loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت آخر مهران با تعجب گفت:چی شد؟ برگشتم سمتش و گفتم:هیچی میخوام بخوابم! _:به خاطر اون دختره ناراحتی؟ من:شب به خیر! از جاش بلند شد و گفت:وایسا ببینیم! ایستادم سر جام و برگشتم طرفش . گفت:الا

master بازدید : 6899 جمعه 04 مرداد 1392 نظرات (0)

قسمت آخر

مهران با تعجب گفت:چی شد؟
برگشتم سمتش و گفتم:هیچی میخوام بخوابم!
_:به خاطر اون دختره ناراحتی؟
من:شب به خیر!
از جاش بلند شد و گفت:وایسا ببینیم!
ایستادم سر جام و برگشتم طرفش . گفت:الان دقیقا واسه چی ناراحتی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:هیچی!فقط خوابم میاد!
یه اشاره به ساعت کرد و گفت:از کی تا حالا تو ساعت 10 میخوابی؟
من:خواب ساعت نمیشناسه!
خواستم برم تو اتاق که گفت:بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم!
انچنان با تحکم گفت که سریع رفتم نشستم روی مبل دستمو گرفت و گفت:خب حالا بگو از چی ناراحتی!
همین که خواستم بگم هیچی با اخم گفت:به خدا یه بار دیگه بگی هیچی من میدونم باتو!
لبامو جمع کردم. منتظر بود جوابشو بدم گفتم:از این که بهم نگفتی میشناسیش!
_:من که برات توضیح دادم!
با دلخوری گفتم:ولی باید بهم میگفتی!
زل زد تو چشمامو گفت:مطمئن باش اگه من تو فکر دختر دیگه ای بودم جای تو اون الان زنم بود.
مردد نگاهش کردم و گفتم:از یه چیز دیگه هم ناراحتم!
لبخندی زد و گفت:چی؟
اهی کشیدم و گفتم:از این که مامانت هنوز با من اینجوری رفتار میکنه!
سرشو تکون داد و گفت:میدونم این تولدی که گرفته بی دلیل نیست ولی کم کم خودش درست میشه فقط باید بهش زمان بدی هنوز ازدواج ما براش جا نیفتاده!دیگه؟!
لبخندی زدم و گفتم:دیگه هیچی! برم بخوابم؟
_:نه مثه این که واقعا خوابت میاد!
من:از صبح درس میخوندم خیلی خسته شدم!
دستشو زد رو شونم و گفت:باشه برو بخواب!
گونشو بوسیدم و گفتم:شب به خیر!
بعد از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق ولی ناراحتیم بیشتر از اونی بود که با اون دو کلمه حرف رفع بشه اما نمیخواستم زیاد کشش بدم اون لحظه تنهایی رو بیشتر ترجیح میدادم.
صبح روز پنج شنبه روز اولین امتحانم و البته تولد مهران بود .اما به خاطر یکی از بیماراش مجبور شده بود زود بره!
بعد از این که صبحونمو خوردم برای امتحان ریاضی رفتم به ادرسی که مهران بهم داده بود کسایی که اومده بودن سنشون از من خیلی بیشتر بود یه عدشونکیفمو گذاشتم یه گوشه و وسایلی که لازم داشتم از توش برداشتم و رفتم تا شماره صندلیمو پیدا کنم . چند تا از اون خانوما دور هم جمع شده بودن و حرف میزدن. این که میدیدم از اونا کم سن ترم حس خوبی بهم میداد قبلا از فکر این که بخوام با این سن امتحان سوم راهنمایی رو بدم خجالت زده میشدم داشتم تو لیستی که به دیوار زده بودن دنبال اسمم میگشتم که یه خانوم اومد کنارم ایستاد نگاهش کردم از شکم بزرگش معلوم بود که حاملس وقتی دید نگاهش میکنم لبخند زد منم با لبخند جوابشو دادم بعد با کنجکاوی پرسیدم شما هم اومدین امتحان بدین؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:بله!
به شکمش نگاه کردم و گفتم:باردارم هستین؟
خنده ریزی کرد و دستشو کشید رو شکمش و گفت:اره هفت ماهشه!اومده با مامانش امتحان بده!
وسایلمو تو دستم جا به جا کردم و گفتم:سختتون نیست؟
همون طور که نگاهش به لیست بود گفت:نه!سختیش مال بعد از به دنیا اومدنشه! هر چند من به خاطر اینده همین بچه اینجام!
سرمو تکون دادم و گفتم:موفق باشی!
لبخند مهربونی زد و گفت:شما هم همین طور!
من چقدر از سختی درس شکایت میکردم اونوقت این زن با بچه هفت ماهش اومده بود امتحان بده .از خودم خندم گرفته بود.
شمارمو بالاخره پیدا کردم وقتی رفتیم تو سالن همون خانوم حامله هم کنار دست من بود حتی نشستن رو صندلی هم براش سخت بود ولی همچنان سرحال و خوشحال به اطرافش نگاه میکرد میتونستم برقی که تو چشماشه ببینم انگار با دیدن جو اونجا خیلی به وجد اومده بود.
به اطراف نگاه کردم چند نفر داشتن برگه ها رو پخش میکردن . مدرسه ای که من توش درس خونده بودم هیچ شباهتی به اینجا نداشت نه تنها پسرونه بود بلکه به خاطر این که تو روستا بود یه مدرسه درب و داغون با کلاسای کوچیک بود. امتحاناتمون همیشه تو حیاط مدرسه برگزار میشد ناظم مدرسه همیشه یه خط کش بلند دستش میگرفت و به محض این که یه نفس دست از پا خطا میکرد جز این که برگه امتحانیش پاره میشد یه فصل سیر با اون خط کش کتک میخورد . من خیلی اهل تقلب بودم ولی هیچوقت هم گیر نمی افتادم همه هر مدتی که بود رو میشناختم بعضی وقتا کارایی میکردم که به عقل جن هم نمیرسید.
بچه درس خونی نبودم بیشتر امتحاناتمو همین جوری پاس میکردم.
تمام صحنه های کارایی که میکردم یکی یکی تو ذهنم اومد لبخندی گوشه لبم نشست این خاطرات جزو معدود اتفاقاتی بودن که با به یاد اوردنشون میخندیدم و حس خوبی بهشون داشتم.
با صدای بلند زنی که شروع امتحانو اعلام کرد به خودم اومدم برگه رو برداشتم و بعد از این که مشخصاتمو رو برگه نوشتم شروع کردم .
یک ساعت از امتحان گذشته بود اونقدر سرمو پایین گرفته بودم که گردنم خشک شده بود از اون گذشته خیلی وقت بود که رو صندلی چوبی مدرسه ننشسته بودم همین بود که کمرم عادت نداشت و حسابی درد گرفته بود.
یه نگاه به سوالایی که جواب داده بودم کردم خدا رو شکر سرعت عملم بالا بود فکر نمیکردم بعد از این همه سال بتونم به یه سوالم جواب بدم. نمره هامو حساب کردم حدودا 15 میشد این یعنی نه تنها پاس بودم 5 نمره هم برای اشتباه کردن جا داشتم . همین برای تموم کردن کار کافی بود چرا وقتی با این نمره هم میشد کارنامه گرفت باید به گردن و کمر و از همه مهم تر مغزم فشار می اوردم؟!
گردنمو یه دور تابوندم نگاهم خورد به همون خانومی که حامله بود صورتش عرق کرده بود و داشت با حالت عصبی أاشت خودکارشو تو دستش تکون میداد یه نگاه به برگش کردم سفید سفید بود معلوم بود وضعیتش اصلا خوب نیست! دلم براش سوخت شروع کردم به نوشتن بعضی از جوابا رو برگه و منتظر یه فرصت شدم تا مراقبه حواسش پرت بشه!همون موقع یه نفر دستشو بالا برد همین که مراقبه رفت اون طرف الکی برگهمو یه جوری که کسی شک نکنه انداختم طرف اون!بعد به بهونه برداشتنش از جام بلند شدم همیون که برگه رو برداشتم از عمد زدم زیر دست دختره!
حسابی نظم جلسه رو به هم ریخته بودم وسایل دختره که ریخته بود رو زمین رو جمع کردم و درحالی که از همه عذر خواهی میکردم بدون این که کسی متوجه بشه برگه چک نویس خودمو با برگه اون جا به جا کردم.
خدا رو شکر به خاطر بالا بودن سن کسایی که اونجا بودن کسی به تقلب کردن فکر نمیکرد و کارم اسون شد تازه قیافه مظلوم من و حاملگی اون زن به هیچکس اجازه نمیداد حتی به این که بخوایم تقلب کنیم فکر کنه!
