loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت چهارم شیشه ماشینو دادم پایین.  ملیکا:سوگل جون یادت نره به ما سر بزنیا! این رادین ما دلش برات تنگ می شه!  – آخی از طرف من ببوسش! منم دلم براش تنگ میشه!  – قربونت برم مزاحمت نمی

master بازدید : 13151 سه شنبه 25 تیر 1392 نظرات (0)
قسمت چهارم

شیشه ماشینو دادم پایین
ملیکا:سوگل جون یادت نره به ما سر بزنیا! این رادین ما دلش برات تنگ می شه
آخی از طرف من ببوسش! منم دلم براش تنگ میشه
قربونت برم مزاحمت نمی شم برین به سلامت
و رفت کنار بقیه وایستاد . رادین برام بای بای کرد منم جوابشو دادم و ماشین حرکت کرد.
اومدم یکم سرش غر بزنم که گوشیش زنگ خورد .
بله ... سلام. چه خبر؟ ... چی شده؟ ... چی .. چه جوری؟ امکان نداره... (صداش یهو اوج گرفت) پس من برای چی تورو جای خودم فرستادم شرکت؟هان؟ از همون اول می گفتی نمی تونم من یکی دیگه رو می فرستادم ... ببین سیامند.... من نمی فهمم! صبر کن بیام اونجا!
تلفن قطع کرد. شیشه رو داد پایین. نوک گوشیرو به چونش چسبوند. حرفمو قورت دادم. گفتم الان عصبیه ، دوباره می زنه تو دک پوزم بی خیالش
سرعت ماشینشو بالا برد.
این ماشینو با مهارت از بین ماشینای دیگه رد می کرد طوری که تو هر حرکت کناشین من عزرائیل می دیدم داره میاد سمتم. چشمامو محکم رو هم بستم. نفهمیدم چطوری و کی رسیدیم دم خونه
تو برو خونه من شرکت کار دارم
صداش مظطرب بود. بدون معطلی از ماشین پریدم پایین و رفتم خونه. دم در منتظر بودم این محیا بیاد بیرون ولی وقتی دیدم خبری نیست ، رفتم تو خونه و در بستم
اووف! رفتم تو اتاقم و لباسم آویزون کردم. بعدم لباس روشا رو دراوردم و گذاشتم تو پلاستیک تا بعدا بهش بدم. از کشو یه دست لباس بیرون آوردم و پوشیدم. یه دونه از این تاپا که پشت گردنین و یه شلوار ورزشی شمعی.
رفتم سمت تختم که دراز بکشم .
اِ! تخت یه نفرهه نبود. بلکه به جاش یه دونفره بود. من کورم تازه دیده بودمش. روش دراز کشیدم
آخی! چقدر نرم بود. مثل تخت خودش. اَاَاَ! چه بد شد! حالا به چه بهونه ای برم رو تختش بخوابم؟
از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقش
اِ! اینکه همون تخت یه نفرهه تو اتاق من! اینجا چی کار میکنه؟ یعنی جاهاشونو عوض کرده؟ وا چرا؟؟ 
شب حتما می پرسم
دوباره برگشتم تو اتاق خودم و در بستم و پنجره رو باز کردم و خزیدم زیر پتو.
این تعویض تخت یه خاصیت مهم داشت! البته برای من! صورتمو تو بالشت فرو کردم و تا می تونستم بوشو کشیدم بالا
نزدیکای دوازده و نیم یک بود که از خواب بیدار شدم. جامو درست کردم و رفتم آشپزخونه
برای خودم یه قرمه سبزی توپ بار گذاشتم تا نوش جان کنم!!! 
رفتم سمت تلویزیون و یکی از فیلمایی که همون کنار بود و گذاشتم و نگاه کردم جونم فیلم! یک فیلم اکشنی بود که نگو ! یه دوساعتی حال اومدم! جون تو! همینجوری خوشم اومد، بعد از تموم شدن این فیلم یکی دیگه رو گذاشتم و نگاه کردم و هرازگاهی به غذام سر می زدم . آقا از این ترسناکای پدرمادر دار بودا! از اینا که آدم زیر و رو می کنه! منم که با اشتیاق رفته بودم تو فیلم
بالاخره بعد از خوردن غذا و تموم شدن فیلم ، نزدیکای پنج پنج و نیم شده بود که یکمم غذا گذاشتم برای باراد. شاید به امید اینکه نوش جان فرمایند
حوصلم سر رفته بود برای هیمن رفتم و ایکس باکس توی کشوی میز تلویزیون درآوردم و شروع کردم به بازی! ماشین بازی ، جی تی ای، فیفا و .... اونقدری که چشمام داشت از کاسه در میومد. به ساعت نگاه کردم. نزدیکای دوازده بود.
برای همین دستگاه خاموش کردم و بدون اینکه شام بخورم عین این جسدا رفتم تو اتاقم و ولو شدم روی تخت.
نمی دونستم چند ساعت خوابیده بودم که از زور تشنگی بیدار شدم. به ساعت نگاه کردم. دو و نیم بود. به زور از جام بلند شدم و تلو تلو خوران رفتم سمت هال.
از دیدن چیزی که جلوم بود چشمام گرد شد.قیافش بدجوری بهم ریخته بود. جلوش یه بطری مشروب بود .یکم ریخت تو لیوانش و یه کله رفت بالا.
یعنی چش شده؟ رفتم نزدیکش و با صدای خواب آلودی گفتم : باراد؟ 
سرشو برگردوند سمتم. چشماش قرمز بود و ناراحت
چیزی شده؟ 
آروم نشستم کنارش. به بطری رو به روش خیره شد دستشو دراز کرد تا دوباره بطری رو بگیره که سریع دستمو دراز کردم و مچشو گرفتم
نه به اندازه ی کافی خوردی
دوباره نگام کرد. خوب بگو چته لعنتی! دستشو آورد پایین. نه حتما یه چیزی شده!
نمی گی چی شده؟
دستم هنوز رو مچ دستش بود.
سرمون کلاه گذاشتن.
صداش گرفته بود.
چی؟ 
-
قرار بود یه بیمارستان توی حومه شهر درست کنن . برای همینم ما بهترین طرحمونو بهشون دادیم و اونام قبول کردن. خیلی خوشحال بودیم ، چون فکر می کردیم یه موفقیت بزرگ بدست آوردیم. قرار بود برای این طرح ، تهیه ی وسایل به عهده ی اونا باشه. ولی گفتن که اول شما پولشو بدین بعد ما روی پول کل طرح اضافه می کنیم، ما تمام تلاشمونو کردیم و وسایل مورد نیاز خریدیم. تعریف این شرکت از خیلیا شنیده بودیم برای همین خیالمون راحت بود . تا امروز... سیامند زنگ زد و گفت که اون شرکت جز یه شرکت کاهبردار چیز دیگه ای نیست. من برای طرح زحمت کشیده بودم خیلی ... اما حالا.. زحمتام به درک ، اونهمه پولی رو که برای وسایل داده بودم چه جوری باید پس بدم نمی دونم ... تارخ چکش برای پس فرداست...

