loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت دوم - بابا شــــــوت کن!صدای شکستن چیزی اومد ... ترسا نفسش رو با حرص فوت کرد و کتاب رو زد به هم ... فایده نداشت! باز تصمیم گرفت درس بخونه و بازی های این پدر و پسر شروع شد ... صبح تا شب که

master بازدید : 5914 شنبه 22 تیر 1392 نظرات (0)

قسمت دوم

- بابا شــــــوت کن!
صدای شکستن چیزی اومد ... ترسا نفسش رو با حرص فوت کرد و کتاب رو زد به هم ... فایده نداشت! باز تصمیم گرفت درس بخونه و بازی های این پدر و پسر شروع شد ... صبح تا شب که آترین بهش اجازه نمی داد درس بخونه شبا هم که آترین رو دست آرتان می سپرد و تصمیم می گرفت یکی دو ساعت درس بخونه اینقدر شلوغ می کردن که بازم نمی تونست ... گلوله های پنبه رو از توی گوشش در آورد و با غیظ از جا بلند شد که بره یه گوشمالی درست و حسابی به آرتان و آترین بده! یک ماه دیگه کلاساش شروع می شد و اگه یه دور کتاب دکتر عامری رو مرور نمی کرد محال بود بتونه دروسش رو بفهمه ... از اتاق رفت بیرون ... توی چارچوب در دست به کمر ایستاد و زل زد بهشون ... آرتان با یه آستین حلقه ای سورمه ای و یه شلوار گرمکن نشسته بود کف سالن و مشغول جمع کردن خورده شیشه های گلدون بود ... در همون حین داشت آهسته می گفت:
- اوه اوه آترین ! الان مامانت می یاد جفتمونو می ندازه بیرون از خونه!
آترین هم که سعی می کرد صداشو مثل باباش آروم کنه گفت:
- اوه اوه بابا! زود باش همه شو بریز دله آشخالی ... الان می یاد ... من می گم تو بودیا!
آرتان که هم خنده اش گرفته بود هم تعجب کرده بود با چشمای گرد شده به آترین نگاه کرد و گفت:
- آتریـــن! من شکستم ؟ 
آترین دست به کمر شد و با همون صدای یواشش گفت:
- خوب من شکستم! اما جلو مامان تو شکسته باش ... باشه؟
آرتان دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و غش غش خندید، ترسا جایی ایستاده بود که توی دید نباشه، در همون حالت داشت از صمیمیت بین آرتان و آترین لذت می برد. آرتان کمی سر جاش خم شد و بشقابی از روی میز پذیرایی برداشت ، خرده شیشه ها رو ریخت داخل بشقاب و رو به آترین گفت:
- سوئی شرتت رو در بیار ببینم فسقل!
آترین با تعجب گفت:
- چرا؟
- می خوام خاکا رو بریزم تو کلاهت ... بدو الان مامانت می یاد!
آترین هیجان زده سوئی شرت سبز رنگ کوچیکش رو به سختی از تنش در آورد و کلاهشو دو دستی گرفت جلوی باباش ... آرتان همه خاک ها رو دو دستی جمع کرد و خواست بریزه داخل کلاه که ترسا بیشتر پنهان شدن رو جایز ندونست ، رفت جلو و گفت:
- چی کار می کنی؟ سوئی شرت بچه خراب می شه! 
آترین سریع پشت باباش پناه گرفت و گفت:
- مامان، بابا بود!
آرتان باز خنده اش گرفت و با همون دستای پر از خاک زل زد توی چشمای ترسا و شونه ای بالا انداخت. ترسا هم در حالی که به شدت سعی می کرد جلوی قهقهه زدنش رو بگیره رفت جلو بازوی محکم آرتان رو گرفت توی دستش و گفت:
- بیا ببینم ... 
آرتان دنبال ترسا راه افتاد و گفت:
- نکشیمون!
ترسا بازوشو ول کرد، مشتی توی سینه اش کوبید و گفت:
- بکشمت هم حقته! 
بعد از این حرف دوباره چرخید و وارد آشپزخونه شد، آرتان و آترین هم دنبالش رفتن، در کابینت رو باز کرد سطل آشغال رو با پاش کشید بیرون و گفت:
- جای اونا اینجاست آرتان خان!
آرتان با لبخندی کجکی گفت:
- اِ راست می گی؟ یادم نبود!
ترسا دست به سینه شد و گفت:
- قبلا ها که خوب یادت بود ... می زدم ظرف می شکستم می یومدی جارو می کردی ... 
آرتان خاک ها رو ریخت داخل سطل زباله و با لودگی گفت:
- حالا دیگه به روم نیار اون دوران جاهلیتم رو!
ترسا براق شد و گفت:
- بله بله؟ دوران جاهلیت ... 
آترین پرید بین ترسا و آرتان و گفت:
- مامان، بابامو دعوا نکنیا! وگرنه به عمو می گم!
ترسا چشماش گرد تر شد، مشتش رو گرفت جلو دهنش و گفت:
- اینو نگاه! ای خدا کارم به کجا کشیده که دیگه می خواد چغلی منو به نیما بکنه ... 
آرتان دستاشو شست ، خم شد آترین رو بغل کرد و گفت:
- پسر باباشه دیگه! حواستو جمع کن که دفعه دیگه بخشش تو کار نیست!

بعد هم بی توجه به ترسا از آشپزخونه خارج شد.



