loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت دوم پریچهر خانم- پدرم مهاجر روس بود. عشق آباد روس. چکمه می پوشید تا زیر زانو، چرم اصل. همیشه خدا یک پارابلوم (هفت تیر) کمرش بود. یه اسب سفید سفید یکدست زیر پاش بود. اسبش رو از ما بچه هاش بیش

master بازدید : 4361 یکشنبه 30 تیر 1392 نظرات (0)

قسمت دوم

پریچهر خانم- پدرم مهاجر روس بود. عشق آباد روس. چکمه می پوشید تا زیر زانو، چرم اصل. همیشه خدا یک پارابلوم (هفت تیر) کمرش بود. یه اسب سفید سفید یکدست زیر پاش بود. اسبش رو از ما بچه هاش بیشتر دوست داشت. یادمه مهترمون که اسبهای پدرم رو نگهداری می کرد یه روز زین اسب رو طوری از پشت اسب کشیده بود که پشت اسب پدرم زخمی شده بود. سر همین خون راه انداخت پدرم. با شلاقش ان قدر اون بیچاره رو زد که داشت می مرد. یه هفته خوابید تا خوب شد. شلاق و صدای کوبیدن شلاق به چکمه علامت اومدن پدرم بود و زنگ خطری برای اهل خونه!

من و برادرم طاهر و خواهر بزرگترم پریوش از زن اول پدرم بودیم. پدرم قد بلند و خیلی خوش صورت بود و با سبیلی پر پشت و چشمانی روشن. خیلی جذبه داشت. خیلی ها اون موقع خاطرخواه پدرم بودن. خونه ما یه باغ بود که نه سر داشت و نه ته. پردرخت. اون قدر عصرها کلاغ روی این درخت ها بود که از صداشون سرسام می گرفتیم. طرف شمال این باغ یه عمارت کلاه فرنگی بود که دو قسمت بود. یک قسمت که مال ما بود ، ده دوازده تا اتاق توش بود. پنج دری و این چیزها!
کف همه شون قالی های کاشان و کرمان. تمام خونه گچبری و آینه کاری! یه ایوون بزرگ داشتیم که جلوش یک استخر بود. پدرم داده بود بهار نارنج توی گلدونهای بزرگ کاشته بودند و وقتی جوونه می زد گلهاش رو که بعد میوه می شد می کردند تو شیشه های دست ساز که شیشه های مشروب پدرم بود. وقتی نارنجها بزرگ می شدند دیگه از توی شیشه ها در نمی آمدند و باغبان آنوقت شاخه متصل به میوه را قطع می کرد. می موند یک نارنج بزرگ داخل شیشه که هر کسی می اومد تعجب می کرد که این میوه رو چطوری کردند تو این شیشه! همه این گلدون ها رو دور تا دور ایوون چیده بود. تا ظهر که پدرم خواب بود. ظهر که بلند می شد مستخدم مخصوص خودش سهراب خان سینی بساط پدرم رو می برد به اتاقش.
سینی بساط پدرم ناهار بودو چند جور ترشی فصل و سبزی تازه که زمستانهاحتی باید پای غذای پدرم باشه که در گلخونه باغ عمل می آوردند و دو جور شربت خانگی و ماست و فلفل سبز و گردو.و پای اصلی بساط شیشه عرق پدرم که توش یک نارنج قل می خورد.
پدرم به محض بیدار شدن شروع به خوردن مشروب می کرد و تا آخر شب این برنامه ادامه داشت. یادم نمیاد یک بار پدرم رو در حال عادی دیده باشم همیشه مست بود.
جز سهراب خان که گویابا خود پدرم از بچگی بزرگ شده بود کسی حق نداشت به بساط یا لباس ف تختخواب و غذای پدرم دست بزنه. تو اون خونه دو باغبان و سه آشپز و چهار نفر خدمتکار در حال خدمت بودند. سهراب خان هم که فقط در خدمت پدرم بود.وسط این باغ یک نهر بزرگ آب جریان داشت که به استخر می ریخت و از طرف دیگر باغ خارج می شد. اینها همه مال این طرف عمارت بود. طرف دیگر عمارت هم تقریبا همین طور بود ولی ما هیچکدوم حق ورورد به اونجا رو نداشتیم و فقط سهراب خان و گاهی دو تا از خدمتکارها برای نظافت ب اون طرف می رفتند.اون طرف عمارت منطقه ممنوعه بود و برای لحظات خوشگذرانی پدرم.
پریوش خواهر بزرگترم رو ده سالگی به مرد سی و چند ساله شوهر داده بودند.فقط شانسی که اورده بود او را برداشته بود و با خودش به یکی از شهرستانها برده بود. من اون موقع 5 سالم بود و برادرم نه یا هشت ساله. اخر باغ یه درختی بود که اگر چهار تا مرد دستاشون رو بهم می گرفتند به دور تنه این درخت نمی رسید پدرم داده بود روی این درخت اتاقکی چوبی برای ما درست کرده بودند و با پله هایی از چوب مثل نردبان چسبیده به تنه درخت به زمین متصل بود. بهار و تایستان با برادرم طاهر اون بالا می رفتیم و دور از چشم بقیه سیگار می کشیدیم. اون موقع این جور سیگارها نبود با دست سیگار می پیچیدیم. من از پج سالگی سیگار می کشیدم. اون باغ و اون عمارت واستخر و همه در همون جایی یه که الان پارک... شده. خدا از سر تقصیرات پدرم بگذره اصلا به ما توجهی نداشت. پول رو می ریخت تو خونه و دیگه هیچی.گاه می شد که دو روز دو روز ما رو نمی دید. به مادرم که هیچ توجهی نداشت.اون آخری هام حتی جواب سلامش رو نمی داد.حالا این موقع مادرم چند سالش بود؟فوقش بیست و هشت سالش بود!
پدرم هر شبی دو شبی یکبار دست یکی از رفقاش رو می گرفت و می اورد خونه البته ما یواشکی از دور اون ها رو می دیدیم و صدای خنده های مستانه شون رو می شنیدیم. صبح هم سهراب خان یه پولی بهشون می داد و ردشون می کرد می رفتند دنبال کارشون!
خدا رحمت کنه پدر این سهراب خان رو! باز هم اون.
پدرم رو وادار کرده بود که برای ما معلم سرخونه بیاره. این سواد نم کشیده رو هم از اون داریم یعنی در واقع تمام کار رسیدگی به ما بچه ها و مادرم و خونه دست این سهراب خان بود. مباشر پدرم بود.خدا خودش رو هم رحمت کنه.تمام این مغازه های ... مال ما بود و کرایه هاشو سهراب خان جمع می کرد و به پدرم می داد. خدا رحمت کنه بردرم طاهر رو یه روز از بالای همون درخت سر خورد و افتاد پایین. سه روز نکشید تموم کرد. وقتی مرد فقط پدرم یه سر اومد بالای جنازه اش. یک نگاهی کرد و گفت ته باغ چالش کنن. نمی دونم اصلا در دلش عاطفه ای بود یا نه! خیلی به این موضوع فکر کردم که این چه جور ادمی بود بالاخره هم نفهمیدم. بعد از اینکه برادرم رو توی همون استخر غسل کردند و شستشو دادند ته باغ دفنش کردند.پدرم قدغن کرده بود که در خونه هیچ نوع عزاداری نکنیم! همون شب هم از خونه بیرون رفت و تا دو سه روز پیداش نشد. حالا کجا رفت و چرا رفت خدا می دون! حتما رفته بود و داغ برادرم طاهر رو با خودش برده بود.یه کارگز پیری داشتم گویا دلش واسه مادرم سوخته بود و از اون خونه فراری اش داده بود. حالا که فکر می کنم می بینم بیچاره حق داشت. مثل این بود که تو سن جوانی بیوه شده باشه. شب که پدرم اومد و سهراب خان بهش گفت پارابلوم شو کشید و به در و دیوار تیر انداخت. عربده ها می کشید که نگو. شلاق رو کشید و شروع کرد به زدن خدمتکارها حالا نزن کی بزن.بگذریم. یه نفر نبود که بهش بگه این شلاق ها رو باید توی سر خودت بزنی، ن شوهر داری که شوهرش طرفش نره چه انتظاری باید ازش داشت؟ قدیم ها مردها می گفتند زن چیمی خواد؟ یه لباس که تنش رو بپوشونه و یه لقمه نون که شکمش رو سیر کنه1 خلاصه خدا رو بنده نبودند وای به اینکه وضعشون هم از نظر مادی خوب بود دیگه هیچی !
دیگه توی خونه تا چند روز صدا از صدا در نمی اومد. تا اون روز که پدرم روی خوشی به ما نشون نمی داد از ان به بعد سپرده بود که وقتی توی باغ قدم می زنه من جلوی چشماش نیام! فکر می کنم بخاطر این بود که نمی خواست یاد گناه مادرم و یا گناه خودش بیفته. حالا حساب کنید که یه دختر بچه پنج شش ساله بی مادر و تقریبا بی پدر یعنی معضرب پدر،چه حال و روزی پیدا می کنه. خدا رحمت کنه سهراب خان رو! اگه اون نبود که همون وقتها از بین رفته بودم. یادم می آد توی همون دوره یه روز رفتم تو صندوق خونه(انبار) به هوای قائوت!
شما نمی دونید قائوت چیه!فندق و پسته و بادامو چند چیز دیگه رو می کوبیدند ومثل ارد می کردند و با شکر می خوردند. خیلی خاصیت داشت. مادرم کوزه قائوت رو توی صندوقخونه می ذاشت و توی صندقخونه تاریک بود. یک کاسه پیدا کردم و دست کردم یه مشت از توش دراوردم و گذاشتم توی دهنم و شروع به خوردن کردم که یکدفعه دیدم دهنم و گلوم آتش گرفت. فریادم به اسمون بلند شد. خدمتکارها ریختند و من رو از اونجا بیرون اوردند و به سهراب خان خبر دادند.نگو من کوزه رو اشتباه گرفته بودم قائوت نبوده پودر نظافت بوده که مادرم اونجا گذاشته بود. خلاصه داشتم از درد و سوزش خفه می شدم.تمام دهان و گلوم زخم شده بود. سهراب خان همراه پدرم اومد. پدرم به محض رسیدن و آگاهی از جریان با لگد محکم زد توی شکم من! اگر سهراب خان نگرفته بودش حتما منو می کشت. سرتون رو درد نیارم. پدرم رو سهراب خان به زور برد و خودش برگشت و من رو بغل کرد و پیش یک حکیم برد. اون موقع به پزشک حکیم می گفتند و این حکیم مسلمون هم نبود. خلاصه پماد و ضماد و از این چیزها به من داد. تا یک هفته آش و سوپ با قاشق توی گلوی من می ریختند. اون موقع تازه درد بی مادری رو فهمیدم. شب های اول از درد و سوزش دیگه گریه نمی کردم نعره می زدم. تا صبح زوزه می کشیدم.دور و برم هیچ کس نبود جز یک خدمتکار که اون هم خوابیده بود. بالاخره روزها گذشت و کم کم خوب شدم البته تا دو ماهی صدام درست در نمی اومد ولی هر چی بود گذشت. شش هفت ماهی از فرار مادرم گذشته بود که یه روز پدرم طرفهای عصر بی موقع به خونه برگشت. پدرم هیچ وقت زودتر از نیمه شب به خونه نمی اومد. همه ترسیده بودیم. پدرم روی ایوون ایستاده بود و با دسته شلاق به چکمه هاش می زد. پشت سر پدرم یک زن قد بلند ایستاده بود. من کنار استخر بازی می کردم. پدرم با اشاره منو صدا کرد. وقتی با ترس و لرز به ایوان رفتم و جلوی پدرم ایستادم از ترس خودم رو خیس کردم. پدرم دید اما به روی خودش نیاورد. فقط گفت: پریچهر این از امروز مادر توئه و اشاره به اون زن کرد. بعد رو به بقیه خدمتکارها کرد و گفت خانم از این به بعد اینه!
همین رو گفت و رفت. سهراب خان یه گوشه ایستاده بود و من رو نگاه می کرد. اون زن که بعدا فهمیدیم اسمش عالم تاج خانمه چادرش رو از سرش برداشت و به طرف من اومد. زیر بغل من رو گرفت و از پله ها پایین برد. لب استخر که رسید منو ول کرد توی آب. استخر پر لجن بود و گود. توی آب رفتن برای من مهم نبود اما با لباس و به اون وضع منو شوکه کرد مخصوصا که پاهام توی لجن گیر کرد. نور به قبرش بباره سهراب خان رو. بیچاره پرید تو آب و من رو گرفت. خیس آب شده بود. نفس من که دیگه در نمی اومد.وقتی با بدبختی منو از آب گرفت و بیرون آورد رو به عالم تاج خانم کرد و گفت: فکر نکنی که شدی خانم این خونه! اگه بخوای یه بار دیگه این طوری جفتک بندازی کاری باهات می کنم که چاروادارها هم پهن بارت نکنن. بعد به خدمتکارها دستور داد که لباس من رو عوض کنن و رفت. با این کارش هم از من حمایت کرد و هم به عالم تاج خانم فهموند که همه کاره خونه بعد از پدرم اونه. عالم تاج خانم هم با بلایی که سر من آورد می خواست حضور پر قدرتش رو تو خونه به خدمتکارها و من نشون بده!
در این موقع پریچهر خانم سیگاری روشن کرد و گفت: خسته شدم.این باشه واسه این سفر. من و هومن هم یکی یک سیگار روشن کردیم. حرفی برای گفتن نبود. به هومن اشاره کردم که بلند شه و بره که اون هم دست هاله رو گرفت و بعد از خداحافظی با پریچهر خانم رفت. من موندم و پریچهر خانم.
من- پریچهر خانم یه چیزی ازت می خوام . خواهش می کنم روم رو زمین نندازید! بعد میوه و شیرینی و گوشت و بقیه چیزها رو همراه با چند تا هزار تومنی جلوش گذاشتم و گفتم پریچهر خانم تو اینها گوشت و مرغ هم هست خراب نشه!
پریچهر خانم نگاهی به اون ها کرد و گفت: با این کار تو غرورم جریحه دار می شه!
من- من هم مثل پسرتون. نوه تون. تو رو به اون که می پرستید قسمتون می دم که دستم رو رد نکنید و دلم رو نشکنید!
اینو که گفتم پریچهر خانم، این پیرزن سختی کشیده با عزت،چادرش را روی صورتش کشید. از زیر چارد شونه هایش رو که در اثر گریه تکون می خورد. دیدم. معطل نکردم و با خداحافظی زیر لبی از اون جا دور شدم.
****
فردای اون روز تو باغ قدم می زدم که در باز شد و شهره وارد شد. از دور منو دید و به طرف من اومد و سلام کرد و گفت: من عاشق این باغ خونه شمام!
من- باغ که نیست باغچه است. باغ رو ما اصطلاحا می گیم.
شهره- در مقایسه با این خونه های تازه ساز که مثلا دویست و پنجاه متر کل زمینه و دویست و بیست مترش رو شهرداری مجوز زیر بنا میده می مونه سی چهل متر حیاط، مثل جنگله برای همین شهر داره خشک و برهوت می شه. فقط مونده ساختمان!
مدتی در سکوت بین درختها قدم زدیم. امروز هم شهره یک لباس شیک پوشیده بود. خیلی خوش تیپ بود. بعد از یه کم گفت: چرا اون روز من رو وسط خیابون ول کردی و رفتی. بهم خیلی توهین شد.
من- رفتار و طرز صحبت شما شهره خانم بچه گانه بود. دو تا جوون کم سن و سال از کنار شما با سرعت رد شدن می خوام بدونم یه خانم با شخصیت باید دنبالشون کنه؟ معمولا ما شنیدیم برعکسه! یعنی وقتی چند تا جوون با ماشین برای یک خانم مزاحمت ایجاد می کنن اون خانم باید با بی اعتنایی با اونها برخورد کنه. حالا شما عکس قضیه رو عمل کردی بعد هم که ما بهتون تذکر دادیم هیچ اهمیت به ما ندادی و کار خودتون رو ادامه دادی. فکر نمی کنی که به ما هم توهین شده باشه؟
شهره- هومن شلوغش کرد یعنی خیلی ترسیده بود.
من با شنیدن این حرف شروع به خندیدن کردم و گقتم: شما شهره خانم اشتباه می کنی اگه به اتاق هومن رفته بودی متوجه اشتباه خودتون می شدید. هومن چند تا کاپ در مسابقات اتومبیلرانی گرفته!! با اینحال وقتی شهر رانندگی می کنه دقیقا طبق مقررات عمل می کنه و آرتیست بازی در نمی آره. یعنی هر چیزی جای خودش رو داره.
شهره- باشه. معذرت. حالا دیگه قهر نکن. اومده بودم ببرمت پارک قدم بزنیم.
من- اینجا با پارک چه فرقی داره؟داریم قدم می زنیم دیگه!
شهره خندیدو گفت: راست می گی ها! اینجا اونقدر بزرگه که مثل یه پارک اختصاصیه!
بعد دوباره گفت: فرهاد اگه یه شب بیام دنبالت بریم به یه مهمونی ، می آی؟
مدتی فکر کردم بعد گفتم: چه نوع مهمونی؟ خانوادگی؟
شهره- نه به اون صورت. دانشجوها جمع می شن دور هم. یکی دو ساعتی دور هم هستند. یعدش هر کی میره دنبال کارش.
من- نه ، نمی آم.
شهره- برای چی؟ چون خانوادگی نیست؟ خیالت راحت اونجا هیچ مسئله خاصی نیست. یه مهمونی ساده اس. می شینن و صحبت می کند. در ضمن خونه یکی از بچه هاست و پدر و مادرش هم خونه هستن. یعنی این دور هم جمع شدن ها زیر نظر خانواده اس!
من- قبول کردم، وقتی یک مهمونی به این صورت باشه، مسئله ای نیست. ولی من نمی ام.
شهره- اخه چرا فرهاد؟ دلت نمی خواد با من جایی بیای؟
من- ببین شهره تو قشنگی، خوش تیپی و از همه مهمتر دختر خاله می. ولی من نمی خوان نه نسبت به تو و نه هیچ دختر دیگه ای تعهدی داشته باشم. نه اینکه از تو خوشم نیاد برعکس. ولی هنوز خودم نمی دونم که برای ازدواج امادگی دارم یا نه. من تازه برگشتم نه کارم مشخصه نه زندگیم. باید اول اینها تکلیفش روشن بشه بعد. و در ضمن من به افکار یک دختر خیلی اهمیت می دم. وقتی خواستم ازدواج کنم باید همسرم از نظر فکری و اخلاقی مود تاییدم باشه.
شهره- حالا چرا اینها رو به من می گی ؟تو فکر کردی کی هستی فرهاد؟ اگه نمی دونی بدون که من اشاره کنم صد تا خواستگار می ریزن تو خونه مون! تو فکر کردی که دنبالت افتادم که زنت بشم؟
من- اگه من این چیزها روگفتم به خاط این بود که فکر کردم شاید مادرم از طرف من چیزهایی گفته باشه. خواستم ذهن دخترخاله ام رو روشن کنم. در ضمن من هیچ کس نیستم. درسته که مثلا مهندس شدم ولی با همین مدرک اگر قرار باشه استخدام بشم حقوقم اندازه اجاره یه اپارتمان کوچک هم نیست. تا حالا هم جز درس خواندن کاری نکردم. یعنی سختی زندگی رو نچشیدم. این رو هم می فهمم که شما دختر خاله مهربون لطف می کنی و به من سر می زنی. من اومدن تورو پیش خودم فقط به این تعبیر می کنم.
شهره نگاهی به من کرد و بدون حرفی یا خداحافظی رفت. نیم ساعتی در باغ قدم می زدم که مادرم دنبالم اومد و وقتی به من رسید پرسید: فرهاد تو به شهره چیزی گفتی؟چرا شهره نیومد توی خونه؟
من- چطور مگه مادر؟ چیزی شده؟
مادر- اخه خواهر تلفن زد و گفت شهره اومده بود خونه شما تا با فرهاد برن پارکی جایی. اما نیم ساعته برگشت و یکراست رفت تو اتاقش. از پشت در که گوش کرده شنیده که شهره گریه می کرده!حالا بگو ببینم چیزی بهش گفتی؟
حرفهایی رو که به شهره گفته بودم برای مادرم تعریف کردم.
مادرم- فرهاد پسرم تو بالاخره باید ازدواج کنی. از نظر مادی که شکر خدا مشکلی نداری. اگر پدرت صحبتی با تو نکرده به خاطر اینکه گذاشته خستگی تو در بره بعد. حالا چه کسی بهتر از شهره! هم خوشگله هم خوش تیپ، هم خوش هیکل. دیگه چاق هم نیست که ایراد بگیری. دیده شناخته ام که هست. دیگه چه مشکلی داری؟ یه چند وقتی با هم باشد دختر خاله، پسرخاله. این هیچ عیبی نداره. اخلاق همدیگه رو که فهمیدید به امید خدا ازدواج کنید.
من- مادر خواهش می کنم از طرف من هیچ قولی به کسی ندید. من هنوز در مورد ازدواج مصمم نیستم. من چند روز بیشتر نیست که به ایران برگشتم. بعد از هشت سال! شاید نتونم ایران بمونم. شاید خواستم برگردم خارج.
مادر- خوب اونم بردار ببر.
من- مادر مگه چمدون که وردارم ببرم؟ولی به چشم فکرهامو می کنم.
همون شب بعد از شام پدرم گفت که می خواهد با من صحبت کنه. هر دو به کتابخونه که دفتر کار پدرم هم بود رفتیم. فرخنده خانم برامون چای آورد. پدرم در حالی که برای خودش چای می ریخت شروع کرد: فرهاد خان شنیدم دنبال کاری؟ نه مثل این که مرد شدی؟
من- هر چی هستم پدر، از زحمات شما و مادره.
پدر خندید و گفت: نه خودت هم جوهرش رو داشتی. حالا بگو ببینم دلت می خواد شروع کنی؟
من- اگر شما صلاح بدونید بله
پدر- فرهاد من دو تا کارخونه بزرگ دارم. یکی از اونها که مدیر داره و سالهاست که اونجا رو خیلی خوب اداره می کنه. خیلی هم پاک و صدیقه. اگه بخوای اونجا بری باید بشی معاون اون. چون نمی تونم از کار برکنارش کنم. می مونه همین کارخونه که خودم هستم. من سنی ازم گذشته، خسته ام. اگه بخوای می تونی بیای پیش خودم.
من- پدر من نمی خوام جای شما بنشینم. متوجه منظورم هستید؟ اگه موافق باشید می رم جای دیگه ای استخدام می شم. امیدوارم براتون سوء تفاهم نشه.
پدرم خندید و گفت: می فهمم چی می گی ولی تمام اینها یک روز مال خودت می شه.
من- امیدوارم شما زنده باشید و سایه تون بالای سر ما.
پدرم بلند شد و منو بوسید و گفت: اگه تو به من کمک کنی خیلی خوب می شه. صبح تا ساعت 2 تو برو ساعت 2 به بعد هم من می رم. اینطوری کار من هم سبک می شه در ضمن توی خونه هم حوصله ام سر نمی ره قبول کردم و از پدر متشکر بودم و برای اینکه به آینده خودم فکر کنم به باغ رفتم تا ضمن هواخوری شاید تصمیمی هم بگیرم. همون طور که ارام قدم می زدم و از بین درختان کهن رد می شدم صدای گریه ای توجه منو جلب کرد. کی می تونست باشه؟ بلافاصله حدس زدم که صدا ، صدای گریه لیلاس. این چند روزه ندیده بودمش. آرام جلو رفتم و لیلا رو دیدم مثل گذشته و زمانی که کوچک بودیم و هر بار سر بازی با هم قهر می کردیم به این قسمت باغ درون آلاچیق می اومدیم. انگار حالا هم فرقی نکرده بود. فقط کمی بزرگتر شده بودیم. چند سرفه کردم که لیلا متوجه حضور من بشه. با شنیدن صدای من بلند شد و خواست با سرعت به طرف اتاقشون بره که بلافاصله گفتم: البته فرار در بعضی مواقع خوبه ولی در هر صورت مسکن است نه درمان!
ایستاد و برگشت.
لیلا- سلام فرهاد خان
من- سلام
لحظه ای بعد گفتم: الاچیق پناهگاه قهر لیلا خانم! اون موقع ها به خاطر بازی قهر و گریه می کردید حالا سر چی دارید گریه می کنید؟
لیلا- بازی زندگی! زرنگی روزگار!
من- عالی بود. جواب از این کوتاهتر و کاملتر ممکن نیست. حالا بیا بشین و برام بگو چه جوری بهش باختی؟
هر دو روی نیمکت های آلاچیق نشستیم. به جای صحبت چیزی که شروع شده بود سکوت بود.
من- نمی خوای برای همبازی کودکی خود حرف بزنی؟
لیلا- شما دیگه همبازی دوران کودکی من نیستید. شما ارباب و مالک اینجا هستید!
من- قدیمها من رو به جون هومن می انداختی حالا می خوای به جون خودم بندازی؟
خندید و گفت: حقیقتی رو گفتم. حالا دیگه بین ما فاصله ها خیلی زیاد شده فرهاد خان.
من- فاصله من و شما یک یا دو قدم بیشتر نیست. اگر پول پدرم رو می گی خودش در آورده، از راه درست، بی دزدی. اینو بهت قول میدم. پس به من ربطی نداره. من تازه مدرک گرفتم و می خوام شروع به کار کنم هر موقع پولدار شدم می تونی این حرف رو بزنی در ضمن پس فردا همه مون تو دو متر جا می خوابیم! دیگه این حرفها چیه؟ همون طور که خودت اول که رسیدم گفتی هیچ فرقی نکردم، همون فرهادم.حالا تو اگه می خوای منو اذیت کنی بگو تا برم.
لیلا- از زندگی دلم گرفته.
من- این رو که اول گفتی. راستش رو بگو چی شده
مدتی سکوت کرد تا بالاخره گفت:
لیلا- خجالت می کشم بگم فرهاد خان.
من- لیلا خانم من و تو تازه بهم نرسیدیم تقریبا از بچگی با هم بزرگ شدیم. فقط مدتی از هم دور بودیم. بگو خجالت نکش. تو دختر مصممی بودی و هستی.
لیلا- فرهاد خان تو دانشگاه مدتی بود که پسری از من خوشش می اومد من بهش توجهی نداشتم. سرم به درس گرم بود. هیچ احساسی هم بهش نداشتم. از دوستم منیژه در مورد من تحقیق کرده بود. پیغام داده بود که می خواد بیاد خواستگاری من. من چند بار عذر آوردم تا اینکه یک روز خودش جلوی من رو گرفت و گفت که من از شما خوشم اومده و این حرفها. اگه اجازه بدید میخوام مزاحم بشم و بیام پیش پدر و مادرتون. من مخالفت کردم و درسم رو بهانه کردم و رفتم. گویا آدرس منو پیدا کرده یعنی دنبالم آمده و اینجا را یاد گرفته. چون من به هیچ کس آدرس اینجا رو ندادم. حتما می دونین به چه دلیل؟
من- حتما چون مادرت اینجا کار می کنه؟
لیلا- درسته. خلاصه شروع کرده اینجا تحقیق کردن.گویا یکی از همسایه ها بهش گفته که مادرم کارگر اینجاست و ما تو دو تا اتاق زندگی می کینم. صبحش که رفتم دانشگاه جلوی در دانشگاه ایستاده بود. تا من رو دید با حالتی عصبی با من برخورد کرد و گفت چرا بهش نگفتم که مادرم کلفته! اصلا باورم نمی شد. این ادم وقیح انگار از من طلبکار بود یا فکر کرده بود که من دنبالش فرستادم! اصلا من از قیافه اون بدم می اومد ولی عملش ضربه بدی به من زد.
من- ناراحت از این هستی که دیگه نمی خواد به خواستگاریت بیاد؟
لیلا- نه، نه گفتم که من کلا از این آدم بدم می آد ولی اون یک واقعیتی رو به من گفت. فرهاد خان خیلی دردناکه که یک دختر پدر نداشته باشه و مادرش هم کلفت باشه.
من- مادر تو کلفت نیست. دلم نمی خواد در مورد فرخنده خانم اینطوری صحبت کنی. فرخنده خانم مادر دومه منه!
لیلا یکدفعه سرش گیج رفت و دستش رو به آلاچیق گرفت. بعد از لحظه ای گفت:
لیلا- معذرت می خوام فرهاد خان. حالم خوب نیست. با اجازه تون من برم.
من- باشه برو. بعدا بازهم با هم صحبت می کنیم.
پوزخندی زد و گفت خداحافظ و رفت.
چند دقیقه ای اونجا نشستم. نمی دونستم چطوری باید مشکل این دختر رو حل کرد. پس بی اختیار به طرف خونه رفتم و شماره هومن رو گرفتم و بهش گفتم که همین الان پیش من بیاد. چند دقیقه بعد هومن زنگ زد و وارد خونه شد و بعد از سلام و احوالپرسی با پدر و مادرم رو به من کرد و گفت: فرهاد تا کی من باید از تو نگهداری کنم؟ این موقع شب هم منو ول نمی کنی؟ این وقت شب مرده ها هم آزادند؟
من- بیا بریم تو باغ می خوام در مورد کار توی کارخونه پدر باهات صحبت کنم(وقتی هومن چهره منو دید دیگه حرفی نزد و دنبال من راه افتاد. وقتی بیرون از خونه رسیدیم) بلافاصله گفت: چی شده فرهاد؟ چرا نگران و ناراحتی؟
من- از کجا فهمیدی ناراحتم؟
هومن- بعد از یه عمر گدایی میدون ونک رو که یادم نمی ره؟ از بچگی با تو بودم. آب بخوری خبرش به من می رسه!
