loading...

رمان | sahafile.ir

رمان عشق به توان 6خلاصه: يه اكيپ 3 نفره دختر که برای دانشگاه تو شیراز قبول شدن اما خوابگاها همه پر بوده بعد مي گردن دنبال خونه كه به يه اكيپ 3 پسر برميخورن كه اونام همين مشكلو داشتن ولي با اين ت

master بازدید : 4161 یکشنبه 16 تیر 1392 نظرات (0)

رمان عشق به توان 6


خلاصه:

يه اكيپ 3 نفره دختر که برای دانشگاه تو شیراز قبول شدن اما خوابگاها همه پر بوده بعد مي گردن دنبال خونه كه به يه اكيپ 3 پسر برميخورن كه اونام همين مشكلو داشتن ولي با اين تفاوت كه خونه پيدا كرده بودن ولي شرط صابخونه كه يه پيرمرد تعصبي ايراني بوده متاهل بودن اوناس.....

اه ميشا اينقدرابغوره نگير اعصابم خورد شد دختر

ميشا با يه صداي حرصي زنگدار در حالي كه داشت اشكاشو با كلنكس پاك ميكرد روبه من گفت
- تو برو سرتو بزار بمير همش تقصيرتوشد
شقايق در حالي كه دست كمي از ميشا نداشت واماده بود كلمو بكنه گفت
- ننه ي مارو بگونميدونم تو اين چي ديدن كه بهش مثل چشماش اعتماد داره
- هوي مراقب حرف زدنتون باشيدا گفته باشم منم از كجا بدونم پذيرش خابگاها پر شده؟
ميشا دوباره حالت تحاجمي به خودش گرفت
- نه مثل اينكه براي اوارگيمون توي غربت بدهكارم شديم
-اولا تو گريه تو با اب بيني تو جمع كن صداش رو نرومه بعدشم اين هزاربار من از.....
شقايق پابرهنه و جفت پا و نميدونم شيش پل پريدبين نطق بلند من
- بله بله مادمازل شما از كجا بايد ميدونستين پذيرش خوابگاها پر شده؟ اخه ادم حسابي پس چرا به ننه بابايه ما گفتي خوابگاه گرفتم
نخير نميشه مثل اينكه بايد دوباره امپربچسبونم
- به خاطر اينكه شما تا فهميديد من براي ليسانس دارم ميرم شيراز مثل كنه بهم اويزون شديد ( اينا رو تقريبا كه چه عرض كنم كاملا داد زدم و گفتم)
يه نگاه بهشون كردم ديدم لال شدن ميشا هم گريه اش بند اومده بودو هي سكسكه ميكرد يه اههههههههههه صدا دار كردم ورو به ميشا گفتم
- دايه فين فين كردنت تموم شد اي شروع شد
ميشا همچين مظلوم نگاه ميكرد بهم كه يه لحظه دلم براش سوخت كه فكر كرده ميتونه خرم كنه !!!!
ميشا با همون نگاش يواش گفت
- ببخشيد
بعد اروم زير لب جوري كه من نشنوم گفت
-دوباره مثل سگ پاچه گرفت دلم خوش بود اومده اينجا ديگه پاچه نميگيره واقعا تا الانم نگرفته بودا
با صداي بلند رو كردم بهش گفتم
- د اخه لياقت
ندارين مثل ادم باهاتون حرف بزنم مدام روعصاب من فوتبال بازي ميكنين
شقايقم مثل خودم طلبكارجواب داد
- خوبه يه متر پيش ما زبون داره ولي جلويه دختر پسرايه ديگه ومامان باباها انقدر خانوم و باكلاس و عشوه ايه كه شك ميكنم دوستم باشي بابا به دلم صابون زدم ديگه سگ اخلاقي نميكني و ...
مثل خودش پريدم وسط حرفش وگفتم


_اخه شما مگه اعصاب ميزارين برا من زود باشيدبريم هتل كه امروز حسابي حرسم دادين

بعدم رامو كشيدم و رفتم سمت ماشين حوصله رانندگي نداشتم به خاطر همين بدون حرف سوئيچ رو گرفتم سمت شقايق توسكوت صندلي عقب نشسته بودم و داشتم خيابونا رو ديد مي زدم از دست خودمم شاكي بودم كه با بچه ها اون طوري حرف زدم
- بچه ها معذرت مي خوام اونطوري باهاتون حرف زدم اعصابم خورد بود
ميشا با مهربوني نگام كرد وگفت
-اشكال نداره
شقايقم مثل اون
تويه راه به روزي فكر ميكردم كه بالاخره بابا رضايت داد براي تحصيل برم شيراز.......

تازه نتايج كنكور براي ارشد اومده بود از شانس بد من و دوستام افتاده بوديم شيراز الانم تو محوطه داشتيم در مورد همين موضوع بحث ميكرديم شقايق كه از همون اول گفت من نميام عمرا مامانم بزاره ميشا هم كه گفت بايد با مامان باباش حرف بزنه كه تازه بعيد ميدونه بزارن منم كه ميگفتن عمرا بابات بزاره ولي من اونقدر يه دنده و لجباز بودم كه تا يه چيزي رو ميخواستم بايد حتما انجامش ميدادم شقايق با لحني كه انگار شوهرش مرده رو به من كرد وگفت
شقايق- نفس من كه ميدونم نميزارن بريم جلويه گروه اين سارا اينا ضايع ميشيم
ميشا هم با لحني كه به شدت مضطرب بود ادامه حرف شفايق رو گرفت
ميشا-اينم شانسه ما داريم تو دانشگاه انگار فقط ما چند نفر جا رو تو كلاس پر كرديم
من- يه جوري حرف ميزني كه انگار فقط ما چند نفر يه جا ديگه قبول شديم اصلا شايد بهمون انتقالي بدن
شقايق با حرص گفت
شقايق- د اخه مگه اتقالي ميدن الان بريم تو ميگن عرضه داشتيد بيشتر مي خوندين اينجا قبول ميشدين
ميشا هم با همون لحن گفت
ميشا- تازه به تو كه بابات خير دانشگاست كه هيچي نميگن بعدشم شقايق خودت ميدوني اين راحت ميتونه انتقالي بگيره بياد اينجا
من- ميشه بپرسم چجوري؟
ميشا – مگه چجوري داره معلومه به ضرب پول و پارتي هاي كلفت ددي جونت راحت ميتوني انتقالي بگيري
شقايقم حرفشو كامل تر كرد
شقايق- راست ميگه ديگه چرا انتقالي نميگيري؟
من- اگه قرار باشه به پول و پارتي بابام اميدوار باشم هيچي نميشم هميشه بايد متكي به بابام باشم و هيچ وقت مستقل نميشم تازه حرف من اينه كه مگه من خونم از شما رنگي تره كه من اينجا درس بخونم اونموقع كسايي كه بيشتر از من تلاش كردنم اينجا درس بخونن؟ خودتون ميدونين تو خط پارتي بازي و اين چيزا نيستم و گرنه خيلي راحت همون موقع كه دوست بابام گفت بيا دانشگاتو چهار ساله كنم ميتونستم اينكارو كنم ولي من اعتقاد دارم تو هر كار خدا حكمتي هست
همين موقع گروه رز اينا كه دختراي جلفي بودن و هميشه هم با گروه ما كل مينداختن با هروكر اومدن كنار ما واستادن رز با صدايي كه هنوز توش ته رگايي از خنده مشخص بود رو به من كرد و گفت
رز- به به نفس جون ما هم الان رفتيم ديديم شيراز قبول شديم شما هم مياييد ديگه البته بعيد ميدونم اقايه فروزان اجازه بدن
به دنبال حرفش با دوستاش زد زير خنده كه مثلا تو بچه ننه اي منظورش از اقاي فروزان بابام بود با پوز خند رو كردم بهش و گفتم
من – رز عزيزم اين كه بابام نگرانه يه كي يدونه اش باشه خيلي بهتر از اينه كه اصلا ادم حسابش نكنه و هر شب بياد پاسگاه براي گند كاريايه بچه اش در ضمن من نيام شيراز كي بياد ؟ اها راستي بهتره از اين به بعدكه با دوست پسرات به بهونه ي جزوه گرفتن ميايي كه پز خونه ي ما رو بهش بدي و بگي كه خونه ي خودتونه و من اومدم با اجيت درس بخونم تو گفتي جزوه ها رو من بيارم ديگه اون شلوار نارنجي ات رو نپوشي چون دوستم فكر كرد سوپور محلي نكه اونا هم نارنجي ميپوشن
بعد با بچه ها زديم زير خنده و رز و با دوستاش كه از حرص قرمز شد بودنو تنها گذاشتيم رفتيم سمت ماشين من سوار 206 سفيدم شدم و به بچه ها هم گفتم بپرن بالا اول بچه ها رو رسوندم بعدش رفتم خونه با ريموت درو باز كردم و ماشين رو بردم تو پاركينگ خونه ي ما يه خونه ي250 متري تو يه برج بود كه ما طبقه ي19 ميشستيم ماشينو پارك كردم و براي نگهباني سرتكون دادم و رفتم تو آسانسور..........---------------------------------------------------------------------------------------------

از زبون شقایق

نفس سوییچ ماشین رو به سمت من گرفت و خودش و میشا پشت نشستن.... با اعصابی داغون رانندگی کردم...
نفس که به وضوح تو فکر بود و میشا هم همینطور.... من هم سعی کردم حواسم رو به رانندگیم جمع کنم اما مگه میشد؟!
با این همه مشغله که رو سرم ریخته دیگه اعصابی هم واسم نمیمونه...
حالا که خانواده ها موافقت کردن که بریم شیراز خوابگاها پر شده....
میخواستم آهنگ بذارم که یکم جو عوض شه اما حوصله نداشتم...
زودتر از اونی که فکر میکردم به هتل رسیدیم .... ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم و همگی سلامی به نگهبان و اینا کردیم و رفتیم تو اتاق... چند روزی بود که تو این هتل بودیم...
وقتی رسیدیم تو اتاق سریع شال و مانتوم رو در آوردم و با تاپ و شلوارجین خودم رو انداختم رو مبل و گفتم:
شقایق:آخیشششش! چقدر گرمم شده بود....
میشا و نفس هرکدومشون یه جا افتادن و نفس رفت دوش بگیره و میشا هم لباساش رو عوض میکرد......
منم همینطور شل و ول رو مبل بودم.... همینطور که داشتم به سقف نگاه میکردم رفتم تو فکر....
وقتی نفس من رو رسوند دم خونمون ازش تشکر کردم و کلیدم رو درآوردم و رفتم تو ساختمون....
نگهبانمون هم که طبق معمول نبود یا تو دستشویی یا خواب یا تو یخچال!!!
دکمه ی آسانسور رو زدم اما چون عجله داشتم از پله ها رفتم بالا....
از بس هول بودم پله هارو دوتا یکی میکردم و میخواستم هرچه زودتر به مامانم بگم که تو شیراز قبول شدم....
البته به امید اینکه قبول کنه و بذاره برم!!!
خونه ما طبقه سوم بود و من نزدیک بود برم طبقه چهارم اصلا معلوم نبود حواسم کجاست!
وقتی پشت در رسیدم کمی مکث کردم تا نفسم جا بیاد...
تند تند نفس میکشیدم و هن و هن میکردم....
بعد چند دقیقه که حالم جا اومد در رو باکلید باز کردم و رفتم تو......
طبق معمول همه خواب بودند... سریع کفش هام رو تو جا کفشی گذاشتم و در رو قفل کردم و رفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم و حوله مخصوصم رو برداشتم و رفتم حموم.....
مطمئناً یه دوش آب گرم خستگی رو از تن آدم میبره....
همینطور هم شد آب گرم خستگی رو از تنم خارج کرد....
از حموم بیرون اومدم و موهای بلند و آبشاریم رو خشک کردم و بلوز آبی با شلوار لی ام رو پوشیدم.......
هنوز هم بقیه خواب بودند... دایی که سرکار بود و زن دایی هم خونه خواهرش.... سحرم که نمیدونم دوباره با کدوم bf اش بیرون بود!
مادرم هم که خواب بود اشکان پسر دایی ام هم حتما خواب بود دیگه... بیکار تر از اون تو این خونه نداریم.....
همینطور داشتم فکر میکردم که چطوری این موضوع رو به مادرم بگم که راضی شه ...
در همین افکار بودم که صدای میشا من رو از گذشته بیرون آورد....
میشا: شقایق بیا بخواب دیگه عین جنازه رو مبل ولویی!
خنده ای کردم و رفتم لباسم رو عوض کردم و رفتم تو رخت خواب و خزیدم زیر پتو....
پتوم سرد شده بود و منم عشق میکردم.......
دوباره رفتم تو فکر.....
اون موقع داشتم فکر میکردم چطوری به مامانم بگم که ناراحت نشه و دعوام نکنه ......
پاشدم رفتم سر یخچال و به نتیجه ای نرسیدم و در یخچال رو بستم! مادرم همیشه میگفت:
مامان: این یخچاله یا کاروانسرا؟!
خب راست هم میگفت. دوباره نشستم رو مبل و غرق در افکارم بودم که یکی دو دستی شونه ام رو فشار داد و من هم از حرص جیغ کشیدم........

نفس

با صداي شقايق كه بهم ميگفت رسيديم از فكر اينكه به چه سختي بابا رو راضي كردم در اومدم با هم رفتيم تو هتل ولي من انقدر اعصابم خراب بود اصلا نفهميدم كي رفتيم تو هتل كي سوار آسانسور شديم يا كي رفتيم تو اتاقمون وقتي به خودم اومدم كه بچه ها خابيده بودن خودمم تو تختخواب بودم دوباره به گذشته فكر ميكنم به گريه مامان گلم موقع رفتن به بغض بابا به اينكه مامان شقايق رو چقدر سخت راضي كردم مامان ميشا تا فهميد ميشا با ما قبول شده مخالفتي براي اومدنش نكرد ولي مامان شقايق مگه راضي ميشد البته حق داشت تودار دنيا فقط شقايقو داشت با راننده شركت بابا اومديم تويه راه بوديم كه كسي كه بهش گفته بودم دنبال خوابگام بهم زنگ زد و گفت خوابگاها همه پر شده اونموقع چقدر به شانس بدم لعنت فرستادم ولي صدامو در نيومد چون ميدونستم اگه برگرديم ديگه عمرا راضي بشن پس به دوستم كه بهم زنگ زده بود گفتم ادرس يه خوابگاهو بهم بگه عاشق رشتم بودم ودلم نميخواست به هيچ وجه حتي شده يه سال از درسمو جا بمونم به راننده ادرس رو گفتمو اونم رفت سمت خوابگا بابام به يكي از دوستاش كه نمايشگاه ماشين داشت سفارش يه پرشيا داده بود كه اونم تو راه ادرس خوابگاه تقلبي رو بهش داده بودم ماشين رو اورده بود اونجا تا راننده ما رو رسوند زود رفت اونور خيابون يه پرشيا سفيد بهم چشمك ميزد رفتم جلو و بعد از معرفي خودم كليدو از اون مردي كه ماشينو اورده بود گرفتم بعدشم رفتيم هتل بماند كه اينا چقدر منو تو راه هتل فوش دادن و لعنت كردن از اونروز به بعدم كه تا امروز همش در به دري بود و لعنت كردن منو دنبال خوابگاه گشتنو به خانواده ها دروغ گفتن كه همه چي خوبه يه هفته بيشتر به باز شدن دانشگاها نمونده بود و اعصاب منم خراب اينا هم همه چي رو گردن من انداخته بودن تا كه بالاخره امپر چسبوندم بابا حالا خوبه من به خاطر خودشون اينكارو كردم اگه برميگشتيم عمرا ديگه ميزاشتن بياييم تو جام يه غلت زدم تخت من وسط بود با غلتي كه زدم روبه رويه ميشا در اومدم اونم بيدار بود
ميشا- چرا نمي خوابي چشم عسلي؟
عادت ميشا بود بعضي وقتا چشم عسلي صدام ميكرد
من- خودت چرا نمي خوابي؟
ميشا – نميدونم ميدوني نفس من ميگم ما كه به همه خوابگاها سر زديم بريم خونه ها رو هم ببينيم شايد يه خونه دانشجويي گيرمون اومد خدا رو چه ديدي بد ميگم؟
يه ذره فكر كردم بد فكري هم نبود
من- بد فكري هم نيست؟
با صداي شقايق رو مو اون سمت كردم
شقايق – چي ميگيد نيم ساعته؟.

شقایق

آخه میدونید من خیلی به شونه هام حساسم اگه دست کسی بهش بخوره جیغم در میاد...
با حرص و ترس بلند شدم و برگشتم ببینم کدوم دیوونه ای اینکارو کرده که دیدم بعله.....
آقا اشکان باز کرمش گرفته....
تقصیر خودمه خب نقطه ضعف نشونش دادم!
همونطور که شونه ام رو میمالیدم گفتم
شقایق:د آخه مرتیکه خر!!! این چه کاریه بیشعور!!!
خنده شیطانی سر داد و گفت
اشکان: چقدر تو بی ادبی شقایق!
شقایق: خب تقصیر توئه دیگه اگه از حال برم چی؟! نمیگی ناکار میشم بی دختر عمه میشی؟!
اشکان: نترس بادمجون بم آفت نداره!
خندیدم و با حرص کوسن رو مبل رو برداشتم و کوبیدم رو سرش و تو همین حین صدای مادرم هم دراومد
مادر: ای بابا باز شما دوتا مثل سگ و گربه افتادین به جون هم؟!
خندیدم و گفتم
شقایق: اون اول افتاد به جون من....
مادر بحث بین مارو تموم کرد و من هم که فرصت رو مناسب میدیدم جفت پا اشکان رو انداختم تو اتاقش و گفتم که مزاحم خلوت من و مامانم نشه....
خیلی آروم و شمرده به مامانم گفتم
شقایق: مامان.... من و میشا و نفس.... قبول شدیم...
مادرم با خوشحالی گفت
مامان: وای چه خوب تو تهران قبول شدی....
سرم رو انداختم پایین و گفتم
شقایق: نه ... تو ... تو شیراز..
مامانم کپ کرد. منم هی واسش توضیح میدادم که نفس و میشا هم قبول شدن و کلی دلیل آوردم ولی گوش مادرم بدهکار نبود.... مرغش یه پا داشت...
هی میگفت نمیتونی بری اگه بلایی سرت بیاد چی؟ از ما دوری اجازه نمیدم از من دور باشی و از این نگرانی هایی که هرمادری داره..... ولی تا شب هرکاری کردم راضی نشد.... بالاخره به نفس زنگ زدم و گفتم که به هیچ وجه مادرم راضی نمیشه..... اونم باهام قرار گذاشت و قرار شد همو ببینیم.....
فرداش با سرعت جت آماده شدم و تیپ پسر کش(ارواح عمت) زدم و رفتم بیرون!
وقتی موضوع رو با میشا و نفس در میون گذاشتم قرار شد بیان و با طرفندهای خودشون مادرم رو راضی کنند....
فردای اون روز نفس و میشا اومدن خونه ی ما تا مادرم رو با داییم رو راضی کنن..... البته به مادرم حق میدادم از دار دنیا فقط منو داشت و پدرم هم که خیلی زود دار فانی رو وداع گفت....
بگذریم فقط باید اونجا بودید و میدید که نفس چطوری مادرم رو راضی کرد اینقدر تعریف کرد و اطمینان به مامان و دایی داد که دوتاییشون بالاخره راضی شدن..... مادرم کلا خیلی به میشا و نفس اطمینان داشت به خاطر همین با اومدن اونا خیالش راحت شد....
ولی از شانس بد ما وقتی رفتیم شیراز تمام خوابگاها پر بود و به همین دلیل ما مجبور شدیم برای چند روز بریم هتل تا ببینیم چی میشه....
تو همین افکار بودم که صدای پچ پچ که چه عرض کنم حرف زدن میشا و نفس رو شنیدم و من رو از افکارم بیرون کشید...

