loading...

رمان | sahafile.ir

رمان آسانسور 3 فصل هشتم :     با عصابي بهم ريخته و بي حال وارد بخش شدم .... صالحي . .صداي تاجيك بود كه از پشت سر بهم نزديك مي شد ....   تاجيك- چرا زودتر درباره اقاي افشار نگفتي

master بازدید : 886 شنبه 15 تیر 1392 نظرات (0)

رمان آسانسور 3

فصل هشتم :

 

 

با عصابي بهم ريخته و بي حال وارد بخش شدم ....

صالحي .

.صداي تاجيك بود كه از پشت سر بهم نزديك مي شد ....

 

تاجيك- چرا زودتر درباره اقاي افشار نگفتي

 

سعي كردم يادم بياد افشار ديگه كدوم خريه ..كه تازه دوگوله جواب داد ..

سرمو خيلي فيلسوفانه حركت دادم و تو ژست دكتراي كار درست

- اهان ...بله فهميدم كي رو مي گيد

-خانوم تا جيك.. من اصلا ايشونو نمي نشناختم ..خودشم كه نگفته بود ...مثل الان كه نمي دونم كيه و چيكار است .....نمي دونستم كيه ....

 

تاجيك-خيلي از دست تو شاكيه ..ميگه اصلا به دردش توجه نكردي ...

گوشه ي لبمو گاز گرفتم تا حرصمو يه جوري خالي كرده باشم

تاجيك-هميشه همين طور هستي...براي كارات جوابي نداري ...

تاجيك- يادت باشه هنوز يه ساله ديگه داري ..كاري نكن كه با خاطرات بد اينجا رو ترك كني ...

حالا نه اينكه تا الانش غرق لذت و خوشي بودم...والاااااااااا

به دماغ كوفته اش خيره شدم ... اين تاجيك بدون مقنعه چه شكليه..يعني سرش به تنش مي ارزه...... با مقنعه كه ....

تاجيك-..تو اولين فرصت مي ريو ازش معذرت مي خواي ...

د بيا....حالا بيا برو درستش كن... .كارم به كجاها كه نكشيده ....با اين قد و هيكلم بايد برم به دست و پاي اقا بيفتم ...كه چي ؟

كه منو ببخشه ....اخه خفت تا به كي

تاجيك-صالحي حداقل اين يكي كارو درست انجام بده ...

سرمو چند بار ديگه تكون دادم كه اراجيف بيهودش زود تموم بشه ....

بعد از كلي دستور و ايراد گرفتن از كارام بلاخره رضايت داد كه برم سر كارم ...

.صبا نبود .....

روي صندلي نشستم و با حالتي عصبي با خودكار شروع كردم به خط خطي كردن كاغذ روي ميز .....

امروز موسوي مرخص شد

...سرمو اوردم بالا ...محسني ...

بلند شدم و ازبين پروند ها دنبال پرونده موسوي گشتم ....

- نه هنوز مرخص نشدن .....

و پرونده رو به طرفش گرفتم ...

بهش نگاه نمي كردم ..حوصله جرو بحث با این يكي رو نداشتم ....

محسني- بهتري ؟

با این سوالش سرمو اوردم بالا

- بله ممنون ...

محسني- چرا مرخص نشده ....؟

براي اينكه فضولا رو شناسايي كنن

- تو پرونده نوشته شده ....

پرونده رو با پوزخند به طرفم گرفت ....

.از دستش گرفتم ....

با خنده:

محسني- .خيلي ممنون ..

فقط سرمو تكون دادمو پرونده رو گذاشتم سر جاش ....و نشستم و دوباره مشغول خط خطي كردن كاغذ شدم ..

.محسني داشت دور مي شد كه يه لحظه مكث كرد و برگشت طرف من

محسني- خانوم فرح بخش نيستن ...

- نخير ....

محسني- مريض اپانديسيه كجاست ؟

- تقاضاي اتاق خصوصي كردن.... از بخش ما بردنش

ابروهاشو انداخت بالا ....

محسني- كه این طور ..

صبا بر گشت...

صبا-دكتر چيزي مي خواستيد؟

محسني- نه ..خسته نباشيد ...

صبا- ممنون شما هم خسته نباشيد ...

به رفتنش زير چشمي خيره شدم وقتي مطمئن شدم كه ديگه تو تير راس نگام نيست چندتا خط ديگه رو كاغذ كشيدم

صبا- كجا بودي ...دربه در دنبالت بودم..

- چي شده ؟

صبا- فهميدم كيه

- كي ؟

صبا- بهزاد افشار

در امتداد خطهاي كشيده شده رو ي كاغذ نوشتم بهزاد افشار ...

به صبا نگاه نمي كردم

- كيه؟

صبا- ما چطور نشناختيمش

نوشتم محسني

صبا- راستي تاجيك گفت بري پيشش........ رفتي؟

سرمو اوردم بالا

- چرا بايد برم پيش گند دماغش ...؟

صبا- براي معذرت

صبا براي چي؟ ...برا ي چي من بايد اين كار خفت بارو انجام بدم ...

صبا- من نگفتم كه... تاجيك گفت....

نوشتم نيما ....

سرمو انداختم پايين

- باشه وقت كردم يه سر بهش مي زنم ....

به سه تا اسم نگاه كردم ....نيشم باز شد و اسم محمد رو هم اضافه كردم .....

صبا- اگه مي ري حالا برو كه سرت خلوته ....

كنار اسم بهزاد نوشتم رواني

به خنده افتادم....

صبا- اون يكي شخصيتاي برجسته علميه ....پدرشم از اون كله گنده هاست

نوشتم رواني مخ پول گنده

صبا- تازه يادم مياد چند باري هم تو تلويزيون ديدمش

 

 

 

 

 

ادامه دارد................

 

*****

 

به محسني رسيدم ...

جراح قصاب...با يه قلب كه با تير سوراخ شده ....لبخندم پررنگتر شد .

.چندتا قطره ديگه رو هم بهش اضافه كردم

صبا- اونم تو چي؟....... تو فيزيك ..اوه خداي من چه افتخاريه كه امده تو بيمارستان ما

 

- خدا براي ننه اش نگهش داره

 

نيما....بي عرضه ..بچه ننه..اخم كردم ...و رو اسمش يه ضربدر كشيدم و سريع از ذهنم پاكش كردم ....

 

صبا- هر وقت خواستي بري يه ندا به منم بده

 

محمد....دهقان فداكار ...و يه شعله اتيش ...

 

- كه چي ؟

 

صبا- منا!

- هوممم؟

 

صبا- اصلا شنيدي داشتم چي مي گفتم ....؟

سرمو تكون دادم

 

- اره اره ...

 

- من برم بهش يه سري بزنم

صبا- الان؟

- خودت گفتي

 

صبا- اخه من كه....

نذاشتم ادامه حرفشو بزنه ....به اسانسور نگاه كردم..

شمارها در حال كم و زياد شدن بودن ....

.مسيرمو تغيير دادم ....به راه پله رسيدم ..دستمو به نرده تيكه دادم ... سرمو كج كردم

به پله ها ي بالا سرم نگاه كردم ....

- نمي خوام گرفتار نحسي بشم

***

هنوز يه ساعتي به ظهر مونده بود به نفس زدن افتاده بودم....

 

حالا برم تو... بگم چي ...؟

سلام امدم معذرت بخوام

بهزاد وق مي زنه كه ..انوقت برا چي ؟

منم با صداي كش دارو ظريفم مي گم....

براي كم محلي به جناب فيلسوف ...

اونم ميگه وظيفتو انجام دادي حالا مي توني بري ...

منم گوشه روپوشمو مي گيرم و كمي خم مي شم ...

ممنون كه مرا عفو فرموديد..

چه مسخره ....

بذار برم ببينم دارويي چيزي به نسخه اش اضافه شده يا نه ...

به سوسن كه در حالا صحبت با يكي از همراهاي مريض بود نگاه كردم ....در اتاق بهزادم بسته بود ..

همراه مريض از سوسن جدا شد ...

 

لبخندي از روي شيطنت زدم ...

به دو طرف راهرو نگاه كردم ..كسي نبود

دو قدم مونده بهش ..

 

خوشگل خانوم / ابرو کمون / چشم عسلی / سوسن خانوم

میخوام بیام در خونتون

حرف بزنم با باباتون

بگم شدم عاشق دخترتون

می خوام بشم من دومادتون

بابا می خوام بیام خواستگاری نگو نه نگو نمیشه

 

و سرمو با خنده شروع كردم به تكون دادن

 

سوسن با خنده :

- زهرمار الان يكي رد ميشه

 

این همه و یکیش ما

بیاین بشیم سی ریش ما

شبونه میام دم در خونه

میدزدمت میبرمت زن خونه بشی

سر 2 سال راه میندازیم یه مخزن گنده جوجه کشی

دامن کوتاه برام میپوشی

منم شلوار گل گلی و کشی

 

حالا صداي خنده سوسونو واضح مي شنيدم

دستامو به طرفش دراز كردم

 

- هالا نمه نمه بیا تو بغلم / سوسن خانوم آره تویی تاج سرم

آی نمه نمه بیا تو بغلم / سوسن خانوم آره تویی تاج سرم

خوشکل خانوم / ابرو کمون / چشم عسلی / سوسن خانوم

 

پرونده رو با خنده به طرف سرم گرفت ..جا خالي دادم و با خنده:

 

-سلام

سرشو تكون داد و دستي به بينيش كشيد

-خسته نباشي سوسن جون ..