در همین وقت صدای جیغ فرخنده خانم بلند شد. سراسیمه به طرف اتاق دویدیم و وارد شدیم.
فرخنده خانم با گریه گفت: فرهاد خان دستم به دامنت. لیلا مریض شده نمی دونم چرا یه دفعه غش کرد . یا ام البنین به بچه ام کمک کن یا فاطمه زهرا!
به طرف لیلا رفتم و خم شدم. متاسفانه در دستش بسته های خالی دیازپام 10 میلی گرم رو دیدم. دیگه معطل نکردم. هومن هم که بسته های خالی قرص رو دیده بود فکر منو خوند و گفت: من می رم ماشین بیارم.
من- ماشین پدر رو بردار فقط سریع
در همین وقت پدر و مادرم هم رسیدند و با کمک فرخنده خانم و مادرم لیلا را داخل ماشین گذاشتیم و فرخنده خانم پیش لیلا که روی صندلی عقب بیهوش افتاده بود نشست و من هم جلو، هومن هم پشت فرمان و حرکت کرد.
من- هومن برو! مثل برق برو!
و ماشین مثل پرنده ای توسط هومن تو شهر به حرکت در امد. دلم می خواست شهره اینحا بود و رانندگی هومن را می دید. خونسرد و مسلط.
هومن- فرهاد کجا بریم؟
من- برو بیمارستان لقمان . بلدی؟
چنان سرعتی گرفته بود که اگر تصادف می کردیم هیچکدوم زنده نمی موندیم. بیست دقیقه بعد جلوی در بیمارستان لقمان بودیم. با اون همه ترافیک! دربون بیمارستان در رو باز کرد و با ماشین وارد شدیم. جلوی ساختمان با کمک پرستاران لیلا را به داخل بردیم و فرخنده خانم همراهش رفت. کفش لیلا بیرون از پاش در اومد که هومن برداشت. بلافاصله پزشک کشیک بالای سر لیلا اومد و با معاینه او پرسید : کسی از ما می دنه که چی خورده و چقدر؟
من- آقای دکتر من کنارش سه بسته ده تایی دیازپام 10 میلی گرمی پیدا کردم. دقیقا نیم ساعت قبلش داشت با من حرف می زد. تقریبا حالش خوب بود.
پزشک به فرخنده خانم اشاره کرد و گفت: این خانم چه نسبتی با بیمار داره؟
من- مادرش دکتر، ولی خواهش می کنم فعلا بهش نگید که لیلا قصد خودکشی داشته. من بعدا مفصلا جریان رو خدمت شما عرض می کنم.
دکتر و پرستار مشغول مداوای لیلا شدند. روده شور و این چیزها. بعد از نیم ساعت کار اون ها تموم شد و دکتر پیش من اومد و گفت: شما لطفا همراه من به دفترم بیایید.
من- جناب دکتر در این مورد که چیزی به مادرش نگفتید؟
دکتر- فعلا خیر. ولی شما باید به من توضیح بدید. ما باید پرونده پزشکی تشکیل بدیم.
من و هومن همراه دکتر به دفتر او رفتیم. دکتر از ما خواست که بنشینیم. بعد از اینکه اسم و مشخصات لیلا رو تو ورقه نوشت پرسید: علت اقدام به خودکشی؟
هومن- فرع بی پولی جناب پزشک!
دکتر سرش رو از روی پرونده بلند کرد و از هومن پرسید:
دکتر- شما در جریان هستید؟
هومن- نه آقای دکتر، دوستم در جریانه.ولی قول به شما می دم که علتش همین باشه.
من لافاصله تمام جریان رو برای دکتر تعریف کردم. وقتی هومن از جریان باخبر شد خیلی عصبانی گفت: چه جیوون هایی پیدا می شن!
دکتر- متاسفانه این درد جامعه ماست! متاسفانه باید بگم شما درست گفتید . اینها همه ریشه های فقره!فقز مادی، فقز فرهنگی. در هر صورت شما باید خیلی مواظب ایشون باشید. این اولین اقدام بوده که بخیر گذشت یعنی در اثر هوشیاری شما و مادرش چون زود به اینجا رسوندیدش مساله خاصی ایجاد نشده اما ممکنه اگه روحا اصلاح نشه دوباره دست به این کار بزنه. همیشه انسان شانس نمی آره! شما دو تا جوون باید با این دختر احساس همدردی کنید. باید بیشتر باهاش مانوس بشید. دختر خیلی قشنگ و زیباییه! حیفه زندگیش قطع بشه!
من به مادرش می گم مسموم شده. شما هم به یک بهانه مادرش رو صدا کنید تا من کمی با او صحبت کنم.
من و هومن فرخنده خانم رو صدا کردیم و در مورد غذایی که لیلا ظهر خورده بود و از این حرفها باهاش صحبت کردیم. دکتر هم تونست با لیلا که به هوش آمده بود کمی صحبت کنه. پس از اون دکتر پیش ما اومد و گفت تا یک ساعت دیگه می تونیم لیلا رو با خودمون ببریم.
از دکتر خیلی تشکر کردیم. واقعا اگر این پزشکان نبودند چه مشکلاتی که پیش نمی اومد؟ مثل فرشته های نحات به موقع بالای سر بیمار حاضر می شن و با دانش خودشون بسیاری رو از خطر مرگ نجات می دهند.
بگذریم. فرخنده خانم دوباره بالای سر لیلا برگشت و من هم اول یه تلفن به خونه کردم تا خیال پدر و مادر از این بابت راخت بشه و بعد با هومن که هنوز کفش لیلا تو دستش بود بالای سر لیلا رفتیم. حال لیلا بهتر شده بود و روسری خودش رو سرش کرده بود.
من- خوبی لیلا؟ رنگ و روت که بد نیست! دکتر گفت مسموم شده بودی!
لیلا به من لبخند زد یعنی منظو منو فهمیده!
گویا فرخنده خانم تمام جریان رو از لحظه ای که من و هومن بالای سر لیلا رسیده بودیم برای لیلا تعریف کرده بود.
فرخنده خانم- فرهاد خان، هومن خان، نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سر دخترم می اومد و بعد رو به لیلا کرد و گفت :لیلا هومن خان اونقدر تند رانندگی کرده که اگه با هلی کوپتر هم می امدیم به اون زودی نمی رسیدیم!
هومن- اختیار دارید فرخنده خانم. آخه پدر من یه موقع راننده اورژانس تهران بوده!
لیلا با نگاهی غمگین هومن رو نگاه کرد و گفت: بد شانسی من!
فرخنده خانم متوجه منظور لیلا نشد و گفت: تا شماها اینجائید من برم یه سر به این تخت بغلی بزنم طفلی دخترک خیلی ناله می کنه!
به محض رفتن فرخنده خانم به لیلا گفتم: لیلا کارت بسیار بچگانه بود. تو فقط به خاطر حرف یه دیوانه می خواستی بزرگترین موهبت خداوند یعنی زندگی رو از دست بدی؟ به محض اینکه خوب شدی خودم چند بار تورو می رسونم دانشگاه تا مثل اون دیوانه ای متوجه بشن تو یه برادر هم داری!
لیلا به من لبخند زد و وقتی چشمش به دست هومن افتاد که کفش خودش رو در دست داره گفت: هومن خان دیگه بیشتر از شرمنده نکنید من رو. کفش رو بندازید زمین!
هومن نگاهی به لنگه کفش لیلا کرد و گفت: این رو من اتفاقی پیدا کردم می خوام پیش خودم نگه دارم. یادگاری!
من برگشتم و به چشمان هومن نگاه کردم. برقی مخصوص در چشمانش می درخشید. حال عجیبی پیدا کرده بود که فقط لحظه ای برایم قابل درک بود و بلافاصله هومن دوباره شخصیت عادی خودش رو پیدا کرد و از لیلا پرسید: لیلا خانم مرز بین هستی و نیستی چه طوریه؟
لیلا- عالیه. اگر یه فضول با سرعت زیاد آدم رو به بیمارستان نرسونه!
هومن رو به من کرد و با تعجب گفت: آتیش به جون نگرفته چه زبونی داره! از من هم حاضر جوابتره!
لیلا- یادت رفته هومن خان!کودکی هامون را؟
هومن- یادمه.ولی دختر خانم این دیگه بازی معمولی نبود ممکن بود جونت رو از دست بدی!موهبت خدارو!
لیلا- برای شماها موهبته نه برای من!
من- از یک دانشجو بعیده این طوری حرف بزنه!حالا خودت رو خسته نکن. بعدا خیلی حرفها داریم که با هم بزنیم.
هومن- با من هم خیلی حرفها دارید که بزنید!
لیلا- خدمت شما هم باید جوابگو باشم؟نسبت من و فرهاد خان ارباب و خادمه. شما چی؟
من- لیلا شروع کردی؟ گوش کن لیلا من تو زندگی طعم داشتن خواهر یا برادر رو نچشیدم تو هم از بچگی با من بزرگ شدی چه عیبی داره که خواهر من باشی؟
لیلا- چه جالب! مثل فیلمها!آخرش همه چیز درست می شه.
هومن- شما باید یک سری از واقعیت ها رو که نمی شه تغییرشون داد، باور کنید.
لیلا- باور من باعث شد که دست به این کار بزنم! تا قبل از این درست با این واقعیت روبرو نشده بودم.
هومن- تمام این کارها فقط به خاطر اینه که مادر شما خونه فرهاد اینا کار می کنه؟ پس گوش کنید لیلا خانم پدر من چندین سال در زمان دانشجویی و قبل از اون در یک مغازه شاگردی و پادویی می کرده! اینها که عیب نیست!
در همین وقت دکتر پیش ما اومد و بعد از معاینه لیلا اجازه مرخصی داد و بعد از تشکر ما رفت.
لیلا- هومن خان حالا نمی شه اون یادگاری رو یک ساعت به من پس بدید؟
هومن- باشه می دم به شرط این که قول بدید که بهم پسش بدید!
لیلا باخنده- باشه قول می دم.
لیلا بلند شد و نشست و هومن خم شد و لنگه کفش لیلا رو کنار لنگه دیگه اش جفت کرد.
لیلا- هومن خان خواهش می کنم شرمنده نفرمایید.
فرخنده خانم کمک کرد و دست لیلا رو گرفت و آروم همه به طرف ماشین حرکت کردیم.
لیلا- مامان پول بیمارستان رو حساب کردی؟
هومن-من حساب می کنم شما برید سوار شید.
آروم آروم به طرف ماشین رفتیم و سوار شدیم. چند دقیقه بعد هومن هم اومد. حرکت کردیم و از بیمارستان بیرون اومدیم.
لیلا- سوار ماشین مدل بالا شدن هم خوبه ها!
من- بگو لیلا خانم هر چه می خواهد دل تنگت بگو!
لیلا- همین طوری گفتم ارباب!
من- لیلا خانم دختر خاله من چند روز پیش دو تا جمله به من گفت که به من برخورد.من هم از ماشین پیاده شدم و با قهر ایشون رو ترک کردم. حالا ببین شما چقدر عزیزی که این همه متلک می گی ما حرف نمی زنیم!
هومن- فرهاد می خوای نگه دارم پیاده شی؟
فرخنده خانم- لیلا چیزی به فرهاد خان گفتی؟
هومن- نه فرخنده خانم فرهاد شوخی می کنه.
لیلا- هومن شما سوالی از من کردید در مورد هستی و نیستی. باید بگم وقتی هستی در حال از دست رفتنه انسان قدرش رو می فهمه. دو دستی بهش می چسبه! در لحظات آخر دلش می خواد یه نفر به کمکش بیاد. نجاتش بده. نمی خواد زندگی قطع بشه! کاری رو که خودش با تصمیم و اراده شروع کرده دلش نمی خواد انجام بشه. می ترسه!
وحشتناکه! وقتی به مرحله نیستی نزدیک می شه تازه می فهمه که به خاطر چه چیزهای ساده و پوچی دست به این کار زده. اون لحظه س که اگر کسی ازش سوال کنه که آیا می خوای نجاتت بدم یا نه؟ حتما جواب آدم مثبته!
من- بهتره که در این مورد سکرت صحبت کنیم (اشاره به فرخنده خانم کردم)
هومن- این نیز بگذرد.
فرخنده خانم- هومن خان راست می گه. دنیا محل گذره! من یه فامیلی داشتم که یه پسر داشت شب توی خونه تنها بوده. مسموم می شه رفیقش می آد در خونه بهش سر بزنه می بینه اون مریضه اما ولش می کنه می ره دنبال کارش. طفلکی پسرک از مسمومیت تموم کرد!
اون رفیقش که بعدا می فهمه دیوونه شده بود که چرا کمکش نکرده. خدا به شما دو تا جوون خیر بده که ماها رو تنها نذاشتید.
هومن- زیر ماشین بهشت زهرا بره این رفیق نیمه راه! آدم که نباید رفیقش رو تنها بذاره! از این به بعد فرخنده خانم ماها مرتب خونه شماییم که یه وقت لیلا خانم مسموم نشه! سماورتون که روبراه هست!؟
فرخنده خانم- پیر شی جوون! آره روبراهه اگه شما ها زحمت بکشین تو درسهای لیلا هم بهش کمک کنین خیلی خوبه. بعد رو به لیلا کرد و پرسید: لیلا مادر از چی بود ضعیف بودی؟ زبان؟
هومن با خنده گفت- نخیر فرخنده خانم احتمالا از چیز دیگری ضعف دارن! تو زبان مشکلی ندارند! در واقع ماشالا زبان و چونه لیلا خانم خیلی هم پر قوته!
همه خندیدیم و فرخنده خانم گفت: ماشالا این هومن خان خیلی خوش مشرب! وقتی حرف می زنه غم از دل آدم می ره!
هومن- فرخنده خانم خیالتون راحت. حالا که لیلا خانم ماها رو صدا زده دیگه تنهاش نمی ذاریم.
لیلا با خنده- من کی شمارو صدا زدم؟
هومن- همیشه که نباید کسی رو با زبان و اسمش صدا کرد. انسان می تونه با عمل هم دیگران رو صدا کنه! انسان گاهی وقتها با نگاهی می تونه تموم دنیا رو صدا کنه!
یکدفعه هومن برگشت طرف لیلا و گفت: لیلا خانم چادرتون! انگار جا گذاشتیم.
من- لیلا خانم اصلا چادر نداشت! تو کجا امشب چادر دیدی؟
هومن- چرا بابا اون دفعه تو خونه لیلا خانم رو دیدم با چادر بود.
فرخنده خانم- لیلا تو خونه چادر سرش می کنه بیرون با روپوش و روسریه!
من- حتما از من رو می گیره!من که مثل برادرش هستم!
هومن- خدا تورو فرهاد از برادری کم نکنه! ولی لیلا خانم از این فرهاد ما زیاد رو نگیرید این نظرش پاکه!مثل کبریت بی خطره! ده تاش رو هم که روشن کنی یکیش نمی گیره!
فرخنده خانم- آره ننه وابمونه این کبریت ها همه شون نم کشیده س!
من- دست شما درد نکنه فرخنه خانم. حالا من شدم نم کشیده؟
همه خندیدند. فرخنده خانم گفت: اوا! خدا مرگم بده! دور از جون شما!
تقریبا رسیده بودیم که هومن رو به لیلا کرد و گفت: لیلا خانم رسیدیم کفش یادتون نره!
لیلا- هومن خان کفش من بدردتون نمی خوره. برای شما خیلی تنگه!
هومن- نمی خوام که پام کنم! اگه بدردم نخورد و نتونستم کاریش کنم بهتون پس می دم!
لیلا با چهره ای سرخ از شرم به من نگاه کرد که من بهش لبخند زدم.
رسیدیم و من پیاده شدم و در باغ رو باز کردم و ماشین وارد خونه شد. حدود ساعت یک بعد از نیمه شب بود. پدر و مادرم به محض رسیدن ما بیرون اومدندو مادرم لیلا را در آغوش گرفت و با هم داخل خونه رفتند. برای لیلا در خونه خودمون مادرم اتاقی آماده کرده بود. با وجود اونکه لیلا اصرار داشت که به اتاق خودشون برای استراحت بره ولی مادرم اجازه نداد. پس ناچار قبول کرد و به اتاق آماده شده رفت و فرخنده خانم و مادرم هم دنبالش رفتند. در همین لحظه هومن هم دنبال اون ها رفت و دوباره از لیلا پرسید: لیلا خانم اجازه می دید که یادگاری رو ببرم؟
لیلا- می ترسم اندازه اش براتون دردسر درست کنه! یکدفعه پشیمون می شین ها!
هومن- من اونو می برم! خواهش می کنم شما هم خوب در این مورد فکرهاتون بکنید.
لیلا- در هر صورت شما اونو از من نگرفتید. پیدا کردید! حداقل فعلا من اینطوری فکر می کنم.
هومن از اتاق بیرون اومد و همراه من و پدرم به باغ رفتیم.
پدر- فرهاد مسئله یک مسمومیت ساده نیست! درسته؟
من- بله پدر لیلا می خواسته خودکشی کنه.
وبعد تمام جریان رو برای پدرم تعریف کردم. پدر سخت به فکر فرو رفت.خیلی ناراحت بود بعد از دقایقی در حالیکه بغض گلوشو گرفته بود گفت:من از نظر مادی هیچوقت نذاشتم که فرخنده و لیلا کمبودی حس کنند. همون طور که خودتون هم می بینید اونها از تمام امکانات این خونه مثل ما استفاده می کنند و فقط برای خواب به اتاق خودشون می رن. این چند وقت که فرهاد تو امدی لیلا کمتر توی خونه می اومد و تا قبل از اون تقریبا همیشه اینجا بود. تو اتاق های خودشون هم تمام امکانات رو فراهم کردم از تخت و کمد و یخچال و تلویزیون و ضبط خلاصه همه چیز. چند سال پیش هم دادم کنار اتاقها آشپزخونه و حمام و دستشویی براشون ساختند که مثلا احساس راحتی بیشتری بکنند. بهترین لباس و کفش و کیف رو هم برای لیلا می خریدم.تمام مخارج تحصیلات اون رو هم من پرداخت کردم. طوری هم رفتار کردم که نتیجه اش این بود وقتی تو می خواستی سوغاتی بخری اول از همه برای اونها خریدی، درسته؟
در کودکی که شماها با هم دعواتون می شد اکثرا طرف لیلا رو می گرفتم. این رو هم خودتون شاهدید.همین الان هم اگر به انبار برید می بینید که تقریبا تمام جهیزیه لیلا حاضره. همه نو و بسته بندی. از نظر مادی هم که حقوق فرخنده خانم رو مرتب پرداخت کردم و در ضمن یک ماهیانه هم همیشهبرای لیلا دادم. فرخنده خانم هم که در خونه فقط آشپزی می کنه کارهای نظافت با خود مادرته! باغ و حیاط هم که باغبون بهش می رسه. یعنی می خوام بهتون بگم فکر همه چیزرو کرده بودم الا این یکی! بعد رو به هومن کرد و پرسید:جریان این یادگاری چی بود؟
هومن خندید و لنگه کفش لیلا رو نشون داد. پدرم با لبخندگفت کار سختی رو شروع کردی پسر! فکرهاتو کردی؟
هومن- دارم می کنم.
پدرم سری تکان داد و رفت. وقتی از ما کاملا دور شد رو به هومن کردم و گفتم:ذرع نکرده پاره کردی!کاش قبلش به من می گفتی. می دونی هومن تو در واقع از لیلا خواستگاری کردی. فکر پدرت رو کردی؟اخلاقش رو که می دونی؟اگه مخالفت کنه که حتما میکنه چیکار می کنی؟ ای کاش اول کمی مسئله رو سبک سنگین می کردی.بعد! تو در واقع تحت تاثیر عملی که امشب لیلا انجام داده بود قرار گرفتی. حالا فردا که پشیمون شدی جواب منو و این دختر بدبخت رو چی می دی؟ دختره رو هوایی کردی رفت پی کارش! حالا از امشب می ره تو فکر و چه رویایی برای خودش درست می کنه. دردهاش کم بود این یکی رو هم تو براش درست کردی!
رویم رو از هومن برگردوندم و سیگاری روشن کردم و به طرف ته باغ راه افتادم. هومن هم دنبالم راه افتاد.چند دقیقه ای در سکوت قدم زدیم تا هومن به زبون اومد.
هومن- فرهاد تو چن ساله که منو می شناسی؟تو اینجا، تو خارج از کشور؟
با هم خیلی جاها رفتیم و خیلی کارها کردیم. با خیلی از دخترهای ایرانی و خارجی آشنا بودیم و رفت و امد داشتیم. حالا تو بمن بگو: من ادم هوس بازی هستم؟ من که در تمام دوره کودکی دردی مثل درد لیلا را داشتم؟ نه دلم می خواد فکر کنی و جوابم رو بدی!
من- نه، با شناختی که از تو دارم،نه! برای همین وقتی با لیلا این حرفها رو می زدی چیزی نگفتم. چون به تو اعتماد دارم.ولی از این می ترسم که احساست رو اشتباه درک کرده باشی! وگرنه چی بهتر از این!
هومن سیگاری روشن کرد و گفت: خدا منو ببخشه فرهاد!موقعی که حال لیلا بد بود بدون روسری و چادر لیلا رو دیدم نه ارایش داشت نه چیزی. نه موهاش رو درست کرده بود و نه به خودش رسیده بود. با تمام اینها زیبا بود و قشنگ! یک زیبایی ذاتی خدادادی! فرهاد باور کن بقدری ازش خوشم اومده که نگو!از اخلاقش هم همینطور!راحته مثل خودم.
حرفهاش رو می زنه خیلی هم خوب صحبت می کنه. دیدی به من در مورد یادکگاری چی گفت؟ حرفی که زد معنیش این بود که اون جوابی به من نداده. گفت تو فش رو از من نگرفتی!
(خندید و گفت) عجب کلکیه!بچگی هاش هم همین جورری بود، یادته؟
من-پدرت چی، فکر اونو کردی؟اگه بفهمه خدا به دادت برسه! به نظر من فعلا چیزی بهش نگو. بذار ببین چی میشه.
هومن- یادم باشه فردا یه جفت کفش مثل همین برای لیلا بخرم. با یک لنگه کفش که نمی تونه راه بره! فرهاد تو باید هوامو داشته باشی. کمکم کنی.
من- نیت تو خیره. خدا کمکت می کنه.
هومن- خب من دیگه می رم. ببین سرنوشت کارش چطوریه! یکی باید خودکشی کنه، پشت سرش یکی ازش خواستگاری!طرف تو عالم هپروته، من ازش خواستگاری می کنم!
من- حالا کجا می ری؟ بمون گپ می زنیم.
هومن- ساعت دو بعد از نصفه شب! مرد حسابی من هم غیر از رانندگی و خواستگاری کارهای دیگه ای هم دارم!خونه زندگی هم دارم! خداحافظ. حواست به لیلا باشه.
من- خداحافظ فلورانس نایتینگل( بانوی فانوس بدست) و خندیدم.
برگشت و گفت- زهرمار
من- هومن برات دعا می کنم. ان شا الله مبارکه!
هومن خندید و رفت.
من هم سیگاری روشن کردم و مشغول قدم زدن شدم که از طرف ساختمان فرخنده صدام کرد.
فرخنده خانم- فرهاد خان، فرهاد خان کجائید؟
من- اینجا فرخنده خانم.کاری داشتید؟ لیلا چطوره؟
فرخنده خانم- خوبه، شکر خدا،ا، نکش این سیگار وامونده رو فرهاد خان!
من- کم می کشم فرخنده خانم. چند تا بیشتر در روز نمی کشم.
فرخنده خانم- اره مادر کم بکش. اگه ترکش کنی که دیگه بهتر! امشب خیلی به شماها زحمت دادیم ما. خدا بهتون عوض بده.
لحظاتی به سکوت گذشت و بعد فرخنده خانم گفت:فرهاد خان، مادر هومن خان رفت؟خیلی زحمت کشید. پسر خوبی هومن.نه؟
من- فرخنده خانم شما خودتون تقریبا بزرگش کردید. تا ایران بودیم تقریبا هر روز اینجا بود!
فرخنده خانم- آره خب می دونم.ولی شما چندین سال خارج بودین. خوب آدمیزاد عوض می شه،خدای نکرده عرق خور می شه،تریاکی میشه! توی هفت هشت سال هزار جور اتفاق می افته! اصلا این هومن خان اونجا درس هم خونده؟ الان چیکاره اس؟ اگه باباش ولش کنه، می تونه بره سرکار؟
من- فرخنده خانم پدرش چرا ولش کنه؟مگه کار بدی کرده هومن؟
احساس کردم که فرخنده خانم حرف دیگری برای گفتن داره ولی نمی دونه چه جوری شروع کنه. برای همین گفتم: فرخنده خانم شما برای گفتن چیز دیگه ای اینجا اومدید چرا راحت حرفتون رو نمی زنید؟من رو غریبه می دونید؟
فرخنده خانم نگاهی به من کرد و گفت: فرهاد جون بریم روی اون نیمکت بنشینیم تا برات بگم.
چند قدم اون طرفتر روی نیمکت نشستیم و فرخنده خانم شروع کرد: فرهاد جون تو مثل پسر خودمی! من نه مثل مادرت اما نصف اون زحمت تورو کشیدم. چندین ساله که نون نمکتون رو خوردم. با هم سر یک سفره نشستیم. دستمون تو یه کاسه رفته! من بعد از خدا پناهم شمایید و دلخوشیم لیلا!
و با این جمله آخر شروع به گریه کرد. اشکی از سر عجز! گریه واماندگی!
بقدری دلم گرفت که اگر ملاحظاتی نبود پا به پای فرخنده خانم گریه می کردم. دوباره شروع کرد:
تو خودت بودی و دیدی با چه زحمت و بدبختی بزرگش کردم. نمی گم با کلفتی!چون شماها واقعا به من توی این خونه به چشم یک کارگز نگاه نکردید ولی به امید خدا خودت زن می گیری و بچه دار می شی می فهمی که ی زن تنها، بی شوهر با چه خون دلی باید بچه اش رو بزرگ کنه! فرهاد خان تمام امید من لیلاست! حاضرم بمیرم و خار به پای لیلا نشینه!
من بی سوادم ولی نه اونقدری که معنی کار هومن خان رو نفهمم! بی سواد هستم نه اون قدر که معنی نگاه و حرفهای هومن خان رو نفهمم! اگه بدونید امشب چی کشیدم؟ مردم و زنده شدم! اون از مسموم شدن لیلا، اون هم از حرفهای هومن خان!
اگه خدای نکرده هومن خان زبونم لال خیال بدی به سر داشته باشه. من زن لچک به سر چه خاکی به سرم بریزم؟فرهاد خان ما نه روز داریم نه زر! اگه خدایی نکرده دخترم رو هوایی کنه و بعد ولش کنهف کاری از دست من بر نمی آد. فقط شکایتش رو به خدا می کنم. دامنش رو روز قیامت می گیرم. نفرینش می کنم!
بعد با صدایی ارام گریه کرد. آدمهایی که زور ندارند حتی گریه شون نیز با صدای آرامه!
سیگاری روشن کردم . گذاشتم با گریه کمی از دردهاشو بیرون بریزه و سبک بشه. چند دقیقه گذشت. گفتم:فرخنده خانم، مادر!
سرش رو بلندکرد و چشمان مهربونش رو به من دوخت.
من- چند ساله من و پدر و مادرم رو می شناسید؟ آیا ما ادمهایی هستیم که یک چشم ناپاک رو توی خونه راه بدیم که به خواهر و مادرمون نگاه کنه؟ اگه قبول دارید که من پسر بدی نیستم باید بگم هومن از من پاک تر و صاف تره! اگر غیر از این بود که سالها بااون دوست نبودم و توی خونه و زندگیم راهش نمی دادم. هومن هر چه هست همینه که می بینید! هر چی توی دلشه به ظاهرش هم هست، یکرنگه!خودتون دیدید که امشب برای لیلا چه کرد! اگر هم دیدید جلوی خودتون کفش لیلا رو با خودش برد یعنی علنی و در حضور شما از لیلا خواستگاری کرد. البته بگذریم از اینکه لیلا بهش جاب مساعد فعلا نداد. ولی یادمه بچگی لیلا با هومن خوبتر از من بود که امیدوارم حالا هم همون طور باشه.
لیلا مثل خواهر منه!شما هم مادر من. هومن هم مثل برادرمه. قبل از اینکه شما بیایید بیرون من داشتم باهاش صحبت می کردم در همین مورد. گفت از لیلا خوشش آمده. رفته داره فکرهاشو می کنه ولی هومنی که من می شناسم تو همین چند ورزه دوباره می آد.ایندفعه مصمم. قبل از من هم پدرم باهاش صحبت کرد پس خیالتون راحت باشه ما حواسمون هست.ولی باید لیلا هم راضی باشه. خدا می دونه، شاید این دو نفر قسمت همدیگه باشن!
در مورد درس هم باید بگم هومن الان مهندسه اگه حتی خودش هم بره سرکار اونقدری درآمد داره که بتونه زندگی خودش و زنش رو اداره کنه. توکل به خدا کنید.فکر کنم تا دو سه روز دیگه خود هومن بیاد و لیلارو از شما خواستگاری کنه. باز هم می گم به شرطی که لیلا هم راضی باشه! چون حرفی که زده معناش این بود که چون هومن پولداره اون قبول نمی کنه. یعنی من اینطوری فهمیدم. حالا دیگه خدا می دونه.