بالاخره بعد از این که کلی ادای ادمای دست و پا چلفتی رو در اوردم نشستم سر جام با دیدن برگه برگشت و نگاهم کرد چشمکی براشت زدم و خودمو مشغول کردم تا کسی شک نکنه.
بعد از این که یه سری گل و گیاه تو برگه چک نویسم کشیدم از جام بلند شدم و رفتم برگمو دادم .
وقتی از کنار اون زن رد شدم دیدم برگش پر شده با خیال راحت از سالن بیرون رفتم!
کیفمو برداشتم و یه نگاه به ساعت کردم قبل از این که برم خونه باید برای تولد مهران کادو میخریدم.
داشتم میرفتم سمت اب خوری مدرسه که یه نفر گفت:خانومی؟!
سرمو چرخوندم دیدم همون زن حاملس داشت با تمام سرعتی که میتونست سمت من می اومد بهم که رسید گفت:ممنون!
لبخندی زدم و گفتم:حالا به درد خورد؟!
خندید و گفت:فکر کنم پاس میشم.واقعا نمیدونم چطور ازت تشکر کنم . میدونی که با این وضع من درس خوندن واسم یه کم سخته.
من:حرفشم نزن خدا رو شکر که خوب شده.
دستشو دراز کرد سمتم و گفت:من مهنازم!
باهاش دست دادم و گفتم:منم آوام!
_:از اشنایی باهات خیلی خوشبختم. واقعا نمیدونم چطور باید جبران کنم.
کیفمو روی شونم جا به جا کردم و گفتم:من کاری نکردم. هر کسی جای من بود هم همین کارو میکرد.
ابروهاشو داد بالا و گفت:فکر نمیکنم!
من:بیخیالش!
چشمکی زدم و گفتم:ایشالا جبران میکنی!
_:راستی همه امتحاناتو اینجا میدی؟
من:اره!
_:پس بازم همدیگه رو میبینیم.
لبخند زدم.گفت:چند سالته!
من:19!
_:منم 22 سالمه الان یه سالو نیمه ازدواج کردم.
به نظر دختر خوبو ساده ای می اومد از جواب دادن به حرفاش حس بدی نداشتم گفتم:منم یکی دو ماهی میشه که ازدواج کردم.
با تعجب گفت:واقعا؟
من:اره خب به خاطر اون مجبور شدم بیام اینجا!
خندید و گفت:شوهرت مجبورت کرده درس بخونی؟
سرمو با خنده به علامت مثبت تکون دادم!
_:ای بابا پس خوش به حالته!
من:چی بگم!
_:نمیدونی من چقدر التماسشو کردم که اجازه داد!میگفت واسه بچه بد میشه ولی مرغ من یه پا داشت اونم بالاخره قبول کرد.
من:خوبه امیدوارم موفق بشی!
_:تو هم همین طور .چشمکی زد و گفت:بیخیالش نشو شوهرت یه چیزی میدونسته.
به برگه چک نویس تو دستش اشاره کرد و گفت:هم استعدادشو داری هم هوشش!
هر دو با هم خندیدیم.همون موقع گوشیش زنگ خورد یه نگاه به صفحه موبایلش انداخت و گفت:خب من دیگه باید برم اینجور که معلومه اومدن دنبالم!
من:باشه! خوشحال شدم.
همون طور که میرفت سمت در گفت:میبینمت!
حس خوبی داشتم. هیچوقت یه دختر خانومو درست و حسابی دورو برم ندیده بودم خوشحال بودم که کمکش کردم.
بعد از اون از مدرسه زدم بیرون رفتم به پاساژی که چند روز پیش با مهران برای خرید لباس واسه مهمونی رفته بودیم یه پیراهن مردونه قهوه ای با کردوات کرم رنگ براش خریدم . میدونستم جلوی خونوادش چیز کمیه برای همین با تمام پولی که بعد از عید نگه داشته بودم یه ادکلن مردونه هم خریدم و رفتم خونه!


چیزایی که خریده بودم با وسواس تو باکس نسکافه ای رنگی که چند روز پیش خریده بودم چیدم. نمیخواستم تا وقتی میریم جشن مهران کادوهاشو ببینه برای همین باکسو گذاشتم تو یه پلاستیک و گذاشتم تو ساک صورتی که لباسامو توش گذاشته بودم. به ساعت نگاه کردم سه و نیم بود مطب پنج شنبه ها تعطیل بود کم کم باید پیداش میشد.لباسمو مرتب کردم و و موهامو با گیره بالا بستم حالا که بلند شده بود میتونستم با کش بالا ببندمشون ولی عادت به این کار نداشتم.
صدای در اومد از تو اتاق بیرون رفتم مهران درو بست قبل از این که برگرده سمتم گفتم:سلام!
لحنم اونقدر هیجان داشت که باعث شد سریع رو پاشنه بچرخه و با تعجب نگاهم کنه کف دستامو رو هم چرخوندم و گفتم:خسته نباشی!
لبخندی روی لبش نشست و گفت:مرسی!
رو پنجه هام بالا پایین رفتم و با ذوق گفتم:تولدت مبارک!
با این حرفم لبخندش عمیق تر شد. دستشو باز کرد منم با خوشحالی خودم انداختم تو بغلش!
سرمو گرفتم بالا لبخندی که رو صورتش بود حس خوبی بهم میداد با این که این چند روز یه کم بد خلقی کرده بودم ولی هم اون عکس العمل خوبی نشون داد هم من دیگه تصمیم نداشتم اونجوری بد عنق بمونم.
پیشونیمو بوسید و گفت:امتحانتو خوب دادی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم . بعد با لحنی که توش شیطنت موج میزد گفتم:تازه تقلبم کردم!
لبشو گزید و گفت:چی؟!
من:برای خودم نه! به یه نفر تقلب دادم!
از رو زمین بلندم کرد و گفت:نگفته بودی از این کارا هم بلدی!
من:بذارم زمین !
با تعجب گفت:واسه چی؟
لبامو جمع کردم و گفتم:اخه خسته ای!
همون طور که میرفت سمت مبل با خنده گفت:وقتی یه خانوم خوشگل اینجوری میاد به استقبالم مگه خستگی هم میمونه؟!
خندیدم همون طور که من تو بغلش بودم نشست روی مبل و گفت:خب کادومو نمیبینم!
ابروهامو دادم بالا چشماشو بست و سرشو اورد جلو و گفت:یالا!
لباشو بوسیدم .
لبخندی زد و گفت:حالا شد!
من:ناهار خوردی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد.
گفتم:ببخشید دست خالی شد اخه شب میخوایم بریم خونه مامانت اینا!
دستشو کشید تو موهامو گفت:همین که اینجایی بسه!
با خجالت گفتم:واسه این چند روز معذرت میخوام
سرشو تکیه داد به مبل و همون طور که به صورتم نگاه میکرد گفت:اشکالی نداره تقصیر منم بود!
یه نفس عمیق کشیدم . گفت:باید قدرتو خیلی بدونم!
با خنده مشت ارومی به سینش زدم .
ابروهاشو داد بالا و گفت:جدی میگم!
لبخند زدم و گفتم:منم همین طور!
نیشخندی زد و گفت:اها! فضا داره رمانتیک میشه .
با خنده گفتم:مهران!
لب پاییشنو به نشونه ناراحتی بیرون داد و گفت:خب چیه دوست دارم!
من:لوس نشو!
_:اگه بشم چی میشه؟
از جام بلند شدم و گفتم:اصلا مگه تو خسته نیستی؟پاشو برو بگیر بخواب شب باید بریم.
در حالی که میخندید از جاش بلند شد و گفت:باشه خانوم! چشم!ببینم بعد از مهمونی بازم بهونه داری؟!
با یه طرف صورتم لبخند زدم.
ابروهاشو داد بالا و با خنده رفت تو اتاق.
تا عصر خودمو با تلوزیون سرگرم کردم و دوش گرفتم.
ساعت هفت بود. من داشتم لباسامو عوض میکردم ولی مهران همچنان از ظهر خوابیده بود مانتو زرشکی که خیلی وقت پیش برام خریده بود ولی هنوز تو کمد دست نخورده باقی مونده بود رو پوشیدم و رفتم بالا سر مهران اروم تکونش دادم و گفتم:مهران پاشو دیر شد!
به زور چشماشو باز کرد با دیدن مانتو تو تن من گفت:ساعت چنده؟
من:هفت!
از جاش بلند شد. دستی تو موهاش کشید و گفت:چرا زودتر بیدارم نکردی؟!
من:دیدم خسته ای!