میشا

داشتم با نفس حرف میزدم وبه این نتیجه رسیدیم که ازفردابریم دنبال خونه..راستش ازدست نفس هم من هم شقایق خیلی عصبی بودیم ولی خب دیگه اونم صلاح ما رو میخواد دیگه اگه برمیگشتیم تایک سال دانشگاه بی دانشگاه....یکهو صدای شقایق پارازیت اداخت:
شقایق:چی میگیدنیم ساعته؟
من:هیچی توبگیربکپ پارازیت.
شقایق:میشااینجوری مثل این مادراحرف نزن که بازوربچه رو میفرستن داخل تخت خواب..
خنده ام گرفت چون مادرخودمم بچه بودم منو همین جوری میفرستادتورخت خواب گفتم
من:باباهیچی میخوایم ازفردا بریم دنبال خونه..
شقایق:چی؟؟میدونید قیمت خونه اجاره کردن باخوابگاه چه قدرفرق داره؟؟پولشو ازسرقبرمن میارید.
نفس:خفه بمیری.مثل این پیرزنای هشتادساله یکدم غرمیزنه..بابامگه من این گندو نزدم؟خودمم درستش میکنم.پولش بامن شماهرچقدرداریدبدید..
من:اخ قربون دوست گلم برم.بیابغلم یک ماچ بلبلی کنمت..
نفس درحالی که میرفت زیرپتو گفت:
نفس:برواونور الان ابیاریم میکنی.نه به اون موقع که میخواسی بزنی نه الان.
شقایق:بگیریدبخوابیدفردا رو که ازتون نگرفتن.
من:چشب خانم معلم الان میخوابیم
بعدم یک شکلک دراوردم که شقایق متکاشو پرت کرد سمتم
شقایق:میشایامیخوابی یا میام اون متکاتومیکنم توحلقت.
من:باشه منو باش میخواستم نصف شبی یکم بخندونمتون که شب خوابای خوب ببینید.
شقایق:ازاین لطفا به مانکن توبکپ..
بالاخره خوابیدیم ومن رفتم به زمانی که من به مامان بابام گفتم توشیرازقبول شدم
رفتم داخل خونه یک اپارتمان معمولی که ماطبقه ی دومش میشستیم.میدونستم الان باباومامان خونه هستند..کلیدوانداختم واردشدم باباداشت جلوی تلویزیون تخمه میشکست وفیلم میدید.تودلم گفتم:
من:پدر من اخه این همه تخمه شکستی وفیلم دیدی چی شده؟؟ اصغرفرهادی شدی؟؟منو دریاب..الان همه دارن ازاسترس میمیرن که دخترشون قبول شده یا نه بابای ماداره فیلم میبینه..
رفتم جلو یکم خودشیرینی کنم بلکه حداقل سرزنش نشم رفتم پریدم بقل بابام گفتم:
من:چاکربابای خودم...
بابام:دختر سکده ام دادی که..
من:ای بابا.اگه منم همینجوری میرفتم توفیلم سکده میکردم دیگه..

بابام:دختر حالابلبل زبونی نکن...بگو کجاقبول شدی؟؟تهران نیست نه؟
من:بابا تو ازکجا فهمیدی؟
بابام:از اون جایی که اینجوری به من لم دادی خودشیرین..حالا کجاقبول شدی بگو مامانتو اماده کنم..
من:بابامگه تنوره میخوای اماده کنیش؟باباجای دوری نیست همین بغله شیراز..
بابام:رو روبرم هی..شیراز همین بغله دیگه؟
من:اره دیگه خانم شیرازی این بغله دیگه..
بابام خندید نوک بینیمو فشار داد گفن:
بابام:خوشم میاد از زبون کم نمیاری..
من:دختر بابامم دیگه..
داشتیم خرف میزدیم که یکهو مامانم درحالی که چاقو دستش بود اومد از اشپزخونه بیرون وگفت:
مامانم:سلام خانوم خانوما..چی شد کجا قبول شدی؟؟
تودلم گفتم:

من:اوه اوه باصلاح سرد اومد..جون من اول برواون چاقو رو بذار زمین که منو با اون شقه نکنی..
بابام به دادم رسیدو گفت:
بابام:خانم اول برو اون چاقو روبذار زمین دستتاتم بشور بیابعدباز جویی کن..
من:بابامگه میخواین منو بکشین بخورین میگی برو دستتاتو بشوربیا..
بابام اروم جوری که خودم بشنوم گفت:
بابام:بچه زبون به کام بگیر مامانتو دارم میفرستم پی نخودسیاه..
مامانم رفت داخل اشپزخونه بعد اومد بیرون من چسبیده بودم به بابام یکهو بلندشدم و درحالی که میگفتم:
مامان من و نفس وشقایق شیراز قبو ل شدیم
دویدم داخل اتاق و دروقفل کردم..مامانم یکجوری دادمیزد که دلم واسه بابای بیچاره ام سوخت که الا بدبخت گوشش کرشده.
مامانم می گفت: اخه بچه چه قدربهت گفتم بشین بخون هی گفتی مخم باز دهی نداره.ای اون باز دهیت بخوره توسرت..میدونستم هیچی نمی شی..
داد زدم:ا مامان شیراز قبول شدم دیگه..تازه نفسم برامون میخواد خوابگاه بگیره..
مامانم:حالا رفتی اون تو بلبل شدی باشه چون نفس باهات هست و من بهش اطمینان دارم میذارم بری..
تودلم گفتم:دکی مامان مارو باش به بچه ی مردم به جای بچه ی خودش اطمینان داره...

نفس

من- ببخشيد اقا ما ميخواستيم چندتا خونه دانشجويي بهمون معرفي كنيد
فكر كنم اين اخرين بنگاهي باشه كه تو شيراز هست از ساعت 9 صبح تا الان كه ساعت نه شبه دنبال خونه بوديم مگه پيدا ميشد ديگه كل خيابونا رو متر كرده بوديم همه بنگاهيا رو هم رفته بوديم اين فكر كنم اخريش بود مرد بنگاهيه كه يه مرد شكم گنده قد كوتوله بود و حدود40 يا45 ميزد سرش رو از رو ميزش بلند كرد و يه نگاه به ما كرد و با صداي كلفتي گفت
مرد- اول رضايتنامه پدر يا مادر يا قيم داري؟
اههههههه ديگه از اين سوال خسته شدم همهي بنگاهيا همين رو ميپرسيدن وبا جواب منفي ما ميگفتن خونه نداريم دست بچه ها رو گرفتم و از بنگاه كشيدم بيرون
شقايق با لحني حرسي كه معلوم بود اگه ميتونست منو ميكشت دستشو از دستم بيرون كشيد و گفت
شقايق- چته تو چرا همچين ميكني چرا جواب ندادي؟
من- چون اول يه نگا بهمون ميكرد بعد تا ميفهميد تنهاييم چشماش ستاره پرت ميكرد مثل بقيه بنگاهيا
شقايق ديگه هيچي نگفت ماشينو نيو ورده بوديم و بايد پياده ميرفتيم داشتيم ميرفتيم سمت هتل كه با صداي قاروقور شكم ميشا چشمامون از حدقه در اومد اخه همين الان يه پيراشكي خورده بود ميشا يه نگا به منو شقايق كرد بعد دستشو گذاشت رو شكمش و گفت
ميشا- الهي مامان فدات شه اروم باش ابرومون رفت
اينا رو همچين مظلوم گفت منو شقايق غش كرديم
من- كي مياد بريم فست فود مهمون من
ميشا اگه مهمون تو باشيم كه اره مياييم ولي اگه نه من بچمو راضي ميكنم ساكت شه كه خرج نندازه رو دستم
يه خنده كردم و دست دوتاشون رو گرفتم رفتم سمت فست فود اونور خيابون رفتيم تو. يه فست فود بود بادكور نارنجي و طوسي كه دوطبقه بود با بچه ها رفتيم طبقه دوم پشت ميز نشستيمو گارسون اومد سفارشا رو گرفتو رفت همه پيتزا مخصوص سفارش داديم
شقايق- نفس بيا از خر شيطون پايين بزار برگرديم سال بعد دوباره كنكور ميديم قبول ميشي باشه بيا برگرديم تاكي ميخواييم دروغ بگيمو پنهون كاري كنيم؟
ميشا- راست ميگه ديگه به هر دري زديم نشد ديگه
ميخواستم بگم باشه برگرديم كه توجه هم به حرفايه سه تا پسر كه ميز بقليمون نشسته بودن جلب شد
من – بچه ها يه دقيقه خفه
يه پسر خوش هيكل كه پشتش به من بود و موهاي بلوطي خرمايي داشت كه بقلاش كوتاه بود و بالاش نسبت به بقلاش بلندتر بود داشت به پسر روبرويي ميگفت
پسر-اخه اتردين ما يه هفته اي چه جوري ازدواج كنيم؟
اتردين-ساميار جان من ميگم صوري ازدواج كنيم نميگم كه واقعي
پسر سوميه-مگه كشكه يا دوغ يا رمان عاشقونه كه صوري ازدواج كنيم؟
ساميار-خودت ديدي كه صابخونه شرطش رو متاهل بودن ما گذاست تا بهمون خونه بده
اتردين- اخه دانشگاه كم بود ما براي تخصص شيراز قبول شيم؟
باورم نميشد مشكل مارو داشتن ولي متفاوت
من – بچه ها شنيديد؟
ميشا- اره چه جيگرايي
همون موقعه ساميار از جاش بلند شد چه قدي چه هيكلي واي چه صورتي
شقايق- نفس چه تيپه اين سامياره با تو ست شده
يه نگا به لباسم كردم يه مانتويه كوتاه كه تازه مد شده بود به رنگ عسلي همرنگ چشمام پوشيده بودم با شلوار قهوه اي و شال قهوه اي با كيف و كفش عروسكي عسلي تيپم اس بود (من نگم كي بگه؟) يه نگام به لباساي ساميار كردم كپي من بود در حال اناليز كردن تيپ خودمو ساميار بودم كه جيغ كوتايه ميشا منو پروند
ميشا- نفس چشماش كپي رنگ چشمايه تو ا وايييييييي
من چشمام عسلي روشن بود با رگه هاي طوسي كه اگه لباسم طوسي ميشد رنگش طوسي ميشد چشمام تيله اي نبود چون فقط تويه همين دو رنگ در تغير بود بيشترم عسلي بود تا طوسي
ساميار دوباره برگشت نشست سرجاش منم در يه تصميم اني گوشيمو در اوردم و الكي گذاشتم در گوشم و بلند طوري كه پسرا صدام رو بشنون شروع كردم به صحبت
من- اقاي كاشاني ما اينجا نه خوابگا پيدا كرديم نه خونه دانشجويي چون همشون يا بايد متاهل ميبودي يا به درد نميخوردن ما برميگرديم تهران
ميشا با تعجب طبق معمول با صدايه بلند
ميشا- با كي حرف ميزني؟ من با صدايه بلند – وكيل بابام
تو همين هيري ويري باصدايه اتردين سرمو بلند كردم و الكي با شخص خيالي پشت تلفن خداحافظي كردم
من- بله بفرماييد
اتردين – ببخشيد ميتونم بشينم
من- به چه دليل؟
به جاي اتردين ساميار جواب داد
ساميار- يه كار مهم ......................-


دیشب نفس و میشا قرار گذاشتن که صبح باهم بریم بنگاه ها رو بگردیم تا شاید یه جایی پیدا کردیم... به قول معلم شیمیمون آما..... هیچ جایی رو پیدا نکردیم به قول نفس همه شون تا میفهمیدن که ما تنهاییم چشاشون ستاره پرت میکرد! آخه نه این که ما خیلی خوشگلیم!(خب هستیم دیه).... بگذریم از ساعت نه صبح تا نه شب داشتیم میگشتیم ولی هیچی به هیچی بالاخره آخرین بنگاه رو هم که رفتیم نفس اعصابش از این ستاره های توی چشم آقاهه خرد شد و و دست من و میشا رو گرفت و کشید بیرون..... چون میشا گشنه اش شده بود رفتیم فست فود و مهمون نفس جونم بودیم!
خیلی کلافه شده بودم و اگه دست خودم بود شالم رو از سرم درمیاوردم اما نمیشد من و میشا داشتیم با هم اصرار میکردیم که برگردیم تهران چون دیگه کلافه شده بودیم..نفس میخواست حرف بزنه که یهو گفت
ـ بچه ها یه دقیقه خفه!
و گوشاش رو تیز کرد..داشتم فکر میکردم که به چی گوش میده که تو همین حین صدای دو پسر رو شنیدم
پسر-اخه اتردين ما يه هفته اي چه جوري ازدواج كنيم؟
اتردين-ساميار جان من ميگم صوري ازدواج كنيم نميگم كه واقعي
پسر سوميه-مگه كشكه يا دوغ يا رمان عاشقونه كه صوري ازدواج كنيم؟
ساميار-خودت ديدي كه صابخونه شرطش رو متاهل بودن ما گذاست تا بهمون خونه بده
اتردين- اخه دانشگاه كم بود ما براي تخصص شيراز قبول شيم؟
چشمام شد اندازه نعلبکی! چی میشنیدم؟! اونا هم مثل ما بودن... به میشا و نفس نگاه کردم.... هردوشون شوکه بودن مثل من و مطمئنم توجهشون به حرفای اون سه پسره جلب شده بود.... ماشالا هرسه شون هم خوشتیپ بودن.... نگاهم افتاد به پسر سومیه که اسمش رو نمیدونستم..... بی نهایت کنجکاو بودم بفهمم اسمش چیه میدونید آخه من کلا از بچگیم دختر فعالی بودم و در زمینه فضولی تبحر داشتم!!!
تو همین لحظه همون پسر خوشتیپه که فکر کنم اسمش سامیار بود بلند شد...
به نفس گفتم
شقایق ـ
نفس چه تيپه اين سامياره با تو ست شده
نفس به لباسش نگاه کرد و خودش رو با اون مقایسه کرد خنده ام گرفته بود اما هیچی نگفتم... که یهو جیغ میشا من و نفس رو پروند....
ميشا- نفس چشماش كپي رنگ چشمايه تو ا واييييييی
این میشا از بس بلند حرف میزد فکر کنم پسرا فهمیدن ولی تو همین لحظه نفس موبایلش رو درآورد و الکی شروع کرد به حرف زدن.....
نفس-اقاي كاشاني ما اينجا نه خوابگا پيدا كرديم نه خونه دانشجويي چون همشون يا بايد متاهل ميبودي يا به درد نميخوردن ما برميگرديم تهران
ميشا با تعجب طبق معمول با صدايه بلندی پرسید
ميشا- با كي حرف ميزني؟
نفس هم با صدايه بلند – وكيل بابام

از کارش خنده ام گرفته بود شدیدا واقعا از مخ آکبندش خوب استفاده کرده بود.....
همون موقع اتردین اومد اونجا خواست بشینه و نفس با یه لحن باحال گفت
نفس- به چه دلیل؟!
به جای اتردین سامیار جواب داد
سامیار- یه کار مهم....
روش رو برم.... اون پسر خوشتیپه هم که چشم من رو گرفته بود اومد کنارشون نشست....
ماشالا ، ماشالا خیلی جیگر بود..... ولی من و سحر(دختر داییم) به الاغ میگفتیم جیگر و به همین دلیل خنده ام گرفت و اتردین و اون پسره یا به قولی شهید گمنام(!) نگاهم کردن و از خنده ام برداشت بدی کردن یا بهتره بگم فکر کردن که دارم به قیافه خوشگلشون لبخند ژکوند میزنم....
به خاطر همین با خجالت سرم رو انداختم پایین و شال یاسی ام روی موهای کهربایی ام جابه جا کردم....

تاحالا هیچ وقت اینطوری ضایع نشده بودم.... اصلا میمردم اون لبخند مسخره رو نمیزدم؟!
بیا اینم نتیجه اش حالا اون خوشتیپه(همون که چشممو گرفته!) داره بهم پوزخند میزنه....
اه اه اه مرتیکه خودشیفته اصلا غلط کردم چشمم تورو گرفت....
همینطور که با انگشتای بلند و کشیده ام بازی میکردم داشتم فکر میکردم که این آقا سامیار چی میخواد بگه....
البته حدس میزدم چی میخوادبگه ولی خب من از نتیجه اش میترسم.....
تو عمراً اینطوری پنهون کاری نکرده بودم....
من؟ شقایق فروزان فر و دروغ؟! اونم به مادرش؟! عمراً....
اما چیکار میتونستم بکنم؟ این رازی بود بین ما سه تا پس اگه من میگفتم اون دوتاهم به دردسر میوفتادن اما حالا که شده دیگه کاریشم نمیشه کرد......
زیر چشمی به میشا نگاه کردم....
اونم عین من استرس داشت.....
شاید همه داشتیم به این فکر میکردیم که نتیجه این کار چیه؟!
دیگه حوصله ام سر رفته بود میشا و نفس هم سکوت کرده بودن به امید این که این پسرا یه چیزی بلغور کنن اما پسرا هم بد تر از ما!
خودم سکوت رو شکستم
شقایق: ببخشید آقا گفتید یه کار مهم دارید میشه زودتر بگید؟!
سامیار یه دور هر سه ی مارو از نظر گذروند....
خواست لب باز کنه که غذاهارو آوردن و آتردین گفت که غذای اونارو هم بیارن رو میز ما بذارن....
سامیار تشکر کرد و شروع کرد به زر.... ببخشید سخن گفتن(!)
اول از وضعیتشون گفت و بهمون گفت که اونا هم وضعیت مارو دارن....
بعد از کلی مقدمه چیدن بالاخره رفت سر اصل مطلب
سامیار: خب حالا ما از شما میخوایم که با ما ازدواج کنید....
اون پسری که چشممو گرفته بود(ای بابا بسه دیگه توهم!) گفت:
پسره: البته صوری!
پ ن پ واقعی خو معلومه دیگه.....
نفس هم لبخند محوی رو صورتش بود انگار که به همون چیزی که تو فکرش بود رسیده بود....
تو همین حین اتردین لبخندی زد و گفت:
اتردین: حالا غذاهارو بخورید از دهن افتاد....
به میشا نگاه کردم فکر کنم تا الان خیلی زور زده بود تا صدای شکمش درنیاد....
من با این اتفاقایی که افتاد دیگه میل نداشتم اما یکم خوردم تا پول نفس حیف و میل نشه....
ولی تا یه گاز از پیتزا زدم اشتهام باز شد و شروع به خوردن کردم....
تو همین حین سامیار رو به پسری که من چشمم گرفته بودش گفت:
سامیار: میلاد اون سس رو بده به من....
یعنی نمیدونید از این که فضولیم ارضا شده بود خیلی خوشحال شدم ....
اوومممم.... پس اسم آقا، میلاد بود...
با خوشحالی بقیه پیتزام رو خوردم و با دستمال کاغذی اول دستامو تمیز کردم بعد بلند شدم ....
نفس و میشا هم غذاشون تموم شده بود و با من بلند شدن تا به سمت دستشویی بریم....
وقتی پامون رو گذاشتیم تو دستشویی میشا گفت:
میشا: بیا شدیم مثل رمانا خواستیم یکم متفاوت باشیما....
رو بهش گفتم:
شقایق: تو که بدتم نیومده...
میشا دور از چشم نفس چشمکی بهم زد و دوتایی ریز ریز خندیدیم...

