو هم مثه این با شکر شیرین کرد.
با تعجب نگاهم کرد. لبخند ملیحی تحویلش دادم و بقیه قهوه رو خوردم.
قهوه که تموم شد مهران خواست که برگردیم.سوار ماشین شدیم باد صبح افتادم و اون خجالت درد سر ساز .
بی اختیار لبخند زدم .
مهران گفت:چیه؟
من:نمیتونم بخندم؟
_:چرا بخند! وقتی میخندی خوشگل تر میشی!
ابروهامو دادم بالا چشمامو گرد کردمو نگاهش کردم.
همون طور که جلو رو نگاه میکرد گفت:چیه؟فقط که تو نباید از من تعریف کنی!
من:نه این با تعریفای من فرق داشت!
خندید و گفت:خیلی بده که منظور ادمو متوجه میشی!
رو کردم بهشو گفتم:بپا عاشق این خندیدنام نشی!
سرشو تکون داد و گفت:خیلی از خود متشکریا!
من:نباشم؟
تو اینه به خودم لبخند زدم و گفتم:آی قربون این خنده هام برم .
مهران:تو واقعا عجیب غریبی میدونستی؟
من:اره خب! چند تا دخترن که موهاشونو کوتاه کنن و سوار موتور بشن بعد منشی یه دکتر بشن و بخوان واسش نقش دوست دخترشو بازی کنن؟!
_:اینم حرفیه!
من:حالا این دختره چه جوری هست؟قبل از جنگ ادم باید دشمنشو خوب بشناسه .
یه ذره فکر کرد و گفت:اونقدر بد هست که همه ی منشی های قبلی رو بیرون کرد.
من:همشونو جای دوست دخترات جا زده بودی؟
خندید و گفت:نه ولی یه جوری نشون میدادم انگار بهشون نظر دارم.
من:خب پس مثه این که کار من سخت تر شد؟
_:چطور؟
من:خب از همین اول منو به عنوان دوست دخترت اوردی این بیشتر کفرشو در میاره!
خندید و گفت:با این کاری که تو باهاش کردی. خدا به دادت برسه!
من:منو دست کم گرفتی؟خدا به داد اون برسه.شاید لوندی و عشوه شتری اومدن بلد نباشم ولی من یه چیزی دارم که اون نداره!
_:چی داری؟
دستمو مشت کردم و گفتم:زور بازو!این دخترم که انگار ترسوئه!
خندید و گفت:نزنیش یه وقت میره شکایت میکنه!
من:نه دیگه اینقدرا هم خشن نیستم!
لبخندی زد و گفت:آوا؟
من:بله؟
اب دهنشو قورت داد و گفت:موضوع صبحو فراموش کن انگار که چیزی ندیدی خب؟
با شیطنت گفتم:ولی دیدم!
با اعتراض گفت:آوا!
هیچوقت کسی اسم واقعیمو صدا نمیزد. همیشه از دهن مردم به اسم آرمان خطاب میشدم. حس خوبی داشتم برای اولین بار حس میکردم وجود دارم. دیگه نیازی به تظاهر نبود.من آوا بودم آوایی که 18 سال خودش نبود. وقتی مهران اسممو صدا میزد حس میکردم تازه خودمو پیدا کردم.
مهران گفت:چی شد؟با چشمای باز میخوابی؟
من:ها؟چی؟نه!یاد یه چیزی افتادم!
_:چی مثلا؟
لبخندی زدم و گفتم:یاد چیزی که نه!راستش اسم آوا یه کم برام غریبه. کسی منو به این اسم صدا نمیکنه!
خندید و گفت:خب من صدا میکنم!
من:میدونم! اسمم خیلی قشنگه نه؟
خندید و گفت:اره!
من:مهری هم اسم خوبیه!
با خنده اخم کردو گفت:اسم من مهرانه!
من:حالا هر چی!
_:خب حالا قبول؟
به اندازه کافی خجالت کشیده بود. منم همینو میخواستم که روش تو روم باز نشه اگه از خودم ضعف نشون میدادم پر رو میشد ولی حالا اون ضعف نشون داده بود و خودشم میخواست قایمش کنه!
گفتم:چی قبول؟
_:موضوع صبح دیگه!
من:کدوم موضوع؟
زیر چشمی نگاهم کرد بعد سریع لپمو کشید.
من:آی آی...دیگه از این کارا نداشتیما!
_:برادرانه بود.
تکیه دادم به صندلی و گفتم:وقتی این حرفو میزنی یعنی برادرانه نبود!
_:میشه اینقدر کارا و رفتار منو تحلیل نکنی؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:خب مواظب باش چی کار میکنی!
سرشو کج کرد و گفت:چشم ببخشید خانوم!


هش لبخند زدم. برعکس چیزی که نشون میداد ادم مهربونی بود شاید تمام کارای بذی که میکرد یه اشتباه ساده بود چیزی که بهش عادت کرده بود نه چیزی که واقعا میخواست.
از فکر خودم خندم گرفت من کی تا حالا ادم شناس شده بودم؟
رسیدیم خونه.مهران رو کرد به منو و گفت:شناسنامتو بیار تا فرم استخدامتو برات پر کنم!
من:باشه همین الان برات میارمش!
از مهران خداحافظی کردم و رفتم بالا! وارد اتاق شدم در کمد رو باز کردم و یه نگاهی به خودم انداختم.یاد گلسا افتادم. لباسایی که پوشیده بود طوری که شالشو سرش کرده بود کاملا با من فرق داشت. رنگای یه شکل و مدلایی که به هم می اومدن. درست برعکس من یه شال زرشکی سرم کرده بودم با مانتوی مشکی و کاپشن بنفش با شلوار لی. اونم از وضعیت شالم که به هم ریخته بود و دور گردنم محکم شده بود. چون نمیتونستم درست نگهش دارم ولی نمیدونم دختره چقد مو داشت که اینقد زیر شالش بالا رفته بود؟!صورتمم برعکس اون یه ذره ارایش هم نداشت از سرما هم نوک بینی و گونه هام قرمز شده بود.
کمدو زیر و رو کردم یه پلیور اجری با یه شلوار قهوه ای از تو لباسا بیرون کشیدم و پوشیدم.موهامو کج رو صورتم شونه کردم و یه نگاهی به خودم انداختم.دستم زدم به کمرم و گفتم:حالا شد!
رفتم سراغ کولم! گذاشتمش رو تخت شناسنامه هامو از توش بیرون کشیدم.
من دوتا شناسنامه داشتم یکی به اسم خودم یکی به اسم آرمان نمیدونم چطور همچین کاری کرده بودن ولی به هر حال اگه تو این موقعیت هر کدوم از اینا رو نداشتم برام یه مشکل بزرگ بود.
دوتاشو برداشتم و کیفمو گذاشتم سر جاش!
رفتم سر یخچال با پولی که داشتم چیز زیادی نتونسته بودم بخرم ولی به هر حال باید واسه ناهار یه فکری برای خودم میکردم.
تن یه تن ماهی اوردم بیرون و گذاشتم تو اب و بعدم گذاشتم روی گازو زیرشو روشن کردم بعد از خونه اومدم بیرون!
هوا ابری شده بود. یه نفس عمیق تو اون سرما کشیدم و رفتم پایین.
پشت در ایستادم و زنگ درو زدم.
چند ثانیه بعد مهران اومد دم در! شانسنامه هامو گرفتم بالا!
از دستم گرفتشونو گفت:چرا دوتاس؟
من:چون دوتا دارم!
_:مگه میشه؟
من:حالا که شده!
یکیشو باز کرد و نگاه کرد لبخند رو لبش نشست و گفت:ارمان کریمی!
بهم پسش داد و گفت:این به درد نمیخوره!بیا تنو!
از جلوی در رفت کنار . منم وارد خونه شدم.
نشست روی مبل و اون یکی رو باز کرد. با دقت نگاهش کرد:آوا کریمی!متولد 72.12.1 ... رو کرد به منو و گفت:دو ماه دیگه تولدته!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
لبخند محوی زد و گفت:منم اردیبهشتیم!
باز دقیق شد تو شناسنامم و گفت:استان یزد! شهرستان مهر ریز..
ادامه دادم:بهادران ... روستای علی اباد .
اهی کشیدم و ادامه دادم:بالا ده خونه ی حاج علی اکبر کریمی
بازم اون خاطرات مسخره! بغضمو خوردم ولی اشک تو چشمام جمع شده بود. مهران که دید ساکت شدم سرشو گرفت بالا و گفت:چطور تو مال یزدی و لهجه...
ادامه حرفشو خورد نگاهی به من کرد و گفت:چیزی شده؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم.
شاسنامه رو بست یکی از پاهاشو رو اون یکی انداخت و گفت:مطمئنی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم!
نمیتونستم حرف بزنم یه کلمه میگفتم اشکام میریخت پایین.
_:زبونتو موش خورده؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم. نیم خیز شد طرفمو و گفت:چرا تو چشمات اشک جمع شده؟
سرمو انداختم پایین و از جام بلند شدمو در حالی که سعی میکردم صدام نلرزه گفتم:من دیگه میرم!
از جاش بلند شد و گفت:نمیخواستم....
لبخند زدم و گفتم:میدونم!
از جام بلند شدم و رفتم سمت در قبل از این که چیزی بگه درو باز کردم و گفتم:خدافظ! بعد درو پشت سرم بستم!
یه نفس عمیق کشیدم و اجازه دادم اشکام سرازیر شه!
اهل هق هق گردن و یه گوشه نشستن و گریه کردن نبودم. همیشه بی صدا فقط اشک میریختم چون میدونستم کسی نیست که جواب گریمو بده دست محبت بکشه رو سرمو ازم بخواد اروم باشم.
رفتم تو اشپز خونه شیر ابو باز کردم یه کم اب زدم به صورتم بعد رفتم سرمو گرفتم بالای بخاری و چشمامو بستم تا صورتم خشک بشه. خیلی این کارو دوست داشتم برام یه جور ریلکسیشن بود.
با خودم فکر کردم چرا باید گریه کنم؟با خودم گفتم:به این خونه نگاه کن! داری پیشرفت میکنی یه کار خوب داری دیگه لازم نیست بترسی دیگه لازم نیست خودتو قایم کنی دیگه لازم نیست تظاهر کنی.. داری پیشرفت میکنی آوا به کوری چشم همه اونایی که ندیدنت پست زدن و تنهات گذاشتن بدون کمک اونا رو پای خودت ایستادی... وقتی خدا بهت رو کرده چه فرقی داره که بنده هاش بهت پشت کنن؟!
با رضایت چشمامو باز کردم دستمو گذاشتم روی صورتم که داغ شده بود و رفتم سمت اتاق بالشتمو برداشتم و انداختم وسط خونه کنترل تلوزیون رو برداشتم و دراز کشیدم روی زمین و تلوزیون رو روشن کردم.
بدون هیچ دردی بدون هیچ ناراحتی... خدایا ازت ممنونم


داشتم ناهارمو که نون و تن ماهی بود میخوردم که یکی محکم زد به در همون طور که لقمه رو تو دهنم جا میدادم رفتم سمت در میدونستم هیچکس غیر از مهران نیست که بخواد در خونه منو بزنه!
درو باز کردم چون لقمه تو دهنم بود گفتمن:هوم؟
نگاه مضطربشو دوخت به منو و گفت:لباساتو بپوش!
با تعجب نگاهش کردم!
منو زد کنار و اومد تو خونه یه نگاه به غذام کرد سرشو تکون داد و رفت سمت اتاقم!
لقمه رو به زور قورت دادم دنبالش راه افتادم و گفتم:چی کار میکنی؟دیدم رفته سراغ کمدم داره لباسامو جمع میکنه!
رفتم جلو لباسا رو از دستش کشیدم و گفتم:چی کار میکنی؟
پوفی کرد و گفت:ثمین به امیر خبر داده تو اینجایی امیر به دختر خالم دختر خالم به خالم خالم به مامانم مامانمم به بابام! حالا اگه نمیخوای درد سر درست شه وسایلتو جمع کن بریم!
من:کجا بریم؟
_:شمال
من:چی؟
_:باید از تو ویلا زنگ بزنم بهشون که فکر کنن حرفای اونا دروغ بوده!
من:خب تو برو!من چرا باید بیام؟
لباسامو گرفت تو بغلشو گفت:خب عاشق! میان اینجا میفهمن! الانم بابام تو راهه
من:خب میمونم تو خونه برقا رو هم خاموش میکنم!
_:ببین با یکی دو نفر که طرف نیستی الان همشون میخوان بفهمن تو کی هستی!میپرن تو خونه پیدات میکنن خدا میدونه دست کدومشون بیفتی!
من:خب میرم خونه خودم!
سرشو تکون داد مچ دستمو محکم گرفت و گفت:فکر کردی بابام اینقد خنگه؟بهت میگم باید بریم یعنی این که باید بریم!
خواست منو بکشه دنبال خودش که گفتم:اینجوری که نمیشه بیام!
_:باشه اماده شو!فقط زود بابام داره میاد اینجا من بهش گفتم دیشب رفتم پس الان نه باید نزدیکای خونه باشم نه تو خونه!
اینو گفت و با لباسام از خونه رفت بیرون!
یه مانتو تنم کردم یه شالم انداختم رو سرم سریع چیزایی که لازم داشتمو برداشتم ریختم تو کولمو راه افتادم!
بدو بدو از پله ها اومدم پایین و سوار ماشین مهران شدم.
مهران ماشینو روشن کرد و گفتبرو پایین دیده نشی هر وقت گفتم بیا بالا!
نشستم پایین ماشین خودمو جمع کردم قشنگ جا شدم!
مهران نگاهی به من کرد سرمو اوردم بالا خندید و از خونه اومدیم بیرون!
همون طور که پایین نشسته بودم سرمو تکیه دادم به صندلی و گفتم:میخوای بری کجا؟
_:ویلام تو رامسر!
من:چقد باید بمونیم؟
_:تا ابا از اسیاب بیفته!
من:لازمه منو قایم کنی؟
_:به خاطر خودته! دیدی که بابام دفعه پیش چی کار کرد؟من که پسرشم کاری نمیتونه بکنه واسه تو درد سر درست میکنه. امیر رو هم میشناسم ادم فوضولیه تا نفهمه دختری که همسایه من شده کیه دست بر نمیداره تازه وقتی تعهد ناممونو دید دیگه بیشتر کنجکاوی میکنه.
خندیدم و گفتم:راستی انداختیش دور؟
با جدیت گفت:نه گذاشتم هر وقت وکیلمو دیدم بدم بهش!
با رضایت لبخند زدم.سرعتشو بیشتر کرد.
من:حالا به کشتنمون ندی!
_:میخوام زود برسیم به اتوبان.
من:یعنی الان داریم میریم شمال به خاطر منه؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد!
با قدر دانی نگاهش کردم و گفتم:ولی تو مسئول مشکلات من نیستی! لازم نیست خودتو تو دردسر بندازی .
لبخندی زد و گفت:من رفیق نیمه راه نیستم . خودم اوردمت تو این خونه خودمم باید مواظبت باشم!یه نگاه به اطراف کرد و گفت:دیگه از خونه دور شدیم بیا بالا!
نشستم سر جام بیخیال لباسای خاکیم شدم و گفتم:خوش به حال بچه هات!
خندید و گفت:چرا؟
تکیه دادم به صندلی و گفتم:خب خیالشون راحته که خیلی مواظبشونی!
لبخندی زد و گفت:نه بابا بیچاره ها به بابای بی مسئولیت گیرشون میاد!
من:اگه بی مسئولیت بودی الان با من تو ماشین نبودی!
زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:همون قدر که رک بودنت گاهی وقتا عذاب اوره بعضی وقتا هم خیلی دل نشینه!
من:خب حالا هول برت نداره!منظورم این نبود که ازت خوشم میاد.
سرشو تکون داد و گفت:مطمئنی؟
اخمی کردم و گفتم:معلومه!
رومو کردم به سمت شیشه و گفتم:من زیاده خواه نیستم به غیر ممکن ها هم دل نمیبندم!
دیگه مهران چیزی نگفت. منم ساکت شدم.
همون طور که بیرونو نگاه میکردم لبخند زدم.اگه منم یکی بودم مثله گلسا میتونستم به علاقه داشتن به مهران فکر کنم. اما من با اونا فرق داشتم. من اصلا نباید به دوست داشتن مردی فکر میکردم. هیچ پسری و هیچ خونواده ای دلشون نمیخواست یه عروس بی کس و کار داشته باشن.از پدر بزرگم متنفر بودم اون مسئول زندگی غیر معمولی من بود. اون بود که حق یه زندگی عادی رو از من گرفته بود.حق دوست داشتن حق دوست داشته شدن حق احترام وپذیرفته شدن.شاید اون تنها کسی بود که هیچوقت نمیبخشیدمش حتی به بخشیدنش فکر هم نمیکردم .


تمام مدت با ذوق و شوق به جاده خیره شده بودم.تمام جایی که من دیده بودم روستای خودمون بود و شهر تهران ولی حالا اون همه زیبایی یک جا جلوی دید من بود!
بارون داشت به شدت می بارید. دخترا هر کدوم یه رنگ بودن بعضیا سبز بعضیا زرد بعضیا هم بدون برگ.
منظره کوها عین نقاشی بود.
دیگه طاقتم تموم شده بود شیشه ماشینو دادم پایین و سرمو بردم بیرون سرمای هوا هم برام دلنشین بود. انگار اومده بودم وسط بهشت. بارون داشت صورتمو خیس میکرد. معران غرید :سرده شیشه رو بده بالا!
چشمامو بستم و گفتم:چه اکسیژنی!بعد یه نفس عمیق کشیدم دیدم شیشه داره میاد بالا سرمو دزدیدم و گفتم:هوا که خوبه!
به در اشاره کرد و گفت:همه جا خیس شد!
بخار شیشه رو به رومو با استینم پاک کردم و گفتم:اینجا عالیه!
_:مگه تا حالا نیومدی؟
من:با کی می اومدم؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:پس تا حالا دریا رو هم ندیدی!
دستامو محکم زدم به همون و گفتم:شنیدم خیلی قشنگه!
لبخندی زد و گفت:وقتی دیدی خودت میتونی نظر بدی.
با ذوق گفتم:کی میرسیم؟
_:چیزی نمونده!
یادم افتاد به خونه با نگرانی گفتم:اگه بیان خونه رو بگردن چی؟
_:خب بگردن!
من:خب میفهمن یکی اون بالاس!
خندید و گفت:چطوری میفهمن؟
من:غذام مونده بود رو زمین!تازه چطور یه خونه چیده شده مشکوک نیست؟!
لبخندی به من زد و گفت:لباسات همه اینجان مگه نه؟
یادم به کمد خالیم افتاد اخرین چیزی که توش مونده بود شالو و مانتوبیی بود که مهران برام گذاشت و لباسای قدیمیم.برگشتم پشت ماشینو نگاه کردم هر چی داشتم و نداشتم رو اورده بود یه نگاه به لباسای زیرم انداختم که پخش و پلا شده بود وسطشون!سریع خودمو کشیدم پشت ماشین و همه رو جا دادم بین مانتو هام!
بعد با خجالت برگشتم سمتش و گفتم:اره ولی...
ابروهاشو داد بالا و گفت:ولی بی ولی!میدونی چی رو اپن گذاشته بودی؟
نگاهش کردم. با رضایت لبخندی زد و گفت:اون یکی شناسنامتو!
نیشم باز شد.
خندید و گفت:منو دست کم گرفتی؟
با مشت زدم به بازوشو گفتم:خیلی بد جنسی!
صورتش جمع شد بازوشو گرفت و گفت:میدونی دستت خیلی سنگینه؟!
خندیدم.
گوشیش رو در اورد و گفت:حالا بگو میخوام چی کار کنم!
با تعجب نگاهش کردم یه شماره گرفت و گوشیشو گذاشت رو بلند گو و چند دقیقه بعد صدای پسری پیچید تو ماشین:جانم؟
_:سلام علی جون خودم!
_:به به به!اقا مهران راه گم کردی!
_:راهو که دارم درست میرم شمارتم درست گرفتم زنگ زدم حالتو بپرسم!
_:غلط کردی!کی تا حالا حال من واست مهم شده.
رو کرد به من بی صدا خندیدم.
گفت:بیا یه بار خواستی حالتو بپرسیم خودت نمیذاری
_:حرف مفت نزن بنال ببینم چه مرگته!
_:ببین میخوام برام یه کاری بکنی هستی یا نه؟
_:اها این شد حرف حساب!چی میخوای؟
_:باید برو مطب از اقا حسن کلیدامو بگیر برو خونه من!
_:که چی بشه؟مگه دیدی این حسن خان دفعه قبل چطوری حالمو گرفت؟
_:نگران نباش بهش گفتم هر وقت تو رفتی کیلیدا رو بهت بده!ببین برو بالا طبقه دوم اگه کسی اومد اونجا تو اسمت ارمان کریمیه الان یه هفتس اون بالا رو خریدی گرفتی؟
_:حالا کی هست این ارمان خان که من باید جاش نقش بازی کنم.
یه نگاه به من کرد و گفت:برمیگردم برات توضیح میدم.فردا هم برو مطب گلسا رو خر کن یه جوری حالیش کن که باید یادش بره که امروز منو با یه دختر تو مطب دیده.
_:ای بابا موضوع داره بیخ پیدا میکنه ها!
_:رومو زمین ننداز دیگه!
_:خرج داره واست!
_:باشه تو کارتو درست انجام بده من از خجالتت در میام! جلو بابام هم وا نمیدیا!
_:کی حرف پول زد شما حق اب و گل داری داداش. موضوع خونوادگیه؟
نیم نگاهی به من کرد و گفت:موضوعش همه گیره تو فقط حواستو جمع کن!صبر کن تا ساعت 4و 5 بعدا برو خونه باشه؟یه چند وقتی خونه من باش تا وقتی خبرت کنم خب؟
_:ای به روی چشم . خیالت راحت تا منو داری غم نداری.
_:خب دیگه خدافظ! خبری شد منو در جریان بذار.
_:باشه خدافظ
_:به سلامت!
گوشی رو قطع کرد .
مو لای درز نقشش نمیرفت.سرمو تکون دادم و گفتم:تو شیطونم درس میدی!
خندید و گفت:ما اینیم دیگه!
اینو گفت بعد به یه جایی اشاره کرد و گفت:رسیدیم.
نگاهمو کشیدم سمت جایی که انگشتشو گرفته بود یه ویلای سفید رنگ بزرگ روی یه تپه بود .همین طور که داشتم نگاه میکردم چشمم خورد به ابی که خیابون بهش منتهی میشد با هیجان گفتم:اونجا رو!
خم شدم سمت شیشه دستامو گذاشتم رو داشبورد ماشین و گفتم:همش ابه!
مهران که از عکس العمن من خندش گرفته بود گفت:از ویلا راحت میرسیم به ساحل!
بعد پیچید تو یه کوچه خالی!یه کم سربالایی رفتیم. مهران پارک کرد رو به روی در سیاه رنگ ویلاش و از ماشین پیاده شد. تنها ویلای رو تپه مال اون بود اون طرف کوچه هم دوباره کوه بود و درخت.
منم از ماشین پیاده شدم مهران داشت درو باز میکرد رو به من کرد و گفت:برو تو ماشین!همون طور که به اطراف نگاه کیردم گفتم:مثه خواب میمونه!
با خنده درو باز کرد و گفت:بفرمایید!
داخلو نگاه کردم. از تو حیاط میشد از بالا کامل دریا رو دید. دویدم تو بالای پله ها ایستادم مهران رفت سمت ماشین تا سوار شد.از هیجان سرمو گرفتم بالا و با صدای بلندی جیغ زدم.
مهران که ماشینو اورده بود داخل با تعجب پیاده شد و گفت:چی شد؟
همون طور با صدای بلند گفتم:این خیلی عالیه! محشره ...
بدون توجه به صورت بهت زده مهران یه نگاه به ساختمون ویلا که چند تا پله بالا تر از حیاط بود انداختمیه ساختمون یه طبقه اما خیلی بزرگ بود دوتا رو به رو یه شیشه بزرگ بود اما داخلو معلوم نبود.از پله ها رفتم بالا جلوی خونه یه استخر بود یه نگاه بهش کردم و منتظر شدم تا مهران هم بیاد
همون طور که سرش تو صندوق عقب بود گفت:بیا حداقل لباساتو بردار!
یاد لباسایی افتادم که زیر مانتوم قایم کرده بودم بدون بدون برگشتم پایین چند تا شونو انداختم دور گردنم و رو شونم بقیه رو هم جمع کردم دو تو دستم دیگه نمیشد جلومو ببینم. به مهران نگاه کردم خیلی شیک و باکلاس یه چمدون کوچیک از صندوق عقب در اورد به من نگاهی کرد و گفت:میتونی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و با احتیاط در حالی که از گوشه لباسام جلو رو نگاه میکردم دنبال مهران راه افتادم.
ایستاده بودم تا مهران در ورودی رو باز کنه تازه داشتم سرما رو حس میکردم.خودمو جمع کردم تو لباسا و گفتم:اگه بابات بیاد اینجا؟
درو باز کرد و گفت:اون از اینجا اصلا خبر نداره!
قبل از این که تعارف کنه رفت تو.منم دنبالش رفتم درو بست .
گفتم:یعنی نمیدونه همچین ویلایی داری؟
سرشو به علامت منفی تکون داد به راهروی سمت چپ اشاره کرد و گفت:سومین در اتاق مهمانه برو وسایلتو بذار اونجا!
رفتم سمت اتاقا!درو با پام باز کردم همین که وارد اتاق شدم لباسا رو ریختم رو زمین!
یه نگاه بهشون کردم و گفتم:اخیش!
دستمو زدم به کمرم به اتاق نگاه کردم یه تخت خواب وسط اتاق بود کنارش یه کمد تو دیوار زده بوده رو به روم هم پنجره بود.
لباسا رو با پا شوت کردم سمت تخت و از اتاق رفتم بیرون. همین که از راهرو خارج شدم تازه چشمم خورد به فضای داخل ویلا!
یه اشپز خونه تماما چوبی رو به روم بود وسط هال هم یه دست مبل مخمل زرشکی رنگ چیده بودن یه فرش همرنگشون هم رو زمین پهن بود.رو به روش یه تلوزیون دو برابر چیزی که مهران تو خونش داشت بود.
مهرانو دیدم که نشسته بود رو به روی شومینه سنگی و داشت روشنتش میکرد بیشتره فضا خالی بود ولی زمین کاملا فرش شده بود.
از سقف بلندش هم چهار تا لوستر اویزون بود. دستامو زدم به کمرم و رفتم سمت اشپز خونه چند تا بتری عجیب غریب که روش خارجی نوشته بودن گوشه اپن اشپزخونه بود. رفتم سمتشونو گفتم:اینا چیه؟
بعد یکیشو برداشتم. مهران همون طور که مشغول شومینه بود گفت:اینا واسه تو خوب نیس دست نزن!
بدون توجه به حرفش در بطری که دستم بود باز کردم و سرمو بردم جلو بوی تند الکل زد تو دماغم!
سریع سرمو بردم عقب و گفتم:اه این چیه؟
مهران اومد سمتم بطری رو ازم گرفت و گفت:مگه نمیگم دست نزن؟اینا مشروبه به درد تو نمیخوره!
با کنجکاوی گفتم:اینی که میگن مشروب مشروب اینه؟
بطری رو
ازش گرفتم و گفتم:امید میگفت خیلی خوشمزس!
خواستم ازش بخورم که بطری رو با شتاب کشید و گفت:اون غلط کرد با تو! مگه تو نماز نمیخونی؟نمیدونی حرامه نمازات باطل میشه؟
اینقدر دربارش تو رستوران شنیده بودم که یادم رفته بود یه روزی تو احکام خونده بودم خوردنش حرامه. لبامو جمع کردم در بطری رو دادم دستش چشم غره ای به من رفت و بعد از بستن درش گذاشتش سر جاش .
گفتم:خودت چرا میخوری؟
دستمو کشید و منو از اشپزخونه بیرون اورد و گفت:من فرق دارم تازه من همیشه نمیخورم فقط تو مهمونی اونم کم!
من:مگه کم و زیاد داره؟
دستمو ول کرد و با جدیت گفت:اینقد سوال نکن.
شونه هامو انداختم بالا رو رفتم سمت پنجره.


