loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت آخر در اتاقم باز کردم و رفتم توش. رو تختم خودمو پرت کردم و سرمو فرو کردم تو بالشت. باورم نمی شد زندگیم به همین راحتی از بین رفته. گریم نمیومد. نمی دونم چرا. بیشتر دلم می خواست یکی دلداریم ب

master بازدید : 16702 سه شنبه 25 تیر 1392 نظرات (0)

قسمت آخر

در اتاقم باز کردم و رفتم توش.
رو تختم خودمو پرت کردم و سرمو فرو کردم تو بالشت.

باورم نمی شد زندگیم به همین راحتی از بین رفته.
گریم نمیومد. نمی دونم چرا. بیشتر دلم می خواست یکی دلداریم بده ، یکی که مجبور نباشم براش قصه رو تعریف کنیم. یکی که همه چی رو بدونه ... 
ولی کسی نیست .. 

در اتاقم باز شد.

خر خوشگله ی من ( اسم مستعارم ) چته؟
با صدای ناراحتی گفتم : داداشی می خوام استراحت کنم ، میشه تنهام بزاری؟
-
نمی خوای بگی چی شده؟ با باراد دعوا کردی؟ چیزی بهت گفته؟

جوابشو ندادم. تنها همون کلمه ی باراد کافی بود تا بغضم بترکه. ولی خودمو نگه داشتم. وقتی صدای بسته شدن در اومد، بی صدا شروع کردم به گریه کردن.

دیدی گفتم چیزی شده؟ 
سرمو بلند کردم. به در تکیه داده بود و داشت منو نگاه می کرد.
نمی خوای بگی نهال بهت چی گفته که اینقدر بهم ریخته؟ 
با هق هق گفتم : تو از کجا می دونی؟ 

کنارم روی تخت نشست.
منم پاشدم و کنارش نشستم

وقتی تو ماشین تو حال خودت بودی باراد بهم زنگ زد.. گفت که این دختره یه چیزایی بهت گفته که تورو از تصمیمت منصرف کرده

نگاش کردم.
نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه
تیرداد رو بغلش کردم.

دستشو رو موهام کشید و گفت : گریه نکن دیگه گریه میکنما!
سرمو جدا کردم و یه لبخند زدم
تو گریه کنی؟ مسخره؟؟ 
-
آهــــــــان! حالا شدی خر خوشگله خودم!

این اخلاق تیا رو دیوونه وار دوس داشتم! همیشه سر حالم میاورد.
من : وقتی اومد تو اتاق و خواست تنها با هام حرف بزنه ، خیلی مشتاق بودم ببینم چی می خواد بگه

*********************************************

نهال : خواهش می کنم بشین

روی مبل پشت سرم نشستم.
رو به روم نشست

ببین خانوم خانوما بدون مقدمه شروع می کنم.. شنیده بودم که باراد با یه دختره ازدواج کرده ولی اون موقع باور نکردم یعنی باورم نمیشد چون باراد اونقدر منو دوست داشت که وقتی ترکش کردم در واقع مجبور به ترکش شدم با خودش عهد ببنده که با دختر دیگه ای ازدواج نکنه. من باراد بیشتر از هر کس دیگه ای میشناسم .. پسر عموم.. از بچگی با هم بزرگ شدیم.. ریز و درشت اخلاقش تو دستم.. می دونم که اگرم با کسی ازدواج کنه ، اون ازدواج از روی عشق نبوده...
(
از جاش بلند شد وشروع کرد دورم چرخیدن. پشت سرم وایستاد و دم گوشم گفت ) بلکه از روی هوس بوده! .. 

ازم جدا شد.

تو دختر خوشگلی و همینم برای جذب مردا کافیه.. ولی فقط جذب نه چیز دیگه ای.. خوب بارادم مرده ، و توام جذاب... 

با لحن ترسناکی خندید.

می دونی که چی می گم .. 

یهو جدی شد 

. –
پس خوب گوشاتو باز کن ، همین فردا میای و چکتو می گیری و راتو می کشی و میری وگرنه ... 

یهو شیر شدم .
این کی بود که با من اینجوری حرف می زد؟؟

وگرنه چه غلطی می کنی؟

از لحنم جا خورد
از جام پاشدم و رفتم سمتش.
حالا نوبت من بود

ببین نهال خانوم ، هرکی می خوای باشی باش .. میخ وای دختر عموش باش یا هر خر دیگه .. برام مهم نیست چقدر میشناسیش .. باراد منو دوست داره و من از این موضوع مطمئنم. پس پاتو از گلیم ما بکش بیرون!

خندید و گفت : اا پس خبر نداری
از چی؟

تلفن روی میز تحریر فلفلی برداشت و یه شماره رو فشار داد

سوسن اون جعبه ی زیر تخت باراد بیار.... نگران نباش می دونه .. سریع !

تلفن قطع کرد و اومد سمتم.

پس صبر کن و ببین!........



یعنی توی اون جعبه چی هست؟ چرا این دختر اینقدر مطمئن؟؟ 
بعد از دودقیقه تقه ای به در خورد.
نهال به سمت در رفت و بازش کرد و بعدش با یه جعبه مشکی با راه راههای طوسی برگشت
گرفتشون به سمتم
اینا چین؟
-
باز کن و ببین
رو مبل نشستم
جعبه رو که نسبتا بزرگ بود و گذاشتم رو پام و درشو باز کردم
نه! امکان نداره!! ...
یه عالمه عکس و هدیه.
و همشون از باراد و نهال
توی یکیش نهال پریده بود پشت باراد .
یعنی سوار کولش شده بود
یه بولیز گشاد کرم نخی با یه شلوارک مشکی فکر کنم لی! موهاشم انداخته بود یه طرفش.
هر دوتا شون داشتن می خندیدن
پشتشون دریا بود.
- ..
اینجا آنتالیاس درست دو ماه بعد از جداییمون ...
عکسا رو تند تند عوض می کردم
باراد .. نهال .. باراد .. نهال ..اوه! خدای من ..
همه رو بزاریم کنار این یکی از همشون بدتر
اونو و نهال در حال بوسیدن همدیگه!
دستمو گذاشتم جلوی دهنم.
توی جعبه یه ساعت گردنی فلزی بود یه ساعت مردونه که توش عکس نهال بود... 
من که بهت گفتم! اگه دوست داشت و اگه منو فراموش کرده بود لزومی نداشت اینارو نگه داره! پس این یعنی هنوزم منو می خواد نه تورو... تو فقط براش یه عروسک بودی.. متاسفم عروسک کوچولو..
و خندید و رفت بیرون. یعنی تو همه ی این مدت دوسش داشته؟؟جعبه رو پرت کردم رو زمین. خدایــــــــــــــا! آخه چرا .. چرا .. احساس کردم یه چیزی تو وجودم شکشست .. قلبم .. روحم .. دنیامو نابود کردی .. لعنت به تو باراد ... لعنت به همتون ... 
************************************************** *************
اشکامو پاک کردم و ادامه دادم 
و بعدش به تو زنگ زدم بیای دنبالم
منو تو بغلش گرفت.
دستامو انداختم دورش و لباسشو چنگ زدم و با تمام وجودم گریه کردم. شاید بخشی از دردم کم بشه.... 
صبح به زور زنگ گوشیم چشمای پف کردم باز کردم.
دستمو حرکت دادم و روی میز به دنبال گوشیم گشتم
بدون اینکه شمارشو نگاه کنم جواب دادم : بله؟
صدام شبیه قار قار کلاغ شده بود
الو ؟ شماره نامرد ترین دوست دنیا رو گرفتم؟ 
-
سلام روشا
زهر مار سلام ! بیشعور مثل خر سرتو میندازیو می ری بدون اینکه بگی چی شده؟ 
-
چه فرقی می کنه چی شده؟ 
-
فرق نمی کنه؟؟ حالا چرا جواب زنگام نمی دی؟ 
-
خواب بودم
خرسم بود با این ده باری که من زنگ زدم از خواب بیدار می شد
روشا اذیتم نکن حالم اصلا خوب نیست!! 
می دونم! خیلی ناراحتی؟
یه پوزخند زدم و گفتم : بیشتر از اونی که فکرشو کنی
می خوای بعدا زنگ بزنم؟
-
ممنون می شم
خواهش می کنم فعلا بای
گوشی رو قطع کردم
به پهلو خوابیدم و خودمو تو آغوش تیرداد پنهون کردم.
روشا بود؟ 
-
اوهوم!
می دونستم این دهمین بارش بود که زنگ زده.
سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم
مگه ساعت چنده؟ 
-
یازده
از جام بلند شدم و رو آرنجم تکیه دادم
تیا کارت
-
نترس فوقش اخراج می شم
از جام پاشدم و دستشو گرفتم و کشیدم
پاشو ببینم ، بـــــی خیال! یعنی چی اخراج میشم؟؟ کم علاف تو جامعه داریم توام می خوای به دستشون بپیوندی؟؟ 
ولی مگه زورم می رسید؟؟
-
چه اشکالی داره ؟؟ تازه خیلیم خوبه!!
وقتی دیدم زورم بهش نمیرسه دستشو ول کردم و نفسمو با صدا بیرون دادم
خیلی تنبلی
دست به سینه نگاش کردم
یه کش و قوسی به خودش داد و گفت : نترس
به خوامم نمی تونم! آقاتون برام مرخصی رد کردن
با تعجب نگاش کردم
چی کار کردن؟ 
از جاش بلند شد و اومد سمتم.
-
کله ی سحر زنگ زدن و وقتی فهمیدن حالتون خوب نیست، به بنده امر فرمودن مواظب شما باشم
داشت می رفت بیرون که ادامه داد :
در ضمن من یه یه ساعتی میرم بیرون. اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن.
و از اتاق رفت بیرون.
لبه ی تختم نشستم
گوشیمو از روی میز برداشتم و نگاش کردم.
اووف! واقعا ده تا میسکال بود! روشا .. روشا و.. باراد!
دستمو بردم سمت دکمه ی سبز که فشارش بدم ولی پشیمون شدم. نه ولش کن! باید مقاومت کنم! نباید بزارم بیشتر از این باهام بازی کنه!
اوووف! رفتم تو منو و از اونجا رفتم تو قسمت گیم و یکم بازی کردم حداقل اینجوری کمتر به یادش میوفتادم!! والا!


اوووف
حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم حتی بازی کردن!
به پنج دقیقه نرسیده گوشیم پرت کردم اونور.
از دیشب تاحالا هیچی نخورده بودم .
انگشتامو لایه موهام فرو بردم و نفسم با صدا بیرون دادم. اوووف
چرا من اینقدر بد بختم؟ 
به سقف اتاقم خیره شدم.
هنوزم نمی تونم باور کنم که باراد با من این کارو کرده، یعنی تمام این مدت داشته منو بازی می داده؟
آخه چرا ... چرا ...
یعنی تمام اون کار را کشک؟ واقعا؟ یعنی به همین راحتی تونست با قلبم بازی کنه؟ به همین راحتی با من بازی کنه و منو مثل یه عروسک پرت کنه اونور؟ ...
یعنی تمام این مدت نهال دوست داشته و فقط به خاطر رفع نیازش با من بوده؟..
آخه چرا چرا اون جعبه ی لعنتی رو نگه داشتی؟
اگه ازش بدت میومد پس چرا هنوز چیزایی که تورو به یادش میندازه رو نگه می داری؟
نه من که نمی تونم باور کنم.. 
صدای زنگ در بود که منو از فکر خارج کرد.
از جام بلند شدم و رفتم دم در. احتمالا دوباره این پسره چیزی جا گذاشته
با بی حوصلگی رفتم دم در. در باز کردم و به بیرون در نگاه کردم.
دستاش تو جیبش بود و ناراحت نگام کرد.
یهو انگار چیزی ته قلبم سوخت
باراد!
با صدای گرفته ای گفت : سلام سوگل، می تونم بیام تو؟
اولش خواستم بگم نه ولی یه چیزی ته قلبم مانعش شد. از جلوی در کنار رفتم. وارد خونه شد.
به محض اینکه از کنارم رد شد عطرش کل وجودم فرا گرفت. در بستم و پشت سرش راه افتادم. به سمت هال رفت و جلوی تلویزیون وایستاد. برگشت سمتم.
با لحن خشک و جدی گفت : من اومدم اینجا تا چیزی رو بهت بگم.... با توجه به اینکه تو دیشب انتخابت کردی و به جای اعتماد به من به حرفای نهال اعتماد کردی ، خواستم بدونی که تموم چیزی که ... 

یه نفس عمیق کشید و دوباره ادامه داد : تموم چیزی که بین ما بود تموم شده و اینم همون چیزی که اونو به اعتماد کردن به من ترجیح دادی.
و چک بابامو گرفت سمتم.
مغزم هنگ کرده بود.
الان چی شد؟ .. الان من باید چی کار کنم؟.. یعنی چی همه چی بین ما تموم شد؟
همین جوری مات و مبهوت نگاش کردم
دستمو گرفت و چک گذاشت توی دستم وسرشو آورد جلو و دم گوشم گفت : من دوست داشتم و از باتو بودن خوشحال بودم ولی حالا فهمیدم که تو لیاقتشو نداشتی!..
تو به خاطر چارتا حرف بی معنی و بدون مدرک منو به اون نهال فروختی . امیدوارم الان خوشحال باشی که مامانت نمیره زندون....

و ازم جدا شد و لحظه ای بعد صدای کوبیده شدن در اومد.
چک تو دستم فشردم
صدای مچاله شدنش می شنیدم.
خدایا من چی کار کردم؟...
چطور تونست باهام اینجوری رفتار کنه؟..
چطور تونست اینارو بهم بگه؟....
چرا حتی نذاشت بهش توضیح بدم؟ اونا فقط حرف نبود مدرک بود! خودم دیدم که گفت از زیر تختش بیاردشون! اگه دوسش نداشت چرا هنوز نگهشون داشته بود؟ چرا چرا چرا؟..
چک پرت کردم یه ور.
لعنت به همتون ....!! 
با تمام وجودم داد زدم.
دستمو بردم تو موهام و جیغ زدم : لعنت به تو ...! 
میز گرفتم و پرتش کردم یه ور دیگه که باعث شد ظرف شکلات خوری روش پرت بشه وبشکنه
دوباره فریاد زدم : لعنتیا.... 
آروم به دیوار تکیه دادم و لیز خوردم.
زانوهامو تو شکمم جمع کردم و سرمو گذاشتم روی زانوم
با صدای بلندی گریه می کردم.
آخه چرا هرکسی به خودش اجازه میده منو ناراحت کنه؟ چرا به خودش اجازه داد باهام اینجوری حرف بزنه؟
چرا به خودش اجازه داد غرورمو خورد کنه ؟ چرا ... چرا؟
مجسمه ی شیشه ای رو که روش خدا نوشته بود از کنارم – روی میز تلویزیون – برداشتم و بهش نگاه کردم.
خدا یا... چرا ؟ چـ.. را به خودش .. اجازه .. دا .. قلبم.. 
دیگه نتونستم ادامه بدم.
فقط به مجسمه خیره شدم
به اسمش. خدا! ... بیشتر و بیشتر فشارش دادم و یهو صدای خورد شدن مجسمه ی ظریف و شیشه ای اومد. اونقدر ظریف بود که به راحتی شکست
خورده شیشه ها روی زمین ریخت علاوه بر اون خونی که در اثر پاره کردن دستم توسط شیشه ها به وجود اومده بود قطره قطره به زمین می ریخت
دستمو باز کردم و جلوی صورتم گرفتم. آروم حرکتش دادم.
خون .. خون .. آروم سر خوردن و کم کم تا آرنجم قرمز شد.
نمی دونم چرا ولی احساس ضعف و سرگیجه کردم و لحظه ای بعد چشمام سیاهی رفتن
چند بار پلک زدم ولی اتفاقی نیوفتاد کم کم چشمام سنگین شدن و بعدش دنیا جلوی چشمام سیاه شد.


- ..
اگه بلایی سرش میومد چی کار می خواستی بکنی؟ 
صدای یه زن بود که از بالای سرم میومد.
فعلا که به خیر گذشت!
صدای یه مرد بود که جواب زن رو داد
یعنی چی به خیر گذشت؟؟
کم تو واون نهال این بیچاره رو اذیت کردین حالام... 
مرده با صدای بلندتری گفت : روشا تو یکی لطفا خفه شو
همون حقت اون دختره ی ایکپیریه
اینا چی میگن؟ الان دقیقا چی شده؟
چشمام اونقدر سنگین بودن که به سختی می تونستم بازش کنم.
یواش یواش بازشون کردم .
آخ...!
چشمام بستم. نور بدجوری چشمم می زد
سوگلی خوبی؟ 
صدای نگران روشا بود
با صدای که به زور بیرون میومد گفتم : من کجام؟ 
-
بیمارستان!
صدای خشن مرد بود.
چه اتفاقی افتاد؟ چی ..شد؟ 
روشا : هیچی عزیزم ! فقط یکم ضعف کردیو خون از دست دادی همین!
یهو بدون فکر کردن تنها اسمی که به فکرم رسید پرتش کردم بیرون.
-
باراد!
دستمو حرکت دادم. یهو بدجوری سوخت 
آی..! 
روشا : یواش یواش
منو دوباره به حالت اولم برگردوند.چشمامو کم کم باز کردم. سعی کردم به نور عادتشون بدم. سمت راستم نگاه کردم.
روشا؟
جونم عزیزم؟ 
-
درد دارم!
با حالت دستپاچه ای گفت : صبر کن صبر کن ! همین الان دکتر خبر می کنم!
دوباره چشمامو بستم. دلم نمی خواست بازشون کنم. انگار اینجوری بهتر بود!
صدای بسته شدن در اتاق اومد. هنوزم صدای نفسای یه نفر دیگه رو میشنیدم. با توجه به اینکه صدای مردونشو شنیده بودم آروم صداش زدم.
-
تیا؟
دستمو که سمتش بود حرکت دادم و دنبال دستش گشتم
دستشو که کنار تخت قرار داده بود پیدا کردم و فشردم.
-
پیشم بمون
و دوباره چشمام سنگین شد وبه خواب فرو رفتم .