نفس

اصلا باورم نميشد نقشم بگيره ولي مثل اينكه خدا دلش به حالمون سوخت گفت گناه دارن بزار يه حالي بهشون بدم ولي خودمونيم عجب پسرايي بودن ميشا كه اصلا اينا رو ديد گشنگيش يادش رفت اون شقايقم كه نيشش شل شد نزديك بود ابرومون بره رو كردم سمتشون
من – بچه ها همين اول كاري نگيد باشه ها يه ذره ناز كنيد بعد
رفتم جلويه اينه ي روشويي موهامو مرتب كردم و شال عسلي قهوه ايم رو مرتب كردم عاشق موهام بودم خودشون خدادادي رنگ شده بودن موهام تا وسطاش قهوه اي بلوطي بود بعد قهوه اي روشن وآخرم عسلي نسكافه اي رگه هاي طلايي هم داشت و تا روي باسنم ميرسيد و خيلي لخت بود با صدايه ميشا دست از سر يرسي موهام برداشتم
ميشا- حالا اگه ما ناز كرديم و اونا هم پشيمون شدن؟
نه مثل اينكه اينا زيادم بدشون نيومده بود
من- زيادم بدت نيومده ها
ميشا هول شد و رو كرد به سمت شقايق
ميشا- من بد ميگم شقايق ؟
شقايقم سرشو به نشونه ي منفي تكون دادو دوباره نيششو باز كرد چشمم روشن اين مثبتمون بود كه راه افتاد
من- شقايق خجالب بكش
شقايق_ حالا خوبه خودت فيلم بازي كردي خرشون كرديااا خودت اول خجالت بكش
من- خوب بابا دو دقيقه ساكت باشيد جلوشون من خودم همه چي رو درست كردم بعد شما حرف بزنيد
بعدم خرمان خرمان راه افتادم سمت در دستشويي و به سمته ميز رفتم از دور ميديدم نگاه هر سه شون رويه ما سه نفره همون جور با ناز رفتم سمت ميز ناز كردن و با عشوه حرف زدن با بزرگ ترها و كسايي كه زياد نميشناختمشون عادتم بود همه ميگفتن به خالم كه الان امريكا بود و سالي يه بار ميومد ايران رفتم پشت ميز نشستم تو دستشويي موقع اي كه بچه حرف ميزن آلارم گوشيم رو رويه ساعت 10/10 تنظيم كرده بودمو زنگشو اهنگ زنگ گوشيم گذاشته بودم ساعت مچيم رو نگا كردم9/10دفيقه تو دلم شموردم 1.2.3 حالا و گوشيم زنگ خورد همه سرا كه پايين بودنو تو فكر با صداي زنگ گوشيم كه لاواستوري بود به طرف من برگشتن خيلي اروم گوشيم رو از كيفم در اوردم و زنگشو قطع كردم گزاشتم در گوشم
من- بله
-...........
من- بله بله متوجم بليتا مون رو حاضر كرديد براي برگشت
با اين حرفم تو چشمايه هر سه تا پسر پر از اضطراب شد بي اختبار زل زدم تو چشمايه هم رنگ خودم با نگاش داشت ازم مي خواست در خواست مثبت بدم بهشون
-......
من- راستش يكي از دوستام گفته خوابگاشون براي سه نفر جا داره
-.......
من-قطعي نيست ولي فردا قراره با دوستام برم اونجا رو ببينيم اگه از اونجا خوشمون اومد كه موندگاريم اگه نه كه من به شما خبرش رو ميدم
-........
من- خدانگهدار
به شقايق نگاه كردم چشماش داشت غش غش ميخنديد ميشا هم دست كمي از اون نداشت حتما داشت تو دلشون ميگفتن عجب فيلميه اين نفس رو كردم سمت پسرا كه يكمي از اضطرا تو نگاشون كم شده بود ولي كامل از بين نرفته بود
من- خب شما شرايط خودتون رو گفتيد اگه ميشه خودتون رو معرفي كنيد
ساميار – چي بگيم؟
من- همه چي
ساميار يه نفس بلند كشيد و با اعتماد به نفس شروع كرد
ساميار- خب ساميارم 27 سالمه و غير ازخودم يه خواهر19 ساله كه مشغول تحصيله و برادر25 ساله كه امريكا زندگي ميكنه و همون جا هم تشكيل خانواده داده دارم وضعيت ماليمون هم....
اتردين پريد وسط حرفش
اتردين- وضعيت ماليشون هم توپه توپه
ساميار هم يه چشم غره بهش رفت و ادامه داد
ساميار- خب الانم براي فوق تخصص قلب و عروق قبول شدم شيراز و هيچ جوره هم نميتونم انتقالي بگيرم براي تهران و درسمم حاضر نيستم حتي يه سالم ترك كنم خوابگاها هم پره خونه ها هم پره يا كوچيكه يا همسايه درست حسابي نداره يا فقط براي متاهلاست.................

شقایق


سامیار: ولی... ما یه خونه پیدا کردیم که از هر لحاظ خوبه فقط....
میشا پرید وسط حرفش:
ـ ولی چی؟!
سامیار نگاهی کلافه بهش انداخت و گفت:
ـ ولی باید متاهل باشیم که اون خونه رو بهمون بدن......
من: وا چه مسخره حالا که چی؟!(این سوالم یعنی اینکه زودتر زرتو بزن میخوایم بریم!)
سامیار: حالا یعنی اینکه شما باید....(نفس عمیقی کشید و ادامه داد) شما باید با ما ازدواج کنید.... چون.... صاحب خونه اونجا یه پیرمرد تعصبیه و تنها شرطش اینه که ما متاهل باشیم....
من و میشا به نفس نگاه کردیم و اون با چشم و ابرو اومدن بهمون یادآوری کرد که باید ناز کنیم.... من و میشا هم که آخر این کار بودیم!!!
نفس با چشمانی که برق پیروزمندی در اون پیدا بود به سامیار نگاه کرد و گفت:
ـ یعنی تنها راهش اینه که ما با شما ازدواج کنیم؟!
میلاد با کلافگی گفت:
ـ بله باید شما با ما ازدواج کنید دیگه مگه نشنیدین حرفاشو؟!
اوه اوه این از دم اعصاب نداره....
نفس مغرورانه گفت:
ـ بله که شنیدیم اما ما باید فکر کنیم و شرایط رو بسنجیم.... راستی فقط آقا سامیار خودش رو معرفی کرد میشه لطفاً بقیه هم خودشون رو معرفی کنن؟!
و با نگاهش همه ی پسرا رو یه دور از نظر گذروند....
سامیار که مشخص شد وضعش میمونه میلاد و اتردین.....
اتردین با یه صدای رسا و قشنگ(جون شوما نباشه جون خودم خیلی صداش توپ بود!) اول از همه شروع کرد:
ـ خب منم اتردین هستم و 27 سالمه و یه برادر دیگه هم دارم که 18 سالشه.... وضع مالیم هم خوبه میشه گفت پولدار تقریباً (وبا خنده ی شیطنت آمیزی به سامیار نگاه کرد و گفت) اما نه به اندازه آقا سامیار.....
سامیار یه چشم غره ای بهش رفت که من به جای اتردین خودم رو نزدیک بود خیس کنم.....
اتردین خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
ـ همین دیگه.....
بعدش نوبت میلاد رسید.....
ـ منم میلاد هستم 27 سالمه و تک فرزند هستم(پ بگو چرا اینقدر لوسی!بدبخت خودشیفته اس لوس نیست!) ..... وضع مالیم هم متوسطه دیگه روبه بالا.......( ای بابا فهمیدیم حالا توهم پولداری فقط من متوسط روبه پایینم مثل اینکه!)....
حرفای میلادم تموم شد......
سامیار به ما نگاه کرد و ماهم خودمون رو معرفی کردیم....
نفس: من نفس هستم 20 سالمه و هم رشته ی شما هستم..... تک فرزندم و وضع مالیه خوبی داریم...... یعنی عالی میشه گفت....
میشا: منم میشا هستم 20 سالمه و یه خواهر دارم که 30 سالشه و پنج ساله که ازدواج کرده .......
من: منم شقایق هستم 20 سالمه و تک فرزندم و با داییم زندگی میکنیم من و مامانم چون پدرم 10 ساله که عمرش رو داده به شما........
همه تسلیت گفتن و حالا رسیدیم به قسمت مورد علاقه ی من که اونا التماس کنن که ما باهاشون ازدواج کنیم..... ولی بر خلاف فکرم اینطوری نشد!
اتردین: خب حالا نظرتون چیه با ما ازدواج صوری میکنید تا همخونه شیم؟!
نفس: خب..... ما باید فکر کنیم......
معلوم بود سامیار عصبانی شده ولی من دعا میکردم که پا نشن برن چون من که دیگه روم نمیشد برگردم تهران.....
سامیار پاشد و به دنبالش میلاد و اتردین هم بلند شدن به نفس نگاه کردم که بیخیال نشسته بود..... ای خدا حتی تو اون هیری ویری هم غرورش رو نگه داشته بود دمش گرم اما الان وضع فرق میکرد.... میشا هم به من نگاه میکرد.... حالا نفس هم به من نگاه میکرد همشون از من میخواستن تا برم بهشون بگم برگردن.... نامردا آخه چرا منو تو این موقعیت قرار میدید؟!
سامیار و بقیه داشتن میرفتن که من بلند شدم و گفتم:
ـ آقا سامیار صبر کنید لطفاً!
با چشای آبی و مظلومم(آخیی!) زل زدم تو چشای هرسه شون و مثل این دخترای معصوم و بیگناه گفتم:
ـ حالا بشینید بیشتر راجع بهش حرف میزنیم......
لبخند محوی روی لب سامیار پدیدار شد..... نشستم و با چشم غره به میشا و نفس نگاه کردم........
میشا: ببخشید میشه....... میشه شماره تون رو به ما بدید تا فردا باهم بریم خونه رو ببینیم؟! تا اگه مناسب بود بگیم بهتون جوابمون مثبته یا نه........
میلاد: نمیشه اگه شما پاتون رو بذارید تو اون خونه رسماً زن ما به حساب میاید از نظر صاحب خونه پس یا الان جوابتون رو بدید یا هیچ وقت.....
نفس دست از ناز کردن برداشت و گفت:
ـ قبوله جواب ما مثبته!
(حالا دست دست!!! بالاخره خانوم رضایت داد!)
سامیار گفت:
ـ خیلی خب پس یکیتون شماره من رو سیو کنه........
(لامصب اینا فکر همه جاشو کردن فقط یه نفر برای سه نفر؟! آخه این انصافه؟!)
خنده ام گرفته بود ولی به میشا اشاره کردم که موبایلش رو دربیاره.....
بالاخره میشا شماره آقا سامیار رو سیو کرد...
کار ما هم تقریباً تموم بود دیگه و قرار گذاشتیم که فردا باهم بریم تا خونه رو ببینیم.....
پول رو حساب کردیم.... البته جداگانه حساب کردیما!!!!! که مثلا ماهم وضعمون خوبه!!! البته با وجود نفس معلومه که خوبه!

از رستوران بیرون اومدیم و از اونا خداحافظی کردیم و یه تاکسی گرفتیم و به سمت هتل راه افتادیم.....
تو راه من و میشا هم شوخی میکردیم...
میشا: شقی دیدی ماشینشون رو؟! عجب ماشینی بود معلومه مال سامیار بود این فراریه!
من: وایی قیافه هاشون رو دیدی؟! عجب این سامیاره خوب با نفس خانوم ست کرده بودا....
نفس درحالی که خنده اش گرفته بود چشم و ابرویی اومد که یعنی جلوی راننده زشته:
ـ دِ آخه ندید بدیدا پولداری همینه دیگه!!!!! حالا شما چرا گیر دادید به تیپ اون؟!
من با یه شیطنت خاصی گفتم:
ـ اووووو! معلومه رو آقا سامیار هم غیرت داره!!!
و با این حرف خنده ی من و میشا فضای ماشین رو پر کرد و نفس هم با کیفش زد تو سر من و میشا!
وقتی برگشتیم هتل من یه دوش گرفتم و از شدت خستگی رو رخت خواب ولو شدم.....
به بغلم نگاه کردم که دیدم میشا و نفس هم گرفتن خوابیدن و از هفت دولت آزادن!
منم چشام رو بستم و گوسفندارو شمردم:
ـ یه گوس ، دو گوس، سه گوس!!!!(خمیازه ای کشیدم و خواب چشمام رو ربود!)..............

نفس

من- اه چرا پيدا نميشه خسته شدم از بس گشتم
ميشا در حالي كه رويه ميز توالت (ميز ارايشي) خم شده بود وداشت خط چشم ميكشيد گفت
-دنبال چي ميگردي؟
من- رژ عروسكيه هرچي ميگردم پيداش نميكنم انگار جن بردتش
شقايقم داشت تويه اينه كوچيكش رژش رو تجديد ميكرد گفت
-فكر كنم تويه جيب كوچيكه كيفت باشه
سريع جيب كوچيكه كيفم رو چك كردم راست ميگفت همونجا بود با تعجب رومو كردم سمتش
- تو از كجا فهميدي
شقايق- آخه ديروز كه سوئيچ رو گذاشتم تو جيب كوچيكه ي كيفت اونجا ديدمش
من-آها!
بعد پريدم سمت اينه خط چشمم رو كه كشيده بودم ريملم زده بودم به مژه هاي بلندوپر فر مشكيم كه نمايه چشمام رو دوبرابر كرده بود يه رژ گونه صورتي عروسكي هم زده بودم فقط مونده بود رژ عروسكي كه اونم الان زدم يه مانتويه مشكي جذب كوتاه با جين طوسي و شال طوسي پوشيده بودم با صندلايه بندبندي مشكي وكيف مشكي موهام روهم يه وري ريخته بودم تو صورتم تحت تاثير لباسو شالم چشمام طوسي شده بود
شقايق-بسه بابا فهميديم خوشگلي خوردي خودتو
من- نكه خودت نيستي با اون چشمايه درياييت
شقايق- واي حالا هندونه هامو كجابزارم؟
ميشا-بابا كم از خودتون تعريف كنيد اينا الان ميانا
من – بچه ها يه چيز بگم ؟
شقايق وميشا همزمان-چي؟
من- زنگ زدم به بابام گفتم بابا من دلم يه جنيسيس قرمز ميخواد اونم گفت چطور شد دلت جنيسيس خواست؟منم گفتم يكي از دوستام داره همش بهم پز ميده اونم كه قضيه رو اينجوري ديد زنگ زد به دوستش گفت يه دونه بفرسته برام الانم تو پاركينگ پارك شده
بعد سوئيچ رو در اوردم وتودستم تكونش دادم
ميشا- نه امكان نداره يعني اين دروغي كه ميگي راسته؟
شقايق- اصلا كي اين كارو كردي و چرا كردي؟
من- بايد به اطلاعتون برسونم كه الان ساعت 4 هستش و ميشا كه تا2 خواب بود تو هم وقتي ميشا خواب بود رفتي حموم منم از ساعت 11 بيدار بودم يه ساعت قبل تو بيدار شدم اونموقع زنگ زدم كه ساعت 2 سوئيچ رو اوردن و حالا چرا اينكارو كردم به خاطر اينكه جلويه اين ساميار بيشعور كه ديشب نزاشت ناز كنيم كم نياريم و فكر نكنن ما آويزونشون شديم
ميشا-بابا ايول داري تو دختر
شقايق-دمت جيز بابا
يه تعظيم كردم جلوشون و گفتم
- چاكر شما
كه همونموقع تلف اتاق زنگ خورد شقايق رفت برداشت
-بله
-......
-لطفا بهشون بگيد الان مياييم
بعد گوشي رو قطع كردو روبه ماگفت
-ساميارينان پايين منتظرن
يه بار ديگه شالمو روي سرم مرتب كردمو با بچه ها رفتيم پايين

شقایق


با نفس و میشا رفتیم پایین و شوورای صوری آیندمون رو دیدیم که پایین وایسادن منتظر سه تا دختر مامان!!!!
ماشالا هرسه دختر کش به تمام معنا!
اتردینو که دیگه نگو.... تیپ سبز خیلی بهش میومد....
سامیارم آقایی بود واسه خودش تیپ سورمه ای زده بود....
به میلاد نگاه کردم ولی بیشتر بهش دقت کردم(بالاخره چشممو گرفته بود دیه!)؛موهای قهوه ایش رو داده بود بالا و فشن درست کرده بود هیکلشم ورزش کاری، تیریپ خفن برداشته بود..... چشاشم قهوه ای بود زیاد یا تو همین مایه ها، دقت نکردم. لباشم قلوه ای بود و بینیش هم خوش فرم بود....... بد نبود!(چه رویی داری تو شقایق!)
وقتی اونا مارو دیدن سلام و احوال پرسی سردی کردیم و اونا سوار ماشین سامیار شدن و من و میشا هم سوار جنسیس خوش رنگ نفس...
بی فرهنگای بی ادب حتی یه تعارف خشک و خالی هم نزدن که بیاین با ماشین ما بریم، فقط هیکل بزرگ کردن!
سامیار اینا جلوی ماشین ما حرکت میکردن چون راه خونه رو بلد بودن و ماهم پشت سرشون.....
سامیار که انگار رفته پیست مسابقه از بس تند میرفت مثلا میخواست بگه آره منم فراری دارم....
نفس هم که انگار فکر من رو خونده بود گازشو گرفت و دِ برو که رفتیم......
میشا هم جلو نشسته بود و سیستم رو روشن کرد و صدای آهنگ رو تا آخر زیاد کرد....
منم کر شدم ولی هیچی نگفتم....
واقعا به تمام معنا دلم میخواست حال اون پسرارو بگیرم......
وقتی به خونه رسیدیم چشام چهارتا شد....
مثل قصر میموند.......
خب حالا چه بهتر که شیش نفر از این قصر رویایی نگه داری کنن....
البته به نظر من قصر میومد چون نفس و میشا از اینا زیاد دیدن اما من......
بگذریم رفتیم تو خونه و توش صدبرابر زیبا تر بود........
اصلا یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی یعنی اینقدر خفن بود.......
وقتی بیشتر جلو رفتیم میلاد داد زد:
ـ یالا! مهمون نمیخواید؟!
خنده ام گرفت ولی کسی از پسرا حتی نیم میلیمتر حالت صورتش تغییر نکرد....
با دیدن پیرمرد اخمویی که جلومون اومد قلبم اومد تو شرتم!!!!!
عجب پیرمردی بود...... اصلا آیا میشه بهش گفت پیرمرد؟!
ماشالا خیلی جوون بود.....
ولی..... از همون اول اخماش تو هم بود.......
جذبه خاصی داشت که دوست داشتم ولی یکم ترسناک به نظر میومد.....
از پله های روبه روی ما پایین اومد و دستاش رو از هم باز کرد و گفت:
ـ به به! با خانوماتون تشریف آوردید!
میشا یه لبخند کم جون زد....
فکر کنم اونم مثل من قلبش تو شرتش بود!
نفس هم گفت:
ـ از دیدنتون خوشبختم.... من...
آقاهه حرفش رو قطع کرد و رو کرد به پسرا....
واقعا از این کارش لجم گرفت....
اصلا مارو ادم حساب نکرد مرتیکه بد اخلاق!گند دماغ! پیر...(بسته دیگه شقایق ولت کنن تا صبح فحش میدی!)