به مانتو اشاره کرد و گفت:اینو نپوش!
من:چرا؟
_:این قرمزه جلفه!
من:این کجاش قرمزه!
اخمی کرد و گفت:تازه کوتاهم هست!
با تعجب نگاهش کردم من خودم بیشتر از اون حواسم به لباس پوشیدنم بود.گفتم:مهران خوابی هنوز؟!
اخمی کرد و گفت:من فامیلامو بهتر از تو میشناسم عوضش کن!
من:باشه بابا!
نمیدونستم چرا اینقدر حساس شده برای مهمونی هم یه لباس بلند انتخاب کرد که روش کت داشت قبلا اینقدر رو لباس پوشیدنم حساس نبود.
مانتومو با مانتو مشکی عیدم عوض کردم واسم مهم نبود کدوم مانتو رو بوشم فقط واسه این اون یکی رو انتخاب کردم که نمیخواستم بی مصرف بمونه. هنوزم زیاد اهل ارایش کردن نبودم مثل دفعه قبل که رفتم تولد یه ارایش ساده کردم و موهامو با گیره های ریز ستاره ای بالا زدم. با این که قیافمو بچگونه میکرد ولی خوشم می اومد اون گیره ها رو بزنم!
مهران تو کمتر از بیست دقیقه دوش گرفت و اماده شد ساک لباسمو برداشتم یه بار دیگه کادوی مهران رو بدون این که ببینتش چک کردم و با هم از خونه رفتیم بیرون.


رسيديم به خونه مامان و باباي مهران.دم در اونقد شلوغ بود كه جاي پارك پيدا نكرديم همين شد كه مهران زنگ زد و اومدن درو براش باز كردن تا ماشينو بذاره تو حياط.معلوم بود كه خونه شلوغه يه كم استرس داشتم چون تا به حال با فاميلاي مهران برخورد نكرده بودم .قبل از اين كه پياده بشيم مهران گفت:از كنار من جم نميخوري.جواب سوالاي كسي رو هم نده.
اين حرفاش استرسمو بيشتر ميكرد گفتم:چطور؟
_:هيچي فقط نميخوام كسي ناراحتت كنه.
سرمو تكون دادم و گفتم :باشه!
هر دو از ماشين پياده شديم مهرجن دست منو محكم گرفته بود و شونه به شونه هم راه ميرفتيم.
همين كه وارد خونه شديم صداي جيغ و دست بلند شد.
من بيشتر از مهران هيجان زده بودم.
مهران در حالي كه دست منو محكم گرفته بود از بين جمعيت رد ميشد و تشكر ميكرد.
نگاه خيليا رو من بود همين باعث شده بود عين بچه ها سرمو بندازم پايين و دنبال مهران كشيده بشم.
يه دفعه مامان مهران ظاهر شد و مهرانو بغل كرد .دوباره همه شروع كردن به دست زدن.دستم همچنان تو دست مهران بود كه مادرشم متوجه شد پيشوني مهرانو بوسيد و گفت:تولدت مبارك .ولي همچنان نگاهش رو دستاي ما ثابت بود.
مهران لبخندي زد و گفت: واقعا ممنون .
_:ايشالا صد و بيست سالگيتو جشن بگيريم.
يعني مامانش ميخواست تا اون موقع زنده باشه؟بي اختيار خندم گرفت.
مامان مهران گفت:عزيزم اوا نميخواد لباسشو عوض كنه?
مهران نيم نگاهي به من كرد و گفت:چرا ولي اوا خونه رو بلد نيست.
اما مامانش كه فقط ميخواست از شر من خلاص شه بي هوا دست يه نفرو از بين جمعيت كشيد شانس افتاده به يه دختر جوون كه پيراهن طلايي استين سه ربع كوتاه پوشيده بود تقريبا هم قد من بود ولي پاشه كفشاش اونوحداقل ده سانت بالا تر برده بود.ارايش زيادي هم نكرده بود موهاشو كه رنگ شده بود رو كج ريخته بود دورش.
با تعجب داشت نگاه ميكرد. تا چشمش به مهران خورد لبخندي زد و گفت:سلام اقا مهران.مبارك باشه.
ناخوداگاه نگاهم كشيده شد سمت دستش وقتي ديدم تو دستش حلقه هست خيالم راحت شد.
قبل از اين كه مهران بتونه جواب بده مامانش گفت:فريال جان اوا رو ببر لباسشو عوض كنه.
دختره برگشت سمت من يه نگاه سر تا پام انداخت و با خوش رويي گفت:پس اوا خانوم شمايي?
لبخند زدم انتظار نداشتم اينجا كسي با روي باز باهام حرف بزنه.
دستشو سمتم دراز كرد و گفت:من فريالم زن پسر عموي مهران.
باهاش دست دادم و گفتم:خوشبختم.
به محض اين كه دستم از دست مهران جدا شد مامانش گفت:خب بريم ديگه.
از اين طرف فريال گفت:فكر نميكردم اينقد خوشگل باشي.
به خاطر جواب دادن به اون ديگه نتونستم ببينم مامانش اونو كجا ميبره .لبخندي زدم و گفتم:اختيار دارين .
دستمو گرفت و گفت:بيا بريم طبقه بالا.
همراهش راه افتادم .دلشوره داشتم كاش مهران هم دنبالم مي اومد.
وارد سالن بالا شدیم فریال رفت سمت یکی از اتاقا منم دنبالش رفتم. درو که باز کرد نادیا رو دیدم که داشت موهاشو بالا می بست و با یه دختری که نمیشناختم حرف میزد.
با دیدن من با حرص روشو برگردوند. هنوز تو چهار چوب در ایستاده بودم. فریال گفت:بیا تو آوا جون!
دختری که نمیشناختم گفت:اوا تویی؟
برام جالب بود که همه اینجا منو میشناسن!
ساکمو تو دستمو فشردم و گفتم:بله! بعد وارد اتاق شدم دختره با ذوق نگاهی سر تا پای من کرد و گفت:فکر نمیکردم مهران اینقد خوش سلیقه باشه.
لبخند زدم نادیا از جاش بلند شد و گفت:من دیگه میرم !
دختره ابروهاشو داد بالا و منو نگاه کرد نادیا پشت چشمی واسه من نازک کرد و از اتاق رفت بیرون همین که رفت دختره زد ریز خنده.
فریال گفت:رزا!
همون طور که میخندید گفت:دیدی چه حرصی خورد؟
فریال چشم غره ای بهش رفت. اگه میدونستم با چنین ادمایی سر و کار دارم اینقدر استرس نمیگرفتم.
دختری که حالا میدونستم اسمش رزاست باهام دست داد و گفت من دختر دایی مهرانم!
من:خوشبختم!
_:به نظر خیلی جوون میای!
من:من 19 سالمه!
فریال با تعجب گفت:واقعا؟
رزا با خنده گفت:ایول بابا!
لبخند زدم.
رزا گفت:خب زود اماده شو بریم پایین .
فریال گفت:پس من میرم !
رزا گفت:من بعد به من لبخند زد وقتی فریال رفت منم لباسامو عوض کردم باکس کادوی مهرانم گرفتم دستم رزا گفت:چی براش خریدی؟
باکسو بغل گرفتم و گفتم:بعدا نشون میدم!
رزا سرشو تکون داد و گفت:عجب!
ابروهامو دادم بالا!
_:بیا بریم پایین!
دنبال رزا راه افتادم به خاطر قد کوتاهم با دامن لباس یه کم برام بلند بود از اونجایی که نمیتونستم با کفش پاشنه بلند راه برم کفش عروسکی پوشیده بودم و باید دامنمو بالا میگرفتم و راه میرفتم.


کادومو گذاشتم جایی که بقیه کادوها بود مهران کنار پدرش روی مبل نشسته بود و داشتن حرف میزدن رزا رفت سمتشون منم دنبالش راه افتادم رزا دست من و گرفت و ایستاد رو به روی مهران اصلا حواسش به ما نبود رزا با هیجان گفت:سلام پسر عمه!
مهران روشو کرد سمت ما یه نگاه به رزا کرد و لبخند زد با دیدن دستش تو دست من لبخندش عمیق تر شد گفت:سلام رزا کوچولو! خوبی؟!
بعد باهاش دست داد رزا خنده ریزی کرد و گفت:من دیگه کوچولو نیستم! زنت فقط دو سال از من بزرگتره!
مهران از جاش بلند شد و گفت:پس هنوز دو سال مونده تا بزرگ شی.
بعد نگاه تحسین برانگیزی سر تا پای من کرد که باعث شد خجالت بکشم.
همون موقع باباش گفت:سلام اوا خانوم!