 

سوسن- سلامت باشي..امروز افتاب از كدوم طرف دميده راه به راه به ما سر مي زني ...

- اين افتاب براي ما كه خيري نداشت ..

 

-بيمار جديد در چه حاله...؟

سوسن- خوبه ....

 

-دادو فرياد كه نمي كنه ....

 

سوسن- هنوز كه نه ...

-پس فقط مشكلش بخش ما بود ...

 

سوسن- بخش شما كه هميشه مشكل داره....

 

-چيكاركنيم ..همه كه مثل شما خوش شانس نيستن ....

سوسن پرونده اي برداشت و به طرف اتاقش رفت...پريدم جلوش

 

سوسن- اروم.. چته؟

-مي ذاري من برم

 

سوسن- من مي خوام وضعيتشو چك كنم

چشمكي زدم

- بذار من برم

سوسن- چيه شيطون..نكنه چشمتو گرفته؟

 

-نه بابا اين از دماغ فيل افتاده ...

-فقط چندتا سوال فيزيك داشتم

 

سوسن چشمكي زد ..

سوسن- فقط دانشمند كوچك مراقب باش .....با قانون نيوتن ..فشارتو جابه جا نكنه ...

چشمامو با حالت با نمكي چرخوندم

 

- نصيحتت تو گوشم مي مونه و پرونده رو از دستش كشيدم بيرون

 

لبامو بهم ماليدم..... دستمو گذاشتم رو دستگيره ..... و درو باز كردم

 

 

فصل نهم:

 

مرد مسني كه كنار تختش ايستاده بود...به طرفم چرخيد

بهزادم به محض ورود م....به من نگاه كرد.......و قيافش در هم رفت ...

بهزاد- شما تو همه بخشها حضور فعال داريد ....

 

-اوممممممممم ..خوب من تو اين بيمارستان كار مي كنم ....بقيه اشم فكر نمي كنم به شما ربطي داشته باشه كه من كجاي اين بيمارستان كار مي كنم ...

 

كارد مي زدم خونش در نمي امد ...شانس اورم تاجيك اينجا نبود و گرنه خونه خراب بودم ...و خونم حلال ....

 

پرونده رو باز كردم و مشغول بررسي شدم ..

-اميدوارم كه ديگه راضي شده باشيد....

نفسشو داد بيرون ...و رو به مرد كنار تختش ....

 

بهزاد- من بايد تا كي اينجا باشم...؟

مرد خواست جواب بده كه

 

-بايد دكتر يا حقي شما رو مرخص كنن

دوتاشون به من نگاه كردن ...

خودكار توي يه دستم و پرونده توي يه دست ديگه ام ...دستامو از هم باز كردم و شونه هامو انداختم بالا

 

- قانونش همينه...

مرد كه خنده اش گرفته بود فقط بهم لبخندي زد و چيزي نگفت .....ولي بهزاد بشدت چشم غرشو بيشتر كرد ....

مثلا مي خواد بگه چشم عسليم..چه فايده با يه من عسلم نميشه خوردتت...باقالي

 

اه گفتم باقالي... يادم باشه موقعه برگشت يكم برا خودم بگير... بد هوس كردم ..بسوزه پدر اين هوس ...كه بلاي جونم شده

 

نگاهي سر سري به پرونده كردم ...و با يه لبخندي مصنوعي :

 

- خوب خداروشكر.... مشكلي هم نيست ........كه زجر كشتون كنه

پرونده رو اويزون تخت كردم ... خودكارو گذاشتم تو جيب روپوشو .. و با يه لبخند عريض...

- اميدوارم حالتون هرچه زودتر خوب بشه....و بتونيد سريع اينجا رو ترك كنيد ...

مي دونيد كه.... اينجا جاي ادماي با شخصيتي مثل شما نيست ...و ممكن با حضور بيشترتون تو اين مكان دولتي ..

شخصيتتون به شدت بره زير سوال ..شما كه اينو نمي خوايد ....؟

.ادم بره زير كاميون..البته دور از جون شما ها .. له بشه ولي بي شخصيت نشه ...كه واقعا خيلي بده....خيلي بد ....

و با يه لبخند كج و كوله بهش خيره شدم

نمي دونم چرا انقدر دوست داشتم لجشو در بيارم و بهش حالي كنم ..كه جونم تو هيچي....

.به طرف در رفتم

چه لذتي داشت ... حرص خوردن كسي رو ببينم كه ازش متنفر بودم و كلي تو دلم بالا و پايين بپرم براي چزوندنش

بهزاد- خانوم تاجيك.... يه چيزايي گفته بودن

برگشتم طرفش

بهزاد- شما مطمئني براي چك كردن وضعيت من امده بودي ....؟

سرمو تكون دادم...

بهزاد- چيزي يادتون نرفته؟

 

سرمو به راست و چپ حركت دادم ...

بهزاد- خوب من يه كمكي به حافظه ضعيفتون مي كنم ...احيانا بايد يادتون بياد ....البته اميدوارم

بهزاد- فكر كنم شما يه معذرت خواهي به من بدهكاريد...

 

دستمو گرفتم طرف خودم

-من؟ ..به شما؟

 

بهزادسرشو با تمسخر تكون داد.

 

اروم به تختش نزديك شدم ..خنده اش گرفته بود ...

 

اول نگاهي به مرد كنار تختش كردم ...بعدم اروم سرمو حركت دادم به طرف بهزاد

 

نمي دونم چرااونجا به جاي اينكه بايد كلي حرص مي خوردم به شدت خنده ام گرفته بود....

و سعي مي كردم كه اصلا بروزشم ندم و خيلي جدي برخورد كنم

 

كمي چشمامو به عادت هميشگي چرخوندم و لبامو تر كردم ...

بله كاملا حق با شماست

 

-من واقعا معذرت مي خوام كه با فريادهاي كودكانم ...ارامش بيمارستان و بيمارارو بهم زدم..

 

معذرت مي خوام كه سعي داشتم وظايفمو انجام بدم ..

 

.و اينكه معذرت مي خوام كه اينجا شخصيتا تو اولويت هستن ...و من به اين قانون اصلا توجهي نكردم

 

پيرمرد لبخندش بيشتر شده بود...و به بهزاد كه در حال فوران بود خيره شد

بهزاد-تو جز مسخره كردن و جوك گفتن ....كاريم تو اين بيمارستان مي كني ....

-فعلا كه مي بيني....خوشبختانه ..... نه

و دور از چشم مرد قايمكي چشمكي حوالش كردم كه كلي بسوزه

 

- فعلا با اجازه

و به طرف در رفتم

بهزاد- خانوم صالحي

دستم رو دستگيره برگشتم طرفش

با عشوه اي كاملا ساختگي ..در جهت حرص دادن مجددش

- جانم

به چشمام خيره شد ..منم بدتر از اون بهش خيره شدم ..

فكر كردي من از رو مي رم ...عمرااااااااااااااا

هنوز بهش خيره بودم

خواست چيزي بگه كه تو نطفه خفه خون گرفت و لال شد و روشو برگردوند...

 

تو دلم : خداروشكر.... لال از دنيا نري ولي فعلا لال موني بگيري.... برات بهتره

 

...دست خودم نبود لبخندي زدمو و سرمو براي پيرمرد تكون دادم و از اتاق خارج شدم

***

سوسن بهم لبخند زد..

سوسن - نبينم گرفته باشي

-بهم مياد حالم گرفته باشه؟

سوسن – اوهوم... معلومم هست حسابي ابتو چلونده كه جيكت در نمياد

به چشاي شيطنت بار سوسن كمي خيره شدم

نخير اينم مخش تاب برداشته

....

سوسن – پرونده كجاست ؟

-گذاشتمش پيش صاحب نانازش

سرشو با تاسف تكوني داد و رفت به سمت قفسه دارو ها

 

و منم برگشتم پيش صبا ...

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

فصل دهم:

 

 

 

 

نمي دونستم با كي لج كرده بودم كه حاضر شده بودم شيفت شبو هم بمونم ...

 

بسته پفكو گذاشته بودم زير ميز و هر چند دقيقه يك بار .....دو سه تا ..قايمكي مي نداختم بالا ....

 

با چشمام دو طرف سالونو ديد مي زدم كه تا جيك و دارو دسته اش نيان...

يه پفك ديگه رو برداشتم

-اينا چرا يكيش انقدر كوچيكه.... يكش انقدر دراز ..

خنده ام گرفت و يكي از پفكاي دراز و برداشتم....

 

هنوز نذاشته تو دهنم صداي زنگ تلفن در امد ...

 

از لبام دورش كردم و گوشي رو برداشتم

 

بله

.....

بذاريد ببينم ...