به نفس و میشا نگاه کردم اوناهم معلوم بود از این که این آقاهه بهمون محل نذاشته عصبانی ان اما به روی خودشون نمیارن....
پیرمرده همینطور که با سامیار حرف میزد گفت:
ـ خب معرفی نمیکنید که خانوم کیه؟!(مرتیکه ما که داشتیم معرفی میکردیم مگه گذاشتی؟!)
پسرا هول شدن.... خب حق هم داشتن هنوز معلوم نبود کی با کی قراره ازدواج کنه!!!!
سامیار اومد جلو و به من نگاه کرد.... آب دهنم رو قورت دادم.... فکر کردم میخواد من رو انتخاب کنه اما با لبخند رو به پیرمرد گفت:
ـ آقای تفضلی ایشون همسر آینده من نفس خانوم هستن!
نفسم رو با خوشحالی دادم بیرون و به نفس نگاه کردم......
با اشاره سامیار نفس جلو اومد و لبخندی زد و گفت:
ـ خوشبختم آقای تفضلی امیدوارم همسایه های خوبی برای هم باشیم!
تفضلی با خشکی گفت:
ـ منم همینطور خانم جوان....
(اییییش قربونم بری پ میخواستی پیر باشه؟!)
بعد از اون سامیار اومد جلو تا بقیه رو معرفی کنه که تفضلی گفت:
ـ آقا سامیار بذار هر خانوم و آقا خودشون با هم خودشون رو معرفی کنن.
بعد به من اشاره کرد....
تفضلی: خب خانم جوان شوهر شما کدومه......
خاک به سرم شد......
میخواستم یه اسم از خودم در کنم اما اون لحظه هنگ کرده بودم ......
میلاد اومد جلو و گفت:
ـ ایشون شقایق جون ، خانوم بنده اس!
آی قلبم!!! نزدیک بود همونجا سکته کنم......
تفضلی با شک به من و آقامون اینا(میلاد) نگاه کرد(!!!) و میشا و اتردین هم که کارشون راحته!
اتردین: و ایشون هم میشا خانوم هستن دیگه!
آقای تفضلی بدون هیچ حرف اضافه ای مارو راهنمایی کرد تا طبقه های بالا رو هم ببینیم....... دخترا با دخترا ، پسرا با پسرا(!!).... اینطوری داشتیم میرفتیم بالا که آقای تفضلی گفت:
ـ ببینم! مگه شما به هم محرم نیستید؟!(جووونم؟! محرم کیلو چنده؟!)
سامیار با من و من گفت:
ـ اممم... چرا هستیم چطور؟!
تفضلی: اگه هستید پس چرا جدا جدا میرید؟!
همه با ترس نگاش کردیم.....
لبخند مرموزی زد و گفت:
ـ خب برید دیگه زنم زنای قدیم......
هرکدوم رفتیم پیش شوورای آیندمون!!!!!.....
سامیار گفت:
ـ شما جلوتر برید ماهم پشتتون میایم.... میدونید میخوایم با زنامون اختلاد کنیم حالا که اجازه دادید کنار ما باشن!
تفی(همون تفضلی!) خنده ای کرد و گفت:
ـ شما جوونا چقدر فرصت طلبید! پس زودتر که کلی کار داریم .........
همونطور که اون جلو افتاده بود ماهم داشتیم پشتش میرفتیم.....
واقعا حوصله نقش بازی کردن نداشتم .......
حس میکردم صورتم داره داد میزنه که دارم پنهون کاری میکنم......
داشتم کنار میلاد راه میرفتم......
اصلا حواسش نبود...
به کفش نو و اسپرتش نگاه کردم......
و یهو..... یه لبخند شیطنت آمیز روی لبم نقش بست.........
سرعتم رو کم کردم و پشت میلاد به راه افتادم .....
بازم حواسش نبود........
همینطور که غرق تو فکر داشت پله هارو بالا میرفت یه زیر پا براش گرفتم که با صورت رفت تو پله ها ولی خدا رحمش کرد که چیزیش نشد!!!!
عجب غلطی کردما!!! همین اول زندگی پسر مردمو زدم ناکار کردم!!!!
سعی کردم نقش بازی کنم:
ـ ای وای چی شد عزیزم؟!
رفتم کنارش و نگاش کردم......
سعی کردم خنده ام نگیره اما نمیشد و یه لبخند محو رو صورتم بود....
میلاد از عصبانیت سرخ شده بود.......
ولش میکردی میومد با جفت پا جای دماغم رو با دهنم عوض میکرد!
همچین چشم غره ای بهم رفت که از به دنیا اومدنم پشیمون شدم اصلا!!!!
میلاد به بقیه که با کنجکاوی نگامون میکردن گفت:
ـ چیزی نشده فقط پام گیر کرد به پله ها....
ویه لبخند مکش مرگ ماهم بهشون زد که خیالشون راحت باشه....
من جلوش حرکت کردم ولی تا خواستم برم بالا مانتوم رو کشید و در گوشم گفت:
ـ دارم برات!!!!
منم یکم ترسیدم و سرعتم رو زیاد تر کردم....


وقتی رسیدیم به طبقه دوم ، بازم من کف کردم آخه کلی مجسمه داشت راهروهه بعد سه تا اتاق تو طبقه دوم بود که فکر کنم برامون بس باشه....
خیلی زیبا بود.......
پله هاش سفید بود و روی پله فرش قرمز داشت و کلا عالی بود دیه! رفتیم یه سر اتاقارو هم دیدیم که یکیشون کلا از دم همه چیش آبی بود و بقیه به ترتیپ بنفش و صورتی خیلی باحال بود حموم و سرویس بهداشتی هم تو اتاقا بود.......
میخواستم طبقه سوم رو هم ببینم اما تفضلی گفت که دیگه اونجا به ما مربوط نمیشه..... تو ذوقم خورد اما همینجاشم خیلی عالی بود!!!
فقط یه مشکلی داشت....
این که توی اتاقا تخت یه نفره نداشت و همش دو نفره بود!
آقای تفضلی بعد از اینکه همه جا رو نشونمون داد گفت:
ـ خب فردا دوباره تشریف بیارید البته با کاغذاتون.....
سامیار و اتردین باهم گفتن:
ـ کاغذامون؟!
تفضلی: بله کاغذای مخصوص ازدواجتون!!!!! همون کاغذایی که با عشق امضا شدن!!!!!!!!!!
یا امامزاده بیژن! این که فکر همه جاشو کرده بود!!!!! فردا خیلی زوده اما مجبوریم دیگه........
بعد از تعیین اجاره و اینا خداحافظی کردیم و رفتیم سمت ماشینمون........
نفس و میشا و من با حالی خیلی بد سوار ماشین شدیم و نفس گازشو گرفت و از سامیار اینا جلو زد.........
دیگه حال آهنگ هم نداشتم اعصابم خرد بود......
خدارو شکر شیک و پیک کردیم رفتیم اینجا با این وضعی که این پیرمرده داشت تازه الان هم میخوایم بریم دفتر ازدواج پس خدارو شکر که خوشگل کردیم...
سامیار اینا ازمون سبقت گرفتن و بوق زدن...
نفس هم تمام عصبانیتش رو روی پدال گاز خالوند!
من و میشا سفت صندلیامون رو چسبیده بودیم..........
نفس زیر لب هی غر غر میکرد و دوباره ازشون جلو افتادیم و نفس یه دفتر ازدواج پیدا کرد و ماشین رو پارک کرد همونجا.......
سامیار اینا هم از ماشین پیاده شدن و همه به دفتر ازدواج خیره شدیم......
هممون رفتیم تو و تو نوبت ایستادیم....
ماشالا چه خبره انگار قحطی شوور اومده اینا اینطوری حمله کردن اینجا.....
خب قحطی شوور که اومده اما نه اینقدر دیگه......
همه شور و شوق خاصی داشتن اما ما..... اصلا اینطور نبود....
هممون مثل ماست وایستاده بودیم با قیافه های وارفته....
فکر کن شیش تا ماست رو ذاری کنار هم چه شود!!!!
اینقدر غرق تو فکر بودم که نفهمیدم نوبتمون شد....
نفس بازوم رو کشید و گفت:
ـ حواست کجاس دختر؟! تو آسمونا سیر میکنی؟!
خنده ای کردم و رفتم تو!!!!
وقتی رفتم تو با خودم گفتم: خداحافظ مجردی!!!!
البته صوری بود اما بازم مجردیت تا یه مدت میپره!
اول نوبت نفس و سامیار بود......

نفس

اي خدا ديدي چي شد زوري دارن ما رو پرت ميكنن قاطي مرغا همشم منو ساميار بايد اول باشيم هم تو معرفي كردن هم تو عقد كردن خدا ميدونه اينا چند ميليون به اين عاقده دادن تا بدون اجازه ي پدر مادر عقد كنيم اصلا باورم نميشد من نفس فروزان تك دختر امير فروزان يه روزي به خاطر درس همچين ازدواجي داشته باشم وقتي كه رويه صندلي كنار ساميار نشستمو از تو اينه نگاش كردم هيچي از صورتش پيدا نبود اخه خدا منو كه ميخواستي شوهر بدي لاقل به ميلاد يا اتردين ميدادي نه به اين هركول يخي مغرور داشتم از تو اينه نگاش ميكردم كه با نگاش غافلگيرم كرد سرمو از اينه بلند كردمو رخ به رخ يا همون فيس توفيس نگاش كردم اونم زل زد تو چشمامو گفت
-براي مهريه چي ميخواي؟
همچين اين جمله رو گفت مثل اين بود كه به يه گدا ميگي چقدر پول بدم حرسم گرفت
-اونقدري داريم كه چشمم به پول تويه تازه به دوران رسيده نباشه
قشنگ رنگش قرمز شد حال كردم خوب قهوه اي شد
ساميار- من تازه به دوران رسيدم؟
همچين اين جمله رو با حرص گفت كه يه لحظه فكر كردم يه وقت نزنه تو گوشم جوابش رو ندادمو با يه چشم غره رومو كردم اونور با صداي اتردين رومو كردم سمتش
-شما دوتا چشماتون چقدر شبيه همه اصلا خيلي بهم شباهت داريد
ميشا- شباهت كه دارن ولي فرم چشمايه نفس گربه ايه درشته بينيشم سربالا و قلميه يه فرق اساسي هم دارن
بعد رو كرد سمت منو گفت
-نفس يه لبخند بزن
يه لبخند زدمو با اين كارم دوطرف گونم چال افتاد
ميشا – ملاحظه فرموديد
اتردين از حاضر جوابي ميشا خندش گرفتو سرشو تكون داد تو يه همين هيري ويري ساميارو ديدم كه رفت به عاقد يه چيزي گفت و اومد نشست سرجاش همه ساكت شديمو عاقد شروعكرد
-دوشيزه محترمه خانم نفس فروزان
باهركلمه كه عاقد ميخوند بيشتر ذهنم درگير اين ميشد كه كار درستي ميكنم يانه خنده دار بود ميلادو شقايق پارچه رو تگه داشته بودنو ميشا قند ميسابيد
دوباره صدايه عاقد
- ايا وكيلم شمارو به عقدونكاح دائم اقايه ساميار مهرارا با مهريه معلومه
انگار تازه داشتم به عواقب كارم فكر ميكردم در يه تصميم اني از جام بلند شدمو رفتم تو راهروساميارم دنبالم وسطايه راه ساميار بازومو گرفت گفت
- ببين دختر جون منم مثل توام ناز كشيدنم بلد نيستم خوشگلي قبول پولداري قبول تحصيل كرده اي قبول ولي وقتي يه چيزي گفتي تا تهش وايسا حالا هم مثل يه دختر خوب مياي بله رو ميگي و اين بازي رو تموم ميكني
با حرفايه ساميار انگار دوباره پرده ي سياه كشيده شد رو واقعيت رفتم نشستم سر سفره عاقدم چشمش ترسيده بود تند تند شوع كرد به خوندن
-دوشيزه محترمه خانم نفس فروزان ايا وكيلم شمارو به عقدونكاح دائم اقايه ساميار مهرارا با مهريه معلومه 4000 سكه بهار ازادي و يك جفت اينه وشمدان و4000 شاخه گل رز سياه در اورم وكيلم؟
خواستم در مورد مهريه اعتراض كنم كه ياد حرف مامان بزرگم افتادم مهريه پشتوانه يه زنه پس بيخيال شدم نزاشتم خطبه دوباره خونده بشه و همون اول بله رو دادمو شناسناممو سياه كردم


نفس

قبل از اينكه خطبه دوباره توسط عاقد خونده بشه رو كردم سمت ساميار
من-حق طلاق بايد با من باشه كه يه وقت زير قولت نزني
ساميار- فكر كردي عاشق چشم ابروتم بايد به عرضتون به رسونم دختر براي من ريخته اونقدر دورو برم دختر هست كه اصلا به تو فكرم نميكنم ولي از نظر من هيچ دختري ارزش دوست داشته شدن رو نداره قبل از اينكه تو بگي هم خودم به عاقد گفتم حق طلاق رو به تو بده
با اين كه يه جورايي بهم توهين شده بود ولي بازم خودم رو از تكوتا ننداختم
من- خوب كاري كردي در ضمن از نظر منم پسرا اصلاارزش فكر كردنم ندارن چه برسه به دوست داشته شدن
ديگه تا اخر خوندن خطبه و بله دادن ساميار حرف نزدم بعد از بله دادن ساميار يه دفتر جلومون گاشتن گفتن امضاء كن حالا مگه تموم ميشد تا دفتر رو از جلومون برداشتن ميشا يه ظرف پر از عسل جلومون گرفت
من-ميشا اين مسخره بازي ها چيه راه انداختين اخه
ميشا- ا نفس مسخره بازي چيه رسمه خوب
ساميار-نفس نزار عاقده بيشتر از اين شك كنه الانم كه انقدر پول گرفته به شرطي راضي شده كه اره ما همديگرو دوست داريم خانوادمون نميزارن با هم ازدواج كنيم اينم مثلا جون خودش ميخواد ثواب كنه
جمله اخرو با حرص گفت احساسش رو درك ميكردم خودمم به ضرب پول تو هتل اتاق گرفتم اونا هم ميخواستن به ما جايه خواب بدن و نزارن چندتا جوون به راه منفي و كج كشيده بشن اي زور داره پول زور دادن به اين جورآدما براي اينكه جلويه اين عاقده كارمون بيشتر از اين سه نشه و اونم يشتر پسرارو تلكه نكنه دستمو فرو كردم تو ظرف عسلو بي تفاوت انگشت عسليم رو گرفتم سمت دهنش اونم نامردي نكرد همچين گازي ازم گرفت كه پيش خودم گفتم هار كه هست هركول كه هست كوه يخي و از خود متشكر كه هست پس چي نيست وبراي هزارمين بار فكر كردم كه چقدر من گند شانسم مطمئن بودم جايه دندوناش تا دوروز رو دستم ميمونه لبم رو گاز گرفتمو از جيغ كشيدن احتمالي خودم در برابر درددستم جلو گيريكردم ساميار سرش رو اورد نزديك گوشمو گفت
- اينم براي اينكه ديگه به من نگي تازه به دوران رسيده من- نميدونستم وحشي هم هستي
ساميار – تو هيچي راجب من نميدوني
با حرفش موهاي تنم همه سيخ شد و دوباره پرده هاي سياه عقب كشيده شدن و واقعيت اينكه من رو هيچ شناختي به ساميار بله دادم دوباره ديده شد هنوز داشتم فكر ميكردم كه انگشت مردونه عسلي ساميار لو جلويه خودم ديدم بايد از اين به بعد سگ محلش ميكردم بهترين كار همين بود بي تفاوت انگشتش رو گرفتمو گذاشتم تو دهنمو ميك زدم و بعد انگشتش رو با زبونم دادم بيرون اگه بگم چشماش شد اندازه كاسه دروغ نگفتم حتما فكر ميكرد همچين گازش ميگيرم كه نعرش تو كل ساختمون بپيچه با اينن حال من ذهنم اين قدر درگير بود كه اصلا وقت فكر كردن به چشمايه از حدقه در اومدش رو نداشتم فكرم حول وهوش اين ميچرخيد كه اگه اشتباه كرده باشم غير از زندگي خودم زندگي ميشاوشقايقم خراب كردم گناه اونا با خانوادشون اعتماد به من بود دستم بي اختيار كشيده شد سمت گردنم مامان بزرگم بهم سه تا زنجير خيلي نازك با سه تا پلاك خيلي كوچيك به نام خدا داده بود كه سه تا زنجيرو پلا رويه گردنم تازه مثل يه گردنبد بود نه سه تا خيلي برام عزيز بود و با فوت مامانبزرگم تو سه سال پيش برام عزيز ترم شد تصميم گرفتم به ميشا و شقايق هركدوم يه دونه از گردنبندارو بدم كم تر كاري بود كه ميتونستم بكنم

شقایق

وای باورم نمیشه.... نفس هم قاطی مرغا شد.... بدبخت نفس کی رو باید تحمل کنه این کوه یخی رو!!!
الان نوبت من و میلاد بود که روی صندلی های مخصوص عقد بشینیم......
شاید هزاران عاشق آرزوی این لحظه رو داشته باشن اما من؟! عمراًناش!!!!
وقتی نشستم نفس و اتردین اومدن پارچه رو نگه داشتن و میشا هم باید قند میسابید.....
این سامیار هم که عین خیالش نبود......
وقتی نشستیم انگار که میلاد یه چیزی یادش افتاده باشه پاشد رفت پیش عاقد و درگوشی یه چیزی گفت و اومد نشست....(هویی آقا درگوشی نداشتیما!)
دوباره صدای عاقد سکوت اتاق رو شکست.....
ـ
دوشيزه محترمه خانم شقایق فروزان ايا وكيلم شمارو به عقدونكاح دائم اقايه میلاد ملکان با مهريه معلومه 3000 سكه بهار ازادي و يك جفت اينه وشمدان و 3000شاخه گل رز سفید و 300 گل شقایق در اورم آیا وكيلم؟
تازه چشام باز شد....
چقدر زیاد..... فکر کنم میخواسته مثلا بگه آره داداش! ما پولداریم......
اینقدر تو فکر بودم که یادم رفت بله بگم که میلاد یه جوری نگام کرد که...خودتون بقیش رو میدونید دیگه؟!
میشا به پشتم زد و گفت:
ـ حالا نمیخواد ناز کنی بله رو بگو اینا زیر لفظی ندارن....
خنده ام گرفت و عاقد بار دیگه خطبه رو تکرار کرد.....
ایندفعه بله رو گفتم و خلاص!
عاقد لبخندی زد و یه چیزایی داد امضا کنیم که راستش من فقط امضا میکردم حسش نبود بخونم ولی هیچ آدم عاقلی نمیخونه.... اینقدر امضا کردم که دیگه دستم تاول زد!!!!!
بگذریم..... دعا کردم میشا عسل رو نگیره جلومون چون میدونید که من خجالتی ام!!!!!
ولی از شانس قهوه ای رنگ من(!) عسل رو آورد جلوی من و من هم رفتم عقب!
میلاد و میشا از این کار من خندشون گرفت و میشا نگاهی بهم انداخت و مجبورم کرد دست کنم تو کاسه عسل و با انگشتم بکنم تو دهن میلاد.......
انگشت کوچیکم رو عسلی کردم و کردم تو دهن آقامون اینا!!!
اونم هیچکاری نکرد... نه گازی نه (هیچی ولش کن!)
دستم رو با دستمال پاک کردم که میلاد تعجب کرد و یکم بگی نگی بهش بر خورد اما من کلا عادتم بود....
بعدشم نوبت اون بود....
منم عسل رو خوردم و بعد پاشدم....
یهو نفس جلوی من سبز شد و گردنبند خوشگلش رو که خیلی باحال بود و نام خدا روش بود رو انداخت گردن من و بغلم کرد و گفت:
ـ این تنها کاری بود که میتونستم برات بکنم که اشتباهاتم جبران بشه....
ازش تشکر کردم و میشا جفت پا پرید وسط هندی بازیمون:
ـ نفس! تنها تنها؟! فقط به اون هدیه میدی؟!
نفس خنده ای کرد و گفت:
ـ بینیم بابا!!!!!! وقتی تو هم عقد کردی اونوقت به تو هم میدم.....
میشا خندید و با ترس نگاهی به جایگاه(همون صندلی اینا) انداخت و آب دهنش رو قورت داد....
از حرکتش خنده ام گرفت اما حق داشت........
واقعا نمیدونم چرا با یه مردی که حتی یه بار درست حسابی باهاش حرف نزدم و نمیشناسمش ازدواج کردم!
واقعا من جز دوستای فداکار به حساب میومدم که به خاطر اینکه نفس مجازات نشه با این گولاخ(!) ازدواج کردم.... البته میلاد خوشگل بود خیلی اما من از حرصم اینطوری بهش میگم چون خیلی خودشیفته اس دیگه....
ولی من تنها اینکارو نکردم نفس و میشا هم به مشکل من دچار شدن واقعا ما سه تا افسانه ای هستیم!!! البته رمانا از رو ما تقلید کردن!(چه رویی داری تو شقی!)....
واییییی خیلی هیجان داشتم چون بعدش نوبت میشا بود....