ترسا که خنده اش گرفته بود از آشپزخونه خارج شد ظرف خورده شیشه ها رو هم برداشت و سریع داخل سطل زباله خالی کرد، بعد از اون جارو برقی رو آورد و بی توجه به آرتان و آترین که جلوی تلویزیون ولو شده بودن و با ایما اشاره با هم حرف می زدن قسمتی که گلدون شکسته بود رو جارو کشید ... می خواست جارو برقی رو برگردونه توی اتاق که صدای موسیقی بلندی از جا پروندش! دستش رو گذاشت روی قلبش و رو به آترین که از خنده غش کررده بود توپید: - آترین! سکته کردم ... کمش کن!
آترین کنترل رو انداخت روی پای آرتان، مشغول دست زدن شد و گفت:
- مامان نانای کن!
ترسا چشماشو گرد کرد و گفت:
- نمنه؟
آرتان خنده اش گرفت ، ولی با جمع کردن لبهاش داخل دهنش خنده اشو جمع کرد و صورتش رو برگردوند. ترسا غر غر کنان راه افتاد بره سمت اتاق:
- انگار اومدن کاباره! من براشون برقصم لابد اینام شاباش بریزن روی سرم!
قبل از اینکه وارد اتاقش بشه آترین جیغ کشید:
- مامان جون من! نانای کن ... مامــــــان!
ترسا سرجاش چرخید، روی جون اترین خیلی حساس بود. انگشتش رو تهدید وار تکون داد و گفت:
- به شرطی که بعدش دیگه صدات در نیاد! می خوام درس بخونم ...
آترین با هیجان خودش رو سر جاش بالا و پایین کرد و گفت:
- باشه قول قول ... 
ترسا رفت ایستاد جلوشون ، کش موهاشو باز کرد پرت کرد روی مبل خرمن موهای طلاییش دورش رو گرفتن. خیلی وقت بود می خواست موهاشو کوتاه کنه اما آرتان هر بار با اخم و تخم جلوشو گرفته بود ، لباسش یه تاپ تنگ اسپرت مشکی رنگ بود که از پشت با دو تا نیم دایره به هم وصل شده و کتفاش رو به نمایش گذاشته بود در ازاش یقه اش بسته بود ... یه دامن کوتاه قرمز رنگ هم پاش بود ... دستش رو رو به آترین تکون داد و گفت:
- بزن اولش بچه ... 
آترین کنترل رو از روی پای باباش قاپید و با هیجان آهنگ رو زد اولش ... یه آهنگ شاد اما ملایم بود ... مخصوص رقص با ناز و قشنگ ترسا ... ترسا هم نرم نرم شروع به تکون دادن بدنش کرد ... آرتان هر دو دستش رو باز کرد و از پشت روی کاناپه قرار داد ... با چشماش داشت ترسا رو قورت می داد ... اترین هم همینطور که نشسته بود برای مامانش دست می زد و هیجان زده بعضی وقتا جیغ می کشید ... خواننده به نرمی می خوند :
- تو واسم مثل بارونی
تو واسم مثل رویای
تو با این همه زیبایی
منو این همه تنهایی ...
منو حالی که میدونی ...
ترسا آروم چرخید و خودشو رو کشید سمت آرتان ... خواننده خوند:
- من با تو آرومم
ترسا دست آرتان رو گرفت و از جا کندش ...
- وقتی دستامو می گیری
وقتی حالمو می پرسی...
دستای آرتان توی موهای ترسا فرو رفت و ترسا با ناز سرش رو فرستاد عقب، جیغای آترین هیجان زده تر از قبل شده بود ... 
- حتی وقتی ازم سیری
حتی وقتی که دلگیری ...
آرتان دستاشو این طرف و اونطرف صورت ترسا قرار داد و با شستای دستش روی ابروهای ترسا خط کشید ... باز ترسا خودشو کشید عقب و آروم چرخید ... 
من بی تو میمیرم
تو که حالمومی فهمی...
تو که فکرمو می خونی
تو که حسمومی دونی..
تو که حسمو می دونی
ترسا آروم آروم رفت تا پایین و دوباره اومد بالا ، آرتان دستشو به سمت ترسا دراز کرد ، نوک انگشتاشو گرفت و یه دور دور خودش چرخوندش ... موهای ترسا روی صورت آرتان پخش شد ... آرتان با لذت بو کشید و یه دسته از موهای ترسا رو گرفت توی دستش و بوسید ... ترسا چرخید و باز از آرتان فاصله گرفت ... آرتان همونجور سر جاش این پا اون پا می شد ... هیچ وقت رقصش خیلی با هیجان و بالا و پایین پریدن نبود ... رقصش هم مثل خودش مردونه و با جذبه بود ... ترسا تو دلش اعتراف می کرد که رقصش هم دیوونه کننده است و دلو می لرزونه! بدش می یومد از مردایی که مثل زنا قر می دن و هی پیچ و تاب می دن به بدناشون ...




آترین دستاشو گرفت بالا و رو به آرتان جیغ کشید:
- منم بیام ... 
آرتان با یه خیز آترین رو کشید توی بغلش و سه تایی مشغول رقصیدن شدن ... 
تو واسم مثل بارونی
تو واسم مثل رویای
تو با این همه زیبایی
منو این همه تنهایی...
منو حالی که میدونی... 
ترسا رفت طرف آرتان و آترین و با عشق گونه آترینو که سعی داشت دستشو مثل مامانش قر بده بوسید ... به دنبال این حرکتش نرم نرم رفت تا پایین کف دستش رو زد روی زمین و بعدش دست خودشو بوسید ... حقیقتا حاضر بود خاک پای شوهر و پسرش رو به چشم بکشه ... آرتان یه دفعه خم شد ترسا رو کشید بالا و محکم بغلش کرد ... 
من با تو آرومم..
وقتی دستامو می گیری...
وقتی حالمومی پرسی...
حتی وقتی ازم سیری
حتی وقتی که دلگیری.. 
بالا و پایین پریدنای آترین هم نمی تونست باعث جدا شدن ترسا از آغوش آرتان بشه ... هنوزم بعد از گذشت سالها با شنیدن صدای طپش های قلب آرتان آروم می شد ... 
من بی تو میمیرم
تو که حالمو می فهمی...
تو که فکرمو می خونی
تو که حسمو می دونی...
تو که حسمو می دونی
( آهنگ من با تو آرومم محمد رضا هدایتی بازیگر نقش طغرل :دی ) 
آهنگ که تموم شد دستای آرتان از دور شونه ترسا آروم باز شد ... ترسا سرشو گرفت بالا و چشمک زد ... آرتان لبخند محوی زد و آترین رو گذاشت روی زمین و گفت:
- ببین ما رو به چه کارایی می اندازیا! 
آترین با هیجان دوید کنترل رو برداشت چند اهنگ عقب جلو کرد و گفت:
- بابا نوبت توئه!
آرتان سریع نشست و گفت:
- برو باباتو فیلم کن!
ترسا غش غش خندید و گفت:
- باباشو داره فیلم می کنه ... پاشو بچه مو منتظر نذار .. 
به دنبال این حرف چشمک زد ... آتان چپ چپی نگاش کرد و محو حرکات آترین شد که سعی داشت با همه وجودش حرکاتی رو که از عمو نیماش یاد گرفته بود رو با اون آهنگ تند انجام بده ... اینقدر حرکاتش بامزه بود که نتونست جلوی خودش رو بگیره و قهقهه زد ... از اون خنده هایی که سالی یه بار خودشونو نشون می دادن ... ترسا هم خندید و گفت:
- الهی مامان قربونت بره!
آرتان از جا بلند شد و گفت:
- مامان بیجا می کنه!
بعد از این حرف رفت سمت آترین و حرکت موجی رو که آترین نمی تونست درست انجام بده رو براش انجام داد و گفت:
- اینجوری عزیزم!
ترسا مبهوت جیغ کشید:
- آرتــــــــان!
آرتان مرموزانه ابرویی بالا انداخت و به آترین خیره شد ... آترین هم هیجان زده سعی کرد همون کار رو انجام بده ... وقتی بعد از چند لحظه موفق شد آرتان با یه حرکت شش دور سرجاش پیچ خورد دور خودش و گفت:
- حالا این رو تمرین می کنیم ... 
ترسا دیگه طاقت نیاورد مشتی توی شونه آرتان کوبید و گفت:
- کصافط!!! تا امروز رو نکرده بودی این هنرت رو ... 
ارتان شونه ای بالا انداخت و گفت:
- اولا شما همیشه محو رقصیدن نیما جونتون می شدین و هیچ وقت ما رو نمی دیدین! دوما من هیچ وقت از این جنگولک بازیا خوشم نمی یاد ... هیپ هاپ رو به عنوان نرمش یاد گرفتم ... سوما ...
به اینجا که رسید اشاره ای به آترین کرد و گفت:
- هزار بار بگم بعضی حرفا بداموزی داره!! باید رعایت کنی ...
ترسا غر زد:
- دو روز دیگه می ره مدرسه یاد می گیره خودش!
- عزیزم ... بچه وقتی تو محیطی بزرگ بشه که پدر و مادرش درست صحبت کنن کم کم درست صحبت کردن برای خودش هم یه ارزش می شه ... اما اگه تو رعایت نکنی اونم دلیلی نمی بینه که رعایت کنه! 
- باز روانشناس شدی؟!
- من اگه نتونم بچه مو درست تربیت کنم چه انتظاری از مردم عادی می شه داشت ؟
ترسا چپ چپ نگاه کرد اما حرفی نزد ... چون به حرفای آرتان ایمان داشت ... آرتان هم حرفش رو ادامه داد و گفت:
- حرفم چهارماً هم داشت خانوم دکتر ... شما مگه درس نداشتی؟ بفرما سر درست! 
ترسا خنده اش گرفت، مشت دیگه ای تو شونه آرتان کوبید و با حرکتی غافلگیرانه گونه اش رو بوسید و گفت:
- بهت افتخار می کنم! 
بعد از اون آترین رو هم بوسید که تو روحیه اش تاثیر منفی نذاره. اینو هم از آرتان یاد گرفته بود ... بوس در حد گونه مجاز بود ... قربون صدقه مجاز بود اما بیشتر از اون باعث بلوغ زودرس واسه آترین می شد ... در ضمن هر وقت آرتان رو می بوسید باید آترین رو هم می بوسید تا آترین تفاوت بین دو بوسه رو حس نکنه ... همینطور که دیکته های آرتان رو توی ذهنش مرور می کرد راهی اتاقش شد ...