پشت سيستم نشستم و اسمو تايپ كردم

......

نخير این بخش نيستن ...

.....

گفتم نه

.....

ای بابا مي گم نه

.....

خدا ببخشه

 

و گوشي رو گذاشتم سرجاش.... پفكو نصفشوكردم تو دهنم ...

همونطور كه نصف ديگه اش بيرون بود برگشتم سر جام .....يه طرف لپم باد كرده بود

 

خوشمزه است؟

با شنيدن صدا ....چشام گشاد شد...

پفكو تو دهنم چرخوندم و از وسط گازش زدم و با دستم بقيه اشو دادم تو خندق بلا ...

و اب دهنمو قورت دادم....

 

و با ترس چرخيدم سمت صدا ....

- ای درد بگيري.....يعني تو روحت .... كه جونمو اوردي تو دهنم

فاطمه كه با خنده بهم نزديك ميشد ...

فاطمه - سلام خانوووووووووم

 

فاطمه- مگه امشب شيفت داشتي؟

نفسمو با خيال راحت دادم بيرون

 

- نه اينكه دلم برات تنگ شده بود ..گفتم قبل از مردنت بيام يه سري بهت بزنم

 

فاطمه سرشو با تاسف تكوني داد و گفت:

فاطمه- تو ادم بشو نيستي ...

 

فقط خنديدم و يه پفك ديگه گذاشتم تو دهنم

فاطمه- مي دونستي فائزه هم امشب شيفت داره

با خوشحالي :

- جون من

سرشو با خنده تكون داد و رفت به سمت اتاق

كنار در.... قبل از اينكه بره تو:

فاطمه- صبا كجاست ؟

- رفته به مريض سر بزنه.. الان مياد

فاطمه – راستي شيطون.... مگه تاجيك نگفته بود حق خوردن پفكو نداريد..

 

شونه هامو انداختم بالا

- برو بابا ....براي دل خوش خودش گفته ...

ويكي ديگه انداختم بالا

فاطمه - از من گفتن... امد مچتو گرفت ...من كمكت نمي كنما

- چطور موقع خوردنش ..كمك مي كني ...

بهم چشمكي زد

فاطمه- بذار برم لباسامو عوض كنم بيام...تا بهت چطوري بودنشو حالي كنم

مي دونستم امشب شب خوبي دارم با وجود فائزه ...

بس كه اين دختر كر كر خنده بود ...با اين فكر ...سرعت خوردن پفكا رو بيشتر كردم ....تا فقط بسته بعدي رو با بچه ها سهيم بشم ... (چقدر خسيس بودمو و خودم نمي دونستم )

****

به ساعت نگاه كردم ..عقربه ها قصد حركت كردن نداشتن ...

رو كردم به سمت فائزه

در حالي كه چهارتايمون انقدر خنديده بوديم كه ناي حرف زدن نداشتيم

- خوب داشتي مي گفتي

 

فائزه - اره مردشور قيافش...پاشده امده ..راست راست تو چشمام نگاه مي كنه و بهم مي گه ..... خيلي دوست دارم

محكم با دست كوبيدم رو رون پاش

- مرگ من ؟

فائزه - مرگ تو جيگر

-هوي مرگ خودت.. يكي ديگه عاشقت شده ..اونوقت منو به كشتن مي دي

يكي از پفكا رو برداشتم و چشمكي به بچه ها زدم .

.اين صبا هم خوب زير ابي مي ره ها ...

فاطمه- چطور ؟

- فكرشو كنيد روز ي چند بار این دكي جون سراغشو از من مي گيره ...

فائزه- بروووووووووووووو

- هوي ...چشماتو اونطوري وحشي نكن .. من مي ترسم

هر سه تايي خنديدم

- جدي مي گم ..هر بار كه از اينجا رد مي شه ...هي مي گه

صدامو مثل محسني بم كردم...

- فرحبخش.... اخ ....منظورم دوشيزه فرحبخش بود..... هستن؟ ...

صبا ريسه رفته بود از خنده ...

 

كه يهو صداي زنگ تلفن چهارتامونو يه دور فيتيله پيچ كرد ....

من نزديك به گوشي بودم ...برداشتمش

- جونم سوسن جون

سوسن- زنگ زدم اگه هرو كر داريد زودي تمومش كنيد.

.كه داره يه راست مياد بخشتون

- واي

سريع سر جام سيخ نشستم و رو به بچه ها طوري كه سوسن بشنوه

 

- بچه ها اماده باشيد ..دختر ترشيدمون داره مياد ..

صبا بسته پفكو برداشت ..فائزه هم پريد تو اتاق ..فاطمه هم به بهانه سر زدن به مريضا از ما جدا شد

-ای بابا گفتم دخترمون.... نگفتم ملك الموت كه ....هول كرديد

با عجله دور دهنمو با دست پاك كردمو و مقنعه امو تكون دادم ....

و كمي از موهامو كه ريخته بود بيرون و دادم تو ...

 

صبا اروم امد پيشم نشست

و خودشو به ظاهر مشغول پرونده ای كرد ...

 

چشمم خورد به ته سالن ..

 

- .واي واي بوي ترشي مياد ...

دستمو گذاشتم رو شكم ...و حركتش دادم

 

- جونم مرگ شده.... هوس ترشي كرده ...

 

فائزه كه تازه از اتاق امده بيرون با اين حركت و حرفم نتونست خنده اشو قورت بده ...و با سرعت دوباره پريد تو اتاق ...

 

يه دفعه در اسانسور باز شد

 

منو صبا همزمان به در اسانسور نگاه كرديم ...

 

- ای جان هوس جيگرم كرده بودما ...

 

صبا با ديدن محسني سرشو گذاشت رو ميزو و تا مي تونست خنديد ...

 

با خنده و زير زبوني

- كوفت.. رو اب بخندي .....مگه اينم شيفت داره ؟

 

-واي ويار شديد شدم مادر ......خواهر يكي به دادم برسه ...نمي خوام ويار جيگر بشم..

- اخه بچه ام قسي و القلب ميشه ...

 

صبا طاقتش تموم شد ... و همونطور كه سرش پايين بود ...رفت پيش فائزه توي اتاق

- ديدي ننه.... خاله هاتم ادم تشريف ندارن

 

- مادرت هوس ميفته.... اينا ريسه مي رن از خنده ....

 

انقدر خنده امو قورت داده بودم كه صورتم قرمز شده بود ..

.هنوز دستم رو شكم بود و به ياد حرفام ....خنده هامو قورت مي دادم

 

محسني - خانوم فرحبخش نيستن ...؟

 

تا اينو گفت با دست رو شكم و چشماي در امده از جام پريدم...

بد خنده ام گرفته بود...

 

با خودم:"اينم ويار فرحبخش داره..."

به چشمام خيره شده بود ....

 

مي دونستم يه كلام حرف بزنم از خنده تركيدم ..

كه همزمان تا جيكم امد ...

"ای جان ....مادر خدا چقدر دوست داره .. ويار تو ويار شد ..

با اين ويارا....چي از اب در بيايي مادر "

 

تاجيك- بقيه كجان ؟

دوتاشون بهم خيره شدن...

كه محسني متوجه دست رو شكمم شد ..

به صورتم نگاه كرد ...

و با پوزخند :

محسني- حالتون خوبه ؟

 

تاجيك نگاهي به من وبعدم به شكم كرد.. و بي توجه به سوال محسني

 

تاجيك- - گفتم بقيه كجان ...؟

 

ديگه نمي تونستم خودمو كنترل كنم ...و بدون حرفي... سريع رفتم تو اتاق ...

صبا و فائزه كه ولو رفته بودن و تو اتاق غش كرده بودن از خنده ..تا منو ديدن ... خندشون شدت گرفت ....

كه منم بدتر از اون دوتا با ديدنشون به خنده افتادم و به كل حضور محسني و تاجيكو فراموش كردم ..... ...

 

تاجيك با فرياد - اينجا چه خبره؟.

 

 

.سه تايي از جامون پريديم ...

محسني هم اروم... پشت سر تاجيك .. وارد اتاق شد ....

سه تايمون به حالت شرم گونه ای سرمونو انداختيم پايين ..

 

تاجيك- صداي خنده اتون كل بيمارستانو برداشته ...

 

تاجيك- خانوم فرحبخش از شما بعيده ...

 

صبا نيم نگاهي به محسني انداخت و زود سرشو انداخت پايين...

 

تاجيك- خانوم كمالي شما چرا؟

بعدم رو به من

 

تاجيك- از تو ام كه انتظاري نيست .....مطمئنم این دوتا رو هم تو خراب كردي

 

با ناباروي سرمو گرفتم بالا ...حالا این محسني بود كه به خنده افتاده بود ...

تاجيك- ميشه بگيد به چي مي خنديديد؟ .... بلكه ما هم بخنديم

تاجيك- با تو ام صالحي

 

نمي دونستم چي بايد بگم

....تا جيك با اخم و محسني هم با لبخندي كه بيشتر به تمسخر شبيه بود ...بهم خيره شدن

تاجيك- صالحي؟

سريع به چشماش نگاه كردم كه تو همين لحظه يكي از همراهاي مريض وارد اتاق شد...