مهران
نشسته بودم رو مبل شماره گلسا رو گرفتم بعد از چند تا زنگ برداشت
_:جانم؟
پوزخند زدم. فکر میکرد با یه جونم و عزیزم باز خر میشدم؟
گفتم:گلسا من تا یه هفته نیستم منشیم هم نمیاد!
_:منشیتم نمیاد؟
من:نه نمیاد!
_:پس کارای من چی؟
من:نمیدونم تا وقتی من نباشم اونم کارشو شروع نمیکنه! به اقا حسن بگو بیاد کمکت!
_:اونوقت چرا؟
من:چراش به خودم مربوطه! هفته دیگه با هم میایم
_:نترس نمیخورمش!
من:از تو بعید نیست از حسودی اونم بخوری!
_:اخه من به چیه اون دختره حسودی کنم اونم یکیه مثه بقیه کسایی که اوردی.
من:مطمئن باش این یکی خیلی فرق داره.
با حرص گفت:خب ؟همین؟
من:نکنه میخواستی زنگ بزنم بگم دوست دارم؟
میتونستم قرمزی صورتشو کاملا تصور کنم. گفت:خداحافظ
بدون این که جوابشو بدم قطع کردم.
یه نگاه به آوا انداختم.رو به روی تلوزیون روی مبل سه نفره نشسته بود پاهاشو جمع کرده بود تو بغلش و سرشو گذاشته بود روشون و با دقت به فیلم ترسناکی که داشت از ماهواره پخش میشد نگاه میکرد.
انگار تو جاش خشکش زده بود . رفتم کنارش نشستم تکیه داده به مبل و دستمو از پشت سرش گذاشتم رو مبل! اصلا متوجه من نشد.سرمو نزدیک بردم و گفتم:نمیترسی؟
یه دفعه از جا پرید.
خندم گرفت.
کوسنو برداشت اروم زد تو سرم و گفت:تو کی نشستی اینجا؟
من:اینقد ترسیده بودی که منو ندیدی.
چشم غره ای به من رفت و باز به تلوزیون خیره شد همون طور که فیلمو نگاه میکرد گفت:فیلمش به اندازه تنها خوابیدن تو بیابون رو به روی یه سری ساختمون متروکه نیمه ساخته ترسناک نیست.
همون لحظه سر یکی از دخترایی که تو فیلم بود متلاشی شد.صورتشو به حالت چندش جمع کرد.
من:مطمئنی میخوای ببینیش؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد.
دوباره محو فیلم شد. نگاهش کردم عادت نداشتم کنار دختری بشینم و اینقدر نسبت بهم بی تفاوت باشه هر چند اوا برعکس همه دخترایی که دورو برم بودن کاملا به من بی تفاوت بود ولی اون لحظه دلم میخواست اذیتش کنم. دستمو بردم جلو گوششو کشیدم.
عکس العملی نشون نداد.. خودمو کشیدم طرفش همچنان غرق فیلم بود.
یه نگاه به نیمرخش کردم. نمیدونم چرا از نیمرخ اینقدر جذاب میشد؟!همون طور بهش خیره شدم چشمم از روی موهاش پایین رفت نور تلوزیون تو چشماش افتاده بود انگار یه چراغ قوه رو تو تاریکی روشن کرده باشن . به گونش نگاه کردم گونه کوچیکش رو صورتش استخونیش واقعا بهش می اومد.
بعدم به لبهاش نگاه کردم که از نیمرخ قلوه ای تر بودن.
به کل یادم رفت میخواستم چی کار کنم. پشت انگشت اشاره و وسطیمو بردم سمت صورتش و نرم کشیدم رو گونش.
غرید :نکن!
بدون توجه به حرفش اروم دستمو از رو گونم کشیدم سمت لباش!دستمو پس زد و گفت:اذیت نکن!
مسیر دستمو عوض کردم انگشتامو فرو بردم تو موهای بالای گوششو اون یه نیمچه مویی که داشت دادم عقب و باز بهش خیره شدم صورتش انگار داشت میدرخشید.انگشتمو کشیدم پشت گوشش.
برگشت سمتم و با حرص گفت:چرا نمیذاری فیلممو....
تن صداش رفته رفته پایین اومد و قطع شد.یه ذره تو چشمای من که بهش خیره شده بودم نگاه کرد اب دهنمو قورت دادم و به لباش خیره شدم.با ترس نگاهم کرد و گفت:چته؟
دوباره به خودم اومدم.دستمو با کلافگی کشیدم رو صورتمو گفتم:هیچی!
یه ذره ازم فاصله گرفت و گفت:واسه هیچی اینجوری زل زدی به من؟
نگاهمو ازش گرفتم کنترل رو برداشتم و تلوزیون رو خاموش کردم و گفتم:خوشم نمیاد همسفرم بشینه فقط فیلم نگاه کنه!
لباشو جمع کرد و ابروهاشو داد بالا و گفت:خب چی کار کنم پس؟
از جام بلند شدم نگاهمو کامل ازش گرفتم و گفتم:چه میدونم! تو خونه هم فقط میشینی جلوی تلوزیون؟من جای تو حوصلم سر رفت!
پوفی کرد و گفت:اخه تفریحات تو به من نمیخوره!
بعد با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:تا حالا با یه دختر اینقدر عادی مسافرت نیومدی نه؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:محض اطلاعت من با هیچ دختری مسافرت نرفتم!
شونه هاشو انداخت بالا. گفتم:اینم یادت باشه من هر کاری دلم بخواد انجام میدماگه تا حالا کاری به کارت نداشتم بدون که از این به بعدم ندارم!
رفتم سمت راهرو وگفتم:من میرم واسه شام یه چیزی بخرم!
دوباره صدای تلوزیون بلند شد. گفت:باشه یه چیزی بخر واسه فردا بشه غذا درست کرد.
جوابشو ندادم رفتم تو اتاق و درو بستم!
رفتم سمت کمد و نفسمو با حرص بیرون دادم.
دیگه بد جور داشت میرفت رو اعصابم. چرا باید به یه دختر بچه جذب بشم و بعد بذارم اینجوری تحقیرم کنه؟
منی که با یه اشاره هر کسی که میخواستم به دست می اوردم.اصلا اگه بهش نزدیک شم چی؟چی کار میخواست بکنه؟در برابر من بی دفاع بود. بعد از اونم کسی رو نداشت که بخواد باعث دردسرم بشه. اصلا میتونستم تا هر وقت بخوام باهاش باشم اونم نمیتونست اعتراضی بکنه...
دوباره از اتاق بیرون اومدم.نگاهش کردم هنوز نشسته بود روی مبل نفسمو فوت کردم و رفتم سمتش


درست بالای سرش قرار گرفته بودم همین طور که داشتم فکر میکردم چطوری باید ارومش کنم بهش خیره شدم. سرشو اورد بالا و گفت:باز میخوای اذیت کنی؟
به چشمای معصومش نگاه کردم. لبخند تصنعی زدم و گفتم:نه اومدم بپرسم چی میخوری؟
سرشو تکیه داد به پشت مبل و همون طور که منو نگاه میکرد گفت:فرقی نداره.
من:باشه!
اینو گفتم و خودممو به سرعت ازش دور کردم.
ایستادم تو حیاط. مشتمو کوبیدم رو ماشین .فکر تجاوز به سرم نزده بود که حالا زد.
سوار ماشین شدم و راه افتادم .
باید جلوی خودمو میگرفتم نه به خاطر اون به خاطر خودمم که شده باید دور آوا رو خط میکشیدم . این چند وقت اونقد به رابطه داشتن با دخترا عادت کرده بودم که دیگه نمیتونستم عادی برخورد کنم!
حوصله نداشتم برم رستوران دم اولین فست فودی که دیدم استادم و دوتا پیتزا خریدم.
و بعد هم یه ذره خرت و پرت برای غذای فردا.
یه کم معتلش کردم تا حالم خوب بشه و بعد برگردم.
وارد خونه شدم همون موقع بود که فیلم تموم شد. محکم درو بستم دوباره از ترس از جاش پرید! دستشو گرفت رو قلبش و گفت:چرا اینجوری میکنی؟
خندیدم و رفتم سمت شومینه به پیتزا هایی که تو دستم بود نگاه کرد و گفت:چی خریدی؟
خریدامو گذاشتم تو اشپز خونه و با جعبه های پیتزا و نوشابه نشستم رو به روی شومینه و گفتم:پیتزا!
دستمو گرفتم جلوی اتیش و گفتم:بیرون خیلی سرده!
پاشد اومد نشست رو به روی من سریع یکی از جعبه ها رو کشید سمت خودش. سرشو به دو طرف تکون داد و گفت:به به به!اخرین باری که پیتزا خوردم دوسال پیش بود اونم نه کامل یه قاچ!
در جعبه رو باز کرد همون طور که با لذت به پیتزا ها خیره شده بود گفت:چه بویی داره!
خندیدم و گفتم:یه جوری حرف میزنی ادم فکر میکنه داره چی هست حالا!
از جاش بلند شد و گفت:این یکی عکس گرفتن داره!
دستشو کشیدم دوباره نشست گفتم:من گوشی دارم!بشین راحت غذاتو بخور
یه تیکه از پیتزا رو برداشت یه گاز کوچیک ازش زد چشماشو بست با تمام احساسی که داشت گفت:خوشمزس!
چشماشو باز کرد مات این لذت بردنش شده بودم. با هیجان سسشو خالی کرد روش و این دفعه با ولع شروع کرد به خوردن!
غش غش زدم زیر خنده!
با لب و لوچه اویزون نگاهی به من کرد و گفت:چیه؟
به جعبه دست نخورده من نگاه کرد و گفت:نمیخوری؟
سرمو تکون دادم و گفتم:دختر خوب! یه خانوم هیچوقت با هول غذاشو نمیخوره!
لقمه ای که تو دهنش بود قورت داد و گفت:چطوری میخوره؟
یه تیکه از پیتزامو برداشتم و گفتم:اینجوری نگاه کن!
یه ذره سس زدم روش و گفتم:اولا که سس زیادی باعث میشه صورتت سسی بشه این هم منظره خوبی نیست! بعد به گوشه لبش که سسی شده بود اشاره کردم!
با انگشتش پاکش کرد.گفتم:بعدم اگه سسی بشه با دستمال باید پاکش کنی!
یه نگاه به اطرافش کرد و گفت:اینجا دستمال نیست!
من:باید همراهت باشه!
شونه هاشو انداخت بالا و با دقت نگاهم کرد گفتم:اولا که گازاتو بزرگ نمیگیری بعدم نجویده قورتش نمیدی!
سرشو تکون داد و سعی کرد بعدی رو با اداب بخوره!
منم مشغول شدم همون طور زیر چشمی نگاهش میکردم. اون یه دختر کوچیک بود و من 12 سال ازش بزرگتر بودم. چطور میشد به یه دختر بچه دست درازی کرد.
بعد از این که همه پیتزاشو خورد با ارنجش لبشو پاک کرد دستشو گرفتم و گفتم:نه دیگه نشد! دیگه این کارو نکنیا!
شقیقشو خاروند و گفت:یهو بگو برم بمیرم دیگه!
من:اینا مردن نیست باید یاد بگیری جلو یه نفر این کارو بکنی میگن دختره چقد بی ادبه!
نفس عمیقی کشید و گفت:باشه چشم! به جعبش نگاه کرد و گفت:ببین اینقد خوشمزه بود که یادم رفت عکس بگیرم!
گوشیمو اوردم بیرون و گفتم:من یکی دارم بردار باهاش عکس بگیر!
خندید و گفت:باشه!
نشست رو سکوی کنار شومینه و اخرین تیکه پیتزامو گرفت دستش رو به روش نشستم تا عکس بگیرم! با دست زد کنارشو گفت:خودتم بیا!
نشستم کنارش و عکس گرفتم!
بعد از عکس سریع پیتزا رو گاز زد و گفت:دهنی شد دیگه این مال من!
خندیدم و پیتزا رو از دستش کشیدم و گفتم:هیچم دهنی نشد
سرشو اورد جلو زبونشو چسبوند به پیتزا. با حرص گرفتمش سمتشو گفتم:بیا!
همون طور که میخندید پیتزا رو از دستم گرفت! دو تیکش کرد و گفت:بیا بخور!
با چندش نگاهش کردم!
قیافشو مظلوم کرد و گفت:به جون خودم اینجاشو زبون نزدم!
با اکراه ازش گرفتم!
خندید وگفت:باور کن سالمه.
سرمو تکون دادم و همشو جا دادم تو دهنم!
شاید اون خوشمزه ترین تیکه ای بود که خوردم!
رو کردم بهش و گفتم:فردا میبرمت شهرو ببین.
با خوشحالی نفس عمیقی کشید و گفت:ممنونم!
من:بابت چی؟
یه نگاه به اطرافش کرد و گفت:بابت این همه هیجان!
سرشو گرفت بالا و گفت:این تیکه از زندگیم به عنوان تنها خاطره خوبی که دارم همیشه تو ذهنم میمونه!
قلبم با این حرفش فشرده شد.حق اون نبود که چنین زندگی داشته باشه. خیلیا بودن که اگه تو شرایط آوا قرار داشتن نه تنها دلمو به درد نمی اوردن بلکه حس میکردم واقعا حقشونه اما این دختر مگه چی کار کرده بود که تو این سن باید اینقدر زجر میکشید.
یه ذره نگاهم کرد و گفت:میشه یه لحظه فکر کنی پسرم؟
با تعجب گفتم:چطور؟
_:میخوام یه دقیقه رفیقمو بغل کنم!
لرزش تلخی که تو صداش بود حس بدی بهم میداد. برای این که جو رو عوض کنم گفتم:حالا چرا پسر؟دختر باشی نمیشه؟
تک خنده ای کرد و گفت:نه! دوست ندارم با اون حس بغلم کنی.
دستامو باز کردم.اومد جلو خودشو تو بغلم جا کرد!
سرشو گذاشت رو شونم منم متقابلا همین کارو کردم. او لحظه واقعا هیچ حسی به جز ارامش دادن بهش نداشتم.
سرشو چند بار رو شونم تکون داد بعد کم کم طرز نفس کشیدنش تغییر کرد. فهمیدم داره گریه میکنه !خواستم بکشمش عقب حقله دستشو محکم تر کردو سرشو فرو برد تو لباسم!
حتی نمیتونستم درست درک کنم که این دختر چی کشیده تا باهاش ابراز هم دردی کنم.هیچ صدایی ازش در نمی اومد فقط بدنش اروم میلرزید. از فکری که قبل از رفتنم کرده بودم پشیمون و خجالت زده شده بودم.بغضمو قورت دادم و سرمو بردم طرف صورتش و گفتم:حالت خوبه؟
لباسمو تو مشتش گرفت و سرشو به علامت مثبت تکون داد.
دستمو کشیدم رو سرش و گفتم:گریه کن تا سبک شی!
انگار که یه عمر منتظر چنین حرفی بوده باشه , نفس عمیقی کشید و شدت گریش بیشتر شد.


من:همه چی تموم شد . دیگه لازم نیس ناراحت باشی خب؟
سرشو تکون داد!
من:من مواظبتم!
با صدای گرفته ای گفت:میدونم!
من:افرین دختر خوب!دیگه لازم نیست گریه کنی.
خواستم بکشمش عقب ولی بی فایده بود.
من:آوا؟
جواب نداد گریه هاش به هق هق تبدیل شده بود.
دیگه تلاشی واسه اروم کردنش نکردم شاید واقعا نیاز داشت که گریه کنه تا اروم شه دستامو دور کمرش حقله کردم و خیلی نرم موهاشو وسیدم.
اونقدر گریه کرد تا بالاخره خوابش برد!بلندش کردم و بردمش تو اتاقش در اتاقو که باز کردم دیدم همه وسایلشو پخش کرده وسط اتاق! خوابوندمش روی تخت و پتو رو کشیدم روش نشستم کنار تخت دماغش و گونه هاش از بس گریه کرده بود قرمز شده بودن.اشکاشو پاک کردمو بهش نگاه کردم. به جای این که سعی کنم کمکش کنم به چه چیزایی که فکر نکرده بودم اهی کشیدم و از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون!
رفتم تو اتاقم دراز کشیدم رو تخت و شماره ثمیین رو گرفتم . خیلی زنگ خود تا جواب بده.
_:الو؟
صداش خوابالود بود به ساعت مچی رو دستم نگاه کردم تازه یازده و نیم بود.گفتم:پولتو میری از همون کسی میگیری که براش خبر بردی دیگه هم خونه من نمیای!فهمیدی؟
_:مهران من....
من:حرف نباشه بیخود خودتو توجیه نکن یه ریال پولم نمیتونی از من بگیری
_:امیر مجبورم کرد بگم اون دختره رو دیدم
من:امیر از کجا خبر داشت اصلا دختری پیش من زندگی میکنه یا نه؟!
_:باور کن من خبر ندارم فقط از روز اولی که اومدم بهم گفت....
ادامه حرفشو نزد. با تعجب گفتم:چی گفت؟
_:هیچی ولی باور کن من سر خود حرفی نزدم.
من:گفتم چی گفت؟
ساکت شد. با صدای بلندی گفتم:میگی یا نه؟
_:باشه ... باشه اروم باش میگم!فقط تورو خدا بهش نگو از من شنیدی.
من:د یالا بگو ببینم چی گفته!
_:روز اول بهم گفت وقتی میام خونت حواسم به تلفنا و رفت و امدات باشه اگه دختری رو دیدم بهش بگم!
من:چی گفتی؟
_:واسه این کارم 800 تومن بهم داد.
من:یعنی تورو فرستاده چاسوسی منو بکنی؟اون چرا باید کارای منو کنترل کنه؟
_:به خدا من از چیزی خبر ندارم فقط خبرایی که میخواست براش می بردم!
با لحن تهدید امیزی گفتم:یه کلمه هم با کسی درباره این تماس حرف نمیزنی فهمیدی؟
_:اگه بگم سر خودم میره! مطمئن باش نمیگم!
من:ولی به هر حال من بهت پولی نمیدم! تا یاد بگیری خیانت کار نباشی!
همین که خواست جوابمو بده گوشی رو قطع کردم.
با عصبانیت شماره امیرو گرفتم ولی قبل از این که زنگ بخوره پشیمون شدم. باید میفهمیدم چرا واسه من بپا گذاشته! رابطه داشتن من با یه دختر چه فرقی برای اون داشت؟یعنی به خاطر این بود که منو از دست نده؟نه صد تا بهتر از من مشتریش بودن تازه اینقدر واسش نمی صرفم که بخواد 800 هزار تومن بابتش بده!
باید می فهمیدم فقط از ثمین اینو خواسته یا به همه گفته.
تو بلاک لیستمو باز کردم شماره مهسا رو از توش پیدا کردم و بهش زنگ زدم هنوز یه زنگ نخورده بود که جواب داد:الو؟مهران عشقم خودتی؟
پوفی کردم و گفتم:خودمم!
_:میدونستم دلت برام تنگ میشه عزیزم وای نمیدونی من چی کشیدم!
همون لحظه صدای مردی پیچید تو گوشی:با کی حرف میزنی؟بیا دیگه!
پوزخندی زدم و گفتم:اخی !چقدر زجر کشیدی!
من منی کرد و گفت:اخه...من...
من:بسه بسه من اگه میخواستم گول یکی مثه تورو بخورم خیلی وقت پیش میخوردم. حالا گوشتو بده من ببین چی میگم . یه سوالی ازت میپرسم درست و راست جوابمو میدی و اگر نه بلایی سرت میارم که خودتم نفهمید از کجا خوردی!
_:چیزی شده؟
من:اره شده! تو بابت خبر بردن از خونه من واسه امیر پول می گرفتی؟
ساکت شد.
من:چی شد؟!
_:نه!
از لحنش معلوم بود دروغ میگه!
با حرص گفتم:گفتم راستشو بگو!
_:باور کن نمیدونم از چی حرف میزنی!
با عصبانیت گفتم:پس 800 تومن واسه چی از امیر گرفته بودی؟
از دهنش پرید:اولا هشتصد نه و پونصد بعدم...
حرفشو خورد فهمید سوتی داده گفتم:بعدم چی؟
_:تورو خدا مهران نپرس اگه امیر بفهمه منو میکشه!
من:مطمئن باش اگه حرف نزنی خودم اول میکشمت!
_:باشه میگم!فقط قول بده امیرچیزی نفهمه!
من:نمیفهمه!
صدای پسره بلند شد:مهسا!
_:الان میام دو دقیقه صبر کن عزیزم.
صداشو اورد پایین و گفت:بهم گفته بود باید همه چیزو بهش بگم و نذارم دختری بهت نزدیک شه!
من:چند وقت؟
_:چی؟
من:چند وقت بود اینو بهت گفته بود؟
_:از همون روز اول!
باز صدای نکره مرده بلند شد:میای یا من بیام؟
من:برو دیگه!
_:ببخشید عزیزم!
من:فکر نکن خبریه زنگ زدم اینو بپرسم .خدافظ !
گوشی رو قطع کردم اصلا سر در نمی اوردم چه خبره؟!


آوا
چشمامو باز کردم نمیدونستم چند وقته خوابیدم.
نشستم سر جام یاد دیشب افتادم. نفسمو دادم بیرون و لبخند زدم انگار یه بار بزرگ رو از دوشم برداشتن.یه نگاه به اطرافم کردم من کی اومدم تو اتاق؟
یه ذره با خودم فکر کردم شاید چیزی یادم بیاد . یه دفعه محکم زدم رو پیشونیم و گفتم:وای مهران!
یه گوشه از پیشونیم درد شدیدی احساس کردم انگشتمو کشیدم دیدم جوش زدم!پوفی کردم و از جام بلند شدم.
اگه کارمو رو یه منظور دیگه میگرفت چی؟عجب حماقتی کرده بودم اون پسره چیطوری میخواست احساس یه دخترو درک کنه ؟! شاید این کارو میذاشت به حساب علاقه . باید هر جور شده بهش می فهموندم که بغل کردنش بی منظور بوده.
یه نگاه به لباسام که روی زمین ریخته بود انداختم باید جمعشوم میکردم ولی اصلا حوصلشو نداشتم. یه نگاه به لباسام کردم خوب بود .از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت دستشویی.
صورتمو شستم و یه نگاه به جوش بزرگی که رو پیشونیم بود انداختم چیزی واسه فشار دادن نداشت و اگر نه تا الان دخلشو اورده بودم.
وارد پذیرایی شدم نمیخواستم دیگه حرفی از دیشب زده بشه!کمرمو صاف کردم یه ذره به اطراف نگاه کردم ولی خبری از مهران نبود خواستم برم بیرون که صدایی از پشت سرم گفت:بیدار شدی؟!
برگشتم سمت مهران که ایستاده بود تو اشپزخونه.
لبخند محوی زدم و گفتم:اره!
دستی تو موهام کشیدم تا مرتبشون کنم و رفتم سمتش!
لیوان چایی که دستش بود گذاشت رو میز و خودشم نشست و گفت:خوب خوابیدی؟
بدون این که نگاهش کنم گفتم:اره!
تکیه داد به صندلی و گفت:بیا بخور!
نشستم روی صندلی زیر چشمی نگاهش کردم فکرش مشغول بود نگران به نظر میرسید یعنی ربطی به دیشب داشت؟یه لقمه کره مربا برای خودم گرفتم. همچنان یه جای دیگه سیر میکرد جرات نداشتم ازش چیزی بپرسم میترسیدم بحث دیشبو وسط بکشه.
سریع غذامو خوردمو از جام بلند شدم اون همچنان تو فکر بود.
بیخیال از اشپزخونه رفتم بیرون و رفتم سمت اتاقم تا وسایلمو مرتب کنم.
داشتم لباسامو میذاشتم تو کمد که مهران اومد تو اتاق و گفت:میخوای بریم لب دریا؟
لبخندی زدم و گفتم:خیلی دلم میخواد از نزدیک ببینمش!
زیپ کاپشنشو بالا کشید و گفت:حیف هوا سرده و اگر نه میرفتیم تو اب!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:به هر حال که من شنا بلد نیستم!
سرشو تکون داد و گفت:خب یه چیزی بپوش بیا بریم!
نگاهش کردم هنوز چهرش همون طوری بود دیگه کنجکاوی بهم غلبه کرد گفتم:اتفاقی افتاده؟
_:نه!
من:انگار افتاده!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:چیز مهمی نیست!
پالتوی کرم رنگ کوتاهی که مهران خریده بود تنم کردم و یه شال پیچیدم دور سرم!
خندید و گفت:بازم که اینجوری شال سرت کردی!
من:مگه نمیگی سرده؟
دستم گذاشتم رو گوشامو و گفتم:من به اینا احتیاج دارم!
خندید و سرشو تکون داد و گفت:بیا بریم!
دنبالش راه افتادم.عمون طور که از پله ها پایین میرفتیم گفتم:چقد اینجا می مونیم؟
_:نمیدونم! تا وقتی دوستم زنگ بزنه و بگه همه چی مرتبه!
شونه هامو انداختم بالا دستامو فرو کردم تو جیبم و از پله ها پایین رفتم .
به ساحل که رسیدیم دوباره هیجان دیروز اومد سراغم دویدم و خودم رسوندم لب اب! یه نگاه به جلو کردم با این که دیدن اون همه اب منو میترسوند ولی در عین حال بهم ارامش میداد.
موجا دورست تا نزدیک پام می اومدن و برمیگشتن.
برگشتم سمت مهران دیدم عقب ایستاده و با اخم داره با تلفن حرف میزنه!
دوباره رومو کردم سمت اب!پامو اروم بردم جلو و از پنجه جلوی کفشمو زدم به اب!
ولی قانع نشدم کفشمو در اوردم و این دفعه انگشتامو زدم به اب !اونقدر سرد بود که تا مغز استخونم لرزید ولی اهمیت ندادن اون یکی کفشمم در اوردم پاچه های شلوارمو تا کردم و رفتم جلو ولی نه زیاد فقط تا مچ پام تو اب بود.
با هر موجی که میزد سرما رو بیشتر احساس میکردم .