موهامو دادم پشت گوشمو گفتم:سلام!خوبین؟
سرشو کج کرد و گفت:مرسی دخترم تو خوبی؟
من:ممنون به لطف شما!
اگه مامانشم مثل باباش بود خیلی خوب میشد . کاملا با چیزی که دفعه اول دربارش فکر میکردم فرق داشت. ادم عجیبی بود به هر حال حداقل اداب معاشرت و ادب حالیش میشد.
رزا دست منو گذاشت تو دست مهرا و گفت:من اومدم زتنو تحویل بدم و برم!
مهران لبخندی زد و گفت:مرسی!
رزا لبخندی به من زد و گفت:بازم میبینمت ولی فعلا همینجا باش!بعد بهم چشمکی زد و رفت . با مهران نشستیم روی مبل دستشو برد پشت سرم روی مبل و سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت:لباست خیلی بهت میاد!
نگاهش کردم و با خجالت لبخند زدم . گفت:با خوب کسی اشنا شدی رزا دختر خوبیه!
من:اوهوم!
_ککسی که چیزی بهت نگفت؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم و گفتم:اگرم میگفت میتونستم جوابشو بدم!
دستشو گذاشت رو شونم و گفت:میدونم ولی اعصاب خودتو بیخود خورد نکن!
من:نمیخواد اینقدر حساس باشی!
سرشو کج کرد و گفت:باشه!
بعد چشمکی زد و گفت:دیدم داشتی کادو میبردی واسم!
خندیدم و گفتم:نکنه انتظار نداشتی؟
_:راستشو بخوای نه! ولی از اون بیشتر انتظار نداشتم که بتونی تا اینجا ازم قایمش کنی!
من:ما اینیم دیگه!
تا مهران اومد حرف بزنه نادیا رو جلوی چشمم دیدم با ناز اومد جلو و گفت:مهران نکنهمیخوای تا اخر شب همینجا بشینی؟
هر دو نگاهش کردیم جام باریکی که دستش بود رو گرفت جلوی مهران یه چیزی مثله نوشابه لیمویی توش بود.مطمئن بودم یه مدل مشروبه . گفت:پاشو بابا ناسلامتی امشب تولدته! منتظر بودم ببینم مهران اونو از دستش میگیره یا نه! وقتی گرفتنش تعجب کردم ولی سریع گذاشتش رو میز و دست منو گرفت و از جاش بلند شد. نادیا همچنان با غیض نگاهم میکرد یه جوری رفتار میکرد انگار من اونجا حضور ندارم مونده بودم یه دختر چقدر میتونه گستاخ باشه و خودشو کوچیک کنه که جلوی یه مردی که حالا زن داره اینجوری رفتار کنه!
مهران رو کرد به نادیا و گفت:خب کجا باید بیایم؟!
با اکراه نگاهی به من کرد و گفت:بیا تو جمع خودمون چرا نشستی بین بزرگترا!
یه جوری میگفت انگار انتظار داشت مهران تنها بره!
مهران گفت:راست میگی بریم . اوا هم اینجوری راحت تر با بقیه اشنا میشه!
همراه نادیا رفتیم اون طرف سالن که دخترا و پسرا در حال رقصیدن بودن. با اومدن مهران تو جمعشون همه شروع کردن به دست زدن بعضیا اون وسطا سوت میکشیدن. یکی از پسرا گفت:به افتخار اقا داماد...
صدای دستا بلند تر شد.نمیدونستم چرا ولی من به جالی مهران تو جمع خجالت زده شده بودم. همون موقع یه اهنگ شاد تولد پخش شد رزا دست منو گرفت و کشیدم عقب با جمع شدن دخترا و پسرا دور مهران یه حلقه درست کردن. دنبال رزا تو حلقه چرخ میخوردیم مهران به من نگاه کرد. دوباره همون پسره گفت:بچه ها داره اجازه میگیره!
باز همه دست زدم رزا به خدا شونشو زد به من. نمیدونستم چی کار کنم فقط به مهران لبخند زدم ولی اومد جلو و دستمو گرفت و منو کشید وسط و شروع کرد باهام رقصیدن!
بعد از چند دقیقه جمعیت پخش شد بعد از این که یه کم رقصیدیم همه با هم شروع کردن به تولدت مبارک خوندن واسه مهران و نادیا با کیک بزرگی که تو دستش بود و روش پر از شمع بود اومد جلو نفهمیدم چطوری ولی با هجوم جمعیت از مهران جدا شدم همه رفتن سمت میز. نادیا کیک رو گذاشت رو میز همه شروع کردن به دست زدن به زور کنار مبل جودمو جا دادم ولی قبل از این که بتونم بشینم نادیا تنها جای اشغال شده رو مبل رو پر کرد.
با حرص نگاهش کردم . مهران با ذوق شمعاشو فوت کرد بیخیال نشستن شدم و با جمعیت یک صدا شدم. نادیا هر چقدر هم به خودش زحمت میداد نمیدونست کاری کنه فهمیده بودم که مهران حتی علاقه نداره بهش نگاه کنه. پس جایی واسه حسودی کردن هم نبود.
بعد از این که شمعا فوت شد همه از روی میز واسه خودشون لیوان برداشتن و شروع کردن به ریختن مشروب.دختری که داشت واسه بچه ها مشروب میریخت رسید به من . سرمو تکون دادم و گفتم:من نمیخوام!
لبخندی زد و گفت:باشه!
چشمم خورد به مهران اونم یکی دستش گرفته بود پسری که کنارش نشسته بود داشت تحریکش میکرد که مشروبشو بخوره داشتم امیدوار میشدم که میذارتش کنار که یکی از پشت سرش گفت:زنت نمیذاره بخوری؟
همه زدن زیر خنده.مهران نیم نگاهی به من کرد و گفت:نه خیر اشتباه به عرضتون رسوندن. اوا اصلا هم مشکلی با این نداره بعد یه نفس مشروبشو سر کشید. میدونستم به خاطر جوی که پیش اومد اینکارو کرد اول ناراحت نشدم.با این حال دلم نمیخواست بخوره. بهم گفته بود دیگه این کارو نمیکنه.
به نادیا نگاه کردم داشت داشت با پوزخند بهم نگاه میکرد لبخندی تحویلش دادم و دوباره خیره شدم به مهران.
رزا گفت:این کیکه بدجور داره چشمک میزنه!
نادیا گفت:چاقوش با من!
همون موقع مهران گفت:نه الان خبری از کیک نیست برین کادوهامو بیارین.
اول کادوی بزرگترا رو دادن خودشون گفتن یه جورایی کادوی عقد هم هست بیشتر سکه بود تا این که رسید به کادوی مامان و باباش وقتی سوییج ماشین رو گرفتن جلوی مهران فهمیدم واسش ماشین نو خریدن.
کادو ها کم کم باز شد هر چی بیشتر جلو میرفتن دلشوره منم بیشتر میشد تا این که نوبت رسید به باکس من وقتی رفت بالا قبلم تند تند میزد. با خودن اسم من یه نفس عمیق شدیم که یه دفعه نادیا یه تنه زد به کسی که داشت کادو ها رو میخوند همین باعث شد جعبه از دستش بیفته با برخوردش به میز و صدای تقی که بعد از خوردن رو زمین داد فهمیدم همه چی خراب شد درست حدس زده بودم چون ادکلن رو از تو جعبش بیرون اورده بودم شیشش شکسته بود و کل پیراهنو خراب کرده بود. حسابی خجالت زده شده بودم.با این که همه گفتن اتفاقی بوده و کلی از اون شیشه شکسته و پیراهن و کروات تعریف کردن ولی خودم اصلا حس خوبی نداشتم.قبل از این که مهران چیزی بگه خودمو کشیدم کنار میدونستم میخواد بگه خیلی قشنگ بوده ولی چه فایده من میخواستم اون پیراهنو تو تنش ببینم . هر وقت بوی اون ادکلن رو حس میکنه یاد من بیفته.
به نادیا نگاه کردم با رضایت داشت میخندید . دیگه پاشو از گلیمش دراز تر کرده بود حالا که اینطور میخواست باید مثله خودش رفتار میکردم.
رفتم سر میزی که گوشه سالن بود یه لیوان برداشتم بعد از این که مطمئن شدم تو یکی از پارچا اب ریختن یه کم اب خوردم تا حالم بهتر بشه. متوجه دختری شدم که نشسته بود روی مبل و از دور داشت جمعیتو خیلی خانومو با وقار به نظر میرسید وقتی دید دارم نگاهش میکنم دستشو اورد بالا اول خجالت کشیدم ولی وقتی لبخند رو رو لباش دیدم خیالم راحت شد. دختر خوشگلی بود موهای خرمای رنگشو داده بود بالا و یه بلوز و دامن ساده مشکلی پوشیده بود ارایش زیادی هم نداشت چشمای سرمه ای رنگش از دور هم برق میزد . لباش برجسته بود رژ قرمزی که زده بود باعث میشد بیشتر به چشم بیان. رفتم نزدیک از جاش بلند شد و گفت:شما باید اوا باشی؟!