نمی دونم دقیقا چه وقت گذشته بود از درد شدیدی که توی شکمم پیچیده بود چشمام باز کردم. همه جا تاریک بود. فقط یه نور کمی که از زیر در میومد وگرنه نور دیگه ای تو اتاق نبود حتی پرده هام کنار نبودن.
به سختی خودمو تکون دادم و رو تخت نشستم. یه پامو بیشتر کشیدم و دنبال دمپایی گشتم.
-
آه
یافتمش ! دمپاییمو پوشیدم و تو اون تاریکی کورمال کورمال دنبال سوراخ آویز سرم گشتم
دستمو محکم پانسمان کرده بودن برای همین به سختی تونستم خم و صافش کنم. دمپاییمو رو زمین می کشیدم .سرم پایین بود و داشتم به دنبال یخچال می گشتم
داشتم از گشنگی می مردم. دستمو یه متر جلوتر دراز کردم و به اینور و اونور می کشیدمش تا بالاخره دستم به جسم صافی خورد .
دستمو روی لاستیک بالای در گذاشتم ولی تا اومدم در بکشم سوزن سرم اذیتم کرد
آخ
خودمو نزدیک تر کردم به یخچال تا شاید بدون نیاز به خم کردن درشو باز کنم
ولی به هر حال که باید اون انگشتای لعنتی رو خم و راست می کردیکه .. باید یه فشار میاوردی که
آه! خوب من گشنمه!! 
یعنی کی امشب پیشم؟ صدای نفس کشیدنش میومد
آروم خودمو بهش از طریق صدای نفساش نزدیک کردم. دوباره دستمو کشیدم و دنبالش گشتم
دستمو از روی دسته ی مبل حرکت دادم .
موهاش ... پیشونیش و لپاش! پسره!
انگاشتامو صاف کردم و انگشت اشارمو کمی پایین تر آوردم وپشت سرهم فرو کردم تو لپش
تیا! .. تیا پاشو من گشنمه! تیا؟؟ 
-
هووووم؟
-
پاشو من گشنمه
از زدن به لپش دست کشیدم و یه قدم عقب رفتم.
صدای دشکای مبل نشون داد که بلند شده
با صدای گرفته ای که اصلا به صدای خودش شبیه نبود گفت :خوب چراغو روشن کن
و لحظه ای بعد اتاق روشن شد. سریع ساعدمو جلوی چشمم گرفتم.
آی!
آروم آروم پایینش آوردم.
کم کم چشمام به نور عادت کرد.
تیرداد دیدم که تا کمر توی یخچال.
ولی هیکلش اصلا شبیه تیرداد نبود.... صداش ... عطرش
یهو یه لحظه موندم
باراد؟؟ 
-
هوووم؟
بلند شد و به سمتم برگشت
تو دستش یه کیک شکلاتی بود
با موهای پریشون و چشمانی خمار بهم نگاه کرد.
تو.. تو .. من .. فکر کردم .. 
اومد سمتم و گفت : زیاد فکر نکن! همین یه ذره گلوکزیم که برات مونده هدر میره!
کیک گرفت سمتم
با تعجب ازش گرفتم
- :
بی ادب
با حرص رفتم رو تختم و سرم آویزون کردم بعدم بالشتو کمی بالا آوردم و بهش تکیه دادم
اینکه آدم اینقدر سوسول باشه خیلی بده نه؟ حالا چجوری بخورم؟
اون دست بریده رو که نمیشه خم کرد یعنی با اون سفتی که بستن نمی شه کاری کرد
این سوزنیم که یه ذره تکونش میده تو دست آدم فرو می ره.
کیک گذاشتم رو پام
با حسرت بهش نگاه کردم . اونم به من نگاه کرد
نترس عزیزم یه راهی پیدا می کنم بخورمت
صدای شکمم بلند شد! اووف
آخه من نمیدونم غیر این پسره کسی دیگه ای نبود؟؟
دل زدم به دریا و گفتم : باراد؟؟ 
-
هوووم؟ 
-
چیزه .. من .. من پوووف! میشه کمکم کنی این کیک بخورم؟؟
از جاش بلند شدم و اومد سمتم.


با حالتی کلافه گفت : بده من

بشقاب مظلومانه گرفتم سمتش.

رو صندلی کناریم نشست و چنگالو محکم فرو کرد تو کیک! و گرفت سمتم

دهنم باز کردم

عین چی چنگال فرو کرد تو حلقم

با دهن پر گفتم : هووو چته؟ 

یه جوری نگام کرد ، یه جوری نگام کرد که گفتم الان همون چنگال فرو می کنه تو چشمام

سریع کیکمو خوردم و دستمو دراز کردم گفتم : خوب اگه نمی خوای بدی بده خودم می خورم! دهنم زخم شد!

لازم نکرده!

عصبانی شدم

باراد چرا اینجوری رفتار می کنی؟ به جای اینکه به خاطر اون کارات معذرت به خوای تازه دوقورت و نیمتم باقیه! بشقابو کوبید روی میز فلزی کنار تختم

داد زد : من دوقورت و نیمم باقیه؟ من معذرت به خوام؟ نه خیر مثل اینکه شما اشتباه گرفتی! اونی که باید معذرت بخوای تویی نه من

میشه بپرسم چرا؟

-
خیلی پررویی!

و پشتشو کرد به من و رفت سمت مبل.

خودشو پرت کرد روی مبل و پتو رو تا کلش کشید بالا

با حرص از جام پاشدم و سرم که روی اعصابم بود بیرون کشیدم. یه دستمال گذاشتم روش تا خونش بند بیاد و فشار دادم

با عصبانیت رفتم سمتش

دستمال پرت کردم یه گوشه . محکم با دست سرمیم پتو رو از سرش کشیدم کنار. –

نه خیر تو مثل اینکه حالیت نیست... 

بهم نگاه کرد

اصلا می دونی چیه؟ اونی که باید معذرت بخواد تویی نه من آقا! .. 

اونوقت چرا؟ 

-
چرا؟ چرا؟!!! بخشید که عمه ی من رفته بود با نهال جونتون صد مدل عکس گرفته بود !! ببخشید که عمه ی من بود که وقتی داشتین همو بوس می کردین با دوربین از خودشون عکس گرفته بود! ببخشید که عمه ی من بود که هنوزم اون جعبه رو زیر تختش قایم کرده بود! شرمنده!! اگه دوسش نداشتی پس لزومی نداشت اونا رو هنوز نگه داری ... آره آقای محترم من حساسم! من حتی به چیزای کوچیکی مثل اینم حساسم! من نمی تونم با کسی زندگی کنم که تو فکرش یکی دیگست و فقط وفقط به خاطر برطرف.... پووووف!



نزدیکش شدم و گفتم : حالا فهمیدی چرا باید معذرت بخوای؟ 

رومو کردم اونور.

بدجوری به جوش اومده بودم.

لبه ی لباسم گرفت

صبر کن ببینم! .. عکس؟ جعبه؟ .. بشین مثل آدم توضیح بده ببینم

من لزومی برای تو.. 

لباسمو کشید منم نتونستم خودمو کنترل کنم و پرت شدم روی مبل.

دست بریدم و دست سرمیم درد گرفتن.

آی آی

با دست سرمیم دست بریدم تو دستم گرفتم تو شکمم جمعش کردم و خم شدم

چی شد؟ 

-
به لطف شما جر خورد

-
چی؟

تو دلم گفتم شلوار جنابعالی

دستم دیگه

ببینم

دستشو دراز کردسمت دستم. دستم کشیدم کنار.

سوگل لج نکن! شاید اتفاقی براش افتاده.

دستشو گذاشت روی ساعدم و به زور کشید سمت خودش. محکم ساعدمو گرفته بود. با اون یکی دستش دست جرواجر شدم انگولک کرد

آی..آی! یواش!

همینطور که داشت ور می رفت گفت : خوب حالا قضیه جعبه و عکس چیه؟ 



می خواستم بزنمشا



برو خودتو فیلم کن

دستمو فشار داد.

آی ..آی! یواش!! 

جدی گفتم

منم جدی بودم!

دستمو بیشتر فشار داد.

-
آی..آی ! باشه می گم... می گم!

فشار دستم کم کرد. شروع کردم از سیر تا پیاز قصه رو براش گفتن.

وقتی حرفام تموم شد گفتم : حالا می ذاری برم؟ 

ناراحت نگام کرد

نه نوبت منه که حالا حرف بزنم

نگاش کردم

سوگل دوست دارم اینو بدونی که اینایی که برام گفتی اصلا برام تازگی نداشت



چی؟؟ یعنی چی؟ با تعجب نگاش کردم.


همه ی اینارو خودم اونشب از زیر زبون نهال کشیدم بیرون... وقتی اومدم خونتون بیشتر به خاطر اینکه به حرفای اون اعتماد کردی از دستت عصبانی بودم وگرنه اون چک برای من ارزشی نداشت! حتی می خواستم خودم این پیشنهاد بهت بدم تا یه مدت به صورت نمایشی از هم جدا باشیم تا اون چک بگیری...



یعنی اگه یه ذره دیگه ادامه می داد چشمام از حدقه میفتاد بیرون

پس یعنی .. اون عکس .. جعبه.. 

بیشتر از یک سال که من اون جعبه رو برای نهال پس فرستادم ولی خوب حالا .. 

ولی خودم شنیدم گفت از زیر تختت بیارنش

وتوام باور کردی؟

چپ چپ نگام کرد.

سرمو به نشونه ی پشیمونی پایین گرفتم

باورم نمی شد من اینقدر ساده باشم!! یعنی به همین آسونی باور کردم! ای خاک تو سرم!! اون صداهه گفت : از کجا معلوم داره راست میگه ؟ شاید می خواد خودشو بی گناه جلوه بده

بهش نگاه کردم.

نچ! نه .. با اینکه با اخلاقاش زیاد آشنا نبودم ولی چشماش اونقدر ساده بودن که همه چیو می ریختن بیرون. از کنارم بلند شد و رفت. آخه چرا؟ چرا ؟ من اینقدر احمقم .. اَه لعنتی...! 

پاشو پاشو برو بخواب منم می خوام بخوابم!

مظلومانه نگاش کردم. اونم نگام کرد ولی بی احساس. بدجوری گند زده بودم. دیگه فکر نکنم منو ببخشه

هــــــــی!

با ناراحتی از جام بلند شدم ورفتم سمت تختم. چراغ خاموش کرد و تو جاش خوابید. ولی برعکس من اصلا خوابم نمیومد. فقط تو جام دراز کشیده بودم و داشتم بالای سرم نگاه می کردم. تنها چیزی که بهش فکر میکردم هیچی بود. ذهنم خالی خالی بود. یعنی خالیش کردم و نفهمیدم کی بود که خوابم برد. صبح با صدای تیرداد پاشدم.



سلام



به به خانوم خرسه

چه عجب از خواب زمستونی بیدار شدین!

اولین کاری که کردم دنبال باراد گشتم. ولی تو اتاق نبود.

حالت چطوره؟ 

- خوبم بد نیستم... کی دوباره سرم بهم زده؟

- ننه بزرگ من! خوب پرستار دیگه! .... پاشو پاشو خودتو لوس نکن! لباساتو بپوش بریم

پس سرم چی؟ 

- دیگه تهشه!! 

خوب روشا کسی نیست بیاد کمکم لباس بپوشم؟ 

- اَه اَه! آدمم اینقدر لوس؟؟ خوبه زخم شمشیر نخوردی! پاشو خودم تنت می کنم! مایه ی ننگ

تیا فکر نکن چون دستم بستس هر چی دلت می خواد می تونی بهم بگیا!! حواست جمع باشه تنها کافی یه لگد ، فقط یه لگد به یه جات بزنم تا جد اندر جدت بیان جلو چشمت

اوه اوه ! همون بگم یکی از دخترا بیاین

یکی از دخترا؟؟!!

آره دیگه دخترای بخش

دخترای بخش ؟

- همون شهناز و سارا ولیلا خودمون دیگه

شهناز و سارا ولیلا؟؟ 

- خوب میه چیه؟ به خدا دخترای خوبین! بگم بیان؟؟ 

- تیــــــــــا!! 

خیله خوب بابا خودم کمکت می کنم! دستا بالا

عزیزم ، بولیز که تن بچه ی چلاغت نمی کنی که! مانتو دهاتی!! 

اوا ببخشید من فکر کردم گونیه! خل و چل نکنه بالباس بیمارستان می خوای بیای؟ 

یه لبخند شیطونیم زد که بهش توپیدم : تیـــــــــرداد!! 

شهناز... شهی جون!

در باز کرد و رفت بیرون.

پسره ی پررو ! یکی از پرستارا وارد اتاقم شد وکمکم کرد لباسم تنم کنم. وقتی آماده شدم. از اتاق رفتم بیرون. تیرداد داشت با یکی از پرستارا که پشت پذیرش بود می گفت و می خندید. چپ چپ نگاش کردم.دستشو گرفتم و کشیدم

خوب لیلا جون سلام برسون! ... هوو چته!



دستم به حالات تو دهنی گرفتم و گفتم : تیا یه دونه می زنم بمیریا

آخه چرا؟؟ 

- خیر سرت اومدی بیمارستان منو ببری نه اینکه ل . ا. س بزنی اونم با کی!! پرستار بخش!! آخه من نمی دونم بهتر از اونا نبود؟؟ 

- عزیزم همینه که هست!حداقل بهتر از توام که هنوز شوهر نکرده شوهررو فراری بدم!

با عصبانیت گفتم : شوهر غلط کرده با تو!

و قدمامو تند تر کردم و محکم تر برداشتم. جفتتون برین به درک

سوگل

برنگشتم سمتش

با توام

ساکت

چیزی نشنیدم. برگشتم سمتش

این ماشین کوفتیت کجاست؟ 

به جلوش اشاره کرد و گفت : اینجا

عصبانی رفتم سمتش و گفتم : میمیری بگی؟

- خودت گفتی ساکت!

من غلط کردم! ایشه

در ماشین باز کردم و سوار شدم

ماشین حرکت داد

خیلی دوس داشتم راجب دیشب ازش سوال کنم که چرا باراد پیشم بود ولی حوصله نداشتم. شیشه رو کشیدم پایین. با خنکی به صورتم می خورد. چشمام بستم و سرمو به صندلی تکیه دادم


*********

سوگل؟ 

صدای تیرداد بود که از بغلم میومد

هان؟ 

-پاشو رسیدیم

چشمام باز کردم. در ماشن باز کردم و از ماشین پیاده شدم. کسل و ناراحت به سمت خونه حرکت کردم

حدود چهارهفته بود که نه خبری از باراد بود و نه خبری از خانوادش.
من که کل دیشب بیدار بودم و همش داشتم به خریتی که باعث این بدختیم شده بود فکر می کردم
تو این چهارهفته بیش تر از صد بار به باراد زنگ زده بودم تا ازش معذرت بخوام ولی هردفعه یا رد تماس می کرد وبعدش تلفنشو خاموش می کرد.
فقط گاهی وقتا از تیرداد دربارشون سوال می کردم.
اونم میگفت که من زیاد نمیبینمش و از این چیزا.. بالاخره به زور مامانم چشمام باز کردم و از تخت بیرون اومدم. مامانمم روز بعد از مرخص شدنم از بیمارستان برگشت
میلی به صبحونه نداشتم برای همین یه چایی خوردم و به سمت اتاقم روانه شدم.
وقتی به چهارجوب در رسیدم یه لحظه احساس کردم که چشمام سیاهی رفت و یه تلوتلو خوردم و نقش زمین شدم


با صدای زنگ تلفن که تو گوشم می پیچید چشمام باز کردم
رو تختم تو اتاقم بودم و مامان دیدم که از اتاق خارج شد
آروم بلند شدم و روی تخت نشستم
اصلا نفهمیدم چم شده بود! جدیدنا اصلا حال خوشی نداشتم
اِ! مامان بهوش اومدی؟ 
-
آره ، بلند شدم
حالت چطوره؟ 
-
خوبم فکر کنم یکم ظعف کردم، شیکمم قاروقور می کنه
خوب خدا رو شکر! پاشو یه آبی به دست و صورتت بکش و بیا برات یه نیمرو با روغن حیوونی بزنم جون بیای
ساعت چنده؟؟ 
-
ده
خوب خدا رو شکر زیاد بیهوش نبودم
از جام بلند شدم.
رفتم دستشویی و صورتم با آب خنک شستم. به خودم تو آیینه نگاه کردم
اووف! چقدر قیافم پژمرده شده بود!
این چهار هفته به اندازه ی چهارسال برام گذشت. چهارسال بدون باراد
اِه لعنت به من! احمق!
از دستشویی با حرص بیرون اومدم.
به سمت آشپزخونه رفتم .
به محض اینکه وارد آشپزخونه شدم ، بوی وحشتناکی به مشامم رسید.
بوی روغن حیوانی!
عجیب بود چون من اصلا به ابن بو حساسیت نداشتم ولی نفهمیدم چی شد که یهو حالت تهوع بهم دست و خودم با بیشترین سرعتی که می تونستم به دستشویی رسوندم و بالا آوردم
-
اوا! مادر چی شد؟ تو چرا اینجوری شدی؟ نکنه مریض شدی؟ برم به داداشت بگم بیاد بریم دکتر
یه نفس عمیق کشیدم.
وای خدایا! من چم شده
بلند شدم و دستمو بردم زیر شیر و چند بار پرشون کردم و آب قرقره کردم. یه ذرم آب خوردم. شیر آب بستم. به خودم تو آیینه نگاه کردم. پوووف
از دستشویی بیرون اومدم.
داشتم آروم آروم به سمت هال می رفتم که چشمم به تقویم روی آشپزخونه افتاد.
امروز چندمه؟ 
یه لحظه دلم هری ریخت! پونزده اسفند؟؟ 
بیشتر از سه هفتس که از تاریخ عادت ماهانم گذشته ولی من .. من ...! 
وای نه یعنی امکان نداره!
ضعف .. قش .. حالت تهوع.. عقب افتادم تاریخ .. نکنه نکنه من حاملم؟؟ 
دستم به لبه ی اپن گرفتم. ترس سراسر وجودم گرفته بود
وای اگه باشم چی؟ .. چرا الان؟ الان ؟؟؟ نه نباید بی خودی شلوغش کنم! یه بیماری سادیت مطمئنا!! ولی اگه ..
-
زنگ زدم به داداشت گفت الان خودشو می رسونه! تو خوبی؟
-
آره ... میشه یه لقمه نون بدی بهم؟ 
-
آره حتما!