فرخنده خانم با نگاهی قدر شناس منو نگاه کرد و گفت:ان شا الله پسر هیچ وقت درنمونی! خدا دلت رو شاد کنه که دلمم رو شاد کردی! داشتم از غصه می ترکیدم. ولی فرهاد جون لیلا حق داره. چه جوری می شه؟ یکی باباش کارخونه دار،خونه و دم و دستگاه؛این یکی دختر یه کارگر!
من- دیگه قرار نشد از این حرفها بزنید!توی کار خدا هم که نمیشه دخالت کرد، میشه؟
بسپرید همه چیز رو به خدا،اگه قسمت باشه جور می شه.ولی اول از همه این دو تا باید حرفهاشون رو با هم بزنن. اخلاق همدیگه دستشون بیاد. شما باید اجازه بدید که اونها مدتی با هم رفت و امد داشته باشند. من هم باهاشون هستم.هومن بسیار چشم پاکه.
می دونید فرخنده خانم دیگه دوره زمونه عوض شده. مثل قدیم نیست. جوون ها خودشون باید همسرشون رو انتخاب کنن. در ضمن هومن هم پسر سختی کشیده ایه. نه از نظر مادی. شما که بهتر می دونید به خاطر نداشتن مادر . من هم برای هر دوشون دعا می کنم. شما هم دعا کنید.
فرخنده خانم سرش رو به طرف آسمون گرفت و گفت:
خدایا اگه خوبه و خیره درست بشه اگه نه هر چی تو صلاح بدونی.
و بعد رو به من کرد و گفت: فرهاد جون حالا دیگه خوشحالم.لیلا دختر عاقلیه اما دلم می خواد تو هم مثل برادر مواظبش باشی. هر چند راست می گی اگه هومن ریگی به کفشش بود جلوی همه حرف نمی زد. غیر از اون هومن رو هم ای تقریبا خودم بزرگش کردم. تا حالا صدبار دست و صورتش رو شستم. لباسش رو عوض کردم. بهش غذا دادم. غمش رو خوردم.الهی به امید تو!
فردا صبح ساعت ده بود که هومن با یک بسته کادویی پیداش شد. خوشحال و خندون!
هومن- سلام پدرت خونه س؟ نرفته سرکار؟
من- حسنی! امروز جمعه س؟ کارخونه تعطیله! چیکارش داری؟
هومن- کجاست. بریم پیشش می فهمی.
به اتاق پدر رفتیم و هومن بعد از سلام و احوالپرسی نشست و گفت:
آقای رادپور اومدم با شما مشورت کنم. با پدرم نمی تونم حرف بزنم ولی با شما راحتم.
پدرم لحظه ای به هومن نگاه کرد بعد زد زیر خنده و گفت:
پدر سوخته، تو همه کارهات غیر همه س! چه طور یه شبه؟
هومن- لیلا اونقدر به دلم نشسته که دیشب اصلا خوابم نبرد. دلم می خواد شما به من بگید اگر شما جای من بودید چیکار می کردید؟ یعنی اینکه خب لیلا دختر کسی یه که خونه شما کار می کنه. بلافاصله رو به من کرد و گفت: فرهاد صدا که بیرون نمی ره؟
من- نه بگو راحت باش.
هومن- بله می گفتم. فرخنده خانم اینجا کار میکنه. لیلا هم دختر فرخنده خانمه!پدر من کارخونه داره، اختلاف از نظر مادی داریم، زیاد هم داریم. شما می گید من چیکار کنم؟
پدر- اگه پدرت مخالفت کنه تو باز هم حاضری با لیلا ازدواج کنی؟
هومن- زمانی که پدرم از مادرم جدا شد من مخالف بودم.ولی اونها کار خودشون رو کردند.اصلا کسی نظر من رو نپرسید. حالا به خاطر رعایت سنت و ادای احترام هم که شده با پدرم صحبت می کنم ولی اگه راضی هم نبود بام فرقی نداره.
پدر- ببین هومن جان من در مورد پسر خودم یعنی فرهاد می گم، اگر دختری مثل لیلا پیدا کرد بشرطی که واقعا مثل لیلا باشه ممکنه مادر فرهاد ناراضی باشه ولی من حرفی ندارم.
هومن- ممنون جناب رادپور. حالا می خوام از شما اجازه بگیرم چون شما لیلا رو بزرگ کردید. اجازه این ازدواج رو به من می دید؟
پدرم بلند شد و پیشانی هومن رو بوسید و گفت:
علاوه بر اینکه خوشحالم و اجازه میدم هرجا هم که کارت گیر کرد کمکت می کنم.چون ترو قبول دارم.مثل فرهاد دوستت دارم. اما یه مسئله، لیلا راضیه؟با فرخنده خانم صحبت کردی؟
هومن- الان می رم پیش فرخنده خانم باهاش صحبت می کنم.
از اتاق پدرم بیرون اومدیم و به طرف اشپزخونه حرکت کردیم.فرخنده خانم داخل آشپزخونه مشغول غذا پختن بود.
هومن- سلام فرخنده خانم، یه چایی به ما می دید؟
فرخنده خانم- سلام پسرم، چرا نمی دم؟بیائید تو بنشینید.
هردو کنار هم روی صندلی نشستیم و فرخنده خانم یکی یه چایی برامون ریخت و جلومون گذاشت.هومن مدتی به استکان چایی نگاه کرد و بعد به فرخنده خانم گفت: فرخنده خانم یادتون هست؟ مثل قدیمها!وقتی سه تایی من و فرهاد و لیلا می اومدیم اتاقتون مثل حالا چای می ریختید و جلومون می ذاشتید.
فرخنده خانم- اره مادر یادم هست.ولی از اون موقع ها خیلی گذشته!
هومن- مگه ما برای شما فرقی کردیم؟
فرخنده خانم خندید و گفت : نه فقط کمی گنده شدید!
هومن- ما هنوزم کوچک شماییم فرخنده خانم. امودم اجازه بگیرم ازتون. یعنی اجازه بدید که اگر خدا بخواد با لیلا ازدواج کنم.یعنی غیر رسمی اومدم خواستگاری! اگه شما موافق باشید و لیلا هم موافق باشه بعدا با پدرم می آم. فعلا می خوام بدونم شما به این وصلت راضی هستید؟من تحصیلاتم تموم شده. اگر حتی پدرم هم کمکم نکنه نمی گم که از سر تا پای لیلا رو طلا و جواهر می گیرم ولی سعی می کنم خوشبختش کنم. حداقل اینه که یه زندگی معمولی رو براش درست می کنم.اگر هم که پدرم کمکم کنه که دیگه چه بهتر!
حالا شما منو به غلامی قبول می کنید(اشک از چشمان فرخنده خانم سرازیر شد.مادرم که از چند لحظه قبل پشت سر ما دم در ایستاده بود به جای فرخنده خانم گفت):
اگه لیلا دختر واقعی من بود و اگه من مادر واقعی لیلا بودم قبول می کردم.
فرخنده خانم در حالی که اشکهاشو پاک می کردگفت:
منم حرفی ندارم از خدا می خوام که خوشبخت بشید. به پای هم پیر بشید.من لیلا رو اول به خدا بعد دست تو می سپرم.من کاری جز دعا از دستم بر نمیاد که براتون بکنم.
هومن- همون دعای خیر شما بهترین چیز که ما بهش احتیاج داریم حالا با اجازه تون می رم با لیلا صحبت کنم.
هومن بلنند شد وبا بسته کادو به طرف اتاق لیلا که در طبقه بالا بود رفت. پشت در ایستاد و در وزد.
لیلا- بفرمایید.
هومن- من هستم لیلا خانم. هومن. اجازه میدید بیام تو؟
لیلا- بله بفرمایید در بازه.
هومن برگشت و به من نگاه کرد.لبخندی زد و داخل اتاق رفت. خوشحال بودم از اینکه این دو تا بهم رسیدند.هم هومن رو دوست داشتم و هم لیلا رو. دلم می خواست هر دو سر و ساما بگیرن و خوشبخت شن. هر دو از نظر معنوی سختی کشیده بودن و هر دو بچه هایی خوب.
اگه هومن و لیلا با هم ازدواج می کردند خیال من از طرف هر دو راحت می شه. در دل دعا می کردم که پدر هومن هم موافقت کنه. اگه مسئله مخالفت پدر هومن نبود دیگه غصای نداشتم. آماده بودم که تا هومن بیرون اومد آهنگ مبارک باد رو بخونم که یه دفعه صدای فریاد لیلا رو شنیدم و بعد صدای پرت شدن جسمی به گوش رسید. انگاه در باز شد و هومن بیرون اومد.من هاج و واج نگاهش کردم. با سرعت از پله ها بالا رفتم. به محض رسیدن به هومن متوجه شدم که از گونه هومن خون جاری شده! اصلا نمی فهمیدم که چه اتفاقی افتاده که لیلا با بسته کادویی که هومن براش خریده بود عصبانی بیرون اومد و با فریاد گفت:
تو دیوونه فکر کردی من احتیاج به ترحم دارم؟چون دیشب من اون طوری شدم ومدی که برای رضای خدا ثواب کنی؟
و وقتی که چشمش به صورت خون آلود هومن افتاد بسته رو زمین انداخت و گریه کنون به اتاق رفت. هومن خیلی آرام جلو رفت و از لای در به لیلا گفت:
بچگی ها هم همین قدر لجباز بودی! اما مطمئن باش من چون واقعا دوستت دارم دست بردار نیستم!
لیلا با فریاد- بر بیرون!
تا هومن به طرف من برگشت از حالت صورت او خنده ام گرفت و گفتم: عجب خواستگاری ای!مبارک باشه هومن خان!
و جالب اینکه هومن اصلا ناراحت نبود و گفت: قربان تو،صبر کن صورتم رو بشورم بعد می رم شیرینی بخرم و بیام!
مادرم و فرخنده خانم هر دو همزمان پرسیدند:
چی شده؟ چرا صورت تو خونیه؟
هومن- هیچی الحمدالله لیلا رضایت داد. یعنی قبول کرد. الان می آم که ساعت عقد و عروسی رو تعیین کنیم.
من از خنده داشتم روده بر می شدم که لیلا بعد از شنیدن حرف هومن از لای در اتاق با تعجب به هومن نگاه کرد و لحظه ای بعد محکم در رو بست. پدرم هم از رفتار هومن اونقدر خندید که به سرفه افتاد و بعد جلو اومد و دستی پشت هومن زد و گفت:
خوشم اومد. این خواستگاری تاریخی شد.بدو برو یه جعبه شیرینی بخر و بیار. فعلا خودمون میخوریم. دنیارو چه دیدی شاید لیلا هم رضایت داد.
هومن به دستشویی رفت و بعد از شستن صورت پایین اومد. فرخنده خانم وقتی زخم صورت هومن رو دید محکم به صورت خودش زد و گفت:
خدا مرگم بده این دختر وحشی شده!ببین چه بلایی سر این بچه آورده!
وخواست که به طرف اتاق لیلا بره که هومن جلوش رو گرفت و گفت:
نه فرخنده خانم لطفا نرید بالا. لیلا الان صبانیه. بعدا آروم که شد خودش تصمیم می گیره( مادرم برای هومن چسب زخم آورد و بعد هومن به طرف در خونه حرکت کرد. با تعجب از او پرسیدم):
هومن کجا میری؟
هومن- شیرینی بخرم. الان بر می گردم.
ناباورانه نگاهش کردم که از در بیرون رفت. خیلی از رفتارش خوشم اومد. احتمالا بیرون رفت تا ما متوجه خشمش نشیم. شیرینی بهانه بود. بلافاصله بالا رفتم و در زدم.
لیلا- بله (با عصبانیت)
من- من هستم لیلا !می تونم بیام تو؟
لیلا- بفرمایید.
رفتم تو. لیلا روی تخت نشسته بود.من هم روی یک صندلی روبروی او نشستم و نگاهش کردم.لیلا هم منو نگاه کرد.لحظاتی به همین صورت گذشت و یه دفعه هر دو شروع به خندیدن کردیم.
لیلا- کجا رفت؟
من- رفت شیرینی بخره ولی فکر می کنم رفت که ما اشکهاشو نبینیم.
لیلا- باور نمیکنم که هومن گریه هم بکنه!
من- برای این که اونو درست نمی شناسی! دلش مثل شیشه س!تو علاوه بر صورتش دلش رو هم زخمی کردی. تو لیلا اشتباه کردی.هومن هیچ ترحمی نسبت به تو نداره. کارهای دیگری هم بود که می تونست بکنه! ولی تو موردی برای ترحم کردن نداری!لیلا هومن تورو دوست داره. از بچگی هم دوست داشت. تو هم از بچگی اونو دوست داشتی. نگونه! الان که هومن برگشت اگه به چشماش نگاه کنی می بینی که سرخه! یعنی گریه کرده!من از بچگی با اون بزرگ شدم. خوب می شناسمش. حالا یه سوالی ازت دارم. لیلا، هومن رو دوست نداری؟نمی خواهی باهاش ازدواج کنی؟من مثل برادرت هستم. با من حرف بزن. درد دل کن.
چند دقیقه سکوت برقرار شد. بعد لیلا گریه کرد و لحظاتی بعد پرسید:
صورتش خیلی زخم شد؟
من- اون مهم نیست. مهم زخم دلشه. دیشب که تورو بدون چارد و روسری دید چی می گن؟ دل از کف داد. پدرش رو در آوردی! خواستی خودتو بکشی اونو کشتی!دیشب بعد از اینکه از تو جدا شدیم توی باغ خیلی با هم صحبت کردیم. لیلا دوستت داره!
اون هم توی زندگی خیلی سختی کشیده مثل خودت! البته همه رو خودت بهتر می دونی. هومن خودش رو آماده کرده که اگر پدرش هم مخالف بود با تو ازدواج کنه.تو ازادی که همسرت رو انتخاب کنی ! هیچ اجباری در کار نیست. هومن پسر خوبیه!
مرده! اصلا ممکنه پدرش مخالفت کنه! هنوز به خانواده اش چیزی نگفته. اگه پدرش راضی نباشه شماها باید از صفر شروع کنید پا به پای هم.من نمی گم لیلا چکار کن ولی اگر در قلبت واقعا هومن رو دوست داری به خودت و این جوون لج نکن. نمی گم لگد به بخت خودت نزن چون احتمالا خیلی مشکل دارید. باید زندگی رو با دستهاتون بسازید.دوتایی با هم! حالا خودت می دونی. این رو هم بگم که تو از حمایت کامل ما برخورداری!
لیلا چند لحظه مات به من نگاه کرد بعد گفت:
می دنی فرهاد؟ مشکل یکی دوتا نیست! هومن چه جوری بگم خیلی از من سره!
من- دفعه پیش هم بهت گفتم. از یک دانشجو بعیده که این حرفهارو بزنه. هومن هم مدت هشت سال در اروپا زندگی کرده اصلا در بند این حرفها نیست. می دونی لیلا یکی از چیزهایی که ما اونجا یاد گرفتیم اینه که به شخصیت خود آدمها بها بدیم! در ضمن تو خودت رو دست کم نگیر. خانمی ، نجیبی، خوشگلی که همون پدر رفیق مارو در آورد!
و از همه مهمتر اینکه مادرت فرخنده خانم قابل احترامه!
لیلا- حالا فرهاد تو به من متلک می گی؟
من- اینطور فکر می کنی؟پس گوش کن. هومن به من یک روز که شهره و خاله ام اینجا بودن گفت با این مادر شهره خدا بدادت برسه! می دونی یعنی چی؟یعنی اینکه اگه جای فرخنده خانم خاله من بود هومن امکان نداشت به خواستگاری تو بیاد! حالا هر چقدر که خوشگل و پولدار بودی!

در هر صورت اگه سوالی داری بهتره از خود هومن بکنی. اون بهتر می تونه جواب بده. چون زندگی خودشه! باز هم بهت می گم اجازه بده که احساس واقعی و حقیقی ات خودش رو نشون بده. ولی اگه واقعا به هومن احساسی نداری خودت رو معذب نکن و عذاب نده. رک بهش بگو. مطمئن باش ناراحت نمی شه.
این ها رو که گفتم بلند شدم وپاین اومدم. فرخنده خانم و مادرم و پدر، منتظر نتیجه صحبتم با لیلا بودند که بهشون گفتم لیلا احتیاج به فکر کردن داره. باید بهش فرصت داد.
نیم ساعت منتظر هومن موندیم کم کم داشتم نگران می شدم که زنگ زدند. هومن بود. با یک جعبه شیرینی همونطور که حدس زده بودم گریه کرده بود و چشمهاش سرخ بود جعبه شیرینی را باز کرد و بعد از تعارف به همه وقتی جلوی من اومد و شیرینی تعرف کرد خندیدم و گفتم: هومن خان این شیرینی چیه؟ عروسی؟ اگه عروس قبول نکرد چی؟
هومن-آره شیرینی عروسیه. اگه هم عروس قبول نکرد باز هم فرقی نداره دعا می کنم با کس دیگه ای خوشبخت بشه چون دوستش دارم!




جملات هومن رو لیلا که تقریبا وسط پله ها رسیده بود شنید. آرام پایین امد و وقتی از کنار هومن رد می شد لحظه ای ایستاد و به هومن نگاه کرد و بعد به طرف فرخنده خانم و مادرم رفت و بین اون ها نشست. هومن جعبه شیرینی را روی میز گذاشت او هم نشست. من هم بلافاصله شیرینی را برداشتم و به لیلا تعارف کردم.
لیلا با خنده یکی برداشت و قبل از خوردن گفت: باید با هومن خان صحبت کنم!( بعد طوری که کسی متوجه نشد به من اشاره کرد یعنی با انگشت روی صورتش مسیر اشک رو نشون داد. او هم فهمیده بود که هومن گریه کرده! بعد از خوردن شیرینی دوباره گفت: من فعلا امتحان دارم. باید هومن خان صبر کنن تا امتحانات من تموم بشه
فرخنده خانم- لیلا در درسهایت از هومن خان و فرهاد خان کمک بگیر.
هومن- لیلا خانم اگر اجازه بدید من در درس بهتون کمک می کنم.
من- هومن هوس کردی یه چیز دیگه ول کنه تو کله ت؟
لیلا سرش رو پایین انداخت و بقیه هم خندیدند.
********************
چند روز از این جریان گذشت. لیلا مشغول درس و امتحان بود. در این چند روزه هم لیلا و هم هومن فرصت داشتند که باز هم فکر کنند. از اول همین هفته من به کارخونه پدر رفته بودم و مشغول کار. از ساعت 9 صبح تا 2 بعدازظهر که ساعت 2پدر می اومد و پست رو از من تحویل می گرفت. هومن هم به پیشنهاد پدرش تقریبا به همین صورت مشغول به کار شده بود ابته تا ساعت 1 بعداز ظهر.
با بودن کار و فعالیت کلی بیکاری روح را نمی آزارد.در کارخونه پدر نظم و ترتیب کاملا برقرار بود. صبحها ساعت حدود 7 از خواب بیدار می شدم و بعد از حمام و صبحانه راس ساعت 9 تو کارخونه حاضر بودم و ساعت 2 هم ب خونه برمی گشتم و بعد از ناهار کمی استراحت و بعد بقیه ساعات روز را در اختیار خودم بودم. تا اینکه اون روز بعد از اینکه به خونه امدم و ناهار خوردیم لیلا سر غذا به من گفت: فرهاد اگه بشه که در درس زبان کمکم کنی ازت ممنون می شم.
یادم رفت بگم. پدرم دوباره گفته بود که باید لیلا و فرخنده خانم با ما غذا بخورند. البته قبلا همین کاررو می کردند ولی با امدن من چون لیلا احساس غریبه گی می کرده ترجیحا در اتاق خودشون غذا می خوردند ولی با اتفاقی که افتاد و صمییمیت بین من و لیلا دوباره برنامه غذا خوردن به روال عادی برگشت.
من- باشه هر موقع خواستی بگو. در ضمن اگه دلت می خواد فردا قراره من یه سری برم شاه عبدالعظیم. اگه خواسی تو هم بیا بریم. الان یه تلفن می خوام به هومن بزنم هاله هم احتمالا می آد. اونجا یه چیزیه که حتما برات جالبه!
لیلا مدتی فکر کرد و گفت اگه مامان اجازه بده بد نیست خیلی هم خوشحال می شم.
فرخنده خانم- چه عیبی داره مادر؟فرهاد خان که هست. هومن و هاله هم که غریبه نیستد! در ضمن خوبه که با اخلاق هومن هم بیشتر اشنا بشی. شاید قسمت این بود که بری تو خونه اون ها! بهتره با هاله هم بیشتر اشنا بشی.
مادرم- اره لیلا جان. هم خستگی امتحان از تنت در میره هم بهتره در یک چنین موقعیت هایی با خلق و خوی هومن بیشتر اشنا بشی.
پس به هومن زنگ زدم وقتی جریان رو فهمید خیلی خوشحال شد. قرار فردا رو گذاشتیم. لیلا پرسید که هومن چیزی در مورد خواستگاری به خانواده اش گفته؟
من- فکر نکنم چیزی گفته باشه. چون قرار بود تا از تو مطمئن نشده به اونها حرفی نزنه. حالا فردا می تونی خودت ازش بپرسی.
صبح ساعت حدود 9 بود که هاله و هومن پیداشون شد و با ماشین پدر هومن چهارتایی حرکت کردیم لیلا و هاله با هم از قبل اشنا بودند خوش و بش کردند و احوالپرسی.
هاله بدون مقدمه به لیلا گفت: کی به امید خدا زن برادر من می شی لیلا؟
لیلا سرخ شد و خندید.
هومن- قربون تو خواهر چیز فهم! حرف رو باید این طوری به موقع زد.بعد برگشت طرف لیلا و گفت: اگه این دفعه چیزی پرت کنی توی سرم می رم از دستت دادگاه عارض می شم ها!
لیلا با خنده- خیلی دردتون اومد؟ باید ببخشید. نمی دونم چرا اون عمل زشت رو انجام دادم. خودم بلافاصله پشیمون شدم. دست خودم نبود.
من- دست یلا درد نکنه. بالاخره یکی پیدا شد تقاص من رو از این بگیره!
هاله- اما ضرب دستی داشتی ها! با چی زدی؟
لیلا بعد از این که کلی خندیدیم اشاره به پاهاش کرد و گفت با این ها!
لیلا کفش هایی رو که هومن براش خریده بود به پا داشت. هومن وقتی اون کفشهارو پای لیلا دید با لبخندی رضامندانه اون رو نگاه کرد.
من- خب هاله خانم یا هومن خان یکی از شماها داستان پریچهر خانم رو برای لیلا تعریف کنید.(هومن ادای زمان کودکی رو دراورد.)
هومن- من می گم من اول دستم رو بالا کردم. اول. استپ!!!!
مختصر و مفید جریان ر تعریف کرد و لیلا هم مانند ما متعجب شد و مشتاق دیدار این بانوی زجر کشیده داستان!
نیم ساعتی بعد رسیدیم. بعد از زیارت سذاغ پریچهر خانم رفتیم و طبق معمول کمی خرت و پرت قبلا خریداری کردیم. پریچهر خانم از دور مارو دید و شناخت و لبخندی تحویل داد. بعد از سلام و علیک پریچهر خانم از هومن پرسید: امروز یک میهمان دیگه ای هم دارید. چهره جدید! این یکی چه نسبتی باهاتون داره؟
هومن- چی بگم پریچهر خانم! این لیلا خانم با من و فرهاد ار بچگی بزرگ شده. چند روز پیش بنده ازشون خواستگاری کردم. هنوز مشغول تفکر و تعقل هستن. هنوز جواب نداده!
پریچهر خانم خندید و به لیلا گفت: چرا جواب پسر به این خوبی رو نمی دی؟بیا پیش من بشین ببینم!
لیلا رفت و پیش پریچهر خانم نشست.
هومن- پریچهر خانم ما تقریبا از بچگی با هم بودیم غیر از هفت هشت سال که من و فرهاد برای تحصیل به خارج از کشور رفتیم. بعد از برگشتن متوجه شدم که از کودکی هم لیلا را دوست داشتم. اما خوب اون موقع بچه بودم.نمی فهمیدم هردفعه که خونه فرهاد اینا می رفتم با دیدن لیلا حال عجیبی رو حس می کردم همه اش دلم می خواست نگاهش کنم. الان هم به خاطر ملاحظاتی یه وگرنه احساسم با کودکی فرقی نکرده!
پریچهر خانم آهی کشید و گفت:
یا رب تو جمال ان مه مهرانگیز
آراسته ای به سنبل و عنبر بیز
پس حکم چنان کنی که در وی منگر
این حکم چنان کنی که کج دار و مریز
لیلا و هاله هاج و واج پریچهر خانم رو نگاه می کردند.
من- مادربزرگ حرف زدن با شما باعث آرامش می شه
پریچهر خانم- لیلا خواهر فرهاده؟
لحظه ای همه ما برای جواب دادن سردرگم شدیم. بعد من گفتم: درسته لیلا خواهر کوچکتر منه.
لیلا- من هم خواهر فرهادم و هم مادرم خونه اون ها کار می کنه!
بعد برگشت و در چشمان هومن نگریست. هومن هم با لبخند شهامت لیلا را تایید و تحسین کرد.
پریچهر خانم- که این طور! پس شماها هردوتون سنتهارو شکستید؟!
دوباره از قوطی سیگارش سیگاری بیرون آورد و من برایش فندک زدم پکی زد و مثل دفعات پیش دودش را در هوا رها کرد و شروع به کاویدن اشکال درهم برهم شده دود شد. بعد از لحظه ای شروع کرد.
پریچهر خانم- شکستن سنت همیشه مشکل بوده اما بعضی وقتها اجتناب ناپذیره!
گاهی اوقات تا این کارو نکنی هیچ چیز درست نمی شه. اما همیشه مشکلاتی همراهش هست. اگر یادتون باشه داستان زندگیم رو تا اونجایی گفتم که پدرم زن دیگی گرفت اون هم از من زهره چشمی گرفت که باعث شد تا مدتها برای من مشکل عصبی پیش بیاد. یعنی اینکه تا مدتها نمی تونستم شبها خودم رو نگه دارم و ختخوابم رو خیس نکنم. از چند روز بعد جنگی پنهان بین سهراب خان و نامادر من عالم تاج خانم شروع شد. بدبختی این بود که قربانی این جنگ من و خدمتکارها بودیم. صبح این یه دستوری می داد شب اون یکی یه دستور دیگه می داد. شده بود لج و لجبازی! هر کدوم می خواستند حرف خودشون رو به کرسی بنشونند.
عالم تاج خانم برای اینکه سهراب خان رو آزار بده شروع کرده بود به اذیت کردن من بیچاره! من بی گناه شده بودم وسیله آزار سهراب خان!
پاهام از بس سوزن خورده بود، آش و لاش بود. سوزن می زدها!!!
رحم بدلش نبود تا سالها بعد اسم سوزن که می اومد تمام بدنم می لرزید. خدا عذابش رو زیاد کنه. خدا ازش نگذره!
یه روز قرار بود که خواهر و مادر این عالم تاج خانم بیان خونه ما مهمونی. وسط اتاق پنج دری شیرینی و میوه وآجیل همه چیز چیده بودند. خلاصه مهمانهاش اومدند و نشستند. عالم تاج خانم به خدمتکارها گفت برای مادرش قلیون آوردند و مادرش مشغول کشیدن قلیون بود که من دست دراز کردم و کمی اجیل برداشتم یکدفعه این زن با لنگه کفش به طرف من حمله کرد. من هم برای این که به چنگ این زن از خدا بی خبر نیفتم فرار کردم و موقع دویدن پام به قلیون خورد و قلیون افتاد روی مادرش! البته طوری نشد. زغال سر قلیون خاکستر و خاموش شده بود. خدمتکارها اومدند و هم جا رو تمیز کردند. اون موقع عالم تاج خانم به من چیزی نگفت. من هم خوشحال از اینکه فکر می کردم با وساطت مهمونها از گناه من صرف نظر کرده. غروبی بود که مهمونها همه رفته بودند. عالم تاج خانم من رو صدا کرد. با ترس و لرز پیشش رفتم که با لحنی ملایم از من خواست تا سرداب خونه رو بهش نشون بدم. اون وقتها توی بعضی از خونه ها سرداب بود. یعنی زیرزمین زیرزمین. داخل زیرزمین که می شدی پله می خورد و دوباره چند متر پایین تر یک زیرزمین دیگه بود. گوشتهای قورمه برای زمستان و شربت و پیاز و از این جور چیزها توش نگهداری می شد.جای خنکی بود.
وقتی لحن کلام اونو دیدم که معمولیه خیالم راحت شد و راه افتادم. من از جلو و عالم تاج دنبالم. از زیرزمین اول گذشتیم به زیرزمین دوم که رسیدیم ایستادم . حقیقت از اینجاها خوف داشتم. هیچ وقت تنها به این مکان نمی اومدم. قدیمیها افسانه های زیادی از جن و دیو و ال و این حرفها می گفتند. خوب نه سرگرمی بود نه تلویزیونی و نه رادیویی و نه فرهنگ درست و حسابی که جلوی بچه ها این صحبتهارو نکنن.
دم سرداب که رسیدیم بهش گفتم که اینجاست. گفت من که بلد نیستم تو جلو برو من هم دنبالت می آم. کی جرات اشت بگه نه! با وحشت و دلهره قدم به داخل سرداب گذاشتم. قلب کوچکم مثل قلب یه گنجشک که اسیر گربه شده باشه می تپید. پله اول و دوم رو نرفته بودم که از پشت من این زن بی رحم سنگدل چفت در رو انداخت. لحظه ای مات به پشت خودم نگاه کردم. باورم نمی شد. زدم زیر گریه. شروع به التماس کردم ناله می کردم. زار می زدم ولی بگو اگر از سنگ صدا در می اومد؟از اونم صدا در می اومد. جرات نداشتم برگردم و به پشتم نگاه کنم. خلاف ادبه! در جا خودم رو خیس کردم.