لبخندی زدم و گفتم:بله!
حتما به خاطر کادوت ناراحت شدی و از جمع اومدی بیرون.
شونمو انداختم بالا و گفتم:با کلی ذوق خریده بودمشون!
چشمکی زد و گفت:دیدم کار نادیا بود.
یه نفس عمیق کشیدم . دستشو دراز کرد و باهام دست داد و گفت:من ..ع...
یه کم مکث کرد انگار یه چیزی یادش اومد حرفشو عوض کرد و گفت: ... عام ...من الهامم دختر یکی از دوستای پدر مهران!
کنجکاو بودن ببینم چی میخواد بگه. ولی دیگه حرفی نزد گفتم:خوشبختم.
به جمعیت اشاره کردم و گفتم:چرا نمیاین بین بچه ها؟
دستشو بالا برد و گفت:زیاد باهاشون اشنا نیستم از اون گذشته زیاد از این شلوغ بازیا خوشم نمیاد. محو چشماش شده بودم واقعا رنگ قشنگی داشت من که دختر بودم نمیتونستم چشم ازش بردارم بیچاره پسرایی که باهاش برخورد داشتن اما علاوه بر زیبایی واقعا باوقار بود یه لحظه اونو نادیا رو با هم مقایسه کردم این کجا و اون کجا؟! دختر سبک و جلف!دندونامو رو هم فشردم . حتما باید حسابشو میرسیدم.
یه دفعه الهام گفت:چی شد؟
تازه فهمیدم در حالی که بهش خیره شدم دارم حرص میخوردم.
گفت:ناراحتت کردم.
من:نه نه داشتم فکر میکردم.
_:تعریفتو شنیده بودم ولی اصلا شبیه کسی که فکر میکردم نیستی!
من:چه جالب اینجا همه تعریف منو شنیدن.
لبخندی زد و گفت:چهره خیلی معصومی داری. باید بگم رنگ چشماتم خیلی قشنگه.
با خجالت لبخندی زدم و گفتم:شما لطف دارین .چشمای شما هم خیلی قشنگه.
خندید و گفت:ممنون عزیزم!
همون موقع صدای بچه ها رو شنیدم که میگفتن یک و یک و یک...
الهام گفت:بازم این مشروب خوریای شبانه!باید یه بازی جدید درست کنن واقعا این کار مسخرس!
با شنیدن حرفش هول شدم. نکنه مهران بازم داشت مشروب میخورد. ازش عذر خواهی کردم و رفتم جلو وقتی دیدم مهران و چند تای دیگه مسابقه گذاشتن اعصابم ریخت به هم. یه دفعه اشکالی نداشت ولی این دیگه زیاده روی بود اصلا دلم نمیخواست با یه ادم مست برم خونه.
رفتم جلو و نگاهش کردم اصلا حواسش به من نبود برای این که از بقیه جلو بزنه تند تند گیلاسشو پر میکرد و سر میکشید ولی یه دفعه چشمش به من خورد با عصبانیت نگاهش کردم ولی در مقابل فقط بهم چشمک زد .چشمام از تعجب داشت از کاسه در می اومد حیف که وسط جمع بود و اگر نه همه اون شیشه های رو میزو تو سرش خورد میکردم.


يه دفعه همه ساكت شدن.اعتماد به نفسمو از دست ندادم.شيشه مشروبايي كه رو ميز بود بلند كردم و در حالي كه تو بغل دختري كه روبه روم بود هلشون ميدادم گفتم:فعلا وقت كيكه.
وقتي با دست زدن حرفمو تاييد كردن خيالم راحت شد ولي انگار دير جنبيده بودم.
مهران دستمو كشيد و منو نشوند كنار خودش و گفت:ميخوايم با هم كيكو ببريم.
دستشو انداخت دور شونم و سرشو اورد نزديك و گفت:مگه نه؟
دهنش بوي مشروب ميداد با انزجار صورتمو بردم عقب.
همون موقه مامان مهران با دوربين اومد جلو داشت فيلم ميگرفت چاقويي كه دستش بود داد به يكي از پسرا و خودش مشغول فيلم گرفتن شد.
اهنگ گذاشتن پسري كه چاقو دستش بود شروع كرد به رقصيدن.اينكارو قبلا تو جشناي عقد ديده بودم ولي نميدونستم تو تولدم انجامش ميدن.
پسره داشت مي اومد جلو كه يه دفعه الهام اون وسط ظاهر شد و چاقو رو از دستش گرفت.
نگاه همه مثل من متعجب بود.هنوز چند دقيقه هم نشده بود كه بهم گفت از اين كارا خوشش نمياد.
شروع كرد به رقصيدن الحق كه وارد بود.يه دفعه حس كردم دست مهران شونم حلقه شد و شروع کرد به نوازش کردن دستم رومو كردم بهش كه اعتراض كنم ديدم محو رقصيدن الهام شده.
انگار يه سطل اب يخ ريختن روسرم.الهام چنان با عشوه ميرقصيد كه همه محو تماشاي اون شده بودن ولي نگاه مهران با بقيه فرق داشت و این منو عصبی تر میکرد.
تمام سعيمو كردم كه بغضمو فرو بدم.فكر ميكردم مهران دوسم داره فكر ميكردم عوض شده اما اون از روزي كه با اون دختره تو خونش ديدمش گستاخ تر هم شده بود حالا خيالش راحت بود كه منو داره و حالا كه بهم رسيده بود ميتونست راحت به كارش ادامه بده.با نفرت به مامانش نگاه كردم.قصدش همين بود كه زحمات اين چند ماه منو به باد بده و متاسفانه ترفندش جواب داده بود.
دست مهرانو پس زدم و خودمو كشيدم عقب ولي اون چشم از الهام بر نميداشت.اگه مامانش با اون دوربين لعنتي رو ما قفل نكرده بود ميدونستم بايد چي كار كنم.
خدا رو شكر اهنگ تموم شد.اگه بازم ادامه داشت نه مهران دست از ديد زدن الهام بر ميداشت نه اون دست از رقص ميكشيد.
بالاخره چاقو رو داد دست مهران اينبار سرو كله ناديا هم پيداش شد.
مشروبا ديگه اثر خودشونو كرده بودن اينو وقتي فهميدم كه ديدم وقتي ناديا خواست بشينه مهران برعكس هر دفعه كه جدي باهاش برخورد ميكرد واسش جا باز كرد تا بشينه.
نميدونستم موقع مستي اينقد عوضي ميشه.ديگه تحمل اون جو رو نداشتم با خودم گفتم گور باباي دوربين از جام بلند شدم وقتي ديدم مهران اصلا متوجه من نيست با تمام توانم پاشو لگد كردم ولي قبل از اين كه عكس العملي نشون بده رفتم عقب.
چند تايي خواستن مانع راهم بشن ولي اونقدر عصبي بودم كه نفهميدم چطور كنار زدمشون كه يه دفعه مهران صدام زد.
اين كارش باعث شد اشكام سرازير بشه .حتي يه لحظه هم مكث نكردم بي توجه به اون كه داشت صدام ميزد و ديگراني كه احتمالا داشتن منو نگاه ميكردن رفتم سمت خروجي خونه.
خودمو رسوندم به ماشين به كاپوت تكيه دادم و شروع كردم به گريه كردن.
باز اون تنهايي بعد از دوماه سراغم اومده بود البته اينبار با حس چند برابر قوي تر .هيچوقت اين حسو نداشتم اما حالا شكسته بودم خيلي سخت تر از وقتي كه از دست اقاجونم كتك ميخوردم يا حتي وقتي اونجوري تو تهران ولم كردن.
اين بدترين نوع تنهايي بود كه تا به حال تجربه كرده بودم.من هيچوقت از كسي هيچ انتظاري نداشتم ولي مهران از اين قاعده مستثنا بود.حتي اگه اين كارا رو به حساب مست بودنش ميذاشتم بازم قانع كننده نبود.يعني نميتونست به احترام من اون زهر مارو نخوره؟
پاهام سست شده بود نشستم کنار ماشین و زانوهامو تو بغلم گرفتم .