آخی ! سرشو گذاشت لایه دستاش.
دستمو بردم سمت پشتش. مردد بودم که بزارم یا نه.. یه نفس عمیق کشیدم و گذاشتمش روی پشتش
سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد. منم بهش لبخند زدم.
آروم به سمت پایین خم شد وسرشو گذاشت رو پام. قلبم داشت در میومد! یه لحظه با خودم فکر کردم چطوره هر شب بهش مشروب بخورونم؟
Description: http://avazak.ir/Java/line/Avazak.ir-Line49.gif
نمی دونستم چی کار باید بکنم. ا
صلا نمی دونستم اگه کاری بکنم می تونم خودمو نگه دارم یا نه؟
فکر کنم فکرمو خوند چون گفت : آرومم کن.
چی؟ 
چیزی نشنیدم. از اون بالا کمی به جلو خم شدم و به صورتش نگاه کردم. چشماشو بسته بود.
شوخی شوخی گفتم : فکر کنم منو با تخت خوابت اشتباه گرفتی! پشو ببینم
ولی اون جدی گرفت و از روی پام بلند شد.
نـــــه! غلط کردم. بابا اصلا منو با تخت اشتباه بگیر ! تو رو خدا!! 
از جاش بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد
هووووی! یارو با تواما!
از جام بلند شدم و رفتم سمتش. بازوشو گرفتم و کشیدم. وایستاد و بهم نگاه کرد.
تو چرا اینقدر بی جنبه شدی؟ حالا من یه شوخی کردم
دستشو گرفتم و به سمت هال کشیدم
-
حالا بیا ببینم مشکلت چیه
ولی تکون نخورد و به جلو ، یعنی به تختش نگاه کرد.
هوووف! خیله خوب... 
دستشو گرفتم و به سمت اتاق خودش بردمش.رو تخت نشوندمش و خودمم کنارش نشستم
حالا بگو ببینم دردت چیه
می خوام تنها باشم
وا پس مرض داری می گی آرومم کن؟؟ روانی! عوضی
از جام بلند شدم ورفتم از اتاق بیرون .
با حرص رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم و رفتم تو اتاقم و خودمو روی تخت پرت کردم چشمامو محکم بهم فشردم. مرتیکه زنجیری
فردا صبح اولین کاری که کردم به همون کسی که قرار بود برام وام جور کنه زنگ زدم
الو ؟ 
-
بفرمائید
صداشو شناختم
سلام حاج آقا خوب هستین؟ 
-
ممنونم شما؟ 
-
سوگلم ، اعتمادی
دختر آقای اعتمادی خدا بیامرز؟ 
په نه په! دوست دخترت! معلوم نیست هر روز چندتا سوگل بهش زنگ می زنن که آدرس می پرسه! والا!
بله خودمم
چطوری دخترم خوبی؟ 
-
مرسی ، خیلی ممنون. راستش حاج آقا؟ 
-
جانم؟
زهر مار و جانم
اون وام ما جور شد؟
-
آره دخترم چند روزیه که جور شده. به مادرتم گفتم، بهتون نگفته؟
-
نه چیزی به من نگفته
به هر حال وام آمادست هرچه زودتر بیای بگیریش که بهتره
راستی چه جوری باید بدمش؟ 
-
نه دخترم لازم نیست پسش بدی! این بیست ملیون در مقابل زحمتا و پولایی که پدرت برای محل خرج کرد هیچه! اینم به عنوان طلب از ما قبول کن
با این حرفش خیلی خوشحال شدم. قرار بر این شد که ظهر برم و چک ازش بگیرم
.

شماره باراد گرفتم
بله؟
صدای مردونش توی گوشم پیچید
سلام ، شرکتی؟
-
آره چطور مگه؟
-
بعدا بهت میگم
زنگ شرکت زدم. منشی در باز کرد و وارد شدم. گفتم با باراد کار دارم
ایشون الان تو جلسن ، لطف کنین...
بدون اینکه چیز دیگه ای بزارم بگه رفتم و در اتاق باراد باز کردم
خانوم مگه من با شما نیســ...
خانوم جهانی اشکالی نداره می تونین برین!
صدای باراد بود که حالا از جاش بلند شده بود و داشت به سمتم میومد.
چیزی شده؟ 
یه لبخند بزرگ زدم و دستامو بردم پشتم و عین این بچه شیطونا نگاش کردم
هـــیــی! یه خبر خوش دارم
و یه چشمک زدم. همین طوری منتظر نگام کرد
راجب بدهیت...
مشتاق تر نگام کرد 
نمی خوای یه قهوه بهم بدی؟ 
-
سوگل خودتو لوس نکن ! بگو کار دارم...
یهو اون کرم وجودم سرشو بیرون آورد و قلقلکم داد.
خوب پس اگه کار داری من می رم بعدا میام ...
دستمو کشید
-
گفتم خودتو لوس نکن حوصله ندارم. کارتو بگو و برو
نمی خوام!
اخمو نگاش کردم. یه پوزخند زد و گفت : خیله خوب بگو چی می خوای؟ 
-
باید ازم خواهش کنی ... 
چی کار کنم؟ 
-
ازم خواهش کن تا بهت بگم.
عمرا... 
پس بای! ولی مطمئن باش اونقدر مهم و خوب بوده که اومدم اینجا!
رومو کردم اونور و خواستم برم که گفت : خواهش می کنم..
برگشتم سمتش
خواهش می کنم چی؟ 
کلافه دستشو کشید تو موهاش و گفت : پوووف! خواهش می کنم بگو
منم رفتم نزدیکتر و لپشو کشیدم و گفتم : آفرین پیسر خوب! بیا اینم جایزت!
چک رو که تو پاکت بود درآوردم و گرفتم سمتش
این چیه؟ 
-
باز کن خودت ببین!
تا پاکت گرفت رومو کردم اونور و رفتم سمت در دستمو گذاشتم رو دستگیره و در باز کردم همزمان برگشتم سمتش که حالا چک تو دستش بود و داشت با تعجب بهش نگاه می کرد.
مواظب خودت باش!
از اتاق رفتم بیرون و در بستم. بدون توجه به منشیش از شرکت رفتم بیرون
داشتم تو خیابون به سمت آژانسی سر خیابون می رفتم که گوشیم زنگ خورد.
بله؟
-
این پولو از کجا آوردی؟
-
خواهش می کنم قابلی نداشت
سوگل شوخی نمی کنم، گفتم این از کجا آوردی؟
عصبانی بود.
-
مطمئن باش از هرجایی هست حلال!
ســــوگل! دیوونم نکن! بیست ملیون پول کمی نیست
می دونم
ایندفعه داد زد : گفتم اینو از کجا آوردی؟ 
دیگه داشتم عصبانی می شدم. عوض اینکه تشکر کنه ، داره سرم داد می زنه! بی شخصیت!
با عصبانیت گفتم : از وامم
وام؟ 
-
بله همونی که قرار بود بدهی پدرمو رو صاف کنه.
چند لحظه سکوت کرد.
برای چی این کارو کردی؟
-
اونش به خودم مربوطه! اگرم نمی خوای می تونی شب بیاری خونه ، با کمال میل ازت پس می گیرم. فعلا کار دارم ، خدافظ
تلفن قطع کردم
وایـــــــی! می خواستم کله شو بکنم. چرا مثل آدم نمی پرسی؟ حتما باید داد بزنی؟ بی ادب! عوض دستت درد نکست! به جای اینکه بگه سوگل جان مرسی که منو از زندان نجات دادی واقعا ازت ممنوم ، داد می زنه از کجا آوردی؟ ایش!
کلید تو سوراخ قفل کردم و در باز کردم.
مثل اینکه این محیا به خودش اومده ، دیگه سرک نمی کشه
لباسامو درآوردم و همونجوری پرتشون کردم روی تخت. از دست باراد خیلی عصبانی بودم. حتی یه تشکر خشک و خالیم ازم نکرد
ساعت تازه سه بود
منم که بیکار! رفتم تو اتاق کارش و نشستم پشت پیانو و سروع کردم به نواختن
آهنگ مورد علاقم ، آهنگ لاو استوری (love story) بود
هم آسون بود و هم زیبا. تقریبا یه یه ساعتی با پیانو کار کردم. گشنم شده بود. رفتم سر یخچال و قرمه سبزی که از دیروز تو یخچال بود درآوردم و گرمش کردم و شروع کردم به خوردن
هنوز وسطای غذام بودم که صدای کلید انداختن و بعدش باز شدن در به گوش رسید
محل نذاشتم و بقیه غذامو خوردم
چیزی نگفت. فقط یه سرک کششید تو آشپزخونه. منم چپ چپ نگاش کردم. راشو کشید ورفت. آخرین لقممو خوردم و دوغمم سر کشیدم و رفتم سمت اتاقم
داشتم وارد اتاقم می شدم که یهو دستایی از اتاق باراد کمر منو گرفت و کشید...

