loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت دهم - دیگه کم مونده برات شعر هم بخونم ویولت ... ویولت با اون لباس صورتی بیمارستان حسابی معضوم تر از همیشه جلوه می کرد ... چهار زانو پشت به آراد روی تخت نشسته بود ... آراد هم پشت سرش چها

master بازدید : 5777 سه شنبه 25 تیر 1392 نظرات (6)

قسمت دهم

- دیگه کم مونده برات شعر هم بخونم ویولت ... ویولت با اون لباس صورتی بیمارستان حسابی معضوم تر از همیشه جلوه می کرد ... چهار زانو پشت به آراد روی تخت نشسته بود ... آراد هم پشت سرش چهار زانو نشسته بود و با دل خون داشت موهاشو می بافت ... ویولت سعی کرد شاد باشه ... - آراد ... خیلی وقت بود موهامو نبافته بودی ... و آراد خودشو لعنت کرد که چررا موهاشو نبافته ... موهای بلندشو که خیلی وقت بود به خواست آراد کوتاه نکرده بود... لخت اما حالت دار ... قهوه ای تیره در تضاد با آبی چشماش ... کار بافت تموم شد، از پشت ویولت رو کشید توی بغلش و روی سرش رو بوسید ... به خوایت آراد تنهاشون گذاشته بودن که این شب آخر رو با هم تنها باشن ... ویولت تکیه داد به آراد و گفت: -چه خوب شد که گفتی همه برن ... من و تو و تنهایی ... شاید شب آخر ... آراد سریع در دهنش رو گرفت ... ویولت هم نامردی نکرد و دستشو گاز گرفت ...داد آراد بلند شد و هر دو خندیدن ... چه خنده های تلخی ... ویولت آه کشید و چرخید رو به آراد نشست ... - می یای بازی؟!! - آره خانومم چه بازی؟!! - نون ببر کباب بیار ... آراد خندید و دستاشو به رو گرفت جلوی ویولت و ویولت هم با ذوق دستاشو گذاشت زیر دست آراد ... نامردی نمی کرد و محکم می کوبید روی دستش ... آراد ولی چیزی از درد نمی فهمید ... مگه می شد با اون درد بزرگی که توی قلبش بود ضربه های کم جون دستای کوچیک ویولتش باعث آزارش بشه؟!!! ویولت کوبید کف دست خودش و سوخت ... مجبور شد دستاشو بزاره روی دست آراد ... شش چشمی مراقب بود کی آراد دستشو عقب می کشه که اونم دستشو بدزده و آراد بسوزه ... اینقدر بامزه خیره شده بود که آراد دلش به جای دستاش کباب شد ... دست ویولت رو گرفت توی دستش و برد نزدیک لبش ... یک باره و چنباره و هزار باره دستای ویولت رو غرق بوسه کرد و یولت از خود بیخود خودشو پرت کرد توی آغوش آراد ... آراد محکم دستاشو دور کمر ویولت حلقه کرد و گفت:- قول دادی دیگه ... نه؟ ویولت می دونست منظور آراد به برگشتنشه ... مصمم گفت: - قول ...- یادت باشه که نباشی یکی اینجا بیچاره می شه ... چونه ویولت لرزید و گفت: - یادمه ...چونه اش تو دست آراد مشت شد و صداش خشنش کنار گوشش بلند شد: - قول دادی دیگه! گریه ات برای چی؟! اینو چرا می لرزونی؟! کم قلبم داره می لرزه؟!!! - آراد ... یه قولی بهم می دی؟!! - اگه عین این فیلما می خوای قول بگیری که بعد از تو تارک دنیا نشم و زن بگریم و بچه دار بشم و فراموشت کنم بهتره خودتو خسته نکنه و بخوابی عزیزم ... - اِ آراد! - آراد و کوفت ... تو منو اینجوری شناختی؟!!! - خوب نمیخوام تنم تو گور ... دست آراد آروم جلو رفت و زد توی دهنش ... دردش گرفت اما خودشم خوب می دونست که آراد محکم نزده ... بعدم بی طاقت کشیدش توی بغلش و سر و صورتش رو غرق بوسه کرد ... ویولت به گریه افتاد و گفت: - فقط می خواستم بگه مرجان دختر خوبیه ... چشماش تو رو یاد من می اندازه ... آراد دراز کشید روی تخت و ویولت رو خوابوند کنار خودش و محکم بغلش کرد ... بدون اینکه عصبانی بشه کنار گوشش گفت: - این تن منو می بینی؟!! چه تو باشی چه نباشی ، مال توئه ... دست هر زنی بهش بخوره رو قطع می کنم ... باید دیگه تا الان فهمیده باشی ... - ولی من خودم یه بار دیدم داشتی به چشمای مرجان نگاه می کردی ... اون روز هم که کتک خورده بود خیلی خوب یادمه که نگرانش بودی ... از چشمات فهمیدم توام دوست داری بدونی چه به روزش اومده ...آراد خنده اش گرفت ... کمر ویولت رو فشرد و گفت: - قرار بود به هم شک نکنیم که ورپریده! - شک نکردم ... اما فهمیدم با دیدن اون یاد من می افتی غیر از اینه؟! - فقط یه بار ... بعدش فهمیدم چه اشتباهی کردم ویولت من تو دنیا یه دونه است! من عاشق شخصیتت شدم ویولت ... اینو که دیگه خوب می دونی! شیطنت تو رو هیشکی نداره! - خوب به مرجان می گم ماشینتو پنچر کنه! - ویولت بخواب حرف نزن عزیزم ... 