دستی روی سیم های گیتارش کشید، نت سل صداش زیر تر از حد عادی بود، مشغول کوک کردن گیتار شد، در همون حالت حواسش توی آشپزخونه هم دور می زد، توسکا تند و فرز مشغول درست کردن شام بود. عاشق روزهای جمعه بود، هم خودش خونه بود و هم توسکا ، می تونستن یه دل سیر همو ببینن. به خصوص برای اون که حس می کرد هر چی هم توسکا رو ببینه بازم کمه! صدای تق تق که بلند شد گیتار رو رها کرد و کمی گردن کشید، توسکا داشت تند و فرز روی تخته چوبی هویج ها رو قطعه قطعه می کرد. همه حواسش هم معطوف کارش بود و اصلا متوجه ارشاویر نشده بود که داره دیدش می زنه. آرشاویر لبخندی زد و دوباره نشست سر جاش، گیتار رو برداشت و انگشت شستش رو از سیم ششم تا سیم اول کشید پایین. اینبار همون صدایی که می خواست به گوشش خورد. بی توجه به کاغذهای آکورد ریخته شده دور و برش نت ها رو توی ذهنش ترسیم کرد و شروع کرد به زدن. ریتم آهنگ رفته رفته داشت تند تر می شد و عجیب بود که صدای ضربات توسکا روی هویج ها هم داشت تند تر می شد. آرشاویر خنده اش گرفت، بند گیتارش رو دور گردنش انداخت و از جا بلند شد، همینطور که می زد شروع کرد به خوندن و راه افتاد سمت آشپزخونه، توسکا اینبار داشت سرک می کشید ، با دیدن آرشاویر که با یه حرکت رفت روی صندلی های کنار اپن و پرید روی اپن خندید. آرشاویر چهار زانو نشست روی اپن و در حالی که خیره شده بود به توسکا به خوندنش ادامه داد:
Remember summer remember my love
Burning for you
Shining for you
Remamber summer i miss you my heart
thinking love you
thinking love you
بمون
کنارم بمون... اگه بری من می میرم آسون
عشقم ..... تو هستی عشقم
باهاتم تا پای جوون
بمون
کنارم بمون.... اگه بری من میمیرم آسون

عشقم.... تو هستی عشقم
با هاتم تا پای جوون

تا پای جوونRemember summer remember my love
Burning for you
Shining for you
Remamber summer i miss you my heart
thinking love you
thinking love you

می خوام
عشقتو می خوام
اگه بری سوت و کور دنیاام
از من
نگیر این حس ووو
تا ابد بمون باهام
می خوام
عشقتو می خوام
اگه بری سوت و کور دنیاام
از من
نگیر این حس ووو
تا ابد بمون باهام
Remember summer remember my love
Burning for you
Shining for you
Remamber summer i miss you my heart
thinking love you
thinking love you
....
woow
woow
woow...Remember summer remember my love
Burning for you
Shining for you
Remamber summer i miss you my heart
thinking love you
thinking love you
یادته عاشق شدیم هر دومون
تو تابستون تو تابستون
قسمت دادم که با من بمون
یادش بخیر
اون تابستون 