 

Description: http://avazak.ir/Java/line/Avazak.ir-Line52.gif

یه جیغ کوتاهی زدم.
منو از پشت چسبوند به دیوار.
در اتاقشم بست. اتاقش پنجره داشت ولی چون پرده های کلفتی داشت نور قابل عبور نبود اتاق کاملا تاریک بود. فقط به خاطر نفسهاش که به صورتم می خورد می تونستم بفهمم که صورتش روبه روی صورتم.
کم کم فاصله ی صورتش کم تر شد. قلبم داشت تو حلقم می تپید. نزدیک و نزدیک تر می شد. چشمامو رو هم فشردم. گفتم الان که ... 
یهو صداشو کنار گوشم شنیدم. لبشو به گوشم چسبوند و با حالت خاصی گفت : ممنونم که جونمو نجات دادی
بعدم آروم خندید. و ازم فاصله گرفت. .
-
چجوری برات جبرانش کنم؟
هنوز نفساش روی صورتم میخورد. به خودم اومدم و فکرمو به کار انداختم. چشمامو باز کردم.
می تونستم صورتشو ببینم. البته نه به طور واضح!
دست راستمو بالا آوردم و گذاشتم رو صورتش. دست چپمم حرکت دادم و دستشو که روی کمرم بود گرفتم. انگشتامو لایه انگشتاش حلقه کردم.
دستمو که روی صورتش بود تکون دادم و گذاشتم روی شونش
منم لبمو به گوشش نزدیک کردم و آروم گفتم : نیازی به جبران نیست
دستمو که تو دستش بود آزاد کردم. صورتمو عقب کشیدم و به چشماش نگاه کردم. وقتی دیدم هیچ عکس العملی نشون نمی ده از کاری که می خواستم بکنم پشیمون شدم و گفتم : من باید برم ... 
همین که اومدم برم یهو دستاش دورکمرم حلقه شد و منو محکم به خودش فشار داد
دستامو گذاشتم روی شونش تا له نشن
دوباره لبشو آورد دم گوشم و گفت : تو هیچ جا نمیری! کجا بهتر از اینجا؟ 
واقعا! کجا بهتر از بغل تو هان؟
ادامه داد : تو الان گروگان منی! گروگانا که جایی نمیرن؟ می رن؟ 
من خندیدم و گفتم : خوب آقای گرگان گیر الان می خوای باهام چی کار کنی؟
-
می خوام ببرمت یه جای خوب
-
کجا؟ 
جواب نشنیدم.

سرشو عقب کشید و به سمت در قرار داد.
یارو ولم نمی کرد .
همین جور پشت سر هم دکمه ی زنگ فشار می داد .
نمی شد بی خیالش شد که ! دینگ .. دینگ .. دینگ .. دینگ!
ازم جدا شد و به سمت در فت 
اومدم
ای تف تو روحت زندگی! با این وقت نشناسیت! صدای محیا بود که میومد.
آخ !آخ من چقدر دلم می خواست جفت پا برم تو صورتش دختره ی ایکپیری! یکم که گذشت دیدم صدای بسته شدن در اومد و لی خبری از باراد نبود. رفتم دم در دیدم نیستش. یه پنج دقیقه ای منتظرش موندم دیدم نمیومد برای همین رامو کج کردم به سمت اتاقم. پنجرمو باز کردم و رفتم زیر پتو. چشمامو بستم . به دو دقیقه نکشیده خوابم برد.



.
ای خدا!
با صدای زنگ گوشی بود که از خواب پریدم.
صدای خوابآلود باراد که از کنارم میومد گفت : بله؟ ... باشه .. باشه .. خدافظ
و صدای گذاشتن گوشی روی میز کنار تخت اومد. یهو دستی دورم حلقه شد. پس اینجا خوابیده بود. کنار من و حالا انتظار به سر رسید
بغلم کرده بود درست همون جوری که تصورشو می کردم ولی ایندفعه فرق داشت . ایندفعه رویا نبود واقعی بود. خودشو بیشتر بهم چسبوند.
سوگل؟
-
هووم؟ 
-
بیداری؟ 
-
اوهووم!
چند لحظه مکث کردم
با صدای گرفته ای گقتم : باراد؟
-
جانم؟
ای فدات ! تو دلم انگار رخت می شستن! یه جور باحالیم شد
ساعت چنده؟
-
پنج
پنج؟؟ شب یا صبح؟
-
شب
هااان! وای ترسیدم
به پشت خوابیدم و یه نفس عمیق کشیدم. اتاق خیلی سرد بود.
فکر نمی کنی اینجا یکم شبیه یخچال؟
پنجره رو تا ته باز کرده بود. روی آرنجش تکیه کرد و دستشو گذاشت زیر سرش. بازم بدون لباس بود. من نمی دونم این یخ نمی کنه؟ سردش نمی شه ؟
-
تازه خیلیم گرمه
بـــــله!
چیه سردت؟ 
-
نه دارم می پزم! خوب معلومه سردم
من معمولا پنجره رو کم باز می کنم تا زیادی سرد نشه ولی الان تا ته باز بود .
خوب میگی چی کار کنم؟
منم مثل اون روی آنجم تکیه دادم و گفتم : خوب پاشو پنجره رو ببند.
نچ
خوب خودم می بندم.
جون تو اگه بزارم!
بدرک!
پشتمو کردم بهش و به پهلو خوابیدم
پتورم تا کلم کشیدم بالا.یهو دستش دورم حلقه شد.
پس بگو دردت چیه
بده می خوام گرمت شه!
فقط به خاطر منه؟
-
حالا هرچی! فعلا که بغلت کردم!