این تازه اولش بود یه لحظه به ذهنم خطور کرد که اگه مهران دوباره کاراشو از سر میگرفت چی؟اگه میخواست با وجود من تو اون خونه دخترای دیگه رو هم بیاره باید چی کار میکردم؟
یه نفس عمیق کشیدم تا این فکرا رو از سرم دور کنم . یه دفعه یه جفت دست دور شونه هام حلقه شد سرمو بالا اوردم مهران رو به روم نشسته بود با خونسردی گفت:کجا رفتی!
دستشو پس زدم و با عصبانیت گفتم:به من دست نزن!
با تعجب نگاهم کرد ولی خیلی نگذشت که تعجبش تبدیل به لبخند شد چشمکی زد و گفت:الان موقع ناز کردن نیست.
نفسمو فوت کردم و چشمامو بستم.با این حالش چطور میتونست حرفامو جدی بگیره!دستاشو که داشت بهم نزدیک میشد محکم گرفتم و با حرص گفتم:گفتم به من دست نزن!میفهمی؟
سریع از جام بلند شدم تا اگه لازم بود راه فرار داشته باشم . اونم با من بلند شد وگفت:چی داری میگی عزیزم؟بیا بریم کیک بخوریم !
هلش دادم عقب و گفتم:من کیک نمیخوام برو با همونایی که واست میرقصن و کنارت جا خوش میکنن کیک بخور!
یه دفعه شروع کرد به خندیدن. دستام از خشم میلرزید. با زور منو کشید تو بغلش و گفت:میبینم که یکی اینجا حسودیش شده!
اون لحظه واسم مهم نبود چقدر عاشقشم یا دوست دارم. حتی واسم مهم نبود اگه بخواد طلاقم بده ولی نمیذاشتم زندگیم به گند کشیده بشه اونم واسه خوشگذرونیای مهران و نقشه های مامانش!دستامو محکم زدم تخت سینش اونقدر هنوز اونقدر زور داشتم که به خاطر ضربه عقب بره انگشت اشارمو گرفتم جلوشو با حالت تهدید امیزی گفتم:گفتم اون دستای کثیفتو به من نزن!
اینبار با چشمای گرد نگاهم کرد تازه فهمید شوخی ندارم همون طور که انگشتمو وسط فرو میکردم گفتم:خیلی خوش به حالت شده مگه نه؟این چند ماه خودتو نگه داشتی که اینجا وا بدی؟منه احمقو بگو نفهمیدم تمام این مدت داشتی واسم نقش بازی میکردی.مشروب نخوردنات این بود اره؟تو که نمیتونستی جلو خودتو بگیری غلط کردی زن گرفتی.
اصلا متوجه صدام که بالا رفته بود نبودم اونقدر عصبی بودم که دیگه موقعیتم واسم مهم نبودو
مهران هم که انگار جوش اورده بود گفت:چی داری میگی واسه خودت؟
من:همینی که شنیدی!تا قوتی دهنت بو گند اون کثافتو میده به من نزدیک نمیشی برو پیش همونایی که لیاقتشون یه ادم مسته. فکر کردی من مثه مامانتم که پسرش جلوش هر کاری میخواد میکنه اونم با افتخار فیلمشو میگیره که بگه خدا رو شکر پسرمو از راه به در کردم که با زنش خوش نباشه؟نه اقا اشتباه کردی .
مهران پشت سرمو نگاه کرد منم برگشتم کسی هنوز متوجه ما نشده بود دستمو گرفت و گفت:بس کن دیگه! واسه دوتا پیک مشروب ببین چه قشقرقی راه انداخته.بیا بریم تو تا همه نریختن بیرون!
دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:من دیگه اونجا نمیام
نگاهم کرد.گفتم:میخوام برم خونه!
با بغض گفتم:تنهایی!تو هم تا هر وقت دلت خواست بمون و از تولدت لذت ببر.
اشکامو که سرازیر شده بود با پشت دستم پاک کردم و گفتم:اینجوری میخواستی کسی ناراحتم نکنه اره؟همین طوری حواست به من بود؟دستت درد نکنه. حالا میتونی بری به تولدت برسی الحق که مامانت تورو میشناسه خوب مهمونی واست ترتیب داده.فکر کنم حق با مامانته من جام اینجا نیست خودت تنهایی باید می اومدی.


از خونه اومدم بيرون مهرانو ديدم كه تكيه داده بود به ماشين.نگاهمو ازش گرفتم و رفتم سمت در همين كه خواستم درو باز كنم گفت:كجا؟
جوابشو ندادم.از ماشين جدا شد و گفت:گفتم كجا؟
پوزخندي زدم و گفتم:متاسفانه جايي جز خونه ندارم كه برم.
اومد جلو و گفت:پس سوار شو بريم.
من:من با يه ادم مست سوار ماشين نميشم.
_:اينقد نگو مست.من مست نيستم.
پوزخندي زدم و گفتم:لابد تو شيشه اب ريخته بودي.
دستشو با عصبانيت كشيد رو صورتش تا خواست جوابمو بده صداي مادرشو شنيديم كه از دم ورودي خونه گفت:مهران مادر داري چي كار ميكني بيا تو.
لبخند تلخي زدم و گفتم برو منتظرتن خوش بگذره.
همين كه درو باز كردم دست مهران حلقه شد دور بازوم.درحالي كه منو ميكشيد تو خونه گفت:مگه نميگم برو سوار ماشين شو.
من:منم گفتم كه با تو هيچ جا نميام.
خواستم بازومو از دستش بيرون بكشم ولي نتونستم منو كشيد سمت ماشين ديدم كه مامانشم داره مياد جلو.
مهران در ماشينو باز كرد و منو حل داد تو ماشين.چشماشو كه از مستي و عصبانيت قرمز شده بود رو دوخت بهم و گفت:ميشيني سرجات!
لحنش طوري بود كه ترسيدم كاري كه گفت رو انجام ندم .
درو بست و رفت سمت مامانش برگشتم که ببینم چی میگه ولی پشتش به من بود فقط مامانشو دیدم که با اخم نگاهش بین منو مهران جا به جا میشه.
اخر سر سرشو تکون داد و مهران اومد سمت ماشین .همون موقع یه مرد مسن هم رفت سمت در و بازش کرد. مهران وارد ماشین شد. با اخم رومو ازش برگردوندم و کمربندمو بستم .بدون هیچ حرفی ماشینو روشن کرد و از خونه زد بیرون.
زیر چشمی نگاهش میکردم میترسیدم با اون حالش بد رانندگی کنه.سرعتشو زیاد کرد گفتم:یادت نرفته که مستی؟
_:من مست نیستم!
من:اره اصلا!
نفسشو با حرص داد بیرون طوری که بشونه با خودم گفتم: به جای این که من از دستش عصبانی باشم اون واسه من اعصابش خورد شده. خوبه والا!باید منم میرفتم تنگ دل یکی از اون پسرا مینشستم تا حالش جا بیاد.
برگشت و گفت:چی گفتی؟!
میدونستم نباید سر به سرش گذاشت قبلا عصبانیت و مستی شو دیده بودم صد در صد وقتی این دوتا با هم ترکیب مشد خیلی بدتر از قبل بود ولی نمیتونستم ساکت باشم اونقدر از دستش دلخور بودم که برام مهم نباشه چقدر عصبی میشه.بدون این که نگاهش کنم گفتم:همین که شنیدی.
_:آوا اون روی منو بالا نیار.
من:اتفاقا اون روی منم بالا اومده تو هم مثه من بشی بهتره اینجوری بیشتر همدیگه رو درک میکنیم.
سرعتش زیاد تر شد.
من:چی کار میکنی؟
جوابمو نداد.وارد خیابون اصلی شده بودیم با این که شلوغ بود از بین ماشینا لایی میکشید.
با صدای بلندی گفتم:الان به کشتنمون میدی.
_:بهتر.
با حرص گفتم:من با این همه بدبختی نساختم که جوون مرگ بشم .
_:نترس یه جوری تصادف میکنم که فقط من بمیرم
حس میکردم ماشین داره پرواز میکنه.همون طور که داشتیم به سرعت به ماشین جلویی نزدیک میشدیم خنده عصبی کرد و گفت:اون ماشینو میپسندی بزنم بهش؟
حسابی ترسیده بودم .سرعتش هر لحظه کمتر میشد و این باعث شد بلند جیغ بزنم . منتظر بودم بخوریم به ماشین ولی یه دفعه فرمون رو کج کرد.از کنار ماشینی که جلومو بود رد شد.