تو حس و حال خودم بودم که مهران صدام زد:آوا بیا این طرف!
من:نه خیلی کیف میده!
_:سرما میخوری!
من:زیاد که جلو نرفتم!
همون لحظه یه موج زد و پاهام تا زانو خیس شد.
از ترسم برگشتم عقب مهران اومد نزدیک و دسمو گرفت و منو کشید عقب و گفت:میخوای مریض شی؟
کفشامو برداشتم و گفتم:نمیشم!
کفشامو پام کردم و گفتم:اینجا خیلی قشنگه!
یه نفس عمیق کشیدم مهران گفت:باید تابستون یا بهار بیای!
خندیدم و گفتم:به همین الانشم راضیم!
حصیری که دنبال خودش اورده بود روی پله ها پهن کرد ونشست روش منم رفتم و کنارش نشستم رومو کردم به دریا و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:زیاد اینجا میای؟
_:واسه تعطیلات عید با دوستام میام!
بهش نگاه کردم و گفتم:پس خونوادت چی؟
_:یعنی چی چی؟
من:خب عیدا ادم باید پیش خونوادش باشه!
لبخندی زد و گفت:زندگی من از اونا جداست!
من:چرا؟
لبخندی زد و گفت:خب من سی سالمه!فکر کنم این کافی باشه تا بخوای از خونوادت جدا شی و یه زندگی مستقل داشته باشی!
من:به من ربطی نداره اما به نظرم یه کم زیادی ازشون جدا نشدی؟
_:چطور؟
من:از صحبتای اون روزت با بابات فهمیدم ارتباط خوبی باهاش نداری! بعدم این که اونا حتی خبر ندارن پسرشون اینجا یه ویلا داره!دوست داری درباره کارایی که میکنی بهشون چیزی بگی... حتی تعطیلاتتم باهاشون نمیگذرونی!
لبخندی زد و رو کرد به منو و گفت:میدونی من ذاتا ادمیم که خوشم نمیاد چیزی بهم تحمیل بشه یا این که بخوان محدودم کنن یا حتی محبت بیجا بهم داشته باشن طوری که بشه دخالت تو زندگیم .چون من تک فرزندم مامانم خوشش میاد لوسم کنه و تمام ارزوهاشو به وسیله من بر اورده کنه ولی من خوشم نمیاد.
من:بهت امر و نهی میکنن؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:میخوان مجبورم کنن با دختر خالم ازدواج کنم!منم اونو دوست ندارم تا وقتی که یا اون ازدواج کنه یا مامان و بابام دست از این حرفشون بکشن منم خودمو ازشون دور نگه میدارم.
من:خب تو از کجا میدونی شاید خوشبخت بشی باهاش
پوزخندی زد و گفت:اولا که من قصد ازدواج ندارم در ثانی اگه داشته باشم با عمرا دختر خالمو انتخاب کنم!
من:چرا؟
_:چون چیزایی ازش میدونم که اگه تو هم جای من بودی اونو انتخاب نمیکردی.
نگاهش کردم. گفت:بگذریم
دستامو از پشت تکیه دادم رو زمین و گفتم:خب چرا بهشون نمیگی که اون به دردت نمیخوره؟
خندید و گفت:فکر میکنی نگفتم؟اگه تو خونه ما بگی بالای چشم نادیا خانوم ابروئه چنان موضع میگیرن که فکر میکنی چیزی که چشمات دیده هم اشتباه بوده!کاش یه بچه دیگه هم داشتن تا دست از سر من یکی بر می داشتن.
اهی کشیدم و گفتم:اگه مامان منم یه پسر داشت....
حرفمو ادامه ندادم باز رومو کردم رو به دریا این جمله خیلی ادامه داشت اگه مامانم یه پسر داشت من هیچوقت یه پسر بزرگ نمیشدم هیچوقت اواره نمیشدم هیچوقت لازم نبود از جامعه فرار کنم شاید یه ادم مهم میشدم میتونستم درس بخونم و به ارزوهام فکر کنم .ازدواج کنم و بچه داشته باشم.
مهران انگار که ذهن منو خونده باشه گفت:فکر کن مادرت پسر دار میشد اونوقت فکر میکنی اصلا تورو به دنیا می اورد؟
ابروهامو دادم بالا و نگاهش کردم . نیشخند زد. سرمو تکون دادم و گفتم:اگه من به دنیا نمی اومدم هیچی از امورات دنیا کم نمیشد.
قطره های بارون کم کم صورتمو خیس کرد .
مهران هم از جاش بلند شد و گفت:بیخیال! هر چقدرم زندگی سخت باشه هیچکس ارزو نمیکنه ای کاش به دنیا نمی اومد.
چشمکی زد و گفت:زندگی از هر دختری وسوسه انگیزتره!
از جام بلند شدم و گفتم:تو ام با این ذهن منحرفت . اصلا دنیا رو زیر سوال میبری!
حصیرو از رو زمین برداشتم و راه افتادیم سمت ویلا!
رفتم تو اشپز خونه تا یه چیزی واسه ظهر درست کنم. مهران گفت:مگه اشپزی هم بلدی؟
من:اینم سواله؟اگه بلد نبودم که میمردم از گرسنگی!
تکیه داد به کابینتا و گفت:راست میگی خب!
رفتم سراغ برنجا که تلفنش زنگ خورد.
_:اوه به به اقای خبر چین!
از لحنش معلوم بود عصبیه ولی داره خودشو کنترل میکنه.
_:حواست به زبونت باشه که کجا ازش حرف در میره چون ممکنه دفعه بعدی خودم بیام بیخ تا بیخ ببرمش ...
....
_:باشه بابا مهم نیست وقتی یه حرفی بی پایه و اساس باشه هر چقدرم بگرده اخرش معلوم میشه صحنه سازی بودم!
.....
_:به اقا رو یعنی تو هم باورت نمیشه طرف پسر بوده؟خب برو خودت ببین!
.....
_:حالا اصلا چه فرقی به حال تو داره؟
.......
_:معلومه که دیگه نمیخوامش! دختره دروغ گو معلوم نیست چه فکری با خودش کرده و این داستانا رو سر هم کرده!
.....
یه ذره فکر کرد و گفت:اتفاقا میخواستم بگم خیلی زود یکی دیگه رو برام پیدا کن!میخوام زودتر از شر این دختره خلاص شم.راستی پولی هم بهش نمیدم به خودشم گفتم .
......
_:همین که گفتم ناراحتی خودت بهش پول بده!دیگه هم نبینم یکی مثه این بفرستی که فکر کرده خیلی زرنگه و منو احمق فرض کنه و الا دیگه با تو هم طرف حساب نمیشم!
.......
چقد راحت درباره دخترا حرف میزدن انگار داشتن کالا مبادله میکردن.کارای مهران خیلی ضد و نقیض بود اصلا بهش نمی اومد همچین ادمی باشه صد در صد چیزی که من ازش میدیدم کاملا با چیزی که دخترای دیگه میدیدن فرق داشت.
.......
_:من دیگه کار دارم این صغرا کبرا ها رو واسه من نچین یکی دیگه رو پیدا میکنی هیچ پولی هم به ثمین نمیدم!خدافظ!
گوشی رو قطع کرد و لا حرص گفت:فکر کرده من احمقم!خیلی زودتر از اونی که فکر کنی میفهمم چه غلطی داری میکنی اقا امیر.
این امیر اصلا به نظرم ادم جالبی نبود وقتی به من که فکر میکرد پسرم اون جوری نگاه میکرد معلوم بود چقدر وضعش خرابه. رفیق ناباب که میگفتن همین بود مطمئن بودم مهرانو اون کشیده تو خط این جور کارا!
نفسشو با حرص فوت کرد گفتم:چیزی شده؟
دستشو کشید تو موهاش و گفت:مشکل روی مشکل!
من:بگو شاید بتونم کمکت کنم!
سرشو تکون داد و گفت:امیر واسه تو خطر ناکه نمیخوام درگیر بشی و یه مشکلی این وسط واست پیش بیاد
من:اصلا این امیر کی هست؟
پوزخندی زد و گفت:عامل اصلی منحرف شدن من!یکی که قبلا فکر میکردم دوستمه ولی حالا میفهمم یه کاسی زیر نیم کاسش بوده از اول!
پس حدسم درست بود. گفتم:پس چرا دورشو خط نمیکشی؟
_:چون داغ بودم حالیم نبود ولی حالا چشمام تازه باز شده.اول حسابشو میرسم بعدا ولش میکنم.
سرمو تکون دادم و گفتم:پس موضوع کینه های شتری پسرونس
خندید و گفت:این اصطلاحاتو از کجا میاری؟!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:از دورو بریام شنیدم!فقط مواظب باش این جور مواقع یکی از دو طرف زیر اون شتره له میشه!
سرشو تکون داد و اومد جلو و گفت:فعلا تا اینجام میخوام بیخیالش بشم تا فکرم باز شه!خب ببینم ناهار چی میخوای بهمون بدی؟


روز اونجا موندیم چون هوا خوب نبود نتونستیم زیاد بیرون بریم ولی با این حال تو این چند روز خیلی احساس خوبی داشتم حس میکردم میتونم به مهران اعتماد کنم حالا دیگه نگرانی بابت اون نداشتم.داشتم لباسامو جمع میکردم که مهران وارد اتاق شد با دیدن چمدون بزرگی که تو دستش بود لباسا رو زمین گذاشتم چمدونو گذاشت رو تخت و گفت:نمیشه اینجوری بیاریشون!
نگاهی به چمدون کردم و گفتم:از کجا اوردی؟
زیپشو باز کرد و گفت:خریدم!
یه ذره نگاهش کردم و گفتم:چقد شد؟
لبخندی زد و گفت:کادوئه!
صورتمو جمع کردمو گفتم:چقد شد؟
دستی رو شقیقش کشید و گفت:100
ای خدا من فکر این بودم که بعد از برگشتنم با کدوم پول واسه خودم غذا بخرم! نمیخواستم روز به روز بیشتر بهش بدهکار بشم!
یه دفعه گفت:اها راستی یه چیزی!
نگاهش کردم کیف پولشو از تو جیبش بیرون کشید و گفت:موتورت به فروش رفت. خندیدم خدایا کاش یه چیز دیگه ازت میخواستم.
چند تا تراول پنجاه تومنی بیرون کشید نشمردمشون بعد گرفت طرفمو گفت:چون قدیمی بود زیاد نخریدنش فقط 400!
نیشم باز شد. خدایا کاش یه چیز دیگه ازت میخواستم. بعد با خودم فکر کردم چی مهم تر از پول اونم واسه سیر کردن شکم. گفتم:به کدوم بدبختی انداختینش؟
سرشو تکون داد و گفت:چطور؟
با خنده گفتم:من اون موتورو 280 تومن خریدم!
لبخند محوی زد اصلا تعجب نکرده بود.گفت:تازه من میخواستم 500 بفروشمش ولی خریدار راضی نشد!
تراولا رو از دستش گرفتم پول چمدونو ازش جدا کردم و بهش پس دادم.
وسایلمو جمع کردم و سوار ماشین شدیم.
تکیه دادم به صندلی و گفتم:خیلی بهم خوش گذشت!
لبخندی زد و گفت:ما که جایی نرفتیم !
در حالی که روبه رومو نگاه میکردم شروع کردم به شمردن با انگشتام و گفتم:یه روز رفتیم ساحل! یه روز رفتیم جنگل!یه روز ناهار رفتیم رستوران! یه روز تمر و لواشک خوردیم!یه شب پیتزا خوردیم!از همه مهمتر من اومدم شمال رفتم تو یه ویلای گرون قیمت چند روز زندگی کردم.
لبخندی زد و گفت:تجربه خوبی بود!
رو کردم بهش و گفتم:فکر نمیکردم چنین ادمی باشی!
_:چه ادمی؟
من:ارومو متین!
_:لطف داری!
من:تعریف نبود حقیقتو گفتم!
سرشو تکون داد و گفت:میدونم!تو از اون ادمایی نیستی که چاپلوسی کنن!
نیشخندی زدم و گفتم:یه جوری میگی انگار از ادمای چاپلوس بدت میاد!
_:خب بدم میاد!
من:خالی نبند هیچکس از این که دیگران ازش تعریف کنن بدش نمیاد!
لبخندی زد و گفت:میدونی از حرف زدنت خوشم میاد!
من:چرا؟
_:خب نه تنها هیچ دختری بلکه هیچ پسری رو هم ندیدم که اینقدر درباره هر مسئله ای رک و دقیق حرف بزنه! از همه مهم تر بدونه که چی میخواد بگه!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:خب اینقدر بیکار بودم که بشینم به حرف زدن فکر کنم!
لبخندی زد و گفت:بعضی وقتا خوبه با هم هم صحبت بشیم هوم؟
لبخندی زدم و گفتم:اگه خونت شومینه داشت از اون چایی های داغ با بیسکوییت هم داشتی هر شب می اومدم برات حرف میزدم!
لبخندی زد و گفت:خونمم شومینه داره!
من:دیدمش ولی ازش استفاده نمیکنی!
_:چرا ولی گاهی اوقات!
رو کرد به منو گفت:با این که سنت به من نمیخوره اما رفتارت جوریه که فکر میکنم ما دوستای خوبی برای هم میشیم!
لبخندی زدم و گفتم:رفقای خوبی!
نیشخندی زد و گفت:یه چیزی بهت میگم البته رو منظور بد نگیریا! ولی تو اونقدر دختر قوی هستی که به خودم حتی اجازه نمیدم بهت نظر داشته باشم.
سرمو تکون دادم و گفتم:چرا منظور بد؟! تازه فکر کنم اینجوری حس بهتری بهت دارم!


لبخندی زد و ضبطو روشن کرد یه اهنگا یه ریتم اروم شروع شد و بعد خواننده شروع کرد به خارجی خوندن! با این که چیزی نمیفهمیدم ولی از اهنگ خوشم اومده بود سرمو تکیه دادم به صندلی و به بیرون خیره شدم با صدای اهنگ و تکونای ماشین و جای گرم و نرمم خیلی زود خوابم برد.
**********
مهران

یه نگاه به اوا کردم . خوابش برده بود.وقتی میخوابید با نمک تر میشد همون طور که اهنگو گوش میدادمنفس عمیقی کشیدم و چشممو از آوا گرفتم و به جاده خیره شدم.
..........

Whenever I'm alone with you
هر وقت با تو تنهام
You make me feel like I am young again
باعث میشی حس کنم دوباره جوون شدم
Whenever I'm alone with you
هر وقت با تو تنهام
You make me feel like I am fun again
باعث میشی دوباره حس شادابی کنم
However far away I will always love you
هرچقدر ازت دور باشم بازم دوستت خواهم داشت
However long I stay I will always love you
تا هروقت زنده ام دوستت خواهم داشت
Whatever words I say I will always love you
با هر کلمه ای که میگم همیشه عاشقت میمونم
I will always love you
همیشه عاشقت میمونم
Whenever I'm alone with you
هر وقت با تو تنهام
You make me feel like I am free again
باعث میشی حس کنم دوباره آزاد شدم
Whenever I'm alone with you
هر وقت با تو تنهام
You make me feel like I am clean again
باعث میشی حس کنم دوباره پاکم
..............


(تکیه ای از اهنگadele - love song)
ماشینو تو حیاط پارک کردم شونه آوا رو تکون دادم و گفتم:پاشو دیگه چقد میخوابی؟!
با چشمای نیمه باز گفت:ها؟
در ماشینو باز کردم و گفتم:رسیدیم!
سرمایی که از بیرون تو ماشین نفوذ کرد باعث شد چشماشو باز کنه!
از ماشین پیاده شدم و درو بستم علی ایستاده بود رو به روی من همون طور که با کنجکاوی به اوا نگاه میکرد گفت:پس اون دختر دردسازه اینه!
به اوا نگاه کردم داشت لباساشو مرتب میکرد.
علی ادامه داد:فکر نمیکردم ریزه پسند باشی!
دستمو گذاشتم پشت کمرشو گفتم:من باهاش کاری ندارم
خندید و گفت:بله نداری!
من:فقط دارم بهش کمک میکنم!
نیشخندی زد و گفت:لابد محض رضای خدا؟
من:این همه خلاف رضای خدا کار کردم گفتم یه بار محض رضاش باشم شاید یه گوشه بهشت جامون داد.
آوا از ماشین پیاده شد.چشمای خواب الودشو مالید و رو کرد به علی و گفت:سلام!
به علی نگاه کردم نگاهش رو استخون ترقوه آوا که از یقش معلوم بود خشک شده بود.
به آوا اشاره کردم و گفتم:شالت افتاده!
خیلی زود منظورمو گرفت یه نگاه به چشمای خیره علی کرد و شالشو پیچید دور یقه و سرش!
علی که دیگه جلوی دیدش گرفته بود به خودش اومد دستشو دراز کرد سمت آوا و گفت:سلام! من علی ام.
آوا یه نگاه غضبناک به دستش انداخت و بدون این که دستشو بگیره گفت:منم اوام!
خوشم می اومد که با یه حرکت از طرف مقابل سریع میشناختش. علی که حسابی خورده بود تو حالش یه کم عقب کشید و گفت:خوشبختم!
آوا سرشو تکون داد و گفت:منم همین طور!
بعد رو کرد به منو گفت:میشه چمدونمو بدی؟میخوام برم بالا!دکمه صندوق عقبو زدم باز شد گفتم:برو بردار!
رفت عقب ماشین!
علی سری تکون داد و گفت:اووف چه بد اخلاق!
من:مگه تو ندید بدیدی زل زدی تو یقه دختره؟
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:حالا که کاری به کارش نداری اینه وقتی کاری به کارش داشته باشی چی میشه!
یه چشم غره غضبناک تحویلش دادم!
زد روس شونمو گفت:خب دیگه من میرم!
لبخندی زدم و گفتم:باشه فقط این چند روز بیا و برو ممکنه بابام هنوز مشکوک باشه!
_:باشه !
باهاش دست دادم و گفتم:خیلی لطف کردی. زیر چشمی نگاهی به اوا کرد و گفت:امیدوارم ارزششو داشته باشه!
اوا با چمدون اومد سمت ما علی بهش گفت:خداحافظ آوا خانوم!
اوا سرشو تکون داد و هیچی نگفت!
بعد با هم رفتیم سمت در باهاش خداحافظی کردم و درو بستم !اوا داشت میرفت بالا!یه نگاه بهش کردم و رفتم تا چمدون خودمو بردارم!
وارد خونه که شدم صدای زنگ تلفنم در اومد امیر بود جواب دادم:سلام!
_:سلام! رسیدی؟
من:اره رسیدم!چی شد میاریش؟
_:اره شب منتظرم باش!
لبخند زدم پس بالاخره کارم شروع شد.گفتم:باشه ساعت 10 منتظرم!
_:باشه
من:خب دیگه من خستم میخوام برم استراحت کنم شب میبینمت!
_:اوکی خدافظ!

گوشی رو قطع کردم و رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم و رفتم سمت تخت خوابم!


بالاخره از رخت خواب دل کندم و از جام بلند شدم یه نگاه به ساعت کردم هفت و نیم بود رفتم تو حموم و یه دوش اب گرم گرفتم و سریع بیرون اومدم.
باید به آوا میگفتم چراغای بالا رو خواموش کنه که امیر نخواد پا پیچ بشه که بالا رو ببینه. لباسامو پوشیدم از خونه اومدم بیرون همین که خواستم از پله ها بالا برم در خونه باز شد آوا و وارد حیاط شد.
با دیدن من لبخندی زد و گفت:سلام!
سه تا پله ای که بالا رفته بودم برگشتم و گفتم کجا بودی؟
خریداشو بالا گرفت و گفت:پی... نانی.... شاید..پی ابی... غذایی... خوردنیی
با خنده گفتم:سهرابی شدی واسه خودت!میخواستی بدی من برات میگرفتم خودت چرا رفتی؟
دست و پاشو کج کرد و گفت:مگه خودم اینجوریم؟
بعد اومد بالا و گفت:داشتی میرفتی بالا؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:اومدم بگم شب چراغاتو روشن نکن یا حداقل چرا اتاقتو روشن کن که معلوم نباشه!
پلاستیکاشو تو دستش جا به جا کرد و گفت:چطور؟
من:امیر قراره بیاد نمیخوام بفهمه تو بالایی!
نفسشو فوت کرد و گفت:معظلی شده این دوستت!
من:یه مدت دیگه از دستش راحت میشم.
_:باشه خیالت راحت من غذامو که درست کردم چراغا رو میبندم .
من:شرمنده ها!
لبخندی زد و گفت:اختیار داری خونه خودته. تازه من به تاریکی عادت دارم.
خریداش اشاره کرد و گفت:من دیگه برم !
من:باشه برو! بازم ممنون!
سرشو تکون داد و رفت بالا.
برگشتم تو خونه برای خودم ماکارانی درست کردم و بعدم خونه رو مرتب کردم . دو هفته مش رحیم تموم شده بود ولی هنوز برنگشته بود سرکارش باید باهاش تماس میگرفتم خونه رو گند داشت برمی داشت.
بالاخره ساعت 10 شد. خودمو با تلوزیون سرگرم کرده بودم که زنگ در به صدا در اومد. رفتم پشت ایفون امیر رو دیدم در رو باز کردم و رفتم سمت ورودی امیر وارد حیاط شد طبق چیزی که انتظار داشتم طبقه بالا رو نگاه کرد نمیدونم آوا چراغاشو خاموش کرده بود یا نه که امیر گفت:کسی بالا نیست؟
یه نگاه به پله ها کردم و گفتم:ارمان؟نمیدونم!
سرشو تکون داد و گفت:من باید برم ! اینم از ترلان!
همون موقع یه دختر از در وارد شد.یه نگاه سر تا پاش انداختم الحق که خوش هیکل بود.
من:ازمایشاتو بیار بالا!
امیر چند تا برگه داد دستش دختره اومد بالا!صورتشو نگاه کردم پوست گندمی و صافی داشت گونه هاشو کاشته بود ولی همونم بهش می اومد و چشماشم مشکی بود همون چیزی که قبلا از امیر خواسته بودم با این که چشماش خیلی درشت تر از آوا بود و مژه های فوقالعاده پر و فری داشت و یه خط چشم قشنگ هم چاشنیشون کرده بود ولی اصلا جذابیت چشمای اوا رو نداشت.بینیشم عمل کرده بود لباش نازک بود ولی با رژ و خط لب بزرگشون کرده بود.
برگه ها رو از دستش گرفتم و گفتم برو تو.
یه نگاه به امیر کردم داشت بالا رو نگاه میکرد گفتم:چرا واستادی؟
از حرفم تعجب کرد لابد نقشه کشیده بود من که رفتم تو بره بالا!رفتم پایین اونم رفت سمت در. دم دست ایتادم و گفتم:خدافظ!
سرشو تکون داد و رفت درو خودم بستم که مطمئن بشم بسته شده بعد یه نگاه به بالا کردم انگار نه انگار کسی اونجاست.
با خیال راحت رفتم تو خونه.
به ازمایشا یه نگاه کردم و در رو بستم ترلان لم داده بود روی مبل و شالشو در اورده بود. با لحن خشکی گفتم:چند سالته؟
همون طور که دکمه های پالتوشو باز میکرد گفت:24!
من:اتاقم اونجاست! بعد به راهرو اشاره کردم و گفتم:برو تا منم بیام!
پشت چشکمی نازک کرد و گفت:باشه! منتظرم!
برگه ها رو گذاشتم رو میز چند دقیقه صبر کردم و بعد وارد اتاق شدم.
یه تاپ دکلته به رنگ صورتی کثیف با شلوار لی تنش بود جلوی اینه ایستاده بود و داشت موهاشو درست میکرد. با دیدن من تو اینه برگشت موهاشو از تو صورتش کنار زد و با لبخند گفت:فکر نمیکردم اینقد خوشتیپ باشی!
بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم:امیر بهت نگفته من از رژ لب بدم میاد.
انگشتشو کشید رو لبش و گفت:واقعا؟مشکلی نیست الان پاکش میکنم!
بعد رفت سمت کیفش!گذاشتم هر کاری میخواد بکنه خودمم دراز کشیدم رو تخت. خودش اومد سمتم !
دستاشو گذاشت رو شونم و گفت:به نظرت من چطورم!
نیشخندی زدم و گفتم:خیلی خوب!
مستانه خندید.فقط لبخند زدم.
صورتشو اورد جلو تا ببوسمش حالا وقت عملی کردن نقشه بود یه دستمو حلقه کردم دور کمرش تا بعدا نتونه فرار کنه بعد اروم دستمو کشیدم تو موهاش با ذوق لباشو رو لبام گذاشت اروم اروم دستمو بالا بردم یه تیکه از موهاشو گرفتم و کشیدم.
دستاشو حلقه کرد دور گردنم انگار به انداز کافی محکم نبود با تمام توانم موهاشو کشیدم حس کردم تمام موهایی که تو دستم بود از سرش کنده شد.
اخی گفت و خودشو عقب کشید و گفت:عزیزم میخوای کچلم کنی؟
یادم رفته بود اینا به خشونت عادت دارن!
پهلوشو چنگ زدم یه تیکه دیگه از موهاشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم. دردش گرفته بود سرمو بردم سمت گوشش و با لحن تهدید امیزی گفتم:از امیر چقد پول گرفتی؟
از حرفم شکه شد. بالاخره ترسی که میخواستم تو چهرش دیدم. با تعجب گفت:چرا باید از اون پول بگیرم؟
دستمو کشیدم رو بازوش بعد با تمام توان به بازوش چند زدم ناله ای کرد و گفت:کدوم پول؟!
با عصبانیت گفتم:همون پولی که بابت جاسوسی کردن گرفتی!
با ترس گفت:من... من پولی نگرفتم!
ناخونهمو فرو کردم تو پوستش و گفتم:یا راستشو میگی یا فردا زنده از این در بیرون نمیری.
_:دستمو شکستی!
فشار دستمو بیشتر کردم و گفتم:میگی یا نه؟
سرشو تکون داد و گفت:میگم میگم دستمو ول کن!
بازوشو رها کردم خودشو عقب کشید و شروع کرد به مالیدن بازوش!
موهاشو گرفتم و گفتم:بنال!
اخی که گفت باعث شد موهاشو بیشتر بکشم!
برش گردوندم افتار رو تخت رفتم بالا رش پاهاشو بین پاهام قفل کردم دستم و گذاشتم رو گلوش و گفتم:میگی یا....
با بغض گفت:میگم ...
فشار دستمو رو گلوش زیاد کردم . سرخ شده بود. دست و پا میزد ولی بی فایده بود.
بالاخره تسلیم شد . ولش کردم به صرفه افتاده بود گفتم:زود باش!
درحالی که صداش میلرزید گفت:800 تومن بهم داد و گفت مراقبت باشم تلفناتو چک کنم و یه سری به طبقه دوم بزنم!
من:دنبال چی؟
با ترس نگاهم کرد با فریاد گفتم:گفتم واسه چی بری بالا؟
اشک از چشماش جاری شد گفت:که ببینم دختری اون بالا هست یا نه!
کشیدمش بالا و گفتم:دیگه چی؟
زل زد تو چشمامو گفت:دیگه هیچی به خدا!
من:چرا بهت گفته این کارو بکنی؟
با گریه گفت:نمیدونم!
فریاد زدم تو صورتش :به من دروغ نگو!
همون طور که میلرزید گفت:به خدا راست میگم!
با تمام زورم هلش دادم رو تخت و با غضب نگاهش کردم.