- آراد چه خبر از رامین ... - خیلی وقته خبر ازش ندارم ... وقتی دیدم یه کلاس بازیگری زده و مشغوله و سرش هم گرم کارشه و کاری به من تو نداره دیگه بیخیالش شدم ... - چه خوب که به راه راست هدایت شد ... - شایدم راه راست به سمتش کج شد ... ویولت خندید و با ناز گفت: - آراد ... - جان دل آراد ... - قول ندادی ها ... - بخواب ویولت ... - آراد اذیت نکن ... آراد کفری صداشو یه کم بالا برد و گفت: - خانومم اگه شما طوریتون بشه شک نکن همچین سرمو می کوبم توی دیوار که مغزم بپاشه بیرون ... حالا دیگه بس کن بگیر بخواب ... قلب ویولت انگار خنک شد ... درسته که دوست نداشت آرادش تنها بمونه ... اما خودخواه هم بود ... دوست نداشت آراد قبول کنه ... عشق ابدی آراد رو می خواست .... به لطف خدا امیدوار بود ... انشالله که خودش زنده می یومد بیرون و بازم آراد مال خودش بود و بس ... *** با نوازش دستی روی سرش چشم باز کرد ... آراد هنوزم کنارش بود و داشت با بوسه و نوازشاش بیدارش می کرد ... مثل همیشه ... لبخند زد و گفت: - صبح بخیر ... آراد خم شد ... پیشونیشو بوسید و گفت: - صبح بخیر عزیزم ... ویولت یه دفعه یاد عملش افتاد ... یه لحظه یادش رفته بود کجاست و فکر کرد توی خونه شونن و الان باید بلند شه صبحونه آراد رو آماده کنه ... اما زهی خیال باطل ... با استرس گفت: - وقت عمله؟!! آراد نشست و گفت: - نه عزیزم ... یه ساعت دیگه ... ویولت هم نشست و گفت: - کی بشه تموم بشه راحت بشم؟!!! مردم از استرس ... آراد دستی روی موهای ویولت کشید و گفت: - فدای تو بشم ... تو که چیزی نمی فهمی ... من این بیرون داغون می شم ... - بیخود!!!! تشریف می بری خونه ... خونه مون تو این هفته خاک گرفته ... تر و تمیزش می کنی آماده ورد من ... فهمیدی؟!! آراد تلخ خندید و گفت: - حتماً! می خواست یه چیزی بگه اما می ترسید ... وقت چیدن موهای عزیزش بود ... اما چطور باید بهش یم گفت که دلش بیشتر از این نشکنه؟ اگه نمی گفت پرستارا می یومدن و بی رحمانه خودشون سرش رو می تراشیدن ... آهی کشید و دلو زد به دریا ... - ویو ... ویولت پاهاشو از تخت آویزون کرد و گفت: - جانم؟!!! - یه چیزی ... باید بهت بگم ... زنگای خطر برای ویولت به صدا در اومدن ... نتونست چیزی بپرسه پس فقط نگاش کرد ... پرسشگر ... آراد آب دهنش رو قورت داد و گفت: - برای عملت ... مو ... موهات رو باید ... باید ....کوتاه ... یعنی باید ... نتونست ادامه بده ... چشمای ویولت هیچی رو بیان نمی کردن اما تو ذهنش غوغا بود ... آرادش عاشق موهاش بود ... خودش به درک ... آراد چطور می تونست اونو بدون مو ببینه؟!!! اما غم نگاه آراد به خاطر این نبود که ویولت مو نداشته باشه ... نه برای این نبود ... برای این بود که خود ویولت ناراحت بشه ... ناراحت می شد چون موهاشو دوست داشت ... هر دختری عاشق موهاشه ... اما باید یه طوری آراد رو آروم می کرد ... الان خودش مهم نبود ... مهم آراد بود ... نفس عمیقی کشید ... لبخند دندون نمایی زد و گفت: - بتراشیم؟!!!آراد چشماشو بست و سرشو تکون داد ... ویولت با اوج خوشحالی که می تونست توی صداش نشون بده گفت: - وای خدا خیر بده این توموره!!! داشتم از دست این موها بیچاره می شدم! صد دفعه می خواستم ازت بخوم بذاری برم موهامو کوتاه پسرونه کنم ... اما جرئت نداشتم ... بعد چشم غره ای به آراد رفت و گفت: - اگه این توموره منو نجات بده! آراد بهت زده نگاش کرد ... جدی ویولت ناراحت نشده بود ... - ویو ... یعنی برات مهم نیست؟!!! - نه! یعنی چرا ... خیلی هم مهمه ... موی پسرونه بیشتر از این موهای دراز دوست دارم ... یالا ببینم ... برو یه قیچی بیار همه شو خودت بچین ... بغض گلوی آراد رو داشت پاره می کرد ... اگه ویولتش رو نمی شناخت که به درد لای جرز می خورد ...اما حالا که ویولت به خاطر آراد داشت فیلم بازی می کرد آراد هم باید همین کار رو می کرد ... با خنده گفت: - ای بدجنس! گفتم حالا چه شیونی راه می اندازی ... منم می گیری سیر می زنی ... چه از خدا خواسته! ویولت خندید ... آراد هم ... رفت سمت قیچی و تیغ ... برشون داشت ... دستش می لرزید ... نشست پشت سر ویولت ... نمی خواست ویولت دست لرزونش رو ببینه و از طرفی ویولت هم نمی خواست آراد اشک چشماشو ببینه ... هر دو از هم فرار کردن ... آراد بافت موها رو گرفت توی دستش ... قیچی رو گذاشت بیخش ... چشماشو بست ... اشک از لای پلکاش چکید ... قیچی رو فشار داد ... سفت بود ... چون بافت موهای ویولت کلفت و پر پشت بود ... اما با یه کم فشار چیده شده و باف مو افتاد روی پاهای آراد ... سر ویولت سبک شد ... اشکاش ریخت روی صورتش و صورتش خیس شد ... خوشحال بود که آراد هیچی نمی گه ... چون خودش هم نمی تونست حرف بزنه ... آراد هم اشک می ریخت و سعی می کرد حتی بلند نفس نکشه که ویولت از صدای نفساش بفهمه داره گریه می کنه ... تیغ رو برداشت ... مایع کف هم داشت ... پارچه ای پهن کرد روی پای خودش و ویولت رو کشید عقب ... ویولت مجبور شد بخوابه و سرش رو بزاره روی زانوی آراد ... چشماشو بست ... آراد اشکاشو دید و سوخت ولی دم نزد ... کف رو روی سرش مالید و تیغ رو کشید ... یه خط ... دو خط ... سه خط ... اشک ریخت و کشید ... هق زد و کشید ... ویولت از گریه می لرزید و تیغ سرد رو روی سرش حس می کرد ... سرش خنک می شد و سبک و زار می زد ... بالاخره تموم شد ... همزمان دکتر همراه با پرستاری وارد شدن تا علائم ویولت رو برای عمل چک کنن ... آراد و ویولت بدون اینکه یه کلمه حرف بزنن با موهای ویولت خداحافظی کردن ... آراد همه رو توی یه نالیون ریخت و مثل یه شی مقدس کناری گذاشت ... ویولت بدون مو حتی دوست نداشت خودش خودشو ببینه چه برسه به اینکه آراد نگاش کنه یا دیگران ... آراد فهمید ... ویولتش معذب با صورت قرمز نشسته بود و سرخ و سفید می شد ... سریع شال سفیدش رو برداشت و روی سرش کشید و از روی شال سر بدون موش رو بوسید ... ویولت بی طاقت خودشو توی بغلش آراد جا کرد ... هر دو زار زدن ... اونقدر که اشک پرستار و دکتر رو هم در آوردن ... اما دیگه وقت برای با هم بودن نداشتن ... این رو از تذکر دکتر فهمیدن و از هم جدا شدن ... آراد بی طاقت زد از اتاق بیرون ... بازم جمعیت زیادی پشت در اتاق بودن و همه اشک می ریختن ... یک ساعت بعد ویولت رو حاضر و آماده روی برانکارد خوابوندن و راهی اتاق عمل کردن ... همراه تخت همه تا پشت اتاق عمل رفت و این آراد بود که لحظه آخر روی لبهای خشک شده از ترس همسرش رو بوسه زد و با چشمکی گفت: - هستم تا برگردی ... و ویولت که دیگه از ترس قدرت حرف زدن نداشت فقط پلک زد و پشت در اتاق عمل محو شد ...