میشا باید میرفت تو جایگاه اما یهو گفت:
ـ راستی نفس این گردنبندرو مادر بزرگت مگه بهت نداده بود؟!
منم با این سوال میشا بهش نگاه کردم.....
راست میگفت نفس عاشق گردنبنداش بود و هیچوقت درش نمیاورد چون مادربزرگش بهش داده بود دیه!!!
نفس: چرا ولی دلم میخواد این گردنبندارو بدم به شما که یادتون باشه نفسی هم وجود داره و ازتون هم تشکر کنم هم معذرت بخوام به خاطر اتفاقات اخیر...
اتردین میشا رو صدا زد و دوتایی نشستن پای سفره عقد....
سامیار بازم بی تفاوت با موبایلش ور میرفت ولی من خواستم یکم رو اعصابش ویبره برم:
ـ آقا سامیار نمیاین پارچه رو بگیرید با نفس جون؟! عقد دوستتونه ها!!
سامیار گفت:
ـ وقتی آقا میلاد هست چرا من بیام؟!
ـ آخه شما تو هیچ کدوم از عقد دوستاتون پارچه رو نگه نداشتید...
بهش نگاه کردم حرصش گرفته بود دندوناشو بهم فشار میداد......
منم هی میخواستم اصرار کنم تا حرصش بگیره........
من: حالا بیاین دیگه چقدر خشکید شما!!!!!
نفس با این حرفم نگام کرد و با چشاش بهم گفت که خفه شو وگرنه سامیار جفت پا میاد تو صورتتا!!
راست میگفت چون قرمز کرده بود، معلوم بود از اصرار خوشش نمیاد....
اتردین هم واسه این که از منفجر شدن صورت سامیار جلو گیری کنه گفت:
ـ حالا بیا دیگه مثل اینکه عقد منه ها!!!
و با چشم به عاقد اشاره کرد که یعنی طبیعی جلوه کن!
سامیار اومد اون طرف پارچه رو گرفت و زیر لب گفت:
ـ اصلا از این لوس بازیا خوشم نمیاد......(اییییییییش! قربونم بری...... میخوام که نخوای.... بیچاره نفس با چه کسی باید سر کنه!)
خب منم رفتم قند رو گرفتم و عاقد شروع کرد به خوندن و وقتی تموم شد خوندنش میشا گفت:
ـ با اجازه مادرم و پدرم و دوستام و شاه قلبم(و به اتردین نگاه کرد) بعععععلههه!!!
اتردین خنده اش گرفته بود و من به پشت میشا زدم و گفتم:
ـ الان شاه قلبت غش میکنه از این همه ابراز علاقه و معلوم نیست شب....
یهو میشا با ترس برگشت طرفم و نگام کرد...........
با این نگاش غش کردم از خنده و در حالی که هنوز میخندیدم گفتم:
ـ شوخی کردم زود باور!!!!(بعد در گوش میشا گفتم) ببین حالش رو بگیر که از عرش سقوط کنه به فرش!
لبخند گله گشادی تحویلم داد.....
بعد از امضای برگه ها عسل رو گرفتم جلوشون....
و وقتی عسل رو گرفتم جلوشون گفت:
ـ شاه قلبم رو با یکی دیگه بودما جدی نگیر.... کی از تو هرکول خوشش میاد؟!
زیر زیرکی خندیدم و اتردین محکم خورد تو ذوقش! حال کردم بالاخره باید یه جوری حال این مردا رو گرفت!!!!
میشا اول انگشتش رو عسلی کرد و کرد دهن اتردین....
صورت میشا رفت توهم....
فهمیدم اتردین از حرص انگشتشو گاز گرفته ولی مگه ول میکرد؟!
من و نفس خندمون گرفته بود و میشا زیر لب گفت:
ـ ول کن لامصب کندیش!!!!
با این حرفش منو نفس غش کردیم و اتردین هم بالاخره رضایت داد ول کنه....
بعد اتردین انگشتش عسلیش رو کرد تو دهن میشا و میشا به جای این که گاز بگیره با کفش پاش محکم کوبید رو پای اتردین و آخ از نهاد اتردین بلند شد...
من و میشا دستامون رو بهم کوبیدیم یا همون بزن قدش خودمون!!!!
بعد اتردین مثل جت از صندلی بلند شد و رفت....
نفس اون یکی گردنبندش رو هم داد به میشا و کلی میشا ذوق کرد و بغلش کردو بوس های تفیش کرد!...
نفس هم گفت:
ـ بسه دیگه آبیاری شدم!!!!
میشا : اصلا ابراز علاقه بلد نیستی!
نفس: خب تو بلدی با اون شاه قلبت ...... آخه ازگل پس فردا درگیری عاطفی پیش میاد از دوریت خودکشی میکنه اون وقت تو باید دیه اتردین جونتو بدی!
میشا قهقهه ای زد و گفت:
ـ عمراً!
عاقد که کارش تموم شد از اتاق بیرون رفت و ماهم پشت سرش رفتیم بیرون....
هرکی با جفت خودش.... ببخشید منظورم با همسر صوری خودش رفت بیرون.....
باید خودمون رو شاد نشون میدادیم اما...........
بگذریم.....
وقتی از اونجابیرون اومدیم هرکدوم سوار ماشین خودمون شدیم و رفتیم.....

نفس

از محضر بيرون اومديم و من به طرف ماشينم رفتم ميشا و شقايقم نشستن ماشين رو روشن كردم ميخواستم راه بيافتم كه تقه اي به پنجره ماشين خورد شيشه رو دادم پايين و پرسيدم
-چي ميخواي؟ ساميار-پياده شو
وا پسره پاك خل شده براي چي پياده شم؟فكرم رو به زبون اوردم البته با سانسور
-براي چي پياده شم؟ ساميار-ميگم پياده شو
-نميشم ساميار كه ديد بحث با من فايده نداره در ماشين رو باز كردو خم شد سوئيچ رو دراورد و بازويه منو به زور كشيد بيرون پسرا هنوز سوار نشده بودن سوئيچ رو پرت كرد سمت ميلادو منو برد انداخت تو ماشين هنوز تو شوك بودم
من – چته رواني منو پياده كن ببينم
ولي دير شده بود چون ماشين راه افتاده بود
ساميار-بدم مياد به حرفم گوش نكنن
من- منم بدم مياد بدون توضيح طرف درخواست كننده اون حرفو گوش كنم
ساميار-با من يكي به دو نكن حتما يه دليلي دارم ديگه
من-خب اون دليل چيه؟
ساميار كه معلوم بود كلافه شده گفت
-براي اينكه اون پيرمرد بهمون شك نكنه گفتم ما خودمون بريم اونا هم يه ده پونزده دقيقه ديگه بيان تويه دلم گفتم خب ميمردي زود تر ميگفتي
ساميار- حالا فهميدي؟
من- خب چرا مثل بچه ي ادم اينو از اول نميگي؟
ساميار – اونموقع عشقم نكشيد
من- پس اونموقع عشق منم نكشيد حرفتو گوش كنم
ساميار – با من كلكل نكنا
من-اگه بكنم؟
ساميار-خيلي بد ميبيني
همونموقع رسيديم ساميار با ريموت درو باز كردو از جاده شني گذشت و ماشين رو پارك كرد سريع درو باز كردم ساعت حدود 8 يا30/8 بود برقايه خونه هم همه خاموش بود پس صابخونه نبود چه بهتر رو كردم سمت ساميار و اداشو در اوردم
-خيلي بد ميبيني هه هه ترسيدم يه ثانيه از حرفم نگذشته بود كه بازوم له شد فكر كنم كبود شد ساميار دستمو گرفته بودو فشار ميداد از لايه دندوناش غريد
-ادايه منو در مياري دوست نداشتم گريه كنم يعني اصلا بلد نبودم به خاطر همين دستمو محكم از دستش كشيدم بيرونو گفتم
-ولم كن وحشي امازوني كه اين حرفم همزمان شد با اومدن شقايقينا تا ماشين واستاد دويدم سمتشو در عقبو باز كردم و بي توجه به نگا متعجب بچه ها ويالونم رو برداشتمو از كنار ساميار با سرعت دور شدمو دويدم سمت ساختمون رفتم سمت پنجره ي بزرگ سالن پذيرايي ويالونم رو در اوردمو شروع كردم به كشيدن عارشه رويه سيم ها اهنگ سلطان قلبها چقدر دوستش داشتم ميدونستم ميشا وشقايق ميدونن من بي خود سمت ويالون نميرم در كل در سال 5 بار ميالون ميزدم 4بارش روز پدرومادرو روز تولدشون 1بارشم سالگرد مرگ مادر بزرگم همينو بس از 8سالگي ويالون كار ميكردم عاشقش بودم و خيلي هم توش ماهر ولي كم دست به ساز ميشدم با هر نتي كه ميزدم بيشتر تو فكر فرو ميرفتم بابا كجايي كه ببيني دخترت كه مثل چشماش بهش اعتماد داشتي چيكار كرده مامان گلم كجايي كه دم از نجابت دخترت بزني دم از اهل بودنش بزني خاله ها (منظورم مامان ميشاو شقايق بود)كجاييد كه ببينيد دختراي دست گلتون رو دختري كه مثل چشماتون بهش مطمئن بوديد بدبخت كرده وقتي به خودم اومدم كه دست شقايق رو شونم بود با توده ي تويه گلوم گفتم
-ببخشيد شقايق فقط ميتونم همينو بگم

شقایق


ماداشتیم راه میوفتادیم که یهو سامیار مثل این روانیا اومد به نفس گفت پیاده شو ولی نفس حرفش رو گوش نداد و سامیار به زور شترق، اونو از ماشین کشید بیرون و سیویچ(همون سویئچ) رو شوتید به سمت میلاد....
میلاد سوار شد تا رانندگی کنه......
اتردین هم اومد عقب....
میشا جلو نشسته بود و من عقب....
به وضوح معلوم بود میشا معذبه منم دست کمی از اون نداشتم اما دیگه چه میشه کرد......
دلم میخواست یکم آهنگ بذارم تا جو عوض شه اما جلو اینا که نمیشه قر داد!(آخه من و میشا وقتی پای آهنگ وسط باشه کسی جلو دارمون نیست دیگه!!!)
هیشکی حرف نمیزد و تا خونه ساکت بودیم......
این میلادم که اصلا حرف زدن بلد نبود همش ساکت....!
وقتی رسیدیم نفس و سامیار داشتن دعوا میکردن مثل همیشه که یهو نفس اومد در صندوق عقبش رو باز کرد و رفت ....
یکم که دقت کردم دیدم ویالونش رو برداشته.....
اون ویالون زنه ماهریه ولی خیلی کم میزنه فقط پنج بار در سال!
ولی الان مطمئناً ناراحتیشو داره اینطوری خالی میکنه......
سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم دنبالش و به سامیارم محل سگ نذاشتم....
مرتیکه از خود راضی چطور تونسته دوست جون جونیه منو ناراحت کنه.....
بهت نشون میدم حالا!!!!!
وقتی رسیدم دیدم نفس وایساده و داره آهنگ سلطان قلب هارو میزنه.......
خدایی خیلی قشنگ میزنه.....
رفتم سمتش و دستم رو گذاشتم رو شونه اش.....
نفس: فقط میتونم بگم متاسفم!
بغلش کردم و گفتم:
ـ بابا بیخیال نفس حالا چیزیه که شده ....
ببین من میگم تا اینا نیومدن یه آهنگ از اون قریا بزن تا من یکم قر بدم شاد شی.......
خندید و گفت:
ـ نه بابا الان میان زشته......
من: اوا واقعا؟!!!!!!!!!! راس میگیا باشه پس باشه واسه بعدا حالا بیا بریم. راستی این آقاتون دیوونه اس ها!!!!!!!
خندید و گفت:
ـ وحشی آمازونی هم هست......
من: اون که صد البته.....
با هم اومدیم بیرون و دیدیم که همه وایسادن و کمی که دقت کردم دیدم پیرمرده اومده.......
چشام گرد شد و اومدم سلام کنم که با داد گفت:
ـ شما چیکار میکنید اینجا مگه نباید پیش شوهراتون باشید؟ زنم زنای قدیم والا!!!! رفتن به جای اینکه با شوهراشون باشن دارن باهم هرهر کرکر میکنن...
دهنم باز موند از این همه بداخلاقی.....
نفس اومد حالگیری کنه که من بازوش رو فشار دادم تا حرف نزنه وگرنه پیرمرده اعصاب نداره با اردنگی پرتمون میکنه بیرون.........
من رفتم پیش میلاد و نفس هم پیش سامیار........
تفضلی: خب دیگه برید بالا و تو اتاقاتون دیگه به توافق برسید........
همه مثل جت رفتیم بالا..........
سه تا اتاق بود یکی آبی ، یکی بنفش و یکی هم صورتی........
من تا رنگ آبی رو دیدم چشام درخشید.........
همه میدونن من عاشق آبی هستم حتی تیم مورد علاقه ام استقلال هم آبیه!!!!!!!(اصلا به خاطر رنگش استقلالی شدم!!!!)
نفس و سامیار رفتن تو اتاق صورتی و من و میلادم رفتیم تو آبی و میشا و اتردین هم بنفش!!!!!!
یهو یادم افتاد چمدونامون تو صندوق عقب ماشین نفسه.......
به نفس گفتم و خواستیم بریم بیاریم که میشا یه نظر توپ داد......
یهو داد زد:
ـ عزیییییییززززززززم!!!!!!!! اتردین جون؟!!!!!!
من و نفس خنده هامون رو کنترل کردیم....
اتردین و میلاد و سامیار با تعجب اومدن بیرون و میشا خندید و گفت:
ـ ببین عزیزم میتونی بری چمدونای مارو از تو ماشین نفس بیاری؟!
نفس هم چشمکی به من و میشا زد و سویئچ رو داد به اتردین و اتردین همونطور که داشت میرفت زیر لب غر زد:
ـ زنا همینطورن کارشون که به مردا گیر میکنه عزیزم گفتناشون شروع میشه!!!!!
و با عصبانیت به میلاد و سامیار نگاه کرد و اوناهم باهاش رفتن!!!!
وقتی رفتن پایین ماسه تایی پقی زدیم زیر خنده......
من: میشا خیلی باحال بود کارت.......
نفس: حالشون رو گرفتی!!
و دوباره سه تایی خندیدیم........

میشا

فرداصبح باصدای دربیدار شدم..لای چشم هامو یکمی بازکردم اتردین بود.خداراشکرسالمه.وقتی منو روتخت دید یک م وایساد نگاهم کرد بعد رفت تو حمام..منم از فرصت استفاده کردم و بلندشدم بعداز مرتب کردن تخت رفتم بیرون..نفس لباس بیرون تنش بود. من:سلام مادمازل کجاتشریف میبرید. نفس:سلام عزیزم خرید حالت خوبه؟ من:اره چرابدباشه؟ نفس:دیشب همچین عربده ای اتردین زد که سامیارم ترسید بعدم باهم رفتن بیرون.. من:نه بابا.بیخیال.صبرکن منم باهات میام نفس:باشه بدو. رفتم تو اتاق اتردین هنوزم تو حمام بودسرع یک مانتوی ابی کاربنی خوشگل بایک شال ابی یکم کمرنگ تر از اون سر کردم ویک ارایش ملایم کردمو باکیف و کفش ستش تیپم کامل شد..اومدم برم بیرون که در خمام باز شدو اتردین با یک حوله تنش اومد بیرون.وقتی موهاش خیس میشه خیلی خوشگل ترمیشها..یک نگاه بهم کردو گفت اتردین:کجابه سلامتی؟؟ من:به شما مربوت نیست. -گفتم کجا میری؟؟ -ای بابا بانفس میرم خرید.. -صبرکن منم باهات میام.. -چی چی منم میام!!چه خودشودعوت میکنه میخوام برم اونجا ازدستت راحت باشم بعد تومیکی منم میام. -منم میخوام تو راحت نباشی.. -روموخ. -به هر حال یامن باهات میام.یانمیذارم بری. -چرا؟؟؟ -چون شوهرتم.. -نه تو میخوای کار دیشبمو تلافی کنی. -یکجورایی... میخواستم حرصش بدم به خاطر همین گفتم من:خب بیا به جهنم.فوقش بهش زنگ میزنم میگم یک روز دیگه بیاد.. اتردین یکهو پریدسمتمو گفت -کی؟ -روانپریش چته ترسیدم. -گفتم به کی زنگ میزنی بعدا بیاد. -ا گفتم که..همون تکشاه قلبم.. یکهو قرمز شد داد زد: اتردین:غلط کردی.الان تو دیگه شوهر داری میفهمی!! من:چرا داد میزنی.نه نمیفهمم مثل این که باورت شده جدی جدی شوهرمی؟خوب گوش کن توفقط یک اسمی تو شناسنامه ام میفهمی؟ فقط فهمیدم که صورتم سوخت..اتردین زد تو صورتم به چه حقی هان؟؟ از اتاق در اومدم رفتم بیرون از خونه بانفس نشستیم تو ماشینش.. نفس:میشایی عزیز دلم چی شده؟ من: هیچی. نفس:هیچی نشده بعد از لبت داره خون میاد هان.. یک دستمال داد بهم.کثافت خیلی بد زده بود. گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود!! من:بله. -کجایی؟ اتردین بود. من:به تو مربوط نیست. بعدم گوشیو خاموش کردم. ************************* ساعت 2بعدازظهربودکه رسیدیم خونه.بانفس رفتیم تو خونه.دروکه بازکردم سامیارواتردین ومیلادو شقایق روی مبلا نشسته بودن.به محض این که پامو گذاشتم داخل اتردین پرید طرف منو نفس.من پشت نفس قایم شدم.اتردین گفت اتردین:بیا بیرون کاریت ندارم. خداییش خیلی ازش ترسیده بودم بایک لحن بچه گانه ای گفتم من:دروغ میگی تومیخوای منو بزنی. بااین حرفم همه خندیدن.بانفس رفتیم تو اتاقامون... یکم بعد اتردین اومد تو انگار نه انگار که اتفاقی افتاده اومد روتخت خوابید.یک نگاه بهش کردم گفتم: من:چرا اینجا میخوابی برو رومبل بخواب من اینجوری نمیتونم بخوابم. یک لبخنده شیطنت باری زدو گفت: اتردین:چیه میترسی نتونی خودتو کنترل کنی شب بیا یسراغم با متکا زدم توسرش گفتم: من:عمرااااااااا. اتردین:باشه بابا برو رو مبل بخواب. -رو رو برم من. -چرا؟ -توباید بری اونجا بخوابی.. -امان از دست شما خانم ها باشه.. پاشد رفت رو مبل خوابید..