همون طور که اشکاش سرایز بود گفت:به خدا من هیچ کارم!
انگشتمو به نشونه تهدید بالا بردم و گفتم:فقط به یه شرط کاری به کارت ندارم!
زل زد تو چشمامو گفتم:هر چی باشه قبوله!
پوزخندی زدم و گفتم:من دوبرابر پولی که باید بدم رو بهت میدم در عوضش تو هم اون چیزایی رو به امیر میگی که من میخوام!فهمیدی؟
تند تند سرشو تکون داد.
رفتم سمتش و گفتم:فقط اگه بفهمم امیر چیزی از این موضوع فهمیده زندت نمیذارم!
دوباره سرشو تکون داد.
نگاهی سرتا پاش انداختم و گفتم:حالا خوب گوش کنن ببین چی بهت میگم مو به موشو به امیر میگی!از اینجا هم بلند شو لازم نیست تا وقتی با منی باهام رابطه داشته باشی!
از جاش بلند شد تاپشو صاف کرد و موهاشو بست و نشست!
نشستم رو به روشو گفتم:فردا که میری گزارشتو به امیر بدی بهش میگی که دیشب یه پسر دیگه هم تو خونه بوده و اسمش ارمان بوده....
همه چیزو براش گفتم و بعدم فرستادمش که تو حال بخوابه!
باید اول موضوع آوا رو حل میکردم و بعد هم کاری میکردم که امیر فکر کنه به ترلان علاقه مند شدم تا ببینم عکس العملش چیه؟!
صبح خودم ترلان رو رسوندم خونش و رفتم سر کار.

**********
آوا
با رفتن مهران فهمیدم ازاد شدم.دیشب امیرو از پشت پنجره دیدم خیلی مطمئن بودم که منو تو تاریکی نمیبینه ولی نگاه خیرش به پنجره عصبیم میکرد. میدونستم باید از دستش فرار کنم چون اصلا ادم درستی نبود ولی این که چرا مهران میخواست منو از دست اون که دوستش هم بود قایم کنه برام عجیب بود چون در برابر علی زیاد حساسیت به خرج نداده بود.
بعد از ناهار خونه رو جمع و جور کردم و اماده شدم تا برم مطب!
کیلیدا رو برداشتم با تمام سلیقه ای که تونستم به خرج بدم یه پالتوی مشکی با شلوار کتون و شال زرشکی پوشیدم با موهامم که کاری نمیتونستم بکنم و از خونه اومدم بیرون!
راهو همون دفعه یاد گرفته بودم با اتوبوس رفتم .
وارد ساختمون شدم نگهبان با دیدن من سری تکون داد و گفت:سلام خانوم کریمی!
تا حالا کسی اینقد تحویلم نگرفته بود. اصلا منو از کجا میشناخت. لبخندی زدم و گفتم:سلام آقا خسته نباشید.
اونم انگار از من بیشتر کیف کرده بود با ذوق گفت:اینجا منو اقا حسن صدا میکنن !
اسمشو شنیده بودم مهران اون روز داشت دربارش با علی حرف میزد.
رفتم جلو و گفتم:از اشناییتون خوشبختم.
با مهربونی نگاهم کرد و گفت:منم همین طور انگار این دفعه اقا مهران تو انتخاب منشی سنگ تموم گذاشته اگه میدونستم به حرفم گوش میکنه زود تر بهش میگفتم که یه دختر عاقل رو بیاره سر کار!
ابروهامو دادم بالا.
خندید و گفت:واقعا خانومی! ماشالا ماشالا!
از لفظ خانومی که به کار برد واقعا خوشحال شدم پس داشتم کارمو درست انجام میدادم.سرمو تکون دادم و گفتم:ممنون شما لطف دارین.
_:برو دخترم برو به کارت برس مزاحمت نمیشم.
چشمی گفتم و سوار اسانسور شدم.
درو باز کردم هنوز کسی نیومده بود.
نشستم پشت میز دستامو تو هم قفل کردم و کشیدم جلو صدای تق تق انگشتام در اومد چون کسی نبود از فرصت استفاده کردم و اون شال اعصاب خورد کن رو از سرم در اوردم بعد سر رسیدا رو بیرون کشیدم و همون طور که مهران بهم گفته بود لیست بیمارا رو نوشتم.
کارم تموم شده بود یه نگاه به ساعت کردم تازه سه و ربع بود یه کم زود راه افتاده بودم برای همین نیم ساعت پیش رسیده بودم مطب.
کیفمو گذاشتم تو کمد خالی زیر میز بعد شروع کردم به کشستن توی کشو ها!
چیزای زیادی نبود. یه ربع دیگه هم گذشت ولی نه خبری از گلسا شد نه مهران بی خیال صندلیمو کشیدم عقب و پاهامو گذاشتم رو میز و تکیه دادم به صندلی اون لحظه احساس میکردم مدیر یه شرکتم که پشت میزش با خیال راحت لم داده و بدن این که بخواد به خودش زحمت بده میلیون میلیون پول به حسابش واریز میشه.
داشتم تو خیال میلیاردریم عشق میکردم که یهوو صدای باز شدن در اومد.قبل از این که ببینم کیه از هولم از رو صندلی افتادم.
با خودم گفتم :اگنم شکست . بیخیال خالی شدنم شدم همون زیر شالمو سرم کردم و اومدم بالا دیدم مهران ایستاده و بهم میخنده.
اخمی کردم و گفتم:خب بگو تویی!
خندید و گفت:خوب خوش میگذرونیا!
از جام بلند شدم پاتومو تکونم و در حالی که صندلیمو صاف میکردم گفتم:خب کارامو انجام دادم. نشستم سر جامو به برگه ها اشاره کردم.
برگه ها رو برداشت سرشو تکون داد و گفت:خوبه افرین!
نگاهش کردم و گفتم:همیشه دیر میای؟
لبخندی زد و گفت:نه امروز کارم یه کم طول کشید ولی گلسا اغلب ساعت 4 میاد. مریض نیومد؟
من:نه ساعتا از 4 خورده.
لبخندی زد و گفت:خوبه کارت درسته. من میرم اتاقم کاری داشتی خبرم کن!
سرمو تکون دادم .اشاره کرد به سرمو گفت:شالتم سرت کن یادت باشه اینجا خونه نیست تو هم دیگه پسر نیستی!راستی شماره نگهبانی ستاره 777 بگیرش به حسن اقا بگو بیسکوییت بگیره!
من:باشه!
شالمو سرم کردم و نشستم مهرانم رفت تو اتاقش.


داشتم پوشه های بیمارا رو بیرون می اوردم که نخوام دنبالشون بگردم که صدای گلسا رو شنیدم:به به خانوم مشنی افتخار دادین مطبو مشرف کردین.
میدونستم توپش حسابی پره ولی از این که زیادی باهاش در بیفتم هم خوشم نمی اومد اگه اون احتراممو نگه میداشت منم کاری به کارش نداشتم.
رو کردم بهش و با لبخند گفتم:سلام! ببخشید نیومدم دستور دکتر بود و اگر نه زودتر خدمت میرسیدم.
از عکس العمل من تعجب کرده بود
چینی به بینیش داد و گفت:چی؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم:هیچی من فقط سلام کردم.
سرشو تکون داد و گفت:سلام!
بعد پوزخندی زد و گفت:خوبه
من:چی؟
پوفی کرد و گفت:هیچی! به کارت برس. بعد رفت سمت اتاقش.
من:چشم خانوم دکتر چیزی لازم داشتین خبرم کنین.
رو پاشنه چرخید سمتم با چشمای کرد نگاهم کرد. خنده ای کرد و گفت:باشه!
بعد اروم شرشو کج کرد و با لبخند رفت سمت اتاقش.
خنده ای کردم و سرمو تکون دادم.
اخر ساعت بود .
داشتم وسایلمو جمع میکردم که گلسا و مهران هم زمان از اتاقاشون بیرون اومد مهران رو به من کرد و گفت:پایین منتظرم عزیزم.
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم.
وقتی مهران رفت منم کیفمو برداشتم و از جام بلند شدم گلسا ایستاد رو به رومو گفت:شماها واقعا با هم دوستین؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:چند وقته؟
من:یه ماه!
پوزخندی زد و گفت:میدونی قبلا هم دوست دختر داشته!
من:اره!
_:میدونی زیاد بودن؟
من:اره!
لباشو جمع کرد و گفت:میدونی باهاشون رابطه داشته؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
حرصش گرفته بود. گفت:میدونستی منم باهاش بودم؟
خندیدم در اصل من هیچی از مهران نمیدونستم ولی نمیشد به اون چیزی بگم. گفتم:من همه چیزو میدونم! حالا اگه میشه بذار برم!
راهمو سد کرد و گفت:تورو هم بازی میده گولشو نخور!
نگاهش کردم و گفتم:من واسش فرق دارم عزیزم.
پوزخندی زد و گفت:به همه اینو میگه!
نگاهش کردم و گفتم:ولی اون خودش اینو به من نگفته من اینو بهش گفتم.
پوفی کرد و گفت:چه از خود راضی! تو اصلا چند کلاس سواد داری؟!
خندیدم و گفتم:نمیخوام بهت بر بخوره ولی من فقط تا سوم راهنمایی درس خوندم دارمولی خیلی چیزا دارم که مهرانو واسم نگه میداره برعکس تو!
با غیض گفت:دختره بی سواد پس معلومه یکی از همون بی سر و پاهایی!بهتره بدونی من خیلی سر تر از توام تو هیچ چیزت بهتر از من نیست.
من:اگه نبود تو رو ول نمیکرد و بیاد با من!
با سیلی که زد تو گوشم یه طرف صورتم داغ شد.
با عصبانیت نگاهش کردم یقشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم از زورم تعجب کرده بود زل زدم تو چشماشو گفتم:دیگه نبینم از این غلطا بکنی!
با تمام زورم هلش دادم سمت در!
از شدت ضربه افتاد رو زمین پامو گذاشتم رو کفشش و محکم فشار دادم و از مطب رفتم بیرون همون طور که میرفتم سمت اسانسور فریاد زد:دختره وحشی مطمئن باش جواب این کارتو میدم.
خندیدم و سوار اسانسور شدم.


تو اینه اسانسور صورتمو نگاه کردم. عوضی یه جوری زد که جاش بمونه.
رفتم تو پارکینگ و سوار ماشین مهران شدم و درو محکم بستم. مهران با تعجب برگشت سمت من و گفت:دره ها!
من:باشه ببخشید.
_:اوهو چه عصبی!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:نگفته بودی این دختره وحشیه!
ماشینو از پارک در اورد و گفت:کی؟
من:گلسا!
رو کردم بهش و گفتم:ببین سر صورت نازنینم چه بلایی اورده!
نگاهم کرد و با تعجب گفت:زد تو صورتت؟
من:البته منم از خجالتش در اومدم ولی قرار نبود دیگه به خاطرت کتک بخورم!
_:نمیدونستم...
حرفشو قطع کردم و گفتم:اگه اینقد دوست داره خب چرا تو پسش میزنی؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:فکر میکنی دوسم داره؟
من:اگه نداشت منو میزد؟
خندید و گفت:تو هم زدیش یعنی دوسم داری؟
مشت زدم تو بازوشو گفتم:نه خیرم منظورم این نبود.
تو اینه خودشو نگاه کرد و گفت:چرا؟من که خیلی خوشتیپم! خوش اخلاقم! پولدارم! دکترم.
من:ببین زیر بغلت بیشتر از دوتا هندونه جا نمیشه ها!
لبخندی زد و گفت:فردا حسابشو میرسم!
من:خودم رسیدم.
_:میدونم یه بارم من میرسم!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:خود دانی!
_:راستی واسه روز اول کارت عالی بود!چقدرم که این حسن اقا تعریفتو کرد چی کار کردی؟
خندیدم و گفتم:هیچی فقط جواب سلامشو دادم.
_:خب خیلیا اینقد بی فرهنگن که همین کارو هم نمیکنم!مراجعه کننده ها هم راضی بودن در کل که اگه اینجوری پیش بری حقوقتو زیاد میکنم!
دستامو زدم به همو گفتم:راست میگی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:یه منشی داشتم فوق لیسانس داشت ولی اصلا بلد نبود با مراجعه کننده ها درست حرف بزنه همه از دستش شاکی بودن برعکس امروز هر کی می اومد تو اتاق اول میگفت اقای مجد این منشی جدیدتون خیلی بهتر از قبلیه خوب شد عوضش کردین.
با رضایت لبخند زدم.
ادامه داد:به نظرم این نشون میده هوشت خوبه!راستی تو چرا درستو ادامه نمیدی؟
خندیدم و گفتم:چطوری ادامه میدادم؟ من همین که نون شبمو در بیارم باید کلاهمو سه متر بندازم بالا!
_:حالا که کار داری خونه هم داری روزا هم که بیکاری . میخوای کمکت کنم؟
خندیدم و گفتم:انگار تو بیشتر از من مشتاقی!
_:چرا که نه! به نظرم تو حیفی!
من:اینقد ازم تعریف نکن من بی جنبم!
خندیدو گفت:باشه! ولی بهش فکر کن!
من:نمیشه!
_:چرا نمیشه؟
من:چون من با شناسنامه دومم مدرسه رفتم!
با تعجب گفت:یعنی به اسم ارمان؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:یعنی همین یه ذره سوادمم هیچ جا حساب نیست.
_:شاید بشه یه کاریش کرد!
من:من تو فکرش نیستم!
_:خودم واست یه فکری میکنم.
من:گیر دادیا!
_:حوصله نداری؟
من:نوچ!
_:میخوای من درست بدم؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم:الان مثلا میخوای خرم کنی؟موردی بهتر از خودت نبود؟
بادی به غب غبش داد و گفت:کی از من بهتر؟
من:نه نمیخوام!
_:من منشی بی سواد نمیخوام!
خیلی بهم برخورد با حرص گفتم:خب اگه میخوای میرم!
_:نه خیر تا خسارت منو ندادی هیچ جا نمیری!
دوباره داشت بد جنس میشد . با غیض گفتم:مرده شور اون خسارتو ببرن!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:فردا میرم ببینم میشه کاری کرد واست یا نه!
من:عجب گیری کردیما!
_:انگار یادت رفته ازت قول گرفتم هر کاری خواستم انجام بدی؟!
من:باشه باشه بسه دیگه خوشت میاد اذیت کنی؟به هر حال من مطمئنم نمیتونم از سوابق تحصیلیم استفاده کنم.
چشمکی زد و گفت:اون با من!
صورتمو جمع کردمو گفتم:برو بابا!
لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:وقتی اخم میکنی ادم دلش میخواد قورتت بده!
دستمو گذاشتم رو صورتم و گفتم:خب دیگه صورتمو نمیبینی! میخندم جذابم گریه کنم جذابم اخم کنم بازم جذابم!
نیم نگاهی به من کرد و گفت:اگر در دیده مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی.
من:وای جونم لابد تو مجنونی و من لیلی!
جدی شد و گفت:چرا که نه؟من یه پسرم این عادیه که به یه دختر علاقه من بشم؟
من:اخه به من؟امکان نداره!
_:چرا نداره؟به نظرم تو واقعا جذابی!
اب دهنمو قورت دادم. اگه واقعا از من خوشش می اومد چی؟کارم زار بود مطمئنا که منو واسه زندگی نمیخواست! یعنی میخواست منو بازی بده؟اگه یه شب که من خوابم می اومد تو خونم چی؟اگه باز به زور میبردم تو خونش؟!
با نگرانی گفتم:جدی که نمیگی نه؟
با این حرفم غش غش زد زیر خنده!هنوز با نگرانی نگاهش میکردم. گونمو با دوتا انگشتش کشید و گفت:همه دخترا از چنین حرفی خوشحال میشن تو چرا میترسی؟نترس بابا شوخی کردم تو همون دوستمی یه ذره فکر کرد و گفت:به قول خودت رفیق!
با بغض گفتم:اونایی که خوشحال میشن یه حامی دارن که اگه اذیت شدن بهشون پناه ببرن!دیگه از این شوخیا با من نکن!

وقتی دید واقعا ناراحتم گفت:باشه ببخشید اشتباه کردم!
اهی کشیدم و گفتم:دیگه تمومش کن!
رومو کردم سمت شیشه و از قصد طوری که بشنوه گفتم:اول باید به خاطرش کتک بخورم بعدم باید بشینم اقا مسخرم کنه!
_:شنیدم چی گفتی؟
زبونمو واسش در اوردم و گفتم:شنیدی که شنیدی!
خندید و گفت:میخوای جای سیلیشو بوس کنم خوب شی!
دیگه جوش اوردم .
دستمو به حالت تهدید بالا اوردم و گفتم:جرات داری یه بار دیگه از این حرفا به من بزن!
نیشخند زد بعد لباشو غنچه کرد و گفت:بوس بوس بوس!
دندونامو رو هم فشردم و انگشتمو فرو کردم تو پهلوش! ولی زیاد عمیق نشد چون میترسیدم کنترل ماشین از دستش در بره!
_:دارم رانندگی میکنم!
دست به سینه نشستم و گفتم:تقصیر خودته!
_:حالا یه سوال جدی میپرسم واقعا به ازدواج فکر میکنی؟
من:بس کن تو رو جون خودت !
_:نه جدی میگم!
من:نه خیر فکر نمیکنم!
_:چرا؟
من:دلیلشو یه بار گفتم:متاسفانه یه خوشبختانه زندگیم اجازه چنین کاری رو بهم نمیده!
_:ولی تو حق داری که....
من:ببین این بحث مسخره رو ادامه نده لطفا!
رومو کردم اون طرف مهران هم ساکت شد.
چرا این سوالا رو ازم میپرسید؟چرا میخواست ذهنمو درگیر خودش کنه؟یعنی این ادم وجدان نداشت؟من شده بودم وسیله سرگرمیش؟
چشمامو بستم یه لحظه فکر این به سرم خطور کرد که منو مهران با هم ازدواج کنیم ولی خیلی سریع این فکرو از ذهنم پاک کردم.
زیر چشمی نگاهش کردم. پسره پر رو! الهی بمیری!عمرا اگه من با این کارا خر بشم!

**********
مهران
سرش رو به شیشه بود همون طور که رانندگی میکردم زیر چشمی میپاییدمش.
وقتی اینجوری درباره خودش حرف میزد دلم میگرفت! میخواستم یه کاری براش بکنم ولی چه کاری از دستم بر می اومد؟! نمیتونستم خونوادشو بهش بدم.
کاش باهاش شوخی نمیکردم. یه لحظه با خودم فکر کردم شوخی چرا؟اگه جدی میشد چی؟من نسبت به اون یه حسایی داشتم اونم که تنها بود شاید اصلا به خاطر این سر راهم سبز شد که بتونم کمکش کنم و همراهش باشم اگه باهاش ازدواج میکردم....
از فکر خودم خندم گرفت اخه مگه ازدواج الکیه؟اصلا مگه امکان داره؟حمایت کردن ازش یه بحث جدا بود. شاید میشد قیمش بشم این فکر از قبلی هم احمقانه تر بود.اعصابم ریخته بود به هم چطوری باید کمکش میکردم؟
گفتم:آوا؟
نگاهم نکرد .
من:اوا خانوم!
بازم سکوت!
من:آوا کوچولو!
برگشت سمتم و گفت:کوچولو خودتی!
من:من کجا با این سن و هیکل کوچولو ام؟
_:به سن نیست به عقله!
خندیدم.
نف
سشو با حرص داد بیرون.
من:ببخشید دیگه!
رسیدیم به خونه. هنوز هیچی نگفته بود گفتم:بخشیدی؟
رو کرد سمت منو گفت:چرا اذیتم میکنی؟
اونقدر مظلوم این حرفو زد که دلم سوخت. گفتم:منظوری نداشتم.
گفت:اگه منم مثه دخترای دیگه بهت پا بدم اونوقت باحالم نه؟
با جدیت گفتم:نه اصلا!اگه مثه اونا بودی نمی اوردمت تو خونم!
یه ذره نگاهم کرد بعد گفت:باشه!
بعد در ماشینو باز کرد و رفت پایین!
بازم حرف بدی زدم؟نه اون زیادی حساس بود و اگر نه این حرفی که زدم بد نبود! از قدمایی که رو پله ها برمیداشت معلوم بود عصبیه.
واسه این که از دلش در بیارم از ماشین پیاده شدم و گفتم:آوا؟
دستاشو مشت کرد و ایستاد.
من:شام بیا پایین!
_:خودم شام دارم!
من:پس من میام!
پوفی کرد و گفت:هر کار دوست داری بکن!

خندیدم و زیر لب گفتم:آی قربون این قلب کوچولوی مهربونت.