**********************************************

از روی تخت بلند شدم.
دکمه های مانتومو بستم.
نیرداد : خوب آقای دکتر حال این خواهر ما چطوره؟
-
مشکل خاصی ندارن فقط اگه اجازه بدین یه آزمایش خون بدن دیگه راحت می تونن برن خونه!
آزمایش؟ آزمایش برای چی؟ 
-
اجازه بدین جواب این سوال بعد از آزمایش بدم خدمتتون
باشه مشکلی نیست
پس لطف کنین تشریف ببرین آزمایشگاه طبقه ی اول . هر وقت جواب حاظر شد در خدمتتونم
مرسی.. خیلی ممنون
و از اتاق رفتیم بیرون.
آزمایش برای چی؟ 
داشتیم می رفتیم سمت آسانسور
با دلهره گفتم : فکر کنم بدونم برای چی!
منتظر نگام کرد.
سرمو گرفتم پایین و با صدای آرومی گفتم : فکر کنم.. حاملم!
چــــی؟
اونقدر بلند گفت که همه سرا به سمتمون برگشت.
سرجاش وایستاد و بهم نگاه کرد.
بازوشو گرفتم و کشیدم.
داد نزن!
با صدای آروم تری گفت: یعنی چی که حاملم؟ چجوری؟ از تو هوا که نمیشه! نکنه..؟ 
-
ای زهرمار! په نه از طریق ارتباط ذهنی
سوگل شیطون شدیا! همین اول کاری ...
دکمه ی آسانسور زدم
ببند اونو! تا نبستمش

با هزاران بدبختی که بود اون آزمایش کوفتی رو دادم. پرستارم گفت که دو روز دیگه آماده میشه.

تو ماشین:
دست به سینه نشسته بودم و سرم به شیشه ی سرد ماشین تکیه داده بودم
اوووه! حالا چته! الان باید خوشحال باشی عزیز دایی داره میاد
عزیز دایی!! هه
تیرداد اذیتم نکن حوصله ندارم! فعلا که چیزی معلوم نیست!
سوگل؟ چته دختر؟؟ 
به شیشه ی بارونی روبه روم نگاه کردم.
قطرات بارون با هر اصراری که بود می خواستن خودشونو داخل ماشین کنن.
-
تیرداد تو مثل اینکه هنوز نفهمیدی توی چه بدبختی گیر افتادم! این بچه ... ناخواستس! من اصلا آمادگیشو ندارم! مخصوصا الان... الان که اون فلفلی به خونم تشنست! کافی فقط بفهمه که از پسرش باردارم اونوقت تمام تلاششو می کنه که این بچرو ازم بگیره که مبادا وضعیت مالیشون خراب شه... واقعا نمی دونم چی کار کنم
هیچی! کاری نمی خواد بکنی که! فقط کافی نه ماه صبر کنی
صدام بردم بالاتر : تو مثل اینکه نفهمیدی من چی میگم! می گم این فلفلی به خون من تشنست! مخصوصا الان که احتمال زیادی هست باردار باشم
می خوای چی کار کنی؟ هان؟ اومدیم واقعا باردار بودی؟ بعدش چی؟ نکنه می خوای این طفل معصوم بکشی؟ هان؟ 
سکوت کردم
با بغض گفتم: نمی دونم
دوباره سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمام بستم
دست تیرداد توی دستم گره خورد.
اصلا نگران نباش ، هیچ کس نمی تونه اذیتت کنه.. هیچکس! بهت قول می دم. حالام چشماتو ببند و بخواب
نه .. اونجوری بدخواب میشم! فوقش تا خونه بیدار می مونم
نگران نباش! فوقش امشب یه کول کردن میوفتم دیگه
واقعا؟ پس اوکی
من حاضرم تو کی؟ 
سرم تکیه دادم به صندلی و چشمام بستم

از تکون هایی که میخوردم و حالتی که داشتم فهمیدم تو بغل تیردادم. خودمو بیشتر بهش چشبوندم
دستمو گذاشتم رو قفسه ی سینش. آروم آروم حرکتش داد و همینطور که روی سینش می کشیدم ، به سمت بالا حرکتش دادم و دور گردنش انداختم.
اونم دستاشو که دورم بود یه تکونی داد که باعث شد بیام بالاتر.صورتمو فرو کردم تو قفسه ی سینش.
لباسشو بو کردم
اوووووم
یه لحظه وایسا!
چشمام به سرعت باز کردم. سرمو آوردم بالا.
خودمو تکون دادم .تعادلش بهم خورد و منو سریع گذاشت زمین
رو پاهام وایستادم
به صورت گرفته وناراحتش که تو اون تاریکی اتاق معلوم بود نگاه کردم. چجوری ؟؟ 
-
تو..تو . اینجا! من .. بغل؟ تیرداد؟؟ 
-
دم خونه دیدمتون. چون تیرداد خسته بود پیشنهاد داد من بیارمت بالا.
وای نکنه بهش گفته باشه!!.. پسره ی احمق!!




چشمام ریز کردم
برای چی اومدی اینجا؟؟
از لحنم جا خورد. ولی خودشو کنترل کرد و گفت : بشین کارت دارم
در واقع حرف نمی زد دستور می داد
چراغ روشن کردم و برگشتم سمتش
ته ریشی که درآورده بود باعث شده بود چهرش پیرتر به نظر بیاد.
آروم روی تخت نشست. منم رفتم و کنارش نشستم.یعنی چی می خواست بهم بگه؟؟ 
-
ببین سوگل .. دوست ندارم مقدمه چینی کنم.. 
خیلی سرد و بی روح ادامه داد: اومدم اینجا تا اینو بهت بدم
و یه کارت نقره ای رنگ گرفت طرفم
ازش گرفتم.
با استرس بازش کردم.
وای نه خدایا! یه لحظه انگار زیر پام خالی شد. کارت عروسی بود. عروسی باراد و نهال! باورم نمی شد یعنی چطور ممکنه؟ چطور همچین چیزی امکان داره؟؟
اشکم کنترل کردم و گفتم : قرار محضر طلاق کیه؟
هم من و هم اون از چیزی که گفتم تعجب کردم.
نمی دونم چرا همچین چیزی گفتم
فردا
چـــی فردا؟!!
نه نمی خوام به این زودی! نکن با من اینکار
از روی تخت بلند شد
داشت می رفت به سمت در تا از پیشم بره. چشمام بستم.
می خوام برای آخرین بار شانسمو امتحان کنم.
با صدای لرزونی گفتم : باراد؟
حس کردم وایستاد
چشمام باز کردم. پشتش به من بود. از جام بلند شدم و به طرفش رفتم
یه نفس عمیق کشیدم و دستامو از لایه بازوهاش رد کردم و دورش حلقه کردم
نرو! پیشم بمون! پیش من و ... 
به دون اینکه بزاره جملمو تموم کنم دستامو از دورش باز کرد. برگشت سمتم
فردا ساعت چهار منتظر باش میام
و لحظه ای بعد اتاق ترک کرد
تو دلم فریاد زدم: بــــــــــــــــــاراد! این کار باهام نکن! به خاطر من و بچت!! ولی دیگه خبری از باراد نبود. من بودم و یه در باز جلوم. روی زانوهام نشستم به جلوم خیره شدم. چشمام بستم
سوگل؟؟!! 
صدای مضطربتیرداد بود. کمکم کرد بلند شم
تیرداد می خوام تنها باشم!!
ولی اما..!
داد زدم : می خوام تنها باشم لعنتی
با چشمای گریون نگاش کردم. بهم خیره شد
باشه
یه لحظه از رفتارم پشیمون شدم. دستشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم. خودمو پرت کردم تو بغلش. محکم بغلش کردم و زار زار گریه کردم...

************************************************** **************** 
فردا وقتی از محضر برگشتم اصلا حالم خوش نبود.
هنوزم نمی دونم چطوری راضی شدم! ولی هیچ وقت قیافه ی خندان فلفلی رو یادم نمیره. قیافه ی بارادم افسرده بود. فقط ما سه نفر بودیم البته به علاوه ی تیرداد و نهال!
یه چیزی ته دلم می گفت که به زور پدرش داره این کار می کنه.
وقتی از دفترخونه اومدم بیرون حس کردم خیلی تنهام تنها!
شاید اگه سوگند پیشم بود الان دلداریم میداد. فقط اون بود که می تونست کمکم کنه.
کل این دوروز عین برج زهرمار شده بودم! هیچ کس تو فاصله ی یه متریم نمیومد! قیافمم عین این انسان های اولیه شده بود. تو کل این دوروز کمتر از دوساعت خوابیدم و همش تو دلم دعا می کردم که جواب آزمایشم منفی باشه! مخصوصا حالا! حالا که باراد و نهال دارن باهم ازدواج می کنن
بالاخره روز موعود فرا سید. رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم به گذشته ها فکر می کردم. تقه ای به در اتاقم خورد. در باز شد
ا! سوگل تو که هنوز آماده نیستی
الان میام! یکم بهم فرصت بده
بدون حرفی از اتاق رفت بیرون. از جام بلند شدم. یه شلوار مشکی ورزشی و یه مانتو ساده سورمه ای همراه با یه شال مشگی پوشیدم. از اتاق رفتم بیرون.

***************************
وارد مطب دکتر شدیم
سلام
سلام بفرمائید
دل تو دلم نبود
تیرداد : خوب آقای دکتر همونجور که گفتین اینم جواب آزمایش
بله! خواهش می کنم
و با دستاش به صندلی اشاره کرد. من و تیا کنار هم نشستیم. دستاش گرفتم. بیش تر از هر لحظه ی زندگیم استرس داشتم
خوب ... اینم که درست .. ابنم که هیچی ... بله!
برگه رو گذاشت رو میز. با دلهره نگاش کردم
همونطور که حدس می زدم ! .. 
مکث کرد.
-
تبریک می گم خانوم شما باردارین
وای! نه! یعنی الان چی شد؟ ما چی میشیم؟ من چی کار کنم
مات و مبهوت نگاش کردم. با یه بشکن تیرداد جلو صورتم به خودم اومدم
هان؟ .. چی ؟
-
عرض کردم مبارک باشه ! شما باردارین
شوخی می کنین دیگه نه؟ 
دکتر با تعجب بهم نگاه کرد
تیرداد از جاش بلند شد و منم بلند کرد
به خودتون نگیرین آقای دکتر ! خواهرم هنوز تو شوک مادر شدن

****************
به هر بدبختی که بود خودمو به خونه رسوندم و اولین کاری که کردم رفتم تو اتاقم و در بستم و خودمو پرت کردم روی تخت. بعدم شروع کردم به گریه کردن اونقدر گریه کردم که نفهمیدم کی چشمام سنگین شد و خوابم برد....


تاریخ عروسی نهال و باراد یه ماه دیکه بود

عروسی! چیزی که خیلی دلم می خواست یه روز داشته باشم. ولی تنها چیزی که شد یه صیغه ی محریمت بود بدون هیچ ساز و تبلی

روز و شب برام فرقی نداشت

نه یه غذای درست و درمون می خوردم و نه با کسی حرف می زدم.

تنها کارم شده بود نشستن روی سکوی دم پنجره اتاق تیرداد و نگاه کردن به بیرون.

یه روز که دم پنجره نشسته بودم تیرداد وارد اتاق شد

آبجی گلم چطوره؟ 

عکس العملی نشون ندادم.

سرم به شیشه چسبونده بودم.به دیوار کنارم تکیه داد

گفت : میگم اینقدر به اون شیشه نچسبون اون سر واموندتو! آخرش ضربه مغزی میشیا

چی؟ 

-
چه ربطی داشت؟؟ 

-
ربطش این بود که تو بالاخره اون دهنت باز کردی و چهار کلام با من دلداه حرف زدی

-
تیا اذیتم نکن.. 

با دهن کجی گفت : تیا اذیتم نکن حال ندارم! جمع کن خودتو بابا! به فکر اون .. 

حرفشو خورد. چون با ناراحتی نگاش کردم

اَه! اصلا به من چه! اومدم بگم فردا داریم میریم سفر آماده شو

من نمیام

انگشتشو به حالت تهدید گرفت جلوی صورتم : سوگل بس کن دیگه! دو هفته گذشته! .. اصلا می دونی چیه؟ یا با پای خودت میای! یا میندازمت تو گونی! فهمیدی؟

از جام بلند شدم. : من نمیام! همین که گفتم.

داشتم می رفتم به سمت در که از پشت لباسم گرفت و کشید. من آروم انداخت زمین

نه ... تیا نکن .. نکن .. باشه میام میام! ولم کن

چشمام که از شدت خنده ازش اشک میومد باز کردم.

باراد؟؟

چشمام دوباره بستم

تیرداد خواهرت...!! 

مامان بود که سراسیمه وارد اتاق شده بود. دوباره چشمام باز کردم. وای خدا! یه لحظه فکر کردم باراد دیدم. جفتمون به مامان نگاه کردیم

چی کار می کردین شما دوتا

هیچی مامان جان این سوگل یکم پررو بازی درآورد منم قلقلکش دادم

وای ترسیدم! راستی مادر فردا با داداشت می ری دیگه نه؟ 

تیرداد منو خبیثانه نگاه کرد

بله مامان جون خیالتون راحت

خوب الهی من قربونتون برم ! شما دوتام برین بخوابین فردا عازمین

پس مامان شما چی؟ 

-
منم داییت زنگ رد و گفت واسه آخر هفته اینجا کار داره داره میاد. نگران نباشین داییتون هست

بعدم از اتاق رفت بیرون

تیرداد می خواست منو ببره ویلای یکی از دوستاش. ولی نمی گفت کجا. می گفت مطمئنا دوسش خواهی داشن و لباس گرم بردار.



وسایلمو که جمع کردم رفتم روی تختم و دراز کشیدم.

اصلا حوصله ی این سفر نداشتم ولی نمیدونم چرا قبول کردم

به پهلو خوابیده بودم. چشمامم بسته بود. فکر کنم نیمه های شب بود که دستی دورم حلقه شد.

اولش نفهمیدم چه خبره

شاد و شنگول رومو کردم به طرفش.دستمو گذاشتم روی صورتش و نازش کردم

باراد؟

-
هووم

فکر نمی کردم بیای

خودمو بیشتر بهش نزدیک کردم و فاصله ی صورتمو باهاش کم کردم وقتی سرمو بردم جلو یهو دیدم یه صدایی گفت : سوگل جون اونجا بینیم لبم پایین تر

یهو عین جن گرفته ها از جام پریدم.



جیغ زدم: تیرداد ! تو اینجا چه غلطی می کنی

صدای خندش بلند شد

سریع از جام پریدم و چراغ روشن کردم. با این که نور چشمم می زد ولی به سختی به ساعت نگاه کردم. دوازده

آی سوگل اون چراغ خاموش کن

نمی خوام خیلی بیشوری! عوضی

وای سوگل! فکر کن به جای لب طرف دماغشو ببوسی! هاهاها

-
خیلی کصافطی! اگه واقعا بوست می کردم چی؟ 

-
هیچی مگه قرار چی بشه؟ 

-
خیلی بیشوری! گمشو برو بیرون! اصلا برای چی اومدی؟ 

-
خوب چی کار کنم؟ نمی تونم به دایی بگم که تورو برو پیش سوگل بخواب

مگه اومده؟ 

-
بله

پشتشو کرد به من. چراغ خاموش کردم و رفتم کنارش خوابیدم. به محض اینکه خوابیدم بغلم کرد

نکن! .. نکن!

ولی عین چی چسبیده بود بهم

اَه! بمیری

چشمام بستم که بخوابم یهو شروع کرد با دستش به ضرب گرفتن روی شکمم

نزن تو سر بچم! منگول میشه

خندید

بخواب بابا! حالت خوش نیست!





تو جاده :



شیشه رو آروم دادم پایین

نمی دونستم کجا میریم. تنها چیزی که جلوم بود یه جاده ی خلوت و پر از برف. انگار داشتیم به سمت دامنه های برفی کوه میرفتیم. سرم کردم بیرون و به خیلی بالاتر نگاه کردم. تلکابین

خوب پس زیاد برهوت نیست.

می تونم بگم ما زیر تلکابین بودیم

تیرداد نگه داشت

به اطرافم نگاه کردم. یه خونه چوبی دو طبقه. دور تا دورش جنگل بود

خوب بپر پایین آبجی خانوم

از ماشین پیاده شدم. تا مچ پا تو برف بودم

اینجا کجاست؟ 

-
خونه ی یکی از دوستان!

در خونه باز شد.

یه مرد با یه بافتنی سفید وشلوار لی بیرون اومد

به به ! عمو سیا چطوری؟ سیرداد دیگه خبری نیست ازتا

اولا سلام! دوما زهر مار سیرداد! تیرداد

بابا حالا چه فرقی می کنه! سیر داد یا تیر داد مهم اینه که نون نداد! ها ها

-
زهر مار

عمو معرفی نمی کنه

مگه تو می ذاری! خواهرم سوگل

با هاش دست دادم. تیرداد سرشو انداخت تو وارد شد

ای بابا! سوگل خانوم ببخشید! این آب داد اصلا تربیت سرش نمیشه که! پرهام هستن همکار برادرتون

بله خوش وقتم

بفرمائید بفربمائید داخل

-
مرسی ممنون

خونه ی گرمی بود از همه لحاظ . دیدم همه وایستادن تیرداد داره با همه سلام میکنه

اوا توروخدا بفرمائید! بشینید! اا! اومدی که بیا اینجا به همه معرفیت کنم

به سمتش رفتم.

دوستان خواهرم سوگل! سوگل دوستان!.

وای ! نه 

یهو قلبم شروع به تند تپیدن کرد. تمام وجودم به لرزه افتاد

باراد!!! و مهم تر نهال!! یا ابرفضل

زیر لب گغنم : تیرداد فاتحت خوندست

مقاوم باش.

چی چیو مقاوم باش!!

دستم دراز کردم و تک تک به همشون منو معرفی کرد.

ایشون رعنان... مریم خانوم .. دایی نوید ( پیر نیستا! تیا بهش می گفت دایی)و.. عمو باراد وزنش.