احسان کلافه دور خودش چرخ می زد ... صبح شده بود اما هنوز خبری از طناز نداشت ... هر جایی که فکر می کرد لازمه رو سر زده بود ... اما طناز نبود ... احسان پشیمون بود ... داغون بود ... هزار بار خودشو لعنت کرد اما چه فایده! هیچ کدوم اینا جبران حرفی که زده بود رو نمی کرد ... پریشون خواست برگرده خونه که یاد دوستش توی نیروی انتظامی افتاد و بی طاقت گوشیشو برداشت و شماره اش رو گرفت ... چند تا بوقی خورد تا جواب داد:
- به به ... احسان جان ...
- سلام سروش ... دستم به دامنت ... 
سروش با تعجب گفت:
- چی شده احسان؟
- سروش ... راستش ... چطور بگم ... 
- اَه جون بکن دیگه! کسی طوریش شده؟
سروش از دوستای قدیمی خونواده گیشون بود ... باباش سرهنگ تمام بود و خودش سروان ... آهی کشید و گفت:
- طناز دیشب تا حالا غیب شده ... هر جا رو گشتم فایده ای نداشته ... 
سروش متعجب گفت:
- یعنی چی؟!!!
- راستش ... با هم بحثمون شد ... بعد خوب ....
سروش پرید وسط جون کندن احسان و گفت:
- خیلی خوب بقیه اشو می شه حدس زد ... اونم زده از خونه بیرون و الان هم غیب شده ... 
- آره ...
- به خونه شون سر زدی ... 
- سر که زدم ... اما تو نرفتم ... 
- یعنی چی؟!
- خوب با ماشینش رفته ... پارکینگ خونه شون رو دید زدم دیدم خبری از ماشینش نیست ... 
- خونه دوستاش چی؟!
- یه دوست بیشتر نداره که اونم ... زنگ بهش زدم جواب نداد ... به شوهرش زنگ زدم گفت زنش خونه مامان باباشه ... از طناز هم خبری ندارن ...
- به!!! لابد اونم رفته قهر ....
- وا! من چه می دونم سروش! یه فکری بکن ... زن من دیشب تا حالا تو این شهر بی در و پیکر گم و گور شده!
- جایی رو سراغ نداری که پاتوقش باشه ... دخترا از این جور جاها دارن که وقتی دلشون می گیره برن اونجاها ...
- نه طناز این قر و فرا نداشت ...
- قر و فر یعنی چی پسر؟!!!
احسان عصبی داد کشید:
- سروش غلطی می تونی بکنی یا نه؟
سروش متفکر گفت:
- آخه موقعیت زن توام عادی نیست که بشه به همه واحدامون خبر بدیم ... خیلی زود خبر می کشه به نشریات که فلانی گم شده ... 
- منم برای همین به تو زنگ زدم دیگه ... وگرنه می رفتم کلانتری ... 
- دستت درد نکنه !!!
- خوب حالا توام!
- یه چند ساعتی صبر کن ... تا من یه استعلام از ماشینش بگیرم .... شماره پلاکش رو بگو ...
احسان سریع پلاک ماشین طناز رو با رنگ و مدلش گفت و سروش یادداشت کرد ... بعد قرار شد خودش خبر بده و تماس قطع شد ... احسان هم نالان و خسته راهی خونه شد ... 
دو ساعت بعد با تماس احسان همه چیز شکل دیگه ای به خودش گرفت ... ماشین طناز پیدا شده بود ... سمت راننده کاملاً داغون شده و معلوم بود که یه نفر چند بار به بدنه ماشین کوبیده از سمت چپ ... ماشین به شکل عجیبی کنار اتوبان تهران کرج رها شده بود و خبری هم از راننده نبود !!! بعد از خبر دادن به بیمارستان و پزشک قانونی فهمیدن طناز هیچ بلایی سرش نیومده و کسی هم اونو به بیمارستان نرسونده ... پس فقط یه احتمال باقی می موند ... اونم دزدیده شدنش بود ... ذهن احسان سریع کشیده شد سمت مسیح ... مردی که حتی اسمش رو هم نمی دونست!!!