از این حرف خودم خندم گرفت با خنده وارد خونه شدم.
ساعت هشت و نیم بود از جام بلند شدم تا برم بالا نمیدونستم کار درستیه یا نه ولی خب بهتر از هیچی بود.
پله ها رو یکی یکی طی کردم و رسیدم دم خونش!
طبق معمول پرده ها رو کشیده بود و داخل خونه معلوم نبود.
تقه ای به در زدم و گفتم:همسایه؟
چند ثانیه بعد درو برام باز کرد .لبخندی زدم و گفتم:سلام!
هنوز اخماش تو هم بود سرشو تکون داد و از کنار در عقب رفت.
یه نگاه داخل خونه انداختم برعکس خونه من از تمیزی برق میزد.تازه یادم افتاد به مش رحیم زنگ نزدم.
نشستم روی مبل رفت برام چایی اورد و باز رفت تو اشپزخونه.
چای رو برداشتم و گفتم:الان یعنی چشم دیدن منو نداری دیگه؟
اهی کشید و هیچی نگفت از روی مبل بلند شدم داشت واسه خودش ظرف اماده میکرد.
گفتم:دختر تو چقد کینه ای ببخشید دیگه!
رو کرد به منو گفت:به نظرت اگه میخواستم نبخشم الان اینجا بودی؟
من:خب نه!
سرشو تکون داد و گفت:خب پس اینقد رو اعصاب نباش!
بعد یه سفره کوچیک از تو کشو در اورد و از اشپزخونه اومد بیرون!
یه نگاه به من کرد و گفت:بندازم رو میز یا زمین؟
من:رو زمین!
لبخندی زد و سرشو تکون داد.
کبابا ای که درست کرده بود با نون و ماست و اب اورد و گذاشت تو سفره.
خودش نشست و گفت:سرورم اگه میشه افتخار بدین بیاین بخورین!
رفتم نشستم رو به روش و گفتم:قیافش که خوبه!
چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت:دستپخت خوبم قبلا بهت ثابت شده!
من:البته!
بعد یه کباب برداشتم.
اونم شروع به خوردن کرد و گفت:میشه درباره گلسا بهم بگی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:چی بگم؟
_:از این که چه جوری با هم اشنا شدین. اخه بهش گفتم همه چیزو راجع بهتون میدونم میترسم یه سوالی بپرسه ضایع بشم!
لبخندی زد و گفت:باشه بهت میگم!
بعد صدامو صاف کردم و شروع کردم:با گلسا تو بیمارستان اشنا شدم. اون اولین دختری بود که باهاش دوست شدم یا بهتره بگم وارد زندگیم شد.حدود شش ماه با هم دوست بودیم حتی تصمیم داشتیم با خونواده هامونم موضوعو در میون بذاریم. تا این که یه شب اومد خونم و اون شب با هم بودیم همون موقع فهمیدم گلسا دختر نیست... برام بهونه اورد که ناخواسته بوده و بهش تجاوز شده و منم باور کردم .من واقعا دوستش داشتم برام مهم نبود که چه اتفاقی واسش افتاده اتفاقا اینجوری خودمو موظف میدونستم که بیشتر بهش توجه کنم و هواشو داشته باشم.اما یه روز شنیدم که تلفنی داشت با یه پسر درباره منو پولم حرف میزد و بهش میگفت هر وقت بتونه ازم پول میگیره تا بده به اون طوری گفت انگار تمام این مدت بودنش با من یه نقشه بوده.به روی خودم نیاوردم ولی زیر نظر گرفتمش با کمک همین دوستم علی فهمیدم که طرف دوست پسر قبلیشه موقعی که با هم بودن ازش فیلم گرفته و حالا ازش باج میخواد. گلسا واسه این که با من باشه با یه تیر دو نشون میزد هم ایندشو تامین میکرد و ازدواج موفقی داشت هم شر دوست پسرشو کم میکرد. میتونست از پدرش پول بگیره و بعدم عمل کنه ولی این که چرا این راهو انتخاب کرد هیچوقت نفهمیدم. موقعی که با هم دوست بودیم دو دونگ از مطبو به اسمش زدم بعد از این که بهش گفتم موضوعو میدونم کلی برام بهونه اورد وقتی کل ماجرا رو گفتم دیگه نتونست اعتراض کنه ولی موند تو مطب میخواست لج به لج من بذاره با این که میدونست تقصیر خودش بوده ولی میخواست ازم انتقام بگیره برای همین ازم دور نمیشد. خیلی به هم ریخته بودم موضوعو به بابام گفتم ولی این اوضاعو بهتر که نکرد هیچ بدترم کرد مخصوصا وقتی به گوش خاله و دختر خالم رسید.میدونی مامانای ما سر خود از اول اسم ما رو رو هم گذاشته بودن و این برای نادیا یه جور خیانت محسوب میشد.
همون موقع بود که من خونمو از خانوادم جدا کردم و تصمیم گرفتم مشکلمو خودم حل کنم. بی خیال گلسا شدم فقط برای اذیت کردنش نشون میدادم که با منشیام سر و سری دارم بعد از اون به یه ماه نمیکشید که منشیه با پای خودش میرفت.
تو همون بحثا بودیم که با امیر اشنا شدم جون از گلسا رو دست خورده بودم پیشنهاد امیر رو برای امتحان کردن دخترای دیگه قبول کردم. راستش خیلی هم راضی بودم موقعی که با اونا بودم تمام نفرتمو از گلسا روی اونا خالی میکردم حس میکردم حقشون اینه. اما کم کم دیگه به خاطر نفرت نبود یه جور عادت شده بود برام.همین بعدشم که زندگی ادامه داشت و همچنان من با گلسا درگیرم.
_:تو که یه بار رو دست خوردی چطور به من اعتماد کردی؟
دماغشو کشیدم و گفتم:تو فرق داری!
ابروهاشو انداخت بالا و گفت:از کجا میدونی من فرق دارم!شاید منم خودمو قالب کردم کاری کردم بیاریم تو این خونه که بخوام خرت کنم و کاری کنم عاشقم شی بعدا پولتو بالا بکشم. هوم؟!
سرمو کج کردم و گفتم:نه!اینجوری نیست! کسی که اعتراف میکنه یعنی این کاره نیست.
چشماشو ریز کرد و خندید و گفت:نه خوشم اومد انگار مثه خودم ادم شناسی!
من:اره یه جورایی گلسا مجبورم کرد ادم شناس بشم.
دستاشو زد به همو گفت:خوبه پس دارم براش!
من:ببینم میتونی بیرونش کنی یا نه! اگه بتونی یه جایزه خوب پیش من داری.
_:چی مثلا؟
من:وقتی این کارو کردی بهت میگم!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:باشه !
یه لقمه دیگه خورد و گفت:اگه خونوادت درباره من چیزی بفهمن اونوقت چی؟برات دردسر میشه؟
من:خب موضوع تو با گلسا فرق داره ولی واسه اونا قابل درک نیست واسه همین از دست بابا فراریت دادم.
_:سر من که بلایی نمیارن؟
خندیدم و گفتم:نترس مگه من مردم ؟
با قدر دانی نگاهم کرد و گفت:میدونی من تا حالا رفیقی به خوبی تو نداشتم.
من:میدونی منم همین طور!
از حرفم خوشحال شد و گفت:پس شامتو بخور رفیق گوشت بشه به تنت.


بعد از این که غذا خوردیم رفتم پایین شماره مش رحیمو گرفتم کسی جواب نداد. شماره خونشونو گرفتم بعد از کلی معطلی بالاخره جوابمو دادن :بله؟
من:سلام منزل اقای فرهمند؟
_:بله بفرمایید.
طرف یه خانوم بود صداش خیلی گرفته بود گفتم:من با مش رحیم کار داشتم!
با گریه گفت:مش رحیم فوت کردن!
از چیزی که شنیدم هنگ کردم . با تعجب گفتم:چی؟کی؟چطور؟
یه نفس عمیق کشید و گفت:دو شب پیش تو خونه گاز گرفتشون!
من:گرفتشون؟
_:خودشو همسرش!ببخشید اقا شما؟
من:مش رحیم برای من کار میکردن!
_:اه اقای دکتر شمایید ببخشید نشناختم!فردا مراسم سومشونه.
من:چطور به من خبر ندادین؟
_:اینقدر اتفاقی بود که گیج شده بودیم. بیچاره دخترش عروسی بهش زهر شد.
من:میشه بهم ادرس بدین؟
ادرسو بهم داد باید حتما میرفتم . بعد از این که تسلیت گفتم گوشی رو قطع کردم برای رسیدن به سمنان باید زودتر حرکت میکردم.
لباسای مشکیمو پوشیدم و یه مقدار پول با خودم برداشتم .
از خونه اومدم بیرون باز رفتم بالا و در زدم. اوا اومد دم در .
من:من باید برم جایی ممکنه تا فردا شب نیام. میتونی تنها تو خونه بمونی؟
با تعجب نگاهی سر تا پای من انداخت گفت:چیزی شده؟
سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم:مش رحیم مرده!
_:کی؟
من:مش رحیم سرایدار خونه!
با ناراحتی گفت:کی اینجوری شده؟چطوری؟
من:نمیدونم میگن دو روز پیش خودشو زنشو گاز گرفته!
آوا دستشو گذاشت رو صورتش و گفت:واقعا؟
من:اره!
_:اخی! خدا بیامرزتش.
من:انشا ا....
_:این وقت شب کجا میری؟
من:باید برم سمنان به خونوادش سر بزنم شاید کمکی پولی چیزی لازم داشته باشن.
یه نگاهی به من کرد و بعد با رضایت لبخند زد و گفت:باشه برو به سلامت!
بعد دستشو زد پشت شونم.
من:نمیترسی تنهایی؟
خندید و گفت:چی میگی؟اینجا زیادی واسه من امنه! برو من حواسم به خونه هست.
اینو که گفت کلیدای پایینو بهش دادم و گفتم:اگه چیزی خواستی برو پایین!
سرشو تکون داد و گفت:باشه!
من:من دیگه میرم خداحافظ!
رفتم سمت پله ها که گفت:مهران!
برگشتم سمتش چشماشو سریع بست و باز کرد یه لبخند زد و گفت:مراقب خودت باش!
خندیدم وگفتم:تو هم همین طور!
واقعا با این حرفش حس خوبی بهم دست داد.خیلی وقت بود کسی بهم این حرفو نزده بود. وقتی از یه نفر میشنوی که ازت میخواد مراقب خودت باشی احساس مهم بودن میکنی.
به تعبیرات بچگونه خودم خندیدم و رفتم سوار ماشین شدم.


آوا
با رفتن مهران منم رفتم تو خونه!
تلوزیون رو روشن کردم و نشستم پای فیلم سینمایی .
نفهمیدم کی جلوی تلوزیون خوابم برده بود
با صدای در از جا پریدم.به ساعت نگاه کردم 12 و نیم بود. غیر از مهران کسی نمیتونست باشه.
رفتم دم در تا درو باز کردم .خشکم زد.امیر با خنده گفت:میدونستم یه دختر اینجاست.
بعد یه نگاه سر تا پای من کرد و خندید.
گفتم:تو اینجا چی کار میکنی؟
جوابمو نداد.خواست بیاد جلو مانعش شدم پوزخندی زد و گفت:تو آوایی مگه نه!
نباید ازش میترسیدم .
من قبلا هم با پسرا درگیر شده بودم پس
اگه میخواست کاری کنه از پسش بر می اومدم. جستش هم زیاد بزرگ نبود .سرمو گرفتم بالا و زل زدم تو چشماشو گفتم:گیریم که باشم خب که چی؟
یه ذره تو صورتم دقیق شد و گفت:چهرات خیلی اشناس!
من:فکر نکنم تو زندگیم با بی سرو پاهایی مثله تو سر کار داشتم!
_:اوهو انگار تو منو خیلی خوب میشناسی.
من:چشمامو ریز کردم و گفتم:خیلی خوب!
خندید و گفت:حالا یادم اون پسره پیک موتوریه.
عجب حافظه ای داشت زد زیر خنده و گفت:گفتم واسه یه پسر زیادی ظریفی!
باز هیکلمو بر انداز کرد.
با حرص گفتم:چشات در نیاد!
خندید و گفت:زیادی زبون داری کوچولو خواست بیاد جلو خودمو کشیدم عقب!
خندید و گفت:اخی! میترسی!
پوزخندی زدم و گفتم:هه حتما از تو؟!
یه قدم اومد جلو و گفت:من یه کم ترسناکم!
صاف ایستادم سر جام نباید میذاشتم بیاد تو خونه گفتم:اره خب اول با گوریل اشتباهت گرفتم.
با حرص گفت:خودم زبونتو واست کوتاه میکنم!
من:عددی نیستی!
به سمتم حمله ور شددرو محکم کوبیدم تو صورتش صدای خورد شدن شیشه های در رو شنیدم!
شیشه ها رو کنار زد و اومد تو از پیشونیش خون می اومد اومد جلو و گفت:چه غلطی کردی؟
من:غلط کردن کار توئه!
خیز برداشت سمتم ولی عقب نرفتم رفتارم بدتر عصبیش میکرد اگه اعصابش خورد میشد کمتر رو حرکاتش تمرکز داشت.گفت:دختره سرتق یه کار نکن همینجا کارتو یه سره کنم!
من:مواظ
ب باش کار خودت یه سره نشه!
با یه حرکت اومد جلو تا به خودم به جنبم دستاشو قفل کرد دورم صورتش باهام هیچ فاصله ای نداشت خندید و گفت:فکر میکردم سخت تر از اینا باید گیرت بندازم!
با حرص گفتم:فکر نکن خیلی موفق بودی! دستمو کشیدم بالا و با تمام توانم زدم تو چونش!
ولم کرد و چند قدم رفت عقب!
این دفعه من بودم که به سمتش حمله ور شدم با مشت چند بار زدم تو شکمش.
زورش زیاد نبود حداقل اندازه مهران نبود از پسش بر می اومدم همین حس بهم اعتماد به نفس میداد! خواستم یکی دیگه بزنمش که منو گرفت و با زانوش زد تو شکمم و گفت:گربه کوچولوی وحشی خودم رامت میکنم!
در حالی که دلمو گرفته بودم گفتم:اتفاقا تخصص منم تو رام کردن سگای هاره!
خواست بیاد جلو یه دفعه بلند شدم و باز با مشت زدم تو فکش!
مچ دستم درد گرفت خون از صورتش پاشید هولش دادم سمت در و گفتم:گ
ورتو گم کن!
_:تا حساب تورو نرسم هیچ جا نمیرم!
خواست دوباره بگیرتم که ایندفعه زدم وسط پاش!
دیگه جونش داشت در می اومد بعدی میدونستم کل زندگیش از یه دختری اینجوری کتک خورده باشه.
در حالی که خون صورتشو پاک میکرد گفت:کارم باهات تموم نشده.
هولش دادم سمت شیشه ها سکندری خورد ولی خودشو نگه داشت ایستادم تا از خونه رفت بیرون. خوشحال از این که تونستم از پس خودم بر بیام کلیدای خونه مهرانو برداشتم و رفتم تو خونش اونجا جام امن تر بود حداقل از حیاط راهی به توی خونه نبود


درو چند تا قفل زدم و چراغای خونه رو روشن کردم.
عجب جمعه بازاری شده بود. روی میز پر از پوشت تخمه بود تو اشپزخونه هم پز از ظرف رو زمین هم ریخت و پاش بود.
بیخیال خونه شدم باید به مهران زنگ میدم و موضوعو میگفتم. رفتم سراغ تلفن و شماره مهرانو گرفتم.
_:الو؟
من:سلام!
_:سلام اوا تویی؟
من:اره !
_:خونه منی؟
من:اوهوم!تو کجایی؟
_:من گرمسارم!هوا زیاد خوب نیست نمی تونم تند برم.
من:اها!
حالا اصلا گرمسار کجا بود؟موضوع مهمی نبود که بخوام بپرسم
_:چی شده این وقت شب زنگ زدی؟دلت برام تنگ شده
خندیدم گفتم:نچایی یه وقت!
_:نه لباس گرم پوشیدم حالا بگو چی شده؟
من:ببین نمیخوام نگرانت کنم اما امیر اومده بود اینجا!
_:چی؟امیر؟تورو دید؟
من:اره دید!
_:چطور دیدت؟رفتیم دم در؟
من:اومده بود بالا نمیدونم چطوری اومده بود تو حیاط!حالا کجاس؟تو خوبی؟اذیتت که نکرد.
من:من از پس خودم بر میام نگران نباش . حداقل تا وقتی فکش خوب شه این طرفا نمیاد . زنگ زدم بهت که بدونی یه وقت دوباره چیزی به بابات نگه؟! من حریف بابت نمیشم.
_:میدونست من خونه نیستم؟
من:نمیدونم ولی اگه نمیدونست که نمی اومد بالا!
_:اونم تورو زد؟
خندیدم و گفتم:نه فقط ایستاد تماشا کرد چه جوری میزنمش!
_:خوبی؟
من:وای گفتم که خوبم!الانم اومدم پایین چون شیشه بالا شکست.
_:باشه تو خونه بمون. کسی اگه حتی تو حیاط هم اومد درو باز نکن. من الان من میگردم.
من:نه...
حرفمو قطع کرد و گفت:تو امیرو نمیشناسی! حتما خیلی هم عصبیش کردی.تازه اگه الان حقشو کف دستش نذارم پر رو میشه.
من:پس مش رحیم؟
_:اون بیچاره دیگه مرده با رفتن من زنده نمیشه فوقش برای خونوادش پول میفرستم!الانم برو دزد گیر خونمو روشن کن.
من:بلد نیستم که!
_:برو تو راهروی ورودی!
کاری که گفت کردم گفتم:خب؟
اونجا یه جعبه سیاه رنگه!
دیدمش کنار جا کیلیدی بود گفتم:خب؟
گفت:رمزشو بزن 214
کاری که گفت کردم به دفعه درش باز شد .
گفت:باز شد؟
من:اره!
_:خب یه چراغ قرمز داره یه کلید کنارش!
من :اره دیدم!
_:اونو بزن!
زدم.
گفت:کلیده سبز شد؟
من:اره!
_:خب کسی بخواد از پنجره ها یا در بیاد تو میفهمی فقط از خونه من بیرون نمیری باشه؟
من:باشه
_:افرین! من دارم بر میگردم دو سه ساعت دیگه میرسم. تا اون موقع مواظب خودت باش.
من:تند نرونی!
خندید و گفت:نه!
ازش خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم مطمئنا از ترس خوابم نمیبرد. واسه این که بیکار نمونم شروع کردم به جمع کردن خونه!

**********
مهران
چشمام از خواب دیگه جایی رو نمیدی اگه نرسیده بودم خونه حتما حالا دیگه تصادف میکردم.
ماشینو پارک کردم تو حیاط یه نگاه به خونه انداختم چراغای خونه روشن بود با این حال گفتم شاید اوا خواب باشه کلیدو انداختم تو در اروم درو باز کردم.
رفتم سمت دزد گیر خاموشش کردم چون با این که با کلید درو باز کرده بودم با بسته شدن در صداش در می اومد.
یه نگاه به اطراف کردم. همه چی تمیز شده بود.
خندیدم و رفتم جلو دیدم اوا رو مبل خوابش برده!
یه نگاه به ساعت کردم 3 و نیم بود.
اروم زدم زو شونه اوا یه دفعه از جا پرید گارد گرفت و گفت:برو عقب.
من:اوا منم نترس!
چشماشو به سختی باز کرد و گفت:ترسیدما!
من:نترس!پاشو برو تو اتاق من بخواب خسته شدی!
سرشو تکون داد و گفت:من اینجا راحتم!
خندید و گفت:تو که از من خسته تری!
من:مرسی بابت خونه!
سرشو تکون داد و گفت:باشه برو بخواب دیگه بذار منم بخوابم!
من:بذار ببینم چیزیت نشده!
دستشو گذاشت رو شونم و گفت:نه نشده زد تو شکمم ولی الان درد نداره
من:تو دندت که نزد!
سرشو به علامت منفی تکون داد از جاش بلند شد منو هول داد و گفت:برو بخواب خب!
چشمام از بیداری درد گرفته بود.
رفتم سمت اتاق براش یه پتو بردم دیدم باز خوابیده . پتو رو انداختم روش و رفتم تو اتاق و رو تختم ولو شدم.


با تکونایی که روی شونم حس میکردم از خواب بیدار شدم. سرمو اوردم بالا آوا نشسته بود بالا سرم و شونمو با شدت تکون میادا!
دستشو پس زدم و گفتم:چیه؟
گوشی تلفن رو گرفت سمتم و گفت:از بیمارستان زنگ زدن!
گوشی رو ازم گرفتم و با صدای خوابالودی گفتم:بله؟
_:یلام اقای مجد خوب هستین؟خواهرتون گفتن امروز نمیاین درسته!
با حرص گفتم:وقتی خواهرم گفته یعنی نمیام دیگه!برام مرخصی رد کنین.
خودشم فهمید چه سوال احمقانه ای پرسیده گفت:باشه ببخشید مزاحمتون شدم.
من:خدافظ!
گوشی رو قطع کردم و دادم دست آوا. خنده گفتم:خواهرم؟!
_:خب چی بهش میگفتم؟!
من:باشه خواهرم !ساعت چنده؟
_:هشت و نیم!
بالشتو گذاشتم رو سرم و گفتم:زنیکه احمق حالا حتما باید از خودم میپرسید؟
اوا از جاش بلند شد مچ دستشو گرفتم و سرمو از زیر بالشت بیرون اوردم .دیدم با تعجب نگاهم میکنه گفتم:امیر بهت چی گفت؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:ازم پرسید اوائم یا نه!
از جام بلند شدم و گفتم:نپرسید چرا اینجایی؟
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:شاید میخواسته بپرسه وقت نشد.
من:حالا که تورو دیده باید همه چیزو به تو هم بگم که حواست باشه!
نشست رو تخت و گفت:چی؟
چهار زانو نشستم سر جام موهامو با دستم صاف کردم و گفتم:ببین امیر داره جاسوسی منو میکنه نمیدونم چرا ولی انگار واسه اینه که میخواد ببینه من با دختری رفت و امد دارم یا نه!میخوام دلیلشو بفهمم اول میخواستم ترلان واسم نقش بازی کنه ولی حالا که به تو شک کرده فکر کنم بهتره که خودمون واسش نقش بازی کنیم میخوام فکر کنه ما با هم دوستیم . میتونی کمکم کنی؟
لباشو جمع کرد و گفت:یعنی واسه اونم نقش بازی کنیم؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
اب دهنشو قورت داد و گفت:اگه به بابات بگه چی؟
من:خب بگه!واسه اونا هم نقش بازی میکنیم!
سرشو تکون داد و گفت:دیوونه شدی؟من از بابات میترسم!
لبخندی زدم و گفتم:نترس من هواتو دارم
_:اخه این کارا چیه؟چرا رک و رو راست باهاشون حرف نمیزنی؟
من:فکر میکنی اونوقت راستشو بهم میگه؟
_:خب نه!
من:با این حال من مجبورت نمیکنم. اگه فکر میکنی نمیتونی!
سرشو تکون داد و گفت:میتونم!
لبخند زدم گفت:تو مواظب من باش منم کمکت میکنم!
دستمو بردم جلو و گفتم:قبوله!
دستمو گرفت و گفت:منم قبول!


از جاش بلند شد و گفت:ببینم نمیخوای به مهمونت صبحونه بدی؟
من:خونه خودته!
دست به سینه ایستاد و گفت:یعنی خودم باید کار کنم دیگه؟
با خنده از جام بلند شدم و گفتم:نه بیا بریم بهت صبحونه بدم مهمون!
با هم رفتیم سمت اشپز خونه.
همون طور که پشت سرم می اومد گفت:حالا چی بهش میگی؟
من:به کی؟
از اپن اویزون شد و گفت:به امیر دیگه!
شیرو از تو یخچال بیرون اوردم و گفتم:اول باید ببینم واسه چی اومده تو خونه؟!
نون و پنیر رو هم گذاشتم رو میز. آوا اومد نشست پشت میز و گفت:دلم میخواست بکشمش!
دوتا لیوان گذاشتم سر میز و نشستم و گفتم:مطمئن باش اگه من اینجا بودم مرده بود!
خندید و گفت:تو اگه بودی که نمی اومد تو خونه!
شونه هامو انداختم بالا گفت:راستی میتونی بگی بیان شیشه بالا رو درست کنن؟
من:اره میگم برات حفاظ هم بذارن!
_:ایول دستت درد نکنه!
لبخند زدم .
بعد از صبحونه زنگ زدم به امیر ولی جوابمو نداد میدونستم جواب نمیده چه جوابی داشت که بهم بده!؟با این کارش همه چیزو به نفع من تموم کرده بود!
زنگ زدم شیشه بر اومد و شیشه در رو عوض کرد بعد هم رفتم دنبال حفاظ برای در و پنجره ها!داشتم برمیگشتم خونه که امیر خودش زنگ زد! ماشینو پارک کردم گوشه خیابون و جواب دادم قبل از این که فرصت بدم چیزی بگه گفتم:نمیدونستم دزدم شدی!
_:سلام عرض شد اقا!
من:هه!
با لحن مسخره ای گفتم:علیک سلام به دوست عزیزم به دزد خونم.
و با خشم ادامه دادم:با چه رویی زنگ زدی به من هان؟
_:بس کن من نیومده بودم دزدی!دختره زده فک منو شکونده اونوقت تو...
حرفشو قطع کردم و گفتم:دختره خوب کاری کرد نکنه میخواستی بشینه نگات کنه هر غلطی دلت خواست بکنی؟نگران این باش که دست من بهت برسه اونوقت فکت که هیچ یه استخون سالم تو بدنت نمیذارم!
_:اروم باش!حالا که چیزی نشده!
من:نکنه باید به دوست دختر تجاوز میکردی تا اتفاقی بیفته هان؟
_:که اون خاله ریزه دوست دخترته!دوست دخترت تو خونه همسایت چی کار میکرد؟نکنه دوست دختر دوتاتونه؟مثه ترلان که دوتایی تقسیمش کردین.
من:خوبه خبرا رو زود به گوشت میرسونن! جاسوسات واقعا کارشونو بلدن!
صداش عوض شد با نگرانی گفت:جاسوس؟
من:اره جاسوس! فکر کردی اینقدر احمقم که نفهمم به اون دخترا پول میدی تا واست از من خبر بیارن؟
خنده عصبی کرد و گفت:اخه من چرا باید این کارو بکنم!
من:بهتره از خودت بپرسیم!چرا به دخترا 600-800 تومن پول میدی که رفت و اومدای منو چک کنن؟
_:دیوونه شدی؟من هیچوقت چنین کاری نمیکنم!
من:که نمیکنی!
با تردید گفت:نه!
من:ببین من احمق نیستم!دیگه نمیخوام نه ریخت تورو نه ریخت هیچ کدوم از اون دخترای هرزه رو ببینم!مطمئن باش اگه بازم دورو بر خونه من یا آوا بپلکی کاری میکنم تمام عمرت از زنده بودن پشیمون شی!
خواستم گوشی رو قطع کنم که گفت:مهران.... مهران صبر کن!
پوفی کردم و گفتم:چه مرگته؟
_:میخوای به خاطر یه دختر دوستیمونو به هم بزنی؟
پوزخندی زدم و گفتم:دوستی؟منو تو هیچ دوستی با هم نداریم!تو فقط واسه من حکم یه واسطه رو داشتی همین.تازه اینو تو گوشت فرو کن اون دختر عشق منه میخوام باهاش ازدواج کنم. ببینم نکنه مشکلی داری؟
_:نه ..نه اصلا به من چهولی به نظرم اون کیس مناسبی واسه تو نیست
من:اوه نمیدونستم باید واسه تصمیم گرفتن واسه زندگیم با تو مشورت کنم!با صدای بلندی
گفتم:ببین شرتو از زندگی منو آوا کم میکنی و اگر نه شرتو از این زندگی خودم کم میکنم!
بعد گوشی رو قطع کردم. به اندازه کافی ترسونده بودمش! من همیشه جلوی امیر طوری رفتار میکردم که مرموز و ترسناک به نظر بیام چون میدونستم با کاری که اون داره اگه بخوام بهش رو بدم برای خودم بد میشه.
گوشیمو خاموش کردم و گذاشتم تو جیبم و با یه لبخند رضایتمند ماشینو به حرکت در اوردم.


غذا گرفتم و رفتم خونه!