ببخشيد

همه برگشتيم طرفش ...

 

- اوف .....خدا خيرت بده مرد..... نجاتم دادي

 

 

ادامه دارد.....

 

 

فصل يازدهم:

 

هنوز نفسم سرجاش نيومده كه با صداي فرياد همراه بيمار..

دوباره نفسم ته افتاد

همراه بيمار- اين چه بيمارستاني ...يه نفرم نيست كه به دادمون برسه

تاجيك با اين حرف همراه مريض كلي بهم ريخت ...و در حالي كه معلوم بود كلي بهش بر خورده ... سعي كرد جلوي بيمار و ما اقتدارشو حفظ كنه

تاجيك- اقا اينجا بيمارستانه .....صداتونو بياريد پايين ...

سريع با اين حرف تاجيك ..با خودم فكر كردم كه

:".نمي گفتيم بيمارستان..هر عقب افتاده ذهني با ديدن سر وضعمون مي فهميد كه بيمارستانه..اخه .چه لزومي به گفتن بود ."

و پوزخندي رو لبام نشست ..كه دور از چشم محسني نموند .....زودي لب پاينمو گاز گرفتم... كه ديگه سانس دوم پوزخندمو نبينه ...

همراه مريض كه نمي دونست چطور به اين تاجيك زبون نفهم حالي كنه...كه اي بابا ...مريضم دار جون مي ده ....

انقدر برا من كلاس نذار ... روشو بر گردوند... سمت محسني و استينشو كشيد

همراه مريض- برادرم..برادرم..

.از سرشب كه از اتاق عمل اوردنش ..مدام درد داشت ... هي به خودش مي پيچيد ....يكي از اين پرستارا هم محض رضاي خدا بهش سر نزده ....

الان امدم كمي جابه جاش كنم ..كه ديدم از جاي بخيه اش داره خون مي ره

 

محسني به محض شنيدن اخرين حرف ...همراه مرد به طرف اتاق مريض دويد ....

من هنوز سرجام وايستاده بودم ...صبا و فائزه سريع از كنارم رد شدن و رفتن دنبال محسني

تاجيك- صالحي ...امروز بهت گفتم بيايي پيشم كه نيومدي ..

اينم از كار الانت ...وقتي يه توبيخ بگيري و اسمتو بزنم رو برد مي فهمي كه از اين به بعد ...چطور رفتار كني

و بعد با عصبانيت:

تاجيك- مگه تو مسئول مريضاي اون اتاق تو نيستي ...؟

دهنم خشك شده بود ...فقط تونستم سرمو تكون بدم

تاجيك- مسئولش تويي.... اونوقت بايد بچه ها به جاي تو برن...

از دست خودم خيلي عصباني شدم....

.سرشو تكون داد..و دستشو به طرف در گرفت

تاجيك - زود باش ..عجله كن

.كمي هول كرده بودم ...انگار اولين بارم بود ..حتي نمي دونستم بايد كدام اتاق برم ....

فقط مي خواستم از زير نگاههاي اعصاب خرد كنه تاجيك در برم ...

بي هدف از اتاق خارج شدم و... به يه طرفي حركت كردم ..مثل گيجا رفتار مي كردم ....با در امدن فائزه به همراه برادر مريض از در اتاق.... فهميدم كه بايد كجا برم ....

سرعت قدمها بيشتر كردم ...و خودمو به اتاق رسوندم ...صبا و محسني بالا سرش بودن...

محسني- اين چرا بخيه هاش باز شده ....

صبا كه كمي هول كرده بود...

صبا- اصلا خونريزيش بند نمياد ...

محسني - تا اتاق عملم....... نميشه تكونش داد...

محسني- بايد موقتا خون ريزيشو بند بياريم ...تا برسونيمش به اتاق عمل ....

صبا سرشو اورد بالا ...تا منو ديد

صبا- چرا اونجا ايستادي ...؟

به دستاش اشاره كرد ..

صبا- بيا اينجارو بگير.... تا من برم بگم اتاق عملو اماده كنن...

وقتي ديد حرفي نمي زنم و... ايستادم .....صداشو بلند تر كرد

صبا- حركت كن ديگه ..

.با دادش تلنگري خوردم و زودي رفتم پيشش .... دستمو گذاشتم جاي دستش....

تا محسني بتونه زخمو ببنده و مانع از خونريزي بيشترش بشه ...

بيمار از حال رفته بود ..و رنگ صورتش درست شده بود مثل زرد چوبه ..

به لباش نگاه كردم ..خشك خشك بودن

هنوز به لباش خيره بود كه با داد محسني سرمو چرخوندم طرفش

محسني- حواست كجاست؟ ..درست نگهش دار...

حسابي ترسيده بودم ...و تو اين گيرو واگير هم... مدام يكي سرم داد مي زد...

تو اون لحظه ها همش به اين فكر مي كردم ...چرا دارم انقدر خنگ بازي در ميارم ....و دست و پا چلفتي هستم

كه يه دفعه صداي دستگاه در امد ...

 

 

ادامه دارد............

 

دستام شروع كرد به لرزيدن......چشمام به خط صاف و گوشام به بوق ممتد.صداي دستگاه ...تحريك شدن ...و انگار از كار افتادن

رنگم پريد ..

محسني- .زود باش... دستگاه شوك بيار ..دچار ايست قلبي شده ...

تمام دستام خوني شده بود ......نمي تونستم از جام تكون بخورم

محسني- مگه كري؟

اشك تو چشمام جمع شد... چونم لرزيد و دقيقتر به دستگاه خيره شدم

 

محسني با داد-صالحي؟

با صداش از جام پريدم و به چشاش خيره شدم ...

 

محسني- شوك بيار الان از دست مي ره

خداي من شوك..شوكو الان بايد از كجا بيارم ؟

لبام مي خواست از هم باز بشه و بپرسه چي هست اين شوك لعنتي ...مغزم بدجور هنگ كرده بود....

 

به مريض نگاه كردم و نا خواسته از دهنم پريد

- اون مرده

 

محسني كه از كارام و حرف ..حسابي عصباني شده بود...

تختو دور زد و امد طرفم....هنوز دستام رو زخم بود ...

 

همش ذهنم داشت ازم سوالاي مسخره مي پرسيد

" چرا اين امد اينور"

با فرياد:

محسني- برو اونور

 

ولي از جام تكون نخوردم ...

همش از خودم مي پرسيدم... اخه اگه برم اونور.. پس زخمش چي ميشه ...

محسني رفت پشتم ...سرمو چرخوندم ...

 

"اه دستگاه شوك... فهميدم اينه ...اين كه اينجاست..اينجاست "

محسني- گفتم برو اونور

خواستم كمي جا به جا بشم كه چنان هلم دادكه دستام از زخم جدا شد و افتادم رو زمين...

با دو دست يقه پيرهنشو كشيد ..چنان كشيد كه چندتا دكمه پيرهنش كنده شد...

 

صبا وارد اتاق شد ...زودي نگاش بهم افتاد...كه با صداي محسني سرشو چرخوند طرفش

 

نمي دونست بياد طرف من يا بره طرف بيمار

 

محسني- كجايي ؟...بدو بيا كمكم ....

و صبا بدون معطلي ... رفت به طرف تخت

 

هنوز صداي دستگاه تو گوشم بود ....

 

صبا دستگاه اكسيژنو قطع كرد و زودي تمام سيم و دستگاههايي كه به بيمار وصل بود ازش جدا كرد ..

پيرهنشو بيشتر باز كرد و زودي پدالهاي دستگاهاي به الكترو ژل اغشته كرد و داد دست محسني ...

 

با اولين شوك بيمار از جاش تكون خورد ...ولي هنوز دستگاه صداش قطع نشده بود ...يه بار ديگه بهش شوك دادن

 

شايد تمام اين اتفاقات به يه دقيقه هم نكشيد ...ولي براي من قرني بود ...

 

كه با سومين شوكي كه محسني وارد كرد ..صداي دستگاه برگشت به حالت اوليه ...

برگشتن صدا دستگاه به حالت قبليش ...نفس حبس شده امو داد بيرون و بهم جون داد

محسني- اتاق عمل اماده است؟

صبا- بله

محسني- الان مي تونيم ببريمش ...فقط زود باش ...

دوتا خدمه همراه تاجيك وارد اتاق شدن ...

تاجيك- دكتر هماهنگيا لازم انجام شده مي تونيم حركتش بديم ..

 

محسني به همراه صبا و دو خدمه مريضو با همون تختش از اتاق خارج كردن تا زودتر به اتاق عمل برسوننش...

اشكام در امد..دستامو اروم اوردم بالا..و به خونايي كه بين انگشتا و ناخونام رفته بود خيره شدم ...

ديگه كسي تو اتاق نبود ...

 

"بي عرضه ..حتي نمي توني جون يه نفرو نجات بدي ......"

 

به هق هق افتادم ...با ياد اوردي تنه اي كه محسني بهم زده بود ...و با اين كارش بهم حالي كرد ه بود كه ...چقدر بي عرضه ام ...