آرشاویر گیتارش رو برداشت و بدون اینکه نگاهی به هیچ قسمت از خونه بندازه رفت از خونه بیرون ... بارون به شدت می بارید ... براش مهم نبود ... فقط یه پیرهن چهارخونه آب و سرمه ای تنش بود ... روی صندلی های توی حیاط ولو شد ... دلش خون بود ... خونه براش بدون توسکا قبر بود!!! دونه های بارون خودش و گیتارش رو خیس خیس کرده بودن ... بارون پاییزی ... دستی روی سیم های گیتار کشید و با بغض شروع به خوندن کرد ... می خواست اینقدر بخونه تا بغض دلش آروم بشه ... - خیلی روزا از سر لجبازی ... چترم و جا می زارم تو خونهدوست دارم مریض بشم تو بارون ... شاید حالم تــــورو برگردونه نیما روی صندلی تک و تنها نشسته بود و به بازی آترین و نیاوش توی استخر توپ نگاه می کرد ... نگاش به اونا بود اما فکر و قلبش جای دیگه پر می زد ... دور و بر بیمارستانی که چند روز بود خونه طرلانش شده بود ...خیلی وقته تو خودم کز کردم ... خیلی وقته زندگیم دلگیره این روزا حس می کنم احساسم ... دیگه کم کم داره از دست می ره یاد تنهایی خودش براش آزار دهنده بود ... چه گناهی کرده بود که این شده بود عقوبتش ... ترسا و آرتان به خوشی زندگیشون رو می کردن اما اون باید توی تنهایی می سوخت ... از خودش بیزار بود که بعضی وقتا ذهنی مش ره سمت ترسا اما بعضی وقتا هم سر زندگی داد می کشید «تو جز نیاوش چه دلخوشی به من داری که انتظار داری به عشق اولم فکر نکنم؟» خیلی وقته روزای بارونی ... حس تنهایی عذابم میده نمی دونم بی تــــو چند تا پاییز ... این خیابون منو تنها دیده آرشاویر دست کشید روی سیم های گیتار ... بند بند وجودش داشتن توسکا رو فریاد می زدن ... چقدر دلش برای لمس دستاش و شنیدن صداش تنگ شده بود ... همه اش دو شب بود ندیده بودش ... اما از دلتنگی چیزی نمونده بود به جنون برسه ... آخرین بار دستکشت جا مونده ... تو جیب ژاکت آبی رنگم عطردستاتــــو هنوزم میده ... آخ نمی دونی چقدر دلتنگم (روزای بارونی محمد چناری) توسکا لرزون روی تخت نشسته بود و زار می زد ... خواب آرشاویرشو دیده بود ... با قرصای آرامبخشی که می خورد تمام روز رو خواب بود ... بارون می کوبید توی شیشه اتاقش ... همنوا با بارون اشک می ریخت و لحاف رو بین انگشتای لرزونش فشار می داد ... قلبش داد می زد که آرشاویر رو می خواد ... بدون اون زنده نمی موند ... حتی یه لحظه ... - هنوز روزای بارونی ... بیادت ابر می چینم با رویای تـــو درگیرم ... چشاتـــو خواب می بینم ترسا ضجه زنون خودشو انداخت توی اتاق کار آرتان ... نصف پوسترای آرتان اونجا به دیوار آویزون بود ... نتونت چشم از چشمای روشن آرتان بگیره ... چمباتمه زد کنار اتاق ... چه روزایی که کنار آرتان نشسته بود و اون براش درساشو توضیح داده بود ... یاد خاطراتش دلش رو زیر و رو می کرد ... چه زود داشت می برید از همه چی ... چرا به آرتان گفته بود دوستش نداره ... اونی که برای آرتان ولو اینکه خیانت هم کرده باشه می مرد! چرا دروغ گرفت؟ چرا؟!!! - هنوز این لحظه ی بی تـــو ... به بدحالی گرفتارم نمی بینی که از عکستچشامو بر نمیدارم مشت آرتان کوبیده می شد روی فرمون و سرش هم ... صدای ترسا ذهنشو متلاشی میکرد ... دوستش نداشت ... دیگه دوستش نداشت ... ترسا ازش سیر شده بود ... دلشو زده بود ... هیچ وقت فکر نمی کرد عشقشون یه روز دچار بن بست بشه ... کاش میتونست بریزه بیرون اون بغض لعنتی رو که اینقدر گلوش درد نگیره ... اما نمی شد نمی شد!!! یاد نگاه ترسا آتیشش می زد ... نگاش نمی کرد چون هنوز توی نگاش عشق بود ... اما چی شد که نفرت جای عشق رو گرفت ... مگه چی کار کرده بود؟! جرمش چی بود؟!!! - نمی فهمم چرا از منداری رویاتـــو می دزدی تو قاب عکستم حتی ازم چشماتـــو می دزدی آرشاویر خیس از بارون و خیس از اشک چنگ می زد روی سیمای گیتار ... می خواست اینقدر بخونه بلکه دل توسکاش به رحم بیاد و برگرده ... می خواست اینقدر بخونه تا انگشتاش تاول بزنه ... تا زیر سرمای بارون تب کنه بمیره ... - تـــو از من دوری اما من ... دچار عطر دستاتم محاله خیس بارون شم ... که زیر چتر دستاتم آراد با دیدن امامزاده مورد نظرش بغضش رو فرو داد و ترمز کرد ... به کسی نگفته بود کجا می ره ... فقط می خواست تموم ساعاتی رو که ویولتش توی اتاق عمل بود رو توی این امامزاده دخیل ببنده و شفاشو بگیره ... ویولتش رو زنده و سالم می خواست ... سلام داد ... کفشاشو جلو در میله ای در آورد و رفت تو ... اشکاش روی صورتش می چکیدن ... یادآوری ویولتش بدون مو دقش می داد ... - یه چیزایی تـــو دنیا هست ... که اسمش رسم تقدیرهکسی که دوستش داری ... همیشه بی خبر میره (رویای روزهای بارانی روزبه نعمت اللهی)طناز با دستای بسته پشت سرش وسز سالن بزرگ روی زمین افتاده بود ... گونه اش و زیر پلک متورمش می سوخت ... اما هنوزم اشک می ریخت ... صدای مسیح از ذهنش پاک نمی شد ... مسیح عوضی می خواست بی سیرتش کنه اما قسم خورده بود تا پای جون مراقب خودش باشه ... بار اول اینقدر طناز جفتک انداخت که مسیح عصبی شد و چند کشیده و مشت نثارش کرد و گذاشت رفت ... می دونست بازم بر می گرده ... داشت خودشو آماده می کرد برای دفاع بعدی ... حرف احسان بدتر از ضربه های احسان اتیش به وجودش می کشید ... اینکه احسان هیچ وقت اون ماجرا از یادش نرفته و همیشه اونو مقصر دیده بیچاره اش می کرد ... اما با این وجود هنوزم احسان رو دوست داشت ... خیلی هم دوست داشت ... شوهرش بود ... زندگیش بود ... اما ازش دلخور بود ... محال بود بذاره دست مسیح بهش بخوره ... می خواست بهش ثابت بکنه که حاضره بمیره اما هر*زه نباشه ... اگه همه حقیت رو به احسان گفته بود ... اگه نترسیده بود ... اگه مخفی نکرده بود شاید الان اینجا نبود ... با خودش فکر می کرد الان احسان کجاست؟ دنبالش می گرده؟ اصلا براش مهمه که بیاد سراغش؟!! یعنی نجاتش می ده ... - سراغی از ما نگیری نپرسی که چه حالیم عیبی نداره می دونم باعث اینجدایی ام توسکا رفت کنار پنجره ... دستشو گذاشت روی شیشه بخار گرفته و صورتش رو هم چسوبند به سردی شیشه ... دونه ها رو اونور شیشه می دید که چطور سر می خورن و اینطرف اشکای توسکا بود که روی شیشه سر می خورد ... - رفتم شاید که رفتنم فکرتو کمتر بکنه نبودنم کنار تو حالتو بهتر بکنه ترسا روی زمین افتاده و به لبه فرش چنگ انداخت ... حالش لحظه به لحظه به لحظه خراب تر می شد ... از جا بلند شد ... به زور خودشو به اتاق خوابشون رسوند و افتاد روی تخت ... چشماش از زور گریه باز نمی شد ... داشت با زندگیش چه می کرد؟!!! اونی که بازم برای داشتن آرتان تشنه بود!!! خودش با خریتش آرتان رو به شک انداخته بود ... باید حقیقت رو می گفت ... باید می گفت که چی دیده! چی شنیده! باید حرف می زد و بعد اگه آرتان تکذیب نمی کرد خلاص می شد ... حداقل به خودش مدیون نبود ... با کی لج کرده بود؟؟؟ - لج کردم با خودم آخه حست به من عالی نبود احساس من فرق داشت با تو دوست داشتن خالی نبود از ماشین پیاده شد ... خیابون خلوت بود و کسی اون دور و بر نبود ... از ته دل داد کشید، حرف خاصی نمی زد فقط داد می کشید ... داد کشید ... کشید ... کشید ... تا آرومتر شد ... آروم تر که نه ... بغض لعنتی از توی گلوش پر زد ... بارون سر و صورتش رو می شست ... به ابر توی آسمون هم حسادت می کرد ... کاش مرد نبود! کاش مثل زنها می تونست ضجه بزنه!!!! - بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون ... چشام خیره به نور چراغ تو خیابون خاطرات گذشته منو می کشه آروم ... چه حالی دارم امشب به یاد تو زیربارون طرلان بی روح و بی احساس نشسته بود روی یکی از نیمکت ها ... جایی نشسته بود که پرستارها پیداش نکنن و به زور برش نگردون توی اتاقش ... خیس شدن زیر بارون رو دوست داشت ... اون لحظه نمی فهمید چی دوست داره چی دوست نداره ... فقط نمی خواست بره توی اتاقش ... تنهایی رو دوست نداشت ... - باختن تو این بازی واسم از قبل مسلم شده بودسخت شده بود تحملت عشقت به من کم شده بود نبض رفت ... دکتر ها به تلاطم افتادن ... دکتر جمشیدی ماسکش رو برداشته بود و داد می کشید ... همه گوش به فرمانش داشتن و از ایطنرف به اون طرف می دویدن ... دستگاه شوک رو اماده کردن ... فقط سه ساعت از عمل گذشته بود ... دستگاه ها جیغ می کشیدن ... دکتر جمشیدی با شوک افتاد روی بدن ویولت ... یک بار ... دو بار ... سه بار ... - رفتم ولی قلبم هنوز هواتو داره شب و روز من هنوزم عاشقتم به دل میگم بساز بسوز 