نفسام به شمارش افتاده بود مهران شروع کرد به خندیدن میفهمیدم که کاراش عادی نیست واسه همین ترسم زیاد شده بود.بالاخره به هر بدبختی بود رسیدیم خونه.قبل از این که مهران از ماشین پیاده بشه سریع رفتم سمت خونه در خونه رو باز گذاشتم و رفتم تو اتاق مطالعه.صدای مهرانو شنیدم که گفت:کجا رفتی؟
عصبی بود . میترسیدم باهاش تنها باشم در اتاقو قفل کردم. به چند ثانیه نکشید که اومد پشت در خواست درو باز کنه وقتی دید قفله گفت:درو واسه چی قفل کردی؟!
چند بار دسته درو تکون دادرفتم سمت میز تا هلش بدم سمت در که نتونه درو باز کنه .
با لحن ارومی گفت:بیا بیرون اوا!
میزو هل دادم پشت در.
با خنده گفت:میخوام نشونت بدم کیو دوست دارم. مگه واسه همین ناراحت نبودی؟
با حرص گفتم:برو گمشو!
صدای خندش بلند تر شد گفت:از چی میترسی؟یادت نرفته که من شوهرتم؟
من:نه یادم نرفته تو شوهر مست و چشم چرون منی.
انگار از حرفم عصبی شد یه ضربه محکم به در زد و گفت:نه انگار باید یه جور دیگه این بحثو تمومش کنم.
میز رو محکم گرفتم. با عصبانیت گفت:درو باز میکنی یا خودم بازش کنم.
همون طور که تکیه داده بودم به میز گفتم:هیچ غلطی نمیتونی بکنی. برو ور دل همونایی که واست میرقصن.
اون ذهن خرابتم همین امشب درستش میکنم.
من:هه به همین خیال باش!
دستگیره درو چند بار تکون دادترسیده بودم ولی نمیخواستم خدمو ببازم صندلی رو هم اوردم و گذاشتم پشت در.
نمیدونم این کشمکش چقدر طول کشید ولی بالاخره خسته شدم و پشت در خوابم برد.


مهران
از خواب بیدار شدم.
کنار دستمو نگاه کردم آوا پیشم نبود اتفاقای دیشب یادم افتاد. تازه فهمیدم دیشب چی کار کردم.
خوردن اون همه مشروب و رقصیدن عاطفه و بعدم اون دعوای جانانه. آوا حق داشت اینقدر از دستم عصبی بشه.
دستمو کشیدم تو موهام و نشستم گوشه تخت. حالا چطور باید از دلش بیرون می اوردم؟!
همش تقصیربهنود بود اگه اون برنامه نمیذاشت اون مشروبا رو نمیخوردم. اصلا چرا مامان مشروب اورده بود تو مجلس ؟!عاطفه رو کی دعوت کرده بود.
حالم از خودم به هم میخورد. اونقدر ضعف داشتم که تونستن با یه جشن برنامه ریزی شده بین منو اوا رو به هم بزنن.
تو همین فکرا بودم که صدای باز شدن در رو شنیدم. ناخوداگاه خوابیدم سرجام و چشمامو بستم.
در اتاق باز شد زیر چشمی اوا رو که وارد اتاق میشد نگاه کردم از صورتش معلوم بود خسته و ناراحته .هنوز لباسای دیشبش تنش بود رفت سمت کمد و یه دست لباس برای خودش برداشت. به خیال خودم میخواستم دیشب براش سنگ تموم بذارم که بفهمه هیچوقت تنها نمیذارمش ولی به خاطر ندونم کاری خودم و وسوسه ای که اون شیشه های مشروب داشت همه چیزو خراب کرده بودم. میدونستم این دیگه یه جور اعتیاده قبل از این که مشکل ساز تر از این بشه باید حلش میکردم.
اومد سمت تخت چشمامو بستم و خودمو زدم به خواب.
حس کردم به سمتم خم شد ولی خیلی طول نکشید که صدای اه کشیدنشو شنیدم و رفت سمت در. وقتی صدای باز و بسته شدن در حمام رو شنیدم از جام بلند شدم و رفتم تو اشپز خونه. قبل از این که آوا بیاد بیرون یه صبحونه مفصل درست کردم و از خونه زدم بیرون.
رفتم خونه مامان و بابا . ساعت 9 و نیم بود . زنگ درو زدم یخیل زود در باز شد. همین که وارد خونه شدم دیدم مامان ایستاده دم در ورودی.
میدونستم به خاطر دیشب از دستم دلخوره ولی من بیشتر از اون دلخور بودم.
سرمو تکون دادم و گفتم:سلام!
مبا دلخوری گفت:سلام!
من:اومدم کادوها رو ببرم!
دستشو سمت در دراز کرد و گفت:باشه بیا بریم تو.
وارد خونه شدم مامان هم پشت سرم اومد . گفت:دیشب سالم رسیدی خونه؟
من:اگه سالم نمیرسیدم الان اینجا بودم؟
_:همه ناراحت شدن که رفتی!
من:خودت میدونی جو مهمونی اصلا خوب نبود.
_:جو همیشه اینجوری بوده اونی که مشکل داشت زن تو بود.
من:جایی که زنم مشکل داشته باشه منم مشکل دارم.
انگشتشو گزید و گفت:این همه زحمت بکش بچه بزرگ کن که بعد بدیش دست یه دختر بچه تا خوب ابرتو جلو فامیل ببره!
من:مادر من نیومدم اینجا باز از این حرفا بزنم.
مامان با صدای بلند گفت:گلی خانوم!
صدای گلی خانوم از اشپزخونه اومد:بله؟
_:بی زحمت به اقا کریم میگی این کادوها رو بذاره تو ماشین ؟
از اشپزخونه اومد بیرونو گفت:باشه خانوم الان بهش میگم.
بعد رو کرد به منو گفت:سلام پسرم.
لبخندی زدم و گفتم:سلام گلی خانوم خسته نباشی!
_:مرسی پسرم.من میرم کریم رو صدا کنم.
بعد رفت.
نشستم روی مبل مامان هم نشست رو به رومو گفت:دیشب همه فهمیدن زنت چه نمایشی راه انداخت.وقتی رفتین همه سوال پیچم کردن نمیدونستم چی جوابشونو بدم یعنی نمیتونست یه شب خودشو نگه داره؟
من:مامان تقصیر اوا نبود تقصیر من بود حالا هم دیگه اینقدر شلوغش نکن. امیدوارم حرف بی ربطی به کسی نزده باشی.
نگاهشو ازم گرفت و با ناراحتی گفت:دستت درد نکنه مهران. اینه جواب مادرت؟
من:اخه خودت بگو. اگه برین یه جایی بابا مست کنه بعدم دختر خاله بابا اونجوری بزنه کادوتو خراب کنه و جلوی جمع کوچیکت کنه خوشحال میشی؟
البته رفتار شما به کنار!
_:وا! نادیا که از عمد نزد زیر دستش!
پوزخندی زدم و گفتم:مامان همه فهمیدن نادیا از عمد اون کارو کرد.واقعا که دختر وحیقیه. یعنی اینقدر خودشو کوچیک میکنه که به یه مرد زن دار نظر داره؟
مامان اخم کرد معلوم بود از حرف من خوشش نیومده ولی باید این موضوعو همین جا تموم میکردم.
پای راستمو انداختم رو.ی پای چپم و گفتم:چقدر یه نفر میتونه خودشو کوچیک کنه اخه؟
بعد سرمو با تاسف تکون دادم.
مامان گفت:بسه دیگه تو عشقم حالیت نیست؟اگه کاری هم کرده به خاطر علاقش کرده. من:یعنی شما با این که اون زندگی منو به هم بریزه مشکلی نداری؟
_:زندگی تو با اومدن اون دختره به هم ریخت.
من:مامان آوا زن منه لطفا دیگه دربارش اینجوری حرف نزن. محض اطلاعت بگم یه تار موی اوا رو هم به صد تا دختر ه ر ز ه که معلوم نیست تو دست چند تا پسر بوده مثه نادیا نمیدم.
مامان با غیض نگاهم کرد.
من:دختر خواهرته که باشه یه کم چشماتو وا کنی میفهمی این دختر اصلا دختر نیست.
چشمامو بستم و گفتم:ببین ادمو وادار میکنی چه حرفایی بزنه.
مامان گفت:اگه خالت بفهمه چه حرفای پشت سر دخترش میزنی زندت نمیذاره.
من:خاله اگه براش مهم بود نمیذاشت دخترش تا ساعت 3-4 صبح تو مهمونیای مختلت ول باشه. دیگه حرف نادیا رو جلوی من نمیزنی. به خودشم بگو یه بار دیگه دورو بر من بپلکه من میدونم و اون.