اوا نشسته بود جلوی تلوزیون با دیدن من از جاش بلند شد و گفت:سلام!

من:سلام.

_:چی شد؟

من:هیچی عصر میان!

_:مگه نمیخوایم بریم مطب؟

من:خب ما میریم!اونا هم میان کارشونو انجام میدن و میرن!

_:یعنی خونتو میدی دست غریبه و میری؟

نترس اشنائن زیاد سفارش داشتیم براشون ادمای قابل اعتمادین.بیا بریم غذا بخوریم!

شونه هاشو انداخت بالا و دنبالم اومد تو اشپزخونه.

بعد از ناهار با هم رفتیم مطب.

گلسا هنوز نیومده بود . اوا رفت سر کارش منم رفتم تو اتاقم میدونستم بیمار اولم تو اموزش و پرورش کار میکنه باید ازش درباره مشکل اوا کمک میگرفتم.
ساعت یه ربع به چهار بود به آوا گفتم برام چایی بیاره همون موقع مریضی که منتظرش بودم اومد تو.
داشتم معاینش میکردم که در زدن میدونستم اواس گفتم بیاد تو!
در باز شد اوا با یه سینی چایی و بیسکوییت اومد داخل.
یه نگاه به مرده کرد و گفت:چاییتونو اوردم!
اشاره کردم به میز. یه نگاه به مرده کردم و گفتم:تا چند هفته دیگه داروهاتونو قطع میکنم.
تشکر کرد. اوا سینی رو گذاشت روی میز خواست بره که گفتم:خانوم کریمی!
برگشت سمتم! به حیدیری اشاره کردم و گفتم:ایشون اقای حیدری هستن!
سرشو تکون داد.
رو کردم به حیدری و گفتم:این همون خانومیه که قبلا دربارش باهاتون صحبت کردم.
حیدری نگاهی سر تا پای اوا انداخت و سرشو تکون داد و گفت:گفتین 18 سالشونه؟
به اوا نگاه کردم با موهای رنگ کرده و ابروهای برداشته شدش هنوزم خیلی بچه به نظر میرسید مخصوصا با اون تیپ و قیافه ای که واسه خودش درست میکرد و هیکل ریزشسرمو تکون دادم و گفتم:بله!
اوا با تعجب داشت نگاهمون میکرد. لبخندی به اوا زدم و گفتم:اقای حیدری تو اموزش و پرورش کار میکنن. من باهاشون حرف زدم میتونن برات مدارکی که نیاز داری رو اماده کنن فقط باید چند تا امتحان بدی!
انگار تازه فهمیده بود چه خبره تمام نگرانی که تو چشماش موج میزد با یه نفس عمیق ریخت بیرون و گفت:چه امتحانی؟
حیدری رو کرد بهشو گفت:چون مدرک برای سوم راهنماییه زیاد دردسر نداره من همه کاراشو براتون انجام میدم فقط شما باید تا خرداد امتحانای سوم راهنمایی رو دوباره بدین.تنها کاری که باید بکنین اینه که مدارکی که به اقای دکتر گفتمو اماده کنین و بعدم بیاین امتحان بدین!
اوا سرشو تکون داد و گفت:باشه مشکلی نیست!
حیدری ادامه داد:اگه میخواین سریع دیپلموتو بگیرین توصیه میکنم به جای این که هر سال رو امتحان بدین برین یکی از این موئسسه هایی که وابسته به اموزشو پرورشن! اینجوری به جای این که مجبور باشین هر چهار سال دبیرستانو امتحان بدین فقط یه امتحان ازتون میگیرن.
رو کردم به حیدریو گفتم:اگه بخواد دیپلم تجربی بگیره چی؟
از حرف خودم خندم گرفت خودم بریدم و دوختم بعدم براش رشته انتخاب کردم.
حیدری سرشو تکون داد و گفت:مدرکایی که میدن مختلفه تجربی هم میتونن بگیرن هر چند فنی راحت تره!
اوا سرشو تکون داد و ممنون!
لبخندی زد و گفت:تصمیم درستی گرفتید امیدوارم بتونین راحت این عقب افتادگی چند ساله رو جبران کنین!
اوا لبخند ملیحی تحویلش داد و گفت:مرسی!
بعد رو کرد به منو گفت:اگه با من کاری ندارین برم!
سرمو تکون دادم و گفتم:بفرمایید!
دوباره از حیدری تشکر کرد و رفت بیرون! نمیدونم چرا اصلا مشتاق به نظر نمی رسید.
ساعت 7 و نیم بود که اخرین مریضمم رفت!کش و قوسی به بندم دادم و از جام بلند شدم روپوشمو در اوردم و کیفمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون! اوا داشت میزشو مرتب میکرد. لبخندی زدم و گفتم:بریم؟
در حالی که پرونده ها رو سرجاش میذاشت گفت:اینا رو مرتب کنم میریم! همون موقع گلسا از اتاقش اومد بیرون یه نگاه به من که بالای سر اوا ایستاده بودم کرد و با ناز گفت:دارین میرین دکتر؟
اخه اینم سوال بود؟ابروهامو دادم بالا و گفتم:بله!
چشت چشمی نازک کرد و گفت:باشه!
با تعجب نگاهش کردم اوا با اشاره به من گفت:این چشه؟
خندم گرفت!اینبار گلسا با تعجب به خندیدن من نگاه کرد و گفت:چیزی شده؟
قبل از این که من جواب بدم اوا برگشت طرفشو گفت:نه خانوم دکتر چیزی نشده دیگه کاری با من ندارین؟منم میخوام برم!
یه سمت صورتشو جمع کرد ایشی گفت :نه کاری ندارم! راستی من فردا نمیام!
اوا گفت:باشه!
پشتشو کرد بهش طوری که صورتش سمت من بود بعد گفت:ایشالا دیگه از این در تو نیای .نکبت!
از رفتار اوا حسابی خندم گرفته بود.نمیدونستم بینشون چی شده که اوا اینجوری توپش پر بود گلسا رو کرد به منو گفت:اخه فردا یه روز خاصه!
میخواستم بگم خب به من چه ولی میدونستم منتظر یه چیز دیگس واسه همین گفتم:چطور؟
با ناز گفت:یادت نمیاد؟
بعد زیر چشمی به اوا نگاه کرد اوا بی تفاوت داشت کیفشو در می اورد.
من:نه!
انگار گلسا بیشتر حرصش گرفته بود گفت:فردا تولدمه!
من:اها از اون لحاظ!
نیم نگاهی به اوا کرد و گفت:میخواستم دعوتت کنم!میای؟
انچنان میای رو با ناز و کش دار گفت که اوا برگشت سمش.
با این رفتار زنندش گاهی وقتا شک میکردم واقعا تخصص داشته باشه. با خودم فکر کردم چطور یه مدت دوسش داشتم.
همون موقع اوا از جاش بلند شد دستمو انداختم دور شونه اوا و گفتم:البته!
رو کردم به اوا و گفتم:دوس داری بریم؟
اوا در حالی که سعی میکرد ادای گلسا رو در بیاره گفت:من هر جا تو باشی دوست دارم برم!
به زور خندمو جمع کردم
اوا هم داشت لبشو میگزدی. رو کردم به گلسا که داشت با اکراه به اوا نگاه میکرد لابد انتظار داشت تنهایی برم. از طرز نگاهش به اوا معلوم بود داشت به خودش فوحش میداد که چرا اصلا چنین پیشنهادی داده!
رو کردم بهش و گفتم:خب چه ساعتی باید بیاین؟کجا؟
لباشو جمع کرد دیگه اثری از اون ناز و اداها نبود گفت:ساعت 8و نیم باغمون!میدونی که کجاست؟
یه بار باهاش رفته بودم ولی یادم نمی اومد گفتم:نه!
_:واست اس ام اس میکنم!
سرمو تکون دادم و گفتم :باشه!
رو کردم به اوا و گفتم:بریم!

لبخندی زد و سرشو تکون داد دستشو گرفتم و با هم از مطب بیرون رفتیم و سوار اسانسور شدیم. همین که در اسانسور بسته شد اوا زد زیر خنده و گفت:خیلی باهات حال کردم ایول خوب حالشو گرفتی!


نیشخندی زدم و گفتم:تو هم خوب بلدی نقش بازی کنیا!
چشمکی زد و گفت:کجاشو دیدی! دستاشو زد به همو گفت:امروز از ماهوارت یه برنامه دیدم ادا و اصول دخترونه یاد گرفتم!
دستشو اورد بالا رو ارنجشو به طرف بیرون خم کردو کیفشو انداخت تو گودی دستش.بعد لباشو جمع کرد و گفت:مثلا اینجوری باید کیفتو بگیری و راه بری تا خانوم به نظر برسی!
کیفشو داد رو شونش و گفت:یا اگه اینجوری باشه باید دستتو نرم بگیری رو کیفت!
خندیدم و گفتم:افرین! اینا رو از کجا یاد گرفتی!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:یه شبکه ای یه برنامه داشت اسمش بود چگونه جذاب باشیم...جداب به نظر برسیم یه همچین چیزی!
یه نگاه به چشمای خندونش کردم و تو دلم گفتم :همین جوری به اندازه کافی جذاب هستی!
در اسانسور باز شد.
من:خواستم برم جلو دستشو گرفت جلومو گفت:تازه خانوما مقدمن!
خندیدم ایستادم عقب دستشو دراز کردم و گفتم:بفرمایین مادموزل
خندید و از اسانسور بیرون رفت منم دنبالش راه افتادم.
با هم سوار ماشین شدیم . از پارکینگ که اومدم بیرون اوا برگشت سمت منو گفت:من تا حالا جشن تولد نرفتم!
همون طور که نگاهم رو به جلو بود گفتم:خب حالا میری میبینی!
دستاشو زد به همو گفت:شنیدم تولدای ادم پولدارا خیلی باحاله!
من:کی بهت گفته؟من:یکی از بچه های رستوران! اسمش رضا بود گفت یه بار دامادشون بردتش تولد پسر عموش دامادشون پولدار بود خواهرش واسش کار میکرده بعد گرفتتش! میگفت همه دخترو پسرا لباسای گرون قیمت میپوشن خوردنیای خوشمزه میخورن دو نفری میرقصن....عین خارجیا!
لبخندی زدم و گفتم:تو بلدی برقصی؟
لباشو جمع کرد و گفت:نه!
من:خب پس اول باید بریم واست یه لباس درست و حسابی بخریم بعدم باید رقصیدن یادت بدم!
_:حالا حتما باید رقصید؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:میخوام حسابی حال گلسا رو بگیرم!
_:اره اره این یکی رو هستم!
من:چی شده اینقد حرصی شدی از دستش؟
اوا با غیض گفت:دختره پر رو به من میگه گه گوگه گو گو!
یه نگاه به دهن کج شدش انداختم و با خنده و گفتم:میشه ترجمه کنی؟
نیشخندی زد و گفت:بهم میگه دختره دهاتی!دختره بیسواد! دختره پر رو.....با خودش میگه ها ولی وقتی دورو برشم یه جوری میگه بشنوم! بعدم فکر کرده من کلفتشم میگه برام چایی بیار بردم براش بعدا عمدا زد زیرش ریخت مجبور شدم جلوی مریضش بشینم خورده شیشه ها رو جمع کنم حالا تا اینجا مشکلی نیست هی میگه زود باش کارتو بکن برو بیرون من مریض دارم!خدا رو شکر لیوانش شکست که نخوام باز براش چایی ببرم و اگر نه چایی رو داغ داغ میریختم تو صورتش.
خندیدم و گفتم:بد خشنیا!
لبخندی زد و گفت:خشن نیستم از این که بی دلیل تحقیر شم بدم میاد!
دست به سینه نشست و گفت:حالا نقطه ضعفشو پیدا کردم چنان حالشو بگیرم که بفهمه با کی طرفه.
من:نقطه ضفش چیه؟
لبخندی زد و گفت:تویی!
خندیدم و گفتم:خوبه پس این وسط من خوش به حالم میشه!
اخمی کرد و گفت:باز داری اذیت میکنیا!
من:بابا من که چیزی نگفتم!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:به هر حال!
با هم رفتیم تا برای آوا لباس بخریم. وارد یه مغازه شدیم. تا به حال برای خرید لباس مهمونی نرفته بودم ولی میدونستم فرم لباسا چه جوریه رفتم سمت یه پیراهن کوتاه ریون که بالا تنش دوتا بند میخورد یه خط با نگین هم بالای سینش بود پایینش هم کوتاه بود داشتم فکر میکردم با چکمه و ساپورت مشکلی قشنگ میشه که آوا گفت:حوله حموم بگیرم دورم از این سنگین تره!

من:چرا؟بهت میاد!
بعد لباسو با کاور گرفتم رو به روش.

دستشو کشید پایین و گفت:من اینو نمیپوشم!

من:پس چی میخوای؟

شونه هاشو انداخت بالا و گفت:نمیدونم ولی ترجیح میدم تا اخر عمر گلسا بهم تیکه بندازه تا این که یه تیکه پارچه بکشم دور بدنم و برم جلوی بقیه!

لباسو گذاشتم سر جاشو گفت:خیلی خب باشه بیا بریم بپرسم ببینم لباس پوشیده چی داره.

اخمی کرد و گفت:میگن مردان غیرتمند ایرانی!نمونه بارزش تویی.

بعد چشم غره ای به من رفت و رفت سراغ فروشنده.

از انتخابم پشیمون شدم یه لحظه تصورش کردم که وسط جمع با چنین لباسی بخواد ظاهر بشه خودمم حرصم گرفت بیشتر دلم میخواست خودم تو اون لباس ببینمش اصلا حواسم به مهمونی نبود.رفتم سمتش داشت قفسه ها رو دید میزد رو کردم به فروشنده و گفتم:ببخشید اقا یه بلوز و دامن مجلسی میخواستیم !

فروشنده رو کرد به آوا و گفت:واسه ایشون؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم اوا اومد کنارم ایستاد فروشنده گفت:چه مدلی میخواین؟

قبل از این که دهنمو باز کنم اوا گفت:میخوام بلوزش استین دار باشه!با یه دامن ساده.

فروشنده سری تکون داد و گفت:چند لحظه!

بعد چند مدل بلوز جلومون باز کرد همشون استیناشون سه ربع بود ولی مدلای قشنگی داشتن هر دوتا داشتیم نگاه میکردیم که با هم دست گذاشتیم رو بلوز سورمه ای رنگی که یقه چین دار داشتو دکمه هاش به سمت راست متمایل بود دم استیناش هم دوتا دکمه میخورد.

رو کرد به منو گفت:همین!

لبخند زدم فروشنده گفت:این با یه دامن راسته مشکی قشنگ میشه بعد یه دامن مشکی جلومون باز کرد ساده ساده بود فقط دوتا جیب کنارش داشت که روش دکمه میخورد. اوا همونو انتخاب کرد و رفت تو اتاق پرو!

فروشنده همون طور که داشت بلوزا رو جمع میکرد گفت:فکر کنم لباسا به هیکل ظریف خانومتون خیلی بیاد.

چشم غره ای بهش رفتم اونم خفه شد. چند دقیقه بعد اوا از اتاق پرو صدام کرد. رفتم دم در و گفتم:ببینم!

قبل از این که درو باز کنه گفت:من خجالت میکشم مهران!

خندم گرفت از این که احساساتشو راحت میگفت خوشم می اومد گفتم:باز کن درو ببینمت!

اروم درو باز کرد یه نگاه سر تا پاش کردم لباسا کیپ تنش بود.دامنه با این که ساده بود ولی تو تنش عالی به نظر میرسید زانوهاشو به هم چسبوند و گفت:خیلی دخترونس! نمیشه شلوار بپوشم؟

من:همین خوبه!

نگاهی به من کرد و گفت:میگم خوب نیست!

سرمو بردم جلو و گفتم:خیلی خوشگل شدی!

اخمی کرد و گفت:نمیخوام. این بده.

من:من میخوام اینو برات بخرم!حالا خودت میخوای یه چیز دیگه بخری خود دانی.

با ناراحتی گفت:نمیخوام تو چشم باشم!

من:تو چشم که هستی ماشالا هزار ماشالا ولی نه از اون نظر که تو فکرته از نظر وقار و خانومی!

لبخندی زد و گفت:ای زبون باز! برو گمشو بیرون چشاتم ببند.

خندیدم و گفتم:همین؟

شونه هاشو بالا انداخت و گفت:اینجوری لباس میپوشن؟

من:باور کن دخترای دیگه اینقد لباساشون جلف هست که کسی غیر از من نگات نکنه!

هلم داد و گفت:برو بیرون!هیز!

خندیدم سرمو از تو اتاق پرو بیرون اوردم و رو کردم به پسره و گفتم:اقا همینا رو میبریم!


از مغازه بیرون اومدیم.آوا پاکت لباسو تو دستش جا به جا کرد و گفت:چقد شد؟
من:خوشت میاد هی قیمت از من بپرسی؟
_:خب باید بهت پس بدم!
من:لازم نکرده!
لباسا رو گرفت سمتم و گفت:اصلا نمیخوامشون!
پوفی کردم و گفتم:باشه بابا بهت میگم!50!
نصف قیمتو بهش گفتم ولی خوشبختانه راضی شد.رو کرد به منو گفت:خودت چیزی نمیخوای؟
لبخندی زدم و گفتم:نه من لباس زیاد دارم! بیا بریم کفش بخریم!
_:نه من کلی کفش دارم!
من:خب باشه دیگه چیزی لازم نداری؟
سرشو به علامت منفی تکون داد یه ذره نگاهش کردم فهمیدم چی کم داره گفتم:دنبالم بیا!
رفتیم تو یه مغازه لوازم ارایشی از اونجایی که نه من ازشون سر در می اوردم نه آوا یه ست کامل براش خریدم بعدم رفتیم براش زیورالات خریدیم!
فقط مونده بود کادوی گلسا!یه ذره دور مغازه ها چرخ زدیم نمیخواستم چیزی بخرم که به نظرش مهم برسه. در اخرمن براش یه مجسمه معمولی خریدم از طرف آوا هم یه کیف.
سوار ماشین شدیم آوا یه نگاه به لوازم ارایشش انداخت و گفت:بلدی با اینا کار کنی؟
من:از کجا باید بلد باشم؟
یکی ار رژا رو برداشت و تو اینه شروع کرد به رژ زدن!
بعد از چند ثانیه لباشو رو هم فشار داد بعد گوشه های لبشو پاک کرد و با رضایت گفت:آسونه!
رو کرد به منو گفت:ببین خوبه!
زیر چشمی نگاهش کردم خراب کاری کرده بود ولی رنگ صورتی پر رنگ خیلی بهش می اومد!
سرمو تکون دادم :اره بهت میاد!
جعبشو بست و گفت:بقیش واسه تو خونه!
رسیدیم خونه کار حفاظا و شیشه تموم شده بود . اوا ازم تشکر کرد و از ماشین پیاده شد خواست بره بالا که گفتم:قرار بود تمرین کنیم!
رو کرد به منو گفت:چی؟
لبخندی زدم و گفتم:رقص دیگه!
شونشو انداخت بالا و گفت:من بد رقصما!
خندیدم و گفتم:راه می افتی!
_:باشه!
خوشحال شدم با هم وارد خونه شدیم درو بستم و گفتم:تا من شام سفارش میدم برو لباستو عوض کن!
با تعجب گفت:لباسمو؟
من:اره دیگه لباس مهمونیتو بپوش!
_:نه نمیخواد! چه کاریه؟
من:میخوام حس مهمونی بگیری! برو منم عوض میکنم لباسمو!
_:دستشو مشت کرد و اروم زد روی سرم و گفتم:قاتی داریا!
مچ دستشو گرفتم و گفتم:برو!
_:کجا برم؟
من:تو اتاقم !
سرشو تکون داد و رفت سمت اتاق منم زنگ زدم رستوران .
از اتاق که اومد بیرون منو هم مجبور کرد که برم لباسمو عوض کنم. یه پیراهن مردونه سورمه ای با شلوار مشکی پوشیدم که باهاش ست بشم لپ تاپمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون!
و گفتم:پاشو ببینم!

از رو مبل بلند شد یه نگاه به من کرد و لبخند زد و گفت:دو قلو های افسانه ای شدیم!
خندیدم و گفتم:اوهوم!خوبه؟
بعد دستامو باز کردم و اروم دور خودم تاب خوردم!
چشمکی زد و گفت:تنهایی بیرون نریا!
من:چرا؟
خندید و گفت:بچه های محل دزدن!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:عشقتو میدزدن؟
صورتشو جمع کرد و گفت:اصل مطلبو بگیر میخواستم بگم خوب شدی نه این که عشق منی!
بینیشو کشیدم و گفتم:باشه!
من لپ تاپو باز کردم و گفتم:خب اول باید ببینیم چند مرده حلاجی!
یه اهنگ شاد گذاشتم همین که شروع کرد به حرکت دادن دستاش فهمیدم چقد وضعش خرابه ولی به روی خودم نیاوردم. نشستم رو مبل و در حالی که سعی میکردم نخندم به حرکاتش نگاه میکردم. پاهاشو یکی در میون عقب میبرد و خیلی خشک دستاشو تکون میداد گاهی وقتا واسه خالی نبودن عریضه یه قر ناقصی هم به کمر میداد.
اهنگ که تموم شد با اعتماد به نفس ایستاد و گفت:چطور بود؟
دیگه نتونستم جلوی خندم بگیرم.همون طور که میخندیدم بهش نگاه کردم و گفتم:عالی بود!
دستاشو گذاشت رو صورتشو گفت گند زدم؟
با خنده گفتم:اینجوری رو دستم میمونی دختر کی میاد تورو بگیره اخه؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت:دلشونم بخواد!مثه ماه میرقصم.
خندیدم و گفتم:بله بله... اینو نگی چی بگی!
برام شکلک در اورد و گفت:خب چی کار کنم؟از کی یاد میگرفتم؟!
اینو که گفت باز لحنش عوض شد و دوباره رفت تو لاک افسردگیش و گفت:من نه وقت شادی کردن داشتم نه رقص یاد گرفتن.
وقتی اینجوری حرف میزد انگار یکی قلبمو تو مشتش فشار میداد. خواستم یه چیزی بهش بگم که صدای زنگ در بلند شد از جام بلند شدم و گفتم:خودم یادت میدم!
بعد رفتم سمت در!
غذا رو گرفتم و برگشتم تو خونه آوا داشت مثلا با خودش تمیر میکرد غذا ها رو گذاشتم رو میز و گفتم:اینجوری فایده نداره پاشو ببینم .
اهنگ مورد علاقمو پلی کردم و دستشو گرفتم و بلندش کردم

فرشته ی ناز کوچولو چشمات قشنگه می دونم
دلم می خواد اینو بدونی به پای چشمات می مونم
عاشقتم همه می دونن تو قلبمی خوب می دونم
مهربونی کن عزیزم تا توی قلبت مهمونم
عسل خانوم دل تنگ شماست
عسل خانوم شیطون و بلاست
عسل خانوم خوشگل و دلبری
عسل خانوم الهی بمیرم برات
به چشم من خیره نشو پاشو زود حرفی بزن
خاطرخواهتم بانوی من به دلم یه سری بزن
برای پیدا کردن تو دنیا رو گشتم
تو عشق زیبای منی دل به تو بستم
عسل خانوم دل تنگ شماست
عسل خانوم شیطون و بلاست
عسل خانوم خوشگل و دلبری
عسل خانوم الهی بمیرم برات .......
دوتا دستاشو گرفته بودم و این طرف و اون طرف تکون میدادم.

همون طور که همراهیم میکرد با خنده گفت:خوب بلدیا!

لبخند زدم و گفتم:تو هم خوب یاد میگیری!

_:یاد کجا بود؟دستمو ول کنی دیگه نمیتونم!

من:باشه همیشه دستتو میگیرم!

لبخند زد و سرشو گرفت پایین تا حرکت دستامو یاد بگیره .حسی که به آوا داشتم تا به حال به هیچ دختری نداشتم برام مهم نبود که باهاش باشم یا نه فقط میخواستم هر لحظه کنارم باشه...

اهنگ تموم شد. ایستاد عقب و برام دست زد خندیدم و گفتم:خب حالا یه مدل دیگه!

یه اهنگ دیگه گذاشتم و گفتم خب حالا اصل کاری .

ابروهاشو داد بالا گفتم:رقص دو نفره!نمیخوای یاد بگیری؟

لباشو جمع کرد یه ذره نگاهم کرد بعد گفت:باشه!

رفتم جلو و گفتم:تو ایران رقص دو نفره یعنی این!

ایستادم رو به روشو دستاشو گرفتم و کشیدم دور گردنم.

دستمو حقله کردم دور کمرشو گفتم:حالا با ریتم اهنگ باید تکون بخوریم!

در حالی که سعی میکرد فاصلشو باهام حفظ کنه گفت:همین؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم!
اروم با ریتم اهنگ شروع به رقصیدن کردیم.