اشكم بيشتر شد و دستام گذاشتم رو صورتم ...

فائزه كه داشت از كنار در رد مي شد... با ديدن من پريد تو اتاق

فائزه- چي شده چرا گريه مي كني ؟

فائزه- عزيزم چيزي نيست.. حالش خوب ميشه...

زير بازومو گرفت تا بلندم كنه

فائزه-....ديدي كه محسني بالا سرش بود ..همه چيز مرتبه ...

نمي دونم چرا گريه ام بند نمي امد ...شايد به خاطر داد و فرياداي محسني بود ..شايدم دست و پا چلفتي بودن خودم

تا بلندم كرد بهش تنه زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ...

تا حالا چنين گندي بالا نيورده بودم......

دلم مي خواست زودي مي رفتم خونه ....بايدم مي رفتم .خيلي بهم ريخته بودم ....

 

خداروشكر تاجيك اون دور و اطراف نبود ..به اتاق استراحت برگشتمو رو پوشمو در كوتاهترين زمان در اوردم و زودي پالتومو پوشيدم ....

بدون توجه به سر و صورتم از بيمارستان خارج شدم ...صداي هق هقم بند نمي امد

...هوا خيلي سرد بود ...اما اشكايي كه رو صورتم جاري مي شد ..صورتمو براي مدت كوتاهي گرم مي كرد ....

از مقابل نگهباني رد شدم..

دست كردم تو كيفم تا سوئيچو در بيارم تازه يادم افتاد...

اي دل غافل ...ماشيني كه در كار نيست

شدت گريه ام بيشتر شد ....

سرمو چرخوندم تا بتونم يه اژانس تو اون موقع شب پيدا كنم ...اما چيزي پيدا نمي كردم ...

بد بختي ...با گريه هام و سرماي هوا اب بينيمم راه افتاده بود .....

دستمو اوردم بالا و با پشت دست زير بينيمو كشيدم كه باز چشمم خورد به نوك انگشتاي خونيم ...

- لعنتي لعنتي ..

.دستمال كاغذيي.... از كيفمو در اوردم و در حال راه رفتن افتادم به جون دستام

..

- چرا پاك نميشن ...

از جلوي در سفيدي كه شيشه هاش اينه اي بود رد شدم...مكثي كردمو برگشتم به عقب ... و به صورتم خيره شدم

رو پيشونيم و گونه هام اثر خون بود ...

 

 

 فصل يازدهم:

داشتم بالا مي اوردم ...با دستمال كاغذي محكم شروع كردم به پاك كردن خوناي روي صورتم ...
انقدر حالم بد شده بود كه همش احساس تهوع داشتم و سعي مي كردم با سرفه بالا بيارم ...
ولي فايده اي نداشت ...
دست راستمو به ديوار تكيه دادم و دست چپمو گذاشتم رو شكمم و خم شدم ...چندتا نفس عميق كشيدم ..
گوشيم زنگ خورد ...

به زور و به سختي گوشي رو از توي كيفم در اوردم
صبا بود ..

.چشمامو بستم و باز كردم و رد تماس زدم
و دوباره گوشي رو انداختم توي كيفم ...

اروم رومو برگردوندم طرف در تا ببينم اثري از خون رو صورتم مونده يا نه ...
با نا اميدي دستمو بردم بالا و رو پيشونيم كشيدم ..

تمام صورتم قرمز شده بود ...مدام صحنه هاي چند دقيقه قبل جلوي چشمم مي امد...
همونطور كه خم شده بودم به راه افتادم ...
هواي ازاد و سرد بيرونم نمي خواست كمكي به حال داغونم كنه

"اخه چطور تونسته بودم انقدر گيج بازي در بيارم .... "

از جلوي در هر مغازه يا خونه اي كه رد مي شدم تصويرمو مي ديدم ..
.هنوز تو خيابون اصلي بودم و از بيمارستان زياد دور نشده بودم ....
گوشيم زنگ خورد ..اهميتي ندادم ...
دلم مي خواست زودتر به خونه برسم و يه دوش اب گرم بگيرم و سبك بشم ...
چند قدم راه نرفته بودم كه هجوم چيزي رو به گلوم احساس كردم و سريع دويدم طرف جوي اب ....

در حالت نشسته... دستمو تكيه دادم به درخت كنار جوي ....و هر چي تو معده ام بود وبالا اوردم ....
وقتي مطمئن شدم كه روده موده اي براي خودم نذاشتم..

. با پشت دست دهنمو پاك كردم و همونجا به درخت تكيه دادم و روي زمين نشستم
كه كمي حالم جا بياد ...
چشمامو بستم ...
و سعي كردم فكر كنم كه :
چرا يكم تو كنكور جون نكندم كه حداقل پزشكي يه چلغوز ابادي قبول بشم ....

سرمو كج كردم به طرف راست.. هنوز چشمام بسته بود...

-چرا براي فرار از حرف فاميل و خانواده اين رشته رو انتخاب كردم ...
كاش يه سال ديگه مي نشستمو و عين بچه ادم درس مي خوندم ...
به جهنم كه مي شد سه سال

من به درد اين كار نمي خورم ....

به ياد دختر خاله ام افتادم كه مهندسي عمران قبول شده بود ..يه سال از من كوچيكتر بود ...
و همون سال اولي كه شر كت كرد.... قبول شد ..ولي من سال دوم قبول شدم ....

با اينكه پدر و مادرم مستقيم چيزي بهم نمي گفتن
ولي با اون نگاهها و طرز حرف زدناشون مي فهميدم كه چقدر دلشون مي خواد دخترشون يه رشته تو دهن پر كن قبول بشه ...

دختر برزگه جناب صالحي چرا بايد پرستار مي شد .؟...كه نتونه با افتخار جلوي دوست و اشنا بگه دختر منم دانشگاه مي ره ....و قراره پرستار بشه

يادمه وقتي با خوشحالي دنبال كد قبوليم گشتم ..پدرم حتي يه تبريك خشك و خالي هم بهم نگفت ....

ياد مهدي ..برادرم افتادم كه قبل از قبول شدنم ...شده بود خوره جونمو هي مي گفت دانشگاه دانشگاه ....(خدا از اين برادرا نازل نكنه )
بعد از قبوليم ...كه .همش بهم مي گفت ..

- اوه خدا جون...حتي نمي خوام يادم بياد كه چي بهم مي گفت ....

اشكم در امد ....

- من اين رشته رو نمي خوام

چرا كسي نمي خواد بفهمه كه پرستاري هم يه شغله...و براي قبول شدنش چقدر جون كندم ..چرا هر كي مي فهمه من پرستارم ...
هرچي كه مي خواد بهم نسبت مي ده ...

اون اوايل كه طرحمو شروع كرده بودم ....
يه روز تو بيمارستان كه مشغول اماده كردن دارو ها براي بيمارا بودم .....يكي از همراهاي مريضا امد پيشم
ببخشيد
- بله
مريض ما بايد بره دستشويي
با اين حرف دهنم باز موندو سعي كردم اروم باشم
- خوب اگه مي تونه راه بره ببريدش دستشويي ....
و اگرم نمي تونه كه لگن هست...
همراه با تعجب: يعني ما بايد اينكارو كنيم ؟

با ياد اوري اونروز ....گريه ام شدت گرفت....
اگه صبا نبود و به يارو حالي نمي كرد كه اين وظيفه ما نيست و اگه حال بيمارتون ... خيلي بده... كه به تنهايي نمي تونيد و بايد كسي ديگه اي هم كمكتون كنه ... خدمه بيمارستان هستن كه مي تونيد از اونا كمك بگيريد

حتما خودم طرفو 7 باره كشته بودمش

يا روزي كه حال يكي از مريضا خيلي بد شده بود ....و ما چيزي كم نذاشته بوديم و سر اشتباه يكي از پزشكاي تازه كار ...به خاطر تجويز داروي اشتباه ....اين بلا سرش امده بود ..

خانواده اش افتادن به جونم ....كه من حواسم نبوده و داروي اشتباه دادم ..و قتي برادر بيمار بهم پريد تا جونمو يه جا بگيره.... تو راهروي بيمارستان با صداي بلند داد مي زد ...و بهم مي گفت
استفراغ جمع كن ...

به هق هق افتادم ....

- نه من ديگه اين كارو دوست ندارم ..مي خوام برگردم خونه امون ....مي خوام برم شيراز ..از اين شهر بدم مياد ...

دوتا دستمو بردم بالا و همزمان رو صورتم كشيدم..تا اشكامو پاك كنم ....به سختي از جام بلند شدم ....

به طرف خيابون رفتم ....مي خواستم براي اولين ماشيني كه مياد دست بلند كنم ..و يه راست برم خونه ....
خيلي خنده دار بود...توي خيابون به اون بزرگي پرنده هم پر نمي زد... چه برسه به ماشين ..براي چي وايستاده بودم ...خودمم نمي دونستم

15 دقيقه اي سرپا وايستادم ولي دريغ از يه مورچه كه از كنارم رد بشه ...
نفسمو دادم بيرون و با ناراحتي به راه افتادم ...
10 قدم برنداشته بودم كه صداي بوق ماشيني از پشت سرم امد ...در حال راه رفتن سرمو چرخوندم به عقب ...