( آهنگ علی کیانی remember the summer )
توسکا تند تند مشغول ریز ریز کردن هویج ها بود و هر از گاهی دور خودش چرخی می زد. همه حواس آرشاویر دیگه پیش توسکا بود. توسکا هویج ها رو داخل قابلمه پر از آب جوش ریخت و مشغول ریز ریز کردن قارچ ها شد. اینقدر سرعت دستش زیاد شده بود که توی یه لحظه حواس پرتی نوک انگشت سبابه دست چپش رو برید و جیغش بلند شد. آهنگ قطع شد و آرشاویر سریع گیتار رو از دور گردنش در آورد انداخت روی اپن و خودش هم پرید پایین. توسکا انگشتش رو با دست دیگه ای چسبیده بود و کمی خم شده بود. چشماشو از زور سوزش انگشتش بسته بود. آرشاویر با یه حرکت کشیدش توی بغلش و گفت:
- ول کن عزیزم، ول کن ببینم چه کردی با خودت ... 
سعی کرد مشتش رو باز کنه، اما فایده ای نداشت چون توسکا نه چشماشو باز و نه دستشو ول می کرد. آرشاویر دستشو گرفت توی دستش و آروم آروم انگشتای دست راستشو از دور انگشت سبابه دست چپش باز کرد. خیلی هم نبریده بود اما دلیل نمی شد که دل بیقرار آرشاویر آروم بشه. توسکا رو نشوند روی صندلی میز ناهار خوری و صداش زد:
- عزیزم ... 
توسکا چشماشو باز کرد و اشک از لای چشماش به بیرون سرک کشید. آرشاویر انگشت دستشو بوسید و گفت:
- خیلی درد می کنه؟ می خوای بریم دکتر؟
توسکا نگاهی به انگشتش کرد و گفت:
- نه! یه لحظه فقط خیلی سوخت ... الان بهتره ... 
آرشاویر باز انگشت توسکا رو زیر و رو کرد. یه کم خون بیشتر نیومده بود و همون هم خشک شده و جلوی خونریزی بیشتر رو گرفته بود. از جا بلند شد رفت سمت یخچال تا چسب زخمی از داخل جعبه کمکهای اولیه برداره و گفت:
- زهرمار بخورم جای شام!
توسکا اعتراض کرد:
- اِ آرشاویر ... 
آرشاویر چسب رو در اورد و گفت:
- خوب نگاه کن با خودت چی کار می کنی؟!! 
- حواسمو پرت کردی دیگه ... وقتی می یای یه کنسرت زنده بالای سرم اجرا می کنی توقع داری چی کار کنم؟
آرشاویر لبخندی زد و گفت:
- اینقدر نمک نریز برای من ... 
توسکا انگشتش رو گرفت سمت آرشاویر تا چسب رو براش بچسبونه و گفت:
- دوست دارم! آرشاویر خودمی ... 
آرشاویر خندید، دوباره روی زخم رو بوسید و چسب رو براش چسبوند. بعدش به در آشپزخونه اشاره کرد و گفت:
- برو بیرون، بقیه اش با من ... 
- اِ نه! تو بلد نیستی ... 
- من بلد نیستم!!؟
- بلی، تو کی آشپزی کردی؟ بیا برو بیرون اونقدرا هم دست و پا چلفتی نیستم. تازه مرغمو پختم داشتم سوپ می پختم که این بلا بر سرم نازل شد. 
- قربون اون سرت برم من، برو بیرون بهت می گم! یه سوپ پختن که کاری نداره. 
- آرشاویر ! بیا برو برام یه کم پیانو بزن، من با صدای پیانوت آروم می شم . 
- با این دستت ... 
- چشه مگه؟ زخم شمشیر که نخوردم! یه خراش جزئیه! برو برام بزن منم اینو درست می کنم با یه سینی چایی می رسم خدمتتون.
آرشاویر غافلگیرانه بغلش کرد، موهای فرش رو از توی صورتش کنار زد و گفت:
- کدبانوی منی تو!
توسکا هلش داد و گفت:
- بـــــرو!
بعد از رفتن آرشاویر توسکا به کارش ادامه داد. روز به روز از ازدواج با آرشاویر راضی تر می شد. چون هیجان آرشاویر فرو کش نمی کرد و همیشه زندگیش توی سطح بالایی از هیجان و عشق قرار داشت و این چیزی نبود که باعث نارضایتیش بشه. نه فقط توسکا که هیچ زنی از اینکه شوهرش عاشقش باشه ناراحت نمی شه. با شنیدن نوای خوش پیانو تند تند بقیه مواد سوپ رو اماده کرد. قلبش دچار آرامشی عمیق شده و خوش طنین تر از همیشه می طپید. خورد کردن قارچ ها که تموم شد مواد رو داخل قابلمه ریخت و در قابلمه رو گذاشت. اینبار مشغول چایی ریختن شد. یه فنجون برای خودش و یه لیوان برای آرشاویر. آرشاویر عادت داشت چایی رو لیوانی بخوره ... ظرف خرما و کشمش و گزی که به تازگی از اصفهان خریده بودن رو داخل سینی قرار داد و رفت بیرون. آرشاویر پشت پیانوی قهوه ای رنگش نشسته و با همه عشقش می زد. توسکا خوب می دونست که پیانو ساز مورد علاقه آرشاویره. همینطور که خودش هم صدای اون رو به هر صدایی ترجیح می داد. سینی رو روی میز وسط سالن گذاشت و نشست. آهنگ به اتمام رسید ، با هیجان براش دست زد و گفت:
- تو محشری عزیزم. 
آرشاویر از پشت پیانو بلند شد، با لبخند اومد سمت توسکا و گفت:
- باید محشر باشم که به تو بیام!