منم نامردی نکردم. دستم دراز کردم و گفتم : سلام خوشوقتم! سوگل هستم

با تعجب بهم نگاه کرد. دستشو دراز کرد و دست داد. و بدون هیچ حرف دیگه عقب گرد کردم

خوب اگه اجازه بدین ما بریم وسایلو بیاریم

دست تیرداد گرفتم و کشیدم

دم صندوق ماشین که بودم گفتم : تیرداد یعنی من تورو کشتمت

یهو عصبانی شد و گفت : ا سوگل ! یعنی چی؟ تا کی می خوای ازش فرار کنی؟ اینم یه واقعیت تو زندگیت دیگه! بخوای نخوای باید قبولش کنی! بسه دیگه! به جای این کارا پاشو شوهرتو به دست بیار! نشستی یه گوشه به شیشه زل زدی! اگه عاقل باشی الان باید عین بختک به این فرصت بچسبی! آدم باش دیگه

و بدون حرف دیگه ساک و برداشت و رفت.


یه لحظه انگار از خواب بیدار شده باشم
با خودم گفتم : راست می گه! اگه دوسش دارم نباید یزارم از دستم بره! پس بهتره یه کاری کنم
در ماشین بستم و وارد خونه شدم.
رعنا که زن مهربونی بهش می خورد باشه. سمتم اومد و گفت : عزیزم! دادشت تو اون اتاقه توام برو پیشش وتا لباساتونو عوض کنین میز نهار می چینیم
باشه مرسی
با لبخند وارد اتاق شدم. تیرداد داشت تو ساک دنبال چیزی می گشت. برگشت و یه نگاه چپ چپی بهم کرد.
خودمو لوس کردم.
تیرداد؟
جوابی نداد. رفتم جلوتر .
تیرداد جونم؟ 
عکس العملی نشون نداد.
صاف شد و روشو کرد اونور. سر راه بازوشو گرفتم .
رفتم جلوشو و گفتم : دلت میاد با منو بچم گهر کنی؟ 
لبم آویزون کردم.
نگاه لوسم انداختم تو چشماش
می دونی الان شبیه کی شدی؟ 
-
کـــــــــــــی؟ 
-
خر شرک! هاه هاه هاه
زهرمـــار! تربیت نداری که! می خوام صد سال سیا نبخشیم! بیشور!
از سر راش کنار رفتم و لباسام عوض کردم . یه بافتنی یقه اسکی قهوه ای به همراه شلوار لی.موهامم با ریختم دو طرفم و از اتاق رفتم بیرون.
داشتن میز غذا رو می چیدن انگار منتظر ما بودن. نهال داشت کمکشون می کرد و بارادم کنار بقیه آقایون نشسته بود و داشتن صحبت می کردن. رفتم پیش بقیه خانومها و کمکشون کردم تا میز بچینن. وقتی میز حاضر شد با یه بفرمایید همه اومدن سمت سفره
هرکی یه وری نشست و جلوی منم نهال بود و جالبیش این بود که باراد کنارم نشسته بود. غذا ها ماکارونی و قرمه سبزی بود. دوتا غذای خوشمزه منم که گشنه
بشقاب اول ماکارونی کشیدم. همه بعد از تموم کردن بشقاب اولشون کنار کشیدمن و سالاد خوردن و لی من بشقاب دومم رو قرمه سبزی کشیدم.
همینطور که با ولع می خوردم نهال با تمسخر گفت: سوگل جون ماشاالله با این هیکل ظریفت خوب میخوریا!! 
دست از غذا خوردن کشیدم و بهش نگاه کردم. اا! پس اینجوریاست
آخه میدونی عزیزم این یه ماهه خیلی اشتهام زیاد شده. نمی دونم چرا فکر کنم مربوط به دوره ای که توش هستم باشه
عکس العملی نشون نداد.
نهال یه لیوان دوغ برای خودش ریخت . فکر کنم فکر کرد دوره ای که مربوط به جدا شدن باراد از من
رعنا : چه دوره ای؟ البته اگه اشکال نداره؟ 
با بدجنسی گفتم : نه عزیزم چه اشکالی! دوره ی حاملگیم دیگه!
یهو نهال دوغی رو داشت می خورد پرید تو گلوش
نگاه خیره ی باراد روم حس کرد.
نهال با سرفه گفت : چی؟ 
-
حاملگی عزیزم
پرهام :به به آقا مبارک! نگفته بودی عمو تیا خواهرت تو راهی داره! چشم و دلتون روشن!
تیرداد : مرسی پری جون
مریم : سوگل جون چند ماهته ؟ 
-
تقریبا یه ماه
نوید: حالا این پدر خوشبخت کی هست؟ کجاست؟ 
مریم یه سقلمه ای بهش زد. با یه لبخند یه نیم نگاهی به باراد کردم. داشت حیرون منو نگاه می کرد. – تیرداد : رفته گل بچینه
از کجا؟ 
-
از سر قبرش
نصفه ی غذامو رها کردم و از سر سفره پاشدم
دستتون درد نکنه! عالی بود
کجا عزیزم؟ 
-
مرسی سیر شدم
مطمئن؟ 
-
بله حتما
بشقابمو برداشتم و رفتم سمت سینک
آب باز کردم تا بشورمش که یهو رعنا گفت : عزیزم مگه من میذارم تو با این وضعت ظرف بشوری؟ 
-
هنوز که اتفاقی نیوفتاده
به هرحال نمیشه
این چه حرفیه .. 
همین که گفتم! صابخونه منم منم می گم نه
انقدر اصرار کردم که بالاخره گذاشت. وقتی رفت ظرفشویی باز کردم و مشغول شدم. تو فکر و خیال بودم که یکی از بغلم گفت : باید بهم میگفتی
بغلم نگاه کردم. داشت کنارم ظرف می شست
با بی احساسی تمام گفتم : چه فرقی برای تو میکرد؟ تو که انتخابت کردی
اگه بهم گفته بود الان همه چی فرق میکرد
پشتمو دید زدم. وقتی دیدم همه مشغول جمع کردن سفرن گفتم : خواستم همون شبی که اومدی! ولی خودت نذاشتی. نذاشتی .. پیشم برنگشتی.. ازت خواستم ولی قبول نکردی .. به خاطرت تمام غرورمو زیر پام گذاشتم .. آخه مگه یه اشتباه کوچولو چقدر مجازات داره؟ آره من من احمق اشتباه کردم.. و به خاطرش تمام این چهار هفته رو تاوان دادم. تاوان از دست دادن تو. اما تو چی کار کردی؟ تو حتی برای بخشیدن من تلاش نکردی


خواست چیزی بگه که تیرداد اومد به سمتم
سوگل می خوای کمکت کنم
بدون هیچ حرفی رفتم کنار. تیرداد رفت جام. آشپزخونه رو ترک کردم و به سمت اتاق راه افتادم. در بستم و از توی کمد دیواری رخت خواب برای خودم پهن کردم. زیر پتو رفتم. جدیدنا خیلی زود می خوابیدم و دیر پا میشدم. تو دلم گفتم صبر کن نهال جون! حالا حالا ها باهم کار داریم
و به دو دقیقه نکشید که خوابم برد


***************** 
چشمام آروم باز کردم. همه جا چقدر تاریک بود. کور کورانه دستم دراز کردم و به دنبال گوشیم گشتم
هفت
نور گوشیم گرفتم کنارم یه رخت خواب دیگه پهن بود. جای تیرداد از جام پاشدم و با نور گوشی جلومو روشن کردم. وقتی به در رسیدم دستمو بردم سمت کلید برق و فشارش دادم ولی روشن نشد احتمالا برقا رفته. حدود سه ساعتی بود که خوابیده بودم. به محض اینکه در اتاق باز کردم، صدای گوشیم در اومد و گوشیم خاموش شد. اَه! لعنتی! پس چرا هیچکی نبود؟ یا شایدم خواب بودن. هال و آشپزخونم که بدتر! انگار تو غار باشی
حالا تو این بین دستشویی از کجا پیدا کنم؟ 
نمی دونم پام به چی چی گیر کرد که نزدیک بود با کله برم تو زمین که یکی منو گرفت. پس خدارو شکر بیدارن
مرسی
یه بوی آشنایی میومد
-
تو کی؟ 
جوابی نیومد
یهو صدایی زیر گوشم گفت : به بابایی سلام کن
ا پس شمایین! بابایی! هان؟ وایسا تا بهت نشون بدم
میشه دست از سرم بردارین؟ 
-
نخیر نمیشه
منو محکم تو بغلش گرفت
سینمو به بالا به سمت عقب کشیدم : چی کار میکنی؟ ولم.. کن
چی نمی تونم بچمو بغل کنم؟ 
-
ای بچت بخوره تو سرت! می خوام صد سال .. 
دم گوشم گفت : هیـــــــــس! می شنوه! ناراحت میشه


این چرا اینجوری شده؟ تمام موهای بدنم سیخ شده بود. دل تو دلم نبود. یک دفعه احساس کردم که چقدر بهش نیاز دارم. قلبم بوم بوم می زد
اینو باید همون موقع که نهال به من ترجیح دادی فکرشو می کردی
دوباره دم گوشم گفت : من هیچوقت هیچکی رو به تو ترجیح ندادم. اگه زور اون پیر خرفت نبود هیوقت نگاشم نمی کردم... 
یه چیزی بگو که باورم شه
می خوای بخوای نمی خوای نخوای
پس ولم کن
نه نه نه! این یکی رو شرمندم. تا وقتی نذاری بچم بوس کنم نمیشه
اَه اصلا به من چه هر غلطی میخوای ... 
نذاشت ادامه بدم.


چشمام همینجوری گرد موند . بابا من فکر کردم شوخی می کنه نمی دونستم واقعیه که!

خودمو ازش جدا کردم و آروم خوابوندم تو گوشش! با اینکه تاریک بود ولی می تونستم تعجب ببینم.

دفعه ی آخرت باشه که.. 

وای اگه یکی بفهمه چی؟

دستمو گذاشتم رو شونش و خواستم که خودمو ازش جدا کنم ولی مگه زورم بهش میرسید؟؟



تو گوشش گفتم : اگه ولم نکنی جیغ میزنما

هر .. چی .. می خوای .. جیغ .. بزن. . کسی خونه .. نیست

پس بگو آقا چرا اینقدر دل و جرئت پیدا کرده. صدای ماشین اومد. خودشو ازم جدا کرد

با پوزخند گفتم : اوه ! چی شد نکنه می ترسی کسی بفهمه منو ب*و*س کردی؟ نترس به کسی نمی گم

و سعی کردم خودمو ازش جدا کنم. منو محکم تر چسبید

اِ! چی کار میکنی؟ .. ولم کن..! 

من از هیچکی نمی ترسم. و همین طوری می مونی تا بهت ثابت شه

خیله خوب .. بابا فهمیدم ولم کن

در خونه باز شد

وقتی دیدم ولم نمی کنه برای اینکه سه نشه با تمام زورم خودمو تکون دادم ولی مگه ولم می کرد!!

باراد؟ 

صدای نهال بود

وای نخیر مثل اینکه نمیشه! باید یه کاری کنم.پاشو محکم لگد کردم
آ خ!
چی شد؟ 
سریع و بدون صدا دویدم به سمت اتاق. در بستم و خودمو پرت کردم توی جام. قلبم تند تند می زد.
در اتاق باز شد
سوگل؟ 
پتو رو کشیدم پایین. تو اون تاریکی چهرش معلوم نبود.
بله؟ 
-
بیداری؟ 
-
آره داداشی! خیلی وقته
پس پاشو بیا
میشه وایسی تا بیام؟ 
-
بیا اینجام
از جام بلند شدم و رفتم به سمتش. دستشو لمس کردم و گرفتم.
کجا رفته بودین؟ 
-
بیرون
پس چرا منو نبردی؟
-
جا نبود
مطمئنی دلیلش همین بود؟
اون که فهمیده بود چی می گم گفت : خوشم میاد خوب می فهمی
ولی نباید اینکار می کردی!
-
یعنی بهت خوش نگذشت؟ - تو از کجا میدونی؟ 
پرهام - بربری داد جلو در واینسا سدمعبر کردی
ای بربری داد و زهرمار! پریــــــــــی جون
آقا یکی انصافی بره این بروبه راه کنه! جون جدتون
من میرم
تیرداد بود که گفت
منم میام
باشه برو لباس گرم بپوش و بیا.
رفتم سریع یه کاپشن گرم پوشیدم و رفتم بیرون.
تیا؟ 
-
اینجام.
صداش از پشت درختا میومد.
مستقیم بیا سمت راست.
داشتم می رفتم که یهو یکی از پشت گرفتتم
اَاَ
ببخشید ترسیدی میشه یه دقیقه باهام بیای؟
صدای نهال بود که میومد.
یه دلشوره ی عجیبی تو دلم بود. می گفت نرو. ولی بدون اینکه بخوام چیزی بگم منو کشوند.
گهگاهی به یکی از شاخه ها برخورد می کردم. حس کردم خیلی دور شدم از خونه. دلشورم زیادتر شد
نهال کجا میریم؟ 
جوابی نداد
بلند تر پرسیدم : نهال کجا میری؟ 
دستم کشیدم وایستاد و از جلوم نا پدید شد
نهال؟ .. نهال؟ 
جوابی نیومد. من اینجا رو نمیشناسم که
ترس تمام وجودمو برداشته بود.
آخه من چه گناهی کردم.
بلند تر داد ردم : کسی اینجا صدامو می شنوه؟ 
عقب عقب رفتم
یه لحظه زیر پاشنه ی پام خالی شد. وایستادم
نزدیک بود تعادلم بهم بخوره. برگشتم
خدایا اینجا کجاست؟
روشنایی ماه تنها بخشی از صحنه ی روبه رو مو نشون میداد.دره ای که تماما پوشیده از برف بود . درختان کاج سرتاسرشو پوشونده بودن صدای زوزه ی شغال ها .. دیوونه بار بود... 

زیر پام برف بود
صدای قارقار کلاغ سکوت محوطه رو می شکست
دور خودم می چیرخیدم و به اطراف نگاه می کردم.
نــــهال؟
صدام توی فضا میپیچید. نکنه بلایی سرم بیاره.؟؟!!
از این دیوونه چیزی بعید نیست
می خواستم به پشت قدم بردارم و عقب عقب دور شم که یهو دستایی به به پشتم فشار آوردم و تعادلم از دست دادم و ....

تعادلم از دست دادم و به داخل دره پرت شدم.

زیر پام کاملا خالی شد و خودمو تو خلا احساس کردم. دست و پا زدم. دستم به یه شاخه ای خورد و سریع گرفتمش. صدای خنده ی زنی میومد

صداش زدم : نهـــــال! کمکم کن!

تو هنوز زنده ای؟ می دونی چیه؟ تو و اون بچت حقتونه که برین به جهنم!..

دستام بیشتر تکون دادم .

هر لحظه ممکن بود شاخه بشکنه و من پرت شم دستم به یه پارچه خورد.

با اینکه ریسکش زیاد بود و لی پارچه که توی شاخه ها گیر کرده بود که مچ دستم ستم.و با دهن گرش زدم. .

-
کمک

از ته هنجره و با تمام توانم داد زدم: تیرداد!.....کمک.. باراد...

اون یکی دستمم گذاشتم روی یکی از سنگا تا شاید بتونم بالا برم

ســـ,گل

صدای از دور میومد. اما همین که سرم گرفتم بالا حس کردم یه چیز گردی داره میاد به سمتم و با تمام وجود جیغ زدم : بـــــــاراد!..

لحظه ی بعد صدای برخورد سنگ با سرم اومد و بدنم بی حس شد وصدای خنده ی بلند یک زن اومد و دنبا جلو چشمام سیاه شد....



***********************

باراد

داشتم به پرهام کمک می کردم که لامپی رو که در اثر نوسانات برق سوخته بود تعویض کنه که صدای جیغی شنیدم پرهام : چی بود؟

لامپ از دستم افتاد. به سمت در دویدم

سوگل

نمی دونم ولی یه حسی بهم می گفت که سوگل در خطره. صداش زدم

-
سوگل!.. 

همینطور که داشتم میدویدم. نمیدونم به کجا فقط میدونم یه چیزی میگفت از اینور. و لحظه ای بعد صدای جیغشو شنیدم

ســــوگل

سرعتمو بیشتر کردم. همینطور که داشتم میرفتم پام به شاخه ی درختی گیر کرد و خوردم زمین

نیمخیز شدم

سوزش بدی رو تو زانوم احساس می کردم. دستمو گذاشتم روش. خیس بود

از تنه ی درخت کمک گرفتم و دوباره بلند شدم.این خونریزی سرعتمو کم کرده بود

نمی ذاشت حرکت کنم انگار چیزی مانعم میشد دوباره افتادم وسوزش بیشتر شد

دستمو روش کشیدم.

حدسم درست بود شاخه ی درخت رفته بود توش

آه! ..

لعنتی!

صداش زدم :سوگل

جوابی نشنیدم. بلندتر داد زدم.

باراد؟ 

صدای بچه ها بود که میومد. اومدم صداشون بزنم که یه چیزی محکم به سرم خوردم و در نتیجه دهنم بسته موند و ...



چشمام به سختی باز کردم. به اطرافم نگاه کردم 

اخ

سرم بدجوری سنگین بود

داداش؟ 

صدای نگران روشا بود.

من کجام؟ 

-
توی ویلا

هم سرم بسته بودن و هم زانوم.

چطوری پهلوون؟

پرهام بود. بلند شدم و به کمکش روی تخت نشستم. دستمو به پشت سرم کشیدم. یهو یاد دیشب افتادم.

سوگل کجاست؟ 

جوابی نیومد.

سرمو بالا گرفتم و خشمگین نگاشون کردم. بهم دیگه نگاه کردن.

روشا : من میرم یه زنگ بزنم

و بلند شد و رفت. چپ چپ به پرهام نگاه کردم

پرهام؟ 

سرشو گرفت پایین و با صدای ناراحتی گفت : بردنش.

کجا؟ 

-
بـ.. بهش ..زهرا



چـــــــی؟ یه لحظه انگار دنیا جلو چشمام سیاه شد. پلکم باز و بسته کردم.

یقشو توی دستام گرفتم

پرهام منظورت چیه درست حرف بزن

دیشب وقتی پیدات کردیم نقش زمین شده بودی. بعدش صدای جیغ نهال اومد. روی دوتا زانوهاش لب پرتگاه نشسته بود و جیغ میزد... 

یه نفس عمیق کشید

می گفت دیده که سوگل خودشو پرت کرده پایین... 



نه این امکان نداشت

دستام شل شدن. چشمام به زمین خیره موند. پرهام دستشو گذاشت روی شونم. و رفت.


نه این طوری نمی تونه تموم شه

بهش اجازه نمی دم. از جام بلند شدم و لنگون لنگون رفتم سمت در. دستم گذاشتم روی دستگیره

باراد کجا؟ 

محل نذاشتم و در باز کردم.