داشت براي من بوق مي زد ...
مدل ماشينش بالا بود..حتما مزاحمه ...

سرمو برگردوندم و راهمو ادامه دادم ...چندتا بوق ديگه زد ...و چراغ داد ....
دوباره به عقب نگاه كردم نور چراغاي ماشين نمي ذاشت ببينم كي پشت فرمونه ...

چقدر پيله هم است ...اين بدبختم حتما امشب نتونسته ..يه چيز خوب گير بياره كه افتاده به جونم ....

بي توجه به بوق زدن مجددش ...مي خواستم برم اونطرف خيابون كه حركت كرد و امد كنام وايستاد..
شيشه هاي ماشين دودي بودن و من نمي تونستم داخلو ببينم ...
به شيشه خيره شدم ...

به ياد چند روز پيش افتادم ..كه داشتم يه فيلم هند ي مي ديدم....
پسر عاشق براي اينكه گلو به دست دختر مورد علاقه اش بده ..
با ماشين رو بازش با سرعت به طرف دختر رفت و توي يه حركت كاملا فضايي و خالي بندانه هندي ...
ماشينو كوبيد به يه سكو و ..ماشين كله معلق زد ..
و دقيقا ماشين رفت بالا سر دختر...
نه اينكه دختر هم خيلي شجاع بود ..ككشم نگزيد كه چي ؟
كه الان اين ماشين بالا سرم چيكار مي كنه؟ ..اصلا از كجا امده ؟..چرا امده ؟..و از همه بدتر الان مياد پايينو و لهم مي كنه

تازه جونم مرگ شده ذوق مرگ هم شده بود ...
.
از قضا همون موقعه ماشين چرخيد و پسر تو همون كله معلق زدن .دست دراز كرد و گلو گذاشت تو دستاي دختره ....
يعني منم كه نديد بديد ..دهنم كش رفته بود از اين همه خالي بندي

اونروز چقدر خنديدم و غش و ضعف رفته بودم با ديدن اين فيلم هندي ..
از اون روز بود كه با خودم عهد بستم هر كي اين كار با هام بكنه منم بهش بگم بله...

خنده ام گرفت ...و براي لحظه اي ناراحتيمو فراموش كردم ...
با خودم"اگه تو هم بالا سرم كله معلق بزني جوابم اره است "
بعد از چند ثانيه شيشه دودي پايين رفت ...
درست مثل اين فيلم هنديا ...
"خدا كنه پسرش خوشگل باشه .."
انقدر ناراحت بودم كه يه لحظه هم با خودم فكر نمي كردم...اين كيه ...چرا وايستادم تا ببينم اين يارو كيه ....

تا اينكه صورتش نمايان شد

- اه اينكه .......




ادامه دارد...........................

 

فصل دوازدهم :

"اين اينجا چيكار مي كنه "
سرمو تكون دادم
- سلام

سلام.... اين موقع شب ..تنها ..اينجا چيكار مي كنيد؟

به خيابون نگاهي انداختم
- مي خواستم برم خونه ....ولي يه ماشينم پيدا نكردم

تا الان بيمارستان بوديد ؟

فقط سرمو تكون دادم
خم شد به طرف در ....و درو برام باز كرد

بفرماييد بالا مي رسونمتون

نمي دونستم چي بگم ..
چي بايد مي گفتم ..بايد از خدامم مي بود...به در باز شده نگاه كردم ...

بيايد بالا ..هوا سرده

درو باز كردم و سوار شدم ...
بهم لبخند زد
سرمو گرفتم پايين و دستامو زير كيفم قايم كردم

خيلي وقته تو اين بيمارستان كار مي كنيد ....؟

سرمو اوردم بالا و بهش كه به رو به رو خيره بود نگاه كردم ...
دوباره سرمو گرفتم پايين
-نزديكههه. ..نه..نه دقيق دقيقش ميشه 1 سالو 2 ماه
فقط سرشو تكون داد...
سرمو چرخوندم به طرف پنجره

بفرماييد

با تعجب رومو از پنجره گرفتم و بهش خيره شدم
جعبه دستمال كاغذي رو گرفته بود جلوم
لبخندي زد :
رو پيشونيتون... يكم خونه
زود دستمو گذاشتم رو پيشونيم ...و سعي كردم با دستم پاكش كنم ...
جعبه رو تو دستش كمي تكون داد...:
برداريد
"واي الان ميگه عجب پرستار حال بهم زني .....خدايا خودت تا رسيدن به خونه ...بهم رحم كن كه از خجالت اب نشم "
لب پايينموگاز گرفتمو با خجالت دستمالو كشيدم بيرون و يه تشكر زير زبوني كردم ....
به سر ميدون رسيديم
از كدوم طرف بايد برم؟

- شما تا ميدون بعدي بريد... بقيه اشو خودم مي رم
اين موقع شب فكر نمي كنم ماشين گيرتون بياد ...تا منزل مي رسونمتون
انقدر خجالت كشيده بودم كه كلي گرمم شده بود...
شما فقط ادرسو بديد
-اخه
با لبخند :
بگيد
"وقتي ديدم داره انقدر اصرارمي كنه ....دلم نيومد دلشو بشكنم ...خودش مي خواد ديگه ... به من چه اصلا "
- شما بريد.... راهو بهتون نشون مي دم
هر دو ساكت شديم ..نفسمو دادم بيرون
- شما چرا .. تا اين موقع شب تو بيمارستان مونديد ؟
به طرفم برگشت..دنده رو عوض كرد
خودتون كه اخلاقشو ديديد....
- اهان بله ...
با خودم "كاملا واقفم .... دقيقا مثل سگ پاچه مي گيره "
و با اين فكر به پاچه هاي شلوار اتو كرده اش خيره شدم ...
- شما پدرشون هستيد؟
نه من دايشم
ابروهامو انداختم بالا
- چه جالب.... همش فكر مي كردم كه شما پدرش هستيد
و همينطور بي هوا پرسيدم
- پس چرا من پدرشونو نديدم ..امدن بيمارستان ديگه ..نه؟
ساكت شد و حرفي نزد ...
باز بي موقع حرف زده بودم ....بايد درستش مي كردم ..خدا كنه فقط گند نزنم
- ببخشيد نبايد مي پرسيدم
لبخندي زد :
پدرش نبود كه بياد
بايد بابت رفتار تندش از شما معذرت بخوام
زود و با دستپاچگي
-نه نه شما چرا ..شما كه حرفي نزديد
اگرم كسي بايد معذرت بخواد اون شما نيستيد اونه...كه بايد...
واي باز گند زدم
- يعني يعني چيزي نشده كه كسي معذرت بخواد ...من پرستارم..بيمار حق داره ..ايشونم حتما خيلي درد داشتن ..بهشون حق مي دم ...

در هر صورت حق نداشت اونطور با شما حرف بزنه
-نه بابا اين چه حرفيه ...بايد دق و دليشو يه جايي خالي مي كرد ديگه ...
سرمو گرفتم پايين
"چه كسيم بهتر از من...."
"اخه اين چه طرز حرف زدنه دختر ...تو چيزيم از ادب سرت ميشه ....متاسفانه نه سرم نميشه "
فكر مي كردم باز بيايد و بهش سر بزنيد...
- من تو اون بخش كار نمي كنم
سرشو به طرفم چرخوند
قرمز كردم ...چرا امشب من انقدر گند مي زنم
- خوب... خوب... داشتم از اون بخش رد مي شدم..گفتم بيامو يه سري هم به ايشون بزنم ...
به خنده افتاده بود ...
يعني تو گند زدن يكم...چقدر زود دستمو برا همه رو مي كنم
بهزاد يكم اخلاقش تند هست... ولي مثل بچه هاست ....زود لج مي كنه ..زود قهر مي كنه و خيلي زود م اشتي...به مادرش رفته ...
همونطور كه سرم پايين بود فقط سرمو تكون دادم ...
"پس مادرش ديگه بايد چه اعجوبه اي باشه..خدا به داد عروس خانواده برسه ..حتما تا سر سال..بدبخت.. 10 باره جون به عزرائيل داده...چرا امروز من انقدر درباره مرگ فكر مي كنم ..استغفرالله "
- كي مرخص مي شن؟
دكتر سر شب امدو سري بهش زد ... گفت براي اينكه مشكلي پيش نياد ..بهتره فردا رو هم بمونه
ولي اين بچه كم طاقته ..با اصرار..... دكترو راضي كرد كه فردا مرخص بشه

دستمو بلند كردو مسيري رو نشونش دادم:
- لطفا از اين طرف
****
بلاخره بعد از يه ربع ساعتي رسيديم ...
- ممنون همين بغل نگه داريد
از ماشين پياده شدم ...سرمو از پنجره كمي بردم تو ..
- خيلي ممنون...اگه شما نبوديد ..نمي دونم بايد تا كي منتظر ماشين وايميستادم
دست كرد تو جيب بغليش و كارتي در اورد ...و به طرفم گرفت :
اين شماره و ادرس شركت منه ...
به كارت تو دستش خيره شدم
" به چه دردم مي خوره اخه ....توام دلت خوشها مرد....اما خو چيكار بايد مي كردم دور از ادب بود .بايد مي گرفتمشو و يه لبخند مي زدم ."
كارتو از دستش گرفتم ..و مثل خنگا يه لبخند زدم

به كارت نگاهي انداختم
بهنام علي پور
"الحق كه اسم بهنامم مثل ماشينت بهت مياد "
شايد يه موقع كاري پيش امد ..خوشحال ميشم بتونم كمكي كرده باشم

فقط لبخندي زدم
- بازم ممنون ... خداحافظ
سرشو تكون داد..از ماشين كمي فاصله گرفتم
ولي ديدم حركت نمي كنه ...
چيزي نگفتمو به طرف ساختمون رفتم ...كليدو از ته كيفم در اوردم و درو باز كردم يه قدم گذاشتم تو و برگشتمو بهش نگاه كردم...
تا ديد من وارد خونه شدم ..ماشينو روشن كرد
براش دستي تكون دادم و رفتم تو



ادامه دارد.......