همه جا تاریک تاریک بود. چشم چشم رو نمی دید. کمی که گذشت و اشک چشمام خشک شد ساکت شدم. صدای خش خش کشیده شدن چیزی روی زمین به گوشم می خورد. اون موقع ها توی خود خونه مار و عقرب و این چیزها پیدا می شد چه برسه تو سرداب. ولی باور کنید اون موقع اونقد که از تاریکی و جن و این چیزها می ترسیدم از مار وحشت نداشتم!
وقتی آرام برگشتم انواع و اقسام چیزهای وحشتناک رو جلوی چشمهام دیدم.
شب بود. هیچ وقت یادم نمی ره. نفسم بند اومده بود. هر لحظه منتظر بودم که یه دست یا یه چیزی مچ پاهامو بگیره و بکشه پایین. سرم گیج رفت و دیگه چیزی نفهمیدم. خدا بیامرزدش از آدمها یه خوبی می مونه یه بدی! یه بهجت خانم داشتیم آشپز بود. زن خیلی خوبی بود. من هم همیشه بهش احترام می ذاشتم. روزها که بیکار بودم می رفتم پیشش آشپزی یاد می گرفتم با همون کوچکی چند تا هخ غذا بلد بودم بپزم. البته جون نداشتم دیگ مسی رو بلند کنم. اون وقتها این جور قابلمه های آلومینیوم نبود که! همه دیگها مسی بود و کماجدون های سنگی!
خانم هایی که شما باشید و آقایونی که شما باشید این بهجت خانم دیده بود که این زن من رو با خودش طرف زیرزمین برده بود و دیده بود که بدون من برگشته. صبر کرده بود تا نیم ساعتی بگذره عالم تاج خبر مرگش بره دنبال کارش!
بعد رفته بود سراغ سهراب خان و قضیه رو براش گفته بود. نور به قبرش بباره این سهراب خان رو. زود بلند می شه می آد کجا؟ مثلا اندرونی و به عالم تاج می گه ارباب می خواد پریچهر رو ببینه. عالم تاج هم می گه سرشبی پریچهر داشت توی حیاط بازی می کرده سهراب خان هم که می دنسته من کجام به همه خدمتکارها می گه همه جا رو بگردید که بهجت خانم صاف می آد سراغ منو بغلم می کنه و می بره بالا. م گفتن تا فرداش به هوش نیومده بودم و توی خواب حرفهای عجیب و غریب می زدم. گویا سهراب خان با عالم تاج خانم حسابی دعوا کرده بود. جلوی همه خدمتکارها اونو سنگ رو یخ کرده بود و رفته بود. تا چند روز بعد از اون حالت شک شدید به من دست داده بود. زبانم بند امده بود که همه می گفتن جنی شده! خدا هیچ کس رو بی کس و کار نکنه! تو همین زمان بود که یه پیرزن فالگیر را /آوردند که برای من سرکتاب باز کنه. اسمش ربابه خانم بود اگه براتون بگم چه قیافه ای بود باور نمی کنید! یه صورتی داشت که از مو پوشیده شده بود مو که چه عرض کنم صد رحمت به ریش دو شقه رستم دستان!
ابروها عین ماهوت پاکن! یه دماغ داشت که نوکش یه زگیل بود به این درشتی! ( بادست اندازه یک سیب رو نشون داد) نمی دونم اون زگیله دماغ بود ! یا دماغه زگیل!
موهاش عین دسته جارو! وقتی می خندید دندانهاش درشت و نوک تیز عین قیر سیاه1 آخه می دونید بچه ها؟ مردم تا جوون هستند مرتب به خودشون می رسند تا پا به سن می گذارند دیگه خودشون رو ول می کنند به حساب این که خدا از این کار خوشش می آد و ثواب می برند! قیافه شون میشه عین دیو! بدتر از من!
بگذریم. این هیولارو اورده بودند که برای من سرکتاب باز کند که مثلا من دعایی شدم و این برام دعا بنویسه! یکی نبود بگه این پیرزن خودش احتیاج به سه تا کتاب دعا داره تا بشه بهش نگاه کرد! البته بد هم نبود. این قیافه کارساز هم شد چون به محض دیدن این ملکه از ترس زبون باز شد و فریاد کشیدم. فکر می کردم که آل اومده جیغ زدم و شروع به گریه کردم و بدین ترتیب از حالت بغض و مات زدگی خارج شدم. البته همه این اتفاق رو پای حساب کرامت این دمامه خانم گذاشتند. سهراب خان تمام این جریان رو به اطلاع پدرم رسونده بود بود. ولی افسوس! دریغ از یک دست نوازش!دریغ از یک کلام پرمهر! حتی دریغ از دو تا فحش و چک و لگد. این پدر نامهربون حتی برای دیدن دخترش هم نیومد!
حالا که فکر می کنم می بینم که شاید از داشتن دختر ننگ داشت! یا شاید هم فرار مادرم باعث شده بود از من هم نفرت پیدا کنه. خلاصه در چند روز بعد حالم خوب شد و راه افتادم اما با چه وضعی؟ ماند شده بودم عین مرده قبرستون. لاغر و نحیف و زردنبو! آخه همه می گفتند که معقول من دختر خوشگل و تپل و خوش آب و رنگی بودم. همین بهجت خانم شروع کرد با کاچی و شربت و چند گیاه دارویی من رو تقویت کردن که سر یک هفته حالم جا اومد و لپ هام گل انداخت و شدم همون پریچهر چند وقت پیش! از نظر جسمی خوب شده بودم ولی از نظر روحی خراب. ترس اون شب تو تموم جونم چنگ انداخته بود مخصوصا شب ها جرات نمی کردم که از بغل بهجت خانم جم بخورم. چند روزی از این جریانات گذشت. کم کم موضوع فراموش شد. سهراب خان که تا دو سه روز از دعوا و مرافعه با عالم تاج خانم به اندرونی نمی اومد دوباره سر و کله اش پیدا شده بود و به رتق و فتق امور خونه مشغول شده بود. عالم تاج هم شده بود موش! ویا کاری که سهراب خان با اون در حضور در خدمتکارها کرده بود باعث خفت عالم تاج شده بود. شده بود مار زخم خوزده دائم منتظر بود که تلافی این خواری رو سر سهراب خان در بیاره. می خواست به ریشه سهراب خان بزنه و از هستی ساقطش کنه. امان از روزی که یک زن بخواد از کسی انتقام بگیره. اونم زنی کینه جو مثل عالم تاج. عین روباه بود. یک روز صبح که از خواب بلند شدم و برای شستن دست و صورتم به حیاط رفتم ناگهان از دیدن چهره کریه المنظر ربابه خانم نزدیک بود که از ترس تو استخر بیفتم. با اون هیکل گنده اش اومده بود درست پشت سر من ایستاده بود و وقتی برگشتم سینه به سینه به او برخوردم. این دیگه اینجا چیکار می کرد؟نمی دونستم. وقتی من رو دید مدتی بلند بلند از سبکی دست خودش و اینکه با ورودش تمام جن ها خونه ما رو ترک کرده اند صحبت کرد. یعنی که همه اهل خونه متوجه بشن. تقصیر خود ما مردم است که هر چرت و پرتی رو باور می کنیم. بعد از گفتن این حرفها به طرف اتاق عالم تاج خانم حرکت کرد. برایم خیلی عجیب بود دیگه جنی نمونده بود که اون بگیره! مگه اینکه اومده بود تا کس دیگری رو جنی کنه!
حسابی کنجکاو شده بودم. درهای اتاق ها اون زمان مثل حالا نبود. درهایی بود کشویی البته به طرف بالا و پایین که به اونها اورسی می گفتند. بستن و باز کردنش کمی سخت بود برای همین اکثراً وقتی هوا خوب بود اون ها رو باز می گذاشتند. وقتی ربابه خانم وارد اتاق شد من از گوشه پایین در به جاسوسی مشغول شدم. از این می ترسیدم که بخواد در مورد من کاری انجام بده. برای همین حق خودم می دونستم که از حرف های اون ها باخبر شم. عالم تاج خانم آروم حرف می زد بطوریکخه درست نمی توانستم جملاتش را بشنوم فقط در بین حرفهاش چند بار اسم سهراب خان و کلمه بیرونش کنه رو تشخیص دادم. با اون عقل کودکیم نمی تونستم درست بین عالم تاج و سهراب خان و زن فالگیر رو حدس بزنم. مدتی به مغزم فشار آوردم فکر می کردم که حتما عالم تاج خانم دست به دامن این پیرزن شده تا با گرفتن دعا و معجون مهر و محبت رابطه تیره و تار شده خودش و سهراب خان رو درست کنه. با همون کوچکی فکر کردم که نباید این دارو چیز مهمی باشه چون اگه اثری داشت خود ربابه خانم اول از همه خودش استفاده می کرد تا با این قیافه باعث ترسوندن بچه ها نشه. خواستم برم دنبال بازی ام که صدای بم و کلفت ربابه خانم که به هیچ عنوان قابل تنظیم نبود! توجه منو دوباره جلب کرد. از چیزی که شنیدم مو به تنم راست شد. عالم تاج خانم مکار! این جادوگر رو اورده بود تا با دسیسه کثیفی باعث اخراج سهراب خان از خدمت پدرم بشه. قرار بود با معجونی که در غذای پدرم اونو مسموم کنند و بسته گرد یا هر کوفت و زهرماری که بود را در اتاق سهراب خان بگذارند تا پدرم با پیدا کردن اون سهراب خان رو از کار اخراج کنه. ترس من از این بود که با رفتن سهراب خان تنها حامی خودم را از دست می دادم و دیگه در مقابل شکنجه های این زن سلاحی برای دفاع نداشتم. گفتگوی اونها یک ساعتی طول کشید و قرار بر این شد که همین امروز این گرد رو عالم تاج در غذای پدرم بریزه. پس از اینکه ربابه خانم دستورات لازم رو به علالم تاج خانم داد پول خوبی گرفت و بلند شد. من به گوشه ای فرار کردم و بعد از رفتن این جادوگر وقتی عالم تاج خانم دوباره به اتاق برگشت من هم دوباره مشغول جاسوسی شدم. عالم تاج بسته گرد رو به دو قسمت کرد یک قسمت رو پیش خودش برای ریختن در غذای پدرم نگاه داشت و قسمت دیگر را روی رف گذاشت. دیگه لزومی نداشت که اونجا بمونم به سرعت به طرف ته باغ دویدم و مستقیم رفتم بالای ردرختی که روزگاری خلوتگاه من و برادر خدابیامرزم طاهر بود. نمی دونستم که باید چکار کنم شما خودتون کلاهتون رو قاضی کنید. یه دختر بچه به سن و سال من که نباید وارد این بازی ها بشه!
در همین موقع پریچهر خانم صحبت رو قطع کرد و سیگاری دیگه در اورد که من دوباره براش روشن کردم پکی زد و با لبخند نگاهی به لیلا کرد. آرام دستی به سر لیلا کشید و بعد به همین ترتیب هاله رو هم که در طرف دیگرش نشسته بود نوازش کرد. نفسی گرفت و دوباره شروع کرد: خلاصه مونده بودم معطل که چه تصمیمی بگیرم. از یک طرف حساب می کردم که اگر عالم تاج خانم بفهمه که جاسوسی اش رو کردم و اسرارش رو به سهراب خان گفتم گیس به سرم نمی ذاره! از یک طرف صورت سهراب خان رو جلوی چشمم می آوردم و از نگاه کردن به چشمهاش خجالت می کشیدم. قلبم گرپ گرپ می زد. تمام اینها به کنار! چطوری می تونستم که به اون قسمت خونه برم؟ اگه چشم پدرم اونجا به من می افتاد با اون حساسیتی که به من داشت تکه بزرگم گوشم بود. دلم می خواست الان طاهر اینجا بود و کمکم می کرد. چشمهامو بسته بودم و فکر می کردم. نمی دونم چه جوری شد که خوابم برد. خواب طاهر رو می دیدم که اومده بود و نازم می کرد.من هم بغلش کرده بودم وگریه می کردم هر چی من گریه می کردم اون بهم لبخند می زد و نوازشم می کرد. با صدای دعوای چندتا گنجشک از خواب پریدم دلم نمی خواست که این رویا تموم بشه. بعد از اندی سال طعم نوازش رو چشیده بودم دوباره چشمهامو بستم شاید طاهر برگرده!
ولی نه به جای چهره معصوم طاهر قیافه خشم آلود عالم تاج خانم جلوی چشمم اومد. بلند شدم و دوتا فحش به این پرنده های مزاحم دادم و از درخت پایین اومدم.تصمیم ودم رو گرفته بودم. به دو به طرف حیاط ممنوعه رفتم و گوشه ای روبروی عمارت اون طرفی پنهان شدم. پا پا می کردم شاید سهراب خان رو ببینم. هر چی چشم به پنجره ها می انداختم دیار البشری دیده نمی شد. از ترس و دلهره دلم پیچ افتاده بود داشتم اماده می شدم که بر گردم که از پشت سرم دستی روی شانه ام قرار گرفت. بند دلم پاره شد! تا خواستم پا به فرار بذارم سهراب خان صدام زد. از خوشحالی جیغ کشیدم. دلم می خواست بپرم و بغلش کنم. تند تند جریان رو براش تعریف کردم و جای بسته گرد رو هم بهش گفتم و با سرعت از اون جا فرار کردم. نمی دونستم کجا برم می ترسیدم اگر دور و بر عالم تاج خانم افتابی بشم از وحشتی که سراپای وجودم رو گرفته همه چیز رو بفهمه. خودم احساس می کردم که رنگ و روم حسابی پریده! به قول معروف رنگ رخسار خبر می دهد از سر درون!
پس به طرف درخت ته باغ رفتم و در کلبه امن خودم نشستم و منتظر اتفاقات بعدی موندم. یه ساعتی گذشت از اون طرف باغ صدای غیر عادی بگوش نمی رسید. کم کم وقت اون بود که سینی غذای پدرم رو به اون قسمت عمارت ببرند. از درخت پایین اومدم و به طرف ساختمان حرکت کردم و بعد از رسیدن به لب استخر خودم را مشغول بازی کردن با آب نشون دادم. نیم ساعتی سینی غذا و بساط پدرم از آشپزخونه بیرون اومد و روی ایوان قرار گرفت که باید معمولا سهراب خان اون جا بود و اون رو با خودش می برد. نبودن سهراب خان در اون جا باعث شگفتی مستخدمین شده بود . عالم تاج خانم خودش رو در اتاقها گم گور کرده بود. چند دقیقه بعد سهراب خان همراه پدرم به این طرف عمارت اومدند. با دیدن پدرم از اون جا فرار کردم و پشت یکی از درختها به تماشا مشغول شدم. شلاق در دست پدرم بازی می کرد! خدمتکارها با دیدن پدرم متوجه وضع غیرعادی خونه شدند. هر کسی سعی می کرد خودش را به کاری مشغول کنه و در ضمن حرکات پدرم رو هم زیرنظر داشته باشه. سهراب خان به یکی از خدمتکارها چیزی گفت و او هم به طرف اتاق حرکت کرد و لحظه ای بعد با عالم تاج خانم برگشت. عالم تاج جلو اومد و به پدرم سلام کرد. پدرم بهش اشاره کرد که جلو بره و سپس وقتی روبروی پدرم قرار گرفت دوباره اشاره کرد که روی فرش کنار دیوار ایوان بنشینه و با نوک پا سینی غذا رو جلوش هل داد و بهش دستور داد که از غذا بخوره. رنگ از روی عالم تاج خانم پرید بیچاره خیلی سعی کرد که با لطایف الحیل از زیر بار این کار شونه خالی کنه ولی با اشاره پدرم چند تا از خدمتکارها جلو دویدند و دست و پای عالم تاج خانم رو گرفتند و با زور چندین قاشق غذا به دهنش ریختند و چند شلاق پدرم نیز ضمیمه غذا بدنش را لمس کرد. هنوز چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که رنگ عالم تاج سیاه شد. تهوع و دل پیچه امانش رو برید. نمی دونم اون موقع توی دلم خدارو شکر کردم که پدرم این غذا رو نخورد یا این که خود عالم تاج مجبور به خوردن اون شد.
با ربابه خانم جادوگر قرار بر یک مسمومیت ساده بود ولی اون کثافتی که پیرزن خبیث درست کرده بود خیلی قوی تر از این حرفها بود. چیزی نمونده بود که زن پدرم هلاک بشه! پدرم اون جا رو ترک کرد و خدمتکارها عالم تاج رو لب باغچه بردند تا چند قاشق غذای مسموم رو بالا بیاره. گلاب به روی شما نزدیک بود دل و روده اش هم بالا بیاد بعد از اینکه کمی حالش جا اومد کشون کشون خودش رو به کناری رسوند و خوابید.
عصری پدرم همراه سهراب خان برگشت و بسته گرد رو از داخال اتاق پیدا کرد. عالم تاج خانم که بهتر شده بود شروع به التماس و گریه و زاری کرد که فقط نتیجه اش چند تا شلاق دیگه بود. به دستور پدرم اسباب و اثاثیه عالم تاج خانم رو بستند و چند دقیقه بعد یه آقا اومد و صیغه طلاق جاری شد. سهراب خان مشتی اسکناس لای بقچه عالم تاج گذاشت و خدمتکارها با سلام و صلوات خانم رو بیرون از خونه پشت در وسط کوچه رها کردند. در اون موقع احساس پیروزی و شادی تموم وجودم رو گرفته بود . سر مار زخمی به سنگ کوبیده شده بود تا مدتها بعد دلم زخمهای ناسوری از کینه این زن داشت.
انگار این خونه نفرین شده بود هیچ زنی به عنوان خانم این خونه مدت زیادی نمی تونست اینجا دوام بیاره. از همان دور به سهراب خان نگاه کردم لبخند مهربونش رو نثار من کرد و رفت.
این خطر هم از سرم گذشت اما ترسم از این بود که نکنه پدرم دوباره ازدواج کنه و روز از نو و روزی از نو. چند ماهی از این داستان گذشت در همین موقع ها بود که با تلاش سهراب خان پدرم رضایت داده بود که برام معلم سرخونه بگیرند. این کوره سواد رو از اون خدابیامرز دارم!
دردسرتون ندم. روزگار می گذشت دیگه وقتی صبحها از خواب بلند می شدم غم و غصه آزار و اذیت عالم تاج خانم رو نداشتم. مدتها گذشت حالا دیگه 9 ساله شده بودم اگه بگم در طول این چند سال بیش از ده بار پدرم رو ندیده بودم دروغ نگفته ام. عادت کرده بود یعنی کار دیگه ای از دستم بر نمی اومد. یکسالی بود که پدرم تریاکی شده بود. البته تریاک کشیدن در اون زمان جرم نبود. آدمهای پولدار تریاک می کشیدند.
عاقله مردی بود که برای پدرم تریاک می آورد هر بار که به خونه مون می اومد مدتی می ایستاد و بازی کردن منو نتماشا می کرد. مردی بود حدود چهل هشت، چهل و نه ساله.
پدرم دیگه از موقعی که از خواب بیدار می شد برنامه تریاک کشی تو خونه شروع می شد تا سر شب که پدرم از خونه بیرون می رفت. پدرم روز روزش توجهی به من نداشت حالا که شب تارش بود.ولی برای من مهم نبود همین که کسی نبود تا منو شکنجه کنه درد بی پدری و بی مادری قابل تحمل بود.
تا اینکه یک روز سهراب خان دنبال من اومد. از چهره اش غم می بارید. دلم هوری پایین ریخت می ترسیدم نکنه کاری کرده باشم که خشم پدرم رو برانگیخته باشه. وقتی به اتاق پدرم رفتم گیج و منگ بودم این بار اولی بود که با حضور پدرم قدم به این اتاق می گذاشتم. پدرم روی تشکی دراز کشیده و تکیه اش رو به مخده ها داده بود. به محض ورود با اشاره او جلو رفتم و پایین پاش نشستم. جلوی پدرم یک منقل آب طلا کاری شده بود که دور تا دور اون با قطعات فیروزه مزین شده بود. روی منقل دو تا قوری نقش دار قرار داشت و گوشه دیگه اون یه وافور کنده کاری شده همراه با یک انبر به چشم می خورد.
وقتی وارد اتاق شدم زنی سر برهنه و خیلی شیک رو دیدم که از کنار پدرم بلند شد و به اتاق بغلی رفت. وقتی مدتی از اومدنم گذشت پدرم وافور رو برداشت و یک بس تریاک روی اون چسبوند و شروع به کشیدن کرد و دود اونو به هوا داد. از چهره اش معلوم بود که خیلی شنگول و سرحاله! چیزی که تاکنون در پدر سراغ نداشتم. بعد از مدتی رو به من کرد و گفت: پریچهر این اقا برات چندتا عروسک خریده. تا پدرم این جمله رو گفت اون مرد که اسمش فرج الله خان بود چند عروسک خیلی خیلی قشننگ رو از پشتش جلوی من گذاشت. دلم از دیدن اون ها ضعف رفت. از خدا می خواستم که پدرم زودتر اجازه مرخصی بده تا عروسکها رو بردارم و به کلبه درختی برم و با اون ها بازی کنم. پدرم بعد از لحظه ای دوباره شروع کرد و گفت که دختر نباید بعد از 9 سالگی تو خونه بمونه. تو خونه ای که دختر 9 ساله بدون شوهر باشه ملائکه ها پا نمی ذارن! تو از چند روز دیگه باید آماده بشی و به خونه بخت بری. من این فرج اله خان رو برای شوهری تو انتخاب کردم.از این به بعد باید همون طور که حرفهای منو گوش می کردی حرف فرج اله خان رو هم گوش کنی. در واقع وجود فرج اله خان مثل وجود منه!
فهمیدی دختر!
در تموم مدتی که پدرم صحبت می کرد تمام حواس من متوجه عروسکها بود نه اینکه حرفهاش رو نمی شنیدم ولی خوب از یه دختر بچه نه ساله توقعی بیش از این نباید داشت. البته برای من هم فرقی نمی کرد. چه فرج اله خان چه پدرم! چه تفاوتی داشت؟
همین که این مرد به فکر من بود و برام عروسک خریده بود به چشم من مرد خوبی می اومد! پدرم وقتی دید که من جوابی نمی دم با اشاره ای مرخصم کرد و من بعد از برداشتن عروسکها ب طرف در اتاق حرکت کردم. در لحظه خروج چشمم به چهره سهراب خان افتاد که متوجه حلقه اشک در چشمانش شدم.در اون لحظه بقدری خوشحال بودم که هیچ اتفاقی قادر نبود شادیم رو تیره کنه. از اون جا مستقیم به کلبه چوبی خودم رفتم و مشغول بازی با عروسکهایم شدم. در روزهای آینده در خونه جنب و جوشی بر پا شده بود همه صحبت از عروسی می کردند. متوجه می شدم که هر چه هست مربوط به منه اما نمی فهمیدم قراره بعدش چه اتفاقی بیفته! عروسی هارو دیده بودم اما از بقیه چیزهاش اطلاعی نداشتم. اون موقع این رادیو و تلویزیون و این چیزها که نبود مردم بلا نسبت شماها هیچی نمی فهمیدن من هم مثل اونها. مادری هم که نداشتم تا برام کمی موضوع رو روشن کنه.
ظرف چند روز آینده عده ای از فامیل و آشنایان به خونه مون اومدند و خواهرم هم با شوهرش از شهرستان اومده بود. به من یکی که خیلی خوش می گذشت!
خونه سوت و کور ما پر شده بود از شادی و خنده. همه جا چراغانی شده بود. فانوسهای رنگی به در و دیوار آویزان بود. برام لباس عروس می دوختند . کفش نو، جوراب نو، چادرچاقچور نو.خلاصه همه اینها بارم مثل یک بازی قشنگ بود. دائم به این فکر می کردم که بعد از این بازی دوباره همه چیز به حالت اول خودش برمی گرده.
اما دریغ! خلاصه شب موعود فرا رسید. عصرش منو از بالای درخت به زور پایین آوردند و با گریه از عروسکهایم جدا کردند و به حمام بردند و حنابندون و چه و چه و چه!
بعدش هم بند و زیر ابرو که با هر حرکت دست زن بند انداز فریادم به هوا می رفت. اما وقتی نوبت سرخاب و سفیداب رسید و بعد از اون خودم رو تو اینه نگاه کردم ارزش همه دردها رو داشت. شده بودم یه کس دیگه! مثل یه عروسک!
یادم نمیره برای اینکه شب عروسی یه جا بشینم عروسکهایم را دور تا دورم چیده بودند و یه خروس قندی هم دستم داده بودند تا بتونم یه ساعت سرجام دوام بیارم!
حالا که فکر می کنم می بینم عقل یه بچه امروزی بعض صدتا مثل اون بزرگترها بود! واقعا جنایت می کردند!
خلاصه اون شب چند دسته از گروه های نوازنده فارس و ترک و نمی دونم کجا رو آورده بودن. نمایش سیابازی و آکروبات هم بود. روی قسمتی از استخر تخته انداخته بودند اون ها روی اون برنامه اجرا می کردند. تمام این نمایشات و بزن و بکوب در قسمت مردانه بود. در قسمت زنانه یک پیرزن یک دنبک دستش بود و با صدای بد اشعار نازیبا می خوند. دلم همه اش در اون قسمت حیاط بود.اگه ولم می کردند با همین لباس به حیاط می دویدم و یه دل سیر بازی اونها رو نگاه می کردم.
حیف! آرزوش به دلم موند!
آخرهای شب بود که خوابم گرفته بود و تو بغل یکی از اقوام خوابم برد. یه وقت بیدارم کردند و گفتند باید بریم! به محض بیدار شدن دنبال عروسکهایم می گشتم. خلاصه عده ای از زنهای فامیل منو سوار یه اسب کردند که همه جاش رو گل زده بودند. من که در عالم خواب بودم و درست نمی فهمیدم. فقط وقتی متوجه شدم که خونه فرج اله خان رسیده بودیم. با ورود به اون خونه اکثر اقوام برگشتند و من همراه خواهرم و چند تا دیگه ار فامیلهای پدرم اون جا موندیم. اینجا با خونه خودمون برام توفیری نداشت. فقط دلم می خواست بخوابم. من رو به اتاقی که بعدا فهمیدم به اون حجله می گویند بردند و تو رختخوابی که بوی هل و گلاب می داد خوابوندند. هنوز که هنوز از این بو نفرت دارم!
تازه چشمم گرم شده بود که با ساییده شدن صورتی زبر و خشن به صورتم از خواب پریدم. وحشت کرده بودم. فقط صورت فرج اله خان رو جلوی صورتم می دیدم. دستی چندش آور روحم رو آزرد!
اون وحشی اون شب با من با یک دختر 9 ساله کاری کرد که از تموم عروسکهای دنیا متنفر شدم! بوی بد عرق تنش ،حالم رو بهم می زد. فقط دست و پا می زدم که خودم رو از دستش خلاص کنم ولی کی دیده که یک پرنده کوچک بتونه خودش رو از چنگال یه گربه گرسنه نجات بده!
بدنم تحمل وزن هیکل گنده شو نداشت. جیغ می کشیدم و با هر فریاد عجزمن پشت درهای اتاق همه دست می زدند و هلهله می کشیدند. دیگه توانی برام نمونده بود. تسلیم شدم!
در این موقع پریچهر خانم نگاهی به هاله و لیلا انداخت و سکوت کرد. شرم مانع از ادامه صحبت او شد. سیگاری روشن کرد و خسته تکیه اش رو به دیوار داد.
با سکوت او بچه ها بلند شدند و با خداحافظی ارومی اون جارو ترک کردند. من هم اروم نایلون محتوی میوه و خرت و پرت رو همراه مقداری پول پیش روی پریچهر خانم گذاشتم. اصلا متوجه من نبود.به شب عروسی خودش برگشته بود. به دنبال روح آزرده خودش! فردای اون روز عصری تو خونه هومن نشسته بودیم در مورد کارخونه و محصول و این حرفها صحبت می کردیم که فرخنده خانم منو صدا کرد گفت که یه دختر خانم پای تلفن با من کار داره. به سالن رفتم و گوشی رو برداشتم. صدای مضطرب شهره بود. از آن روزی که با قهر خونه ما رو ترک کرده بود خبری ازش نداشتم.
- الو فرهاد منم شهره!
من- سلام. خوبی؟
- فرهاد زود بیا به این ادرسی که می گم! به هیچ کس نگو من تلفن زدم. خواهش می کنم.فقط زود بیا تصادف کردم!
صداش عجیب بود احساس کردم که از چیزی ترسیده این بود که بعد از گرفتن ادرس با هومن سوار ماشین شدیم و به طرف ادرس داده شده حرکت کردیم. البته طبیعی بود یک دختر هنگام تصادف دچار وحشت می شه. جریان رو در راه برای هومن گفتم.
من- هومن نکنه به کسی زده باشه و طرف طوری شده و شهره فرار کرده؟!
هومن- از اون ورپریده هر چی بگی برمی آد.! ولی اگر این طور که تو می گی بود چیکار کنیم؟دیدی بالخره کار دست خودش داد!