سوز بدی میومد

روشایقمو از پشت گرفت. برگشتم و دستشو پس زدم.

سعی نکن جلومو بگیری من باید ببینمش.

و دوباره حرکت کردم. از پشت گرفتتم

نمیشه بری

برگشتم و سرش داد زدم

چرا؟؟؟ می رم من باید برم! می فهمی؟ و اینو بدون که نه به تو و نه به هیچ خر دیگه ای اجازه نمی دم جلومو بگیرین!
یه لحظه حس کردم فکم جابه جا شد.

دوباره بهش نگاه کردم. جای سیلیش می سوخت

با بغض گفت : چرا نمی خوای بفهمی؟؟ ... وقتی پیداش کردن سوگل نبود بلکه یه تیکه گوشت بود.. گرگا .. تمام بدنش خورده بودن .. می فهمی؟ وقتی کسی صورت نداره چجوری می خوای بفهمی؟ چجوری می خوای بفهمی لعنتی؟

با دستاش آروم می زد به قفسه ی سینم

بغلم کرد.

احساس کردم دنیا رو سرم خراب شد.. تمام زندگیم نابود شد .. اینا همش تقصیر منه ... نه .. تقصیر اون مرتیکه عوضی...



-
می گن خودشو پرت کرده. ولی من باور نمی کنم... مطمئنم که نکرده .. شاید .. شاید.. 

دوباره گریه کرد.

از خودم جداش کردم. به سمت ماشین حرکت کردم. سوارش شدم و روشنش کردم

روشا می خواست بیاد دنبالم و لی پرهام نگهش داشته بود. همینطور که داشتم می رفتم بقیه رو توی یه ماشین دیگه دیدم. رعنا .. نهال .. تیرداد. حالش اصلا خوب نبود.

بدون توجه به اونا راهمو ادامه دادم. حالا فقط یه هدف داشتم...



در اتاقشو محکم باز کردم. سارا با ترس بهم نگاه کرد. امیر از جاش بلند شد

باراد

به سمتش رفتم و یقشو تو دستام گرفتم

سارا جیغ زد.

با حرص گفتم : همش به خاطر تو که من به این روز افتادم.. همش به خاطر تو و اون تهدیدای لعنتیتن! .. راحت شدی ؟ بالاخره کشتیش.. 

پرتش کردم رو صندلیشو نفسش بالا نمیومد.

دآخه لعنتی چی از جونش می خواستی؟ گفتی اگه ولش نکنی می کشیش .. منم گفتم دست از سرش برمیدارم. .. مگه قرار نبود بی خیالش چی؟ پس چی شد .. پس چی شد ؟ 

اشیا روی میز به دیوار پرت کردم

پام درد می کرد

باراد پسرم.. 

به من نگو پسرم.. می دونی چیه؟؟ حاضرم برم بمیرم و لی این کلمه رو از دهن تو نشنوم! .. از امروز به بعد تو دیگه نه پسری به اسم باراد داری و نه من پدری به اسم تو دارم. مفهومه؟

لنگون لنگون از اونجا رفتم بیرون

سارا دنبالم میومد

باراد؟ باراد؟

وایستادم

عزیزم چی شده؟ 

-
چرا نمیری از خودت پست فطرتش بپرسی؟؟ هان؟ 

با بغض نگام کرد. دستمو گذاشتم روی سرم و با گریه گفتم : مامان کشتش .. ازم گرفتش .. دنیام ازم گرفت .. 

چی میگی پسرم ؟ کی چی؟

-
سوگل .. سوگل م..ر .. ده

وای خاک بر سرم

دستشو گذاشت روی دهنش. تلو تلویی خورد.

با دستم گرفتمش و روی صندلی گذاشتمش

خدمتکار صدا کردم. سارا رو به اون سپردم و از خونه خارج شدم.



**********************************



پرده رو کنار زدم و منظره ی برفی روبه روم خیره شدم

به همون جنگل... همون جنگلی که با نگاه کردن بهش ... هنوزم دنبال دنیام بودم.. دنیای که یک روز توی همین جنگل نابود شد .. دنیای من.. 



پرده رو ول کردم و رفتم روی مبل نشستم و به آتش خیره شدم

کارم.. سرگرمیم توی این چهارساله همین بود. آره

الان نزدیک به چهارسال که به دنبال سوگل می گردم

هرروز صبح می رم توی جنگل و اسمشو صدا میکنم و شبا روی این صندلی میشینم و منتظر صبح میشم

شاید بکین دیوونست ولی یه حسی توی قلبم بهم میگه شاید هنوزم جای امید باشه و نمی دونم چرا ولی من به اون حس ایمان دارم

تو این چهارسال تنها کسایی که دیدم روشا به همراه تیرداد بودن.

یکسال بعد از اون فاجعه روشا و تیرداد با هم نامزد کردن و لی هنوز نیرداد به دلایلی نمی خواد عروسی بگیره شاید چون نمتونسته هنوز با غم از دست رفتن مادر و خواهرش کنار بیاد

مادرش.. بعد از شنیدن اون خبر بلافاصله سکته کرد و درجا فوت کرد.

هنوزم یادمه که تیرداد چه حالی داشت ..عین این دیوونه ها شده بود.

با خودش حرف می زد و مادرشو صدا می زد

اگه روشا به دادش نمی رسید معلوم نبود الان کجابود.

روشا میگه هنوزم تحت درمانه.

این خونم که متعلق به پرهام بود و یه بعد از اون فاجعه ازش خریدم.

وقتی دلیلم فهمید می خواست بهم مجانی بده ولی خودم نخواستم.

بلند شدم و رفتم تو اتاقم. روی تختم درازکشیدم و بی صبرانه منتظر صبح شدم....

بیش تر از یه ساعت بود که داشتم هیزمایی رو که جمع کرده بودم با تبر از وسط نصف می کردم.
به این کار احتیاج داشتم چون می تونستم غم و ناراحتیم سرشون خالی کنم.
صدای ماشین اومد
سرم بالا گرفتم و نگاه کردم. سیامند بود.
تو این چهار ساله خیلی چیزا بین ما تغییر کرده بود. سیامند نامزد کرده بود و ماه دیگه عروسیش بود.
ماهی یه بار میومد این طرفا و گهگاهیم به من سر میزد
سیامند – سلام
به کارم ادامه دادم
- چه خبرا؟ 
- هیچی
هنوزم داری هیزم می شکنی؟ 
جوابی نشنید
کی می خوای تمومش کنی؟ 
-چی؟ 
- باراد چرا نمی خوای بفهمی؟؟ .. سوگل دیگه نیست رفته .. چرا اینقدر خودتو زجر می دی؟
تبر پرت کردم اونور. از این بحث تکراری خسته شده بودم.
- ببین ممکنه برای شما مرده باشه ، ولی یه جای .. یه چیزی توی قلبم بهم می گه که همتون دارین دروغ میگین. ممکنه توهم باشه ولی این توهم واسه من مثل یه رویاست ، رویایی که به همین زودی به واقعیت تبدیل میشه . پس اگه برای این اینجا اومدی بهتره بری.
رامو کشیدم به سمت خونه
ببین هرجوری دوست داری فکر کن ولی بدون همش یه نوهم. توهمی که باعث شده اون مادر بیچارت از درد دوریت مریض بشه و بیوفته یه گوشه!
سر جام وایستادم. برگشتم سمتش
سارا چشه؟
- تو اگه مردی برو خودت ببین که چی به سرش آوردی
از حرفاش عصبی شدم. وارد خونه شدم و سویچ پاترول برداشتم. بدون این که چیز دیگه بگه سوار ماشینش شد و روشنش کرد. منم سوار ماشینم شدم و حرکت کردم. نمی دونستم چرا دارم میرم اونجا .. شاید دیگه نمی خواستم سارا رو از دست بدم..

در اتاق باز کردم و وارد شدم
همه نگاها به سمتم چرخید. نهال .. ملیکا .. روشا .. تیرداد .. رامتین و نازنین ( نامزد سیامند
روشا اسممو صدا کرد .
نگاه سارا به سرعت به سمتم چرخید. حس کردم با دیدنشون یه چیزی توی قلبم سوخت به خصوص با بودن نهال
پسرم
با صدای محکم و با جذبه ی خاصی گفتم : می خوام باهاش تنها باشم
چند لحظه بعد تک تک از جاشون بلند و از اتاق خارج شدن. من بودم و مامانم
رفتم کنارش و آروم نشستم گوشه ی تختش
چقدر تو این چهارساله پیر و ضعیف شده بود. با دیدن من چروک روی پیشونش به خاطر خنده معلوم شد
بارادم
دستمو گرفت توی دستش
کجا بودی عزیزم؟ کجا بودی؟ نمی گی یه مادر پیری داری دلش برات تنگ می شه؟ نمی گی این چهارسال برام به اندازه ی چهل سال بود؟ 
- هیـــس! حالا من اینجام خوب.
لبم بردم جلو و پیشونیشو بوسیدم
بهتری؟ 
- با دیدن تو معلومه که بهترم
باید بهم یه قولی بدی
چی؟
- بیشتر مواظب خودت باشی
قول می دم فقط تو بیشتر به ایم مادر پیرت سر بزن هرقولی بخوای بهت میدم.
چشم. حالا چشمات ببند و بخواب.
دستمو گرفت توی دستاش
مادر نرو
نمی تونم . می دونی که نحمل کردنش برام سخت
چیزی نگفت و فقط ازم قول گرفت که بیشتر بهش سر بزنم.
اتاق ترک کردم و وارد سالن اصلی شدم
با دیدن من همه از جاشون بلند شدن. نهال با دیدن من دوید سمتم و خودشو به زور بهم چسبوند
عزیزم تو این چهارسال کجا بودی دلم برات تنگ شده بود!! 
یه نفس عمیق کشیدم. و عصبانی به رامتین و ملیکا نگاه کردم. یعنی این که بیاین اینو ازم جدا کنین تا لهش نکردم.
ملیکا جلو اومد به زور نهال ازم جدا کرد.
الان دیگه امیر نمی تونست منو مجبور به ازدواج با نهال کنه. چون حالا دیگه سوگلی نبود که بخواد به خاطرش منو تهدید به مرگش کنه.
به روبه روم خیره شدم و باحرص گفتم : تو که دلت برای من تنگ شده بود می تونستی توی این چهارسال بیای به دیدنم. – من خواسـ.. 
بسه! نمی خواد توضیح بدی! ... رامتین
جانم
مواظب مامانم باش.- نمی مونی؟ 
یه پوزخندی زدم و گفتم : بهاندازه ی کافی زحمت دادم