صورتشو کنار کشید و دستشو دراز کرد و گوشیشو برداشت
ای لعنت اندر لعنت بر خرمگس معرکه
بله .. 
از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی.داشتم دستامو می شستم که در دستشویی باز شد. اونقدر یهو وا کرد که آب رفت تو دماغم. – هوووو! اینجا حریم شخصی! – حریم شوهر کرد! فعلا برو آماده شو داریم میریم جایی. – کجا؟ - بیا بهت می گم. و رفت بیرون.
از دستشویی اومدم بیرون و رفتم به سمت اتاقش و درشو یهو باز کردم. داشت لباسشو می پوشید که وارد شدم. برگشت سمتم و گفت : داشتم لباس می پوشیدم ، مثلا حریم منه

حریم شوهر کرد .

ورفتم رو تختش نشستم ونگاش کردم

نمی گی کجا میریم؟ 

-
بچه ها دعوت کر دن بریم بیرون شام .

همینطور که داشت لباسشو می پوشید گفت. منم رفتم سمت تاقم و یه مانتو بافت طوسی و یه شال مشکی با یه پالتو مشکی به همراه شلوار همرنگش پوشیدم رفتم بیرون

اونم یه کت مشکی مخمل به همراه یه یقه هفت همرنکش با شلوار جین پویده بود و منتظرم بود.

بریم؟

سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.

از تو جاکفشی چکمه مشکیامو که درواقع کتونی بود ولی بالاش مثل بالای چکمه بود ولی از پشم درست شده بود یعنی توش پشم مشکی به کار رفته بود ولی من بالاشو تا کرده بودم تتا زیرش بیرون بیاد.

در بست و سوار آسانسور شدیم . تو پارکینگ سیامند منتظرمون بود.

سلام

سلام !

باهم دست دادیم

آقا بریم؟ 

-
بریم

من و باراد رفتیم سوار ماشین باراد شدیم و سیامندم رفت سمت ماشین خودش . ولی به جای شاسی بلندش ، رفت سمت یه بی ام و نقره ای رنگ و سوارش شد . سقفشو داد پایین و حرکت کرد.

باراد : مثل اینکه دوباره تنش می خاره!


ماشین حرکت داد و جلوی ماشین سیامند پیچید. دستمو به دستگیره گرفتم.
شیشه رو داد پایین و گفت: مثل اینکه دفعه ی قبل حالت جا نیومده!
و پاشو گذاشت رو گاز و ویژ...... عین چی میرفت! از توآیینه دیدم سیامندم داره دنبالش می کنه. کمربندم سفت چسبیدم و چشمام بستم .
زیر لب گفتم : ای تو روحت!
بعد از یه ربع ماشین سواری که نه یابو سواری بالاخره وایستاد. از ماشین پریدم بیرون و هوارو داخل ریم کشیدم. اوووف! نزدیک بود بالا بیارم.
نمی دونم این چه مرضی بود وقتی خودم پشت فرمون نبودم اینجوری میشدم. سیامندم پشتمون وایستاد
جلوی یه رستوران شیک بودیم. از جلو دیدم یه سانتافه مشکی رنگ اومد و بعدش ملیکا و رادین و رامتین و روشا پیاده شدن. رادین با دیدن من دوید سمتم.
خاله جون
منم بغلش کردم و لپشو بوسیدم
جون خاله جون!
سلام 
سلام 
سلام!
این پسرم مارو کشت وقتی فهمید شما قراره بیان سوگل خانوم
ملیکا : مامان جون بیا پایین خاله سلام کنه
رادین از بغلم اومد پایین . همینطور که داشتم حال و احوال پرسی می کردم که یه لحظه دیدم باراد داره به رادین یه چیزی می گه
رفتم سمتشون و دستمو رو زانوم گذاشتم و دم گوش رادین گفتم : خاله ،عمو چی گفت؟ 
دم گوشم گفت : که مواظب خاله باشم
قربونت برم
دستشو گرفتم و داشتم از پله ها می رفتم بالا که یهو دستی دستمو گرفت. انگشتاش لایه انگشتام قفل کرد و با هم از پله ها رفتیم بالا
یه جا پیدا کردیم و نشستیم. بلافاصله گارسون اومد.
منو رو جلومون گذاشت منتظر وایستاد. من سفارش میگو دادم و بارادم سفارش استیک با سس قارچ داد
وقتی سفارشا تموم شد. گارسون رفت. منم به صندلیم تکیه دادم. رادینم کنارم نشسته بود و داشت پاهاشو تکون می داد و با موبایل باراد بازی می کرد.
رامتینم داشت بارامون از خاطرات با مزه ش می گفت
بعضیاش واقعا جالب بود مثل وقتی که داشت در ماشین باز می کرد، یهو یه دوچرخه ای به در می خوره و پرت میشه

غذارو ده دقیقه بعد آوردن
اووم! چه غذایی بود! هی این باراد به غذای من ناخنک می زد.
تا سرمو می چرخوندم یهو می دیدم دوتا میگو نیست! دیگه آخراش می خواستم یه چیزی بهش بگما
************************************************** *************
دم در رستوران بودیم . رامتین اینا باهامون خدافظی کردن و رفتن. مونده بودیم منو و باراد و سیامند و روشا.
باراد : سیامند آماده ای؟
-
آره داداش بریم واسه رو کم کنی
من : دوباره مسابقه می خواین بزارین؟؟
باراد : بله دیگه! پس چجوری روی این پررو کم کنم؟
-
شب دراز است و قلندر بیدار!
ا! نه بابا! شنیدی می گن نشاشیدن شب دراز؟؟ 
من : ای بی ادب!
روشا : واقعا!! 
من : من یه نظری دارم! چطوره ما دخترا با شما پسرا مسابقه بدیم؟؟
باراد : چی؟؟ 
سیامند : واقعا؟
-
بله! تازه برندم صد تومن از بازنده می گیره! نظرتون چیه؟ 
به هم نگاه کردن و باراد گفت : ما مشکلی نداریم حله! فقط نقد می گیریما
حالا بزار ببرین بعدا... 
باشه حرفی نیست
پس باراد سوئچ بشوت
سویچ به طرفم پرت کرد. رو هوا گرفتمش و با روشا سوار ماشینش شدیم.
مطمئنی؟ 
-
آره
من صد تومن ندارم!