کف هر دو دستش رو روی کاپوت ماشین گذاشت و نفس نفس زد ... فریاد هایی که کشیده بود و قطراه های بارون آتیش درونش رو کمی خاموش کرده بودن ... مشتش رو کوبید روی کاپوت ... غرورش له شده بود ... راه افتاد که سوار ماشین بشه ... تصمیم داشت شب رو توی مطبش بخوابه ... هنوز در ماشین رو باز نکرده که یه دفعه مغزش جرقه زد ... سر جا خشک شد ... یاد پسرک گلفروش افتاد ... گلای مریم!!! گلای مریم له شده تو ماشین ترسا ... ذهنش برگشت به عقب ... صدای تانیا توی ذهنش پیچید: - وای آرتان! چه بوی مریمی می یاد تو مطبت! عطرشو اسپری می کنی تو هوا؟!!! دستشو کوبید روی پیشونیش ... یه دفعه نشست همونجا ... کنار لاستیک ماشینش ... کف خیابون ... ترسا تانیا رو دیده بود!!! ترسا اون روز اومده بود مطب .... ترسا ... بهش شک کرده بود!!!! به همین راحتی!!! شک کرده بود! می خواست به خاطر یه شک زندگیشون رو نابود کنه! اینقدر آرتان از روز اول بهش گفته بود ترسا نذار چیزی توی دلت بمونه ... ترسا حرف بزن! هر وقت دلخور شدی همون موقع بگو ... هر وقت دلت شکست داد بزن ... جیغ بکش ... ترسا توی خودت نریز! حرفاش برای ترسا باد هوا بود ... نه تنها شک کرده بود به آرتان و عشقش که یه تنه تا کجا پیش رفته بود ... دلش سوخت ... سوخت برای ترسا و اون همه عذابی که توی این مدت کشیده بود ... به خاطر یه سورپرایز لعنتی ... از جا پرید و سوار ماشین شد ... راه افتاد به سمت خونه ... یه خیابون بیشتر نرفته بود که افکار منفی بیچاره اش کرد ... ترسا زود کنار کشید! یعنی اینقدر براش ارزش نداشت که بجنگه؟!! مگه ادعای عاشقی نداشت ... به فرض که تفکراتش هم درست بود ... آرتان اینقدر بی ارزش بود؟!!!!! خونش به جوش اومد ... دور زد ... یه فکر بهتر داشت ... غرورش زخم خورده بود و اون آرتان بود ... مردی که با غرورش زنده بود ... باید به ترسا یه درس عبرت درست و حسابی می داد ... اینقدر با زبون خوش بهش گفته بود حرف بزنه و ترسا نفهمیده بود ... اینقدر ازش خواسته بود یه تنه به قاضی نره که راضی برگرده و نفهمیده بود ... باید کاری می کرد تا ترسا عقوبت کارش رو درست و حسابی ببینه!!! اینبار مقصدش خونه نیلی جون بود ... نیلی جون با شنیدن حرفای آرتان هر لحظه چشماش گشاد تر از قبل می شدن! نمی دونست از کودم قسمت حرفای آرتان بیشتر تعجب کنه ... آخر سر هم طاقت نیاورد و تقریباً از حال رفت ... آرتان که خودش حسابی کلافه بود با دیدن حال نیلی جون عصبی تر شد و با لگد کوبید توی مبل ... بعد هم رفت توی آشپزخونه تا برای مامانش آب قند درست کنه ... اگه ترسا رو نتونست سورپرایز کنه نیلی جون رو خیلی خوب تونست ... وقتی بالاخره نیلی جون بهوش اومد نالید: - این دختره برگشته؟!!! آرتان دستی توی صورتش کشید و گفت: - کجاست؟!!! آرتان الان کجاست؟! ترسا از کجا دیدتش؟ طلاق می خواد بگیره؟!!! وای خدای من!!! - نیلی جون آروم باش و ذهنتو متمرکز کن روی بقیه حرفای من ... - می خوای چی کار کنی؟!!! زنگ بزن تانیا بیاد ببینم! آرتان گوشیشو برداشت و گفت: - چشم من الان زنگ می زنم ... اما کاری رو که گفتم همین فردا صبح انجام می دین ... نیلی جون دستشو تو هوا تکون داد و گفت: - نه تو رو خدا ... دست روی دست می ذارم تا دختر عزیزم از توی لندهور خونسرد طلاق بگیره! زنت درخواست زلاق داده تو عین خیالتم نیست؟!!! آرتان با خشم گفت:- از کجا می دونین من خونسردم؟!!! - از قیافه ات! تو عاشق ترسایی ... الان باید عین چی بالا و پایین بپری ... ولی نشستی به من دستور می دی ... آرتان بی توجه به مامانش شماره تانیا رو گرفت ... تانیا که توی هتل حسابی حوصله اش سر رفته بود و خونش به جوش اومده بود و داشت با موبایلش بازی می کرد با دیدن شماره آرتان سریع جواب داد: - جانم آرتان؟!!! - تانی ... سریع حاضر شو بیا خونه ما ... تانیا با تعجب گفت: - کدوم خونه؟ الهیه؟!! - نه ... کامرانیه ... خونه مامان اینا ... تانیا جیغ کشید: - راست می گی؟!!! اوکی شد؟!!! گفتی به نیلی جون؟ - بله گفتم ... چقدر حرف می زنی بیا دیگه! بعد هم صدای بوق نشون داد که تماس رو قطع کرده ... تانیا با ذوق از جا پرید و تند تند لباس پوشید آماده شد ... نیلی جون چپ چپ به آرتان که می رفت سمت اتاقش نگاه کرد و گفت: - کجا می ری بیا برو خونه پیش زنت ... آرتان پوزخند زد: - هه! چشم! زنی که می خوام طلاقش بدم رو برم پیشش واسه چی؟!!! الان زنگ می زنم نیما بعد از شهربازی آترین رو هم بیاره اینجا ... جیغ نیلی جون بلند شد: - چی؟!!!! آرتنا خونسردانه رفت سمت اتاقش و گفت: - همین که شنیدین ... ترسا رو به زودی طلاق می دم ... آترین هم پیش خودم زندگی میکنه ... نیلی جون دوباره داشت از حال می رفت ... آرتان همینطور که در اتاقش رو می بست گفت: - آب قند بغل دستتونه مادر جان ... میل کنین!