توسکا با ناز خندید و گفت:
- چاییتو بخور ... 
آرشاویر نشست کنارش، دست چیب خورده اش رو توی دستش گرفت و گفت:
- خوبی؟ دیگه دستت نمی سوزه؟
توسکا دستشو از دست آرشاویر بیرون کشید. جلوی صورتش یه کم نگاه به انگشتش کرد و گفت: 
- نه خوبم. چیزی نشده بود. 
آرشاویر زمزمه کرد:
- خدا رو شکر .. 
گزی از داخل ظرف برداشت و در حال باز کردنش گفت:
- این اصفهان هم برامون خاطره ای شدا!
- کلا من و تو هر جا می ریم خاطره می شه برامون. چون تو نمی ذاری به هیچ کدوممون بد بگذره. 
آرشاویر بی طاقت دست انداخت دور شونه توسکا و اونو به خودش فشرد. توسکا هم در جوابش لبخند زد. بعد از چند لحظه سکوت ، توسکا گفت:
- از آرشین چه خبر ؟
- فعلا که هیچی، آرشین خبری هم بخواد از خودش بده به تو می ده نه به من! 
توسکا خنده اش گرفت و گفت:
- چرا اونوقت؟
- چون با تو خیلی صمیمی تره! خودت که می دونی ... 
توسکا آهی کشید و گفت:
- کاش نرفته بود!
- عشقه دیگه ... کاریش نمی شه کرد. 
توسکا خندید و گفت:
- اینو موافقم. اما آخه واسه همیشه ؟ 
- معلوم هم نیست! شاید بتونه گنزالو رو راضی کنه و برگرده ایران. 
- کاش بتونه ، اما خیلی ناقلائه! وقتی بهم گفت تصمیم داره با استادش توی ایتالیا ازدواج کنه هنگ کردم. آخه یه تصمیماتی براش داشتم. 
آرشاویر جرعه ای از چاییشو خورد و گفت:
- چه تصمیماتی؟ اینقدر تصمیم روی من بیچاره پیاده کردی بس نبود؟
توسکا مشتی حواله شونه آرشاویر که با خنده خودشو عقب می کشید زد و گفت:
- بچه پرو! تو با اون فرق داری ... واسه اون تصمیمای خوب داشتم.
- قربون اون دستات برم! کم هم که سنگین نیست! چه تصمیماتی؟
- قصد داشتم با شهریار بیشتر آشناش کنم.
اخمای آرشاویر در هم شد و گفت:
- بیخود!
- اِ آرشاویر اینقدر خودخواه نباش!
- حالا که رفته، اما اگه هم بود اینکار درست نبود عزیزم.
- چرا ؟
- چون اون قبلا عاشق تو بوده! فکر نمی کنی به غرور آرشین بر می خورد؟ 
- نه خب اون جریان تموم شده بود.
- اگه یه لحظه هم خودتو بذاری جای آرشین می فهمی که محال بوده قبول کنه. 
- آخه شهریار ... 
آرشاویر باز اخمو شد و گفت:
- تو چرا اینقدر سنگ شهریار رو به سینه می زنی؟!!
- من سنگ شهریار رو به سینه نمی زنم، اما دوست داشتم اونم خوشبخت بشه. هر چی فکر می کنم می بینم ما خیلی بد کردیم. خیلی زیاد ... 
- اصلا هم بد نکردیم! تو حق من بودی و من به حقم رسیدم. توسکا جان من و تو بارها در مورد این جریان با هم صحبت کردیم! به نتیجه هم رسیدیم چرا می خوای بحثای کهنه رو باز دوباره تازه کنی؟
- نمی دونم ... اما حس می کنم تا وقتی ازدواج نکنه و خوشبخت نشه بهش مدیونم. 
آرشاویر اینبار خندید و گفت:
- تقصیر خودته، می خواستی یه خواهر دو قلو داشته باشی.
توسکا خندید و گفت:
- دخترمون رو هم می تونیم بهش بدیم.
آرشاویر با تعصبی پدرانه به شوخی گفت:
- چشـــــم! مگه دخترمو از سر راه آوردم ؟
توسکا بی توجه به شوخی آرشاویر گفت:
- آرشاویـــــر ...
- جانم؟
- می گم ... چیزه ... 
آرشاویر لیوان خالی شده چاییشو توی سینی گذاشت و گفت:
- چی شده؟ 
- من ... 
- تو چی؟
- راستش خب ... هنوز حامله نشدم.
آرشاویر با تعجب نگاش کرد و گفت:
- خب نشده باشی! مگه چیه؟
- خودت هم خوب می دونی که دیر شده. 
- توسکا جان، الکی به خودت فشار نیار ... اصلا هم دیر نشده! تازه یک ماهه که تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم.
- اما من از دکترم وقت گرفتم. واسه فردا ... 
آرشاویر با بهت چونه توسکا رو چرخوند سمت خودش و گفت:
- چی؟!!!
توسکا بدون اینکه نگاش کنه گفت:
- همین که شنیدی!
آرشاویر صداشو بلند کرد و گفت:
- یعنی چی؟ من ارزش یه مشورت رو هم نداشتم یعنی؟!! 
- عزیزم این چیزا زنونه است! 
- توام زن منی و همه چیزت به من مربوطه! توسکا فکر الکی نکن الان هم نیازی نیست خودتو درگیر این چیزا بکنی. این طبیعیه که یه مدت طول بکشه. 
- من می رم آرشاویر ، باید خودمو آروم کنم. 
آرشاویر نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:
- حرف من کشکه دیگه؟
توسکا با عشق نگاش کرد و گفت:
- نه عزیزم!!! اما توام بهم حق بده. من الان یه کم نگرانم. اگه حرفای تو رو خانوم دکتر هم تایید کنه اونوقت خیالم راحت می شه.
آرشاویر که کمی توی دلش حق رو به توسکا می داد بعد زا چند لحظه سکوت لب باز کرد و گفت:
- خیلی خب پس با هم می ریم.
توسکا سرشو روی سینه اش گذاشت و گفت:
- مرسی عزیزم ... 
آرشاویر مشغول نوازش موهاش شد و گفت:
- پس دستتو هم واسه همین مجروح کردی! حواست پی افکار خودت بود.
توسکا آه کشید. جلوی آرشاویر همیشه یه نامه باز شده بود. زمزمه کرد:
- بهش حق بده ... چند روزه که تو فکرم.
آرشاویر بازوشو فشار محکمی داد و گفت:
- دیگه حق نداری ذهن خودتو مشغول این چرندیات بکنی. اینو بدون که من و تو مشکلاتمون رو با هم حل می کنیم. یا هر دو با هم درگیرش می شیم یا هیچ کدوم.
توسکا سکوت کرد آرشاویر هم ترجیح داد سکوت بکنه و بیشتر از این اذیتش نکنه.