I could never miss your love
Warm as a Miami day
Oh yeah …
I could never get enough wetter than an ocean wave
Oh yeah …

Now one is the key
Two is the door
Three is the path that
Will lead us to four
Five is the time you kidnap my mind
And to extasy

Lost inside your love
Believe me
And if I don`t come up
Then leave me
Inside your love forever

Lost inside your love

.........
آوا حسابی رفته بود تو حس رقص الان بهترین فرصت بود حقله دستمو محکم تر کردم تا بیشتر سمتم کشیده بشه!سرشو اورد بالا و گفت:فکر میکردم خیلی سخت باشه!
تازه متوجه فاصله کمش با من شد. خواست خودشو عقب بکشه که گفتم:باید اینجوری باشه!
_:اخه من....
من:بابا جون مدل رقصش اینجوریه!
اولش یه کم معذب بود ولی کم کم براش عادی شد اهنگ دوباره از اول پلی شد سرمو بردم پایین و دم گوشش گفتم:خوب یاد گرفتیا!
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:دیگه بسه!
من:یه دور دیگه هم برقصیم!
هیچی نگفت فقط همراهیم کرد.
درستمو رو کمرش حرکت دادم سرشو گذاشت رو سینم و اروم گفت:مهران؟
نا خود اگاه گفتم:جانم؟
_:هیچوقت هیچ حسی به جز دلسوزی بهم نداشته باش!
منظورشو نفهمیدم گفتم:واسه چی؟
این دفعه با بغض گفت:اخه اونجوری ازت میترسم!
من:به من نگاه کن!
سرشو اورد بالا گفتم:من ترس دارم؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:هیچ وقت سعی نکن بازیم بدی!
اینبار دستمو دور شونه هاش حلقه کردم و گفتم:این کارو نمیکنم مطمئن باش!
_:اما حس میکنم تو میخوای.....
زل زدم تو چشماشو گفتم:ببین یه چیزی بهت میگم میخوام همیشه یادت باشه!نمیدونم تو چطور اومدی تو زندگیم ولی از همون لحظه اولی که دیدمت با همه دخترایی که تا حالا دیدم فرق داشتی و داری پس مطمئن باش هیچوقت نه مثله اونا باهات رفتار میکنم نه حسی که به اونا داشتم به تو دارم...هر چی باشه واقعیه!
از این حرفم خجالت کشید اولین بار بود که سرخ شدن گونه هاشو میدیدم! اروم خودشو از من جدا کرد و گفت:بسه دیگه!
و طرف شونه هاشو گرفتم و گفتم:و یه چیز دیگه!
سرش پایین بود!
با دستم چونشو گرفتم و سرشو اوردم بالا و گفتم:تا وقتی پیش منی از هیچکس و هیچ چیز نترس چون من پشتتم!تازه برات هیچ خطری هم ندارم خب؟
مثه دختر بچه ها سرشو تند تند تکون داد!
لبخندی زدم و سرمو بهش نزدیک کردم یه بوس از پیشونین کردم تمام سعیمو کردم که پدرانه باشه تا بهش اطمینان بده. بعد از خودم جداش کردم.


برای عوض کردم جو گفتم :خب نمیخوای از اولین رقصت و اولین دامنت عکس بگیری؟
اونم با خوشحالی پیشنهادمو قبول کرد این دفعه رفتم دوربینمو اوردم . گذاشتمش روی پایش و تنظیمش کردم بعد با آوا نشستیم روی مبل دستمو انداختم دور شونش . بر خلاف انتظارم سرشو گذاشت رو شونم وقت برای هیچ عکس العملی نبود رو کردم به دوربین و عکس گرفته شد.
آوا رو کرد به منو گفت:بیار ببینیمش!
از جام بلند شدم دوربینو برداشتم و دوباره نشستم پیش اوا!
اوا با ذوق گفت:وای چقد لباسامون به هم میان!
لبخندی زدم و گفتم:اره خودمونم به هم میایم!
آوا با تعجب برگشت سمتم!تازه فهمیدم چه گندی زدم. باید یه جوری جمع و جورش میکردم دوربینو ازش گرفتم و گفتم:اینجوری هیچکس تو مهمونی بهمون شک نمیکنه!
آوا که خیالش راحت شده بود گفت:اره!
دوربینو خاموش کردم و گفتم:خب دیگه بهتره شاممونو بخوریم!
با هم غذامونو خوردیم تمام مدت حواسم به آوا بود دوباره حسی که شمال پیدا کرده بودم تو وجودم زنده شده بود. اگه آوا یه دختر معمولی بود مطئنا باهاش دوست میشدم.شایدم یه چیزی بیشتر از دوستی!
آوا داشت لقمه های اخر تو ظرفشو میخورد در حالی که من هنوز به نصفه هم نرسیده بودم سرشو بلند کرد نگاهش تو نگاه خیره من قفل شد.
چند ثانیه به هم خیره شدیم حرکاتم دیگه دست خودم نبود اروم سرمو جلو بردم اونم هیچ حرکتی نمیکرد . لبخندی زدم و نزدیک تر رفتم نمیدونم از تعجب بود یا چیز دیگه به هر حال انگار سر جاش خشکش زده بود قاشق پرش هم هنوز دستش بود . صورتامون کمنر از 20 سانت فاصله داشت . نگاهمو از چشماش مشکیش گرفتم و به لباش خیره شدم خواستم برام جلو که یه دفعه خودشو عقب کشید با دست پاچگی از جاش بلند شد و گفت:بهتره من دیگه برم!
اینو که گفت منم به خودم اومدم . خواستم یه چیزی بگم که دیدم از جلوی چشمم غیب شد . فقط صداشو شنیدم که گفت:خدافظ! بعد در بسته شد.
دستمو کشیدم تو صورتم همین چند دقیقه پیش داشتم بهش اطمینان میدادم که خطری از جانب من براش نیست حالا داشتم چی کار میکردم!
بلند شدم و رفتم تو اتاق خواستم حولمو بردارم که دیدم کیف و لباساش هنوز تو اتاقن!
لبخند زدم و جمعشون کردم کلیدش حتما تو کیفش بود. همون موقع دوباره درو زد با وسایلشو رفتم دم در بدون این که نگاهم کنه گفت:کیفمو...
از حرکاتش کاملا معلوم بود دستپاچس.
وسایلشو گرفتم سمتش و گفتم:یادت رفت ببری!
بدون این که بهم نگاه کنه اونا رو از دستم گرفت و گفت:ممنون! بعد با شتاب از پله ها بالا رفت.وقتی تو پیچ پله تا پدید شد لبخندی زدم و رفتم تو خونه!
**********
آوا
در خونه رو قفل کردم و تکیه دادم بهش چند تا نفس عمیق کشیدم تا ظربان قلبم منظم بشه!
خدایا اون چش شده بود؟حالا اون به کنار من چرا هول کردم؟!چرا نتونستم همون اول از جام بلند شم؟
دستامو مشت کردم و چند باز اروم زدم به سرم!نمیدونستم اینقد بی جنبه شدم.اون پسر بود کنترل بعضی چیزا دست خودش نبود ولی من چی؟راستی راستی داشتم جلوش وا میدادم.
یه نگاه به اطرافم کردم کاش اینجا نمی اومدم همون خونه خودم بهتر بود. اینجوری هیچوقت مهرانو نمیدیدم.
اهی کشیدم و گفتم:حالا چطور دیگه تو چشماش نگاه کنم؟
رفتم سمت اتاق خواب لباسامو عوض کردم و نشستم روی تخت تکیه دادم به بالشت و پاهامو تو بغلم جمع کردم.دیگه نمیخواستم باهاش برقصم هیچوقت دیگه نباید بغلم میکرد ارامشی که هیچوقت نداشتم تو اغوش اون بود نباید بهش عادت میکردم اینجوری زندگیم خراب میشد.
پوزخندی زدم.
زندگی؟چه زندگی؟اصلا مگه من چیزی به اسم زندگی داشتم؟این که صبح تا شب کار کنی تا با شکم گرسنه سرتو رو بالشت نذاری که فردا بتونی باز کار کنی اسمش زندگی بود؟
سرمو بالا گرفتم و گفتم:خدایا قبل از این که اتفاقی بینمون بیفته منو بکش.اون نمیتونه جلوی خودشو بگیره میدونم داره تمام سعیشو میکنه ولی به هر حال اون مرده یه کاری کن من بهش عادت نکنم.اصلا چرا باید نجاتم میداد چرا منو اورد تو خونش چرا اینقدر باهام مهربونه؟!
اهی کشیدم و گفتم:خدایا دیگه بس نیست؟

همون لحظه یادم اومد که نمازمو نخوندم. از جام بلند شدم وضو گرفتم و چادرمو سرم کردم و رفتم سراغ سجادم.اصلا نفهمیدم چی دارم میخونم همش گریه کردم.دلم خیلی شور میزد یا به خاطر هیچ جوابی واسه رفتار خودم پیدا نکردم!
همون حال و هوای نماز و گریه بهم ارامش داد!
از جام بلند شدم و دراز کشیدم رو تخت .
باید رفتارمو عوض میکردم این تقصیر خودم بود که بهش اجازه دادم اینقدر بهم نزدیک بشه.حالا فهمیده بودم نه تنها اون بلکه خودمم جنبه ندارم که کسی حریم تنهاییمو زیر پا بذاره.
من تنها بودم تا اخر عمرم باید تنها میموندم اون فقط یه نفر بود که میاد و میره عادت کردن بهش حماقت محض بود. من برای اون یه تفریح بودم نباید میذاشتم مثه یه اسباب بازی باهام رفتار کنه .


با صدای تق تقی که به شیشه میخورد از خواب بیدار شدم رفتم سمت پنجره همون لحظه یاکریمی که پشت شیشه بود پرواز کرد و رفت.
رفتم تو اشپز خونه.برای خودم چایی گذاشتم و نون و خامه برداشتم و رفتم نشستم کنار بخاری!
غذامو خوردم و از جام بلند شدم رفتم سر یخچال یه ذره از برنجی که از قبل تو یخچال بود رو برداشتم و رفتم سمت در . در خونه رو که باز کردم دیدم یه یادداشت چسبیده به در روش نوشته بود:زودتر برو مطب قرارا رو از ساعت شیش و نیم به بعد کنسل کن.
کاغذو کندم و تا کردم گذاشتم تو جیب شلوارم و برنجایی که تو دستم بود پاشیدم پای پنجره تا پرنده ها بخورن و برگشتم توخونه نشستم روی مبل کاغذو باز کردم یه ذره نگاهش کردم چرا در نزده بود؟یه نگاه به نوشته ها کردم و دست خط افتضاح دکتریش.لبخند زدم هیچ مردی تا به حال اینقد برام دوست داشتنی نبوده چرا به اون یه حس دیگه داشتم من بین مردات بزرگ شده بودم نباید اینجوری میشد. ورقی که تو دستم بود مچاله کردم و انداختم رو به روم.
ظهر شده بود ناهارمو خوردم و لباسامو پوشیدم و رفتم مطب تا کارامو انجام بدم مهرانم اومد. میخواستم عادی رفتار کنم .سر خودمو گرم کردم به کاغذا مهران اومد بالا سرمو گفت:سلام!
بدون این که سرمو بیارم بالا گفتم:سلام!قرارا رو کنسل کردم ...
همون طور سر جاش ایستاده بود گفت:خوبه باید زود بزیم خونه که اماده بشیم!
تو همون حالت موندم و گفتم:باشه!
_:اووم میگم آوا؟
اینبار سرمو بردم بالا و گفتم:بله؟
لبخندی زد و گفت:هیچی من میرم تو اتاقم برام قهوه بیار اگه میشه!
من:باشه میارم!
لبخند دیگه ای بهم زد و رفت تو اتاقش!
از جام بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه قهوشو اماده کردم و رفتم تو اتاق داشت روپوششو میپوشید . بدون هیچ حرفی رفتم جلو و قهوشو گذاشتم رو میز خواستم برم بیرون که گفت:چیزی شده؟
من:نه!
یه ذره به صورتم نگاه کرد و گفت:ولی یه جوری شدی!
لبامو جمع کردم و گفتم:نه نشدم!
سرشو تکون داد و گفت:بابت دیشب.....
حرفشو قطع کردم و گفتم:بیا دربارش حرف نزنیم! لبخندی زد و گفت:باشه!
دیگه چیزی نگفتم از اتاق اومدم بیرون!
تا وقتی کار تموم شد دیگه ندیدمش داشتم میزو جمع میکردم که اخرین بیمارشم از اتاقش رفت بیرون!چند دقیقه بعد مهرانم اومد بیرون!
_:خب اگه کارت تموم شد بریم دیگه!
کیفمو برداشتم و گفتم:تموم شد!
تا خونه با هم هیچ حرفی نزدیم از اون جو سنگین بدم می اومد ولی ترجیح میدادم حرفی زده نشه!
مهران ماشینو دم در پارک کرد و گفت:دیگه نمیارمش داخل!
من:باشه!
درو باز کردم خواستم برم پایین که یه چیزی یادم اومد رو کردم به مهران و گفتم:من ارایش کردن بلند نیستم!
لبخندی زد و گفت:اماده میشم میام بالا یه کاریش میکنیم!
سرمو تکون دادم و از ماشین پیاده شدم.
رفتم خونه بلوزمو پوشیدم و روشم پالتومو تنم کردم شلوار کتون مشکیمم پوشیدم کفشای عروسکی که روزی که ارایشگاه رفته بودم رو هم برداشتم و دامنمو گاشتم تو کیف!همون موقع مهران در زد درو براش باز کردم اومد داخل لباسای دیشبشو به اظافه یه کت مشکی پوشیده بود موهاشو هم داده بود بالا.الحق که خوشتیپ بود.
یه نگاه به من کرد و گفت:اماده ای!
به صورتم اشاره کردم و گفتم:نه!
نشست روی مبل و گفت:لوازم ارایشتو بیار ببینم!
بالاخره با کمک همدیگه و مطالبی که تو لپ تاپش از اینترنت در اورد بعد از نیم ساعت یه خط چشم درست و حسابی پشت چشمم کشیدیم! از بس پاکش کرده بودم پلکم میسوخت!یه کم ریمل و رژ و کرم هم زدم بعد هم مهران موهامو با ژل حالت داد و یه تل پاپیون دار سورمه ای که دیشب خریده بودیم هم زد تو موهام!
به همین بسنده کردیم و بعد از بستن گردنبند و ساعت و شالم راه افتادیم.
مهران بیرون شهر رو به روی یه باغ ماشینو پارک کرد همه جا تاریک بود از ماشین پیاده شدم و کیف کادو پیچ شده گلسا رو تو بغلم فشردم!
منتظر شدم تا مهران پیاده شه بعد با هم رفتیم سمت در!
ایستادیم مهران در زد چند ثانیه بعد در باز شد. پشت در یه دنیای دیگه بود جمعیت زیادی ته باغ بودن تو هر ثانیه تو نوری که فلش میزد گم میشدن و دوباره پیداشون میشد صدای اهنگ زیاد نبود بیشتر صدای همهمه می اومد!حس بدی داشتم مهران داشت با پسری که درو برامون باز کرده بود خوشو بش میکرد رفتم ایستادم کنارش!بالاخره حرفش تموم شد پسره رو کرد به منو گفت:خوشبختم اوا خانوم!
سرمو تکون دادم ولی حرفی نزدم. مهران متوجه استرس من شده بود دستموگرفت حقله کرد دور بازوشو منو کشید سمت جمعیت!
اون وسط بعضیا با مهران سلام علیک میکردن مهران هم منو یکی یکی بهشو معرفی میکرد ولی من بیشتر حواسم به دختر و پسرایی بود که داشتن جیک تو جیک هم میرقصیدن.
رقصشون اصلا شبیه چیزی که دیشب مهران بهم یاد داده بود نبود اغلب دخترا پشتشونو کرده بودن به پسراو از پشت در حالی که به هم چسبیده بودن و سرشون تو هم بود میرقصیدن!بعضیا هم که اصلا تو حال خودشون نبودن فقط چند نفر بینشون بودن که داشتن مثه ادم میرقصیدن.
با صدای مهران به خودم اومدم!تولدت مبارک گلسا جون!
نگاهمو از بقیه گرفتم و توجهمو دادم به گلسا یه لباس عین همونی که مهران ازم خواسه بود بخرم پوشیده بود فقط همون دوتا بند بالا رو هم نداشت موهاشو یه جوری عجیب و غریب بالا برده بود طوری که زا هر طرف سیخ شده بود بیرون عین این که یه دسته گل از کاه درست کرده باشی.
یه جفت کفش پاشنه بلند هم پاش کرده بود طوری که با اون قدش و اون پاشنه هایی که بیشتر شبیه میخ بودن تا پاشنه باید تو اسمون دنبالش میگشتی!ارایشش هم که کامل کامل بود عین یه عروس تمام و کمال!
لبخندی بهش زدم و گفتم:تولدت مبارک! برعکس استقبال گرمش از مهران با اکراه نگاهی سر تا پای من کرد و گفت:ممنون!
کادومو گرفتم سمتش و گفتم:ناقابله!
لبخند تصنعی زد و گفت:لطف کردی!
مهران به من اشاره کرد و گفت:آوا میخواد لباسشو عوض کنه!
گلسا به یکی از دخترایی که کنارش بود گفت:ارام!بیا ایشونو ببر لباساشو عوض کنه!
دختره اومد سمت من و گفت:بیا عزیزم!
به مهران نگاه کردم و گفتم:تو نمیای؟
این حرفم گلسا رو به خنده وا داشت!گفت:نترس نمیدزدنش!
مهران لبخندی زد و گفت:چرا دنبالت میام!
خندیدم . گلسا که حسابی ضایع شده بود از نزدیک ما کنار رفت.
دنبال دختره راه افتادیم ما رو برد تو خونه کوچیکی که تو باغ بود و گفت:میتونی بری تو بقیه دخترا هم دارن لباس عوض میکنن!
مهران رو کرد به منو گفت:من همین جا منتظرم!
سریع رفتم تو چند نفر دیگه هم داخل بودن بدون توجه به اونا سریع لباسامو عوض کردم و اومدم بیرون.
مهران لباسا و کیفمو گرفت بعد با هم رفتیم سمت صندلیایی که گوشه باغ چیده بودن!


همين كه خواستيم بشينيم يه نفر مهرانو صدا زد!هر دو برگشتيم سمت صدا. پسري كه داشت به ما نزديك ميشد گفت:به به درود بر پزشك بزرگ!
مهران با خنده گفت:درود بر پزشك كوچك !تو كجا اينجا كجا?
پسره با مهران دست داد و گفت:تولد نوه عممه!تو چي?
مهران گفت:گلسا و من تو يه مطب كار ميكنيم!
اهاني گفت بعد به من اشاره كرد و گفت:معرفي نميكني?
مهران سرشو تكون داد دستشو انداخت دور شونمو گفت:ايشون عزيز من اواست!
بعد به پسره اشاره كرد و به من گفت:حسين تو بيمارستان كاراموزه بعد از اين دوره پزشكي عمومي ميگيره!
سرمو تكون دادم و گفتم :خوشبختم!
تعظيمي كرد و گفت:همچنين بانو!
خنديدم مهران سرشو كج كرد و اروم تو گوشم گفت:اين يه كم ديوونس!
بعد رو كرد به حسين و گفت:خب بهتر نيست بشينيم?
حسين يه نگاهي به من كرد و گفت:اخه نميخوام مزاحم بشم!
مهران گفت:نه بابا اين چه حرفيه؟
بعد به من نگاه كرد منم موافقتمو با يه لبخند اعلام كردم.
همگي دور ميز نشستيم حسين نگاهي به من كرد و به مهران گفت:نميدونستم دوست دختر داري!
مهران دست منو تو دستش گرفت و هر دو رو گذاشت روي ميز و گفت:خب حالا ميدوني!از اون گذشته منو اوا حدودا يه ماهه كه با هم اشنا شديم!
حسين روم زد رو ميز و گفت :ولي ماشالا خوب به هم مياين!
لبخندي زدم و گفتم :ممنون شما لطف دارين.
حسين سرشو تكون داد بعد از شربتي كه سر ميز بود يه ليوان نصفه ريخت اول گرفت سمت من و گفت:بفرماييد!
قبل از اين كه من چيزي بگم مهران گفت:آوا مشروب نميخوره!
با تعجب گفتم:اينا مشروبه؟
مهران سرشو به علامت مثبت تكون داد
گفتم:چه جالب!سر همه ميزا هست?
_:اره.
حسين گفت:اولين باره مياي چنين تولدي!
من:بله!
سرشو تكون داد و گفت:البته تولد كه نه يه پا عروسيه واسه خودش!دختر بيچاره عقده اي شده تو اين سن هيچكي واسش عروسي نگرفته خودش دست به كار شده!
مهران با خنده گفت:نه بابا هميشه همين جوري بوده!
حسين:قبلا ما رو دعوت نميكرد ولي الان هر كسي رو تونسته خبر كرده!
مهران شونه هاشو انداخت بالا!
همون موقع گلسا اومد طرفمون
با حسين سلام و عليك كرد بعد گفت:مهران چرا نشستي؟نميخواي يه كم واسه ما برقصي يا شايد آوا اجازه نميده؟
مهران گفت:ما تازه رسيديم واسه همين نشستيم.
گلسا دستشو به سمت مهران دراز كرد و گفت:حالا افتخار نميدي يه دور با صاحب مجلس برقصي?
اينو كه گفت نفسمو با حرص دادم بيرون دختره پر رو .اصلا دلم نميخواست با مهران برقصه هر چند ربطي به من نداشت كه مهران چي كار ميكنه ولي فعلا اين من بودم كه به عنوان همراه مهران اومده بودم!
قبل از اين كه مهران چيزي بگه حسين كه متوجه عصبانيت من شده بود رو كرد به گلسا وگفت:نه ديگه گلسا جون اونايي كه جفتي اومدن بايد با هم برقصن ما بي جفتا هم با هم.
قبل از اين كه اجازه اظهار نظر به گلسا بده از جاش بلند شد و گفت:حالا پرنسس به ما افتخار رقص ميده؟
گلسا با اكراه دست تو دست حسين گذاشت و گفت:چرا كه نه!
بعد رو كرد به مهران و گفت:ولي يه دورم بايد با هم برقصيما!فكر نكنم آوا جون ناراحت بشه!
بعد بدون اين كه منتظر جواب باشه پشت چشمي نازك كرد و رفت!
مهران خنديد و گفت:خوبه حسين اينجا بود !
لبخند زدم يعني اگه اون نبود باهاش ميرقصيد?سرمو تكون دادم اصلا به من چه چرا دارم به اين چيزا فكر مي كنم؟!
مهران زد به بازومو گفت: ميخواي برقصيم؟
من:ميشه نريم؟
_:چرا؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: همينجوري!
يه ذره نگاهم كرد و گفت:تو از ظهر يه جوري شدي!چيزي شده؟اگه كه مشكلي داري بهم بگو!
من:نه چيزي نيست!
_:اگه راست ميگي پاشو بريم برقصيم!
پوفي كردم و از جام بلند شدم مهران لبخندي زد و دستمو گرفت و كشيد وسط جمعيت در حال رقص.


خودش دستامو گذاشت رو شونش و دستشو حلقه كرد دور كمرم!
يه نگاه به دختر و پسرايي كردم گ كه دورو برمون بودن !هر كسي سرش به كار خودش گرم بود .
مهران سرشو اورد پايين و گفت:حسابي حرص گلسا رو در اورديما!
من:كو?
_:پشت سرته!
خواستم برگردم كه مهران گفت:برنگرد !
من:چرا؟ميخوام ببينمش.
لبخندي زد و گفت:اين كار درست نيست.
پوفي كردم و گفتم: اي بابا!
مهران با خنده گفت : الان ميچرخيم نگاهش كن!
من :باشه!
تاب خورديم جاي منو مهران عوض شد.قدم به شونش نميرسيد كه از اونجا نگاه كنم سرمو بردم سمت بازوش و سرمو كج كردم و از گوشه بازوي مهران گلسا رو ديدم كه با خشم به ما خيره شده بود.همون طور كه ريز ريز ميخنديدم يه دفعه مهران گفت:اين اينجا چي كار ميكنه?
سرمو گرفتم بالا و گفتم:كي?
ديدم كه اخماش تو هم رفته و به رو به رو خيره شده!
بيخيال درست و نادرستيش شدم سرمو برگردوندم و مسير نگاه مهرانو دنبال كردم و رسيدم به دختر و پسري كه تو بغل هم داشتند ميرقصيدن البته رقص كه چه عرض كنم .دختره با تمام وجود خودشو به پسره چسبونده بود پسره هم يه دستش تو يقه دختره بود و يه دستشم دور كمرش حلقه كرده بود!همين كه يه كم جا به جا شدن ديدم كه پسره كسي نيست به جز امير.
مهران خواست بره سمتش كه من مانع شدم.
مهران با حرص گفت: منتظر بودم يه جايي گيرش بيارم ولي فكر نميكردم اينجا پيداش كنم.
من:اينجا كه جاش نيست!
مهران خنده عصبي كرد و گفت:اره شب حسابشو ميرسم!
بعد منو فشار داد تو بغلش.
اروم گفتم:چي كار ميكني؟
_:داره نگاه ميكنه!
خنديدم و گفتم:از هر دو طرف محاصره شديم!
مهران به چشمام نگاه كرد و لبخندي زد و گفت:اينقد ميرقصيم تا چشمشون در بياد.
خنديدم!
منو به خودش فشار داد و گفت:واسه من كه خوب شد!
من:چي؟
نفسشو فوت كرد و گفت:هيچي .