نگران نباش فعلا کمر ببند! ماشین روشن کردم و پامو گذاشتم رو گاز.


همزمان با اونا حرکت کردیم. اونا عین برق می رفتن و ویراژ می دادن.
منم یه لبخند خبیثانه زدم و پامو رو گاز فشار دادم
از یازده سالگی رانندگی می کردم. چون ریختم پسرونه بود و صورتم بزرگسالانه، کسی بهم گیر نمی داد. اگرم گیر میوفتادم چون همیشه تیرداد کنارم بود غمی نداشتم. اون می دونست چطوری پلیسارو دست به سر کنه.
با لایی و سبقت آشنا بودم برای همین بهشون رسیدم و باهاشون بای بای کردم.
پامو روی گاز گذاشتم و از بین دوتا ماشین رد شدم و ازشون جلو افتادم.
روشا : ایول دختر!
جیگرتو! زنگ بزن به باراد مسیر بپرس!. 
روشا گوشیشو در آورد و شماره رو گرفت. منم حواسم به رانندگیم بود.
بریم خونه ما!
از تو آیینه عقب نگاه کردم وقتی دیدم دارن میرسن، گازشو بیشتر کردم. روشا همینطور که دستگیره رو گرفته بود داد زد : من نمی خوام بمیرم
نگران نباش نمیمیری!
جلوتر کوچه ی سارا اینا بود منم با این سرعتی که داشتم نمی تونستم یهو ترمز کنم که! برای همین وقتی به سر کوچه رسیدیدم ترمز دستی رو خوابوندم و فرمون شکوندم
صدای کشیده شدن چرخای ماشین روی زمین و بلند شدن دود که از چرخا بلند شد نتیجه ی این کارم بود.
سریع ترمز دستی رو بالا بردم وو دوباره گاز دادم. سرعنمو کم تر کردم و دم خونه نگه داشتم. به روشا نگاه کردم. دستشو گرفته بود کناره های صندلی و چشماشو بسته بود و داشت زیر لب چیزی می گفت.
من : جلوی اونا اینجوری نکنیا! بهت می خندن! فقط به فکر صد تومن که قراره بیاد تو کیسمون باش! روشا جون!! 
ای بخوره تو سرت! با این رانندگیت
و از ماشین پیاده شد. منم پشت سرش پایین پریدم. درست تو همون لحظه باراد اینا اومدن. سیامند از ماشین اومد پایین. بارادم که پشت فرمون بود پشت سرش پیاده شد
سیامند : سوگل خانوم تبریک! رانندگیتون حرف نداشت
مرسی
بارادم اومد کنار سیامند وایستاد .
نه بابا! ترشی نخوری یه چیزی می شی
بترکه چشم حسود! راستی جایزه ما چی میشه؟
باراد : کدوم جایزه؟
سیامند : خوب ما دیگه میریم با اجازه تون
و رفت سمت ماشینو سوارش شد
باراد رفت دم شیشه ماشین و با انگشتش بهش ضربه زد. سیامند شیشه رو کشید پایین.
بله؟
- پنجاه چوق بیا بالا!
چی ؟ 
باراد چپ چپ نگاش کرد
- خیله خوب بابا
پنجاه تومن ازش گرفت و گذاشت تو جیبش
خدافظ
سیامند ماشین حرکت داد و بوق زنان رفت. باراد اومد سمتمون
باراد – خوب روشا! برو خونه سرده، ماهم بریم دیگه
روشا – پس پنجاه تومن من چی میشه؟ 
- کدوم پنجاه تومن؟ 
- اا! همین جایزهه دیگه
با عصبانیت به من نگاه کرد
باراد : کدوم جایزه؟
- سوگل!!!
با حالتی اعتراضانه به من نگاه کرد. من دقیقا می دونستم این مردا این جور مواقع چه مرگشون میشه
رفتم و دم گوش روشا گفتم : نگران نباش، خودم شب حالشو جا میارم، تو فعلا برو
قول؟ 
- قول
بعد از اینکه باهم روبوسی کردیم ،چپ چپ به باراد نگاه کرد و بدون خداحافظی ازش رفت خونه. منم سوار ماشین شدم و دست به سینه منتظر باراد موندم


خوب آقا پسر جایزه مارو رد کن
کدوم جایزه؟؟ 
-
آهان پس نمی دونی؟؟ خوب حالا که تو جایزمو نمی دی منم کادوی ولنتاینتو بهت نمی دم
کادو؟ چه کادویی؟ 
-
حالا دیگه
یه کم مکث کرد و گفت : آهان راستی داشت یادم می رفت، بیا اینم شرط!
دستشو کرد تو جیبش و صد تومن پول گرفت سمتم. تو دلم بهش خندیدم. مطمئنا داشت می مرد برای اینکه بفهمه کادوش چیه. منم نامردی نکردم و پولو ازش گرفتم و تو جیب پالتوم و بی خیال به صندلی تکیه دادم.
یه دو دقیقه که گذشت گفت : اهم اهم
من که منظورشو فهمیده بودم ولی به روی خودم نیاوردم. فقط بیرونو نگاه کردم. دوباره سر و صدا کرد اما ایندفعه بلندتر : اهم اهم
نتونستم جلوی خندمو بگیرم و بی صدا خندیدم.
بلند تر از قبل : اهم اهم
اا! چته؟ چیزی تو گلوت گیر کرده؟ آب بدم؟؟ 
چپ چپ نگام کرد که یعنی خر خودتی! و روشو کرد اونور. من تو دلم بهش خندیدم چون نمی دونست چی در انتظارشه!
************************************************** *********************
داشتم تو اتاقم لباسمو عوض می کردم که صدای کوبیده شدن در اتاقش اومد
حتما هنوزم به خاطر اینکه فکر می کرد گولش زدم و کادوئی در کار نبوده ناراحت . رفتم دم اتاقش و در زدم. جوابی نشنیدم. در باز کردم. دیدم تو تختش. رفتم بالای سرش.
باراد؟
-
هووم؟ 
-
یه دقیقه بیا!
جوابی نشنیدم
-
مگه نمی خوای کادوی ولنتاینتو بگیری؟
چیزی نگفت
نمی خوای؟ هر جور میلته! ولی به نفعت بود. مطمئن باش پشیمون نمی شدی
از اتاق رفتم بیرون. من که می دونستم میاد بیرون. برای همین سی دی مو تو دستگاه گذاشتم و رو آهنگ مورد نظر م نگه داشتم. به دو دقیقه نکشید که دیدم اومد.
اینجوری کرد : سوگل بدو سریع کارتو بگو خوابم میاد
رفتم سمتش
خوب اگه خوابت میاد بزار برای فردا!
بازومو کشید و گفت : ســـــوگل!
خندیدم و گفتم : باشه! اینو بگیر
و کنترل ضبط دادم بهش.
این چیه؟ 
-
کادوت! خوب وقتی گفتم پلیش کن.و رفتم سمت اتاقم. از یه کیسه مشکی که تو کمدم بود درشون آوردم. عاشق صدای جیرینگ جیرینگشون بودم به خصوص وقتی باهاشون می رقصیدی! نه خوب بود هنوزم اندازم بود
این لباس سوگند دو سال پیش برام خریده بود و یه انگیزه ای برام شده بود که برم رقص عربی رو یاد بگیرم. رو بندشم زدم و به چشمام یه سرمه کشیدم. بعدم شالشو برداشتم و در اتاق باز کردم و داد زدم : آهنگ بزار
صدای آهنگ عربی و جلینگ جلینگ پولکای لباسم سکوت خونه رو شکسته بود. از توراهرو شروع کردم. یه قدم به چپ یه قدم به زاست .
حالا نرقص کی برقص
قشنگ اون چشماشو که داشت از کاسه در میومد می دیدم. دهنش وا مونده بود. همون وسط وایستاده بود و داشت به من نگاه می کرد. همینطور که حرکت می رکردم رفتم و دورش چرخیدم. آهنگش ، ضربی بود. یعنی خواننده نداشت. آخرای آ]نگ بود که جلوش وایستادم از پشت کمرم خم کردم و دستامو موج وار تکون دادم. همزمان با تموم شدن آهنگ کمرم صاف کردم و روبه روش وایستادم. شالمو رو صورتش کشیدم و خواستم برم که لبه ی شالمو گرفت و یهو کشید
.
منم همراه با شال کشیده شدم و به سینش چسبیدم. تو چشمای هم نگاه کردیم. گرمی نفساش یه حال عجیبی بهم می داد. قفسه ی سینم بالا و پایین میرفت. هنوز روبندم روی قسمت پایینی صورتم بود. فقط چشمام و از بینی به بالا معلوم بود .
دستشو بالا آورد و به سمت لبه ی روبند برد و اونو بازش کرد.....
حالا صورتم کاملا معلوم بود. دستشو گذاشت زیر چونم.... 