کاغذ رو توی دستش چند بار زیر و رو کرد، به نظر بد نمی یومد. روزهای شنبه و دوشنبه و سه شنبه کلاس داشت فقط روزی چهار ساعت. کاغذ رو گذاشت لای کلاسورش و زیر لبی گفت:
- کاش آراد هم مثل من باشه.
سوار ماشین شد و آفتابگیر رو پایین آورد تا بتونه توی آینه خودشو ببینه. همه چیز خوب بود. نه آرایشش قاطی شده بود نه موهاش به هم ریخته بود. مشغول دید زدن خودش بود که در ماشین باز شد و آراد سوار شد:
- خوبی خانومم ، اینقدر خودتو نگاه نکن کم می شی!
ویولت زیر لب ایشی گفت و گفت:
- گرفتی برنامه تو؟
- آره ، تموم شد، از اون هفته کلاس داریم. سوئیچو می دی؟
ویولت به خاطر خستگی زودتر از آراد از آموزش خارج شده و اومده بود که سوار ماشین بشه، برای همین هم سوئیچ دستش بود. سوئیچ رو گرفت سمت آراد و گفت:
- ببینم ...
آراد ماشین رو روشن کرد و گفت:
- چیو؟
- برنامه تو دیگه .
- آهان ، نیست دنبالم، گذاشتم توی فایل تو اتاق. 
- وا! می خواستم ببینم چه روزایی کلاس داری. با چه ترمایی؟
- خوب حفظم عزیزم، روزای شنبه، یکشنبه و چهار شنبه. شنبه با ترم اولیا، یکشنبه با ترم هفت، چهارشنبه هم با ترم پنج. 
ویولت لباشو جمع کرد و گفت:
- نمی خوام! چرا اینقدر با من فرق داری؟
آراد چرخید به سمتش و گفت:
- باز لباتو اونجوری کردی؟! 
ویولت لباشو غنچه تر کرد و شکلک در آورد. کیف می کرد وقتایی که با این شیطنت هاش آراد رو اذیت می کرد و صداشو در می آورد. آراد زیر لب لا اله الا اللهی گفت و خندید. بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:
- تو مگه کی کلاس داری استاد؟
ویولت که باز یادش به کلاسای متفاوتشون افتاده بود گفت:
- شنبه کلاس دارم با ترم سه ... دوشنبه با ترم اولیا ، سه شنبه هم با ترم پنج ... 
آراد یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:
- حداقل شنبه ها با هم هستیم. 
- آراد بهت گفته باشم اگه این دخترا برات قر و قمیش بیان چاله میدونی می شما! 
آراد غش غش خندید و گفت:
- بعدش چی کار میکنی؟
- ترم اولیا و ترم پنجیا با منم کلاس دارن، همه شونو می ندازم!
آراد سرشو به نشونه افسوس تکون داد و گفت:
- بیچاره ها خبر ندارن خانوم من چه حسود خانومی تشریف داره!
- بله! پس چی فکر کردی؟ فکر کردی ما از اون خونواده هاشیم؟ از همون اول می ری می گی ایشون خانوم بنده هستن! بنده صاحاب دارم. هی هم با حلقت بازی می کنی که همه ملتفت بشن.
آراد بی طاقت گفت:
- حسود می شی دیوونم می کنی. 
ویولت با ناز گفت:
- دوس می داری؟!! 
آراد کف دستشو گذاشت روی بوق برای ماشین جلویی بوقی کشدار زد و گفت:
- بس کن ویو ، بذار سالم برسیم خونه.
ویولت دست از شیطنت برداشت، ضبط رو روشن کرد و گفت:
- می یای یه سر بریم پیش آراگل؟ دلم برای وروجکش تنگ شده.
آراد که خودش هم خیلی دلش برای نوا تنگ شده بود سری تکون داد و گفت:
- آره موافقم، فقط یه زنگ بهش بزن. 
ویولت دست توی کیفش کرد و مشغول گشتن شد، موبایلش رو کشید بیرون و شماره آراگل رو گرفت. آراد هم روبروی یه اسباب بازی فروشی نگه داشت تا برای نوا کوچولو یه هدیه بخره. عادت نداشت دست خالی به دیدنش بره ، نوا دنیای داییش بود ... 
***
نیما نگاهی به ساعت مچیش انداخت و وارد شرکت شد، درست به موقع رسیده بود. منشی که پسر جوونی بود با دیدنش از جا بلند شد و سلام کرد. نیما تند جوابش رو داد و رفت سمت اتاق مانی، در رو باز کرد و وارد شد. مانی هم با دیدن نیما لبخندی زد و خودکاری که باهاش مشغول نوشتن لیست خریدهای جدیدشون بود رو روی میز انداخت و گفت:
- سلام، چطوری؟ 
نیما با خستگی نشست روی مبل های راحتی و گفت:
- ای بد نیستم، سرم داره می ترکه فقط ...
مانی دکمه روی میزش رو فشار داد که مخصوص سفارش نوشیدنی بود و گفت:
- چرا ؟ نیاوش خسته ات می کنه؟
نیما لبخندی زد و گفت:
- نیاوش؟! نیاوش دلیل زندگی کردن منه. 
- بله ، بله ! اگه این حرفتو به گوش طرلان نرسوندم! 
نیما خنده اش گرفت و گفت:
- گمشو بابا! تو خودت درسا رو بیشتر از آتوسا دوست نداری؟
مانی با خونسردی گفت:
- معلومه که نه! من دیوونه آتوسا بودم و هستم، اگه آتوسا نبود دُرسا رو هم نداشتم. 
نیما توی دلش حسرت خورد، اما هیچی به روی خودش نیاورد و به جاش به شوخی گفت:
- از بس بی سلیقه ای احمق جون! اون درسای خوردنی رو باید براش مُرد!
مانی لبخندی زد، عکس درسا رو که روی میزش بود گرفت توی دستش کمی نگاش کرد و گفت:
- پس چی؟ اما اونقدر بی چشم و رو نیستم که مامانشو فراموش کنم.
نیما توی دلش گفت یعنی من بی چشم و روئم! خدا شاهده بی چشم و رو نیستم، فقط خسته شدم، همین! مانی که قیافه پکر نیما رو دید گفت:
- حالا تو چته؟ فردا عازمیا! می خوای با این قیافه بری؟
نیما آهی کشید و گفت:
- نه، گفتم که خسته ام. از صبح دانشگاه بودم، امتحان می خواستم بگیرم از بچه ها! دیوونه ام کردن. تا امتحان گرفتم و برگه ها رو جمع کردم و اومدم از دانشگاه بیرون بیچاره شدم. با یه کم خواب رو به راه می شم. 
- از دست تو ... پس برو خونه استراحت کن پروازت ساعت شش صبحه. می خوام رسیدی اونجا سرحال باشی.
نیما سری تکون دادم و گفت:
- نگران نباش، تا اون موقع خوب می شم. اومدم برگه های تمدید قرداد رو با بلیط ازت بگیرم و برم.
همون لحظه مستخدم با لیوان های چایی وارد شد و بعد از سلام و احوالپرسی با نیما سینی رو روی میز گذاشت و رفت. مانی از پشت میزش خارج شد و روبروی نیما روی مبل ها نشست، نیما هم در همون حین که مانی حواسش نبود عکس درسا رو برداشت و بهش خیره شد. موهای لخت طلایی-زیتونی اش با چشمای سبز کمرنگش به قدری شباهتش رو به ترسا زیاد می کرد که نیما از خیره شدن بهش می ترسید. همینطور که خیلی وقت بود به ترسا خیره نشده بود. هر چه طرلان توی زندگی تند تر و بد اخلاق تر می شد داغ دل نیما بیشتر تازه می شد. به زندگی ترسا و آرتان غبطه می خورد. خودش رو خوشبخت می دونست ، اما این خوشبختی اون خوشبختی نبود که نیما آرزوش رو داشت. با صدای مانی به خودش اومد:
- اوی ، با تواما!
- هان ؟ چیزی گفتی؟
- نخوری دخترمو؟ خیلی دلت براش تنگ شده یه تکونی به خودت بده بیا ببینش ، خیلی بی وفایی عموش!
نیما لبخندی زد و گفت:
- حالا که دارم می رم ، اما وقتی برگردم حتما یه سر بهش می زنم. 
- زحمت می کشی.
- غر نزن غر غرو! مث پیرمرد ها شدی. 
مانی از جا بلند شد، سمت کشوی میزش رفت و گفت:
- سنمون داره بالا می ره اما دلمون جوونه ، من پیر بشو نیستم.
به دنبال این حرف مدارکی که مورد نیاز نیما بود رو از داخل کشو بیرون کشید و داخل یه پوشه قرار داد. دوباره برگشت سر جاش نشست، پوشه رو روی میز جلوی نیما گذاشت و گفت:
- اونجا حواست به کارا باشه مثل همیشه، من هوای خانوم و بچه تو دارم. نمی ذارم چیزی کم داشته باشن.
- می دونم، تو همیشه تو این مورد شرمنده ام می کنی.
- دشمنت شرمنده باشه حالا برو به استراحتت برس.
نیما لیوان خالی چایی رو گذاشت روی میز و گفت:
- باشه مرسی ، کاری نداری دیگه با من؟
- نه ، اون خطی که اون طرف فعال می شه رو هم برات گذاشتم. 
- دستت درد نکنه. رسیدم خبرت می کنم.
- موفق باشی ، می دونم مثل همیشه رو سفیدم می کنی.