 

فصل سيزدهم :

جلوي در اسانسور وايستادم
دستمو اروم گذاشتم رو دكمه و فشار دادم..در سريع باز شد
- چطوره از پله ها برم بالا....
اين همه پله .........مگه مغز خر خوردي؟
از سر شب خوردم ...كه انقدر گند مي زنم ...
ياد محسني و حركتش افتادم ...دوباره داغ دلم تازه شد....
الان با خودش مي گه هرچي درباره اين دختره فكر مي كردم درست بوده.....
نفسمو با ناراحتي دادم بيرون و بي خيال اسانسور...به طرف پله ها رفتم ...
بعد از كلي بالا امدن از پله ها ..در حال جون دادن ..رو يكي از پله ها نشستم تا نفسي تازه كنم ...
"عقل نداري ..... خوب با اسانسور بيا ....فعلا كه از مخ تعطيلم تا بعد "
سرمو تكون دادم..
بايد فردا يه كاري كنم كه بفهمه من بي عرضه نيستم
ولي چيكار؟ ...مگه مي خواي فردا بري ؟
اره
خيلي احمقي...بعد از اون خرابكاري.... با چه رويي مي خواي بري
واي....تاجيكم بفهمه جيم زدي و رفتي ..حالتو بد مي گيره
پس چيكار كنم ؟
دو سه روز ...شان خودتو حفظ كن و بتمرك تو خونه
اوه چه شاني.... هر كي ندونه فكر مي كنه كي بودم و چه توهيني بهم شده ...
پس چطور حال محسني رو بگيرم ...؟
نه پنچر كردنم قديمي شده .....واي حتمي فهميده كار من بوده...
اره كه فهميده ..خود ابله ات همه چي رو به عزرائيلت گفتي ...
سريع دستمو گذاشتم رو دهنم
واي نره به تاجيك بگه...واي مامان من امروز چيكار كردم ....
محسني محسني ...
با استرس از جام بلند شدم
خاك تو گورم ...
با سرعت از پله ها بالا رفتم ....
بايد به مرواريد بگم ...يعني به تاجيك ميگه ...
دستام سر شده بود و پاهام هم بي حس... بلاخره رسيدم ...
خدايا ..اگه وقت كردي يه عقل درست و حسابي به جاي اين مخ اكبندم بهم بده ..

كليد درو اوردم تا درو باز كنم ..اما دستام بي حس بود و كليد از دستم افتاد ....خم شدمو و برداشتمش ...دوباره افتاد ...
پيشونيمو تكيه دادم به در ...اشكم داشت در مي امد ...به كليد روي زمين خيره شدم ...
با ارامش رو زمين نشستم ..... كليدو برداشتم و سعي كردم محكم تو دستم بگيرمش ...و كليد گذاشتم رو قفل ولي در باز نمي شد ...
-باز شو ديگه ....
خدا كنه مراوريد خواب نباشه...
مي دونستم عادت داره تا خوابش ببره هندزفريشو بذار ه تو گوشش و همراه با اهنگ كپه اشو بذاره رو بالش...دستمو گذاشتم رو زنگ
دوبار... فشار دادم..
- واي نمي شنوه ...
با شدت كليدو بردم تو ..و با عصبانيت با هاش ور رفتم ....دستگيره درو گرفته بودم و به در بدو بير اه مي گفتم
- تو هم مي خواي حالمو بگيري ..توي زبون نفهمم مي خواي بگي بي عرضه ام .
.د باز شو ديگه...
اعصابم خورد شد و با نوك كفشم محكم كوبيدم به در كه چشام سياهي رفت...
از درد پامو اوردم بالا و شروع كردم به بالا و پايين پريدن...
مي خواستم صدامم در نياد ...ودردمو با گاز گرفتم لب پايينم خالي كنم ...اروم پامو گذاشتم رو زمين ...
-لعنتي ...
به سمت كليد رفتم و سعي كردم با ارامش يه بار ديگه امتحان كنم ..اما بازم .....
مشت محكمي كوبيدم به در ...........كه همزمان در رو به رويي باز شد ...
چرخيدم
محمد- شماييد؟
شونه هامو انداختم پايين......بهش خيره شدم ..فكر كنم با سر و صداي من از خواب پريده بود
-باز نمي شه
محمد- مگه دوستون خونه نيست؟
- نمي شنوه ..زنگ زدم ولي انگار نمي شنوه ...
از در خارج شد و به طرفم امد ..
.وقتي بهم نزديك شد ...يه جوري بهم خيره شد كه احساس كردم داره فكراي بدي مي كنه
-شيفت شب داشتم ....حالم خوب نبود ...ديگه واينستاد م .... امدم خونه
محمد- من
-لطفا اگه مي تونيد درو باز كنيد ...من اصلا حالم خوب نيست...
معلوم بود جوابشو گرفته كه ديگه چيزي نگفت ....
مثل صبح به در زور اورد..... بلاخره درو باز كرد ...كليد و در اورد و به طرفم گرفت .
.از دستش عصباني بودم بهش نگاه نكردم و كليدو از دستش گرفتم و خواستم بذارم تو كيفم كه همزمان كارت دايي بهزاد افتاد بيرون....
خم شد و كارتو از روي زمين برداشت و بهش نگاهي انداخت ....و بعد م به من
با نگاه مشكوكي كارتو به طرفم گرفت ...
اين طرز نگاهش ....خيلي عصبانيم كرد ...
با حالت طلبكارانه اي بهش خيره شدم و جلوي چشماش با عصبانيت كارتو ريز ريز كردم ..
و پرت كردم رو هوا ...
هنوز چشم تو چشم بوديم ....
محمد- ببخشيد من..
-بله قصد بدي نداشتيد ..جز اينكه به خودتون اجازه داديد و هر فكري كه مي خواستيد درباره ام كرديد
به طرف در رفتم
محمد- خانوم صالحي
برگشتم طرفش
محمد- شما اشتباه مي كنيد
-اگه اشتباه مي كنم... اون نگاه كردناتون چه معني مي ده ...؟
محمد- من..من متاسفم.. ببخشيد
وديگه حرفي نزد و به طرف خونه خودشون رفت ...
به حركاتش نگاه مي كردم ..جلوي درشون چرخيد به طرفم... كه من محكم درو بستم و رفتم تو ...
كفشامو با پام داشتم در مي اوردم
- احمق بي شعور.... فكر كرده كيه ..انگار همكاره ساختمونه ..پسره عزب ديلاق
شال ابي مرواريد كه خيلي مورد علاقه اش بود از سرم كشيدم و پرتش كردم يه طرف.... پالتومو هم كندم انداختم رو مبل ....
و پريدم تو حموم ...شير ابو باز كردم ...تا قبل از رفتن زير دوش... اب گرم بشه




ادامه دارد..............
فصل سيزدهم:

 

 

هر چي شامپو مو وبدن بود و رو خودم خالي كردم ....فكر كنم يه نيم ساعتي تو حموم بودم ...

***

از در حموم امدم بيرون به ساعت نگاهي انداختم ....

كمربند روبدوشامبرمو محكم گره زدم و به طرف يخچال رفتم...

بسته شير در اوردم و كمي ريختم تو ليوانو. و گذاشتمش تو مايكروفر ...تا گرم بشه ...

به طرف پنجره رفتم و با حوله شروع كردم به خشك كردن موهام

- فردا نمي رم ...اين يارو رو هم ادب مي كنم ....

اوه خدا چقدر بايد من بي عرضه. ادم... ادب كنم ..محسني و محمد...بهزادم كه ادم كردم ...

با پوزخند:

- چقدرم موفق بودم ..

بايد يه فكر درستو و حسابي بكنم ...مثل همه فكراي گند قبليت ...

صداي مايكروفر در امد ...

ليوانو برداشتم و پشت ميز اشپرخونه نشستم ..دستامو دور ليوان گرفتم ..