شقایق


یادم افتاد که دیشب که خوابیدیم یادم رفت به مامانم زنگ بزنم....
گوشی رو برداشتم و رو تخت نشستم و شماره خونه دایی اینارو گرفتم......
بعد از چند بوق صدای اشکان تو گوشی پیچید....
ـ بله.....
ـ سلام اشی خوبی؟!
ـ اشی و درد چند دفعه گفتم به من نگو اشی.......
ـ دلم میخواد ،دلم میخواد، دلم میخواد ،میخوام ببینم فضولم کیه.......
ـ خوب چیکار داشتی؟ دلت برام تنگ شده بود؟ میدونم بهم دلبستی شقی اشکال نداره درکت میکنم بالاخره تو هم دل داری کی از من بهتر؟!.......
ـ اشکان خفه شو و گوشی رو بده به مامانم، چند دفعه گفتم به من نگو شقی؟!.......
ـ دلم میخواد، دلم میخواد ، دلم میخواد!!!!!!
ـ اشکانننننننن........ فقط بذار بیام به دایی میگم چی کارا که نمیکنی .... عسل رو هنوز یادم نرفته.....
به تته پته افتاد و گفت:
ـ خب حالا چرا پاچه میگیری......... عمه بیا ببین این دختر لوست چی میگه اعصاب نداره!!!!!
مادر: وایی شقایق تویی؟!
من: وای سلاملیکم!!!!!(با لهجه شیرازی گفتم!)
صدای خنده شیرینش توی گوشی پیچید...
مادر: هنوز دو روز نیست اومدی اونجا اونوقت ادای شیرازیارو در میاری؟!
خندیدم و گفتم:
ـ آخه نمیدونی که خیلی باحال حرف میزنن.... مامان.... خیلی دلم براتون تنگ شده.... دایی، سحر ، زن دایی خوبن؟!
ـ آره عزیزم خوبن ، منم دلم برات تنگ شده گلم.... راستی چرا حال اشکان رو نپرسیدی؟!
ـ چون میدونم از من و توهم خوب تره........ راستی مامان به سحر بگو به رمانای من دست نزنه که میزنم لهش میکنم!!!!!
مادر: اوا زودتر میگفتی خب!!!
من: ماماننننننن!!!!!!
خندید و گفت:
ـ باشه عزیزم گوشی رو بدم به داییت صحبت کنی؟!
من: اممم... نه مامان هم اتاقیم مریم داره صدام میکنه من باید برم بعدا زنگ میزنم با دایی هم صحبت میکنم کاری نداری؟
مادر: نه گلم برو به کارت برس......
من : دوست دارم خداحافظ!
مادر: خداحافظ شقایق ، گل عاشق!
و گوشی رو قطع کرد....
بعد از شنیدن صداش عذاب وجدانم صدبرابر شد......
واقعا دلم براشون تنگ شده بود....
با داییم صحبت نکردم چون واقعا نمیتونستم بیشتر از این نقش بازی کنم......
پاشدم که برم پیش نفس که دیدم میلاد رو مبل نشسته و داره نگام میکنه......
از ترس رنگم سفید شد و زبونم بند اومد خیلی ترسیدم آخه....
میلاد: مامان اینا خوب بودن؟
با سر جواب مثبت دادم......
میلاد: راستی مریم صدات میزدا!!!!!!!!
ای لامصب همه رو گوش داده فکر کنم....
اخم کردم و گفتم:
ـ خب مریم جون کاری داشتی؟!
اخم کرد و گفت:
ـ با من بودی؟!
من: پ ن پ با دیوار بودم با تو بودم دیگه مریمی!!!!!
همچین اعصبانی شد که کف کردنم....
خندیدم و خواستم برم بیرون که برام زیرپا گرفت و با کله افتادم زمین....
من: آیییی ..... ای تو روحت میلاد......
اینو بلند گفتم که خنده اش گرفت و گفت:
ـ ای وای چی شد عزیزم؟! بالاخره باید تلافی می کردم یا نه؟!
آخ آخ چه یادشم هست........
خدا نکشتت میلاد زانوم داغون شد........
یه نگاه خبیثانه بهش کردم و رفتم بیرون.....
پشت در وایسادم و استخاره کردم که برم تو اتاق کدومشون!!
انگشتام رو از هم دور کردم و چشام رو بستم و انگشتام رو میخواستم برسونم به هم....
من: نفس، میشا، نفس، میشا ، نفس ، میشا.........
انگشتام سر اسم میشا بهم رسیدن.......
رفتم تو اتاق میشا و دیدم بعله نفس و میشا دارن باهم حرف میزنن......
من: هوییی ، بی معرفت بازی نداشتیما!!!!! میشا خانوم تنها تنها؟!
میشا: اِ....... میخواستم بگم بیایی ولی میلاد اومد تو اتاق و نشد بیام ولی خودت که اومدی........
نفس: راستی شقایق شلوارت سر زانوش پاره شده ها....
نگاش کردم آره پاره شده بود اما خون نمیومد.....
من: آره بابا تقصیر میلاد بود به تلافی اون روز تو راه پله ها برام زیر پا گرفت با مخ افتادم زمین....
نفس: این مردا هم وحشی انا.... اصلا اعصاب ندارن......
میشا: آره بابا بیچاره زنای آیندشون .....
با این حرف سه تایی خندیدیم........
راستی دیشب شووراتون کجا خوابیدن؟!
نفس و میشا باهم گفتن:
ـ رو مبل!!!!
من: آره اونم رو مبل خوابید.....
نفس:پ ن پ میخواستی رو تخت پیشت بخوابه؟!
میشا: شقایق که از خداشه!!!!!
با بالش رو تختش زدم پس کله اش و گفتم:
ـ بچه ها من دیگه برم بخوابم ....... خوابم میاد شما هم دیگه برید بکپید دیگه عین این خاله زنکا هی غیبت میکنید!!!!!
دوتایی خندیدن و گفتن:
ـ نه که تو نمیکنی؟!
خندیدم و سرم رو تکون دادم و رفتم تو اتاق....
اِ اِ اِ!!!!!! میلاد رو تخت خوابید مرتیکه چلغوز!!!!!
بالش کنارش رو برداشتم و کوبیدم رو سرش......
همچین از خواب پرید که من نیم متر پریدم هوا.....
میلاد: ضیفه کوری نمیبینی من کپه مرگم رو گذاشتم؟!!!!
خنده ام گرفت و گفتم:
ـ البته رو تخت من!
میلاد: این تخت هردومونه!!!!!!
من: خفه بابا پاشو بینم میخوام بخوابم....
میلاد: اگه پا نشم؟!
من: اونوقت دیگه باید از فن مخصوصم استفاده کنم!!!!!!!
رفتم اونور تخت خوابیدم و میلاد هم اونور بود....
فکر کرد میخوام پیشش بخوام اما با جفت پام هلش دادم که از تخت پرت شد پایین!!!!!صدای تق افتادنش رو شنیدم.....
اینقدر خندیدم که نگو....
میلاد با عصبانیت پتوی رو تخت رو برداشت با بالشش و رفت رو مبل بخوابه.....
منم با یه لبخند پیروزمندانه پتوی مسافرتیم رو انداختم روم و خوابیدم......


صبح با نور آفتاب بیدار شدم و هنوز کامل از تخت پایین نیومده بودم که یه بالش محکم خورد تو صورتم.......
من: آخ..... دماغم مادر!!!!!! دماغ نازنینم.....
دستم رو روی بینی ام کشیدم که ببینم خون میاد یا نه......
خوشبختانه خون نمیومد.......
مثل اینکه اصلا خون تو بدن من نیست ..........
به دور و برم نگاه کردم ببینم کی اینکار ناجوان زنانه رو انجام داده که دیدم میلاد با یه پوزخند جلو صورتم ظاهر شد........
ایندفعه دیگه یک جیغی زدم که میلاد با ترس پرید رو تخت و جلو دهنم رو گرفت......
دستش رو گاز گرفتم و گفتم:
ـ مرتیکه سانسور.... نمیگی دماغ خوش تراشم میشکنه باید دیه بدی؟!
میلاد: آخ یادم نبود دماغتو بگیرن جونت درمیاد ریقو......
من در حالی که بینی ام رو میمالیدم گفتم:
ـ ترجیح میدم بگی باربی!.... البته به خوش هیکلم راضی ام!!!!
میلاد نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:
ـ اوممممم همچین بدکم نیستی!!!!
از اونجایی که من دستم دست خودم نیست و خودبه خود کار میکنه آروم زدم تو گوشش و گفتم:
ـ از تو بهترم خودشیفته روانی........
همچین برم گردوند که گفتم یا خدا الان میزنه لهم میکنه!!!!!
خواست بزنه تو گوشم که در باز شد و میلاد از ترسش دستش رو انداخت دور گردنم و الکی ژست بوسیدن گرفت!!!!!
به در نگاه کردم با ترس که دیدم آقای تفضلیه.......
خیالم راحت شد و میلاد خوشو زد به اون راه و گفت:
ـ ببخشید آقای تفضلی........
تفضلی خنده ای کرد و گفت:
ـ چه پسر گلی صبح همسرش رو با بوسه بیدار میکنه!!!!
لبخند زورکی زدم و بازم قلبم اومد تو شرتم و دوباره برگشت!!!
آقای تفضلی: میخواستم بگم که بیاید پایین میخوام یه چیزی بگم بهتون!!!!
و رفت بیرون......
من میلاد رو سریع پس زدم و اونم سریع رفت بیرون تا من لباسم رو عوض کنم و بیام.....
میخواستم یه تیپ پسر کش بزنم که حز کنه!!!!
موهای کهرباییم رو به طرز خیره کننده ای بالای سرم جمع کردم و جلوی موهامم ریختم تو صورتم و روش شال سفیدمو انداختم با این که تفضلی موهام رو دیده بود اما بقیه که ندیده بودن!!!!!
شال رو انداختم که وقتی تفضلی رفت جلوی میلاد درش بیارم که دیگه نگه اییی بدکم نیستی!!!!!
بلوز آبی پوشیده بودم که اکلیلای نقره ای روش بود و خیلی خوشگل بود و لاغری و باریکی کمرم رو به خوبی مشخص میکرد، با یه شلوار جین مشکی.....
یادم افتاد مسواک نزدم سریع شالم رو درآوردم و مسواک زدم و دوباره شال رو سرم کردم و رفتم پایین....
همه پایین بودن و فقط سامیار و میشا نیومده بودن که اومدن اونا هم با من هم زمان شد......
رفتم کنار میلاد و ایستادم و به تفضلی نگاه کردم........
تفضلی: صبح همتون به خیر.... میخواستم به عرضتون برسونم که من از امشب تا یه هفته دیگه میرم خارج پیش نوه هام..........
ازتون میخوام مثل چشمتون از این خونه مراقبت کنید..........
به وسایلش دست نزنید و .........
و اینکه به کارایی که به شما مربوط نمیشه دخالت نکنید.....
به طبقه بالا هم نرید چون به شما ربطی نداره......
خب دیگه موفق باشید حرفام تموم شد برید سرکارتون.......
اوفففففف نمیدونید چقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم .......
همه یه طورایی خوشحال شدن.......
رفتم بالا و شالم رو در آوردم و یکم آرایش کردم تا از کسلی درآم.........
سریع از اتاق رفتم بیرون تو اتاق نفس......
سامیار نبود نفس هم داشت با موبایلش ور میرفت....
میشا هم اومد و جمعمون جمع شد.......
میشا:اومممممم...... شقایق چه تیپ میلاد کشی زدی!!!
خندیدم و گفتم:
ـ میخوام حال گیری کنم تا خودشیفتگی یادش بره.......
بعد یهو یادم اومد واسه چی اومد اینجا و یه قر دادم و گفتم:
ـ هووووووراااااااا،،،، بچه ها پیرمرده داره میره منم کلی خوشحالم!!!!!
نفس و میشا هم از حرکتم خندیدن و میشا گفت:
ـ خاک تو سرت خودت رو کنترل کن.......
من: راستی بچه ها دیشب میلاد رو تخت خوابیده بود شوتش کردم پایین!!!!
نفس گفت:
ـ آورین آورین کارت عالیه میگم دیشب یه صدایی اومد!!!
هرسه غش کردیم از خنده .........
سامیار اومد تو اتاق و من و میشا دست از خندیدن برداشتیم و رفتیم بیرون.....

نفس

با اومدن ساميار ميشا با شقايق رفتن بي توجه بهش نشستم رويه كاناپه و شروع كردم به گيم بازي كردن با گوشيم مرحله اخر بازي بودم از اونجايي كه وقتي من هيجان زده بشم مكانو زمانو فراموش ميكنم با بردنم تويه بازي با هيجان شروع كردم رويه كاناپه بالا و پايين پريدن با هيجان گفتن
- اوه yesهمينه خودشه ايول
ولي يه هو يادم اومد ساميار تو اتاقه مثل جت يه هو سيخ نشستم و با سرعت سرمو به اينطرفو اونطرف چرخوندم كه با اين كارم موهامو كه باز گذاشته بودمشون به دو طرف صورتم سيلي زدن وقتي دو طرفو خوب نگاه كردمو ديدم نيست گفتم
-آييييييييييييي اي تو روحت دردم اومد
كه با شنيدن صدايي كه توش ته رگه هاي خنده معلوم بود ده متر پريدم هوا و زود با سقف سكسك كردمو برگشتم سريع سرمو چرخوندم لعنتي پشت سرم بود
ساميار-عادت داري به خودت فوش بدي؟
نه مثل اينكه يخش داره باز ميشه پس خنديدنم بلده ولي با ياداوري سوتي كه پيشش دادم از فكر لبخني كه گوشه ي لبش بود دراومدم
من-تو هم عادت داري مردمو ديد بزني يا مثل جن بوداده يه هو ظاهر بشي؟
سريع لبخندش تبديل شد به يه اخم كوچيك رو پيشونيش
ساميار- فكر نميكنم اومدن تويه اتاق خودمو با صدايه يه دختر جيغ جيغو ده متر پريدن بالا بشه فضولي
من-اولا اتاقت بود اينجا تا يه هفته اتاق منو ميشا يا منو شقايق شما هم تشريف ميبريد پيش دوستان گرامتون دوما جيغ جيغو ننه ي غضنفر بود كه فوت كرد
ساميار- من عمرا اگه از اين اتاق جم بخورم اگه مشكلي داري خودت برو
يه تيكه از موهامو كه افتاده بود رويه چشو چالم فوت كردم كه دوباره برگشت سر جاش تو صورتم اينبار يه فوت محكم كردم كه رفت بالايه سرم يه نگا به ساميار كردم كه چشماش داشت ميخنديد ولي هنوز اون خم كمرنگ رو پيشونيش بود به درك انقدر اخم كن كه پيشونيت چين بيوفته
من-خوبم جم ميخوري ميري بيرون من عمرااين اتاقو بدم به تو و رفيقات
ساميار-ميل خودته من از اتاق تكون نميخورم
وسط كلكل بودم كه گوشيم زنگ خورد با نگا كردن به شماره رنگم شد گچ بابام بود تويه اين چند روز فقط يه بار بهش اس داده بوم كه خوابگا پيدا كرديم نگران نباشيد سرمو شلوغه سرمون خلوت شد زنگ ميزنيم گوشيرو گذاشتم در گوشمو سعي كردم صدام تا حد ممكن شاد باشه
-بهبه اقا امير خودم
بابا-سلام دختر معلومه تو كجايي نه زنگي نه چيزي تا ما باهات تماس نگيريم تو ياد ما نميوفتي رفتي حاجي حاجي مكه؟
-اوه عجب دل پري داريد شما راستش ..
ميخواستم بقيه حرفمو بزنم كه دهن ساميار باز شد
ساميار- كيه پشت....
سريع پريدم طرفشو دهنشو گرفتم
بابا-دخترم صدايه چي بود؟
من-داداش دوستم بود دلش براي اجيش تنگ شده بود 5سالشه مسئول خابگا اجازه داده بياد اجيشو ببينه انقدرم جيغ جيغو هست كه نگو
بابا در حالي كه پشت خط ميخنديد
بابا-امان از دست تو دختر ميخواستم بگم با مادرت هفته ديگه مياييم ببينيمت مادرت خيلي بي تابي ميكنه
با حرف بابا نزديكبود غش كنم فكر اينجاشو نكرده بودم
من-بابا بزاري من يكم اينجا جا بيوفتم بعد بياييد اخه الان بياييد خودتون هم اسير ميشيدا
بابا-تو نگران ما نباش
سعي كردم صدامو عادي جلوه بدم
من-باشه هرجور راحتيد ولي از من گفتن بود
بابا-حلا كه اينطوره يه دوسه هفته ديگه مياييم كاري نداري دختر
من-نه بابا مامان نيست؟
بابا-نه دخترم رفته با دوستاش استخر
من- اوكي باي ددي
بابا هم خداحافظي كردو من تازه فهميدم دستم هنوز رو دهن ساميار مونده يه نگا بهش كردم كه

نفس

رخ به رخش شدم نفس گرمش ميخورد به موهامو بالا پايينشون ميكرد سريع دستمو از رو دهنش ور داشتم كه يه نفس عميق كشيد
من-زنده اي ؟
يه نگا بهم كرد از اون نگاها كه توش په نه په داره انگار با نگاش بهم ميگفت په نه په مردم الان روحم داره نفس ميكشه
ساميار-چه عجب يادت افتاد دستت رو از رويه دهنم برداري
با حرفايه بابا ديگه حال كلكل نداشتم دوسه هفته ديگه كه بيان من چه خاكي تو سرم بريزم دانشگاها رو بگو دوسه روز ديگه باز ميشه
ساميار- چرا تو فكري؟
ميخواستم بهش بگم به تو چه كه ديدم حالا كه اون مثل آدم حرف ميزنه من چرا نزنم نشستم رويه تختو سرمو گرفتم تو دستامو چنگ زدم تو موهامو دستامو توشون نگه داشتم با اين كارم موهاي لختو بلندم ريخت دوطرف صورتمو قابش كرد
من-بابامو مامانم تادوسه هفته ديگه ميان شيراز كه از جام مطمئن بشن
ساميار-ميترسي؟
دروغ چرا خيلي ميترسيدم ولي هيچي نگفتم ساميار يه نفس عميق كشيدو اومد با فاصله كنارم رو تخت نشست سرمو بلند نكردم
ساميار- هر وقت خواستن بيان بگو دانشگاه كار عملي گذاشته ميخوان يه هفته ببرنمون اصفهان تا با بيماراستاناش اشنا بشيم
من-دفعه هاي بعدو چيكار كنم؟
ساميار- حالا تا دفعه هاي بعد
بدون حرف از كنارم بلند شدو رفت بيرون اون قدرا هم كه فكر ميكردم پسر بدي نبود الان هر كي جاش بود ...... بي خي بابا خيلي گشنم بود لباسامو عوض كردمو يه تيشرت سرمه اي با جين يخي پوشيدم موهامم همونجوري ازاد گذاشتم رفتم پايين ميشا قيمه گذاشته بود دور هم قيمه رو خورديم پسرا رفتن سالن TVما هم ظرفا رو شستيمو رفتيم تو سالن نشيمن به ميشا گفتم بره از كيفم ورق بياره حكم بازي كنيم ميشا ورقا رو اوردو قرار شد منو شقايق بازي كنيم بعد برندمون با شقايق بازي كنه خلاصه شروع كرديم من دستو بر زدمو قرار شد كم حاكم بياريم ورق من 3دل بود واز شانس شكلاتي رنگم ورق شقايق2پيك پس اون حاكم شد با اين حال دست خوبي داشتم يه دقيقه سرمو برگردوندم سمت ميشا كه تا برگردم زمين عوض شد شروع كردم با صدايه بلند كولي بازي در اوردن
-قبول نيست داري جر زني ميكني
شقايقم مثل خودم با صدايه بلند
-نخيرم من تقلب نميكنم
با صداي ما پسرا اومدن نشيمن
اتردين-چه خبرتونه شما دوتا
شروع كردم با غر غر تعريف كردن
-خانم وسط بازي تا من سرمو بردم سمت ميشا زمينو عوض كرده بعد ميگه من تقلب نميكنم
يه نگا بهشون كردم كه ديدم الانه كه منفجر بشن زود گفتم
-خنديديد نخنديديدا
با اين حرفم هر سه تاشون زدن زير خنده
ميلا-خب با ما بازي كنيد
ساميار-راست ميگه منو نفس با هم ميلادو شقايقم باهم
ميشا-ماهم كه برگ چقندر
اتردين-نه اصلا ما هم هويج
همه خنديديمومو قرارشد برنده با ميشا و اتردين بازي كنه

میشا

بازی شروع شد.بچه هاشرط بستن هرکی باخت بایدهمه رو توی بهترین رستوران شیراز غذابده.هرکی واسه اون یکی خط ونشون میکشیدمن واتردینم میخندیدیم..یکربعی گذشت من اصلاحوصله ام نمیگیره بشینم یک گوشه یکیو نگاه کنم..به خاطرهمین پاشدم برم اشپزخونه میوه بیارم بخور.سامیارکه دید دارم میرم اشپزخونه رو کرد سمتمو گفت سامیار:میشاچندتالیوان قهوه بیار برامون. ازاونجایی که اگه یکی به من دستوربده خیلی بدم میادوحرصم میگیره تازه سامیارم انقدرخودمونی حرف زد بدم اومد خواستم ضایعش کنم گفتم من:ببین کیشمیش که ازمشهد میاد بادم میاد میشاخانم.. سامیارکه انتظارهمچین جوابی ازمن نداشت کپ کرد.نفس وشقایقم غش کرده بودن.یکهوصدای اتردین اومد. اتردین:داداش غصه نخور این میشاهمینجوری ماشاالله زبونشون دراز من:البته برخلاف بعضی هاکه قدشون درازه. وبه قدش اشاره کردم.. اتردین:نه مثل این که بایدیک حالی ازت بگیرم. من:ارزوبرجوانان عیب نیست. اینوگفتمو رفتم تواتاق اصلا حس بازی کردنو نداشتم..ساعت طرفای1بودکه صدای میلادوشقی که داشتن ایول ایول میکردن اومد.فهمیدم اونابردن.گوشیمو برداشتم زنگ بزنم به مامانم که ارش زنگ زد!!ارش یکی ازهمسایه هامون بودکه گیرداده بودبهمن.من نمیدونم شماره امو ازکجا اورده..ریجکتش کردم ولی دوباره زنگ زد..تصمیم گرفتم به اتردین بگم جوابشوبده بلکه ولم کنه..برای همین بلند دادزدم.اتردین...اتردین.. یکهو دراتاق باز شدو اتردین سراسیمه وارداتاق شدمنو که روتخت درازکشیدمو دیدگفت. اتردین:مرض داری اینجوری ادموصدامیکنی ترسیدم.. من:شرمنده..اتردین توکه خوبی توکه مهربونی. -باشه گوشام درازشدچی میخوای؟ خندیدم گفتم من:اون که بود. چپ چپ نگاهم کرد گفتم من:نبوود؟ خندیدگفت اتردین:د بگودیگه چیکارم داری؟ من:ببین یک پسره هست هی زنگ میزنه به گوشیم مزاحمم میشه.میشه توجواب بدی که دیگه زنگ نزنه؟ اتردین یکم فکرکردوگفت: -به جاش چی کارمیکنی؟ -تادوروزمیذارم روتخت بخوابی.. -اوکی ردکن بیاد. اپلموگرفتم سمتش.ازدستم گرفت. یک پنج دقیقه بعد دوباره زنگ خورداتردین گوشیوگذاشت رواسپیکر. اتردین:بله؟ -سلام ببخشیدمن به گوشیه خانم اسایش تماس گرفتم.شما؟ -من بایدبپرسم شماکی هستیدکه به گوشیه دوست دخترمن تماس گرفتید تودلم گفتم: اوه دوست دختر.من واتردین.واییییییی.هرچندالا ن یکچیزفراتراز این حرفاییم.زن وشوهر.چه واژهی غریبی.. ارش:دوست دخترتون؟؟؟ اتردین.بله. -امکان نداره میشابایکی دوست باشه. -فعلاکه هست.پس لطف کنید دیگه تماس نگیرید. بعدم گوشیو قطع کردوداددستم. اتردین:فکرکنم دیگه زنگ نزنه.. من:ممنونم.خیلی حال کردم. اتردین:چی ازاین که گفتم دوست دخترمی؟؟خوشحال نباش من اگه بخوام باکسی دوست بشم بایکی میشم که مثل تونباشه. متکارو زدم توسرش گفتم: من:ازخداتم باشه..درضمن خیلی حرف میزنی این متکارو میکنم توحلقتا... اتردین:باشه باباتسلیم حالاهم حاضرشوسامیارقراره بهمون ناهاربده. بعدم خندیدوازاتاق رفت بیرون. ازاخراین بازی خیلی میترسم.. به این میگن قمارسرنوشت...تازه معنیشومیفهمم...