نیما دست مانی رو فشرد و از اتاق خارج شد. باید افکار آزاردهنده رو از خودش دور می کرد. سوار ماشینش شد و به سمت خونه راه افتاد. تموم طول راه داشت به اشک های طرلان فکر می کرد که مطمئن بود تا فردا صبح سینه اش رو می سوزونن و همینطور نفوس های بدی که مطمئن بد می زنه. کی قرار بود به این رفتارش عادت کنه؟ خودش هم نمی دونست!

چند لحظه ای به جمعیت بچه ها نگاه کرد ، دستای همو گرفته بودن و عمو زنجیر باف بازی می کردن. خانومی هم دورشون راه می رفت و از همه لحاظ هواشون رو داشت، با خیال راحت از مهدکودک بیرون رفت. هفته ای دوبار آترین رو به مهدکودک می برد تا روابط اجتماعیش قوی بشه. بعد از اون هم خودش یا خونه شبنم می رفت یا بنفشه، ولی اون روز هوس کرده بود یه راست بره محل کار آرتان و سورپرایزش کنه. سر راه از یه گلفروشی چند شاخه مریم خرید، برای خوشبو شدن مطبش خوب بود. ماشین رو که جلوی مطب پارک کرد، عین دختر های هجده ساله هیجان داشت. خیلی وقت که آرتان رو سورپرایز نکرده بود و سر زده به محل کارش نرفته بود. 
در مطب مثل همیشه باز بود، اول سرش رو برد تو تا مطمئن بشه مطب خیلی هم شلوغ نیست، چون آخرای تایم کاری آرتان بود و انتظار داشت مطب خلوت باشه. انتظارش الکی هم نبود چون هیچ کس توی انتظار نبود. وارد شد و سعی کرد کمترین سر و صدا رو ایجاد کنه از نبودن منشی پشت میزش کمی متعجب شد. یه آشپزخونه کوچیک ته راهرو سمت چپ قرار داشت. به آشپزخونه سرک کشید تا از منشی خبر بگیره و ببینه کسی توی اتاق آرتان هست یا نه، اما نبود. همون لحظه صدای قهقهه ای شنید، قهقهه بلند یه زن! سریع عقب گرد کرد. یعنی مراجع آرتان یه زن بود؟ خب آره! چرا که نه؟ آرتان همه نوع مراجعی داشت! شاید این مراجعش کسی بود که بیخود و بی جهت می خندید. شاید ... اما حس زنونه اش قوی تر از هر حسی اونو کشید سمت اتاق آرتان. از شانسش لای در باز بود، قبل از اینکه بتونه توی اتاق رو دید بزنه صدای پر ناز همون دختر رو شنید:
- آرتان خیلی لوسی! حالا هی بهت می گم تو دیگه منو دوست نداری باز قلقلکم بده که یادم بره بحث سر چی بوده!
ترسا حس کرد زیر پاش خالی شده، اما به زور خودشو کمی جلوتر کشید تا بتونه داخل اتاقو ببینه. به گوش هاش تحت هیچ شرایطی اعتماد نداشت. اما با دیدن صحنه پیش روش به چشم هاش هم شک کرد! دختر برنزه ای با تاپ سفید رنگ و موهای بلوند خیلی روشن که به سفید می خورد درست روی پاهای آرتان نشسته بود. کروات آرتان باز شده روی میز افتاده بود، کتش هم پشت صندلی آویزون شده بود، دکمه های پیرهنش باز بود و دست دختر نوازش مانند روی سینه اش کشیده می شد. صدای آرتان برای ترسا توی اون لحظه درست مثل ناقوس مرگ بود:
- چرا عزیزم؟ چرا اینطور فکر می کنی؟ خودت هم خوب می دونی که برای من خیلی عزیزی!
- بله از ازدواج کردنتون مشخصه. 
- تانیا ، عزیز من! من اون موقع تو رو گم کرده بودم! وگرنه مگه دیوونه بودم با اون عجله ازدواج کنم؟!
- آرتان عذرتو قبول ندارم، یه سرچ تو فیس*بو*ک می کردی منو پیدا می کردی. این روزا دور دور اینترنته عزیزم.
- تانیا جان تو که می دونی من اهل این برنامه ها نیستم. 
- یعنی من ارزششو نداشتم؟
آرتان خم شد گونه دختر رو بوسید و گفت:
- معلومه که داشتی! اگه می دونستم اونجوری می تونم پیدات کنم مطمئن باش ذره ای صبر نمی کردم. 
دختر سرشو روی سینه آرتان گذاشت و با ناز گفت:
- اگه بدونی چقدر دلتنگت بودم آرتان! همه رو دیوونه کرده بودم. به خصوص بابا، اما دیگه نمی تونم بدون تو ادامه بدم. برگشتم که همیشه پیشت باشم.
آرتان مشغول نوازش موهای دختر شد و در حالی که روی موهاشو می بوسید گفت:
- این نهایت آرزوی منه تانیا جان!
ترسا با تصور اینکه مرده دست لرزونش رو بالا آورد تا صورتش رو لمس کنه و مطمئن بشه که هنوز زنده است! دستش که به صورت خیسش خورد تازه فهمید داشته گریه می کرده. آب دهنش رو که قورت داد حس کرد گلوش حسابی متورم شده. نفسش بالا نمی یومد. دلش می خواست در اتاق رو باز کنه و تف بندازه توی صورت هر دو نفرشون ، دلش می خواست همون لحظه اینقدر جیغ بکشه که هم حنجره اش پاره بشه هم پرده گوش اون تا. دوست داشت با دستای خودش خفه شون کنه! اما نمی تونست، هر لحظه احتمال می داد از حال بره. گلایی که توی دستش بودن رو محکم تر فشرد و با همه توانش بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنه از مطب خارج شد. زیر لب هذیون می گفت:
- آرتان رو از دست دادم ... آرتان دیگه مال من نیست! باید فکرشو می کردم. اون پسر ... با اون همه موقعیت و امکانات ، محال بود کسی رو نداشته باشه. پس گمش کرده بود ... الان پیداش کرده ... همه چی تموم شد ... تاریخ انقضام تموم شد ... تموم شد ... وای خدایا تموم شد!
سوار ماشین که شد سرش داشت گیج می رفت. گل ها رو پرت کرد روی صندلی کناری و سرش رو روی فرمون گذاشت. تازه بغضش ترکید، به هق هق افتاد. دلش می خواست جیغ بکشه اما گلوش به هم چسبیده بود، فقط می تونست ناله کنه! همین و بس! 
- آرتان ... آرتانم ... عشق من ... تو پست نیستی ... نه نیستی! تو از من نمی گذری. تو منو دوست داری ، تو خودت گفتی برام می میری .... آرتان تو بی من نفس نمی تونی بکشی. آرتان چطور می تونی بذاری کسی دستت بزنه؟ چطور می تونی یه نفر دیگه رو ببوسی؟ چطور می تونی به نفر دیگه رو بشونی روی پاهات؟ 