دوباره دقیقا تو این لحظه ی حساس تلفن زنگ زد.
شروع کرد به خندیدن. ولی هنوزم داشت بهم نگاه می کرد
صدای تلفن رو اعصابم بود. خودمو ازش جدا کردم و خواستم برم به سمت تلفن که دستمو گرفت و کشید به سمت خودش.
نفهمیدم چی شد! فقط تنها چیزی که می دونستم این بود که خوابم به واقعیت تبدیل شده بود!! 


خودمو ازش جدا کردم و گفتم : تلفن داره زنگ می زنه
گور باباش! این دفعه نمی تونه کاری کنه یعنی نمی ذارم کاری کنه!
ولی خوب ..
و بعدش ........


***************************************

باراد

 

چشمامو آروم باز کردم و یه کش و قوسی به بدنم دادم.

 

آخ که چه شبی بود دیشب! تــــــــوپ!

 

ولی پس خود توپ کو؟ خودم تنها تو تخت بودم. پتو رو کنار زدم و از جام بلند شدم. وقتی صدای ترق تروق از آشپزخونه شنیدم خیالم راحت شد.

 

رفتم تو اتاقم و یه شلوار راحتی بیرون کشیدم و پوشیدم. از اتاق رفتم بیرون. تو آشپزخونه داشت ظرف می شست. آروم رفتم سمتش و دستمو انداختم دور کمرش. سرمو گذاشتم روی گودی شونش.

 

 

وای!

 

 

بشقاب از دستش لیز خورد تو سینک.

 

 

ترسیدی؟

 

یه بوسه ای به شونش زدم.

 

په نه!

 

دوباره بشقابو گرفت تو دستش و به کارش ادامه داد.

 

من – زود بیدار شدی!

 

ببخشید شما دیر بیدار شدین!

 

مگه ساعت چنده ؟

 

- یازده.

 

اوو بابا! تازه اول صبحه!

 

چیزی نگفت و ادامه داد.

 

راستی مامانت چطوره؟هنوز نیومده.

 

نه امروز باهم صحبت کردیم. گفت داییم بدجوری سرما خورده ، فعلا اونجا هست.

 

 

یه چند دقیقه ای که گذشت دیدم داره حوصلم سر میره برای همین گفتم : نمیای فیلم ببینیم؟

 

- بزار ظرفارو بشورم.

 

آخه کی کله ی صبح ظرف میشوره؟؟ الان بیا!

 

نوچ!

 

خودت خواستی.

 

شیر آب بستم و از کمرش گرفتم و بلندش کردم و گذاشتمش رو اپن.

 

دستاش که کفی بود بالا نگه داشت و خندید و گفت : باراد بزار بشورمشون!

 

حالا بعدا میشوری!

 

الان به من نیاز دارن!

 

خوب تلویزیونم به تو نیاز داره

 

اون مهم نیست !

 

صورتمو بردم نزدیک تر.

 

وقتی میگم میای یعنی میای!

 

دستاشو گذاشت رو اپن و سرشو آورد نزدیکتر.

 

و اگه نیام؟ با حات شیطونی نگام کرد.

 

یه پوزخندی زدم و گفتم : اونوقت به زور می برمت.

 

و با یه حرکت انداختمش رو کولم.

 

باراد .. ولم کن.. دیوونه !

 

با مشتاش آروم می زد به پشتم.

 

یه دونه زدم به پشتش و گفتم : شلوخ نکن!

 

باراد به خدا اگه تا یه ثانیه دیگه نزاریم زمین ...

 

همزمان خوابوندمش روی مبل و خودمم افتادم روش.

 

از این مبلا بود که هم تخت میشد و هم مبل.

 

خوشبختانه قسمت تختیش باز بود. فکر کنم از صبح چون دیشب که خبری نبود.

 

تو چشماش نگاه کردم و گفتم : اونوقت چی کار می کنی؟

 

جوابی نداد و بهم نگاه کرد.

 

صورتمو بردم نزدیکتر و نزدیکت دستاشو گذاشت دو طرف سرم. اونم صورتشو آورد نزدیکتر

 

آی! سوگل کف دستات رفت تو گوشم!!

 

بلند خندید.

 

اوه اوه اوه! مایع ظرفشوییش چیه؟ فکر کنم تا دوسال شستشوی گوش نرم!

 

روی مبل نشستم . اونم همینطور .

 

دستشو برد سمت گوشی و جواب داد.

 

بله؟ .... ( یهو صداش جدی شد) بله گوشی..

 

گوشیرو گرفت سمتم. نگاش کردم. زیر لب گفت بابات! گوشیرو گرفتم.

 

بله؟

 

همزمان سوگل از جاش نیمخیز شد که بره . منم سریع دستشو گرفتم و کشیدم. رو مبل افتاد.

 

دستشو تکون می داد. با اون یکی دستش کنترل از روی میز برداشت و تلویزیون روشن کرد. دستمو شل کردم.

 

بابام : باراد پسرم، دست سوگل بگبر بیاین اینجا کارتون دارم.