- توسکا پاشو ... 
توسکا زانوهاشو از توی بغلش بیرون کشید، روی تخت جا به جا شد و با بهت به مامانش خیره شد. ریحانه جلو رفت، اولین کاری که کرد پرده های اتاق رو کنار زد و گفت:
- پاشو ببینم ... سه روزه موندی تو این اتاق ! خودت که تارک دنیا شدی من و بابات باید برات دنبال راه حل باشیم ... 
توسکا سرشو گرفت و نالید:
- چی می گی مامان؟
ریحانه رفت سمت چمدون توسکا که دست نخورده کنار اتاقش باقی مونده بود ... خوابوندش روی زمین زیپشو کشید و گفت:
- بلند شو ببینم ... برات از یه خانوم دکتر خوب وقت گرفتم ...
توسکا پوزخندی زد و گفت:
- که چی ؟
ریحنه مانتو شلواری بیرون کشید رفت سمت در و گفت:
- تا من اینا رو اتو می کنم اماده شو ... آدم انقدر زود نا امید نمی شه بزنه زیر همه چی ... 
توسکا با بهت به مامانش خیره شد و ریحناه لباس به دست از اتاق خارج شد ... توسکا آهی کشید و همراه مامانش از اتاق رفت بیرون ... ریحانه اتو رو به برق زده بود و توی اتاق خودش روی میز اتو مشغول اتو زدن لباسای توسکا بود ... توسکا بازوشو با دست دیگه اش فشرد و گفت:
- مامان این کارا برای چیه؟ فایده ای نداره ...
ریحانه غرید ...
- بله ... تا وقتی تو بشینی دست روی دست بذاری هیچی فایده نداره ... اما چهار تا دکتر برو ... چهار تا آزمایش بده ... چند سال درمان کن خودتو اگه نشد بعد نا امید شو زندگیتو از هم بپاشون ... 
توسکا پوزخند زد اینقدر نا امید بود که هیچی نمی تونست امیدوارش کنه ... اما تصمیم گرفت حداقل دل مامانش رو نشکنه ... این کار رو می تونست بکنه ... زمزمه کرد:
- بابا کجاست؟
- می یادش الان ... دفتره ...
یک سالی می شد که باباش دفتر بیمه زده بود اونم به اصرار توسکا که بیکار توی خونه نمونه ... خدا رو شکر کارش هم خوب می گذشت ... توسکا روی تخت دو نفره قدیمی بابا مامانش نشست و گفت:
- خبری از ... از آرشاویر ... نشده؟
ریحانه براق نگاش کرد و گفت:
- چه عجب یادت افتاد یه یادی هم از اون بیچاره بکنی!
توسکا سرشو زیر انداخت ... چرا مامانش نمی فهمید اون هر کاری هم که می کنه واسه خاطر خود آرشاویره ... به خاطر خوشبختیشه ... اون داشت از خودش می گذشت که آرشاویرش بتونه بچه خودشو داشته باشه ... اینقدر زیر فشار بود اما بازم محکوم می شد ... ریحانه خودش گفت:
- بابات بهش گفت نیاد فعلا اینجا ... بمیرم براش ... کم این بچه غصه داره! تو و بابات هم هی دستش به دست هم بدین بیشتر بچزونینش ... هر روز زنگ می زنه با یه حالی احوالتو می پرسه ... دلم برای اون از تو بیشتر خونه ...
توسکا تو دلش گفت:
- همیشه همینطور بوده! همیشه پسر دوست بودی و داماد رو به دخترت ترجیح دادی ... 
اما به قدی مامانش رو دوست داشت که نخواست با این حرف اذیتش کنه ... اینم اخلاق مامانش بود دیگه ...حاضر بود جونش رو تو جون توسکا بکنه اما آرشاویر عزیز تر بود ... فکرش پر کشید سمت آرشاویر ... چه اشکالی داشت که مامانش آرشاویر رو بیشتر دوست داشته باشه؟ خود توسکا هم جونش در می رفت برای آرشاویر ... دلم پر می زد که بره خونه و برای آرشاویر غذا بپزه ... شب که می یاد ازش استقبال کنه و شیرجه بزنه تو بغلش ... براش بگه که بدون اون زندگی نمی کرده ... مرده گی می کرده! گله کنه از روزگار ... از غماش بگه ... از دلتنگی هاش ... اما حیف ... حیف که نمی شد! تصمیمشو گرفته بود ... می خواست آرشاویرش رو آزاد کنه و باید اونو هم قانع می کرد ... توی افکار خودش غرق بود که پدرش اومد ... طبق معمول هر روز با دست پر ... توسکا به استقابل باباش رفت و جهانگیر با دیدن توسکا هم تعجب کرد هم خوشحال شد ... سه روز بود که توسکا از اتاقش بیرون نیومده بود ... مگه برای دستشویی! ولی حالا اومده بود استقبالش ... با علاقه پاکت های خریدش رو روی زمین گذاشت و توسکا رو مثل بچگی هاش بغل کرد و بوسید ... توسکا با لحنی خسته گفت:
- خسته نباشی بابا ....
جهانگیر دستی روی سر توسکا کشید و گفت:
- درمونده نباشی بابا ... 
صدای ریحانه از داخل بلند شد:
- اومدی جهان؟ لباساتو در نیار که بریم ...
همزمان با داخل شدن جهانگیر و توسکا ریحانه از اتاقشون بیرون اومدف لباسای توسکا رو به طرفش گرفت و گفت:
- بپوش ... زود باش ... 
جهانگیر رو به ریحانه گفت:
- خسته نباشی خانوم ... من آماده ام ... بریم ... 
توسکا لباسا رو گرفت و رفت و جهانگیر و ریحنه مشغول پچ پچ در مورد توسکا شدن ... ته دل هر دوشون روشن بودن ... از هیچ کمکی فرو گذار نمی کردن که توسکا رو برگردونن سر خونه زندگیش ... ریحنه نگرانی حرف فامیل و غصه های آرشاویر رو داشت و جهانگیر نگران توسکا بود ... خیلی خوب از عشق دخترش نسبت به آرشاویر خبر داشت می دونست توسکا بدون آرشاویر دووم نمی یاره ... پس مصر بود مشکلشون رو هر طور شده حل کنه ... دلش خوش بود به پیشرفت روز افزون علم