واز اوت جای لعنتی خارج شدم و سوار ماشین شدم .حرکت کردم


اصلا نفهمیدم چه جوری رسیدم خونه.. سر ظهر بود. منم بر طبق عادت نون و پنیری خوردم و دوباره از خونه خارج شدم. ایندفعه باید می رفتم توی جنگل. جنگلی که با هربار رفتن توش ، دردd رو به یاد میاوردم .. دردی که هیچ وقت فراموشش نمی کنم.. آره من اونروز با هزار بدبختی تونستم ببینمش. بدنشو .. بدنی که به قول روشا یه تیکه گوشت بود .. قابل تشخیص نبود.. ولی یه حسی بهم گفت که این نمی تونه سوگل من باشه .. و الان همون حس من هر روز به این جنگل میاره.. دلیلشو نمی دونم .. حتی نمی دونم چرا دارم بهش گوش میدم .. دنبال کی چی می گردم نمی دونم.. ولی هرروز به بهونه هیزم جمع کردن اطراف می گردم.. هر روز یه طرف و امروز .. امروز روزی بود که باید از اون دوراهی رد می شدم و به سمت اون راهی که خیلی وقت بود منتظرش بودم می رفتم. راهی که به اون طرف جنگل می رفت... تو این چهارساله کل اون یکی راهو گشته بودم.. بیشتر از چهارسال بود که هروز مسافتی رو می رفتم تا شاید بتونم پیداش کنم.. تا شاید یه روز این حس فرو کش کنه.. همینطور که پیش می رفتم هوا رو به سردی می رفت. هیزم خوبیم پیدا نکرده بودم وقتی دیدم کم کم داره سرد میشه و احتمال بارش هست خواستم برگردم که صدایی توجهم به خودش جلب کرد. صدا از پا یین تپه ی روبه روم میومد. نزدیکتر رفتم. صدای خنده و شادی بود. از بالای تپه نگاهی انداختم. یه حصار چوبی .. خونه ای که پشتش بود و پسر بچه و زنی که داشتن باهم توی برفا بازی می کردن و گهگاهی بهم برف می انداختن. نمی دونم چرا با دیدن اون زن و پسر بچه یاد سوگل افتادم.. سوگلی که اگه الان زنده بود شاید به جای اون زن و بچش داشت با بچمون بازی می کرد ...خواستم برگرم که یهو متوجه شدم تبرم لایه ریشه های تنومند درخت کنارم گیر کرده. نمی دونم چه جوری احتمالا وقتی داشتم به درخت تکیش می دادم لیز خورده و رفته اون زیر. دستش گرفتم و کشیدمش ولی تیزیش بدتر تو ریشه فرو رفت. نفهمیدم چی شد که یهو دستش در اومدم و من به همراه دسته به سمت عقب پرت شدم. پام به سنگی گیر کرد و مثل یه توپ از بالای تپه تا پایینش قل خوردم. وقتی به پایین تپه رسیدم از شانس بد من مستقیم با سر رفتم تو نرده چوبی و برفی که روش بود محکم ریخت روی سرم. 
*******************************قبل از اینکه بقیه داستان رو بخونین اینو بگم که ادامه این پست از زبون پسر 4 ساله ای به نام روهان گفته میشهروهان بالای سر مردی که امروز از آسمون اومده بود به زمین وایستاده بودم و داشتم به صورتش نگاه میکردم.مامانم سرشو با دستمال سفیدی بسته بود. – روهان .. انقدر اونجا واینستا! چی می خوای از جونش؟ اووف! از جام بلند شدم و دویدم سمت آشپزخونه پیش مامانم. با اعتراض گفتم : مامـــــان! پس چرا بلند نمیشه؟از روی صندلی بالا رفتم و بغل ظرفشویی روی اپن نشستم. مامانم همینطور که داشت ظرفا رو می شست گفت : چه فرقی برای تو داره؟؟ - خوب ..می خوام ببینم کیه!انگشت کفیشو گذاشت روی دماغم و گفت : آخه به تو چه وروجک! سریع کف از روی دماغم پاک کردم. از این کار متنفر بودم. – خوب ... خوب .. من .. صدای پارس سیاه بلند شد. مامانم با وحشت به من نگاه کرد.یک صدا گفتیم : گرگا! سریع ظرفارو ول کرد و دوید سمت در. منم از روی اپن پایین پریدم و طبق عادت همیشه دویدم و از روی صندلیا بالا می رفتم و دکمه ی کنار پنجره رو فشار می دادم تا صفحه ی آهنی روی پنجره ها بیاد.مامانم با سرعت سیاه آورد توی خونه و در بست و قفلش کرد. خدا رو شکر در آهنی بود.سیاه هنوز داشت پارس می کرد. مامان جلوش نشست و وبهش گفت هیس! کم کم پارس سیاه ساکت شد. حالا اونم میدونست که نباید زیاد سر و صدا کنه.دستشو باز کرد. سریع دویدم سمتش و پریدم توی بغلش. یهو چشمش به مرد مرده افتاد. آروم بهم گفت : گوش کن چی می گم. پیش سیاه بمون و از جات تکون نخور خوب؟.. به چشماش زل زدم. گونمو بوسید و سریع از جاش بلند و رفت سمتش.وارد اتاقی که توش مرد مرده بود رفت. دستم گذاشتم روی سر سیاه و نازش کردم : نترسیا! .. من مثل شیر پشت سرت هستم.***********************باراد چشمام به سختی باز کردم. آخ ! سرم بدجور سنگین بود. دستم بردم سمت سرم و گذاشتم روش. – آی! دستم یکی روی هوا گرفت. – هیــــس! چشمام به سختی باز کردم. فضای اتاق تاریک بود. انگاری پنجره ها رو بسته بودن. صدای زوزه ی گرگا میومد. انگار نزدیک بودن. توی اون فضای تاریک نمی تونستم چهرشو درست ببینم. ولی از نازک بودن دستش و چثه ی ظریفی که کنارم نشسته بود حس کردم زن. ولی یه چیزی چقدر برام عجیب و آشنا بود. بوش... بوش انگار یه جایی شنیده بودم. خیلی برام آشنا بود... انگار .. انگار که .. ذهنم یهو بهم هشدار داد. سوگل! آره آره بوی سوگل میداد . مطمئنم. با اون حال خرابم دستش که روی ساعدم بود گرفتم . – سوگل؟؟ حس کردم صورتش به سمتم برگشت. – سو.. – هیـــس! نمی دونم چرا ولی ساکت شدم. دستشو تو دستم داشتم. سردی دستش.... انگار ترسیده بود.صدای زوزه گرگها کل فضای اطراف خونه رو گرفته بود. – مامان؟صدای پسر بچه ای میومد. – چیه روهان؟ زن با صدای آرومی جواب داد. – من می ترسم! –الان میام. ... اوووف! .. می خواست دستشو از دستم خارج کنه. نمی خواستم برم. نباید می ذاشتم از پیشم بره. اون یکی دستشم روی دستم گذاشت و با صدای آرومی گفت : چیزی نیست نگران نباش! ... به من اعتماد کن. صداش.. صداش .. مطمئنم خود سوگل..با اون حال خرابم می تونستم به راحتی تشخیص بدم. پس بالاخره اون حس درست می گفت. دستشو رها کردم. به سرعت از جاش بلند شد. نمی دونم چرا ولی از این کارم پشیمون شدم. ترسیدم .. ترسیدم که همش خواب باشه .. ترسیدم که دوباره از دستش بدم.. دستم به لبه ی تخت گرفتم و به سختی از جام بلند شدم. سرم گیج می رفت.. از دیوار کمک گرفتم. فضای روشن بیرون اتاق می دیدم. خودمو به دم در اتاق رسوندم. سوگل پیش پسر بچه روی دو زانوش نشسته بود. پسر بچه با دیدن من دستشو به سمتم گرفت. سوگل برگشت سمتم. نه! این امکان نداشت! چطور ممکن بود؟ اما آخه .. بوش .. عطرش .. صداش.. همش مال سوگل من بود. ولی این زن .. این زن.. شباهتی به سوگل نداشت. به سمتم اومد. – کی گفت از جات بلند شی؟ مطمئنم که صداش صدای سوگل بود. با اون چشماش بهم نگاه کرد. چشماش .. نگاهش .. همه! مال خودش بود. ولی صورتش.. خدایا خدایا دارم دیوونه می شم خودت کمکم کن! منو آروم روی مبل نشوند. صدای گرگا قطع شده بود. آروم به سگ نگاه کرد. سگ پارسی کرد و دمشو تکون داد.و زن سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد. پسرک نفس راحتی کشید و از جاش بلند شد. سگ نیز به تقلید ازش از جاش بلند شد. هردو به اشاره ی زن به طبقه ی بالا رفتند. زن به آشپزخونه رفت و لحظه ای بعد با جعبه ای برگشت. جلوم روی دوتا پاش زانو زد. تمام مدت بهش نگاه می کردم. به حرکتاش...پانسمان سرم باز کرد و پانسمانش عوض کرد. بعد به سراغ بازوم رفت.معلوم نبود چه بلایی سر بازوم اومده. بدون اینکه متوجه باشه برای اینکه بازوم از بدنم جدا نگهداره دستم گرفت. یک لحظه حس کردم چیزی در من به وجود اومد....حسی که خیلی وقت بود گمش کرده بودم...حسی که مدتها بود به دنبالش می گشتم. حس در آغوش کشیدن سوگل.. بدون اینکه متوجه باشه برای اینکه دقت بیشتری کنه صورتشو نزدیک تر میاورد. بوش منو بیشتر دیوونه می کرد. صورتم به جلو گرفتم و یه نفس عمیق کشیدم. – حالتون چطوره؟ - بهترم. سعی کردم خودمو کنترل کنم. – به خاطر سر و صداها معذرت می خوام. گرگا وقتی بوی خون بهشون می خوره اینجا میان. – چند وقته من اینجام؟ - نزدیک به دو ساعت. کارش تموم شد و از جاش بلند شد. تنها چیزی که تنم بود یه زیر پوش مشکی بود که هیکل عضلانیم نتونسته بود بپوشونه. جلوی من ایستاد سرشو به سمت پله ها گرفت : روهان؟؟ و جعبه رو برداشت و رفت سمت آشپزخونه.پسری از پله ها تند تند به همراه سگش پایین اومد.سگ رفت و جلوی در نشست ولی پسر جلوی من ایستاد و به من نگاه کرد. سرم به مبل تکیه دادم.صدای بسته شدن در اومد.من که از اینکه اون زن سوگل نبود خیلی عصبانی بودم و از نگاه خیره ی پسر کلافه شده بودم سر پسر داد زدم. – به چی نگاه می کنی؟ و عصبانی بهش نگاه کردم. – من.. من .. هق هقش گرفت. ترسیده بود.چشمای مشکیشو بهم دوخت. قطره اشکی از صورتش سرازیر شد و دوان دوان از پله ها رفت بالا. – پووف! اونقدر عصبانی بودم که حتی وقت نکردم به رفتارم فکر کنم.! اه! لعنتی! به سختی از جام بلند شدم و کمک دیوار اولین پله رو بالارفتم. در باز شد و زن وارد شد. توی دستش یه بسته ی مواد غذایی بود. کتشو روی چوب لباسی آویزون کرد و با دیدن من گفت : ا کجا می رین؟ اومد سمتم. صدای گریه پسر بچه میومد. یه نگاه به من و یه نگاه به بالا کرد. سریع از پله ها بالا رفتمن گفتم - من .. نمی خواستم .. آه لعنتی! صدای بسته شدن در اتاق اومد. با هر بدبختی که بود خودمو به اتاق رسوندم. صدای صحبت زن با پسرش میومد.0000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000- الهی من قربون پسر یکی یدونم بشم! چی شد فرفری جونم؟ - ما..مان.. مرد مرده منو دعوا کرد.. – ا ! زشته بچه مرد مرده کیه؟ بیا بیا اینجا ببینم... تو که داری می گی مرد مرده پس برای چی گریه میکنی؟ مگه ندیدی چجوری خورد به نرده و کتلت شد؟ - چی شد؟ - کتلت! ... -آهان قربونت برم! بخند بخند که وقتی گریه می کنی شبیه سیاه میشی!– ا مامان! من از سیاه خوشگل ترم! زن خندید. – معلومه عزیزم. البته به شرطی که گریه نکنی! و لحظه ای بعد صدای خنده پسر بچه بلند شد. – نکن .. نکن مامان!.. قلقلک ندهبه سمت پله ها رفتم و آروم پله ها رو پایین می رفتم. که سر یکی از پله ها بود که یه لحظه اشتباه کردم و داشتم تعادلم از دست می دادم که یکی بازومو گرفت. نگاش کردم ولی اون نگاش به زمین بود. اخماش تو هم بود. پسر بچه از کنارش رد شد و با شیطونی رفت پایین. داشتیم پله ها رو میومدیم پایین. – مامان می تونم یکم بازی کنم؟ - آره ولی یه ساعت! – هووورا! ورفت سمت تلویزیون. - روهان! عقب عقب برگشت و گفت : مرسی مامان! و بعد دوباره دوید سمت تلویزیون. وقتی به پایین پله ها رسیدیم. مردد منو نگاه کرد. منم گفتم: مرسی بقیشو خودم می رم. و بدون این که چیزی بگه رفت. دسنم به چارچوب در تکیه دادم و وارد اتاق شدم. در اتاق بستم و روی تخت ولو شدم. یه دستم زیر سرم بردم و به سقف خیره شدم.از رفتارم با اون پسر بچه ناراحت شدم. نباید سرش داد می زدم. به هر حال اونا به من پناه دادن. توی برخورد اول نباید اینکارو باهاشون می کردم. خیلی سخاوتمندن که تاحالا منو بیرون ننداختن.تقه ای به در خورد و در باز شد. به سمت در نگاه کردم. پسر بچه با لحن شیرینی گفت : مامان روهان به روهان گفت که از مرد مرده بخوام بیاد شام بخوره. یه لبخند زدم. از جام بلند شدم و روی تخت نشستم. – مرد مرده می تونه از روهان خواهش کنه یه دقیقه بیاد تو؟وارد اتاق شد واومد به سمتم. – مرد مرده می تونه از روهان بخواد که اونه به خاطر داد زدنش ببخشه؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد. – روهان هیچ وقت با کسی قهر نمی کنه. قهر کار بدیه! روهان می دونه مرد مرده درد داشته. دستم روی موهاش کشیدم و گفتم : مرد مردم الان فهمید که روهان چه پسر خوبیه! پس آشتی؟ و باهم دست دادیم. – روهان! بیا غذات سرد شد! مادرش بود که داد از آشپزخونه داد میزد. – اوه اوه! روهان باید بره وگرنه مامان کله شو می کنه! و بدو از اتاق رفت بیرون. منم آروم از جام بلند شدم و یواش یواش رفتم به سمت آشپزخونه.روهان و مادش داشتن سر میز غذا می خوردن. منم سر اون صندلی که خالی بود نشستم. مادرش از جاش بلند شد و بشقاب جلومو بلند کرد و برام کشید. – ممنون. ولی هنوزم اخم روی صورتش داشت. داشتم غذا می خوردم که یهو با شنیدن جمله ی روهان غذا پرید تو گلوم. – مامان سوگل؟ - چی شد؟ برام یه لیوان آّ ریخت. آب گرفتم و یه نفس رفتم بالا. – خوبین؟ به چشمای مظطربش نگاه کردم. سرمو تکون دادم.وای خدایا داری دیوونم می کنی؟ اخه مگه میشه دو نفر اینقدر شبیه هم باشن؟ صدا .. بو ... چشما و الانم که اسمشون! آخه چه جوری میشه؟ چرا هروقت با دیدن این زن یه حسی در من ایجاد میشه؟چرا حس می کنم این بچه منو به سمت خودش میکشه؟ چرا نمی تونم تحمل ناراحت کردنشو بکنم؟ وای .. الان که سرمو بکوبم به میز!آخه اگه این سوگل و این پسرم پس چرا با دیدن من عکس العملی نشون نمیده؟ چرا قیافش فرق می کنه؟ اگه سوگل پس چرا منو یادش نمیاد؟ با بلند شدن سوگل منم حواسم جمع شد. بشقابشو تو دستش گرفته بود و داشت می برد آشپزخونه. نگاش کردم. از پشت سر که با سوگل مو نمی زد. شایدم من می خواستم که مو نزنه!– مرد مرده می تونه از مامان خواهش کنه روهان یکم بیشتر بازی کنه؟ نگاش کردم. – می تونه ولی مامان روهان میزاره؟روهان سرشو به علامت منفی تکون داد. یهو صدای شکستن اومد. سرمو برگردوندم اونطرف. بشقاب روی زمین افتاده بود و سوگل به دیوار تکیه داده بود. – حالتون خوبه؟ نگام کرد . – روهان برو اتاقت. روهان به من نگاه کرد و سریع رفت بالا. تا صدای بسته شدن در صبر کرد و یهو دستشو به دو طرف سرش گرفت و جیغ زد. – نه! ... دستم از سرم بردارین! اولین لیوانی که دستش اومد برداشت و پرتش کرد به سمت دیوار. عین چی از جام پریدم و رفتم سمتش. انگشتاشو توی موهاش فرو کرده بود و جیغ میزد. – ولم کنین... نمی خوام..! دور خودش می چرخید. دستاشو گرفتم و سعی کردم آرومش کنم. ولی مرتبا جیغ می زد. یهو عصبانی شدم و داد زدم : سوگل!مظلومانه نگام کرد. صداش تو گلوش خفه شد. فقط یه زمزمه ی کوتاهی میومد. با اون چشمای اشکینش نگام کرد.. خیلی سعی کردم بر خودم غلبه کنم که بغلش نکنم. دستمو انداختم دور شونش و آروم نشوندمش روی صندلی. خودمم جلوش زانو زدم. – خوبی؟ نگاهش به پایین بود. – میشه.. یه آرامبخش از اونجا بدی؟ و به جایی که اشاره کرد رفتم یه قرص آوردم و از روی پارچ روی میز لیوان پر آب کردم و گرفتم سمتش. بدون معطلی گرفت و یه سره رفت بالا. یه نفس عمیق کشید. لیوان از دستش گرفتم. – چی شد یهو؟ پوزخند زد. – نزدیک به چهارسال که هر وقت این گرگای لعنتی پیداشون میشه اون صحنه جلو چشمام تصور میشه. از صبح خیلی سعی کردم تحمل کنم ولی الان یه لحظه یهو اعصابم بهم ریخت.منتظر نگاش کردم. – چه صحنه ای؟ یکم من من کرد.- یه جنگل..تاریک و برفی. من دارم دور خودم می چرخم و یه اسمی صدا می کنم...یه پرتگاه.. من سرش وایستادم. یه لحظه یکی هولم میده و و میوفتم اما دستم به شاخه ای گیر میکنه... لحظه ای بعد صدای خنده یه زن میاد.. شرورانه می خنده.. دوباره صدا میکنم..( بغض کرد) ولی یه چیزی محکم به سرم می خوره. و رها میشم.سنگ هارو میدیدم که به بدنم برخورد می کنن. می دیدم که چه جوری صورتم خراش میدادن ولی نمی تونستم حس کنم. پشتم محکم به چیزی خورد. .. صدای شکستن چیزی اومد...ولی نمی تونستم ببینم چیه.. نمی تونستم حس کنم. ( اشک از چشماش جاری شد.) نگام به آسمون بود... وچند دقیقه بعد بود که صدای زوزشون اومد.. دندونای تیزشون که بالای سرم بود می دیدم . چشماشون که حریصانه به بدن بی جانم نگاه میکردن.. می خواستم می خواستم داد بزنم .. کمک بخوام.. اسم خدا رو صدا کنم.. می خواستم ولی نمیتونستم. خورده شدن صورتم به وسیله ی اونا میدیدم ولی حس نمی کردم. نمی تونستم دستام تکون بدم نمیتونستم بلند شم و فرار کنم. چشمام بستم و فقط به یه نفر فکر کردم... یه مرد... ( چشماشو بست) و دیگه صدای نفساشونو نشنیدم. چشمام باز کردم. رفته بودن ولی من من هنوز زنده بودم.. دیدم که دنیا داره جلوم حرکت می کنه و لی نمیدونستم چه خبره.. نمی دونم ... یکی داشت منو با خودش میبرد. کسی که باعث شده بود اون گرگا برن.. وقتی خیالم راحت شد چشمام آروم بستم و ... بقیشو نتونست بگه..