 

چی کار؟

 

- حالا بیاین تا بگم.

 

بعدم گوشی قطع شد. از جام بلند شدم.

 

سوگی پاشو بریم بابام کارمون داره.

 

چی کار ؟

 

می فهمیم.

 

 

************************************************** ******************

 

تو سالن نشسته بودیم. همه بودن.

 

سیامند ، روشا ، مامانم و حتی رامتین اینا. ولی بابام نبود.

 

من و سیامند و رامتین یه ور نشسته بودیم و صحبت می کردیم. و در مقابل ما سوگل و ملیکا و روشا به همراه مامانم داشتن صحبت می کردن.

 

نمی دونم چرا ولی مامانم اصلا شاد نبود. انگار یه استرس خاصی داشت و نارحت بود. اینو هر وقت به سوگل و بعد به من نگاه می کرد ، می فهمیدم.

 

یهو بابام اومد.

 

همه ساکت شدیم و بهش نگاه کردیم.

 

سلام به همه!.... همونطور که می دونین امروز روز خاصیه . برای همین از همتون خواستم بیاین اینجا تا یه کادوی همه گانی بهتون بدم ...

 

 

صبر کن ببینم! کادو؟؟ اونم بابای من؟؟ یه جای کار می لنگه!

 

کادوی من با همه فرق میکنه..... یه چیز به خصوصیه به خصوص برای تو باراد !

 

با تعجب نگاش کردم.

 

بابای من که حتی تولد منو نمی دونه، برای من کادو گرفته؟؟ اونم امروز؟؟

 

- واینم از کادو.....

 

و یک لحظه از اون چیزی که دیدم تو دلم خالی شد ....

 

 

ا جذبه ی خاصی نگاش کردم.

 

یه لبخند زد که صورتشو زیبا تر کرد. نمی دونستم عکس العمل بقیه چی بوده ولی مطمئنا اوناهم شوک شدن.

 

از دست بابام خیلی عصبانی بودم. طوری که اگه می شد همونجا سرش داد میزدم.

 

موهای مشکیشو از پشت بسته بود و یه کمشو رو صورتش ریخته بود. یه رژ بنفش زده بود و آرایش ملایمی کرده بود. با دیدنش ، یک دفعه سوزشی رو تو قلبم حس کردم. سوزشی که تمام وجودم به آتیش کشید.

 

با یه لبخند زیبا اومد و روبه روم وایستاد.

 

سلام!

 

چشمام رو صورتش چرخوندم.

 

برای چی اومدی؟

 

از لحنم جا خورد.

 

بابام : باراد این چه ...

 

صدام بالا بردم .

 

گفتم برای چی برگشتی؟؟

 

لبخند از روی لباش محو شد . با ناراحتی بهم نگاه کرد.

 

باراد به خدا ...

 

بیشتر از قبل داد زدم : نـــــهال! پرسیدم برای چی اومدی؟ چرا برگشتی؟؟

 

جوابی ازش نشنیدم. فقط نگاه ملتسمانش بود که بهم دوخته بود. دستامو روی بازوهاش گذاشتم و تکونش دادم.

 

پرسیدم برای چی برگشتی؟؟ خیلی سخت جواب بدی؟

 

- باراد!

 

صدای سیامند بود. ......

 

رهاش کردم. پشتم بهش کردم و دستمو لایه موهام کشیدم.

 

برگشتم سمتش و گفتم : خوب گوشاتو باز کن نهال! من نمی دونم برای چی برگشتی و دوسم ندارم بدونم .. فقط اینو بدون.....

 

اینجاشو با تحکم بیشتری گفتم : دیگه همه چی بین ما تموم شده!

 

رومو کردم به سمت حیاط که دستم گرفت .

 

باراد به خدا من دوست ..

 

برگشتم سمتش و دستم گرفتم بالا. با ترس نگام کرد.

 

خفه شو ... خفه شو.... تو اگه منو دوس داشتی به خاطر اون مرتیکه عوضی ولم نمی کردی... نهال یعنی من قدر یه مرد چهل ساله برات ارزش نداشتم؟؟

 

 

دستمو کشیدم بیرون و رفتم سمت حیاط. دختره ی عوضی چی با خودش فکر کرده بود که حالا برگشته..

 

تو این سه ساله کدوم گوری بوده.. آشغال ... عوضی!

 

دستمو رو درخت گذاشتم و خودمو بهش تکیه دادم.

 

اه.. همینو کم داشتم. .. درست زمانی که لذت خوشبختی زیر زبونم بود ... آخه چرا؟

 

- چـــــــــــــــرا؟؟

 

دستمو انداختم زیر نیمکت و بلندش کردم و پرتش کردم اونور.

 

پشتم به درخت تکیه دادم و آروم سر خوردم و رو زمین نشستم. کف پاهام رو زمین گذاشتم و زانوهام جمع کردم. سرمو به درخت تکیه دادم و چشمام بستم.

 

باراد؟

 

چشمام آروم باز کردم. کنارم زانو زد و دستم تو دستش گرفت.

 

خوبی؟

 

دستشو گرفتم و اون یکی دستمو روی سمت راستش صورتش قرار دادم.

 

آخ سوگل... چیزی نپرس ... خواهش می کنم.

 

خم شدم و سرمو گذاشتم رو پاش.

 

چجوری بهش بگم .. چجوری بهش بگم وقتی الان خوشحال .. وقتی بعد از اون همه سختی حالا لبخند می زنه و می خنده .. چجوری بگم که تموم رویاهاش بر آب ... بابای من مطمئنا یه قصدی داره .. وگرنه بعد از سه سال چرا باید نهال بیاره... مطمئنا می خواد گند بزنه به زنگیم.. ولی نه من نمی ذارم .. به هیچ کی اجازه نمی دم. ... هیچ کس اجازه نداره ایندفعه زندگیمو خراب کنه .. نه نمی تونه!

 

سریع از جام بلند شدم و دستشو گرتم و بلندش کردم.

 

بلند شو بلند شو باید بریم..

 

کجا ؟

 

سریع قدم بر می داشتم و اونم مجبور می کردم تند راه بیاد. وارد سالن شدیم.

 

نهال روی مبل نشسته بود و دستشو گرفته بود جلوی صورتش و داشت گریه می کرد. کنارش مامانم و ملیکا نشسته بودند . بابام به دیوار تکیه داد بوده . با دیدن من روشا اومد سمتم.

 

باراد؟

 

- من دیگه اینجا کاری ندارم ، نه من و نه سوگل . دیگه تموم شد.

 

بابام : باراد همین الان با سوگل میای بالا.

 

من دیگه ...

 

سرم داد زد : همین که گفتم!

 

و از پله ها رفت بالا.

 

 

**************************************************

 

 

منو و سوگل روبه روش وایستاده بودیم. دستش تو جیبش بود و مدام عرض اتاق طی می کرد. از چپ به راست ... از راست به چپ.