وقتي داغيش نوك انگشتامو سوزوند ليوانو بلند كردم و به لبام نزديك كردم .

 

.كه يه دفعه اشكم در امد و محكم با دست كوبيدم روي ميز ..

- اخه نفهم .. اين همه درس خوندي كه راحت جون يه ادمو بگيري.

-.تو با چه اعتماد به نفسي به هر كي كه مي رسي مي گي پرستارم...

- محسني حالمو بهم مي زني ...مي خوام بكشمت ...و يه دفعه بلند داد زدم

.... اه...

كه همزمان صداي گوشيم در امد ...بلند شدم و از كيفم درش اوردم ..صبا بود...

پرتش كردم رو ميز اشپزخونه و سرمو گذاشتم رو ميز و هاي هاي ..

د برو كه رفتيم گريه

دو بار ديگه زنگ خورد نگاش نكردم ...كمي كه گذشت و اشكم داشت بند مي امد گوشيم دوباره زنگ خورد ...سرمو بلند كردم

به گمون اينكه صباست ..ديگه به شماره نگاهي نكردمو دكمه سبز رو فشار دادم

- چيه عين بخت افتادي به جون اين شماره...

- ادم مزاحم ... وقتي جواب نمي دم... يعني حوصله اتو ندارم ..نه حوصله تو رو ..نه اون دكتر درپيتتو ..فهميدي ؟

يه لحظه سكوت ايجاد شد و بعدم صداي نفسي كه با حرص خالي شد

محسنيي –كجايي؟

نفسم بند امد...

يعني درست شنيده بودم

صدام كرد

محسني – صالحي ؟

بينيمو كشيدم بالاو با ترديد

- بله

محسني – تو محض رضاي خدا... يه خرده عقلم تو اون كله كوچيكت داري ؟

محسني – من كه شك دارم داشته باشي

محسني – چرا هر چي زنگ مي زنن.. جواب نمي دي ؟

تمام تعجبم از اين بود كه ...چرا محسني.؟....چرا اون بهم زنگ زده بود؟..اين همه ادم...بايد اون زنگ مي زد؟

اشكام با شنيدن صداي عزرائيلم يهو قطع شده بودن

محسني – مي شنوي يا هنوز تو بهتي ؟

محسني – الان كجايي؟

سريع تو جام سيخ نشستم ......

- فكر نمي كنم به شما ربطي داشته باشه

محسني با اين حرفم ... يكم از كوره در رفت و با صداي نسبتا بلندي :

محسني – الان حوصله بحث با تو رو ندارم.... مي گم كجايي؟چرا كسي جواب تلفن خونه رو نمي ده...

عصباني شدم

- جواب نمي ديم كه نمي ديم....زنگ زدي كه اينجا هم سرم داد بزني ...و دكتر بودنتو به رخم بكشي

جمله اخر بي اراده.. از دهنم جيم زده بود

ساكت شد...

منتظر شدم كه اون حرف بزنه

با صداي اروم و كمي عصبي :

محسني – نخير خانوم.... شماره خانوم فرحبخشو جواب ندادي ..

.اين بود كه از من خواهش كردن و گفتن من باهاتون تماس بگيرم... بلكه خانوم جواب بدن...

....گريه ام گرفت ولي خودمو نگه داشتم

اين صبا هم ادم نميشه... اين همه ادم بايد از شماره اين عزرائيل ..با من تماس بگيره ...

محسني – كجايي؟ ..خونه اي ؟ اگه خونه اي چرا كسي جواب تلفنو نمي ه...

اب دهنمو قورت داد و با صداي گريه الودي ..

- خونه هستم

محسني - مي ميري زودتر بگي كجايي ...

با داد

- اصلا به شما چه كه ..من كجام....

و گوشي رو قطع كردم

 

 

 

 

 

 

ادامه دارد......

مراوريد از اتاق پريد بيرون

مرواريد- ديوانه چه مرگته..سر شب... نصف شب... حاليت نميشه؟

در حالي كه گريه مي كردم ....و بينيمو مي كشيدم بالا

-تو يكي ديگه برو گمشو.... چرا انقدر زنگ درو زدم ...درو برام باز نكردي؟

مرواريد- هندزفري تو گوشم بود..نشنيدم ..تو كي امدي ؟

گريه ام شدت گرفت

-از تو ام بدم مياد

مراوريد كه خنده اش گرفته بود..:

مرواريد- دوباره كي بهت گفته بالا چشمت ابرو

-نگفته

مرواريد- پس چي ؟

اشكم شدت گرفت

- كاش مي گفت..محكم زده رو ابروم

مراوريد به قهقه افتاد

مرواريد- خدا نكشتت...براي خودت چرا جمله درست مي كني ...

-برو بمير.....

با خنده در حالي كه دستش رو دهنش بود...

مرواريد- بذار حدس بزنم..محسني

در حين فين فين كردم ..سرمو تكون دادم

با دست كوبيد وسط سرم

مرواريد- بس كه خري

- خر اونه... نه من

به طرفم خم شد و دستاشو رو ميز تو هم قلاب كرد

مرواريد- تعريف كن

-صبا همه چيزو بهت گفت؟

سرشو تكون داد

بهش خيره شدم و چونه ام دوباره شروع كرد به لرزيدن

-ابروم رفت مگه نه؟

سرشو با خنده تكون داد

ديگه طاقت نيوردم و سرمو گذاشتم رو دستام كه رو ميز بود

-حالا من با اين ابرو ريزي چيكار كنم؟

مرواريد كه از كارام خنده اش گرفته بود..حرفي نزد و بهم خيره شد

يهو ياد تاجيك افتادم و زودي سرمو اوردم بالا....

-تا جيك

سرشو تكون داد

مرواريد - تاجيك چي؟

-اون فهميد؟

سرشو با ناراحتي تكون داد...

-نه.... ديگه اينجا.... جاي من نيست.... من فردا با اولين بليط بر مي گردم شيراز

-برم خوبه نه؟

سرشو با لبخند به نشونه اره تكون داد

- توي عوضي هم دوست داري من برم... جات باز بشه..اره؟

سرشو تكون داد

دوباره سرمو گذاشتم رو دستام

-چرا هيچ كس منو دوست نداره...

مرواريد- منا تورخدا اين اراجيفتو تموم كن

 

بينيمو محكم كشيدم بالا

-حالا چيكار كنم مراوريد؟

مرواريد- خودت گفتي بر مي گردي شيراز

-حالا من يه زري زدم... تو هم بايد تصديقش كني ؟

مرواريد- نه نگران نباش دختر ..محسني نذاشته بفهمه كه چه اتفاقي افتاده ..

فقط وقتي تاجيك ديده رو زمين داري براي خودت خاله بازي مي كني ... بهش گفتن فشارت افتاده پايين و نتونستي سرپا وايستي و افتادي

-جدي

مرواريد- اره

-يعني باور كنم

مرواريد- اوهوم

-يعني تاجيك و بقيه از اين قضيه خبر ندارن؟

مرواريد- نه

-يعني فقط منو تو محسني و صبا مي دونيم؟

سرشو تكون داد

صداي گريه ام بيشتر شد :

- واي نه ...اون يه نامرده مي خواد منو نمك گيرش كنه..اي بي همه چيز

و دوباره زدم زير گريه

مرواريد كه ديگه نمي تونست خنده اشو نگه داره ..بلند زد زير خنده

مرواريد- پاشو پاشو خوتو جمع و جور كن..كار از كار گذشته ....بد بخت نمك گيرش شدي رفت ..وگرنه يه توبيخ حسابي شده بودي

با دست بينيمو كشيدم

-حالا چرا تو انقدر خوشحالي ؟

مرواريد- من..نه اصلا

-چرا يه مرگ شده ..وگرنه بي خودي انقدر ور نمي زدي..

-سابقه نداشته كسي تو رو بي خواب كنه و تو جدا و ابادشو جلو چشماش نياري ..

 

با خوشحالي ابروهاشو انداخت بالا

مرواريد- فردا يه جا دعوتيم

-كجا؟منم دعوتم؟

سرشو با ذوق تكون داد

- تو چرا امشب اداي اين لالا رو در مياري... هر چيم كه مي گم مثل گاور سرتو تكون مي دي

مرواريد- گاو خودتي و هيكلت

خندم گرفت ..تنها چيزي كه بهم نمي خوره كه مثل گاو باشم... هيكلم بود

مرواريد- خانوم سهند فردا شب من و تو رو دعوت كرده

-سهند؟

مرواريد- اوهوم

-كجا هست اين كوه مهربون

مرواريد- مودب باش..

و با شستش به طرف در اشاره كرد

- سهند دره؟

مرواريد با چشم غره - خانوم سهند ..همسايه رو به رويي

يعني باشنيدن اسم همسايه رو به رويي .... اوار رو سرم خراب شد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 75
  • آی پی دیروز : 236
  • بازدید امروز : 173
  • باردید دیروز : 432
  • گوگل امروز : 12
  • گوگل دیروز : 108
  • بازدید هفته : 2,079
  • بازدید ماه : 7,866
  • بازدید سال : 63,330
  • بازدید کلی : 1,209,738