حاضرکه شدم اتردین اومد داخل اتاق تالباسشو بپوشه.منم رفتم اتاق نفسدر زدم رفتم تو.سامیار داشت بانفس حرف میزدتامنو دیدهمچین نگام کرد مه انگار ازم طلب داره.به سامیارنگاه کردم زدم به پیشونیم گفتم من:ایوای دیدی چی شد یادم رفت بیارمش.شرمنده. سامیار متعجب پرسید چیو؟ من:ارث باباتودیگه.. فس پقی زد زیرخنده.سامیاربهم نگاه کرد گفت: -ا.اینجوریه باشه.. بعدم از کنارم ردشد رفت بیرون نفس گفت نفس:ایول میشا..پسره ی پروو. یک نگاه به تیپش کردم اس بود گفتم من:اوه به کجا چنین شتابان؟؟چه هلویی شدی تو.. -بودم عزیزم.بریم.. رفتیم همه توپذیرایی منتظرمون بودن.یک نگاه به تیپ اترین کردم بدنبود.یک جین مشکی بایک بلوزخاکستری جذب یعقه هفت پوشیدهبود...تودلم گفتم -یاهیکل.. همه راه افتادیم.ماچشم تفضلی رودور دیدیم دخترا با ماشین نفس وپسرا باماشین شویمان.امدند(اره خیر سرم یک شویی دام من)کوپه اس ماشینش.. دم یک رستوران شیک پیاده شدیم..یک میزشش نفره پیداکردیم نشستیم.من وشقایق ونفس میگوسفارش دادیم.پسراهم کباب.همبن که پسراگفتن کباب نفس گفت: -جون به جونتون کنن شکم پرستید.. سامیارم کم نیاورد گفت: -ادم بخوره وبمیره خیلی بهتره تانخوره وبمیره.. نفس اومدجواب بده من نذاشتم گفتم: -نفس جان بعداجواب بده الان ایشون بایدپول غذاهارو بده.. سامیار:افرین نگاه کن این بااین مغزنخودیش فهمیدتونفهمیدی.. یکهو اتردین گفت: اتردین:هوی سامیاربامیشادرست حرف بزن. همه باچشمای گردشده نگاهش کردیم که گفت: -باباچیه من سریک قضیه ای باید به این میشاحداقل یک تشکرمیکردم.حالاتشکرم اینجوری شد. سامیار:»چه قضیه ای شیطون. من:اقاسامیار چیز خاصی نیست شاخکاتو خسته نکن..اتردین زحمت کشیدشرمزاحممو کم کرد منم بهش اجازه دادم 2شب جای من بخوابه. -اهان.گفتم داداشموچیزخورکردی.. -نه نترس.داداشت مال خودت.. ************************ خواستم برم بخوابم که بایاداین که بایدرومبل بخوابم اه ازنهادم بلندشد.. رومبل درازکشیده بودم که اتردین اومد منو که رومبل دید گفت: -پاشو.پاشوبرورو تخت بخواب. من:چیی؟؟ -میگم برو برو روتخت بخواب.. -اخه مگه قرارنیست تو..... پریدوسط حرفمو گفت: -واقعافکرکردی من میتونم روتخت بخوابم درحالی که تورو مبل خوابیدی؟؟تازه بدنتم دردمیگیره..تومثل خواهرم میمونی دختر پاشو.. منم ازخداخواسته..انقدرخوشحال شدم که حواسم نبودبغلش کردم وگفتم -توخیلی خوبی. -میدونم..حالامیشه منو ول کنی بری بخوابی خواهرکوچولو. تازه حواسم اومد سرجاش سریع خودمو جمع کردم گفتم: -من کوچولونیستم فهمیدی؟؟
-بله.ببخشید ازاین به بعد بهت میگم فسیل..
-اترینننن. -خب باشه ... -شب بخیر. -شب بخیر فسیل.. -بدجنس.. رفتم خوابیدم..اصلا من اترینو یک چیز دیگه تصور میکردم..این خیلی با اون اترین فرق داره

شقایق


دیروز با بچه ها نشستیم حکم بازی کردیم و من و آقامون میلاد بردیم و سامیار ناهار مهمونمون کرد.......
بعد از اینکه از رستوران برگشتیم، بعد از کلی بیکاری و حرفیدن با نفس و میشا بالاخره رفتم تو اتاقم و لباس خواب پوشیدم و ولو شدم رو تخت.....
اینقدر خسته بودم که حسش نبود پتو رو بکشم کنار و برم زیرش....
همینطوری رو تخت خوابیدم که صدای زنگ موبایلم در اومد و باعث شد هرچی فوش ناجور بلد بودم بهش بدم............
یهو میلاد اومد تو اتاق و من رو که ولو دید رو تخت در حال فوش دادن خندید و گفت:
ـ تنبل خانوم گوشیت اونوره خب یه لحظه پاشو ورش دار دیگه.........
ناله ای کردم و سعی کردم از در مظلوم نمایی وارد شم:
ـ میلادی!!!!!(چشاش شد اندازه نعلبکی!) میشه موبایلم رو برام بیارِی؟! جون شقایق...........
میلاد همچین نگام کرد که گفتم:
ـ باشه بابا....... اصلا ولش کن قطع شد.......
روم رو برگردوندم و همینطوری خوابم برد و نفهمیدم میلاد چیکار کرد و کجا خوابید.........
صبح که بیدار شدم دیدم میلاد لخت رو مبل خوابیده و پتوش از روش کنار رفته......
لامصب سنگ دل دیشب ورنداشت یه پتو بندازه رو من نگفت یه وقت میچام؟!
رفتم دستشویی و صورتم رو درست کردم و مسواک زدم و ترگل ورگل شدم و دوباره با لباس خواب نشستم رو تخت و به میلاد نگاه کردم........
به هیکلش زل زده بودم عین چی!
یعنی جونم هیکلا!!!!!!! قدم که ماشالا قد نیست تیرچراغه!!!!هرکولیه واسه خودش!!!!!
از این فکرای چرت و پرتم خنده ام گرفت و یهو صدای میلاد من رو نیم متر از جا پروند:
ـ دید زدنت تموم شد؟!
من: ای تو روحت میلاد نمیگی من سکته میکنم؟ هی تو بیا من رو بترسون.....
من قلبم ضعیفه مرتیکه........ دستت درد نکنه دیشب پتو انداختی روم......
میلاد: آخه تو شبا پتو روت نمیندازی منم گفتم الان اگه پتو روت بندازم دوباره میزنیش کنار........
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
ـ از کجا میدونی من شبا پتو نمیندازم؟!
از جاش بلند شد و اومد نزدیکم....... حرم نفساش به صورتم میخورد و حالی به حولی میشدم!!!!!!
انگشتش رو نزدیک سرم آورد و بعد..........(جو نگیرتتون!) چندتا ضربه بهش زد و با خنده گفت:
ـ خنگول مثله اینکه شبا میبینمت که چطوری میخوابیا! مثله اینکه هم اتاقی هستیما!!!!
قهقهه ای زدم و گفتم:
ـ خب حالا تو هم..........
میلاد ازم دور شد و یه چرخی زد و گفت:
ـ چطوره؟!
با تعجب گفتم:
ـ چی چطوره؟!
میلاد: بچمون چطوره!!!!! هیکلم چطوره دیگه این همه دید زدی به نتیجه ای هم رسیدی؟!
من با پرویی: بله به این نتیجه رسیدم که تو گولاخی بیش نیستی........
و با این حرفم فرار کردم که میلاد میخواست دوباره زیر پا بگیره که من از رو پاش پریدم و سریع رفتم بیرون.........
نفس و سامیار و میشا تو راه رو بودن و با دیدن قیافه وحشت کرده من و لباس خوابم تعجب کردن و من سریع رفتم تو اتاقم و یه چرخ زدم که برم دستشویی و لباس عوض کنم که خوردم به میلاد.........
من: میلاد چرا هی جلو من سبز میشی؟! آخر من دماغم از دست تو میشکنه!!!!!!
میلاد: دختره ی سربه هوا.....
من: ضیفه!!!!!!!
میلاد با این حرفم برگشت و رخ به رخ هم شدیم و خیلی شمرده گفت:
ـ دقیقا یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن؟!
من: ضیفه!!!!!
میلاد مچ دستم رو گرفت و پرتم کرد سمت دیوار و من رو به دیوار تکیه داد و مچ دستم رو تا حد مرگ فشار داد........
من: آی ننه....... میلاد چه مرگته آروم تر.........
میلاد: با کی بودی ضیفه؟!
من: با عمه ام ..... با تو بودم دیگه.......
میلاد محکم تر فشار داد به طوری که جیغم رفت هوا و یه لگد زدم به شکمش.......
ولی انگار به دیوار ضربه زدم!!!!!
من: میلاد غلط کردم......
میلاد: با کی بودی گفتی ضیفه؟!
من: به شوهرم!!!!!!
میلاد بیشتر فشار داد که دیگه اشکم در اومد.......
میلاد دلش سوخت و دستم رو ول کرد و گفت:
ـ تو که اینقدر نازک نارنجی هستی واسه چی کل کل میکنی؟!
من به دستم نگاه کردم.......
واییییی کبود شده بود......
دستم رو نشونش دادم و یکی هم زدم تو گوشش و رفتم دستشویی و لباسم رو عوض کردم ویه نمه هم آرایش کردم و به حالت قهر رفتم بیرون.....
مرتیکه هرکول هیکل خودش رو با من مقایسه میکنه!!
رفتم پایین و با بچه ها سلام علیک کردم و میشا مچ دستم رو گرفت تا ببرتم سمت تلویزیون که جیغم رفت هوا....
من: آییییییی........ دردم گرفت نامرد.....
میشا با تعجب گفت:
ـ وا من مثل همیشه گرفتمت .... نازک نارنجی...... میخواستم بگم بازیگر مورد علاقه ات داره مصاحبه میکنه....... شهاب حسینی رو میگم..........
عاشق شهاب حسینی بودم با شنیدنش دردمو فراموش کردم و رفتم پای تلویزیون......
میشا اومد بغلم نشست و مچ دستم رو گرفت و فشار داد و وارسیش کرد......
اینقدر دردم گرفت که نگو.......
میشا با داد: وایییی شقایق دستت کبود شده........
من: اه واقعا؟ فکر کنم به جایی خورده........
میلاد و سامیار و اتردین و نفس هم اومدن بالا سرم که دستم رو ببینن و میلاد واقعا اون لحظه خجالت زده شد........
من: اشکال نداره میشا پیش میاد دیگه حتما دستم خورده به یه جای محکم و آهنی!

میشا

وقتی دسته شقایق ودیدم بااون حرکت شرمنده ای میلاد همه چیوفهمیدم.تمام حرص ونفرتمو ریختم تونگاهم وبه میلادنگاه کردم.فکرکنم بدبخت ترسید.اتردینم چون تیزبود همه چیو فهمیدمیلاد وصدا کرد باهم رفتن تواتاق یکربعی که گذشت باهم اومدن بیرون..میلادکه قشنگ تابلوناراحت بودولی اتردین لبخند زده بود.رفتم کناراتردین واروم گفتم
من:درس اخلاق دادی؟
اتردین:اره چه جورم..بابامیشاجان خودتوکنترل کن بدبختو همچین نگاه کردی که سکده کرده بود..
-به من چه غولتشن به چه حقی دست دوستمو کبودکرده ؟؟؟
-حالابیچاره یک کاری کرده دیگه.ولش کن.
-خب من برم پیش شقی رفت تواتاقش.
-برو.
بانفس رفتیم تواتاق شقایق میلادکنارش روتخت نشسته بود دستشوگرفته بودداشتن حرف میزدن.ماکه اومدیم اون رفت بیرون که ماراحت باشیم...
من:شقی دستت خوبه؟
شقایق:اره باباعیبی نداره خودم کرم ریخت.
نفس:اون که کارته..
شقایق:اخ زدی توهدف...
یکم که باهم حرف زدیم نفس گفت
نفس:بچه هاواسه ناهار چی درست کنیم.
من اعتراض کردم.
من:چه معنی داره فقط ماغذادرست کنیم؟؟؟
نفس:وجود داری بروبه اقایون بگو.
من:هه.مگه کیان الان میرم میگم.
از اتاق رفتم بیرون پسرا داشتن tvمیدیدن رفتم خاموشش کردم که صدای اعتراضشون بلندشد
من:یک دقیقه زبون به کام بگیرید.کارتون دارم
سامیار:بروبگو بزرگترت بیاد..
من:اه تازه یادم اومد.میگم چرابار اول که دیدمت انقدر اشنا اومدیا..بگوتو رازبقا دیدمت..
اومد بلندشه که اتردین دستشوکشید یعنی که بشین.منم گفتم
من:ببین یکی گفتی یکی شنیدی...پس حرف نزن..
گفتم:ببینیدنمیشه که یکسره ماغذادرست کنیم شما هم از فردا یکروزدرمیون غذادرست میکنید.
سامیار یک لبخندیی که من منظورشو نفهمیدم زدوگفت:
سامیار.باکمال میل...
من:پس الانم پاشیدبریدناهار درست کنید.
سامیار: باشه..
*****************************
ساعت 1بودکه صدای اتردین اومد
-خانما غذا..
سه نفری رفتیم نشستیم سرمیز.ماکارانی بود نفس گفت:
نفس:خدابه دادبرسه.بچه هاوسیت نامه نوشتید؟؟
میلاد:نفس خانم میخواین نخورید نون خشک داریما....بعد سه نفری خندیدن شقی گفت:
-نخندیدبابا واسه دندوناتون خواستگار پیدانیشه(ایول شقی)
با این حرف دیگه کسی حرفی نزد غذاروخوردیم خداروشکرچیزی توش نریخته بودن.عجیب!!!!

بعدازناهار بابچه هاتصمیم گرفتیم بریم خرید.البته اول یکم استراحت کنیم بعد.منم چون که قشنگ ازموهام یک کیلوچربیو میتونستی بگیری(ببخشیداگه حالتون بهم خورد)رفتم حموم..خیلی دوست داشتم دوش اب سردبکیرم ولی ازبچه گی همینجوری بودم یعنی نمیتونستم دوش سردبگیرم...
دوشمو گرفتم داشتم حوله امو میپوشیدم که صدای نگران اتردین اوم که میشا.میشامیکرد..اروم درحمامو بازکردم اتردین پشتش به من بود هیچی نگفتم ببینم میفهمه یانه که دیدم نه بابا اوشگول تراز این حرفاست داشت میرفت بیرون ومیشا میشا میکرد صداشم ماشا...زیاد یکهو دادزدم.
من:هوی دادنزن شنیدم.من اینجام.
شش مترپریدهوا برگشت منو دیدگفت
-تواینجایی من دارم دنبالت میگردم..
-میبینی که حمام بودم..چیکارم داری؟
-نفس کارت داره.
بعدم دستشوبه نشونه ی تهدیداوردبالاوگفت
اتردین:وای به حالتون اگه بخواین برای مانقشه بکشید
-شما کی هستیدکه مابخوایم براتون نقشه بکشیم!!بروبیرون من لباسمو عوض کنم..
شونه هاشو انداخت بالاونشست روتختو گفت:
اتردین:به من چه.من کاردارم..
من:ااا..پروپاشوبروبیرون نمیمیری بعداکارتو انجام بدی برو دیگه وگرنه میندازمت بیرونا..
اتردین:میتونی بیرونم کنی..
عجبا این تادیشب میگفت جای ابجیما..منو باش گفتم این ادمه..
رفتم از پشت هولش دادم ولی یک میلی مترم تکون نخوردد اونم هرهر میخندید..یکدونه محکم زدم پشتش گفتم:
من:هرکول گفتی زکی..
اتردین درحالی که میخندید گفت:
اتردین:دیدی گفتم جوجه ای..جوجو.
من:عمه اته.
اتردین:شرمنده عمه ندارم...
-ببخ..
اومدجوابمو بده که گوشیم زنگ خورد..مامانم بود..
من:یاخودخدا.
اتردین:کیه؟؟
-مامانم..
گوشیو جواب دادم سعی کردم عادی باشم.
من:سلام برملکه ی عذابه پدرجانم (_تیکه کلامه بابام بود)
بابام بود!!! میخندید گفت:
بابام:شانس اوردی مامانت نشنیدوگرنه میکشتت.
من:سلام بابایی چه طوری؟دلم برات تنگ شده بود...
اتردین داشت به حرکات بچه گانه ی من میخندید به بابام گفتم
من:بابایی یک لحظه صبرکن من یک مگس مزاحمو ازاینجا بیرون کنم..
رفتم سمت اتردین دمپاییمو دراوردم گفتم
-بروبیرون.صحبت خانوادگیه..
دم گوشم برای این که بابام نشنوه گفت:
اتردین:خب منم شوهرتم دیگه..
میدونستم میخوادحرصم بده وموفقم شدگفتم:
-بروبیرون وگرنه میزنمت..
-به قول تفضلی زنم زنای قدیم.
--بروبیرون..
درحالی که میخندیدرفت بیرون.گوشیمو گذاشتم دم گوشمو گفتم:
من:ببخشیدبابایی بگو.
بابام:کی بود؟
-دخترباباش..بی خی.احوالات.
یک اهی کشید که دلم اتیش کرفت گفت:
بابام:وقتی پاره ی تنت چندین کیلومتر ازت دوره چه حالی برات میمونه؟
بغضم گرفت
من:باباجون من زنگ زدی گریه امو دربیاری.
-ببخشید عزیزم.دست خودم نبود..
-بابا من نمیتونم حرف بزنم خداحافظ مراقب خودتون باشید.بعدا زنگ میزنم.
گوشیمو که قطع کردم شروع کردم به گریه کردن.دراتاق بازشد اتردین اومد تواتاق وقتی دیدمش گریه ام تبدیل به هق هق شد..اونم که ترسیده بود اومد کنارم نشست باصدای نگران گفت:
اتردین:میشا چت شده چرا گریه میکنی؟اتفاقی افتاده..
بریده بریده گفتم:
من:اتردین...من..من چیکار کردم؟؟چرا..به بابام...دروغ گفتم..
سرمو بغل کرد گذاشت روسینه اشو بایک لحنی که تابه حال ازش نشنیده بودم گفت:
اتردین:عیبی نداره گریه نکن..همه چی درست میشه..همه میدونیم اشتباه کردیم ولی دیگه نمیشه کاریش کرد..
من:اخه.اخه.
اتردین انگشت اشاره شو گذاشت رولبمو گفت:
-هیششششش.عیبی ندار..یکم استراحت کنی خوب میشی میخوای دوستاتو بگم بیان..
-اره اگه ممکنه.
-چه مهربون شدی..از این به بعد به بابات میگم زنگ بزنه بلکه تواینطوری مهربون شی..
خنددم گفتم:
من:برو دیگه..نگاه کن جنبه نداری..
درحالی که میخندید رفت بیرون.چند دقیقه بعد نفس وشقی اومدن..شقی که انگارمن الان سرطان دارم همچین گفت
شقایق:الهییییی بمیرم برات.
نفس یکی زدپس کله اشو گفت
نفس:بیابرو اونورفیلم هندیش نکن..
یکم باهم حرف زدیم ونفسم بعد از کلی معذرت خواهی که من این کاروکردمو شرمنده ام..گفت:
نفس:خب دیگه بسته بدوحاضرشو بریم..
خنده ام گرفت گفتم:
-بیادوستای مارو ببین..الان حاضرمیشم..
هنوزحوله امم درنیاورده بودم.رفتن بیرون منم حاضرشدم..