 

من نفهمیدم ... شماها چی کار کردین؟؟ مگه این ازدواج الکی نیود؟ پس چی شد؟؟

 

با عصبانیت گفتم - بابا برام مهم نیست این ازدواج چی بوده ... من سوگل دوست دارم و بهت اجازه نمی دم ...

 

تنها چیزی که حس کردم سوزشی بود که لحظه ی بعد روی صورتم حس کردم.

 

سوگل دستمو فشرد.

 

خوبی؟

 

- به چه جرعتی باهام اینجوری حرف می زنی؟؟ ... خوب گوشتاتونو باز کنین از این ساعت و از این لحظه به بعد این ازدواج تموم شدست و تو باراد ... تو با نهال ازدواج می کنی چون من می گم ! و تو هم ( به سوگل اشاره کرد) تو هم اگه دوست داری مامان یا داداشت زندان نرن این چک بگیر و پشت سرتم نگاه نکن!

 

و از اتاق رفت بیرون. تنها در یه لحظه ...

 

خشم تمام وجودمو فرا گرفته بود.

 

باراد خوبی؟

 

صدای مضطرب سوگل بود که تو گوشم پیچید. دستشو گذاشت روی همون وری که سیلی خورده بود.

 

بهش نگاه کردم و گفتم : من نمی ذارم تورو ازم بگیره!

 

با ناراحتی نگام کرد و گفت : منم دوست ندارم ازت جدا شم ولی ...

 

سوگل نگو که به همین زودی تسلیم شدی!

 

قطره اشکی از صورتش غلتید و اومد پایین.

 

نمی تونم .. نمی تونم باراد.. من نمی خوام خانوادم بره زندان . می ترسم .. می ترسم.

 

آروم تو بغلم گرفتمش. -تا وقتی من هستم هیچیت نمیشه. بهت قول می دم فقط بهم اعتماد کن!

 

صورتشو تو دستام گرفتم. به چشمام نگاه کرد و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.

 

در اتاق باز شد و نهال وارد اتاق شد. با تعجب بهش نگاه کردم.

 

باراد ... میشه مارو تنها بزرای .. لطفا؟

 

به سوگل نگاه کردم. سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد. به سمت در حرکت کردم و بر خلاف میلم تنهاشون گذاشتم.

 

 

*************************************************

 

 

بیشتر از بیست دقیقه بود که توی هال نشسته بودم ولی نه خبری از سوگل بود و نه خبری از نهال. پامو تند تند به زمین می کوبیدم. همه یه طرف نشسته بودن. خوب می دونستم که وقتی این حالم نباید بیان طرفم.

 

دیگه صبرم تموم شده بود . از جام بلند شدم و به طرف پله ها رفتم. قبل از این اینکه پامو روی اولین پله بزارم اومدن بیرون. منتظر شدم که سوگل بیاد پایین. چهرش بدجوری گرفته بود. خدا می دونه بهش چی گفته!! جلوم وایستاد. دستاشو گرفتم.

 

سوگل؟

 

بهم با ناراحتی نگاه کرد بعدم به نهال نگاه کرد.

 

همه چیز تموم شد! ..

 

چی؟

 

یه لحظه شوک شدم.

 

میشه باهم تنها حرف بزنیم؟

 

سرمو تکون دادم. دستشو گرفتم و بردمش سمت حیاط پشتی.

 

پشت به استخر وایستاد و گفت : ببین یاراد ،می دونم که خیلی دوسم داری ولی ...

 

با غم خواصی حرف می زد انگار دوست نداشت اینارو به زبون بیاره

 

دیگه فکر کنم بهتره این رابطه رو تـ..

 

سوگل فکرشم نکن.. چی شد ؟ چرا یهو تغییر کردی؟؟ نهال بهت چی گفت؟

 

- اون بهم چیزی نگفت .. فقط حقیقت بهم یادآوری کرد.. اینکه ما نمی تونیم کاری کنیم.. پدرت تصمیم خودشو گرفته و من نمی خوام خانوادم از دست بدم .. نه بیشتر از این..

 

ولی سوگل قرار شد به من اعتماد کنی نکنه به من اعتماد نداری؟

 

دستمو گذاشتم یه طرف صورتش. دستمو گرفت و پایین آورد .

 

متاسفم، همه چیز تموم شده!

 

و روشو کرد اونور وفت.

 

 

باورم نمیشه به این سرعت همه چیز تموم شده! چه جوری می تونه؟ یه به همین راحتی ؟؟ به همبن راحتی کلبه ی خوشبختیمونو به آتیش کشید ورفت؟..... نه سوگل نمی تونه !! من میدونم .. همش تقصیر اون دختره ی عوضیه! خودم حسابتو می رسم!

 

 

******************************************

 

سوگل

 

 

پشتمو کردم بهش و به سمت در خروجی رفتم.

 

با دستم اشکامو از روی صورتم پاک می کردم. خیلی سعی کرده بودم که جلوش گریه نکنم ... جلوش همه چیو واقعی نشون بدم ...

 

دلم نمی خواست این اتفاق بیفته .. به هیچ وجه .. کاش هیچ وقت نمی دیدمش که حالا به خوام ازش جدا شم... که حالا تموم وجودم به آتیش کشیده بشه .. روحم در هم بشکنه ... خورد بشم.. ای کاش!

 

 

در باز کردم. تیرداد رسیده بود. خودم بهش زنگ زده بودم. وقتی تو اتاق پیش نهال بودم..

 

نهال .. اون دختره .. دختری که زندگیم از هم پاشید .. کسی هر زمان با یادآوریش تمام وجودم آتیش می گیره .. کسی مسبب نابودی زندگیم بود .. کسی که ...

 

 

در ماشین باز کردم وسوار شدم.

 

به به آبجی خانوم !

 

با صدای گرفته و ناراحتی گفتم : چقدر زود اومدی!

 

مغازه ی یکی از دوستام همین خیابون پایینی بودم .. پس باراد کو؟

 

جوابشو ندادم.

 

چیزی شده؟

 

ملتمسانه نگاش کردم.

 

میشه راه بیوفتی نمی خوام بیشتر از این اینجا بمونم...

 

چیزی شده؟

 

- خونه بهت می گم.

 

 

ماشین حرکت داد. سرمو چسبوندم به شیشه. چقدر خنک بود. اشکام آروم آروم صورتم خیس می کردن. کاش اون لحظه از باراد می خواستم بمونه .. کاش نمی گفتم منو با نهال تنها بزاره ....

 

شاید اگه نمی رفت .. اگه نمی رفت منم اون حرفا رو نمیشنیدم.. حرفایی که باشنیدنشون لحظه به لحظه آتیش وجودم شعله ور تر میشد ...

 

حرفایی که تمام دنیام نابود کردن

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 94
  • آی پی دیروز : 236
  • بازدید امروز : 247
  • باردید دیروز : 432
  • گوگل امروز : 13
  • گوگل دیروز : 108
  • بازدید هفته : 2,153
  • بازدید ماه : 7,940
  • بازدید سال : 63,404
  • بازدید کلی : 1,209,812