همون موقع اهنگ يه دفعه قطع شد و چراغا هم خاموش شد هم زمان با خروج يكي از دخترا با كيك پر از شمع از خونه دورو بريا شروع كردن به خوندن شعر تولد!
مهران دستمو كشيد با هم رفتيم كنار بقيه ايستاديم برقا يكي يكي روشن شد و گلسا با شوق رفت سمت دوستاش كيكو گذاشتن رو ميز گذاشتن و گلسا هم نشست روي مبل بزرگ پشت ميز و شمعا رو فوت كرد با اين كارش همه شروع كردن به دست زدن.
تمام اين صحنه ها رو با حسرت نگاه ميكردم من هيچوقت تا به حال جشن تولدي نداشتم درواقع روز تولد برام هيچ معني خاصي نداشت.
بعد از اين كه كيك تقسيم شد نوبت كادوها رسيد تمام مدت حواسم به گلسا بود طوري كه اصلا نفهميدم مهران كي از كنارم رفت درست وقتي كه داشت كادوي مهرانو باز ميكرد رو كردم سمت مهران ولي سر جاش نبود!يه كم اطرافو نگاه كردم ولي پيداش نكردم.راه افتادم دنبالش نميخواستم تو اون جو تنها باشم ولي بين جمعيت پيداش نكردم داشتم ميرفتم اون طرف باغ كه صدايي از پشت سرم شنيدم.
_:كجا خوشگله?تنها نرو بيا با هم بريم ته باغ اونجا به اندازه كافي خلوته!
از لحن كش دارش معلوم بود كه مسته برگشتم سمتش!خنده بلندي سر داد و گفت:اي جونم!واسه من واستادي؟اومدم!
بعد در حالي كه تلو تلو ميخورد اومد سمتم!
با حرص گفتم :گمشو اشغال!
هر لحظه بهم نزديك تر ميشد با خنده گفت:ناز نكن خوشگله تو مال مني!
قبل از اين كه بهم نزديك شه با يه مشت تو دماغش پرتش كردم رو زمين قبل از اين كه از جاش بلند شه پا گذاشتم به فرار از پشت سر صداي داد و فريادش رو ميشنيدم ولي خيالم راحت بود كه ديگه دنبالم نمياد!داشتم ميدويدم كنن صداي داد و فرياد شنيدم رفتم جلو با تعجب ديدم كه امير و مهران دارن دعوا ميكنن البته اين فقط امير بود كه داشت كتك ميخورد!
مهران اميرو گوشه ديوار خفت كرده بود و داشت سرش داد ميكشيد رفتم جلو صداش كردم ولي اصلا حواسش به من نبود با صداي بلند داشت از امير ميخواست به يه چيزي اعتراف كنه.
رفتم جلوتر همون لحظه مهران اميرو كوبيد به ديوار !امير هيچ حركتي نميكرد رفتم جلو و گفتم:كشتيش!
مهران با صداي بلندي گفت:برو كنار!
بعد تو صورت امير داد زد: ميگي يا هنوز كافيت نيست?
امير با صداي گرفته اي گفت:اون دوتا...ناديا و گلسا...
مهران:اونا چي؟
ناي حرف زدن نداشت .مهران گفت :گفتم چي؟
خواست دوباره بزنتش كه اين بار من مانع شدم مهرانو كشيدم اون طرف خودشم يه كم اروم شد بعد گفت:اون فقط به درد مردن ميخوره!دستامو گذاشتم رو سينش و هلش دادم زورم بهس نميرسيد ولي خودشو نگه داشت مچ دستامو گرفت و گفت:باشه!
امير سر جاش نشسته بود و نفس نفس ميزد .
مهران با غيض گفت:ميگي يا بكشمت?
خواست سمتش حمله ور بشه كه بازوهاشو گرفتم امير گفت:من همون دوست پسر گلسام!
پوزخندي زد و ادامه داد :وقتي نقشمون لو رفت گلسا بهم پيشنهاد داد كه بيارمت تو كار خودم از اونجايي كه ميدونستم پولداري فهميدم كه به دردم ميخوري تو هم خيلي زودتر از اوني كه فكر ميكردم پيشنهادمو قبول كردي ولي فقط برام حكم يه مشتري خوبو داشتي تا اين كه ناديا نميدونم از كجا ولي منو پيدا كرد اول با پول ازم خواست بيخيالت شم ولي تو برام بيشتر از اون پول صرف ميكردي بعد رويه خودشو عوض كرد ازم خواست كاري كنم كه با دختري دوست نشي و رابطه احساسي نداشته باشي درعوض خبرايي كه بهش ميدادم ومراقبت بودم بهم پول ميداد.
به من نگاه كرد و گفت:ولي اين يكي از دستم در رفت!


مهران با عصبانيت گفت:عوضي!
صورتش از شدت خشم سرخ شده بود.امير گفت:تقصير خودت بود اونقد بي اراده اي كه هر كسي بخواد راحت ميتونه تو زندگيت سرك بكشه!
مهران دستاشو مشت كرد.
اروم گفتم :ميخواد از عمد عصبيت كنه!
چشماي سرخشو دوخت به چشماي من واقعا ترسناك شده بود .سعي كردم خونسرد و اروم باشم چند ثانيه اي بهم خيره شد بعد نفسشو از بين دندوناي قفل شدش داد بيرون دستامو كه دو طرف بازوش بود گرفت و گفت:بريم!
سرمو تكون دادم و گفتم :باشه.
مچ يه دستمو گرفت بعد رو كرد به امير و گفت:دفعه بعد زنده نميذارمت نه تورو نه اون دوتا دختر هرزه رو!
امير فقط پوزخند زد .
دستم كه تو دستشبود كشيدم و گفتم:بيا بريم!
مهران راه افتاد و منم دنبال خودش كشيد.
هيچي نميگفت فقط نفس عميق ميكشيد به وسط راه كه رسيديم يه دفعه برگشت سمت منو بازوهامو گرفت.نگاهش ترسناك بود اب دهنمو قورت دادم و نگاهش كردم!
با صداي كه از خشم ميلرزيد گفت:تو اونجا چي كار ميكردي?
با جديت تمام بهم نگاه كرد .يعني فكر كرده بود منم جزوي از نقشه اونام?
اروم ولي با عصبانيت گفت:ازت سوال پرسيدم اوا؟!
هر چقدرم من با اونا ارتباطي نداشتم امااون داشت يه فكر ديگه با خودش ميكرد ترسيدم بخواد منو هم مثه امير كتك بزنه البته اينجوري من بي گناه بايد كتك ميخوردم!
زل زد تو چشمامو با صداي بلدني گفت:مگه كري؟
از ترس اشكام سرازير شد با بغض گفتم:ديدم كنارم نيستي ترسيدم دنبالت گشتم وقتي پيدات نكردم اومدم اين طرف باغ ديدم داري دعوا ميكني...
باز زل زد تو چشمام حسابي ترسيده بودم.

با همون عصبانيت گفت:نگفتي اونجا خطرناكه؟

ناباورانه نگاهش كردم !شونه هامو اروم تكون داد و گفت:ميدونم از پس خودت بر مياي ولي ديگه تنهايي تو شب هيچ جا راه نمي افتي!دوران زندگي پسرونت تموم شده اوا اگه چهار پنج نفري ميريختن سرت ميتونستي از خودت دفاع كني؟هان؟ميتونستي؟
هيچي نگفتم با چشماي خيسم نگاهش ميكردم.چرا بايد اينقد كمبود محبت داشته باشم كه يه گوشزد از سر نگراني اينقد احساساتمو برانگيخته كنه!
اينبار با ارامش گفت:خب حالا چرا گريه ميكني؟
سرمو به دو طرف تكون دادم يعني هيچي!
از جيبش يه دستمال كاغذي بيرون كشيد و اشكامو پاك كرد و گفت:هر جا گير كردي مخصوصا تو شب ميري تو شلوغ ترين جاي ممكن و بهم زنگ ميزني .
اهي كشيدم و سرمو به علامت مثبت تكون دادم .وقتي اينجوري باهام حرف ميزد حس ميكردم بابامه.
باباي منم اگه زنده بود همين قد مهربون ميشد از خواهرام شنيده بودم كه با تمام نيش و كنايه هايي كه به خاطر پسر دار نشدن بهش ميزدن با دختراش طوري رفتار ميكرد كه انگار هر كدومشون يه شاهزاده خانومن...اگه اون نمرده بود منم شاهزاده خانوم بعدي بابام ميشدم!از اين فكرا دوباره گريم گرفت مهران با تعجب گفت:چي شد؟
هيچي نگفتم .
سرمو تو بغلش گرفت و گفت:نبايد سرت داد ميزدم!
سرمو به سينش چسبوندم و چند تا نفس عميق كشيدم قلبش از عصبانيت تند تند ميزد!
فشار دستشو بيشتر كرد داشتم خفه ميشدم خودمو عقب كشيدم و گفتم:چي كار ميكني؟نفسمو گرفت!
دستشو باز كرد و گفت:حواسم نبود!
لبخندي زد و گفت :حالا بخشيدي?
نفس عميقي كشيدم و گفتم :واسه اون گريه نكردم!
_:پس چي شد!
من:هيچي بيا بريم!
_:بريم خونه؟
لبخندي زدم و گفتم :مطمئنم اگه نريم يه بلايي سر گلسا مياري!
سرشو تكون داد و گفت:به وقتش حساب اونو هم ميرسم!
رفتيم سراغ وسايلمون بي سر و صدا شلوارمو زير دامنم پوشيدم و مانتومو تنم كردم و از يه گوشه بدون خدا حافظي از باغ زديم بيرون!
هنوز خيلي از باغ دور نشده بوديم كه از پشت سر صداي اژير پليس اومد برگشتم و عقبو نگاه كردم دم باغ نگه داشتن مهران كه داشت از تو اينه عقبو نگاه ميكرد گفت:به موقع بيرون اومديما!
صاف نشستم سر جامو گفتم:بيچاره ها كارشون در اومد!
مهران يه نگاه به ساعتش كرد و گفت:شامم بهمون ندادن بريم يه جايي يه چيزي بخوريم؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم :اگه گرسنته بريم.
سرشو تكون داد .بيست دقيقه بعد جلوي يه رستوران پارك كرد .دامنمو از پام در اوردم و لباسامو مرتب كردم و همراه مهران از ماشين پياده شديم!
دم در نگهبان با ديد مهران جلو اومد و گفت:خوش امديد اقاي مجد!
مهران سرشو تكون داد و گفت:ممنون!ميز خالي دارين؟
مرده يه نگاه به من كرد بعد به گوشي بزرگي كه دستش بود يه نگاه انداخت و گفت:البته!اتفاقا ميز دو نفره تو لژ اختصاصي!
مهران نيم نگاهي به من كرد بعد با لبخند به مرده گفت:ممنون
بعد يه اسكناس ده تومني گذاشت كف دستش و با هم رفتيم داخل!
همون جايي كه نگهبان بود رو گرفتيم يه پيشخدمت دنبالمون اومد راهروي وسط باغ رستورانو طي كرديم اطراف پر از الاچيق و ميزا و ادم بود رسيديم ته باغ پيشخدمت به يه اتاقك چوبي اشاره كرد و گفت:بفرماييد !پنج دقيقه ديگه براي سفارش ميام خدمتتون

وارد اتاق شديم يه ميز گرد با دوتا صندلي رو به رومون بود اطراف روي طاقچه هاي كوچيك پر از شمع و سنگايي بود كه توش روشن شده بود روي ميز هم يه فانوس بود كه البته توش لامپ كار گذاشته بودن!

با شوق گفتم:چه جالبه!ادمو ياد شباي شام غريبان روستا ميندازه!
مهران با خنده گفت:خيلي دلم ميخواست اينجا رو ببينم!
هر دو نشستيم سر ميز .گفتم:مگه قبلا نيومدي؟نگهبان كه ميشناختت.
منو رو برداشت و گفت:با اكيپ دوستام زياد ميام ولي اين اتاقو نديده بودم!
سرمو تكون دادم گفت:چي ميخوري?
بعد منوي بازكرده رو گرفت سمتم يه ذره به اسماي عجيب غريب غذاها نگاه كردم تا رسيدم به دوستان اشنا يعني كباب و جوجه.يكي يكي با دقت به محتوياتشون نگاه كردم تا رسيدم به يكي كه هم گوشت داشت هم جوجه دست گذاشتم روشو گفتم:از اينا!
مهران سرشو تكون داد.مهران يه نگاهي كرد و سرشو تكون داد پيشخدمت اومد مهران گفت:يه ميكس و يه خوراك ميگو با دوتا سالاد فصل و يه زيتون سياه و دوتا نوشابه مشكي!
پيشخدمت سرشو تكون داد و بعد از ور رفتن با گوشي كه شبيه به هموني بود كه دست نگهبان ديدم رفت.
موقع خوردن غذا من محو مزه ي خوبش شده بودم اصلا نفهميدم كه مهران تو فكره اخر سر هم يه ذره از غذاشو خورد و رفتيم!توي راه هم زياد حرف نزديم ميدونستم با اون مشكلي كه پيدا كرده بود ذهنش خيلي مشغوله.
رسيديم خونه خيلي كوتاه از هم خداحافظي كرديم و من رفتم بالا!
لباسامو عوض كردم و رفتم حمام!
كارم تموم شده بود لباسامو تو حمام عوض كردم و حولمو مثه شال انداختم رو سرم همين كه اومدم بيرون ديدم صداي در مياد رفتم سمت در از پشت پرده نگاه كردم مهران بود دستشو تكيه داده بود به ديوار و سرش پايين بود حس كردم حالش خوب نيست درو باز كردم هم چنان سرش پايين بود .با نگراني گفتم :مهران خوبي?
ين دفعه خودشو پرت كرد تو بغلم تمام سعيمو كردم تا تعادلمو حفظ كنم .تمام سنگيني وزنش رو شونم افتاده بود خواستم بكشمش بالا كه دستاش دور كمرم حلقه شد!
من:چي كار ميكني؟
چسبيد به من و گفت :آوا!
از لحنش فهميدم مسته
با تمام توانم شونه هاشو دادم عقب و گفتم: چي كار كردي?
چشماي خمارشو دوخت به منو گفت:خوشگل شدي!
بعد نگاهشو كشيد سمت لبام و حلقه دستشو محكم تر كرد ديگه وقت ترسيدن بود...


در حالي كه سعي ميكردم دستاشو باز كنم گفتم:بهتره بري!
دستاشو باز كرد و با يه حركت سريع دوباره منو با دستام تو بغل گرفت و گفت:كجا برم؟من تازه اومدم!
در حالت عادي هم از پسش بر نمي اومدم چه برسه به حالا كه مست هم بود.سرمو گرفتم پايين و در حالي كه تقلا ميكردم گفتم:چرا مست كردي?
منو از رو زمين بلند كرد و گفت:من مست نكردم ببين !
بعد نفس داغشو فوت كرد تو صورتم بد جوري بوي الكل ميداد.
صورتمو كشيدم عقب و گفتم:منو بذار زمين!
خنده اي كرد و گفت:جات بده!؟دوست نداري بغلت كنم؟
زل زد تو چشماي وحشت زده منو ادامه داد:ولي من دوس دارم!
در حالي كه ميرفت سمت اتاق خوابم گفت:ولي يه چيزي رو بيشتر دوس دارم!ميدوني چي?
جوابشو ندادم داشتم با پاهام تو هوا لگد ميزدم تا يه جوري خودمو ازاد كنم .يه دفعه منو محكم كوبيد به ديوارو پاهاشو رو پاهام قفل كرد!
تمام زورشو به كار گرفته بود حلقه ي دستشو باز كرد اما همين كه خواستم از دستام استفاده كنم دوطرف بدنم ثابتشون كرد و تكيه داد بهم تا بتونه رو هوا نگهم داره!
زل زد تو چشمامو گفت :تو رو دوست دارم !از هر چيزي بيشتر...
نگاهش بين لبا و چشمام حركت ميكرد سرشو اورد كنار گوشمو گفت:ميخوام اعتراف كنم كه دوست دارم!
حسابي ترسيده بودم هيچ راهي نداشتم تقلا كردن هم فايده اي نداشت.بايد فكرمو به كار مينداختم ولي انگار مغزم هنگ كرده بود.
لاله گوشمو بوسيد و گفت:خيلي دوست دارم!
بغض گلومو گرفته بود با التماس گفتم:مهران!
لبشو چسبوند به گوشمو گفت:جونم؟بازم بگو !بازم اسممو صدا كن .وقتي ميگي مهران قند تو دلم اب ميشه.
با صداي لرزوني گفتم:بس كن!
_:از من ميترسي؟
سرمو به علامت مثبت تكون دادم.
دوباره گوشمو بوسيد و گفت:نترس عزيزم اخه من چطور ميتونم به عشقم اسيب بزنم؟اذيتت نميكنم قول ميدم!
لباشو كشيد سمت گونم.
همزمان كه سرمو عقب كشيدم سعي كردم دستامو از دستش بكشم بيرون .انچنان دستمو فشار داد كه حس كردم استخونام خورد شد.اروم گفت:دختر خوبي باش!
بعد رفت سمت گردنم.
به گريه افتاده بودم رومو كردم اون طرف فشار لبشو رو گردنم حس ميكردم اگه تو همين وضعيت ميموندم كارم تموم بود چشمم خورد به در حمام همون لحظه فكري به ذهنم رسيد.يه نگاه به مهران كردم بعد سعي كردم اروم باشم سرمو برگردوندم سمتشو چسبوندم به سرش با اين كارم سرشو اورد بالا يه لبخند تحويلش دادم.خنديد و گفت:اي جونم!
اروم دستامو شل كردم اين باعث شد فشار دستشو كم كنه اروم تو گوشش گفتم:بريم تو حمام؟
تمام سعيمو كردم كه لحنم با عشوه همراه باشه !خوشبختانه كار ساز هم بود .
مهران خنديد و گفت:اره عشقم!ميريم!
دستامو ول كرد منم حلقشون كردم دور گردنش خودش پاهامو پيچيد دور كمرش.
بعد صورتمو گرفت تو دستاشو گفت:تو هم دوسم داري ؟
سرمو به علامت مثبت تكون دادم .
لبخندي زدو اروم گفت:قول ميدم هميشه پيشت بمونم!
نگاهش كردم سرشو اورد جلو اگه عكس العمل اشتباهي انجام ميدادم نقشم نميگرفت.
لباشو گذاشت رو لبام.يه دفعه تمام تنم گر گرفت!
سريع صورتشو كشيد عقب قلبم تند تند ميزد.خنديد و گفت:بوسيدنو هم بلد نيستي?
با تعجب نگاهش كردم.صورتمو كشيد سمت خودش و دوباره لبامو بوسيد .گرمم شده بود مهران منو بيشتر به ديوار فشار داد .نفسام به شمارش افتاده بود يه حس خاصي داشتم حسي كه تا به حال تجربش نكرده بودم .
لبامو به تقليد از اون به حركت در اوردم تو همون حالت لبخندي زد و به كارش ادامه داد .ديگه نميفهميدم چي كار ميكنم اصلا يادم رفت كه داشتم به چي فكر ميكردم از بوسيدنش خوشم اومده بود دلم ميخواست ادامش بده.
چشمامو بستم مهرانم منو از ديوار جدا كرد.


دستش رفت زير لباسم يه دفعه با ترس چشمامو باز كردم !تازه به خودم اومدم من داشتم چي كار ميكردم?!اين ديوونگي بود چطور داشتم تسليمش ميشدم?!مهران داشت با خشونت لبامو ميبوسيد اروم رفت منو گذاشت تو وان ولي هنوز بغلم كرده بود دستمو رو دستش گذاشتم كه بيشتر زير لباسم بالا نره وقتي كاملا زير دوش قرار گرفتيم دستمو بردم عقب و يه دفعه اب يخو باز كردم!
اينقدر سرد بود كه منم به لرزه افتادم .مهران منو ول كرد و با لرز فرياد كشيد سريع از جام بلند شدم كه يه دفعه گفت:عشقم اب سرده!گرمش كن تو بخار بيشتر كيف ميده!
بعد پامو گرفت.فكر ميكردم با اب يخ مستي از سرش بپره!
خواست از جاش بلند شه ديگه راهي نداشتم دوشو از جاش برداشتم و گفتم:ببخشيد !
بعد يه ضربه زدم به سرش!
افتاد جلوي پام .يه نفر يه بار بهم ياد داده بود كه كجاي سر بايد زد كه بدون اين كه خطري باشه فقط طرفو بيهوش كنه!
ابو بستم دندونام از سرما به هم ميخورد!نميتونستم مهرانو اونجا ول كنم صد در صد تا صبح يخ ميزد!
از وان بيرون اوردمش و كشون كشون بردمش تو حال كنار بخاري !
بخاري رو زياد كردم بدنش يخ كرده بود بلوزش كه خيس شده بود رو در اوردم.رفتم پتو و رو تختي رو برداشتم و پيچيدم دورش!موهاشو با حوله خشك كردم بعد ولش كردم!
رفتم تو اتاق تازه ياد خودم افتادم لباسامو عوض كردم دستكش و جوراب و كلاهمم برداشتم نشستم گوشه اتاق و يكي از پالتوهام كه بلند بود رو انداختم روي خودم!
ميترسيدم بخوابم و مهران دوباره بلند شه!
هنوز سردم بود.تكيه دادم به گوشه تخت و پاهاموتو بغلم جمع كردم
دستمو كشيدم رو لبم درد خفيفي زير لب پايينم احساس كردم.
لبامو جمع كردم.
چرا بوسيدمش?چرا جلوشو نگرفتم!?چرا اينقدر بهم ارامش داد يعني همه تو اولين بوسشون اين حس پروازو تجربه ميكردن!به بيرون اتاق نگاه كردم اصلا چرا وقت مستيش اومده بود سراغ من؟نميتونست زنگ بزنه يكي از اون دخترا بيان پيشش؟يعني واقعا منو دوست داشت كه كشيده شده بود سمتم؟!سرمو به دو طرف تكون دادم و زير لب با حرص گفتم:احمق از يه ادم مست چه انتظاري داري?!نزديكترين دختري كه در دسترسش بوده تو بودي اوا!بيخود خيال بافي نكن.
اينقدر غرق افكارم شدم كه خوابم برد


مهران
چشمامو باز كردم سرم تير ميكشيد.از جام بلند شدم تازه فهميدم تو خونه خودم نيستم!
پتو رو كنار زدم بلوزم چي شده بود?
از جام بلند شدم شلوارم هنوز تنم بود بلوزم هم بالاي بخاري رو ميله اويزون شده بود.
يه دفعه ياد شب قبل افتادم همه چيز يادم بود ولي در اوردن لباسمو نه.يه نگاه به اطراف كردم اوا نبود!اگه نفهميده بودمو بلايي سرش اورده بودم چي?
بلند شدم بلوزمو تنم كردم. اوا رو صدا زدم ولي جوابمو نداد رفتم سمت اتاق كه ديدم افتاده كنار تخت!
رفتم سراغش داشت تو تب ميسوخت موهاي سرش از عرق خيس شده بود !
كشيدمش سمت خودمو گفتم:اوا?
جوابمو نداد.
چند بار اروم زدم تو گوشش ولي بازم فايده اي نداشت.
از جاش بلندش كردم و بردمش طبقه پايين خوابوندمش روي تخت گاهي يه ناله ميكرد ولي حالش بد بود تبش هم رو ٣٩بود يعني خطر تشنجش زياد بود دستكش و جورابشو در اوردم كيسه اب سرد رو هم گذاشتم زير پاش و رو پيشونيشم حوله سرد گذاشتم.
ميترسيدم برم براش دارو بگيرم و موقعي كه تنهاش حالش بد بشه!
نشستم كنارش روي تخت يعني به خاطر من به اين روز افتاده بود?با حرص گفتم:تو كه جنبه مستي نداري غلط كردي مشروب ميخوري!
صورتشو خشك كردم. لب پايينش كبود شده بود .
نگاهي به چشماي بستش كردم و گفتم:به خاطر ديشب متاسفم!
اروم لبامو گذاشتم رو لباش.
هيچ حركتي نكرد.داشت تو تب ميسوخت و اينا همش به خاطر من بود !
مجبور شدم براي پايين اوردن دماي بدنش روي شكمش كيسه يخ بذارم!
كنارش دراز كشيدم هر چند ثانيه يه بار حوله روي سرشو عوض ميكردم.
گاهي وقتا كلمات نامفهومي از دهنش بيرون مي اومد ولي هم چنان بيهوش بود!
نيم ساعت گذشته بود .دستمو گذاشتم زير سرم و برگشتم سمتش تبش پايين اومده بود
موهاشو دادم عقب گونه هاش از تب سرخ شده بود.
چطور من اين دخترو دوست داشتم .اونقد سريع اتفاق افتاده بود كه اصلا نفهميدم چطور اتفاق افتاد.
اما اون تو يه دنياي ديگه سير ميكرد مطمئن بودم اگه بهش ميگفتم بهش علاقه دارم يه جور ديگه برداشت ميكرد.
كم كم چشماشو باز كرد نشستم بالاي سرش .
با صداي گرفته اي گفت:من كجام
دستشو گرفتم و گفتم:تو خونه مني!حالت خوبه?
اب دهنشو قورت دادو گفت:تشنمه!
از جام بلند شدم و رفتم كه براش اب بيارم وقتي برگشتم ديدم نيم خيز شده و داره گريه ميكنه!
ليوانو گذاشتم رو ميز عسلي كنار تخت و كنارش نشستم و گفتم:چيه?
با گريه گفت:سرم گيج ميره!
خوابوندمش تو جاشو گفتم:اين كه گريه نداره دختر خوب بخواب خوب ميشي!
همون طور كه اشك ميريخت گفت:خوبم ميخوام برم بالا!
خواست بلند شه كه جلوشو گرفتم و گفتم:حالت اصلا هم خوب نيست!
ليوان ابو دادم بهشو گفتم:خوب كه شدي ميبرمت بالا!
ابشو خورد و گفت:تو بايد بري سر كار !
لبخندي زدم و گفتم:امروز تعطيله!
حالا بخواب .
با ترديد نگاهم كرد گفتم:تا بر ميگردم از جات تكون نميخوري!
بعد از اتاق رفتم بيرون.
براش سوپ درست كردم و برگشتم .خوابيده بود سيني رو گذاشتم گوشه تخت و صداش كردم!
چشماشو باز كرد كمكش كردم بشينه .
قاشقو پر كردم و گرفتم سمتش !
دستشو اورد جلو و گفت:خودم ميتونم.
قاشقو محكم دستم گرفتم و گفتم :نه نميتوني!
با اكراه سرشو اورد جلو سوپو خورد.گفتم:خوشمزس؟
سرشو به علامت مثبت تكون داد و گفت:ممنون.
من:تو به خاطر من اينجوري شدي!
سرشو انداخت پايين.
يه قاشق ديگه سوپ گرفتم جلوش.
بعد از اين كه خورد گفتم:ديشب چي كار كردم?
نگاهشو ازم گرفت.
گفتم:اگه اتفاقي افتاده من پاش مي ايستم.
برگشت سمتم و با نگراني گفت:نه نه چيزي نشد!
اب دهنشو قورت داد و با خجالت گفت:چيزي يادت نمياد?
ميدونستم اگه راستشو بگم معذب ميشه گفتم:اصلا يادم نمياد بالا اومده باشم فقط صبح كه بيدار شدم ديدم تو خونه توام بعدم كه تورو اينجوري پيدا كردم.ديشب چي شد?
سرشو تكون داد و گفت:هيچي!
براي اين كه بحثو عوض كنه گفت:ميشه بهم سوپ بدي?خيلي خوشمزس!
لبخندي زدم و بقيه سوپو بهش دادم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 95
  • آی پی دیروز : 236
  • بازدید امروز : 249
  • باردید دیروز : 432
  • گوگل امروز : 13
  • گوگل دیروز : 108
  • بازدید هفته : 2,155
  • بازدید ماه : 7,942
  • بازدید سال : 63,406
  • بازدید کلی : 1,209,814