سرشو توی دستاش فرو برد و آروم گریه کرد. دوست داشتم بقیه داشتانو بشنوم ولی همین قدر برای امشب کافی بود... دوست نداشتم زجر بکشه.. همینقدر برام کافی بود که بفهم حسم بهم دروغ نمی گفت.. حسی که تو این چهارساله همیشه بهم هشدار میداد.. همینقدر برام کافی بود تا بفهمم این زنی که جلوم به احتمال 99 درصد سوگل خودم.. زنی که بیشتر از چهارساله دنبالش بودم.. پسری که آرزو کردم که کاش پسرم بود و مادرش همسرم بود... چقدر دنیا کوچیکه.. چقدر دنیا پست.. مگه یه زن چقدر می تونه تحمل کنه؟ .. چقدر می تونه تحمل گرگایی که وحشیانه به جونش افتادن بکشه؟ .. همه چیز ببینه و نتونه کاری کنه... آروم اونو در آغوشم گرفتمش. چونم گذاشتم روی سرش گفتم : هیسسسس! چیزی نیست.. دیگه تموم شد!هیسس! حالا که منو یادت نمیاد پس باید دوباره شروع کنم . ایندفعه دیگه نمی ذارم کسی تورو ازم جدا کنم. قول میدم.بعد از چند لحظه خودشو ازم جدا کرد. و اشکاشو با دستاش پاک کرد و گفت : ببخشید توروخدا شمارو ناراحت کردم.. هنوز یه روزم نیست که اینجایین ببین چه طوری ازتون پذیرایی کردم واقعا شرمنده. – خواهش می کنم اینو نگو. مهربون نگام کرد. دستشو آورد جلو و گفت : ببخشید من فراموش کردم.. من سوگلم .منم دستم دراز کردم و گفتم : منم بارادم. همینطور که دست میدادیم گفت : راستی چهرتون برای من خیلی آشناست . ما جایی همو ندیدیم؟ تو دلم پوزخند زدم و با خودم گفتم چرا یه زمانی شوهرت بودم اگه خدا بخواد! – نه من که فکر نمی کنم! – مامان؟ پشتم نگاه کردم.سوگل تقریبا به سمت روهان دوید.جلوش زانو زد و دستاش تو دستش گرفت. – عشقم ترسیدی؟ - دوباره .. گرگی شدی؟ - چی شدم؟ .. آهان! بوسش کرد و گفت : برو بخواب فردا میریم برف بازی!– هوررا! و دوید سمت پله ها. برگشت سمتم و گفت : شب بخیر آقایی که مامان بغل کردی! وبدو رفت بالا!یه نیمچه لبخند زدم.سوگل خجالت زده نگام کرد.سرم به نشونه ی منفی تکون دادم که یعنی نمی خواد چیزی بگی مشکلی نیست. و رفت به سمت آشپزخونه. شیطونیم گل کرد و رفتم پیشش. شروع به شستن ظرفا کرده بود.– کمک میخوای؟ - نه مرسی خودم می شورم. ولی مگه من میذارم؟؟ رفتم کنارش وایستادم و دستم بردم سمت ظرفا هرچی اصرار کرد نرفتم وقتی دید فایده نداره یه کم اونور تر وایستاد من ظرفا رو آب می کشیدم.شیطونیم گل کرد و ازش پرسیدم : میتونم یه سوال بپرسم. – اوهوم! – پدر روهان کجاست. ناراحت نگام کرد وزیر لب گفت : نمیدونم. ...چهارسال که نمی دونم. نه باباشو و نه خانوادم. – پس چرا دنبالش نگشتین. یعنی دنبالشون!مکث کرد و ادامه داد : چون بهم گفتن مردن. چی؟؟ ولی من که زندم.!!! سعی کردم خشمم کنترل کنم : می تونم بپرسم کی گفته؟ گوشه ی لبشو گاز گرفت. – کسی که پیدام کرد. خواستم بپرسم کی که نمی دونم چی شد که یه چیزی جلومو گرفت. شاید به خاطر این بود که اون منو نمی شناخت برای همین می گفت که این یارو چقدر فضول حالا یه ذره درد و دل کردم ول نمی کنه! اون وقت دیگه ازم دور شه.آخه کی از فضول خوشش میاد. با خودم گفتم صبر کن به موقعش . آی بفهمم کی بوده که اینو بهت گفته!!!ظرفا تموم شده بود. دم پله ها وایستاده بودیم و می خواستیم بریم بخوابیم. – خیلی ممنونم. واقعا لطف کردین که به حرفام گوش کردین. ببخشید اگه سرتونو به درد آوردم. – خواهش میکنم نگو این حرفا رو. – پس اگه اجازه بدین دیگه مزاحمتون نشم. شبتون بخیر. – شب بخیر. و رفتم توی اتاقم. به محض اینکه در اتاق بستم، می خواستم از شادی منفجر شم. ولی گفتم الان سرم درد میگیره. برای همین . روی تخت خوابیدم و به سقف نگاه کردم. نمی دونم چرا خوشحالیم می تونستم کنترل کنم شاید چون چهارسال بود که می دونستم زندست... شاید چون دیگه الان پیشم بود. حالا باید یه بهانه پیدا می کردم که بیشتر پیشون بمونم. که کم کم عاشقم بشه و دوباره ... امیدوارم یه بهونه پیدا شه! یعنی چقدر بزرگی که تو این همه بلا سرش اومد ولی زنده نگهش داشتی.. چی بگم؟ چی میتونم بگم؟ولی اونقدر خوشحال بودم که نفهمیدم چه جوری خوابم برد... چشمام آروم باز کردم.درد سرم کمتر شده بود.از جام بلند شدم و آروم رفتم سمت دستشویی اتاق.وقتی کارم تموم شد از اتاق رفتم بیرون صدای قاشق و چنگال میومد. رفتم سمت آشپزخونه. –سلام. به من نگاه کردن. – سلام. –سلام سر میز نشستم. سوگل از جاش بلند شد و رفت سمت آشپزخونه. – خوب ، آقا روهان چطوره؟ - خوب مرسی! –روهان!! به مامانش نگاه کرد و دوباره گفت : خوبم مرسی! با تعجب بهش نگاه کردم.یواشی گفت : مامان گفته که روهان دیگه نباید بگه روهان باید بگه من و به مرد .. شما هم نباید بگه مرد.. باید بگه عمو باراد . موهاش ناز کردم. سوگل چایی گذاشت جلوم. – مرسی! داشتیم صبحونه می خوردیم که یهو روهان گفت : آخ جون عمو!صدای در خونه بود. روهان دوید سمت در بازش کرد. – به سلام! گل پسر. چقدر صداش آشنا بود. سوگل دم در بود.با مرد دست داد. اما مرده نمیومد تو همون بیرون وایستاده بود. – نه مرسی سوگل خانوم. همین اومدم یه سر بزنم و برم . یه جا دیگم کار دارم. ... قربونت برم بیا پایین ببینم بردار روهان. سیاه کجاست؟صداش اونقدر آشنا بود که منو ناخواسته از جام بلند کرد و به سمت در کشوند.– قربونت .. من دیگه .. مرد با دیدن من حرفشو قورت داد. باورم نمی شد.!اون لحظه اونقدر عصبانی و متعجب بودم که نگو. یعنی این همه سال .. به من دروغ گفته بود.. یعنی کسی که از همون اولم می دونست سوگل زنده بود واقعا دوست من بود. – بـ..باراد؟ - سیامند! – همو میشناسین؟ با طعنه گفتم : فکر می کردم ولی حالا می بینم نه! در کما خونسردی گفت– سوگل خانوم میشه مارو تنها بزارین؟ سوگل با تعجب گفت : البته. روهان بیا. وقتی سوگل و روهان رفتن طبقه بالا.یه لحظه از کنترل خارج شدم و یقه ی سیامند گرفتم و آوردمش تو و چسبوندمش بیخ دیوار.– مرتیکه عوضی خجالت نمیکشی؟ هان؟ این همه سال م دونستی و صدات در نیومد.. جواب بده لعنتی! – ببین باراد..!– خفه شو! نمی خوام ریختتم ببینم چه برسه به صدات! چطور جرئت کردی این همه وقت بهم دروغ بگی؟ اینه ؟ اینه جواب رفاقت چندین و چند ساله؟ دآخه لعنتی تو که می دونستی فقط به تو اعتماد دارم آخه چرا ؟ چــــرا! – اه چرا خفه نمیشی تا منم حرف بزنم؟ ولش کردم. پشتم کردم بهش. تو این چهارساله تبر شکوندن قوی ترم کرده بود. – چهارسال! چهارسال به من دروغ گفتی! بهم نارو زدی. (دوباره قاطی کردم) چرا؟ چرا؟و یه مشت به صورتش زدم. پخش زمین شد.از دماغش خون میومد. – دیدن زجر کشیدن من برات لذت بخش بود نه؟ هان ؟ هان عوضی! اومدم یه چیزی بگم که یه مشت به دلم زد. سیامندم قوی بود. نزدیک به شیش سال بود که باشگاه میرفت. – د یه دقیقه خفه شو! بزار منم حرف بزنم. ولی اون لحظه حسابی عصبانی بودم. کنترلم دست خودم نبود.– چی می خوای بگی هان؟نمی دونم چی شد که یهو شروع به زدن هم کردیم. من به سمتش حمله ور شدم و اونم از خودش دفاع می کرد. عین یه سگ و گربه! یهو صدای جیغ سوگل اومد. – تورو خدا بس کنین! کافیه! خواهش می کنم! یه دفعه پرید وسط ما. به من نگاه کرد و التماس کرد. سعی کردم خودم آروم کنم.سیامند رو هل دادم و پشتم کردم بهش. از سر و صورتم بدجوری خون میومد. اونم همینطور. جفتمون از این دعوا خسته شده بودیم.پشتم به دیوار تکیه دادم و سر خوردم و رو زمین نشستم. انگشتام تو هم فرو کردم و به پیشونیم تکیه دادم. سیامندم کنار من به انتهای اپن تکیه داد و نشست. جفتمون نفس نفس میزدیم. – سیامند خان اینو بزارین جای زخماتون. شمام همین طور. دستشو پس زدم. – نمی خوام.یهو عصبانی شد. – میشه منو نگاه کنی؟ بهش نگاه کردم. یهو کمپرسور یخ گذاشت روی زخمم. جاش می سوخت. خواستم دستشو عقب بکشم که با اون یکی دستش دستم گرفت. –مامان؟روهان بالای پله ها بود. سوگل بهش نگاه کرد. کمپرسور ازش گرفتم و گفتم بره.بلند شدو رفت بالا. دست روهان گرفت و برد تو اتاق.سیامند: اونشب وقتی داشتم به سمت ویلا میومدم تو راه یهو یه سنگ بزرگ جلوی ماشین دیدم.پام روی ترمز گرفتم. پیاده شدم. تقریبا میشد گفت ارتفاعش تا سپر ماشین می رسید. رفتم سمتش و خواستم تکونش بدم. که یهو صدای خش خش بوته ای شنیدم. بوته تکون می خورد. خوب معلوم بود یکم ترس آدم می گیره اون وقت شب. فاصلش با من زیاد بود ولی صداش بلند بود. ...به وسیله ی چراغ ماشین می تونستم جلومو ببینم ولی اون خیلی دور بود.....یک دفعه یه چیزی جلوم دیدم. یه حیوون که داشت یه چیزی رو روی زمین می کشید. چون خیلی دور بود معلوم نبود چه موجودی بود ولی حدس میزنم خرسی چیزی بوده باشه. اون شی رو داشت با دندونش می کشید.... اون گذاشت زمین و به من نگاه کرد. بعدم خودش افتاد. به سمتش دویدم. یه سگ بود...سگی که به واسطه خراش های زیادی که برداشته بود از هوش رفته بود و اون چیزی که داشت میکشید یه .. یه انسان بود. یه زن یه زنی که بیشتر صورتش از بین رفته بود و لباساش خونی بودن. معلوم نبود سگ چه مسافتی اونو کشیده بودش...سنگ هرجوری بود از جلوی ماشین برداشتم و ماشین به سمتشون بردم. جفتشون گذاشتم توی ماشین و با تمام سرعتی که میتونستم به سمت بیمارستان حرکت کردم...اونجا برای اینکه صورت زن از ریخت نیفته مجبور شدن نزدیک دوبار روی صورتش عمل انجام بدن.صورت .. بدن .. نزدیک به چهاربار به اتاق عمل رفت و با این حال دکترا می گفتن که معجزست که هم اون و هم بچش زنده موندن. بعدا فهمیدم که اون زن کی بود... از جاش بلندشد و دستشو روی شونم گذاشت و گفت : اگه بهت چیزی نگفتم برای این بود که از بابات می ترسیدم.نمی دونم چه جوری فهمید ولی تهدیدم کرد.باراد.. اونشب سوگل اتفاقی نیوفتاد بلکه یکی هولش داد. اینو مطمئنم.. ترسیدم که نکنه دوباره سرش بلایی بیاره . یا اون یا ... ببین به هرحال باید خیلی خوشحال باشی که اون بالایی اینقدر دوست داره که سوگل و بچتو با اون همه بلایی که سرشون اومده بود دوباره بهت برگدوندشون حالا چه من و چه سیاه مهم نیست .. درضمن حالا که پیداشون کردی مواظبشون باش.بلند شد و به سمت در رفت. –سیامند خان کجا؟ - سوگل خانوم با اجازتون من دیگه برم نازی منتظرم! – ولی آخه زخماتون .. دستشو روی زخمش کشید– چیزی نیست یه دلتنگی چندسالس! پوز خند زدم.- با اجازتون.- سیامند! نگام کرد. از جام بلند شدم و رفتم سمتش. دستم گذاشتم رو شونش. – خیلی مردی! و همو در آغوش گرفتیم. صدای آخ جفتمون هم زمان بلند شد. از هم جدا شدیم. سیامند : میگم تو این چهارساله زورت زیاد شده! – نه برای تو نشده! – ما کوچیک یه دونه دادشمونیم! – برو بسه! روشو کرد اونور. – به نازنین چی میگی؟ - میگم خوردم به درخت!یواش گفتم : دیوونه! – ماشینت کو؟ - لب جاده!منتظر موندم تا از نظر پنهون شد. سوگل – یه لحظه! من فکر کردم تشنه ی خون همین!وارد خونه شدیم و در بست . راست می گفت انگار نه انگار که یه دقیقه پیش داشتیم همو می کشتیم! والا! رو مبل نشستم. دوباره جعبه کمک های اولیه رو آورد. یکم بتادین روی پنبه مالید و گذاشت گوشه ی لبم. سوخت. یکم سرمو کشیدم عقب. دوباره پنبه ور گذاشت. ایندفعه برای اینکه دقتشو بیشتر کنه سرشو آورد نزدیکتر.نفسش روی لبم پخش میشد. یه جوریم شد( همون قیری ویری خودمونو میگه!) چشمام بستم و سعی کردم روی یه چیز دیگه متمرکز شم ولی مگه می شد!! – می تونم جریان این اتفاق بدونم؟دلم نمی خواست دهنم باز کنم میترسیدم به جای حرف زدن یه کار دیگه بکنم. همینطور که دستش گوشه ی لبم بود به چشمام نگاه کرد. – الو؟ صدا میاد؟ چشمام باز کردم. زکی! فکرکنم چشمام ببندم بهتره.ببین خودت یه کاری میکنی که کنترلم از دست بدما!! نا خواسته چشمام رفت و روی لبش متمرکز موند.نمی تونستم تکونشون بدم. یعنی نمی خواستم تکونش بدنم. حس کردم قفسه ی سینش تند تند بالا و پایین میره. یهو بدنم گر گرفت. سرمو نزدیک کردم .نزدیک . نزدیکتر که یهو...- مامان! سرشو عقب کشید و به پله ها نگاه کرد. – میشه یه لحظه بیای؟ به من نگاه کرد. – الـ..بته! و از جاش بلند شد و رفت بالا. سرمو به مبل تکیه دادم. اوووف! داشت می شدا! لعنتی!. داشتم تلویزیون نگاه می کردم.سوگل و روهانم داشتن بیرون برف بازی می کردن. منم چون حالم خوب نبود نرفتم بیرون. روی مبل نشسته بودم و سیاهم سرشو گذاشته بود روی پام و داشتم نازش می کردم. همزمان داشتم به اتفاقاتی که افتاده بود فکر می کردم.به حرفای سیامند... به همون سگی که سوگل نجات داده بود.. همون سگی که الان روی پای من خوابیده بود.. سیاه.. سگی که زندگی عزیزترین کسم بهش مدیون بودم...اول به اون بالایی.. پس فراموشم نکرده بودی. –عمو عمو..! به روهان که نفس نفس زنان وارد خونه شد نگاه کردم. اومد چیزی بگه که یهو سوگل از دم در داد زد.–روهان!روهان برگشت سمتش. گوله برفی رو سمت روهان پرت کرد که روهان جا خالی داد و خورد تو صورتم. سیاه از جاش پرید پایین. – ای وای! ببخشید.دوید سمتم.روهان بگو که هر هر به من میخندید! – خوبین؟بالا سرم بود. – چیزی نیست. به روهان نگاه کردم. دلشو گرفته بود و داشت می خندید. نیم خیز شدم سمتش. – به کی می خندی؟ جیغ کوتاهی کشید و دوید بیرون.– چیزی تون نشد که؟ - نه خدا رو شکر سالمم. ولی خودمونیم عجب نشونه گیری دارینا!خندید و گفت – تو این چهارساله اینقدر چیز میز به این ور و اونور پرت کردم که خود به خود نشونه گیریم خوب شده....- عمو نمیای برف بازی؟ به سوگل نگاه کردم. – خوشحال میشیم اگه بیاین.یکم مکث کردم. چی از این بهتر. از جام پاشدم و کاپشنم از روی چوب لباسی برداشتم. تا پام از در بیرون گذاشتم یه گلوله محکم خورد به صورتم. دوباره روهان شروع به خندیدن کرد.پدر سوخته! در عوض یه گوله برف از طرف سوگل خورد بهش. جیغ کشید و شروع به دویدن کرد.من و سوگل دست به یکی کردیم و روهان هدف گرفتیم ولی پدر سوخته یه تنه از پس هممون بر میومد.خوشم میومد کسی نبود که جلو زنا کوتاه بیاد. به پدرش رفته بود.****************************سوگلهمینطور که داشتیم گوله به هم پرت می کردیم ، یه لحظه از دستم در رفت و خورد به باراد. – ای وای ببخشید .. اشتـ.. اَاَاَ! سرمو دزدیدم وگرنه می خورد به سرم.و اینگونه بود که اتحاد بین ما شکسته شد و جنگ آغاز شد. من نمیدونم مگه این سه ساعت پیش دعوا نکرده بود پس چرا عین اسب میدوید؟؟ سیاهم اون گوشه وایستاده بود و مارو نگاه میکرد.یه چیزی برام خیلی عجیب بود و اونم این بود که سیاه با این مرد مشکلی نداشت. چون اون حتی وقتی سیامندم میومد اینجا آروم نبود ولی با این مرد... شاید یه چیزی توی وجود این مرد هست که فرق میکنه .. نمی دونم.. شاید سیاهم همون حسی رو داره که من دارم.. اما مال من یه فرقی داره اونم اینه که این مرد وجودش.. صداش.. نفساش برام آشناست.. انگار که یه جایی یه زمانی دیدمش و از همه مهم تر وقتی کنارم نمی تونم خودمو در برابرش کنترل کنم. دست و پام گم میکنم.. هر لحظه بیشتر جذبش میشم..وقتی دیدم داره دعوا میکنه یه لحظه ترس همه ی وجودم برداشت.. توی دلم خالی شد.. بیشتر به جای اینکه نگران سیامند که چهارساله می شناسمش باشم نگران کسی که کمتر از یه هفتس دیدمش بودم.. اون لحظه که صورتش اونقدر نزدیکم بود خدا خدا میکردم که هرچه زودتر اتفاق بیوفته .. وقتی اون حرفا رو میزد.. منظورش چی بود ... با گوله ای که به صورتم خورد از فکر بیرون اومدم. نگاه خبیثانه ی باراد روی صورتم بود. سریع یه گوله درست کردم و به سمتش دیودم . اونم دوید وتوی جنگل. منم دنبالش.ولی یه لحظه از نظر محو شد. آروم آروم می رفتم جلو و گوله تو دستم بود. صدای داد روهان بود – مامان میرم دستشویی! منم بلند گفتم : باشه برو. برگشتم پشتم نگاه کردم تا صدام بلند تر بره وقتی رومو برگردوندم همینطور که به وسیله دستاش از شاخه آویزون بود و تاب میخورد سینه به سینم اومد پایین. نفسم تو سینه حبس شده بود.. دوباره همون حس .. وای وای نکنه نتونم خودمو کنترل کنم! چشمام بهم فشردم. بازوهامو تو دستاش گرفته بود. نمی تونستم تکون بخورم قلبم اومد توسینم. آخه چرا؟ چرا با دیدن این مرد اینجوری میشم.. چرا نمی تونم خودمو کنترل کنم.. کسی که برام غریبست یا شایدم من اینطور فکر میکنم. یک دفعه صداشو دم گوشم شنیدم.– مگه نمی خواستی برف بندازی؟ برفت که آب شد...