ادرس نزدیک بود و چند دقیقه بعد رسیدیم. سر یک چهارراه تصادف کرده بود. البته زیاد مهم نبود یعنی خوشبختانه کسی طوری نشده بود وقتی رسیدیم داشت با موبایل دوباره با خونه ما تماس می گرفت. علت تصادف رعایت نکردن تابلوی ایست توسط ماشین طرف مقابل بود که دو تا جوون هجده نوزده ساله بودند. به محض رسیدن ما شهره کمی دلگرم شد. اون جوونها وقتی شهره رو تنها دیده بودند سعی در مقصر جلوه دادن او کرده بودند. یکی از اون ها با دیدن ما پرسید: ببخشید شما چه نسبتی با این خانم دارید؟
هومن- به شما چه مربوطه؟مگه مامور اداره ثبت احوالید؟
همه اون کسانی که در یک همچین وقتی در محل تصادف معرکه می گیرند خندیدند. جوونی که توسط هومن کنف شده بود دست و پاشو گم کرد و گفت: اخه این خانم حال عادی نداره!
هومن بلافاصله جواب داد- چیزی نیست. سگشون به سلامتی داره فارغ میشه اینه که کمی دلشوره داره! حالا جناب مفتش شما گواهینامه دارید؟ چون الان که مامور راهنمایی بیاد حتما یک جریمه هم باید بدی!
- چرا ؟ این خانم زده به من. من جریمه باید بدم؟
هومن به تابلوی ایست که زیر برگهای درخت پنهان شده بود اشاره کرد و گفت: زرنگ حال خانم رو که عادی نیست دیدی این تابلو به این گندگی رو ندیدی؟
در همین موقع متوجه حال غیر عادی شهره شدم و اون رو به طرف ماشین خودمون بردم و داخل ماشین نشوندم. هومن هم کارت بیمه طرف رو گرفت و قرار رفتن برای بیمه رو گذاشت و سوار ماشین شهره شد و حرکت کرد. من هم دنبالش راه افتادم. چند تا خیابون اون طرفتر با چراغ به هومن علامت دادم که بایسته چون حال شهره اصلا خوب نبود. هومن کناری پارک کرد و من نیز ایستادم.
هومن- چیه؟ چی شده؟
من- با اشاره شهره رو نشون دادم. چشاش سرخ سرخ بود. تا هومن دید نظر منو تایید کرد. از شهره پرسیدم: شهره چیزی کشیدی؟ به من بگو.
شهره که هول شده بود جواب داد: نه نه تصادف کردم کمی ترسیدم!
هومن با خنده- پیش قاضی و ملق بازی! حتما بعد از تصادف کلی هم گریه کردی که چشماتون اینقدر سرخه! انگار جنس مواد هم بد نبوده!؟
به هومن اشاره کردم سر به سرش نذاره و گفتم از اون طرف یک بسته کره بخره و بیاره
من- اولین باره که حشیش کشیدی .هان؟
شهره- باور کن فرهاد چند پک بیشتر نکشیدم! نمی دونم چرا اینطوری شدم.
هومن رسید و کره رو به شهره داد که با اکراه کمی خورد. بعد هومن پرسید:فرهاد کجا بریم؟اینطوری که نمیشه ببریم خونشون ولش کنیم؟
من-بریم خونه ما. چیزیش نیست. نیم ساعت یه ساعت دیگه خوب میشه.
به طرف خونه ما حرکت کردیم و بعد از رسیدن داخل باغ شدیم. کمی آب به سر و صورتش زد و کمی هم روی سرش ریخت و روی یک راحتی کنار استخر دراز کشید. بهتر دیدیم که تنهاش بذاریم تا کمی استراحت کنه. کمی دورتر از اون روی نیمکتی نشستم.
هومن- ترو خدا ببین ! یکی مثل این لیلای بدبخت که تو چه فکریه! یکی مثل این شهره! یکی نیست بهش بگه اخه ترو چه به این غلط ها!
من- این گناهی نداره دختری به این سن و سال وقتی همه چیز در اختیارش باشه، هر چی که دلش می خواد براش فراهم بشه معلومه که تو این خط ها می افته!
کاش همینطوری می بردیش خونشون تا اون پدر و مادر تازه به دوران رسیدش می دیدن چه دسته گلی بار آوردن! دلم براش می سوزه، دختر ساده ایه! می ترسم خراب شه!
هومن- من نمی دونم این دختر درس و مشق نداره؟ همه اش با این ماشین توی خیابونها وله! فرهاد حالش جا اومد کمی باهاش صحبت کن شاید خودش رو جمع و جور کنه!
چند دقیقه بعد هومن بلند شد و بعد خداحافظی رفت. من هم اول سری به شهره زدم که مرتب در خواب می خندید. هنوز تحت تاثیر حشیش بود. بعد به داخل خونه رفتم و از فرخنده خانم سراغ مادرم رو گرفتم که کی به خونه برمی گرده. از شانس شهره مادرم خونه نبود. دو ساعتی تو خونه خودم رو سرگرم کردم. گاهی هم به شهره سری می زدم. کم کم بیدار شد دور و برش رو نگاه کرد. انگار سردرد داشت. سرش رو میون دستهاش گرفته بود و فشار می داد. از آشپزخونه چند قرص سردرد همراه لیوانی اب براش بردم. به محض دیدن من از جاش بلند شد. خجالت می کشید.
شهره- سلام
من-حالت چطوره؟ بهتری؟
شهره- اره ولی کمی سرم درد می کنه. احساس می کنم تمام بدنم کش می آد. چند وقته اینجا خوابیدم؟ خاله کجاست؟
من- بیا این قرص هارو بخور. دو ساعتی می شه که خوابیدی. خوشبختانه مادرم خونه نبود به فرخنده خانم هم گفتم تصادف کردی کمی ترسیدی!
بعد از اینکه قرصهارو خورد مدتی روی صندلی نشست و سرش رو دوباره میون دستهاش گرفت. گذاشتم مدتی با خودش فکر کنه. پس از چند دقیقه گفت: نمی خواستم تو یه همچین وضعی منو ببینی!خیلی از من بدت اومده؟
من- خودت چی فکر می کنی؟
شهره- حق داری فرهاد! کسی از یه دختر خاله حشیشی خوشش نمی آد. باور کن نمی دونم چرا این کار رو کردم. دلم می خواست تجربه کنم.چند تا از دوستام می کشند.می خواستم بدونم چطوریه! انگار برای من چیز خوبی نبود!
مدتی بهش نگاه کردم.
من- اگه خواهر من بودی اول ماشین رو ازت می گرفتم بعد دو تا سیلی بهت می زدم و پرتت می کردم تو خونه! شاید اینطوری کمی به خودت بیای و فکر کنی. اگه امروز در اون حالت یه ادم رو زیر گرفته بودی چیکار می کردی؟ اونو چطوری تجربه می کردی؟ دلم می خواد بدونم کی به تو حشیش داده بکشی؟
ببین شهره کسی که می خواد حشیش رو تجربه کنه باید خیلی چیزهای دیگه رو قبلا تجربه کرده باشه! خیلی قشنگه که این حرفهارو از زبون یه دختر آدم بشنوه!
شهره- فرهاد می دونم کارم اشتباه بوده اما دیگه اونطوری هم نیست که تو می گی! حشیش رو هم منیژه دوستم به من داد از پسر نگرفتم!
من- این منیژه خانم دیگه چه کارها بلده بکنه؟ اون از کی گرفته؟از سوپر مارکت سر کوچه خریده؟ حتما از یه آشغال لات بی پدر و مادر گرفته که احتمالا دوست پسرشه!
شهره- نه بابا دو سه نفری رفتن پارک....یه تخته گرفته اوردن. خرد کردن!!!
من- جالبه اینطور که تو حرف می زنی ادم فکر میکنه که سالهاست ساقی هستی!
شهره- ساقی چیه؟
من- اگه چند وقت دیگه به کارهات ادامه بدی تمام این اصطلاحات رو یاد می گیری!
گوش کن شهره من نمی خوام نصیحتت کنم اما زیبایی و قشنگی یه دختر یا زن به ظرافت حرکات، رفتار و حرف زدنشه. وقتی حرف رکیکی از دهن مردی خارج می شه ادم بدش می آد اما اگر این حرف از زبان دختر شنیده بشه چندش آوره! ادم حالش بهم می خوره!
شهره- اگه فرهاد کسی ندونه فکر می کنه که تو تحصیلاتت رو در افغانستان کردی! افکارت خیلی بسته اس! از تو بعیده که سطحی فکر کنی! آزادی حق ادمهاست!
من- والا فعلا که سوغات افغانستان رو تو آوردی! بعدش هم اینکه می گم یه دختر باید خانم باشه سطحی فکر کردنه؟!اگه بگم یه دختر باید روزی یه تخته علف بکشه عمقی فکر کردم؟!
تو هنوز مفهوم آزادی رو نمی فهمی ازش سوء استفاده می کنی.اگه یه آدم بی سواد بودی دلم نمی سوخت. دنبال چی می گردی؟
شهره با عصبانیت- من اینطوریم! هر کس منو می خواد همین طوری باید قبول کنه!
سیگاری روشن کردم و بعد از مدتی که نگاهش کردم گفتم: برات متاسفم شهره پول زیادی داره خرابت می کنه. خودت رو جمع و جور کن.
شهره- خوبه خودتون هم پولدارید!
من- اره اما این پول با اون پول فرق می کنه! این پول کارکرده اس. من تا به این سن و سال هنوز جلوی پدرم سیگار نمی کشم. هنوز جلوی پدرم پاهامو دراز نمی کنم!
بعدش هم کسی که تو و اینطوری می خواد همون پدر و مادرت هستند یا احتمالا دوستان همه فن حریفت! اینجا کسی این نازهای سرکار رو نمی کشه!
دست کردم و از جیبم کارت بیمه طرف تصادف رو در اوردم و بهش دادم.
این کارت رو هم بگیر فردا باید برید بیمه.
به طرف ساختمان حرکت کردم که گفت: فرهاد من گرسنه امه بیا بریم بیرون یه چیزی بخوریم بعد با هم صحبت می کنیم.
من- تو آشپزخونه غدا هست می تونی از فرخنده خانم بگیری.اگر هم نخواستی سر کوچه ساندویچ فروشی هست.

و به اتاق خودم رفتم. از پنجره اتاق مواظبش بودم. مدتی همونجا نشسته بود. داشت فکر می کرد بعد از چند دقیقه بلند شد و کیف و روسری اش رو برداشت و به طرف در خونه حرکت کرد اما انگار پشیمون شد و به طرف خونه برگشت از پله های جیاط به طرف اتاق من اومد و در زد.
- بفرمایید.
شهره- بیام تو؟دعوام نمی کنی؟
من- تورو انوقدر لوس کردند که باهات دو کلمه حرف حسابی هم که می زنند بهتون برمی خوره. حاضرم قسم بخورم که الان اگه کیفت رو باز کنم حداقل سی چهل هزار تومان توش پوله؟ درسته؟تو چه می فهمی زندگی یعنی چی؟ بابات همین طوری پولیه که تو دست و بال تو می ریزه. دلش خوشه دختر بار آورده!
تو پس فردا چه جوری می خوای زیر یک سقف با شوهرت زندگی کنی؟ مگه اینکه یه نفر پیدا شه به خاطر پولت باهات ازدواج کنه! وگرنه هیچ کس طاقت این بچه بازی های تورو نداره!
اومد تو اتاق و روی مبل نشست.بعد از لحظه ای گفت:
شهره- گفتم که پشیمونم.معذرت می خوام. تو هم این قدر سخت نگیر دیگه.
من- تو تنها چیزی که نگفتی این حرفها بود. اگه احساس می کردم که پشیمون هستی کار به اینجا نمی کشید
شهره- حالا که گفتم دیگه حرفشو نزن. باشه؟
بعد همه جای اتاق رو نگاه کرد و گفت: اگه بدونی فرهاد وقتی تو نبودی هر دفعه که اینجا می اومدم یه سر به اتاق تو می زدم. روی صندلیت م نشستم. کتابهاتو در می اوردم و مرتب می کردم گردگیری می کردم دوباره می ذاشتم سر جایش. لباسهاتو همین طور، کفشهاتو!همش منتظر بودم تا تو برگردی.فکر می کردم وقتی بیای....
یعنی وقتی برگردی رفتارت با من یه جور دیگه اس! ولی تو همیشه با من دعوا می کنی!هر دفعه که منو ول می کنی میری دلم می شکنه! من دلم نمی خواد کاری کنم که تو از دستم ناراحت بشی ولی انگار هر دفعه بدون اینکه خواسته باشم اینطوری شده. امروز وقتی تلفن کردم و تو با هومن رسیدی اونقدر احساس خوبی داشتم! احساس کردم که برات مهمم. وقتی شماها جلوی اون پسرها در اومدید کیف کردم! ولی هر دفعه که فکر می کنم به تو نزدیک شدم بلافاصله کاری می کنی که خودم رو از تو دور می بینم. بهت گفتم که دوستام یه دوره دارن من هم دلم می خواد تورو ببرم و به همه نشون بدم! دلم می خواد همشون بدونن چه پسرخاله خوش تیپی دارم! فرهاد بخدا خیلی از پسرها چه تو فامیل چه تو دوست و همسایه آرزو دارن که من بهشون یه روی خوش نشون بدم. من دلم نمی خواد کاری کنم که یه دختر بدی به نظر بیام! امروز هم نمی دونم چرا اینکار رو کردم.
اینهارو گفت و سرش رو پایین انداخت و سرگرم بازی با کلید ماشین شد. شاید اینبار با دقت بیشتری به این دختر نگاه می کردم. همیشه اون رو به چشم دختر خاله ام نگاه می کردم. دختر خاله ای که در دورانی بسیار دور همبازی من بود. تا حالا اون رو به چشم دختری که برای ازدواج در نظر گرفته باشم نگاه نکرده بودم.
شهره بسیار زیبا بود. قد بلند،خوش تیپ و خوش هیکل. صدای قشنگی هم داشت.شاید تمام این کارهای چند روز پیشش هم برای جلب توجه من بوده!گناه از اون نبود. اشکال در تربیت این دختر یکی یکدونه بود که تا حالا تونسته بود هر چیزی رو بوسیله پدرش بدست بیاره.
من- انگار من هم گرسنم شد! بلند شو بریم بیرون یه چیزی بخوریم.اما پیاده ! باشه؟
با شوق منو نگاه کرد و خندید.
از خونه بیرون اومدیم و قدم زنان به طف خیابون اصلی حرکت کردیم.
من- خب این مهمونی که گفتی چه وقت هست؟
شهره-فرهاد تصمیم گرفتی بیای؟ چه خوب!
من- هنوز تصمیمی نگرفتم فقط سوال کردم می دونی من اونجا کسی رو نمی شناسم اینه که کمی دو دلم.
شهره- خوب باهاشون آشنا می شی. اینکه مهم نیست. تو بیا قول می دم بهت خوش بگذره همه شون بچه های خوبی هستند.
من- این دختر خانم اسمش چی بود؟ آهان منیژه! اونم دعوت داره؟
شهره- باید بگم حتما! بقول معروف منیژه شمع مجلسه! بدون اون مجلس لطفی نداره!
من- اشکالی نداره از هومن هم دعوت کنم بیاد؟
شهره- نه چه اشکالی داره اتفاقا خیلی هم خوبه! اونجا دخترهای منتظر به نوبت زیادند شاید هم هومن از یکی از اونها خوشش اومد و کار به عروسی و این حرفها کشید!
من- ولی می خواستم یه چیزی بهت بگم شهره. من صلاح نمی دونم تو با این منیزه خانم زیاد گرم بگیری. دختری که بره پارک..علف و حشیش بخره بین بقیه دوستانش تقسیم کنه آدم خوبی نمی تونه باشه!
شهره تو حیفی! ساده ای!گولت می زنن. خدای نکرده یه موقع چشماتو باز می کنی که دیگه دیر شده.می دونی ادم تا یه جاهایی که پیش بره دیگه نمی تونه برگرده! اون موقع بالاجبار دست به کارهای بدتری می زنه.
شهره- فرهاد ، منیژه دختر بدی نیست فقط خیلی کنجکاوه! دوست داره تو هر سوراخی سرک بکشه! اونم مرتب که حشیش نمی کشه! گاهی با بچه ها که جمع می شن می کشن.
من- اخه این خیلی بده که یه دختر بنگی باشه! به هر کسی می گی خندش می گیره! می دونی حشیش سلولهای مغز رو از بین می بره! من یه دوستی داشتم که مرتب حشیش می کشید یادمه چند سال پیش اومده بود ایران نمی دونم چطور شد گیرش نیومده بخره یا قیمتش گرون بوده یا هر چیز دیگه! با خودش از خارج بذر گراس اورده بود و کاشته بود. وقتی درست شده بود به تمام بچه های محله شون یکی یه خورده می ده. خودش تعریف می کرد تا یه هفته بعدش هر کدوم از اون بچه هارو توی خیابون می دیده همه نشئه بودند! خلاصه منظورم به این بود که این رفیق ما از صبح که بلند می شد تا شب که می خوابید مرتب حشیش مصرف می کرد دلم می خواست می دیدیش. آخرین باری که توی خیابون دیدمش دو تا جمله می گفت سومیش چرت و پرت! اصلا تمرکز نداشت. حرفش یادش می رفت! باهاش بیست دقیقه صحبت کردم یه ادرس خونه شون رو نتونست به من بده! یعنی می خوام بگم این ماده چطور سلولهای مغز رو نابود می کنه!
شهره- فرهاد تو این یک ساعت که با من حرف زدی اندازه یکسال پدر و مادرم من رو نصیحت کردی!
من- باید ببخشی شهره جون، قصد نداشتم مثل پدربزرگ ها نصیحت کنم. منظورم این بود که متوجه باشی که مواد مخدر چه لطماتی به انسان می زنه!
شهره- من بدم نیومد! افاقا برعکس وقتی برام حرف می زنی یه احساس خوبی بهم دست می ده! خوم می اد به حرفات گوش بدم.
من- شهره پدر و مادرت از تو نمی پرسند کجا می ری، کجا می آی؟ با کی می ری، با کی می آی؟دانشگاه می ری؟ خلاصه اصلا ازت توی خوهه بازخواست می کنن؟
شهره بلند خندید و گفت: نه، بابا که از 24 ساعت شبانه روز 22 ساعتش رو دنبال معامله و بخر و بفروش! اون دو ساعت دیگه هم مشغول دعوا با مامان! مامان هم که خرید لباس و مهمونی و دوره و استخر و سونا و این چیزها براش وقتی باقی نمی ذاره که به چیز دیگه ای برسه. می دونی فرهاد هفت هشت سال پیش که وضع بابا اینطوری خوب نشده بود زندگی ما فرق می کرد خیلی وقت داشتیم که به همدیگه برسیم. خوب پول هم خیلی کمتر از حالا داشتیم. ولی حالا تا دلت بخواد پول داریم اما صفا و صمیمیتی که بین ماها بود رو از دست دادیم. حالا دیگه هرکدوم از ماها دنبال گرفتاریهای خودشه!
سابق توی یه آپارتمان صد متری زندگی می کردیم جا برای سه نفرمون بود ولی حالا توی یک ویلای سیصد متری دو ساعت نمی تونیم همدیگه رو تحمل کنیم. یعنی وقتی هر سه تایی خونه هستیم یکی این طرف سالن می شینه. یکی میره تو اتاق و یکی هم توی اشپزخونه. یعنی هر صد متر بزای یه نفر! بازم نیم ساعت بعد دعوا راه می افته و یکی مون مجبوره یا بره تو حیاط یا از خونه بره بیرون!جالبه نه؟!
برام حرفهای شهره خیلی جالب بود. اصلا فکر نمی کردم که زندگی اونها اینطوری باشه. طفلک حق داشت که به دوستانی مثل این منیژه خانم پناه ببره! حتما این منیژه خانم هم یه زندگی داره مثل زندگی شهره! دیگه رسیده بودیم یه پیتزا فروشی شیک بود. وارد شدیم و سفاش دو تا پیتزا دادیم.
من- شهره تو سعی نکردی با پدر و مادرت صحبت کنی شاید تغییر رویه بدن؟ اخه این طوری که نمی شه. لطمه شو اول تو می خوری بعدش خودشون.ببینم تو اگه یه وقت برات گرفتاری پیش بیاد برای کی درد دل می کنی؟
شهره باز هم خندید و گفت: مثل تصادفی که کردم؟ خوب معلومه! یه نفر مثل تو اگرم خواستم عقده های دلمو خالی کنم میرم پیش منیزه
من- که اونم برای هر دردی یه درمانی داره! یعنی ممکنه اگه درد ادم خیلی زیاد باشه کار به تجویز هروئین و تریاک هم برسه!
خندید و گفت: خوبه فرهاد! تو هم این بیچاره رو کردیش قاچاقچی بین المللی! حالا بذار ببینیش حتما ازش خوشت میاد. خیلی خوشگله! خیلی هم با نمک و خوش صحبته!
غذا را اوردند و مشغول خوردن شدیم و بعد با اصرار شهره قرار شد مهمون اون باشم و موقعی که می خواست پول غذا رو پرداخت کند وقتی که از کیفش پول بیرون می اورد گفت: فرهاد تو اشتباه کردی از اون مقدار پول که گفتی بیشتر دارم!
راست می گفت توی کیفش چند چک بانکی ده هزار تومانی و حدود هفت هشت هزار تومن پول نقد بود که مجموعا پنجاه هزار تومنی همراهش پول بود!
شب وقتی به خونه برگشتم لیلا گفت که هومن تلفنی تماس گرفته گفته بهش زنگ بزنم. تلفن رو برداشتم و شماره هومن رو گرفتم.
- الو سلام هاله خانم شمایید.
هاله- سلام فرهاد خان چطورید؟ مامان اینا خوبند؟
من- خیلی ممنون سلام دارند خدمتتون. هومن هست؟
هاله- بله من خداحافظی می کنم. سلام برسونید.
هومن- سلام اورژانس تهران! طرفو تحویل اداره مبارزه با مواد مخدر دادی؟
من- نه وقتی حالش خوب شد با هم رفتیم شام بیرون.
هومن-هالو! باز من یه دقیقه ولت کردم گول خوردی؟!
من- گم شو هومن! نشست برام دردل کرد. دلم خیلی براش سوخت. بعدش گرنه بود و رفتیم بیرون یه چیزی خوردیم.
هومن- عملی ات که نکرد؟! مصرف خودش چقدری یه؟
من- گم شو هومن. اتفاقا دختر ساده و خوبیه.
هومن- آخ آخ آخ. اون چه گرگیه! تا سر من رو دور می بینه می زنه به گله! پسر خامت کرده! این شهره هفت خط روزگاره! تو بگی ف اون سه بار رفته میدون خراسون برگشته! رفیق من اون لقمه تو نیست!
من- باز داری در مورد فامیل های من چرت و پرت می گی ها! آدم بدبین همه بد نیستند گاهی ممکنه یک نفر دچار مشکل بشه پاش بلغزه! اینکه دلیل بدی کسی نمی شه.
هومن- باشه آقای خوش بین!حالا بعدش چی شد؟
من- قراره خبر کنه برم باهاش به یه مهمونی . دوستاش جمعند! همه دانشجو هستن!
هومن- تنها می خوای بری؟
من- مگه تنها چیه؟میدون جنگ که نمی خوام برم!
هومن- پس مواظب باش اونجا عملیت نکنن! چیز خورت نکنن! چند سال با عزت و آبرو بزرگت کردم حالا که به عرصه رسوندمت یه رند اومده داره قرت می زنه. من تورو به دندونهام گرفتم و این در و اون در بردم! بذار من بیام، اول، صحیح و سالم تحویل پدر مادرت بدم بعد پس فردا نگن هومن بچه مون رو ول کرد تزریقی شد!
من با خنده- نترس قراره تورو هم با خودم ببرم. شهره تورو هم دعوت کرده.
هومن- چه دختر فهمیده ایه این شهره خانم! اصل و نسب از قیافه اش می باره! قدرش رو بدون فرهاد ها!
حالا کی قراره بریم؟فرهاد صداشو پیش لیلا در نیاری!
من- ای خبیث خائن! اول پیاله و بد مستی؟!
هومن- من دارم میام اونجا که تورو بپام. برای خوشی که نمی آم! می خوام تو از راه بدر نشی! وگرنه من از این جور جاها گریزونم! لیلا اون طرف هاس؟
من- اره تو سالن داره درس می خونه.
هومن- ازش بپرس کی امتحاناش تموم میشه؟ می خوام دو کلمه باهاش حرف بزنم( حرفهای هومن رو به لیلا گفتم که گفت فعلا وقت این حرفها نیست هومن خان یا باید صبر کنه یا باید بره با کس دیگه ای دو کلمه حرف بزنه)
هومن- لعنت به این شانس من. نکردیم بیست روز دیرتر برگردیم ایران! فرهاد بپرس نمیشه امتحاناش رو دو تا یکی بده؟
من- خداحافظ مجنون! لیل آخر ترم دانشگاهشه، درس داره، تقریبا تا یه سر بری کویر و بیابونهای ایران رو بگردی امتحانات لیلی هم تموم میشه و تلفن رو قطع کردم.
لیلا- با شهره خانم می خوای بری مهمونی فرهاد؟
من- ازه اصرار داره منو به دوستاش معرفی کنه. نکنه تو هم اعتراض داری؟
لیلا- نه می خواستم بدونم. همینطوری. نکنه خبریه فرهاد؟ به سلامتی قراره شیرینی بخوریم؟
من- تو اول برو زودتر فکرهاتو بکن که بیچاره مجنون در تب و تابه! پسره رو دیوونه کردی انداختی به جون من! جوابشو بده دیگه.
لیلا- خودت مگه به هومن نگفتی لیلی امتحان داره؟ بعدش فرهاد می خواستم جدی باهات صحبت کنم. یادته اون روز پیش پریچهر خانم؟ وقتی در مورد من سوال کرد که خواهر توام؟ همتون لحظه ای مردد بودید چه جوابی بدید. درسته؟
حالا حساب کن در مجلس عروسی پچ پچ و صحبتهای در گوشی شروع بشه! یکی می گه این همون لیلاست که خونه رادپور کار می کردها! اون یکی جوابشو میده نه بابا خودش کار نمی کرد که مادرش کارگر خونه رادپور اینا بود. بغل دستی می گه: دختره بلا خوب جایی قلاب رو بند کرده!...و از این جور حرفها!
اصلا ممکنه عروسی بهم بخوره! من در این چند روز خیلی فکر کردم متاسفانه به نتیجه مثبتی نرسیدم. هومن پسر خیلی خوبیه ولی اختلاف طبقاتی مثل یک سد بین ما وجود داره. نمی شه مثل فیلمها همه چیز رو جور کرد و چسبوند کنار هم! تازه گیرم که این ازدواج صورت بگیره این حرف و حدیثها که قطع نمی شه ممکنه بعد چند سال کار به جدایی بکشه! می دونی فرهاد؟ کاش همه مثل پریچهر خانم افکار روشنی داشتند. چقدر از این زن خوشم اومد! ترو خدا هر با خواستی بری پیشش منو هم ببر.
من- اولا که یکبار دیگه ام بهت گفتم این حرفها رو باید به خود هومن بزنی. با خودش باید صحبت کنی. هر کسی مسئول زندگی خودشه، خودش هم بموقع باید جوابگو باشه. من نمی تونم از طرف اون حرف بزنم یا قولی بدم. فقط این رو می دونم که هومن پسر خوبیه. تورو هم دوست داره. بقیه چیزها رو باید خودتون دوتایی با هم حل کنید. حرفهای تو هم منطقیه. اما برای شکستن سنت ها تحمل لازمه! باید مدتی سختی کشید. با حرف مردم که نمی شه ادم راه و روش زندگیش رو عوض کنه! اون هم این ادمهایی که دور و بر ما هستن! اکثر این فک و فامیل های ما میزان خوشبختی رو تو دفترچه حساب بانکی می بینند! شماها باید نظرتون خیلی بلندتر از این حرفها باشه. این چیزهایی رو هم که گفتی در مورد هومن هم صدق می کنه یعنی همین طور که این پچ پچ ها ممکنه برای تو دردناک باشه برای هومن هم همینطوره. چه بسا برای اون سخت تره! با خودش صحبت کن لیلا جون. حتما هومن راهی برای حل این مشکلات پیدا کرده! هومن بچه عاقلیه!
لیلا- حالا چرا باید این همه سختی رو تخمل کنیم؟ بهتر نیست که هر کدوم از ما توی طبقه خودش بمونه؟ یعنی بقول شماها سنت ها رو نشکنه؟
من- اگر من عاشق کسی بودم عشقم رو به حرف چند تا ادم حرف در آر حرف مفت زن نمی فروختم. باید به دلت رجوع کنی. باید احساست رو محک بزنی! اگر دیدی این ادم همون شوهری که دلت می خواد ، اگر دیدی این پسر می تونه ترو خوشبخت کنه، اگر دیدی چند سال بعد اگر تو اینه نگاه کردی و چند تار موی سفید رو توی این خرمن موهای سیاهت پیدا کردی و اون موقع حسرت نخوردی که ای وای زندگیمو چه مفت از دست دادم!!! پس ارزش داره که چهار تا پچ پچ رو هم تحمل کنی! اگر هم غیر از این احساسی داری ، کبوتر با کبوتر، باز با باز. حالا بگو ببینم تلویزیون امشب چی داره؟
لیلا- طبق معمول هیچی!
فردا صبح بیدار شدم. موقع صبحانه پدرم گفت که قراره امروز یک منشی جدید به دفتر کارخونه بیاد. گفت دانشجوئه و دختر یکی از دوستان قدیمی!نیمه وقت قراره اونجا کار کنه. گفت که کمکش کنم. پدرش دوست صمیمی پدرم هست. همینطور که با پدر صحبت کنون به طرف در خونه می رفتیم در باز شد و هومن پیدا شد.