طناز تکونی به دست های خواب رفته اش داد و سعی کرد بشینه ... بیست و چهار ساعت بود که توی اون خراب شده اسیر بود ... سرش گیج می رفت و لباش خشک شده بود ... توی این بیست و چهار ساعت جز چند قلپ آب که مسیح به زور توی حلقش ریخته بود هیچی نخورده بود ... با صدای قدمایی که بهش نزدیک می دن وحشت زده چشمای خسته و متورمش رو باز کرد ... بازم اون سگ وحشی داشت بهش نزدیک می شد ... مظلومانه هق زد ... دیگه توان مبارزه نداشت ... دلش می خواست هر چه زودتر خودشو خلاص کنه ... اما هیچ وسیله ای هم نداشت که بتونه نفس خودشو ببره ... دستاش هم بسته بود و فعلا مجبور بود بسوزه و بسازه ... مسیح چهار زانو نشست کنارش و زل زد توی صورتش ... طناز با نفرت نگاه ازش گرفت و غرید:
- چی می خوای از جونم لعنتی؟! چرا دست از سرم بر نمی داری؟!!! 
مسیح پوزخندی زد و گفت:
- می دونی چیه طناز؟!!! تعجبم از اینه که چرا بعد از این همه سال هنوز منو نشناختی؟! می دونی که خوشم نمی یاد نه بشنوم... اگه کسی بهم بگه نه از زندگی پشیمونش میکنم ... الان هم در مورد تو دقیقا همین قصدو دارم ... من دوستت داشتم ... اگه به حرفم گوش می کردی کنار من به هر چیزی که می خواستی می رسیدی ... اما اشتباه کردی خانومی ... خیلی هم اشتباه کردی ... اولا که دیگه نگران نباش بابت اینکه بخوام بهت تجاوز کنم ... چون قیافت با این هم زخم خیلی کریه شده و من هیچ حال نمی کنم باهات رابطه داشته باشم! دوما اومدم یه خبر خوب بهت بدم طناز خانوم ... همین امشب از ایران می ریم و تو بدون هیچ مراسمی می شه خانوم من! دیدی ؟ دیدی چه بد شد واست؟ به نفعت بود طلاق بگیری و با من بیای ... اما اینجوری تا آخر عمر اسم یه نفر دیگه تو شناسنامه ته و تو بغل من می خوابی ... 
اینو که گفت طناز به ضجه افتاد و خود مسیح با لذت قهقهه زد ... طناز باورش نمی شد که این بشه آخر عاقبتش ... نمی تونست چنین خفتی رو تحمل کنه ... مطمئن بود اگه از ایران خارجش کنن هرطور که باشه خودشو خلاص می کنه ... بدون احسان دووم نمی آورد و علاوه بر اون نمی تونست زن احسان باشه و بذاره کس دیگه از تن و بدنش لذت ببره ... هرگز زیر بار خیانت نمی رفت حتی اگه با اجبار باشه ... اشک می ریخت و مسیح می خندید ... مطمئن شده بود که مسیح روانیه ... یه روانی زنجیری ... موهای طناز رو از بیخ گرفت و سرش رو کشید بالا ... طناز از درد چشماشو بست ... سر طناز رو گذاشت روی پاش ... با ناخن انگشت کوچیکش آروم کشید روی لبای خشک و زخم و کبود طناز و گفت:
- ببین مجبورم کردی چه به روز لباس خوشگلت بیارم! راستی خانومی نگفتی اون شب با اون عجله کجا می خواستی بری که من جلوتو گرفتم؟
طناز یاد شب فرارش افتاد .. .کاش هرگز پا از خونه بیرون نذاشته بود و اسیر دست این غول تشن نمی شد ... داشت می رفت پیش توسکا ... قلبش پر از درد بود و فقط با اون می تونست حرف بزنه ... همون موقع حس کرد یه نفر تعقیبش می کنه ... زیاد پیش می یومد به خاطر موقعیتش دنبالش بیفتن ... اول توجهی نکرد ، اما کم کم متوجه شد ماشینی که دنبالش می یاد سه سر نشین مرد داره ... اون لحظه اینقدر حالش خراب بود که یاد مسیح و تهدیدش نبود ... دلش پر بود از دست احسان و حرفی که ازش شنیده بود ... برای همینم بی توجه فقط پاشو بیشتر روی گاز فشرد ... ماشینی که در تعقیبش بود هم سرعتشو بیشتر کرد و اومد کنار طناز ... طناز سرشو چرخوند و با دیدن مسیح کنار دست راننده رنگش پرید ... مسیحش بهش می خندید ... طناز با وحشت سعی کرد تند بره و اونا رو گم کنه ... اما متوجه نبود که اینقدر مسیرش رو پیچونده که خودش گم شده و داره کم کم از شهر خارج می شه ... اگه هول نشده بود شاید موبایلش رو بر می داشت و به احسان خبر می داد .... اون لحظه فقط دلش میخواست یه نفر بهش کمک کنه! و کی بهتر از احسان؟!!! اما اینقدر هول شده بود که نمی تونست موبایلش رو از توی کیفش در بیاره ... وقتی از شهر خارج شد ماشین قبلی جسارت به خرج داد و از سمت چپ محکم به ماشینش کوبید ... جیغ کشید ... کم مونده بود تعادل ماشین از دستش در بره ... دو دستی فرمون رو محکم چسبید ... به مسیح که می خندید نگاه کرد و جیغ کشید:
- دیوونه شدی؟!!! چی از جونم می خوای؟!!!
و مسیح فقط خندید ... ضربه دوم رو که زدن به ماشینش کشیده شد سمت خاکی کنار جاده و با ضربه سوم ناچاراً ترمز کرد وگرنه ماشینش واژگون می شد ... ماشین تعقیب کننده هم همینو می خواست چون درست جلوی ماشین طناز توقف کرد ... جاده خلوت و تاریک بود ... مسیح با سرعت پیاده شد و اومد سمت طناز ... طناز از ماشین پایین پرید و خلاف جهت همینطور که جیغ می کشید شروع به دویدن کرد ... اما فیاده ای نداشت چون مسیح خیلی زود بهش رسید ... دستمال مرطوبی رو جلوی بینیش گرفت و طناز دیگه هیچی نفهمید ... 
وقتی چشماشو باز کرد توان اون انبار مخروبه بود ... با دست و پای بسته ... مسیح اول قصد داشت بهش تجاوز کنه و بعد مجبورش کنه که باهاش بره ...اما وقتی دست و پا زدنای طناز رو دید نقشه اش رو عوض کرد ... می خواست طناز رو له کنه ... خیلی سال بود فراموشش کرده بود تا اینکه اوازه اش رو شنید ... یادش افتاد این دختر خوشگل و معروف یه روز مال خودش بوده ... پس تصمیم گرفت دوباره به دستش بیاره ... تصمیم گرفت داشته باشتش ... می خواست روح زیاده خواهش رو ارضا کنه ... و این وسط شوهر طناز کوچیک ترین مسئله ای بود که بتونه ذهن مسیح رو مغشوش کنه ... اون طناز رو می خواست حالا به هر قیمتی ... و داشت به دستش می اورد! براش مهم نبود طناز خود کشی کنه ... فقط می خواست توی یکی از مهمونی های اعیونیش همراه طناز قدم بزنه و به همه نشونش بده و بعدم تصاحبش کنه ... همین و بس! بعد اگه می خواست می تونست خودشو بکشه ... نقشه اش بی نقص بود ... نصف شب از مرز بازرگان وارد ترکیه می شدن و بعد از اون هم با هواپیما می بردش امریکا ... براش پاسپورت جعلی گرفته بود. به همین راحتی ... یه مدت بهش می رسید تا قیافه اش مثل روز اولش بشه ... دو سه روز باهاش پز می داد و حال می کرد و بعدم می انداختش توی سطل زباله ... ذره ای آینده و احساس طناز براش اهمیت نداشت ...