نفس.

از اتاق ميشا يه راست رفتم سمت اتاق خودم (چشم ساميار روشن اتاق خودم!!!) يه مانتوي سورمه اي سير تنگ كه كمر باريكمو خوب نشون ميداد با جين ابي يخي پوشيدم شالمم ابي يخي بود كيف و كفشمم سرمه اي موهامو كج ريختم رو صورتمو يه ارايش مختصرم كردم دلم نمي خواست زياد خودمو نقاشي كنم رفتم بيرون از اتاق همزمان با من ميشا هم اومد بيرون
شقايق رويه مبل نشسته بود با ديدن ما گفت
-به كجا چنين شتابان تنها تنها كجا ميريد؟ من-راستش براي اتاق خواب رنگ صورتي رو دوست ندارم داشتم ميرفتم پرده با روتختي بگيرم كه گفتم ميشا رو هم ببرم حالو هواش عوض بشه
شقايق-پس من چي؟
ميشا-خب اگه تو بيايي كي غذايه اين پسرا رو چك كنه كه توش سم نباشه؟
قرار گذاشته بوديم كه هر دفعه كه اين پسرا غذا درست ميكنن بريم غذا هارو چك كنيم والا از اينا بعيد نبود بزنن ما رو ناكار كنن
من-يا اگه يه وقت چيزي ريختن توش كه ما بهش حساسيت داشتيم لاقل بفهميم نخوريم
شقايق-جمع نبند تو ما فقط تو به بادوم زميني حساسيت داري منو ميشا به چيزي حساسيت نداريم
من-حالا هرچي
با صدايه ميلاد سرمون رو كرديم سمت پسرا اينا ديگه كي اومدن
ميلاد-ما غذا رو مسموم ميكنيم؟
ميشا-گوش واستاده بودي ميلاد؟
ميلاد-به قول خودت اقا ميلاد
مي خواست تلافي حرف ميشا رو دربياره حالا كه اون از دوستش طرفداري ميكنه من چرا نكنم
من_اولا از شما پسرا هيچي بعيد نيست دوما مامانتون بهتون ادب ياد نداده نگفته گوش واستادن كار بچه هاي بي ادبه
از قصد فعل جمع رو بكار بردم
ميلاد-كه من ادب ندارم ديگه ؟
من-ظواهر امر كه اينطوري نشون ميده
ميلاد دهنشو باز كرد كه چيزي بگه كه حرفشو خوردو به جاش يه لبخند شيطاني زد و رفت تو آشپزخونه
به ساميار نگاه كردم كه داشت اسكنم ميكرد وقتي قشنگ تيپمو نگا كرد زل زد تو چشمم بي تفاوت بود ولي با نگاش ميپرسيد كجا ميري از نگاه كنجكاو و در عين حال بي تفاوت ساميار فهميدم كه تازه اومده بودنو از اول به مكالمه ي ما گوش ندادن منم بي تفاوت تر از خودش نگاش كردمو يه خدافظي سرد با اونو اتردين كردم اونام جواب دادن دست ميشا رو گرفتمو با هم از شقايق خدافظي كرديم و به سمت ماشين رفتيم پشت رل نشستمو درو با ريموت باز كردم يكم از مسير كه دور شديم ميشا سكوتو شكست
ميشا- البوم انريكه البوم چنده؟
من-دوتا البوم كه رد كني اهنگاش شروع ميشه
تو سكوت داشتيم اهنگ گوش ميكرديم كه ميشا دوباره به حرف اومد
-حالا كجا ميري؟ مگه جايي رو بلدي؟ اتاق به اون خوشگلي من-راستش از همون اول از رنگ صورتي بدم ميومد البته براي اتاق خوابا نه چيزايه ديگه ولي تا رفتم پايين كه چمدونم رو بيارم بالا ديدم بعله اي دل غافل شما اتاقا رو رو هوا زده بوديد از چن شب پيش ادرس يه فروشگاه كه يه طبقه اش فقط سرويس خوابو رو تختي با حوله اينا داره و طبقه هاي ديگشم ارايشي بهداشتيه يه طبقشم تمام كيف و كفشو لباس ايناس يه طبقشم پارچه فروشيه از اينترنت گرفتم
ميشا تا اسم لباسو كيفو كفش اومد همچين چشماش شهاب سنگ پرت كرد كه نگو مثل خودم بود عاشق لباسو خريد شقايقم كه كپي ما تا فروشگاه حرفي زده نشد چون ادرس سرراست بود راحت فروشگاه رو پيدا كرديم ميشا با ديدن فروشگاه كه انصافا خيلي لوكس و شيك بود سوتي كشيد كه خندم گرفت
ميشا-بابا ايول نفس تو هميشه چيزايه تك رو انتخاب ميكني ادم با تو بيرون بياد هيچ وقت ضرر نميكنه
من با خنده-بريم تو دختر اينجوري پيش بريم تا نصفه شبم نميرسيم خونه
ميشا-من كه از خدامه تا فردا اين تو بمونم
من-بريم تو بابا الان ساعت30/5 تا ساعت 9 بايد خونه باشيم اون بيچاره ها گشنه نمونن به خاطر ما ميشا-نترس اگه اون پسران كه تا ما بريم خونه شامشون هم خوردن يه ابم روش عين خيالشون هم نيست كه ما بيرون گشنه تشنه ايم
من-پسرارو ول كن بابا ولي شقايق عمرا بزاره اونا غذا بخورن خودشم صبر ميكنه تا ما بياييم
ميشا ديگه حرفي نزدم با هم رفتيم تو....

ميشا-خب بريم اول لباس بخريم
من-نخير اول رو تختي با پرده
خلاصه انقدر من گفتم اون گفت اخرم قول دادم زود كارامو بكنم ولي از حرفم پشيمون شدم اصلا حوصله نداشت انقدر غر غر كرد كه اعصابم خط خطي شد
من-اه ميشا اصلا تو برو طبقه ي بالا كه لباس اينا داره منم اينجا كارم تموم شد ميام فقط گوشيت در دسترس باشه
ميشا با خوشحالي گفت
-الهي خير از جوونيت ببيني دختر خب زود تر ميگفتي حوصلم پوكيد
بعدم مثل يه زنداني كه از زندان ازاد شده باشه مثل جت رفت سمت اسانسور با حال و هواي صبحش زمين تا اسمون فرق داشت همونطور كه داشتم رو تختي هارو ميديدم فكر ميكردم چه رنگي به اتاق مياد خب تخت با عسلي هاي كنارش و ميز تولت سفيد بود تكه گاه پشت تختم چرم سفيد بود با نگين هاي مشكي صندلي ميز توالتمم همين جوري بود داشتم اتاقمو تصور ميكردم كه چشمم به يه روتختي افتاد هموني بود كه دنبالش ميگشتم عالي بود يه روتختي با زمينه ي مشكي كه سه تا خط نقره اي با اندازه هاي مختلف روش بود بالاي خطاي نقره اي هم سه تا دايره سفيد يه اندازه بود كه تويه اونم نقره اي كار شده بود خيلي به تركيب رنگ اتاق ميومد چون كاغذ ديواري اتاقم سفيد مشكي بود با گلايه نقره اي خوشگل اصلا همه چيه اتاقم عالي بودا ولي نميدونم اون روتختي صورتي بد رنگ با پرده چي بود توش اصلا انگار اضافي بود رو كردم سمت فروشنده من-اقا اون روتختيتون كه تركيب رنگ مشكي وسفيده با خطايه نقره اي رو ميشه برام حساب كنيد؟
اقا-قابل نداره چشم همين الان
بعد رو كرد سمت يه پسرو بهش گفت يه نمونه برام بياره وقتي روتختي رو اورد و از رنگش مطمئن شدم ومطمئن شدم اشتباهي نداده رو كردم سمت فروشنده كه همش داشت از جنسش تعريف ميكرد
اقا-بله خانوم اين يكي از بهترين جنساي ماست اصل تركيه است
من-بله بله متوجه شدم ميشه قيمت رو بگين؟
اقا-بازم ميگم قابل شما رو نداره ميشه هفتصدوپنجاه تومن
با اين كه يكم گرون بود ولي چشمم بدجوري گرفته بودش پس بي چك و چونه پولو حساب كردم وقتي رسيدو گرفتم گفتم
- ببخشيد من يه يكي دوساعت ديگه ميام جنسمو ميبرم فقط شما نميدونيد كجا ميشه يه پرده با اين ست كنم
اقا-چرا كه نه اتفاقا من ست اين رو تختي رو تازه اوردم بفرماييد اينم ژورنالش
ژورال و گرفتم نه مثل اين كه شانس شكلاتي من اين دفعه طلايي شده چون پرده اي كه مرده ميگفت كاملا ست رو تختي بود از كناره هاي پرده هم نگيناي اشكي اويزون بود كه قشنگيش رو صد برابر ميكرد ابعاد پرده اي كه مي خواستم رو گفتمو پولش رو هم حساب كردموقرار شد چند ساعت ديگه بيام ببرمش ساعتمو نگا كردم12 بود پس هنوز وقت داشتم رفتم طبقه اي كه ارايشي بهداشتي بوداونجا هم يه سري عطر ادكلن گرفتم با رژوريمل وكرم گريم وسايه و...... خلاصه كلي خرج براي خودم تراشيدم ساعت نزيك30/7بود كه ميشا زنگ زد
ميشا-الو نفس پس تو كجا موندي ؟ من همه خريدامو كردم
من-منم همين الان كارام تموم شد الان ميام پيشت فقط دم در اسانسور واستا كه پيدات كنم من ازاون اسانسور شيشه ايه ميام باي
ميشا-باشه منتظرم باي
با اسانسور رفتم پيش ميشا طق معمول يه مشما اين دستش بود يكي اون دستش ولي بازم زياد خريد نكرده بود خداروشكر هميشه ميگفت من ملاحظه مامان بابام رو ميكنم زياد خرج نميكنم ولي وقت لباس خريدن كه ميشد همه ي حرفاش يادش ميرفت
من-عمه ي من صرفه جويي ميكنه و مراعات جيب باباش رو داره ديگه
يه لبخند زدو گفت
-نميدونم شايد
من-خيلي رو داري به خدا
ميشا-دست پروردتونم چاكرتون
خنديدمو گفتم
-جمع كن خودتو بيا بريم منم يه سري لباس مباس بگيرم 1 ساعت بعد در حالي كه به خريداي من يه تاپ و شلوارك ست سفيد كه تاپه پاره پاره بودو زيرش يه نيمتنه ي طلايي داشت كه پارگي ها رو بپوشونه و يه شلوارك كوتاه سفيد جين كه اونم پاره بود و زيرش استر طلايي ميخورد اضافه شده بود به سمت ماشين ميرفتتيم شاگرد مغزه روتختي فروشي هم پشت سرمون روتختي و پرده ها رو مياورد بعد از اينكه انعام شاگرد مغازه رو دادم با ميشا سوار ماشين ماشين شديمو رفتيم خونه ساعت 30/9 خونه بوديم .......

درو با ريموت باز كردمو رفتيم تو با بدبختي هر كدوممون چندتا مشما گرفتيم دستمونو با فلاكت برديم تو با وارد شدن ما تو خونه همه نگاها برگشت سمت ما
اتردين-چه عجب تشريف اوردين
ميلاد-بلاخره اومديد مادمازلا
نخير اين ميلاد امروز رو نرو من كم بود اتردينم بهش اضافه شد
من-په نه په هنوز تو راهيم
ميشا-ممنون از استقبال گرمتون
من-تو رو خدا يه وقت زحمت نكشيدا ما راضي نيستيم شما اين مشما هاي سنگينو بگيريد
ساميار اومد مشما هاي دست منو گرفت برد بالا بدون حرف نگاش هنوزم مغرور و سردبود
ميشا هم خريداشو انداخت رو زمين و رفت سمت كاناپه
اتردين- بابا شما كجا بوديد؟ دوساعته داريم از گشنگي ميميريم بابا
ميشا-خب غذاتون رو ميخورديد به ماچه؟ راستي شقايق كو؟
اتردين-واستاده تو اشپزخونه ميگه تا اينا نيان غذا بي غذا ببين تو رو خدا غذايي كه خودمون ميپزيم هم حق نداريم بخوريم
ميلاد-بعضي ها هم كه ميخوان پولشون رو به رخ بكشن
من-بعضيا هم شعورشون نميرسه پز دادن با سليقه داشتن فرق داره
ميلاد-شعور من نميرسه؟
من-مگه من با شما بودم؟
ميلاد-په نه په با بقال سر كوچه بودي
من- ا تو دهات شما به مغازه دار ميگن بقال الهي اونجا انقدر كلاسش پايينه در ضمن حرف من جريان به درميگن دروازه بشنوه بود تقصير من چيه كه شما فكر ميكني دروازه اي؟
ميشا با شقايق كه تازه از اشپزخونه در اومده بود ريزريز مي خنديدن ميلادم از حرس قرمز شده بود حقش بود تا اون باشه انقدر منو حرص نده ساميار كه تازه اومده بود
ساميار-خب ديگه بريم شام رو بخوريم كه همه گشنه ايم شما هم كه خريد بوديد حتما حسابي گشنه ايد
با ميشا رفتيم بالا تو اتاقامونو لباسامون رو عوض كرديمو با هم رفتيم سر ميز نشستيم در تمام مدت غذا خوردنم نگاه ميلادو روي خودم حس ميكردم غذام تموم شد ظرف سالاد رو برداشتمو براي خودم ريختم عادت به سس خوردن نداشتم ولي انقدر گشنم بود كه مثلا خواستم با اون مايع پر كلسترول خودمو سير كنم پس يه كمي هم براي خودم از ظرف سس خوري سس ريختم كه اي كاش نميريختم به محض خوردن چنگال سوم احساس كردم گلوم ميسوزه و بازو هام ميخاره از فكري كه تو سرم بود موهاي بدنم سيخ شد
من-كي سالادو درست كرده؟
ساميار-ميلاد درست كرده
من –سس رو كي درست كرده؟ ساميار-سس رو هم ميلاد درست كرده رو كردم سمت ميلاد كه با بدجنسي نگام ميكرد من – چي توش ريختي؟منظورم سس سالاده
ميلاد-خب خود سس سفيدو با ابليمو و يه ذره بادوم زميني قاطي كردم
ميشا با شقايق كه تازه دوزاري هاشون افتاده بود يه هههيييييييي بلند گفتن رو كردم سمت سامياركه با تعجب داشت به بحث ما گوش ميداد كه اگه يه وقت غير عمد ميلاد اونكارو كرده بود تهمت بهش نزنم
من- بعد از ظهر تو واتردين بعد از ميلاد اومديد تو سالن؟
ساميار- آره چطور مگه؟
ميشا –نفس به بادوم زميني حساسيت داره بعد از ظهرم اولاي مكالممون در مورد اين موضوع حرف ميزديم
ساميار-يعني...
ولي حرفشو ادامه ندادو نگاه خشمگيني به سمت ميلاد پرت كرد

من -يعني ميكشمت من تو رو
ولي يه لحظه احساس كردم نفسم ديگه در نمياد هي نفس ميكشيدم ولي مثل اين بود كه يه غده تو گلوم گذاشته بودنو نميزاشت اكسيژن به بدنم برسه يكي از روي صندلي بلندم كرد صداي نگران شقايق و بچه ها تو سرم ميپيچيد
شقايق-نمييييييتوننه نفسسس بكشه
ميشا-ميلاددددددد اگه يه چيزيش بشه ميكشمتتتت
ميلاد-به خدا فقط مي خواستم يكم اذيتش كنمممممممممممم نمي خواستمممم اينطوري بشششههه
صدايه داد ساميار ساميار-تو غلط ميكني اخه مگه تو نفهمي وقتي ميگه حساسيت داره لابد يه چيزي هست كه ميگه
حس ميكردم كه دقايق اخر عمرمه خنده دار بود كه يه نفس با كم بود نفس بميره خداياااااا كمكم كن ولي در لحظه هاي اخر كه فكر ميكردم مرگم حتميه سرم خيس شدو با خيس شدنش يه شوك بهم وارد شد كه راه تنفسمو باز كرد
ساميار-نفس بكش نفس تو ميتوني تو خود نفسي پس بايد نفس بكشي نفس بكش
سرمو از زير شير اب در اوردم ودستمو براش بلند كردم وقتي خيالش از من راحت شد منو سپرد دست شقايقو رفت سمت ميلاد و دادو هوارشو شروع كرد
ساميار-همينو مي خواستي لعنتي مگه تو بچه اي نفس زبوني تلافي ميكنه تو عملي تلافي ميكني مي خواي كله خرابي تو به كي نشون بدي د مگه بچه اي اخه اگه يه چيزيش ميشد چه غلطي ميكردي مگه همون شب كه رفتيم هتل نگفتم اين دخترارو مثل خواهرتون مثل دوستتون بدونيد مگه نگفتم بايد حمايتشون كنيد د مگه من نگفتم اينا امانتن دست ما اين بود نتيجه حرفاي من اين بود ساميار ديگه حرف نميزد فقط نگام ميكرد هنوزم تو تنفس مشكل داشتم گلوم خس خس ميكرد نفساي بلندو عميق مي كشيدم انگار مي خواستم كل هواي اشپزخونه رو تموم كنم
ساميار رو كرد سمت بچه ها
ساميار-شما ببرينش تو اتاق يه ليوان ابم بديد بخوره من زود ميام
بعدم از خونه زد بيرون تا اخرين لحظه ميلادو نگاه كردو براش خط و نشون كشيد با تكه كردن به ميشا و شقايق رفتم تو اتاق بعدم شقايق يه ليوان اب داد دستم بيچاره ها هنوز تو شوك بودن با گرفتن دوباره نفسم زدن زير گريه هي نسم ميگرفت و هي ازاد ميشد شقايق كه اصلا حرف نميزد ميشا رفت سمت تلفنش
ميشا-اقا ساميار كجاييد شما؟ -............................ -نفس دوباره نفسش گرفته منم هل كردم هيچي يادم نمياد نمي دونم چي كار كنم ؟
-............................
ميشا-باشه باشه
بعدم گوشي رو قطع كرد
ميشا- الان مياد گفت سر كوچه است
فكر كنم به دو دقيقه نكشيد كه ساميار اومد دستش يه پلاستيك بود كه توش فكر كنم اسپره ي آسم بود براي تنگي نفسي سريع اسپره رو در اورد وسرمو گرفت بلند كرد اسپره رو گذاشت تو دهنم با اولين پيسي كه اسپره كرد دوباره زنده شدم
ساميار-خوبي ؟
با سر جواب مثبت دادم با دادن جواب مثبتم از اتاق رفت بيرون با رفتن ساميار شقايق كه ديگه گريه نميكرد اومد پيشم
شقايق-نفس حتما دو دقيقه اي كه رفتم دستشويي اينكارو كرده همش تقصير من بود.......

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 75
  • آی پی دیروز : 236
  • بازدید امروز : 177
  • باردید دیروز : 432
  • گوگل امروز : 12
  • گوگل دیروز : 108
  • بازدید هفته : 2,083
  • بازدید ماه : 7,870
  • بازدید سال : 63,334
  • بازدید کلی : 1,209,742