هومن- سلام قربان. تعظیم عرض می کنم. خدمت رسیدم آقا زاده رو برسونم کارخونه!
سلام جناب آقای مهندس فرهاد رادپور!
پدر- سلام، پدر سوخته چه خبره باز؟ شاد و شنگولی! امروز از کدوم دنده بلند شدی؟
هومن- دنده اتومات! کولر دار! صفر کیلومتر! نوک مدادی!
وبعد در خونه رو باز کرد و یک ماشین دوو آخرین مدل رو به ما نشون داد.
من و پدرم هر دو به قدری خوشحال شدیم که اگر اون ماشین رو به من داده بودند اینقدر شاد نمی شدم. شکر خدا پدر هومن براش خریده بود. این می تونست که جبران قسمتی از گذشته رو برای هومن بکنه. امیدوار شدم که روابط این دو نفر کمی بهبود پیدا کرده باشه.
پدر- دیدی هومن پدرت به فکر توست؟ دیدی دوستت داره؟! تو هم گذشته هارو فراموش کن.
آدم می تونه قسمتی از کرده های بد خودش رو با محبت جبران کنه!
هومن در ماشین رو برای من باز کرد و گفت: مهندس تشریف بیارید سوار شید کارخونه دیر می شه!
و سوییچ ماشین رو به طرف من گرفت که گفتم خودش رانندگی کنه و بعد از خداحافظی از پدر هر دو سوار شدیم و حرکت کردیم.
هومن- از امشب می آرم می ذارمش خونه شما! یه سوییچ یدک هم به تو می دم هر وقت خواستی سوار شو!
من- می خوام چیکار؟قربانت. ماشین پدر هست. هر موقع هم خواستم زنگ می زنم می آی دنبالم. هر جا می ریم با هم می ریم دیگه! ببین هومن پدرت ادم بدی نیست. دوستت داره. می خواد با تو دوست باشه.
هومن- اونطوری هام نیست که می گی !اولا چون ماشین خودش رو می بردم مجبور بود برام بخره. بعدش هم من کی گفتم پدرم آدم بدیه؟ اون موقع که باید به فکر من باشه گذشت. منو بیچاره کرد. حالا می خواد کمی جبران کنه.
من- ابلیس کی گذاشت که ما بندگی کنیم!چ
هومن با خنده- آقای ابلیس رفیقمونه! کاری داری بگو بهش بگم برات انجام بده. خیلی بچه مردیه این ابلیس! می خوای شکلشو ببینی؟ یه عکس دو نفره یادگاری با هم داریم!
هومن تو کی ادم می شی؟ این همه تحصیل هم تورو درست نکرد.
هومن- من تحصیل نکردم که ادم بشم! می خواستم مهندس بشم که شدم! ادم باید بخواد ادم بشه تا بشه! حالا می آی به جای کارخونه بریم سینما (به عادت دوران دبیرستان که با هم از این کارها می کردیم) خندیدم و دوتایی برگشتیم به خاطرات دبیرستان و اون موقع ها. و تا رسیدن به کارخونه با این یادآوری ها گفتیم و خندیدیم. کارخونه پدر من و هومن تقریبا در یک منطقه بود. با فاصله بیست دقیقه یک ربع.
وقتی از هومن جدا شدم و وارد کارخونه شدم بعد از سلام و احوالپرسی با کارگران و کارمندان وقتی وارد دفتر شدم دختر خانمی و دیدم که روی مبل دفتر بیرون نشسته و روسریش رو به خاطر گرما از سرش برداشته و روی شانه هاش انداخته. موهای بلند و مشکی و تمام فر! تا صدای در رو شنید زود روسری رو سرش کرد و بلند شد.
سلام ببخشید اینجا هوای خیلی گرم بود! پوزش می خوام.
من- سلام حالتون چطوره؟بفرمایید خواهش می کنم.
کولر رو روشن کردم.
من- اینجا چون کسی نیست کولر رو روشن نمی کنیم. باید کسی که شمار و راهنمایی کرده این کاررو انجام میداد. بنشینید خواهش می کنم.
- ببخشید خودم رو معرفی نکردم. من فرگل حکمت هستم. پدرم دوست پدرتونه. قرار بود برای کار خدمتتون برسم. نمی دونم پدرتون در مورد من با شما صحبت کردند یا خیر؟
من- البته خانم حکنت. همین امروز صبح به من گفتند. خیلی خوش آمدید. پدرتون چطورند؟
حکمت- خیلی ممنون سلام رسوندند.
من- خانم حکمت اینجا دفتر کار شماست. اگر چیزی کم و کسری داره بفرمایید تهیه کنیم.
حکمت- ببخشید من دفعه اولی یه که می خوام شروع به کار کنم. نمی دونم از کجا باید شروع کنم.
من- ناراحت نباشید. خود من هم چند روزی بیشتر نیست که مشغول کار شدم. کم کم هر دو یاد می گیریم. شنیدم شما دانشجو هستید . درسته؟
- بله سال دوم کامپیوتر. قراره نیمه وقت اینجا کار کنم.
من که لحظاتی در صورت فرگل حکمت دنبال یک خاطره می گشتم ناگهان با شادی گفتم: فرگل شمایید؟ و هر دو شروع به خندیدن کردیم.
من- یادتونه با دوچرخه شمارو زمین زدم؟ پاتون زخم شد! خیلی گریه کردید.
آقای حکمت چطورند؟ چکار می کنند؟هنوز تدریس می کنند؟
فرگل- خوبند. بازنشسته شدن فکر نمی کردم من رو یادتون باشه! چون من فقط یکبار با پدرم منزل شما اومده بودم.
فرگل دختر یک دبیر ادبیات دوست پدرم بود. یکبار همراه پدرش به منزل ما اومده بود که وقتی پدران ما مشغول صحبت کردن بودند من اون رو سوار دوچرخه خودم کرده بودم که هر دو با هم زمین خوردیم و پای فرگل زخمی شد که خیلی گریه کرد. اون موقع من خودم دوازده سال داشتم و فرگل جدود 6 سال یا 7 سال داشت. بعد از اون روز دیگه ندیده بودمش. اون روز که گریه می کرد اونقدر از دستش عصبانی شده بودم که نگو. ول نمی کرد. اونقدر گریه کرد که پدرم و پدرش بیرون اومدند و پدرم منو دعوا کرد. صورت زیبایی داشت. چشم و ابرو مشکی با چشمانی کشیده و کلاسیک ایرانی قدیم. چشماش طوری بود که ذهن ادم رو دنبال خودش می برد. مثل تصاویر مینیاتور که در کتاب حافظ می کشیدند. زیبا و گیرا و قد بلند.
یه جوری بود که وقتی نگاهش می کردی دیگه نمی تونستی نگاهت رو از صورتش برداری!
فرگل- خوب حالا من چکار کنم؟
بخودم اومدم انگار مدتی بی اختیار مشغول نگاه کردن به او بودم.
من- هیچی بنشینید پشت اون میز فعلا با کامپیوتر کمی بازی کنید تا بعد. کار خودش جور می شه!
به دفتر خودم رفتم اما چهره گیرای فرگل از پیش چشمام محو نمی شد. نمی دونم چرا هی دلم می خواست برم با این دختر حرف بزنم! یادم افتاد که طرز کار با تلفن مرکزی رو به او یاد ندادم از خدا خواسته بلند شدم و به دفتر او رفتم.
من- فرگل خانم یادم رفت بهتون طرز کار با این تلفن رو یاد بدم. ببخشید من روی آشنایی قبلی شمارو به اسم کوچیکتان صدا کردم البته جلوی دیگران حتما با نام خانوادگی شمارو صدا می کنم. اشکالی که نداره؟ اینطوری کار بهتر پیش می ره. شما هم هرطوری که راحت هستید من رو صدا کنید.
خندید و گفت- پس من هم همین کارو می کنم.
طرز کار تلفن رو به او یاد دادم و به اتاق خودم برگشتم. خواستم مشغول کار بشم ولی نمی شد. عجب بدبختی بود. اصلا حواسم جمع نمی شد!
به خودم نهیب زدم که خجالت بکش! چرا اینطوری شدی؟ ولی بازهم چهره مینیاتوری و ظریف فرگل منو ول نمی کرد. هر بار که نگاهش می کردم چیز زیباتری در چهره اش می دیدم. خلاصه هر طوری بود تا ساعت 1 خودم رو مشغول کردم. وقت ناهار بود . همه حدود ساعت 1 دست از کار می کشیدند. بیورن رفتم و به فرگل گفتم: فرگل خانم وقت ناهاره. سلف سرویس کارخونه شماره اش اونجا نوشته. زنگ بزنید براتون غذا بیارن دفتر.
فرگل- خیلی ممنون خودم غذا اوردم.
به دفترم برگشتم. من چون تا ساعت 2 بیشتر در کارخونه کار نمی کردم صبر می کردم تا ناهار رو تو خونه بخورم. بعد از چند دقیقه فرگل در زد و وارد شد و پرسید: شما ناهار نمی خورید؟
من به او علت نخوردن ناهار رو گفتم. بیرون رفت و چند دقیقه بعد از غذای خودش قسمتی را برای من اورد.
من- خیلی ممنون فرگل خانم. آخه برای خودتون غذا کم می آد.
فرگل- من اشتها ندارم. غذا هم زیاده تازه قراره من نیمه وقت کار کنم.
من- منزلتون کجاست؟
فرگل- نزدیک شما هستیم.البته یه خونه کوچک و قدیمی. ارثیه پدر پدرم.
من- متاسفانه من ماشین ندارم که شما رو با خودم برسونم وگرنه در خدمتتون بودم.

کمی مکث کرد و گفت: معذرت می خوام فرهاد خان من اجازه ندارم با شما یا کس دیگه ای به خونه برگردم!
صورتش از خجالت سرخ شد و از دفتر بیرون رفت.
غذایی رو که فرگل آورده بود خوردم. خیلی به من مزه داد. اصلا این غذا یک جور خاصی بود. تازه غذا رو تموم کرده بودم که در زدند و پدرم همراه آقای حکمت وارد شدند. بلند شدم وخیلی گرم با آقای جکمت سلام و احوالپرسی کردم. در همین وقت پدرم سوییچ ماشینی رو به طرف من گرفت و گفت: فرهاد یه ماشین برات خریدم بیرون کارخونه اس! فردا قبل از اینکه بیای کارخونه برو محضر سندش رو بنامت کن.
دیگه نزدیک بود از خوشحالی بال در بیاورم. پولدار بودن هم عالمی داره! البته ما پولدار بودیم ولی در خونه ما همه چیز روی حساب بود نه افراط!

در حالی که به طرف بیرون می رفتم پدر فریاد زد: فرهاد یه ب ام و است اشتباه نگیری! وقتی بیرون از کارخونه رسیدم و ماشین رو دیدم از شوق نزدیک بود سکته کنم.
یک ب ام و آخرین مدل بود. صفر صفر. رنگ ماشین هومن! در اون لحظه از صمیم قلب از خداوند خواستم که آرزوی همه رو برآورده کنه. به دفتر برگشتم تا خواستم از پدر تشکر کنم و ببوسمش اشاره کرد که این کار رو نکنم. پس فقط با نگاهی قدرشناس نگاهش کردم.
پدر- فرهاد، فرگل رو شناختی؟یادت هست؟
من- لحظه اول که نه! ولی چند دقیقه بعد چرا. البته من ایشون رو یکبار بیشتر ندیده بودم. متاسفانه اون بار از من خاطره خوبی نباید داشته باشند! البته من هم بخاطر ایشون کمی تنبیه شدم.
پدر و آقای جکمت خندیدند.
پدر- فرهاد من سالهاست جناب حکمت رو می شناسم. ارادت قبلی نسبت به ایشون دارم. فرگل رو هم می شناسم. دختر بسیار نجیب و خوبیه. می خواستم بدونی! (متوجه منظور پدرم شدم با این کار می خواست نظر خودش رو در مورد فرگل به من بگه ولی چرا؟برام عجیب بود!)
پدر- فرگل جان ، عمو شما از اینجا ساعت 2 چطوری می ری خونه؟ ساعت 2 که سرویس نداریم؟ از اینجا هم راه ماشین خور به شهر نداره؟
فرگل- عموجان اومدنی خوبه. سرراسته می آم.اما خوب برگشتن باید کمی پیاده برم تا به خیابون اصلی برسم. مهم نیست میرم.
پدرم رو به آقای حکمت کرد و گفت: جناب حکمت اگر صلاح می دونید و به من و پسرم اعتماد دارید اجازه بدید فرهاد موقع برگشتن فرگل جون رو به خونه برسونه؟
آقای حکمت- اختیار دارید جناب رادپور.فرهاد خان مثل پسر خودمه. هرجور صلاح بدونید.
پدر- فرهاد خان از امروز وقت برگشتن فرگل خانم رو ببر خونه بعد برو خونه خودمون فقط حواستو جمع کن خلاف نری! البته می دونم تو همیشه مقررات رو رعایت می کردی!!!( سرم رو پایین انداختم. حرف پدر کاملا روشن بود. در عین سادگی سراسر معنی!) دوباره رو به آقای حکمت کرد و گفت: اگر اجازه بدید بچه ها برن؟ شما که با من هستید؟
من- ولی پدر شما که ماشین ندارید؟
پدر- شماها برید من و جناب حکمت با سرویس کارخونه برمی گردیم.بسلامت.
در دل اونقدر پدرم رو دعا کردم.
بعد از خداحافظی با فرگل بیرون اومدیم. بیرون کارخونه در ماشین رو براش باز کردم و سوار شد. ماشین رو روشن کردم و حرکت.عجب ماشینی!
کمی که جلوتر رفتیم متوجه یک نوار داخل پخش صوت ماشین شدم. پخش رو روشن کردم و کمی هم سرعت ماشین رو زیاد! بی اختیار دستپاچه و خام از فرگل سوال کردم: فرگل خانم شما نامزد دارید؟
فرگل- فرهاد خان یادتون رفت؟ پدرتون سفارش کرد طبق مقررات رفتار کنید!
لحظه ای مکث کرد و دوباره گفت: سرعت شما مجاز نیست!
تازه متوجه حرف دوپهلوی فرگل شدم. پخش رو خاموش کردم و سرعتم رو کم. بعد زیر لبی گفتم: ببخشید منظوری نداشتم!
نیم ساعت بعد رسیدیم. فرگل آدرس خونه خودشون رو به من داد وقتی به اونجا رسیدیم تشکر کرد و پیاده شد. بلافاصله گفتم: فرگل خانم اگه مایل باشید می تونم صح دنبالتون بیام باهم بریم کارخونه؟
فرگل- ممنون نه خودم می رم.خدانگهدار.
حرکت کردم و یکراست رفتم خونه. دوش گرفتم و یه تلفن به هومن زدم و جریان ماشین رو براش تعریف کردم و ازش خواستم زود بیاد خونه ما.
تند تند ناهارم رو خوردم البته خیلی کم چون اشتها نداشتم. ده دقیقه بعد هومن رسید.
هومن- مبارکه ، مبارکه، مبارک. به به عجب ماشینی!
اینها رو از توی حیاط با فریاد می گفت. خودم رو بهش رسوندم و بردمش تو ماشین.
هومن- چی شده فرهاد؟چرا این جوری شده؟!
من- باز تو دست من رو خوندی؟
هومن- برو تو اینه خودت رو نگاه کن مثل اینه که مالاریا رفته باشی!
جریان رو برای هومن تعریف کردم. کلی خندید و حسابی شاد شد و گفت: آفرین به این پدر! بارک اله آقای رادپور! خوشم اومد. اصلا فکر نمی کردم اینقدر زرنگ باشه!
وقتی جریان تند رفتن و پخش صوت و سوالی که از فرگل کردم رو برای هومن گفتم حسابی سرحال اومد و گفت: آفرین خوشم اومد، معلومه که خانواده داره! خودت فرهاد مقایسه کن. شهره با سرعت و صدای نوار زیاد! فرگل سرعت کم، نوار خاموش!
خیلی دلم می خواد این فرگل خانم رو ببینم.
من- کاری نداره عصری یه سر می برمت دم خونشون. نزدیکه.
در همین موقع در باز شد و لیلا از دانشگاه اومد خونه. هومن از دور که لیلا رو دید از ماشین پیاده شد. وقتی لیلا نزدیک رسید هومن سلام کرد.
لیلا- سلام هومن خان، سلام فرهاد.
من- سلام خسته نباشی. لیلا قشنگه؟ پدر خریده.
لیلا- واقعا شیکه! خیلی! مبارکت باشه.
من- هر موقع خواستی جایی بری بگو باشه؟
لیلا- حتما داداش!
من- در ضمن پدر هومن هم براش یه دوو صفر خریده. اونم خیلی قشنگه.
لیلا- مبارکشون باشه.
هومن- مبارک شما باشه! یعنی مبارکم باشه! ولی کاش پدرم یه جیپ یا لندرور برام می خرید. راحتتر بودم. دست دوم هم بود عیبی نداشت.
من- دیوانه چرا؟ ماشین به این شیکی! عقل از سرت پریده؟
هومن- آخه اونا توی بیابون و صحرا بهتر حرکت می کنن! (منظورش این بود که مثل مجنون بزنه به بیابون ها)
لیلا- فعلا خداحافظ. امتحان دارم. چند تا!
من با خنده- لیلا، لیلا صبر کن کارت دارم. گوش کن لیلا تو این آقای حکمت رو می شناسی؟
لیلا غش کرد از خنده.
هومن- خدا منو بکشه ان شاالله! برای این آقای حکمت!
لیلا چپ چپ به هومن نگاه کرد و بعد پرسید:
آقای حکمت رو یا فرگل خانم رو؟
من- چه فرق می کنه؟ هردوشون. حالا بگو ببینم چطور دختریه این فرگل خانم؟ یعنی نجیبه؟ پاکه؟ خوبه؟
لیلا- پاک مثل آب چشمه ها! نجیب مثل چشمان اسب! خوب مثل باران بهار! و پس از گفتن این جملات شعر گونه با خنده از ما دور شد.
هومن- بمیرم برای این چشم اسب! بگردم این اب چشمه رو!( در همین موقع باغبونمون مش رجب درحال آب دادن گلها و چمنها اشتباها شلنگ آب رو روی ما گرفت و هر دو خیس شدیم و هومن بلند بلند گفت: وا بمونه این باران بهار!
که لیلا جمله آخر رو شنید و برگشت و ا ز ته دل خندید.
هومن- قربونت مش رجب! آب روشنایی هست اما کافیه ما دیگه روشن روشن شدیم. سرش رو بگیر اون ور.
من- هومن قاطی کردی؟ اینا چیه می گی؟ حالا دختره فکر می کنه دیوونه شدی.
عصری برای اینکه به ظاهر خونه فرگل رو نشون هومن بدم ولی در باطن بی اختیار به اون طرف کشیده می شدم. به طرف خونه آقای حکمت، با ماشین خودم حرکت کردیم.
هومن- توی همین کوچه س؟ مطمئنی؟
من- آره بابا از آخر کوچه خونه هفتم در طوسی. یه خونه آجری دو طبقه س. قدیمی ساز. پنجره هاش از این کرکره های چوبی داره. دم خونه شون پر شمشاد و یک تیر چراغ برق هم کنار خونه شونه. پارکینگ ندارند. دو طبقه تقریبا همکف. سه تا پله می خوره می ره تو خونه. زیاد بزرگ نیست کل خونه حدود سیصد متره.
هومن- اشپزخونه دستشویی اش چطوره؟
من خالی از ذهن در حالی که حواسم به آخر کوچه بود گفتم: احتمالا یکی از پنجره های تو خیابون آشپزخونه اس.
بعد تازه متوجه شدم که هومن داره مسخره ام می کنه. پس با خنده به هومن نگاه کردم.
هومن- خوب می فرمودید مهندس! نقشه 2000/1 خونه خدمت شماست؟!
مرد حسابی بیست و شش هفت سالته هنوز پلاک خونه تونو بلد نیستی! تا اشپزخونه آقای حکمت رو با یک نظر ارزیابی کردی؟
در همین وقت به خونه فرگل رسیدیم. عجیب بود. داشت باغچه های دم خونه رو آب می داد. تا متوجه من شد بلافاصله به درون خونه برگشت من هم با سرعت از اون جا دور شدم. که هومن با خنده ای شاد و مهربان پرسید:
خودش بود؟
با خنده جواب مثبت دادم!
چند دقیقه بعد به خونه خودمون رسیدیم. پیاده شدیم و داخل باغ رفتیم و روی یک نیمکت نشستیم.
من- هومن من این همه دختر تو خارج دیدم. اکثرا خوشگل بودن. تا حالا تو عمرم این حالت نشده بودم. برای خودم خیلی عجیبه. از موقعی که فرگل رو دیدم یه احساسی پیدا کردم. انگار یه چیزی گم کردم.
هومن- چشم و ابروی دختر ایرونی یه چیز دیگه اس! انگار رفیق، اگر غلط نکرده باشم، عشق خاکت کرد! این فرگل خانم باید خیلی قشنگ باشه که در جا شیکارت کرده! دست مریزاد!
من- نه ! اینطوری نیست! باید خوددار باشم نمی شه که یه نفر از راه برسه و سر ادم هر بلایی که دلش می خواد بیاره! من باید مطمئن بشم که احساسم واقعیه. اما هومن سر از کار پدرم در نیاوردم. اون حرفهایی که زد! منظورش چی بود؟
هومن- شازده گاوت زائید!( و به پشت سرم اشاره کرد)
شهره بود. با یک مانتو خیلی شیک. به طرف ما می آمد. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
شهره- فرهاد فردا شب آماده باش. یعنی هر دوتای شما آماده باشید. می آم دنبالتون.
من- چه خبره؟
شهره- یادت رفت؟ میهمانی! حدود ساعت 8 میام دنبالت. هومن خان شما هم آماده باشید. اونجا دختر خوشگل زیاده! شاید قسمت شمام اونجا باشه!
هومن- دست شما درد نکنه. اگر قسمت منو از هر جا بیارن بهم بدن،وضعم خوب میشه! یعنی یه حرمسرا راه می اندازم!
شهره- اوووم! چه اشتهایی! حالا شما اولیش رو بگیر ببین از عهده اش بر میای!
در هر صورت فعلا خداحافظ تا فردا شب. همه دخترها منتظرند تو رو ببینن فرهاد!
شهره رفت و من و هومن همدیگه رو نگاه کردیم. هومن رو نمی دونم ولی من اصلا حوصله نداشتم. کاش قول نداده بودم.
هومن- خدا شانس بده! از در و دیوار برات نعمت می باره! یکی توی کارخونه یکی دختر خاله! حتما هفت هشت تا هم توی میهمونی فردا منتظرند کازانوا رو ببیینند! اونوقت من بدبخت عرضه ندارم یه زن بگیرم که از بچگی هم با من همبازی بوده!
مهره مار داری فرهاد؟ بترکه چه خبرته!
من- جز یکی بقیه ارزونی تو! برو هر کدومو که دلت می خواد بگیر. مبارکت باشه.فعلا هم برو می خوام بخوابم. خسته ام. فردا کلی کار تو کارخونه دارم
هومن- من که می دونم چرا می خوای بخوابی! می خوای زودتر صبح بشه سوت کارخونه رو بزنن. سر کار بری به کارها رسیدگی کنی! ( ان شاالله فردا فرگل کار داشته باشه نیاد. ببینم بازهم توی کارخونه کار داری یا نه!
من- گم شو. فردا اول باید برم محضر سند ماشین رو بنام کنم. شاید هم فردا اصلا نرسیدم برم کارخونه!
هومن- کو شی اگه دروغ بگی! تو تا سرت رو بذاری روی متکا خواب فردا توی کارخونه رو می بینی! با دسته کورها طرفی؟
خداحافظی کردیم و به خونه رفتم و چون اشتها نداشتم شام نخوردم. از پدر و مادر بخاطر ماشین تشکر کردم. خواستم برم بخوابم که پدر پرسید مگه شام نمی خوری؟که گفتم اشتها ندارم.
پدرم خندید و شب بخیر گفت.
صبح زودتر بیدار شدم و بعد حمام و اصلاح و صبحانه به محضر رفتم. یک ساعتی طول کشید بعد به طرف کارخونه حرکت کردم. عجله داشتم زودتر برسم.
به محض رسیدن به طبقه بالا به دفتر رفتم و وارد شدم. فرگل پشت میز نشسته بود. خیالم راحت شد. دعای هومن اجابت نشده بود! بلند شد و سلام کرد که جواب دادم.
من- خوبید فرگل خانم؟ جناب حکمت چطورند؟
همونطور که صجبت می کردم به چهره فرگل دقیق شدم. کوچکترین آرایشی نداشت حتی دست به ابروهاش هم نزده بود! ساده ساده! برعکس شهره که مثل یک زن کامل آرایش می کرد.
فرگل- فرهاد خان یه تلفن داشتید. گفتم شما نیستید گفتند دوباره تماس می گیرند. نیم ساعت دیگه. نامزدتون بود!
من- خیلی ممنون (بعد با تعجب ) چی من بود؟نامزدم؟!
فرگل- بله می خواستند در مورد مهمونی امشب باهاتون صحبت کنند. گفتند مهمونی امشب تغییر کرده یعنی به فردا موکول شده! اسمشون رو هم گفتند شهره خانم. ( من لحظه ای فرگل را نگاه کردم. از صورت و چهره اش نمی شد چیزی رو خوند. بی تفاوت به نظر می رسید. همین مسئله ناراحتی منو تشدید می کرد. اگر حتی کمی عصبانی بود حداقل به احساسش نسبت به خودم پی می بردم. حرفی برای گفتن نداشتم. فقط آروم گفتم: من نامزد ندارم! و به دفتر خودم رفتم.
خودم رو با کار سرگرم کردم.ولی فکرم فقط دنبال این بود که به چه صورت به فرگل ثابت کنم که شهره دروغ گفته. حدود یکساعت بعد فرگل بوسیله آیفون تلفن به من اطلاع داد که شهره پشت خط منتظر منه. مخصوصا بلند شدم و به دفتر فرگل رفتم و از همون جا با شهره صحبت کردم. بعد از سلام و احوالپرسی شهره گفت: فرهاد تلفن زدم که بهت بگم مهمونی امشب نیست فرداشبه، عیبی نداره؟
من دکمه رو زدم که صدا از آیفون پخش بشه که فرگل هم بشنوه.
من- نه عیب نداره فقط شهره چرا خودت رو نامزد من معرفی کردی؟
شهره- همینطوری. اومدم بگم دخترخالتم گفتم نامزدشم. مگه چیزی شده؟
من- نه چیزی نشده. به من گفتند نامزدت تلفن کرده تعجب کردم این چه نامزدیه که خودم ازش خبر ندارم!
شهره- حالا مگه بده که من نامزدت باشم؟
من- ترجیح می دم شما دختر خالم باشی. امشب هم چون اصرار کردی به این مهمونی می خواستم بیام ولی یادت نره شهره جان ما قبلا در مورد این مسلئه صحبت کردیم.
شهره باخنده- باشه. یادمه. فردا شب می آم دنبالت.خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم و به فرگل نگاه کردم. خیلی آروم نشسته بود و خونسرد منو نگاه می کرد. بعد یک پرونده رو به طرفم گرفت و گفت: درخواست وام کردند.شما باید موافقت کنید. لطفا این پرونده رو مطالعه کنید.
پرونده رو از دستش گرفتم و به دفتر خودم رفتم.. حسابی در مقابل این دختر خلع سلاح شده بودم از خودم لجم گرفته بود تصمیم گرفتم دیگه باهاش کاری نداشته باشم. مشغول کار شدم زمان به سرعت گذشت و ساعت یک بعدازظهر شد و وقت ناهار.
چند دقیقه بعد در زدند و فرگل با یک ساندویچ و یک لیوان وارد شد.
فرگل – بفرمایید فرهاد خان. ساندویچ کتلت این هم نوشابه.
همون طور بی تفاوت بود. اصلا نمی شد از رفتارش چیزی حدس زد. یعنی وقتی حتی غذا هم برای من آورد مثل این بود که یک پرونده برایم آورده! دیگه کفرم در امده بود.
من- خیلی ممنون فرگل خانم. عرض کرده بودم که! من چون تا ساعت 2 بیشتر اینجا نیستم ناهار نمی خورم. در هر صورت خیلی ممنون.
خیلی آروم ساندویچ و لیوان نوشابه رو که روی میز گذاشته بود برداشت و به طرف در رفت. موقعی که داشت خارج می شد آروم گفت: خودم پخته بودم.
رفت و در رو بست. مدت پنج دقیقه صبر کردم. اما دلم طاقت نیاورد که دست پخت فرگل رو نخورم. نمی خواستم ناراحتش کنم. بلند شدم و به دفتر فرگل رفتم. ساندویچ و نوشابه روی میزش بود. خودش هم همینطوری پشت میز نشسته بود. اون هم انگار اشتهاش از بین رفته بود.
من- خیلی ممنون. گرسنه ام شد.
و ساندویچ رو برداشتم و به دفتر خودم برگشتم و با عصبانیت مشغول خوردن شدم. بدم نیومد! خیلی خوشمزه بود حس کنجکاویم تحریک شد. از لای در نگاه کردم او هم مشغول خوردن غذا شده بود!
ساعت حدود 2 بود که پدرم وارد دفتر شد. پشت سرش هم فرگل. بلند شدم و سلام کردم.
پدر- خوبی؟ کارها چه طور پیش می ره؟با فرگل خانم راحت کار می کنی؟
من- نه پدر! یعنی نخیر، مشکلی نداریم!