سرشو از روی زانوش برداشت، چشماش می سوخت ، اینقدر گریه کرده بود و ضجه زده بود که حس می کردم همه جا رو تار می بینه ... گوشیش کنارش روی زمین بود، دکمه شو فشار داد و ساعتشو نگاه کرد ... دل شور می زد ... قلبش توی سینه مدام بی قراری می کرد و خودشو به در و دیوار می کوبید ... دلیل حالش رو نمی فهمید! صورتش از اشک خیس بود ، دستشو روی قلبش گذاشت و گوشی رو برداشت ... می دونست که هنوز خیلی دیگه تا پایان عمل مونده، اما دلیل حال خرابشو نمی فهمید ... تند تند شماره آرسن رو گرفت تا خبری از بیمارستان داشته باشه ... بعد از شش بوق وقتی که نا امید خواست قطع کنه و شماره آراگل رو بگیره آرسن جواب داد ... بغض آلود ... ترسان ... با صدای گرفته ... صدای گریه های اونطرف خط رو به خوبی می شنید ... هیچی نتونست بگه ... دستی که روی زمین بود فرش کنارش رو مشت کرد ... صدای آرسن رو می شنید اما کم و زیاد ...
- آراد ... تو کجا رفتی؟!!! آراد بیا خاک بر سر شدیم ... آراد!!!!
دتشو از روی زمین برداشت و سینه اش چنگ زد ... نفس کم آورده بود ... نفسش بالا نمی یومد ... یغض آرسن ترکید ... یه نفر اونطرف جیغ می کشید و آراد صدای مامان ویولت رو خیلی خوب می شناخت ... 
- آراد قلبش ایستاد ... آراد بیا ... 
هق هق نذاشت ادامه بده و دست آراد هم نتونست گوشی رو بیشتر نگه داره ... گوشی افتاد ... چشماش خیره مونده بود به ضریح امامزاده و نور سبزی که ازش بیرون می زد ... قلبش طوری می کوبید که آراد مطمئن بود تا چند لحظه دیگه می ایسته ... دهن باز کرد ... درست مثل یه ماهی دور از آب! باز کرد ... بست ... باز کرد ... بست ... نتونست نفس بکشه ... ظربان قلبش کم و کم و کمتر شد ... چشماش بسته شد و همونطور که نشسته بود یه طرفی افتاد ... چشماش بسته شد ... دستش از چنگ زدن قلبش فارغ شد ... نفساش قطع شدن ... 
***
- آقای دکتر ...
- چیه؟!!! 
- تو رو خدا راست می گین؟!!
- دروغم چیه؟!! ایست قلبی داشت ... اما به وسیله شوک برش گردوندیم ... سخت بود ... اما برگشت ... نصف دیگه عمل باقی مونده ... دعا کنین دیگه مشکلی پیش نیاد ...
دست همه با هم رفت رو به آسمون و لیزا به هق هق افتاد ... الکس لیزا رو بغل کرد و در گوشش مشغول حرف زدن شد ... آرسن کنار دیوار تا شد ... آراگل اشک صورتش رو پاک کرد و دوباره کتابچه دعاشو باز کرد و تند تر مشغول خوندن دعا شد ... آرسن از پشت سرش رو به دیوار کوبید و نالید:
- خدایا بعد شیوا دیگه طاقت از دست دادن هیچ عزیزی رو ندارم ... ویولت رو به ما پس بده خدا ... یا مسیح! ویولت عزیزمون رو نگیر ... امید به زندگی ماست! آراد بی ویولت می میره ... 
یه دفعه یاد آراد افتاد از جا پرید و با موبایلش سریع شماره آراد رو گرفت ... یک بوق ... دو بوق ... سه بوق ... ده بوق ... فایده نداشت جواب نمی داد ... دل آرسن به شور افتاد!!! اینقدر شوکه بود که نفهمیده بود خبر بد رو نباید به آراد اونطری بده ... دست خودش هم نبود ... همه شون پشت در اتاق در حال دعا بودن که دو تا پرستار دوان دوان از اتاق عمل بیرون پریدن ... هیچ کدوم رنگ به رو نداشتن سریع دور شدن ... همه با ترس به هم نگاه می کردن و نمی دونستن چی شده ... وقتی برگشتن آرسن سریع پرید جلوی یکیشون و با لرز پرسید:
- چی ... چی شده؟!!
پرستاره که حسابی عجله داشت بی توجه به حال همراه های بیمار گفت:
- بیمار ایست قلبی کرده ... 
بعد از این حرف هم پرید توی اتاق عمل و در بسته شد ... بقیه موندن با شوکی که از حرف پرستار به وجود اومده بود ... داشتن سکته می کردن و درست همون لحظه آراد تماس گرفته بود ... آرسن که داشت از بغض می مرد نفهمید چی به آراد گفت!!! الان تازه می فهمید چه غلطی کرده ... با ترس رفت سمت آراگل ... باید می فهمید آراد کجاست! آراگل با حس کردن سایه ای بالای سرش چشم از کتاب دعا گرفت و به آرسن خیره شد ... آرسن من من کرد ... 
- آراگل خانوم ...
آراگل با ترس گفت:
- چیزی شده؟!!
همزمان از جا بلند شد و به در اتاق عمل نگاه کرد ... فکر می کرد خبر تازه ای رسیده و اون نفهمیده ... آرسن با دیدن حال آراگل سریع گفت:
- نه نه ... خبر از ویولت نیست ... راستش ... فقط ... نگران آرادم ... می خوام برم پیشش .. شما آدرسشو دارین ... 
آراگل باز ولو شد روی نیمکت و گفت:
- بمیرم برای داداشم ... آره می دونم کجاست ... رفته امامزاده ....
- کجا هست؟!!
آراگل آدرس رو داد و آرسن با هراس از بیمارستان خارج شد ... دوباره و چند باره شماره آراد رو گرفت ... اما فایده ای نداشت ... سوار ماشینش شد ... قلبش داشت از هیجان می ایستاد! اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟!!! ویولت می کشتش!!! اگه ویولت می موند و آراد می رفت چی؟!!! چه خاکی باید توی سرش می ریخت؟!!! توی ماشین که نشست دوباره با نا امیدی شماره رو گرفت ... بعد از چهار بوق وقتی می خواست گوشی رو قطع کنه صدای هراسونی توی گوشی پیچید که آراد نبود ...
- الو ... 
آرسن با تردید گفت:
- الو آراد؟
مرد هیجان زده گفت:
- الو آقا ... شما این آقایی که تو امامزاده ... بود رو می شناسین؟
دهن آرسن از ترس خشک شد ... با زحمت آب دهنش رو قورت داد ... گلوش درد گرفته بود ... نالید:
- بله ... چی شده؟!!!
- این بنده خدا از حال رفت ... یکی اینجا نبضشو گرفت ... نمی دونم چشه! گفت حالش وخیمه ... داریم می بریمش بیمارستان ... 
آرسن فقط تونست بگه:
- الان می یام ... 
گوشی رو قطع کرد و با حرص مشت کوبید روی فرمون و به خودش غرید:
- لعنت به تو آرسن!!!! 
گوشی رو پرت کرد روی صندلی کنار و با تموم توانش پا روی پدال گاز فشرد تا خودش رو به آراد برسونه ...

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط fatemeh در تاریخ 1397/03/30 و 19:21 دقیقه ارسال شده است

پس ادامش کوووو اگه میشه ادامه قسمت ۱۰ به بعد و بزارین

این نظر توسط من ضعیفه نیستم در تاریخ 1395/10/16 و 20:12 دقیقه ارسال شده است

ادرس وبلاگ خانم پور اصفهانی رو دارید اگه می شه می گید

این نظر توسط من و تو وعاشقی در تاریخ 1395/06/24 و 1:15 دقیقه ارسال شده است

ببخشید دیگه ادامه نمیدین؟

این نظر توسط نیوشا در تاریخ 1395/05/04 و 14:02 دقیقه ارسال شده است

این چرا هرجا میری کامل نیست خانم بوراصفهانی

این نظر توسط سعیده جووووووون در تاریخ 1395/04/09 و 1:16 دقیقه ارسال شده است

بخشید ولی این رمان ادامه نداره؟
لطفا ادامشو بزارین.
سایتتون خوبه.

این نظر توسط شقايق در تاریخ 1392/09/07 و 13:50 دقیقه ارسال شده است

اگه تونستيد يه دانلود راحت بزاريد يه ساعت از اين سايت به اون سايت


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 60
  • آی پی دیروز : 236
  • بازدید امروز : 110
  • باردید دیروز : 432
  • گوگل امروز : 10
  • گوگل دیروز : 108
  • بازدید هفته : 2,016
  • بازدید ماه : 7,803
  • بازدید سال : 63,267
  • بازدید کلی : 1,209,675