سرش رو از روی فرمون براشت، نگاهش تار شده بود. دنده رو جا زد و راه افتاد. نمی دونست می خواد کجا بره، فقط می رفت. ماشین های جلوشو درست نمی دید اما می رفت. حواسش به چراغ های راهنمایی نبود فقط می رفت. می رفت ... انگار که می خواست از این دنیا هم بره ... پاش رو محکم و محکم تر روی گاز فشار می داد ... هیچی براش مهم نبود. دیگه آرتانی نبود که نگرانش باشه، آترین هم از ذهنش پر زده بود. سر چهارراه نزدیک آپارتمان نیما و طرلان بی توجه به قرمز بودن چراغ راهنمایی خواست از چهارراه رد بشه که تو دل ماشین های مخالف فرو رفت. ماشین با صدای مهیبی دور خودش چرخید، چرخید و چرخید ... درست مثل دنیایی که چند دقیقه ای بود داشت دور سر ترسا می چرخید. ماشین به جدول های کنار خیابون خورد و تعادلش از بین رفت. کمی سکندری خورد و آخرش رو در سمت ترسا فرو اومد و متوقف شد. دود و بوی لنت سوخته همه جا رو گرفته بود. کسایی که شاهد تصادف بودن با رنگ و رویی پریده به سمت ماشین می رفتن و اصلا نمی دونستن قراره با چه صحنه ای روبرو بشن ... 
***
آرتان پاشو روی گاز فشرد و راه افتاد. دلش طبق معمول برای خونه اش پر می کشید. صدای زنگ موبایلش بلند شد. هندزفیریش تو گوشش بود. دکمه اش رو فشار داد و گفت:
- الو ... 
صدای نیلی جون توی گوشی پیچید:
- الو ، آرتان مامان ... 
- سلام نیلی جان ، خوبی؟ 
- مرسی مامان، تو خوبی؟ ترسا خوبه؟
- مرسی ممنون ... چه خبرا؟
- آرتان از مهد آترین زنگ زدن مامان ...
اخمای آرتان کمی در هم شد و گفت:
- مهد آترین؟ چه خبر شده؟
- گویا ترسا هنوز نرفته دنبالش، اونا هم شماره تو رو نداشتن، فقط شماره ترسا رو داشتن. می گن گوشی خودش خاموشه، شماره منو از خانوم امیری گرفتن. می دونی که مدیر اونجا دوستمه. 
آرتان دیگه حرفای مامانش رو نمی شنید، گوشی ترسا خاموش بود؟؟ چرا؟! دنبال آترین نرفته بود؟!! چــــرا؟ چراها یکی پس از دیگری داشتن توی ذهنش شکل می گرفتن. با صدای نیلی جون حواسش رو جمع کرد:
- آرتان، می شنوی مامان؟ می گم ترسا کجاست؟
آرتان سریع گفت:
- نمی دونم مامان، الان پیداش می کنم. نگران نباشین، دنبال آترین هم می رم.
- ای بابا! مادر من از اون اول قرار بود آترین فقط دو ساعت بره مهد تو هفته! این بچه پنج ساعته اونجاست، همه رفتن مونده تنها!
آرتان که همه حواسش پی ترسا بود کلافه گفت:
- باشه مامان، فهمیدم! الان می رم دنبالش.
- منو بیخبر نذار، نگران ترسا هم هستم.
آرتان گفت:
- باشه چشم ...
به دنبال این حرف بدون خداحافظی قطع کرد. گوشیشو برداشت و سریع شماره ترسا رو گرفت ولی این جمله رو شنید:
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد! 
سعی کرد همه فکرای بدی که داشتن تو ذهنش شکل می گرفتن رو دور بریزه. کف دستش رو محکم روی فرمون کوبید و دوباره شماره رو گرفت، زیر لب نالید:
- جواب بده تری ... جواب بدی لعنتی!
اما بازم همون پاسخ ضبط شده رو شنید. با کلافگی قطع کرد پاشو تا ته روی گاز فشار داد و رفت سمت مهدکودک اترین. اینقدر تند می رفت و لایی می کشید که یادش نمی یاد تو عمرش اون مدلی رانندگی کرده باشه! حتی مواقعی که ترسا داشت برای همیشه می رفت کانادا ... خیلی سریع آترین رو که حسابی بغض کرده بود سوار ماشین کرد و راه افتاد سمت خونه. با همه وجود آرزو می کرد ترسا خونه باشه و اینا همه اش یه بازی برای سنجش علاقه آرتان باشه. آترین سعی می کرد با باباش حرف بزنه اما هیچ جوابی نمی گرفت. آرتان اینقدر که کلافه و نگران بود اصلاً متوجه نبود که برخوردش با اترین درست نیست. آترین هم بغ کرده نشست و دیگه حرف نزد. آرتان ماشین رو جلوی در خونه پارک کرد و آترین رو با یه حرکت زد زیر بغلش و پیاده شد. آترین جیغ کشید:
- آی بابا ! دردم گرفت ... 
آرتان کمی جای آترین رو درست کرد و پرید سمت در خونه. آترین داشت باز تند تند حرف می زد، اما آرتان نمی شنید. با آسانسور خودشو به طبقه بیستم رسوند ، آترین رو روی زمین گذاشت و در خونه رو باز کرد. اما خونه توی تاریکی محض فرو رفته بود. وارد شد و داد کشید:
- ترسا!!!
هیچ جوابی نیومد توی چند ثانیه همه خونه رو گشت. اما ترسا نبود! غذاش حاضر و آماده روی گاز بود اما خودش ... آرتان حس کرد مرزی تا دیوونگی نداره. بی توجه به اترین به سمت در دوید که آترین باز داد کشید:
- بابا کجا؟
آرتان خم شد، بغلش کرد و دوید بیرون. فقط می خواست ترسا رو پیدا کنه، حالا هر طور که شده! رفت توی پارکینگ، جای خالی ماشین ترسا نشون می داد که هر جا رفته با ماشین رفته. سوار ماشین خودش شد گوشیشو برداشت و یکی یکی شماره دوستای ترسا رو گرفت، اما هیچ کس خبری ازش نداشت! نه شبنم، نه بنفشه ، نه توسکا ، نه طناز ، نه ویولت. به اتوسا زنگ زد ولی اونم خبری نداشت. همه به تکاپو افتادن. آرتان ماشین رو کنار خیابون پارک کرد ، عقلش به هیچ جا قد نمی داد! نمی دونست باید کجا رو بگرده! با این تصور که شاید رفته باشه سر خاک مامانش ماشین رو روشن کرد و تخته گاز به سمت بهشت زهرا راه افتاد ...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 66
  • آی پی دیروز : 236
  • بازدید امروز : 129
  • باردید دیروز : 432
  • گوگل امروز : 11
  • گوگل دیروز : 108
  • بازدید هفته : 2,035
  • بازدید ماه : 7,822
  • بازدید سال : 63,286
  • بازدید کلی : 1,209,694