دستاشو آروم از بازوم کشید تااااااا کف دستام. و اون دستم که توش برف بود باز کرد. تماس دستش با نوک انگشتام باعث شد چشمام یهو باز کنم. نمی دونم چم شد ولی میدونستم که اگه یه لحظه دیگه اونجا بمونم آبرو ریزی میکنم. برای همین سریع پشتم بهش کردم وخواستم بدوام برم که از پشت گرفتتم...دستاشو دورم قفل کرد. نمی دونم چم شده به جای اینکه بترسم بیشتر احساس دلتنگی کردم..انگار خیلی وقت بود منتظر بودم ..منتظر آغوشش.. نه سوگل چته.؟!!– ولم کن! چونشو گذاشت توی گودی شونم و خیلی ریلکس گفت : چرا ولت کنم ؟ تازه گرفتتم. – آقای محترم من نسبتی با شما ندارم پس ولم کن تا جیغ نزدم.تقلام بیشتر کردم. – از کجا میدونی نداری؟ تو که یادت نمیاد!چی؟ یعنی چی منظورش چیه؟ - ببین ولم کن داری اذیتم می کنی! – عیب نداره به یادآوردن من می ارزه! – یاد چی؟ .. اصلا تو کی هستی ؟ با یه حرکت منو برگردوند سمت خودش. صورتش جلوی صورتم بود.نا خوآگاه دست و پام شل شد.چرا نمی تونستم خودمو در برابرش کنترل کنم؟ واقعا کی بود؟ این مرد کی بود که اینجوری باهام حرف میزد؟ اینجوری باهام رفتار می کرد؟ چرا هر وقت میدیدمش دست و پام شل می شد چرا حس می کردم می شناسمش. با دستاش صورتم جلو صورتش نگه داشت. – سوگل منو نگاه کن.. خوب به صورتم دقت کن.. تک تک اجزا صورتم زیر نظر داشته باش و فکر کن.. فکر و به یادبیار.چشمام روی صورتش چرخید و نا خودآگاه روی لباش ثابت موند. ( عجب شیطونیه!) یهو خندید و گفت : گفتم روی صورتم نه لبم! یه دفعه از حرفش سرخ شدم. دوباره بهش نگاه کردم به چشماش .. چقدر چشماش برام آشنا بود.. اسمشو زیر لبم تکرار کردم. – باراد..باراد..یه دفعه تصاویری برام زنده شدن. یه مرد یه مرد که به یه ماشین مدل بالا تکیه داده.. آره خودش بود .. باراد بود.. یه باغ بود ..مهمونی..منو به خودش فشار داد .. قبرستون.. بالای قبر وایستاده بودیم.. یه اسم.. سوگند..سوگند .. یه نفر دیگم بود.. اسمشو صدا زدم.. تیرداد.. تیرداد..یه دفعه یه جرقه تو ذهنم روشن شد. نگاش کردم. – سوگند .. تیرداد! یادم میاد.. یه پوفی کرد و گفت : خسته نباشی. همه ی اینارو تو چشای من دیدی؟ خوبه نگفتم به لبم نگاه کنی وگرنه معلوم نبود کیا بیاد میاوردی!... پس من چی؟ من به یادت نمیاد؟- تورو.. می بینم ولی .. نه..ما باهم نسبتی داریم؟پشتمو کردم بهش – چرا هروقت میبینمت قلبم میاد تو دهنم .. چرا وقتی جلومی دست و پام گم می کنم.. چرا هر لحظه بیشتر میل به ب*و*س*ی*د*ن*ت دارم .. برگشتم سمتش.- تو کی هستی؟.. چرا ازهمون اول.. – هیسسس! دوباره صورتم تو دستش گرفت. – چهارسال قبل من و تو به خاطر یه مسائلی باهم ازدواج کردیم.. ازدواج که نه یه صیغه ی محرمیت ساده بود اونم فقط به خاطر اصرار مامانت.. تو قرار بود زندگی سیاه منو عوض کنی.. یه نفس عمیق کشید.یه ماه گذشت و وابستگی من به تو هرلحظه بیشتر بیشتر میشد.. تا اینکه نفهمیدم کی بود که تو تیر عشقتو توی قلبم فرو کردی .. از اون لحظه به بعد بود که منتظر یه لحظه بودم تا بیشتر بهت نزدیک شم.. تا اینکه یه روز با یه چک تونستی این بهونه رو برام فراهم بیاری.. اون لحظه که تو رو تو آغوشم داشتم بهترین لحظه زندگیم بود ولی فکر نمی کردم خیلی سریع تموم شه..بعد از چند روز پدرم نهال بهم نشون داد.. فکر می کرد با اینکار منو خوشحال می کنه ولی نمی دونست که فقط نفرتم بیشتر بیشتر میکنه.. اون به خاطر یه مرد شصت ساله منو ول کرده بود... ازم خواست باهاش ازدواج کنم .. چون اون یه زن بیوه بود با کلی ثروت .. می تونست با ثروتش شرکتشو نجات بده... ولی وقتی دید کوتاه نمیام منو تهدید کرد.. گفت تورو می کشه.. منم ترسیدم نمی خواستم دیگه تورو مثل نهال از دست بدم.. کوتاه اومدم با اینکه برای خیلی سخت بود و لی ازت جدا شدم.. چند ماه بعد تورور تو ویلای یکی از دوستام دیدم.. وقتی فهمیدم بارداری یه حالی شدم.. هم خوشحال بودم و هم ناراحت.. شب که با داداشت رفتی بودی بیرون ویلا.. صدای جیغت اومد .. دویدم سمتت ولی توی راه بیهوش شدم.. صبح که پاشدم بهم گفتن جسدتو درحالی که تیکه تیکه شده بود پیدا کردن.. اون لحظه انگار تمام زندگیم نابود شد.. چهار سال .. چهارسال بود که هرروز به دنبالت توی این جنگل میومدم تا اینکه اونروز تو و روهان باهم دیدم.. آرزو کردم که کاش زن و بچم بودی.. ( پوزخندی زد) نمی دونستم اینقدر زود برابر میشه!نمی دونستم باید اون لحظه چی کار کنم.. مغزم هنگ کرده .. همه چیزایی که می گفت خیلی برام زنده بود.. ویلا.. ازدواج.. بارداری.. نهال.. کوه .. گیج شده بودم.. – مامان! صدای جیغ روهان بود. از عالم فکر بیرون اومدم. صدای گریش میومد. یه لحظه مات به باراد نگاه کردم و لحظه ای بعد دویدم سمت روهان. داشت گریه میکرد. تنها بود . –روهان! دویدم سمتش. منو محکم بغل کرد. – کجا .. بودی؟ .. فک..کردم .. خوردنت!- کی منو بخوره؟ - گرگا..- عزیزمی گریه نکن عشقم. بلندش کردم و بردمش توی ویلا.************************باراد روی مبل نشسته بودم . داشتم به وقایع امروز فکر میکردم.. یعنی باور کرده .. میشه منو به یاد بیاره؟ بهش نگاه کردم داشت به سیاه غذا میداد. تا از جاش بلند شد سریع رومو کردم اونور. رفت تو آشپزخونه و دقیقه ای بعد با سینی قهوه برگشت. گذاشت روی میز جلوم و نشست کنارم حس کردم چیزی میخواد بپرسه. – بپرس!یهو برگشت سمتم و شروع کرد. – میشه یه خورده بیشتر برام تعریف کنی خواهش میکنم! و اینگونه بود که شروع کردم از خودم وخودشو و خانوادشو و.. براش گفتن.**********************روهان الان نزدیک به یه ساعت بود که مامانم منو اورده بود بالا و خواسته بود نرم پایین. آخه چرا؟ خوب روهان.. من حوصلم سر میره! چقدر کارتون نگاه کنم.. خوب کارتونم یه حدی داره دیگه! چقدر موش و گربه ببینم.؟؟اه ! همینطور که تلویزیون اتاق روشن بود یواشی رفتم سمت در و بازش کردم .. آهسته آهسته رفتم سمت پله ها و از اون بالا نگاشون کردم. مامانم داشت با آقاهه صحبت می کرد...یهو بغلش کرد. عمو یه لحظه مردد بود و اونم محکم تر مامان بغل کرد - .. چقدر خوشحالم که دوباره تورو تو زندگیم پیدا کردم...اگه بدونی تو این چهارسال چی بهم گذشت.. از هم جدا شدن. مامان : پس با این چیزایی که گفته مشتاق ترم هر چه زودتر خوانوادم ببینم.. دستش گذاشت روی صورتم مامانم.. – مطمئنم منو هر چه سریع تر بیاد میاری. مامانم دست باراد گرفت : امیدوارم.. یه دفعه سرفم گرفتم. بی ادب! الان چه وقت سرفه کردن. مامانم و باراد بهم نگاه کردن. دهنم تا ته باز کردم و لبخند زدم. دستام بردم پشتم و گفتم : سلام خوبین؟مامان دستشو به سمتم گرفت و گفت : بیا کارت دارم! منم که فضووول! دویدم از پله ها پایین و پریدم روی پای مامان. – روهانی ، میدونی که تا حالا صد دفعه از مامان پرسیدی که بابام کجاست؟ کیه ؟ چی کارست؟ ولی من هر دفعه سعی کردم بهت جواب ندم خودم اضافه کردم : ماسمالیش کنی! باراد با صدای بلندی خندید. مامانم یه دونه زد روی پام و ادامه داد:ولی حالا می خوام...... یعنی چی ؟ الان من گیج شدم.– یعنی من باید به عمو بگم بابا؟ مامانم لپمو بوسید و گفت : دقیقا! – خوب اگه عمو بابامه پس چرا عموم ؟باراد : چی؟ - یعنی اگه بابام پس چرا از همون اول ... اه مامان! باراد با مهربونی گفت : روهان جون.. تو دوس داری من بابات بشم؟ سرمو تکون دادم. *- پس تمام! – یعنی الان تو بابامی؟ - دقیقا! هوراا! یعنی من بابا دارم! آخ جوووون! از پای مامانم پایین پرید م و خوشحال و خندان از اینکه یه بابا پیدا کردم رفتم تو اتاقم.****************سوگلداشتم ظرفای ی که مونده بود میشستم و همزمان داشتم به وقایع فکر می کردم . – وای! دستاش دورم حلقه شد. – چی کار میکردی؟چونشو گذاشت روی گودی شونم. – ظرف می شستم. – اونو که می بینم ...شروع کرد به بوسیدن گردنم. یهو یه جوریم شد.. چشمام بستم. ظرفا از دستم ولو شدنتو سینک.– میشه نکنی؟ - چرا.. ت .. که منو.. یادت! – ولی نه به طور کامل.. خواهش میکنم. وایستاد. – باشه.. هر جور میلته.. و بدون اینکه چیز دیگه ای بگه رفت. یهو نمی دونم چی شد که احساس ناراحتی کردم.. انگار پشیمون شده بودم. سریع پیشبندم باز کردم و دستکشام انداختنم تو سینک و رفتم بیرون. روی مبل لم داده بود و کسل داشت تلویزیون نگاه می کرد. رفتم جلوش وایستادم. بی تفاوت نگام کرد. تلویزیون از جلو خاموش کردم و دوباره نگاش کردم. از جاش بلند شد و رفت سمت پله ها. دویدم سمتش. – قهری؟ - نه چیزی نیست!- مطمئن؟ - به من اعتماد کن.. و رفت. خواستم برگردم که یهو سر جام وایستادم. به من اعتماد کن.. به من اعتماد کن.. این جمله رو قبلا شنیده بودم.. به من.. اعتماد.. یهو برگشتم سمتشو بهش نگاه کردم. – باراد! برگشت سمتم. از پله ها بالا رفتم – به من اعتماد کن.. به من اعتماد کن.. با تعجب نگام کرد.جلوش وایستادم. بشکن زدم. – اونروز.. توی خونه بابات .. نهال .. من ..اعتماد.. شگفت زده نگاش کردم. اونم مشتاق نگام کرد. – آره یادم میاد .. یادم !همه چی یادم میاد! تو .. نهال! پریدم و بغلش کردم. – یعنی الان همه چی یادت اومد؟ - آره دیگه خره! – واقعا؟بلند خندیدم. یهو دستاش دورم حلقه کرد و منو از زمین بلند کرد و چرخوند. بلند تر خندیدم.– مامان.. چه خبره؟ جیش داری جیغ میزنی؟ دوباره خندیدم و گفتم : نه عزیزم برو بخواب! رفت تو اتاقش. همینطور که دستم دور گردن باراد حلقه بود پرسید : چه ربطی داره؟ - آخه هر وقت روهان دستشوییش .. حتی نذاشت ادامشو بگم. محکم ل*ب*ش*و چسبوند به ل*ب*م. منم یه خلا حس کردم که انگار با ب*و*س*ه* ی اون اون خلا پر شد.. خلا عشق! عشقی که چهارسال بود دنبالش بودم.. و حالا.. با کاری که اون کرد خاطره های زیادی یادم اومد.. همه اون شبا.. رقص عربی.. چک ..و.. ولی نذاشتم هیچ کدوم این لحظه رو خراب کنن. محکم تر به خودم فشردمش. منو بلند کرد و به سمت اتاق حرکت کرد و ...*****************هنوزم باورم نمی شد دارم اینکارو می کنم. دستای گرم باراد توی دستام بودن. روهانم کنارم نشسته بود و داشت بیرون نگاه می کرد.– وای مامان اینجارو!همینطور که ماشین حرکت می کرد و هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد استرسم بیشتر می شد. آروم زیر گوش باراد زمزمه کردم : وای باراد من می ترسم. – از چی؟ - نمی دونم.. آخه دارم می رم خانوادم برای اولین بار ببینم.. یه حسی بهم دست داده.. – نگران نباش هیچی نمی شه! ... راستی سیامند به همه خبر دادی دیگه نه؟ - آره داداش به همه گفتم. – براشون توضیح دادی دیگه نه؟ - آره از سیر تا پیاز ماجرا رو گفتم. – خوب خدا رو شکر. – خاله نازنین؟ - جانم روهان جان؟ - چقدر مونده؟ - ته اون کوچرو می بینی درست همونجا!یهو انگار دلم هری ریخت پایین. دست باراد بیشتر فشار دادم. اصلا نمی دونستم دارم چی کار می کنیم. پله های ساختمون طی کردیم. وارد خونه شدیم.. دست و پام می لرزید. یهو با دیدن خونه تموم خاطره هام زنده شد..پله ها .. صبحونه.. همه و همه.– همین جا وایسا الان میام. گوشه دیوار کنار روهان وایستادم.*********باراد وارد هال شدم. با دیدن من همه از جاشون بلند شدن.تیرداد : کجاست؟ خواهرم کو؟روشا : باراد؟ - آروم آروم الان میاد فرصت بدین.. فقط اینو بگم که هیچ کدومتونو یادش نمیاد.. با این حال آماده این؟مظطرب نگام کردن. همه بودن .. رامتین اینا .. روشا .. مامانم و بابام و نهال! رفتم پشت دیوار. مظطرب منو نگاه کرد. دستشو گرفتم و بردمش تو. یه لحظه همه به هم نگاه کردن . از چهرش جا خورده بودن. ناراحتی توی چشمای بابام و نهال می دیدم. اولین نفر تیراد اومد جلو. روهانم پشت مامانش قایم شده بود. رفت سمت سوگل.به هم نگاه کردن. سوگل یه قدم رفت جلو.روهان سریع اومد پیشم ودستمو گرفت. بغلش کردم. همه داشتیم به تیرداد و سوگل نگاه می کردیم. – سوگل؟ - تیر...داد! یهو همو بغل کردن. همه یه نفس راحت کشیدیم. چقدر راحت همو به خاطر اوردن! از سوگل جدا شد. – دلم برات تنگ شده بود آبجی کوچولو.. روشا : خوب حالا برو کنار نوبت منه! تیرداد معترضانه نگاش کرد. روشا براش زبون درازی کرد و سوگل برد اون سمت تیرداد اومد سمتم. به روهان نگاه کرد. بعد به من .. سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم. دستشو دراز کرد. - من تیردادم. روهانم دستشو دراز کرد و گفت : منم روهانم. – نطرت چیه با هم بیشتر آشنا شیم؟و دستشو دراز کرد. –موافقم. و روهان رفت بغل تیرداد. چشمم به نهال و سوگل افتاد. از جاش بلند شد ورفت سمت سوگل.- وای سوگل جون خودتی؟ خشنانه اونو تو بغلش گرفت. مصنوعی گریه کرد و گفت : عزیزم چقدر دلم برات تنگ شده بود وقتی گفتن مردی.. – ببخشید ما هم میشناسیم؟ - آره عزیزم ما مثل خواهر بودیم! - واقعا؟ روشا : مثل سیندرلا و خواهراش! نهال بلند خندید. یهو سوگل زد وسط پوزش وفگت : صبر کن .. من تورو یادم! خنده ی نهال روی لبش خشک شد.- آره خودم گفتم مثل خواهر.. – نه .. نه ! نزدیک تر شد. – اونشب توی کوهستون.. یهو جیغ کشید. به سمتش می رفت و نهال عقب عقب می رفت. – آره تو بودی .. به وضوح یادم تو بودی که منو پرت کردی پایین.. – چی من .. – خودت تو بودی که اون سنگ پرت کردی به سمتم.. – نه من ... نهال خورد به دیوار.. – دروغ نگو من یادم میاد همه رو .من که داشتم جوش میاوردم داد زدم : آره نهال؟ - من ..نه .. – جواب بده لعنتی! یهو شروع به دویدن کرد. داشت از جلوی رادین می رفت که رادین شمشیر پلاستیکیشو گرفت جلوش و نهال با سرخورد زمین. – کجا میری ای جادوگر؟ ...چطور جرات کردی از دست شوالیه رادین فرار کنی؟ من رفتم سمتش و از موهاش گرفتم و بلندش کردم. – ممنونم شوالیه! – خواهش می کنم فرماندار! و نهال بردمش و انداختمش رو مبل. – حرف بزن! یه تفی انداخت روی صورتم و گفت : آره آره من بودم .. خودم با همین دستام پرتش کردم.. من بودم که سنگ به سمتش پرت کردم ( قهقه ای زد) و خوشحالم که اینکارو کردم.. نه اون و نه بچش حقشون نبود که ثروتتو صاحب شن! همش باید مال من می شد نه کس دیگه!.. یه دونه محکم خوابوندم تو گوشش. ( جـــــان جیگرم حال اومد، اینم به خاطر کسانی که خواستارکتک خوردن نهال بودن). – عوضی پست فطرت.. رفتم و دست سوگل گرفتم و همراه روهان از اونجا خارج شدیم.... ************خیلی عصبانی بودم.. اصلا باورم نمی شد که نهال همچین کسی باشه.. منو بگو که به خاطرش دوسالم تباه کردم.. نگو خانم فقط دنبال پولم بوده. سوار ماشین من بودیمروهان دم گوش مامانش یواش گفت : بابا عصبانیه؟ خندم گرفت. : چرا باید باشم؟ روهان جا خورد. – اووم . خوب آخه.. – نه هیچ وقت ازم نترس! خوب؟ - اوهوم. – قربونت برم. سوگل : کجا میریم بابای مهربون؟ - خونه خودمون مامان مهربون.– پس بزن بریم... سرانجام نهال و بقیه : نهال که به خاطر عملش یه چند سالی بهش حبس خورد.. حقشم بود زنیکه طمع کار! بابامم که به زور خانواده و سوگل با هم آتی کردیم و از سئوگلم معذرت خواست. تازه نوشم رو سرش گذاشت و حلوا حلوا کرد! روشا و تیردادم بالاخره با هزاربدبختی بعد از اینکه بابرو راضی کردیم کوتاه بیاد با هم ازدواج کردن. دو ماه بعدم سیامند و نازنین و خلاصه همه خوش و خرم زندگی کردیم. البته بعد از همه ی اون سختی هایی که کشیدیم! دستای گرم سوگل دورم حلقه شد. داشتم بیرون نگاه می کردم. هوای بارونی.. – عشقم چی کار میکنه؟- دارم به دختر همسایه فکر می کنم! – کدومشون؟ - همون لاغر بلونده! – ماشاالله همرم که می شناسی! برگشتم و بغلش کردم. – ولی هیچکی به پای تو که نمی رسه! صورتم بهش نزدیک کردم. – مامان غذا سرد شد! – اومدیم مامانی! – می گم سوگل؟ - بله؟ - نظرت چیه اسم روهان بزاریم پارازیت؟خندید و گفت : خجالت بکش! – مامان؟؟ - اومدیم! تو دلم گفتم یامان! بچه پررو! علم غیب داره! –بیا زیاد به دختره فکر نکن.! شب میاد تو خوابتا!دستم گرفت و کشید. – والا اگرم بیاد شازدتون زهرمارم می کنه! یه دونه محکم زدتم و گفت : روتو برم به خدا!و اینم پایان


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 86
  • آی پی دیروز : 236
  • بازدید امروز : 219
  • باردید دیروز : 432
  • گوگل امروز : 13
  • گوگل دیروز : 108
  • بازدید هفته : 2,125
  • بازدید ماه : 7,912
  • بازدید سال : 63,376
  • بازدید کلی : 1,209,784