فرگل خندید پدر هم همین طور. دو سه تا پرونده رو که باید پدرم می دید بهش نشون دادم و دستورات لازم رو گرفتم که پدرم گفت: دیروز فرگل رو راحت رسوندی؟
من- بله، ماشین نو، کولر دار، خنک خنک! نذاشتم آب تو دلشون تکون بخوره.
پدر- فرهاد خانه ماشین نو و کولر و این چیزها رو به رخ فرگل نکش! این فرگل خانم ما خواستگار داره همه میلیاردر! دو سه تاشون رو هم خودت احتمالا می شناسی. حالا نمی خوام اسمهاشون رو بگم. خلاصه فرگل دنبال پول نیست.یعنی این دختر مثل پدرش دنبال معنویات هستند. خداوند هم این دختر رو به چنان سلاح دفاعی تهاجمی مجهز کرده که هر چی پسر پولداره خواستگارشه!
من- به خدا من منظوری نداشتم! پدر شما که من رو می شناسید من هیچوقت اینطوری نبودم (خلاصه خیلی هول شده بودم)
پدرم با خنده- خیلی خوب، حالا هول نشو. کارهاتو بکن برو پدر فرگل دلش شور می افته.
سرم رو پایین انداختم و بعد از خداحافظی از پدرم رو به فرگل کردم و گفتم: بفرمایید فرگل خانم در خدمتم.
دوتایی از کارخونه خارج شدیم و سوار ماشین به طرف خونه حرکت کردیم. خجالت زده بودم شرم داشتم که به چشمان فرگل نگاه کنم. دلم نمی خواست در مورد من اینطوری فکر کنه. پس گفتم: فرگل خانم باور کنید منظور من اون چیزی نبود که پدرم گفت! من فقط می خواستم به پدرم بگم خیلی مواظب شما بودم!
فرگل با لبخند گفت: فرهاد خان پدرتون شوخی می کرد خودتون رو ناراحت نکنید من متوجه منظور شما شدم.
من- خیلی ممنون اما پدرم در مورد سلاح اعطایی خداوند به شما شوخی نمی کرد.
دقیقا درست می گفت و مطمئن هستم در مورد خواستگارهاتون هم همینطور!
فرگل فقط گوش می کرد و به جلو خیره شده بود و جوابی نمی داد. من دوباره شروع کردم: در مورد دختر خالم هم باید بگم که ایشون نامزد من نیست. امشب هم به اصرار او مجبور شدم که به یک مهمونی برم که خوب انگار موکول به فردا شب شد.
باز هم ساکت نشسته بود و به جلو نگاه می کرد. اونقدر عصبانی شده بودم که دلم می خواست از ماشین بیرون بپرم! اون از کوچکی که اونقدر گریه کرد تا همه فهمیدند که من باعث زمین خوردنش شدم این از حالا که اصلا حرف نمی زد!
من هم تلافی سکوتش رو درآوردم.پام رو روی گاز گذاشتم و با سرعت در اتوبان رانندگی کردم. تقریبا اتوبان خلوت بود. سرعت من خیلی خیلی زیاد شده بود اما باز هم فرگل چیزی نمی گفت مثل قبل نشسته بود و به جلو نگاه می کرد. فکر می کردم با تند رفتن من حداقل ازم می خواد که آروم رانندگی کنم ولی همچنان ساکت بود. دیگه من هم حرفی نزدم. کمی بعد رسیدیم دیگه واقعا تصمیم گرفته بودم که کاری باهاش نداشته باشم. اگر تمایلی به من داشت حتما به یک صورت ابراز می کرد ولی بی تفاوتی این دختر گویای چیز دیگری بود. نمی خواستم باعث ناراحتی او بشوم. من از پافشاری بی جا نفرت داشتم. روبروی منزلشون ایستادم و گفتم: به جناب حکمت سلام برسونید.
فرگل پیاده شد ولی قبل از اینکه در ماشین رو ببنده گفت: می خواستم فردا شب یه سر بیام دیدن لیلا خواهش می کنم بهش بگید. خداحافظ ( در رو بست و رفت. نمی تونستم بفهمم که آیا اومدنش برای دیدن لیلا یک تصمیم قبلی بوده یا اینکه وقتی فهمید قراره فردا شب من و شهره به مهمونی بریم این حرف رو زد. یکراست پیش هومن رفتم مشغول خوردن ناهار بود به منم گفت که سر میز بنشینم و ناهار بخورم)
من- نه اشتها ندارم. فرگل ساندویچ کتلت آورده بود خوردم تو برو غذاتو بخور.
هومن- حالا اونقدر اونجا تو کارخونه غذا بخور تا صدای مادرت درآد! می دونی که ستاره خانم نسبت به خورد و خوراک تو وسواس داره؟ حالا می گه این منشی کیه می خواد بچمو قر بزنه! حالا بگو ببینم چی شده؟
تمام جریان رو براش تعریف کردم.
هومن- باور کن فرهاد این هند جگرخوار شهره رو می گم! تا دیده که یه دخترتلفن رو برداشته مخصوصا گفته من نامزدشم. هم به طرف برسونه که تو نامزد داری هم ی محکی زده ببینه تو چی می گی ! اما تو هم خوب گفتی. غلط نکنم این فرگل خانم هم مخصوصا فردا شب رو انتخاب کرده ببینه تو با شهره به مهمونی می ری یا نه! فکر کنم دست این لیلا پدر صلواتی هم تو کاره! حالا مهمونی فردا شب رو چیکار می کنی؟
من- نه، نمی م. به شهره زنگ می زنم می گم کار دارم نمی تونم بیام. برو تو ناهارت سرد می شه.فعلا خداحافظ
به خونه اومدم و بعد از حمام کردن دو ساعتی خوابیدم. بعد تلفنی به شهره گفتم که فردا شب نمی تونم با او به مهمونی برم. گفتم باید خونه باشم. کمی ناراحت شد ولی چون خودش برنامه رو عوض کرده بود چیزی نگفت.
سراغ لیلا رفتم که تازه از حموم در اومده بود. از پشت در اتاقش اروم باهاش صحبت کردم.
- لیلا لباس تنت هست؟ باهات کار دارم.
لیلا- چی کار داری؟ صبر کن. طوری شده؟
من- کارهاتو بکن بعد بهت می گم. نمی تونم که از اینجا فریاد بزنم!
دو دقیقه بعد لباس پوشید و از من خواست که وارد اتاقش بشم.
لیلا- چی شده؟ کلافه ای! اتفاق بدی افتاده؟ بگو دیگه!
من- فرگل گفت فردا شب می خواد بیاد یه سری به تو بزنه. گفت بهت بگم.
لیلا- چرا خودش تلفن نزد؟ تنها می اد؟ اما نه اون از این کارها نمی کنه! باشه خودم بهش زنگ می زنم ولی اینکه مسئله ای نبود که تو اینقدر ناراحت بشی! حتما مسئله دیگه ای در کاره. خوب بشین با هم حرف بزنیم.
نشستم و کمی فکر کردم و بعد گفتم: لیلا چند وقته که فرگل رو می شناسی؟ اونها اینجا رفت و امد دارند؟ اصلا فرگل نامزدی چیزی داره؟چطور دختریه؟
لیلا شروع به خندیدن کرد و گفت: بالاخره چشمهای فرگل کار خودش رو کرد! فکر کنم با تیر مژگان بلندش و کمان ابروی قشنگش تیر بارونت کرده! آره؟
خندیدم و هیچی نگفتم.
لیلا- نترس من با توام.خیالت راحت باشه. فرگل خیلی خانمه، نجیب و خوب. خیلی هم خواستگار داره همه پولدار! یکیشون هم از اقوام خودتونه! اما به کسی تا حالا جواب نداده یعنی نامزد و این چیزها نداره.
پس دلت رو دادی به فرگل! اما اگه به امید خدا جور بشه شانس آوردی! دیدم که ستاره خانم می گفت یکی دو روزه از کارخونه که می آی اشتها نداری غذا بخوری!
من- نه بابا اونطوری نیست که فکر می کنی! ظهرها فرگل برای من هم غذا می آره!
لیلا- راست می گی !؟ پس مبارکه. چون فرگل از این کارها برای هیچ کس نکرده و نمی کنه! البته اگر این وصلت صورت بگیره اون هم شانس اورده چون برادر من هم تو پسرها تکه!آخه من یه چیزهایی از تو براش تعریف کردم.
من- تورو خدا لیلا بگو چی گفتی بهش؟ اون چی گفته؟
در حالی که منو به بیرون اتاق هل می داد موهاش رو به من نشون داد و گفت: نمی بینی از حموم در اومدم موهام هنوز خیسه! سرما می خورم. برو بعد بهت می گم.
بیرون اومدم. کمی امیدوار شده بودم.
شب گذشت و به امید روزی تازه سر به بالین گذاشتم. در خواب ساعت ها سریع می گذرند!
صبح که بلند شدم پدرم گفت که باید برای بعضی از کارها و امور کارخونه به یکی دو جا سر بزنم. به ناچار بعد از صبحانه و حمام دنبال انجام اون ها رفتم و خلاصه ساعت دوازده بود که به کارخونه رسیدم. بعد از خوش و بش با بچه های کارخونه به دفترم رفتم.
- سلام فرگل خانم. حالتون چطوره؟پیغام شما رو به لیلا دادم. فرگل- خیلی ممنون بهم زنگ زد. شما چرا اینقدر دیر کردید؟
من- چند جا باید می رفتم. مربوط به کارخونه بود. خوب همه چیز مرتبه؟
فرگل- همه چیز درسته خیالتون راحت باشه.
به دفترم رفتم و مشغول کار شدم. ساعتی بعد بود که سوت ناهار کشیده شد. چند دقیقه بعد طبق معمول فرگل با یک بشقاب برنج و یک کاسه کوچک قشنگ خورشت و کمی سبزی تو یه ظرف دیگه وارد شد.
من- آخه فرگل خان اینطوری که نمیشه. دائم شما زحمت می کشید و من رو شرمنده می کنید. دستپخت خودتونه. به به چه عطری داره. دستتون درد نکنه.
فرگل به دفتر خودش رفت و من با خوشحالی و اشتها مشغول خوردن شدم. هنوز دو تا قاشق نخورده بودم که از بیرون صدای هومن رو شنیدم.
هومن- سلام عرض کردم خانم حکمت. بابا چطورند؟ مامان چطورند؟خسته نباشید.
به به به موقع رسیدم مادر زنم دوستم داره. غذا می خورید؟
من- فرگل خانم معرفی می کنم ایشون هومن خان دوست من هستند.
فرگل- خوشبختم. حدس زدم. حالتون چطوره؟
هومن- ممنون ممنون. بنده هم خوشبختم. حالا غذا چی هست؟
و یکراست به دفتر من رفت و مستقیم سر غذای من! در همون حال به فرگل گفت: حق داره طفلک این فرهاد ما، در مورد چشمای شما می گه!
فرگل با لبخند- فرهاد خان در مورد چشمهای من چی فرمودند؟!
من- هومن حواست کجاست؟چی می گی؟ من چی به تو گفتم؟
حسابی هول شده بودم و سعی می کردم جلوی حرف زدن هومن رو بگیرم.
هومن رو به فرگل کرد و گفت:هیچی می گفتند با این چشمهاشون با دقت مواظب برنامه های کامپیوتر هستند!
نفسی کشیدم و یک چشم غره به هومن رفتم.
هومن- اینا چیه می خوری؟ نکنه چیز خورت کنن! باور کنید فرگل خانم تو این هفت هشت ساله نذاشتم یه ادامس از دست کسی بگیره!
دوباره نگاهی به خورشت کرد و گفت: این چرا رنگش اینطوریه؟( یه قاشق خورد و گفت) اینکه هنوز قووم نیومده! ( بعد یک قاشق دیگر هم خورد) واخ واخ چقدر هم شوره! بعد شروع کرد با برنج خورشت رو خوردن.
من- هومن، فرگل خانم هنوز اخلاق شمارو نمی دونن چیه، مراعات کن!
هومن- خوب ندونن. مگه می خوان با من زندگی کنن؟برنجتون هم که بگی نگی ته گرفته! سبزی ها شسته شدست یا آب مال کردید؟ و با این حرفها تمام پلو خورشت رو و با سبزی خورد و تهش رو پاک پاک کرد.
هومن- الهی شکر، فرگل خانم دستتون درد نکنه. عالی بود. همه چیزش به اندازه و جا افتاده! اگه این حرفارو نمی زدم این فرهاد نمی ذاشت لب به این غذا بزنم.
فرهاد جون تو هم برو خونه غذا بخور وگرنه ستاره خانم می گه بچه مو جادو کردن!
من و فرگل فقط می خندیدم.
هومن- فرگل خانم چرا اینقدر این طفلک فرهاد رو می چزونید؟چرا با این چیزها اذیتش می کنید؟ حدا رو خوش می اد؟
من- هومن! باز شروع کردی؟ اصلا کی به تو گفت امروز بیای اینجا؟
فرگل – من با چه چزها فرهاد خان رو ناراحت کردم؟
هومن- چه می دونم! با این پرونده ها و همین چیزها دیگه! طفلک م گفت پرونده پشت پرونده! نامه پشت نامه!
فرگل همین طور می خندید بعد لحظه ای گفت: من تعجب می کنم که هومن خان با زبونشون چطور تا حالا نتونستن لیلا رو رام کنن؟
هومنم که داشت آب می خورد ناگهان با شنیدن اسم لیلا به سرفه افتاد و گفت: آخ اخ!مدینه گفتی کردی کبابم! فرگل خانم تورو خدا با این لیلا کمی صحبت کنید که این قدر چشم سفیدی نکنه! من از بس که دنبالش تو بیابونها گشتم! لاستیک های ماشین پنچر شد!
من- خوب حرفاتو زدِی؟ برو که الان پدرم می آد!
هومن- خوب حساب ما چقدر شد؟ یه خورشت داشتیم و پلو! با سبزی اضافه، چقدر بدم؟
هومن رفت و چند دقیقه بعد پدرم اومد و بعد از اینکه گزارش کار روزانه رو بهش دادم با فرگل از پدر خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم.
تو ماشین وقتی به طرف خونه در حرکت بودیم به فرگل گفتم:
فرگل خانم اگر هومن حرفی زد که باعث ناراختی شما شده عذر می خوام. عادتشه! شوخی می کنه هر چند که غذای شما آنقدر خوشمزه بود که تمامش رو خورد!
فرگل با خنده گفت: نه چیزی نگفت. پسر خوبیه. امیدوارم که لیلا هم با ازدواج با اون راضی بشه و هر دو خوشبخت بشن. فرهاد خان هومن مادر نداره؟
من- وقتی که خیلی کوچک بوده پدر و مادرش از هم جدا شدند. از این بابت خیلی سختی کشیده.
دیگه تا خونه صحبتی نکردیم.وقتی جلوی خونه شون رسیدم موقع پیاده شدن گفت: فکر نکنم شمارو امشب ببینم گویا قراره با دخترخاله تون به یک مهمونی برید؟
من- خیر تلفن زدم و قرار امشب رو کنسل کردم.
فرگل- چرا؟ حیف بود! اگر می رفتید حتما بهتون خوش می گذشت.
من- راسش رو بخواهید حوصله نداشتم برم دیدم تو خونه بمونم بهتره.
دیگه چیزی نگفت و خداحافظی کرد و رفت. مستقیم به خونه امدم و امروز با اشتها ناهار خوردم و رفتم دو ساعتی خوابیدم. بعد حمام و اصلاح و یک دست لباس خوب پوشیدم و پایین اومدم.
لیلا- چه خبره؟ اووم چه بوی ادکلنی!!!
من- لیلا، فرگل ساعت چند قراره بیاد؟
لیلا- مگه نگفتم بهت؟ زنگ زد عذرخواهی کرد گفت امروز نمی تونه بیاد.
من- اا چرا؟ توروخدا راست می گی؟
خندید و گفت: شوخی کردم غروب می ان دیگه!
یک ربع بعد هومن هم اومد.
هومن- سلام لیلا خانم. حالتون چطوره؟چه خبرها؟
لیلا- سلام هومن خان. ممنون خوبم. اگر منظورتون از خبر امتحاناته منه هنوز تموم نشده.
هومن- خیلی عجیبه! تمام دانشگاهها تعطیل شدن! چه طور شما هنوز امتحان دارید؟ ( لیلا دنبال کارهای خودش رفت و من و هومن داخل باغ مشغول قدم زدن شدیم.)
من- هومن اگر امشب لوس بازی در بیاری من می دونم و تو! خجالت نکشیدی امروز تمام غذاهای منو خوردی؟
هومن- تمام غذاها! همچین می گی تمام غذاها انگا سه پرس غذا بوده! چهار تا قاشق غذا بود که منم خوردم اما دستش درد نکنه خیلی خوشمزه بود! فرهاد فردا تعطیله خیال نداری یه سری به پریچهر خانم بزنیم؟
من- مگه فردا تعطیله؟ ای دل غافل پس کارخونه هم تعطیله! اصلا حواسم نبود.
هومن- چه کارکن شدی! واقعا اگر کشور چند تا ادم کاری مثل تو داشته باشه سر یک سال آباد آباد می شه! حالا تو اگر ناراحتی فردا برو کارخونه.
من- اگه گذاشتم لیلا امشب با تو یک کلمه حرف بزنه. تو باید تنبیه بشی.
راستی هومن اگر لیلا با فرگل رفتند توی اتاق لیلا چکار کنیم؟
هومن- غصه نخور من به هوای یه چیزی می رم تو اتاقشون. دو سه تا سوسک می اندازم اونجا. حتما فرار می کنند و می آن بیرون! اما باید مواظب باش نفهمن من سوسکا رو بردم اونجا وگرنه لیلا باهام سر قوز می افته.
من- آفرین! خیالت راحت باشه من سرشون رو گرم می کنم نمی فهمند.
هر دو خندیدیم . نیم ساعتی با هم صحبت کردیم که در خونه باز شد از این طرف باغ فرگل و اقای حکمت رو دیدیم که وارد شدند.
من- هومن بدو بریم جلو سلام کنیم.
هومن- چته؟ چرا دست و پاتو گم کردی؟هول نشو. خودتو بگیر!همینطوری آروم بریم جلو. کاریت نباشه. وانمود کن که داشتیم از خونه می رفتیم بیرون.
نزدیک پله ها بهشون رسیدیم. هر دو سلام کردیم. با مادر فرگل آشنا شدیم. هومن هم با آقای حکمت اشنا شد.
هومن- قران از آشنایی با شما بسیار خوشوقتم.چه سعادتی ! به به!
آقای حکمت- بنده هم به همچنین. بیرون تشریف می برید؟
هومن- بنده خیر. این فرهاد خان جایی کار داشت می خواست بره من در خدمتتون هستم. بفرمایید خواهش می کنم.
من که غافلگیر شده بودم بلافاصله گفتم: نخیر می خواستم برم ماشین رو بیارم تو!
هومن- فرهاد جان آقای حکمت که غریبه نیستند می رن پیش آقای رادپور. تو برو به کارت برس. خودتو معذب نکن! برو شهره خانم منتظره!
دیگه اصلا نمی دونستم چی بگم.مستاصل به فرگل نگاه کردم. دلم می خواست کله هومن رو بکنم. که فرگل به دادم رسید.
فرگل- پدر این هومن خان خیلی سر به سر فرهاد خان می ذارن. شوخی می کنند.
من- خیلی ممنون فرگل خانم. من امروز مخصوصا قرار مهمونی رو کنسل کردم که در خدمت شما باشم!
هومن اروم گفت- ای هالو بند رو آب دادی؟!
همه شنیدند و زدند زیر خنده.
آقای حکمت که از این برنامه حسابی شنگول شده بود گفت: تا حالا یه همچین استقبال خوب و گرمی از من نشده بود. بریم تو بچه ها.
شکر خدا بخیر گذشت. خانواده حکمت از جلو و من و هومن از پشت سرشون حرکت کردیم که من محکم یک لگد به پای هومن زدم و متعاقب آن صدای آخ هومن بلند شد. در همین موقع صدای پدرم اومد.
- هومن چی شد؟ صدای چی بود؟
هومن- چیزی نبود آقای رادپور.صدای قلب فرهاد بود!
همه دوباره خندیدند. سلام و احوالپرسی و خوش و بش شروع شد. همین طور که داخل سالن می رفتیم آروم به هومن گفتم: مگه قرار نشد شوخی نکنی؟ اگه گذاشتم با لیلا حرف بزنی!
هومن- باز من رو تهدید کردی؟ اون دفعه هم این رو گفتی خدمتت رسیدم. باز هم تهدید کن تا جلوی خانواده حکمت کاری کنم که بهت دختر ندن!
من- باشه هومن جون تروخدا مسخره بازی در نیار. آبرومون می ره ها!
همه روی مبل نشستند. هومن هم رفت تقریبا کنار لیلا نشست. من هم روبروی فرگل نشستم تا مجلس کمی ساکت شد هومن به لیلا گفت: لیلا خانم امتحانات شما تموم نشد؟
لیلا- شما که یک ساعت پیش این سوال رو کردید!
هومن- نه گفتم شاید تموم شده حواستون نیست. فرگل خانم خواهش می کنم در مورد تاریخ پایان امتحانات با لیلا خانم کمی صحبت کنید!
بعد یک سیب برداشت و مشغول پوست کندن شد.
این دفعه خود لیلا هم خنده اش گرفت.
آقای حکمت- پسرم مگه تاریخ پایان امتحانات دست فرگل و لیلاست که با هم صحبت کنند؟
هومن در حالی که سیب رو پوست می کند گفت: جناب حکمت این خانمها اگر بخوان تاریخ کنکور سراسری رو هم تغییر می دن!
پدرم خندید و گفت: جناب حکمت این هومن خان ما مدتی از این لیلا خانم ما خواستگاری کرده لیلا خانم هم جواب رو موکول به پایان امتحانات کرده اینه که هومن مثل اینکه خودش امتحان داره منتظره که کی تمام بشه و لیلا جواب بده!
حکمت- به به مبارکه بسلامتی! هومن خان باید مارو هم دعوت کنید.
هومن- اختیار دارید حتما. کی از شما بهتر؟
خلاصه صحبت گل انداخت.و بعد از مدتی مادر و فرخنده خانم و مادر فرگل سه تایی مشغول صحبت شدند و پدرم و آقای حکمت هم همینطور.
لیلا برای پذیرایی بلند شد و به آشپزخونه رفت. فرگل هم به دنبال لیلا.
هومن- فرهاد پاشو بریم کمک کنیم. بدو برو یه سینی چایی بیار تا من هم ترتیب میوه و شیرینی رو بدم. و با این بهانه هر دو به کمک لیلا و فرگل رفتیم. لیلا چای ریخته بود و توی سینی گذاشته بود که هومن برداشت و به داخل سالن برد و به همه تعارف کرد و من هم ترتیب میوه و شیرینی رو دادم. لیلا و فرگل هم تو آشپزخونه پشت میز نشسته بودند و صحبت می کردند. هومن به من اشاره کرد که به آشپزخونه بریم. به محض ورود به آشپزخونه هومن گفت:ببخشید کاری ندارید دیگه؟
لیلا- نه ممنون کاری دیگه نیست!
هومن- تعارف نکنید تا ننشستم و دستم به کاره بفرمایید.
لیلا- نه خواهش می کنم بفرمایید خیلی ممنون از کمکمتون
هومن در حالی که روی یکی دیگه از صندلی های آشپزخونه کنار لیلا می نشست گفت: آخیش خسته شدم فرهاد جون تو هم همونجا بشین یه خستگی در کنیم!
لیلا با تعجب- اینجا؟؟؟!
هومن- خوب فرهاد حون روی اون یکی صندلی بشین!
که من هم معطل نکردم و نشستم ولی حسابی از خجالت سرخ شده بودم. از پررویی هومن هر دو خنده شون گرفته بود.
هومن- لیلا خانم پاشم ظرفهارو بشورم؟
لیلا- کدوم ظرفها؟ هنوز که ظرفی کثیف نشده!
هومن- واقعا کار این خانمها خیلی مشکله!لیلا خانم بلند شم گردگیری کنم؟
فرگل به خنده- خوش بحال همسرتون هومن خان. حتما توی خونه بهش خیلی کمک می کنید؟
هومن رو به لیلا کرد و گفت: لیلا خانم با شما هستند. می فرمایند خوش بحالتون.
لیلا چپ چپ به هومن نگاه کرد.
هومنم- ما خانوادگی اینطوری هستیم.همه ش به زنهامون تو خونه کمک می کنیم. بابام اونقدر تو کارهای خونه به مادرم کمک کرد که بالاخره مادرم طلاق گرفت و رفت!
لیلا از خنده غش کرد.
هومن- خانمها می دونستند که فرهاد قهوه خیلی عالی درست می کنه؟ فرهاد بپر چند تا قهوه درست کن خانمها ببیند چقدر هنرمندی!
بلند شدم و شروع به تهیه قهوه کردم.
هومن- فرهاد جون سر نره، حواستو بده به کارت! چرا همه اش این ورو نگاه می کنی؟ فتیله اش رو بکش پایین!
من دوباره به هومن چشم غره رفتم.
فرگل- این فرهاد خان خیلی مظلومند! هر چی می گید اصلا جواب نمی دند.
من با این حرف فرگل گل از گلم شکفت. ته دلم قند آب کردند! یه نگاه به فرگل کردم و خندیدم.
هومن- حالا من شدم ظالم این فرهاد شد مظلوم؟ خدا شانس بده! حق داری فرهاد خان بخندی! اگر یه خانم به این خوشگلی هم از من حمایت می کرد من هم می خندیدم ولی چکنم که دست ما کوتاه و خرما بر نخیل است! حالا حواست رو به کارت بده و این قدر هم فرگل خانم رو نگاه نکن
در همین موقع قهوه سررفت و گاز خاموش شد.
هومن- عیبی نداره. هول نشو! آخه می دونید این دفعه اول که برای فرهاد خواستگار می آد! دست و پاشو گم کرده.
در همین موقع فرگل از جا بلند شد و به طرف من اومد و گفت: بدین من درست کنم فرهاد خان.
هومن- کوفتت بشه فرهاد خان! شانس رو ببین! فرهاد بیا با هم یک بلیط بخت آزمایی بخریم!
خلاصه من و فرگل کمک کردیم تا قهوه آماده شد. و بعد چهار تایی دور میز نشستیم.
هومن- دستتون درد نکنه. خیلی ممنون. حالا بنشینیم قهوه بخوریم در مورد عروسی و ازدواج و این حرفها صحبت کنیم!
فرگل و لیلا خندیدند. من از پررویی هومن تعجب می کردم.
فرگل – خوب هومن خان شما از چه تیپ دختری خوشتون میاد؟ یعنی چه جوری دختری رو برای ازدواج در نظر دارید؟
هومن- یه دختر زشت ایکبیری یه بد ترکیب!
لیلا بهش چشم غره رفت
هومن- خانم این حرفها که مراحل اولیه قضیه اس! کار من که از این حرفها گذشته! من انتخابم رو کردم خواستگاری هم کردم و جواب مثبت هم گرفتم و فقط مونده تتمه امتحانات! این سوال هارو بهتر از این فرهاد ننه مرده بکنید!
من- هومن خجالت بکش!
هومن- ببخشید خاله مرده!
دوباره همه خندیدند. خود من هم خندم گرفت. بعد لیلا گفت:
لیلا- شما هومن خان خودتون بریدید و دوختید! زیادی خیال پردازی کردید!
هومن- یعنی می خواهین بفرمایین که زن من نمی شین؟
لیلا- من خیلی فکر کردم. به این نتیجه رسیدم که شما از زندگی منفی من قصد استفاده بر علیه پدرتون رو دارید! یعنی با این کار می خواهید از ایشون انتقام بگیرید.
صحبت جدی شده بود. من و فرگل ساکت شدیم. لیلا این زمان رو برای حرف زدن با هومن انتخاب کرده بود. هومن بعد از لحظه ای سکوت گفت: لیلا خانم زندگی منفی تر از زندگی من سراغ دارید؟ شما پدرتون فوت شده ولی از محبت مادر بهره بردید. می دونید این مادره که بدون خجالت به فرزندش محبت می کنه. یعنی بغلش می کنه، نوازش می کنه، می بوسدش! پدر دورادور یه محبت نیم بندی داره! نه اینکه بی محبت! منظورم اینه که نمی تونه محبت و مهر خودش رو علنی بروز بده.
مخصوصا که از همسرش جدا شده باشه! یعنی خودش یه کسی رو می خواد که خودش رو دلداری بده! تازه شما آقای رادپور رو داشتید که تقریبا جای پدر رو براتون بگیره. این فرهاد هم که تکلیفش معلومه. همه چیز در زندگی داشته. می مونه من! منی که آرزوی یه نوازش مادر به دلم مونده!
لیلا خانم هر دست نوازشی که مادر سر فرزندش می کشه یک میلیون تومن ارزش معنوی داره حالا حساب کنید ببینید که من چقدر ضرر کردم! پول که نمی تونه جای محبت رو بگیره! دنیایی از پول پدرم داشت ولی چه فایده که دل من شکست. دل خودش هم شکست. حالا بعد از سالیان سال یه نفر رو پیدا کردم که می تونم دوستش داشته باشم این دفعه باید ضرر چی رو بدم؟ این دفعه چه گناهی کردم که باید تقاص پس بدم؟
سر جدایی پدر و مادرم از هم بی گناه چندین سال زجر کشیدم. این بار هم به گناه پولداری پدرم من باید تاوان پس بدم؟
بعد از این حرفها هومن که خیلی کلافه شده بود بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت.
همگی تحت تاثیر قرار گرفته بودیم بعد از لحظه ای به لیلا گفتم: هومن تونست تو رو قانع کنه؟ حرفهای قشنگی زد!
اشک در چشمان لیلا حلقه زده بود.
من- لیلا جون تحت تاثیر احساسات کاذب قرار نگیر. یعنی مواظب باش از روی ترحم تصمیم نگیری. اگه دوستش داری باهاش ازدواج کن. اگر هم دوستش نداری راحت بهش بگو.
لیلا- باور نمی کردم اینقدر حساس باشه! اصلا بهش نمی اد!
من- بهت قبلا گفته بودم دل هومن مثل شیشه س! به ظاهرش نیگا نکن.
لیلا- کجا رفت؟ یعنی تو فرهاد صلاح می دونی برم دنبالش؟
من- چون هومن رو می شناسم اگه دوستش داری من صلاح می دونم تا هر کجا رفت دنبالش بری!
لیلا اشکهاشو پاک کرد و خندید و دنبال هومن رفت.
فرگل که خیلی تحت تاثیر این صحنه قرار گرفته بود مدتی منو نگاه کرد. من سرم رو پایین انداختم. خجالت کشیدم.
فرگل – خوب با لیلا صحبت کردید. باعث شدید از تردید راحت بشه.
من- فرگل خانم شما با روپوش و روسری تو کارخونه یه جور دیگه ای هستید!
خندید و گفت: زشت می شم؟
من- نه اصلا. خیلی هم بهتون می آد! در هر دو صورت...
نذاشت جمله ام تموم بشه...
فرگل- حالا نتیجه کار این دو تا چی میشه؟
من- عروسی . به امید خدا.
فرگل- اگر این طور بشه عالیه. من خیلی خوشحال می شم.
من- فرگل خانم می خواستم از اون روز عذرخواهی کنم. اون روز خیلی تند رانندگی کردم یعنی ببخشید اگر تند رفتم و باعث ناراحتی شما شدم.
فرگل- برعکس، شما علاوه بر اینکه تند نمی رید خیلی هم کند حرکت می کنید!
من با تعجب- خانم من اون روز نزدیک به دویست کیلومتر سرعت داشتم.!
فرگل فقط خندید.
لحظه ای بعد متوجه منظور فرگل شدم و گفتم: ای وای! من چقدر ابلهم!
لحظه ای مکث کردم و بعد خودم ا اماده کردم و پرسیدم: فرگل خانم شما نامزد ندارید؟
فرگل- فعلا نه.
من- خیال ازدواج ندارید؟
فرگل-باید دید چی پیش می آد!
من- فرگل خانم امتحانات شما تموم شده؟
فرگل- هنوز نه. چند تا مونده.
در همین وقت مادرم گفت بچه ها نمی آیید پیش ما؟ حوصله مون سر رفت!
چیزی نمونده بود که حرف دلم رو بهش بزنم حیف موقعیت از دست رفت.
فردا صبح ساعت هشت و نیم بود که هومن از در حیاط وارد اتاق من شد و من رو بیدار کرد و بعد از شستن صورت پایین رفتیم. صبحانه خوردم و با ماشین من دوتایی به طرف شهرری حرکت کردیم. تو راه از هومن پرسیدم:
من- دیشب فرصت نشد نه از تو نه از لیلا بپرسم. بگو ببینم چی شد؟ لیلا چی گفت؟
هومن- چیزی نشد. لیلا از من خواست تا آخر امتحاناتش صبر کنم. یعنی بهش وقت بدم.
من- خوب اونم حق داره. صحبت یک عمر زندگیه! باید بهش فرصت بدی.
هومن- توچکار کردی؟ حتما مثل ماست نشستی و فرگل رو نگاه کردی!
من- نه بابا داشتم حرف می زدم که یه دفعه مادرم صدامون کرد
هومن- می خواهی بگم لیلا باهاش صحبت کنه؟
من خندیدم و گفتمک کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی! برادر من تو اگر بیل زنی باغچه خودتو بیل بزن!
هومن- فکر کنم اگر جای من و تو این مش رجب باغبون دست بکار شده بود تا حالا باغچه هردومون رو بیل زده بود! تو که وضعت خوبه من رو بگو که اگر پدرم بفهمه می خوام لیلا رو بگیرم بیرونم می کنه.
من- عیبیی نداره بیرونت کرد بیا خونه ما.بشو داماد سرخونه! دیگه شب و روز پیش هم هستیم.
هومن- اما فرهاد این پدرت هم خیلی زرنگه! این فرگل رو از همون روزی که تو توی خونه تون با دوچرخه زدیش زمین برای تو نشون کرده بود. الحق هم سلیقه خوبی داشته! ماشاالله جای خواهرم باشه به چشم خواهر برادری خیلی دختر خوشگل و قشنگیه! با وقاره! خانمه! اصلا یه حالت بخصوصی داره!
این بدرد تو می خوره نه اون شهره! اولین ایراد شهره این که جلفه، سبکه! بعدش این که لوسه. عقلش درست رشد نکرده.
به امید خدا اگر جور شه با فرگل ازدواج کنی عالی میشه
من- می دونی هومن؟ فرگل سر سفره پدر مادرش نون حلال خورده! ممکنه بگی این حرفها قدیمی و خاله زنکی ! ولی من به این حرفها ایمان دارم.
پدر فرگل یه دبیر بازنشسته س. به زن و بچه اش نون یک کار انسانی و شرافتمندانه داده خوردن! حالا اگر چه این کار درامدش کمه اما شرف داره به صد میلیارد پول پدر شهره که معلوم نیست از چه راهی بدست می آره!
می دونی هومن؟ چند روز پیش یه مسئله ای پیش اومد. یعنی وقتی روز اول رفتم کارخونه وقتی پدرم داشت در مورد اونجا من رو توجیه می کرد و قسمتهای مختلف رو به من نشون می داد توی دفتر به یکی از کشوهای میز که درش قفل بود اشاره کرد و گفت که تو این مدارک مالیات و این چیزهاس که مربوط به کارخونه نیست. درش رو باز نکن که قاطی چیزهای دیگه نشه. فرداشکه من خودم تنها اومدم کارخونه کنجکاو شدم و در اون کشو رو باز کردم. می دونی توش چی بود؟
هومن- حتما یه سر بریده! یا مدارک و اسناد جاسوسی!
من با خنده- گم شو هومن!
من- فهمیدم عکس چند تا از دوست دخترهای آقای رادپور!
من- باز چرت و پرت گفتی؟اصلا برات نمی گم توش چی بود.
هومن- نه تروخدا بگو. شوخی کردم.
من- توش پر قبض و رسید و این چیزها بود مربوط به شاید بیشتر از ده تا موسسه و صندوقهای خیریه و اسایشگاه و پروشگاه و این جور چیزها! همه اونها رو هم که خوندم نام پرداخت کننده پدرم بود. مبالغ همه شون بالا!
اگه بدونی چقدر خوشحال شدم! تا حالا یک کلمه تو خونه از پدرم در مورد این چیزها نشنیده بودم حتی داخل یک پرونده اسم چندتا دانشجو هم بود. البته به رمز!
یکی شون دانشجوی پزشکی بود. یکی شون حقوق، یکی شون متالوزی . خلاصه چندتا بودن! باعث افتخار بود که پدرم این کارها رو کرده! خرج تحصیل شون رو می ده!
توی کارخونه اگر بدونی چقدر کارگرها پدرم رو دوست دارن!
اصلا احتیاجی نیست بالا سرشون بایستی که کار بکنن! طوری فعالیت می کنن که انگار کار مال خودشونه!
هومن- پدر تو دست خیر داره! توی محله خیلی ها ازش تعریف می کنن البته من در مورد پدر خودم به یک همچین اسنادی دست پیدا نکردم ولی تو کارخونه ما هم برنامه همین طوره. روز اول هم پدرم به من گفت که سر به سر کارگرا نذارم! کلی نصیحتم کرد که رفتارم با زیر دست ها خوب باشه! البته بهش اصلا نمی آد از این کارها بکنه!
من هومن نمی خواستم بهت بگم. ولی حالا که این حرف رو زدی گوش کن یک پرونده دیگه تو کشو بود که روش نوشته بود شرکت خودم و سینایی. یعنی پدر تو می دونی شرکت چی بود؟
هومن- شرکت استثمار آدم های هالو با مسئولیت محدود!
من- تو اصلا عادت کردی که مسخره باشی! بنده خدا یه چی می گن، صندوق خیریه اس!
هومن- راست می گی؟
من- به جان تو. این دفعه اومدی بهت نشون می دم. نری حالا یه چیزی به پدرت بگی ها! پدرت ادم خوبیه، پدرهای ما پولدار هستند اما این پول ها با پول احتکار و دزدی و پدر سوختگی فرق می کنه!
هومن- خوشحالم کردی! با این چیزهایی که تو گفتی با نظر تخفیف به پرونده اش نگاه می کنم!
تقریبا رسیده بودیم . ماشین رو پارک کردیم و از در بازار وارد شدیم. پریچهر خانم طبق معمول همونجا نشسته بود اما خواب. تصمیم گرفتی که اول زیارت و این کارها رو بکنیم بعد سراغش بریم. پس به طرف قبور رفتیم. نیم ساعتی طول کشید. برگشتنی چند تا بستنی خریدیم و اومدیم پیش پریچهر خانم. هنوز خواب بود. کنارش نشستیم و سیگارها رو روشن کردیم. نمی دونم از بوی دود سیگار بود یا اینکه احساس کرد کسی پیشش نشسته که یکی دو دقیقه بعد چادرش رو از روی صورتش کنار زد و ماهارو دید. خندید. هردو سلام کردید. جواب داد.
هومن بستنی رو به طرفش گرفت. با خوشحالی قبول کرد و گفت: دستتون درد نکنه تو این هوا خیلی مزه می ده! منتظرتون بودم. چطور تنها اومدید؟
هومن- لیلا که فردا امتحان داشت و هاله هم با مادرم بیرون رفته بود.
شروع به خوردن بستنی کردیم. وقتی تمام شد بهش گفتم کتروخدا مادربزرگ من چه کاری برای شما از دستم ساخته اس؟
چه کاری دارید که ما می تونیم براتون انجام بدیم؟ ما از نظر مادی دست و بالمون بازه!تروخدا به ما بگید.
خندید و گف- یکبار دیگه هم این رو از من پرسیدی بهت گفتم: من تو این دنیا همه کاری کردم. بالاشو دیدم پایینش رو هم دیدم.. این دنیا مثل یه....خوشگله! مدتی با یه نفر می مونه اما بهش وفادار نیست! حالا چه زن چه مرد! (البته کلمه زیاد بدی در این مورد نگفت) حالا فقط دلم می خواد سرنوشتم رو که تا حالا برای کسی تعریف نکردم برای شماها بگم. چراشو نمی دونم! ولی دلم می خواد حرف بزنم.
سیگاری دراورد و من براش روشن کردم. دودش را در هوا رها کرد و مثل دفعات قبل بهش نگاه کرد و گفت: می دونید هر بار که به این دود نگاه می کنم زندگی خودم رو می بینم.
بی اختیار من و هومن هم به دود که یک حلقه رو تو هوا رسم کرده بود نگاه کردیم که با دور بعدی همه چیز بهم ریخت!
پریچهر خانم- اگه یادتون باشه؟آقایی که شما باشید؟ داشتم از شب عروسیم حرف می زدم. حالا که دخترها نیستند براتون می گم. نذاشت دو شب از عروسی بگذره که من بهش کمی عادت کنم. کمی باهاش آشنا بشم! یه مرد پنجاه ساله، یه دختر نه ساله! مثل پدر و دختر! جای پدر من بود! حساب کنید که چقدر چندش آور ه! من تو اون سن و سال خوب بطور غریزی خیلی چیزها رو می فهمیدم ولی این برام یک شوک بود! دردسرتون ندم! یک ساعت بعد که خونریزی من زیاد شد و خودم بیهوش! یه فاطمه بیگم بود که مامایی می کرد اون رو آوردند بالا سر من. تا دست به من زد جیغ کشیدم و به هوش آمدم. آروم منو دلداری داد و باهام حرف زد. نازم کرد. نوازشم کرد. دلم بهش گرم شد. شروع کرد با فرج اله خان بد و بیراه گفتن. اون موقع ها هم این ماماها ارج و قربی داشتند. کسی باهاشون یک و بدو نمی کرد. خیلی بد اخلاق بودن!
اون شب فاطمه بیگم برای من مثل یک فرشته بود! دوباره از هوش رفتم . خلاصه هر جوری بود خونریزی رو بند آورد و برام مرهم و ضماد درست کرد. سفارش کرد که تا یک هفته، ده روز فرج اله خان کاری به من نداشته باشه. بیچاره تا صبح هم بالای سر من موند. خبر دادند به خونه ما و صبح سهراب خان به عیادت من اومد. دیدن چهره اشنا برام قوت قلب بود. مدتی با فرج اله خان صحبت کرد و رفت. دو روزی خوابیده بودم روز سوم به دستور مادر شوهرم از رختخواب بلند شدم. اون زمون ها مادر شوهرها مثل شمر بودند. کی جرات داشت یک کلمه حرف باهاشون بزنه! عروس جلوش مثل موش بود! همون روز اول به من گفت: من کاری ندارم که تو دختر فلانی هستی! اینجا عروسی! ناز و ادا رو بذار کنار! باید کار کنی!
خوشبختانه چون قبل از ازدواج آشپزی رو از آشپزمون یاد گرفته بودم فقط مسئول پخت و پز شدم. اون روز با ضعف و بدبختی ناهار رو درست کردم و به امید اینکه شب راحت بخوابم به رختخواب رفتم. نیم ساعت بعد سر و کله فرج ال خان پیدا شد. ترسیده بودم. یاد چند شب پیش بدنم رو می لرزوند. مثل دفعه قبل به طرفم اومد. از ترسم به گوشه ای از اتاق رفتم و پتو رو به خودم پیچیدم. دست بردار نبود باز با خنده کریهی به طفم اومد. این بار جیغ کشیدم. اون از خدا بی خبر هم کمربند چرمی ا ش رو کشید و مشغول زدن من شد! پدر سگ با قلاب کمربند هم می زد!
هفت هشت تا کمربند که خوردم صدام قطع شد. اون کثافت هم کار خودش رو کرد. اگر زورم می رسید حتما می کشتمش! این کار برام شکنجه شده بود. بگذریم. صبحها اشپز تو اون خونه بودم و شبها...فرج اله خان! عاقبت به خیر شده بودم! هر دفعه که سراغم می اومد تا یک ساعت بعدش گریه می کردم. نه عشقیف نه دوست داشتنی جز نفرت هیچ چیز برای من نداشت. اون زمان ما زنها فقط مثل بلا نسبت آفتابه بودیم. تا با ما کار داشتند عزیز می شدیم کار آقا که تموم می شد دوباره می رفتیم گوشه خلا! این مرد از این ماه تا اون ماه حموم نمی رفت. انواع و اقسام بوها رو می داد! بوی توتون ، تنباکو، تریاک، پهن اسب، عرق بدن!
خلاصه بهترین شبهای من چند روز اول ماه بود که حمام کرده بود و تا دو روزی بو نمی داد. حساب کنید دختری که دو روز سه روز یکبار حموم می کرد و دست به سیاه و سفید نمی زد و تو خونه پدر ده تا نوکر و کلفت داشت چقدر تحمل این مسایل براش مشکل بود. یه شش ماهی گذشت دیگه عادت کرده بودم. انسان به هر نوع زندگی عادت می کنه! زندگی که چه عرض کنم!
پدرم طوری به من جهیزیه داده بود که تمام وسایل خونه فرج اله خان نو شد. از فرش و رختخواب و ظرف و ظروف چینی و بلور و سینی بگیر تا آفتابه و جارو و خاک انداز! تا چند سال لباس دوخته و ندوخته با من همراه کرده بود. انوقت این مرد فقط یه عروسی گرفت و والسلام! چون وضع ما خوب بود پدرم حتی مهریه هم برای من تعیین نکرد! اگر یه مرد جوون بود باز هم می ارزید. اما نه یک مردی که جای پدر منه! مثل این می مونه که شماها برید یه زن هفتاد ساله بگیرید. اصلا رغبت می کنید که توی روش نگاه کنید؟ چه برسه به چیزهای دیگه! گفتم که زن اصلا به حساب نمی اومد.
یه شش ماهی گذشت این فرج اله خان که با مادر و خواهرش زندگی می کرد صبح می رفت غروب برمی گشت. در نبودن او متوجه خیلی چیزها شده بودم. البته عقلم درست نمی رسید. بعضی از روزها یکی دو ساعت بعد از رفتن فرج اله خان مردهایی توی خونه رفت و اومد می کردن. خونه اونها حدودا پانصد متری بود که در سه طرف ان اتاق بود. اتاقها کنار هم ساخته شده بود و اشپزخونه زیر یکی از اتاقها.طرف دیگه دست ما و اتاقهای طرف دوم مهمونخونه بود.و یه طرف هم دست خواهر و مادر فرج اله خان. یه شب که فرج اله خان از بیرون برگشت صدام کرد. تعدادی زغال تو اتش گردان گذاشت و با نفت روشن کرد و به من داد تا بچرخونم. تو خونه خودمون وقتی خدمتکارها این کار رو انجام می دادند لذت می بردم. از این کار خوشم می اومد . بعد به من یاد داد که چگونه زغال خوب برای منقل انتخاب کنم.
فهمیدم که از این به بعد اماده کردن منقل آقا بعهده منه. خلاصه وقتی منقل آماده شد آب جوش خواست که حاضر کردم و منو به یکی از اتاقهای مهمنخونه برد اونجا دور تا دور اتاق پتو برای نشستن پهن کرده بودند و برای هر پتو مخده ای گذاشته بودند. منقل رو کنار یکی از پتوها گذاشت و خودش برای اوردن تریاک و وافور رفت. با برگشتن او مشغول آموختن تریاک دادن به او شدم. به این ترتیب که او می خوابید و من باید بست های تریاک رو روی حقه وافور می چسبوندم و با انبر ذغالی مناسب انتخاب می کردم و لوله وافور رو به دهنش می ذاشتم تا پک بزنه! تقریبا حدود یک هفته ده روز طول کشید تا با وظیفه جدیدم اشنا شدم. تو این مدت هر بار که اشتباهی مرتکب می شدم با انبر داغ به پام می زد که هم درد داشت و هم می سوخت. اون وقت ها نمی دونستم که به کودک ده ساله چه گناهی به درگاه خداوند مرتکب شده که باید به چنین سرنوشتی دچار بشه. این کار برای من وظیفه سنگینی بود. باید همونطور مثل میخ می نشستم تا آقا تریاک کشیش تموم بشه. از سر شب شروع می کرد تا سه ساعت از شب گذشته ادامه داشت. در بین هر بست تریاک که می کشید ده دقیقه ای یک ربع چرت می زد. در این زمان نباید بیدارش می کردم چه در غیر اینصورت یا با لگد منو می زد یا با انبر داغ!
خودش راح به یک بالش بزرگ لم داده و چرت می زد و من همین طور کنارش می نشستم. هر دو بست تریاک که می کشید از قوری های کنار منقل براش تو یه استکان کمر باریک چای می ریختم. بی انصاف بعد از سه چهار ساعت کیفور بلند می شد. خوابش رو کرده بود و دنبال سرگرمی می گشت! من بیچاره که صبح زود بیدار شده بودم و اشپزی هم به عهده من بود بعد از این چند ساعت برنامه تریاک کشی دیگر رمق نداشتم که چشمهامو باز نگه دارم چه رسد به بقیه چیزها!
آشپزی اون زمانها با حالا قابل مقایسه نبود! اون وقتها فقط نیم ساعت طول می کشید تا اجاق رو روشن کنیم. تقریبا تمام وقت صبح گرفته می شد تا یه غذا آماده بشه! بگذریم. تو تمام این شیها دنبال صبح می گشتم! بدنبال صبحی که چشم باز کنم و ببینم رها شده ام. ولی نگفته نذارم که دهن گرمی داشت! از چند روز بعد شروع به گفتن قصه های زیبایی کرد. قصه های طولانی! اون وقت ها مردم سرگرمی نداشتند. نه تلویزیونی نه رادیویی نه چیزی. این قصه گوی پیر برام نعمتی بود مخصوصا زمانی که تو اخر داستان شاهزاده شجاع بر تمام مشکلات غلبه می کرد و شاهزاده خانم رو از چنگال اهریمن نجات می داد. طوری شده بود که هر شب با تمام سختی ای که برام داشت منتظر اومدنش می شدم تا برام بقیه داستان رو تعریف کنه. از زمان شروع داستان بعد از هر بست تریاک باید صبر می کردم تا چرتی بزنه. بعد چشماش رو باز می کرد و بقیه داستان رو تعریف می کرد. گفتم که دهن گرمی داشت! یکسالی از شروع کار جدیدم گذشته بود کاملا به این شغل مسلط شده بودم به قدری ماهرانه به او تریاک می دادم که گل از گلش می شکفت! وقتی می دید مشتاقانه منتظر شنیدن بقیه قصه اش هستم لذت می برد. دیگه کم کم بهش عادت کرده بودم. مثل پدرم براش غذا می پختم. تریاکش رو می دادم. گاه گداری که مریض می شد ازش پرستاری می کردم. خلاصه زندگی می گذشت! اگر شبها کاری به کارم نداشت مشکلی خونه نداشتم. فقط شبها مرگ تدریجی برام بود. البته هر شب که نبود. اوایل براش تازگی داشتم ولی بعد از مدتی هفته ای دو شب باید تحملش می کردم. خنده داره! عملی که باعث تداوم حیات بشر میشه عملی که طبق شرع برای زن و مردی که با هم ازدواج کرده اند باعث سعادت و دوام زندگی میشه. عملی که هر کسی با شوهر یا زنش از اون لذت می بره برای من عذابی دردناک بود!
اصلا معنای لذت رو توش نمی دیدم. این عمل هم برام مثل تریاک دادن یا آشپزی وظیفه ای اجباری بود که مجبور به انجام اون بودم. یه سال دیگه گذشت. دوازده ساله شده بودم. قد و هیکلم به پدرم رفته بود. بلندی قامت و تناسب اندام چهارده پانزده ساله نشانم می داد. اگر تعریف از خودم نکرده باشم دختر یا چه می دونم زن قشنگی شده بودم!
متاسفانه تو این زمان به موضوعی پی بردم که یه غم دیگه تو دلم نشست! یه شب که فرج اله خان دو ساعتی دیر به خونه برگشت از همون سر شب کم کم شروع به خمیازه کشیدن کردم. بدنم مور مور می شد یه خرده بعد اب از دماغم راه افتاد احساس کسلی شدید می کردم. بی حوصله بودم . هر چی سعی می کردم تا خودم رو به کاری سرگرم کنم نمی تونستم. منقل و وافور و چایی اش رو آماده کرده بودم. همش چشم براه اومدنش بودم تا ناگهان فکری به خاطرم رسید که از ترس بخودم لرزیدم! بدبختانه معتاد شده بودم! دود تریاک باعث شده بود که ناخواسته بهش اعتیاد پبدا کنم. گریه ام گرفته بود. بالاخره فرج اله خان پیداش شد و با هم به اتاق رفتیم و پای بساط نشست. با کشیدن اولین بست تریاک و پس دادن دودش کمی حالم جا اومد! چند روز بعد از این قضیه صبح که از خواب بیدار شده بودم و مشغول شستن صورت و شانه کردن موهام لب حوض بودم مادر شوهرم رو دیدم که از اون طرف حیاط مواظب من است وقتی کارم تموم شد جلو اومد و گفت که قد کشیدم و از بچگی در اومدم. البته در اون وقتها اصطلاح استخوان ترکوندی و بکار می بردند. او روز متوجه منظور اون نشدم حتی از پچ های اون و فرج اله خان شک نکردم تا این که چند شب بعد فرج اله خان همراه خودش یک مرد سی پنج چهل ساله رو آورد . بساط آماده بود. اول اون مرد مشغول کشیدن تریاک شد بعد از یکی دو بست فرج اله خان به من گفت که به اون تریاک بدم. تو اون زمان ها آوردن مرد غریبه به خونه راه و رسم خودش رو داشت. چند سرفه و یا الله و اهن و تلپ و این حرفا! با شنیدن این صداها زن ها به اتاق یا اندرونی می رفتند که چشم نامحرم به اونها نیفته. این مردک بی غیرت علاوه بر اینکه سنت رو شکست منو وادار کرد که کنار اون مرد بنشینم و تریاک دهنش بذارم! چاره ای نداشتم و مشغول شدم. بعد از چند دقیقه همونطور که مرتیکه دراز کشیده بود و من جلوی پاش چهار زانو نشسته بودم و طرف دیگه اتاق فرج اله خان مشغول آوردن تریاک از گنجه بود اون مرد آروم خودش رو به من مالید! تمام بدنم لرزید! خیلی ترسیدم. نزدیک بود فریاد بکشم اما خودم را نگه داشتم. می ترسیدم کاری کنم که فرج اله خان متوجه بشه و خون راه بیفته! اون موقع ها مسائل ناموسی شوخی بردار نبود! خودم رو نگه داشتم و چیزی نگفتم. فرج اله خان برای لحظه ای بیرون رفت که اون مرد با دست کثیف خودش هم شروع به دستمالی من کرد. شما جای نوه های من هستید.مجبورم تا حدودی سرگذشت رو تعریف کنم!
خلاصه بعد از اینکه اون مرد با وقاحت تموم می خواست به کارش ادامه بده با انبر داغ محکم به صورتش زدم که فریادش به هوا بلند شد و دستت از من برداشت و تونستم از کنارش فرار کنم. وقتی از اتاق بیرون می اومدم سینه به سینه فرج اله خان برخوردم که پرسید چی شده؟ جواب ندادم و به اتاق خودم رفتم. البته فرج اله خان همه چیز رو فهمید و دیگه کسی رو همراه خودش برای تریاک کشی به خونه نیاورد.
مدتها از این جریان گذشت. خواهر فرج اله خان زنی سی ساله بود که تا اون موقع دو دفعه شوهر کرده بود . دفعه اول طلاق گرفته بود و شوهر دومش مرده بود. بر و رویی نداشت! اما تا دلت بخواد لوند بود. قبلا گفتم که بعضی از روزها رفت و امدهای مشکوکی در نبودن فرج اله خان در خونه می شد. یه روز با خودم گفتم که باید سر از کار این مادر و دختر در بیارم. کشیک شون رو کشیدم یه روز صبح که فرج اله خان تازه از خونه بیرون رفته بود عفت خواهر شوهرم رو دیدم که بزک دوزک کرده و از این اتاق به اون اتاق می ره. زاغش رو چوب زدم که نیم ساعت بعد مادر شوهرم با یه مرد یواشکی وارد خونه شد. مردک تند وارد اتاق عفت شد و مادر شوهرم به اشپزخونه رفت. من هم تندی از اتاق بیرون اومدم و به طرف اتاق بغلی عفت رفتم و گوش واستادم. چه اسمی ! عفت!
بر عکس نهند نام زنگی کافور!
پدر سگ اگه بدونی چه عشوه ای می اومد! بدم نیومده بود دلم می خواست واستم و گوش بدم. مدتی که از لوندی این و قربون صدقه اون یکی گذشت مردک گفت عفت اگر این پریچهر رو راضی کنی یه روز صبح دو ساعت با من از خونه بیرون بیاد یه پول طلا پیش من داری. یه نفر رو می شناسم که بالای این پریچهر حاضر خوب پولی بده! حروم لقمه خیلی خوشگل شده!!! اگه یکی دو سال پیش بود شاید از ترس قبض روح می شدم ولی اون موقع از حرف مردک بدم نیومد! می دونین تو این مدت کمی دردیده شده بودم! خوب محیط آدما رو عوض می کنه اوائل اصلا نمی تونستم حرف بزنم همش خجالت می کشیدم ولی کم کم خیلی چیزها یاد گرفته بودم. داشتم می گفتم از حرف اون مرد بدم نیومد. یه جوری شده بودم! خوب اون طرف دیوار اون برنامه! این طرف هم یه دختر تازه بالغ شده که ازش هم تعریف بکنن. خوب حق بدید که هوایی بشه!
فهمیده بودم که رنگ و رویی پیدا کردم که طرف یه پول طلا حاضره فقط به عفت بده! حالا ببین چقدر خودش گیرش می آد!
از اتاق یواش بیرون اومدم و به اتاق خودم رفتم. اولین کاری که کردم خودم رو تو اینه دیدم. نه! بدک نبودم. همه چیز هیکلم به اندازه و قاعده شده بود.
شماها جای نوه های من هستید ازتون خجالت نمی کشم. دیگه ازم خیلی گذشته که این حرفها بهم بخوره!
از قوطی سیگارش یه سیگار دیگه در آورد و براش روشن کردم. من و هومن هم یکی یه سیگار روشن کردیم. در این وقت یه مرد که فکر می کرد چون ما سر بساط پریچهر خانم نشسته ایم حتما یه چیز با ارزش برای فروش داره جلو اومد و سرک کشید. وقتی فقط لیف و سنگ پا و این چیزهارو دید پرسید مادر فقط لیف و سنگ پا داری؟ که پریچهر خانم گفت : اره پسرم. مرد گفت: برای سنگ پا هم مردم صف می کشن؟ که ماها خندیدیم و او رفت. پریچهر خانم وقتی که سیگارش به نصف رسید دوباره شروع کرد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 67
  • آی پی دیروز : 236
  • بازدید امروز : 134
  • باردید دیروز : 432
  • گوگل امروز : 11
  • گوگل دیروز : 108
  • بازدید هفته : 2,040
  • بازدید ماه : 7,827
  • بازدید سال : 63,291
  • بازدید کلی : 1,209,699