بعد از جام بلند شدم مامان که حسابی از دستم عصبی شده بود گفت:خدا الهی ازش نگذره ببین پسرمو جادو کرده دختره نیم وجبی.
خنده دار بود که مامان دختر خواهرشو بیشتر از پسرش قبول داشت ولی حالا که باورش نمیشد دیگه کاری از دست من بر نمیاومد رفت سمت در و گفتم:اگه بازم از اینجور مهمونیا بود لطفا دیگه منو اوا رو دعوت نکن. به بقیه فامیلم بگو چون ما نمیایم.


بعد سوار ماشين شدم و منتظر موندم تا كريم وكادوها رو بذاره تو ماشين .
بعد از اين كه كارش تموم شد پيراهني كه اوا برام خريده بود رو بردم خشك شويي و رفتم خونه.
درو باز كردم اوا تو اشپزخونه بود.با ديدن من دست از كار كشيد ولي حتي بهم سلام هم نكرد ميدونستم خودم مقصرم براي همين بايد يه كاري ميكردم.رفتم سمت اشپزخونه دوباره مشغول كار شد.تكيه دادم به اپن و گفتم:عليك سلام.
نگاهم نكرد.من:منم خوبم!تو چطوري؟
همچنان خودشو مشغول كرده بود.گفتم:كجا بودم؟الان بهت ميگم عزيزم.
برگشت سمتم و با حرص زل زد تو چشمام و گفت:واسم اصلا مهم نيست كجا بودي!
رفتم جلو تر و با لحن شيطنت باري گفتم:واقعا؟
پوزخندي زد و گفت:لابد رفتي دنبال يه دختر خوب واسه اوقات فراغتت بگردي!
خيلي بهم برخورد با زبون بي زبوني داشت بهم ميگفت عياش.
قبول داشتم كه ديشب زياده روي كرده بودم ولي خودشم خوب ميدونست كه به خاطرش همه چيزو كنار گذاشتم.با اخم گفتم:موضوع ديشب تموم شده بس كن لطفا.
دست به سينه ايستاد رو به رومو گفت:واسه تو شايد ولي واسه من نه!
يه قدم بهش نزديك تر شدم و گفتم:چي كار كنم كه واست تموم بشه؟
_:تموم نميشه.
يه تاي ابرومو دادم بالا لبخند تلخي زد و گفت:من عادت دارم بدون خوشبختي زندگي كنم.ديگه هم كاري به كارت ندارم چون انگار تحملت كمه هر كاري دوست داري بكن تو مختاري هر جور دلت ميخواد زندگي كني.
بعد روشو كرد اون طرف.اين حرفاش به دلم چنگ ميزد.پشيمون تر از قبل شده بودم.
پشت سرش ايستادم و دستمو حلقه كردم دور كمرشو گفتم:معذرت ميخوام.كار من اشتباه بود.
دستمو پس زد ولي با سماجت بيشتري محكم گرفتمش و گفتم:من فقط تورو ميخوام.اينو مطمئن باش.
درحالي كه با عجز سعي ميكرد دست منو باز كنه گفت:منو ميخواي ولي ديگران واست بيشتر جذابيت دارن.
لحنش ديگه بوي عصبانيت نميداد بيشتر ناراحت به نظر ميرسيد.گفتم:اون موقع مست بودم حتي يادم نيست چي كار كردم كه تورو اينقد ناراحت كردم.
بازم دروغ ...اتفاقا ديد زدن عاطفه رو كاملا به ياد مي اوردم.با اين كه موقع مستي روي كارام كنترل نداشتم ولي هشياريمو هيچوقت از دست نميدادم.
دستشو گذاشت رو دستم و درحالي كه سعي ميكرد انگشتامو كه تو هم قفل شده بودن رو باز كنه گفت:خودتو توجيه نكن اشتباهت از خوردن همون مشروبا شروع شد.
گفتم :منو ببخش.
حلقه دستمو محكم تر كردم و گفتم:خواهش ميكنم.
اول اروم شد ولی خیلی سریع خودشو جمع و جور کرد و دوباره رفت تو جلد قوی پسرونش با تمام توانش خودشو از بغلم بیرون کشید و گفت:اگه یه بار ببخشم بازم تکرار میشه!هر کاری دوست داری بکن!
در حالی که از اشپزخونه میرفت بیرون گفت:من میرم درس بخونم!
تکیه دادم به کابینت و رفتنش سمت اتاقو تماشا کردم در اوردن موضوع دیشب از دلش خیلی سخت تر از چیزی بود که فکر میکردم. حقم داشت همه اون اعتمادی که سعی کرده بودم تو این چند وقت بهش بدم رو تو کمتر از یه ساعت به باد داده بودم.
اهی کشیدم و از اشپزخونه رفتم بیرون خواستم برم دنبالش ولی منصرف شدم رفتم و نشستم جلوی تلوزیون شاید تنها بودن بهش ارامش بیشتری میداد دلم نمیخواست اوضاع از اینی که هست بدتر بشه.....

چند هفته ای از اون ماجرا گذشته بود. اوا با این که به ظاهر اشتی کرده بود و موضوع رو تموم شده اعلام کرده بود ولی از رفتارش معلوم بود که هنوزم از دستم ناراحته. همیشه تو اتاق موندنش و بیدار موندنش تو شب به بهونه درس خوندن و از بین رفتن اون شور و شوقی که نسبت به من داشت اینو نشون میداد ولی نمیخواستم مجبورش کنم که همه چیزو فراموش کنه باید بهش زمان میدادم.


من نشسته بودم تو حال و اوا هم داشت خونه رو جارو میزد حالا که امتحاناتش تموم شده بود میخواستم بدونم دیگه چه بهونه ای واسه تو اون اتاق موندن داره. همین طور که داشت جارو میزد صدای زنگ تلفنش بلند شد . جارو برقی رو خاموش کرد برام عجیب بود کسی به گوشی اوا زنگ نمیزد . گوشی رو برداشت همچنان نگاهش میکردم تا جواب داد.
_:الو؟
......
_:سلام !چطوری؟
....
با خنده گفت:مرسی!چه خبر؟نینی کوچولوت چطوره؟!
...
همچنان با کنجکاوی داشتم نگاهش میکردم. گفت:ما رو؟
...
نیم نگاهی به من کرد و گفت:اووم راستش نمیدونم!
.....
_:باید ببینم مهران میتونه بیاد یا نه!
....
_:منم خوشحال میشم !خبرشو بهت میدم
...
_:باشه!پس فعلا خدافظ!
گوشی رو قطع کرد و به من نگاه کرد ابروهامو دادم بالا و گفتم:کی بود؟
همون طور که پوست لبشو با دندونش میکند گفت:دوستم!
من:دوستت؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد .
من:مگه تو دوستم داشتی؟
اخمی کرد و گفت:نه خیر تازه باهاش دوست شدم.
من:باشه چرا میزنی!
لبشو جمع کرد و گفت:نزدم!
من:میدونستی خیلی بداخلاق شدی؟
_:نشدم!
اومد نشست رو به روم . من:نشدی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:شاید تو اینجوری فکر میکنی!
من:ولی تو اون اوا نیستی
پوزخندی زد و گفت:ولی تو همون مهرانی!
دیگه کلافه شده بودم اون داشت موضوعو زیادی کشش میداد.کار من اشتباه بود اینو همون روز اول قبول کرده بودم. بعد از این اتفاق بیشتر خودمو شناخته همین طور درکم از زندگی با اوا تازه فهمیدم چرا اونو انتخاب کردم. من هیچوقت کسی مثله عاطفه یا نادیا رو برای زندگی نمیخواستم. برعکس همه دخترایی که دیده بودم چیزی که منو به سمت اوا جذب میکرد فقط جسمش نبود بلکه شخصیت قوی اون بود. تازه فهمیده بودم باید براش یه جایگاه بالا تو زندگیم در نظر بگیرم چون پیدا کردن کسی مثه اوا واقعا کار ساده ای نبود اون دختری نبود که بری توی پارک و پیداش کنی و بعد از یه مدت دوباره برگردونیش سر جای اولش. این اتفاقا برام یه تلنگر بود که بدونم اوا برام از هر چیزی با ارزش تره اما اون دیگه داشت زیاده روی میکرد.
گفتم:تا کی میخوای اون شبو تو سرم بزنی؟
تکیه داد به مبل و گفت:من چیزی رو تو سرت نزدم.
من:اره خب کاملا وناضحه واسه همین چپ و راست حرفای نیش دار میزنی اره؟واسه همینه که چند هفتس به خاطر دور بودن از من خوابیدن روی اون صندلی اونم با این همه سختی و پشت میز بودنو رو تحمل میکنی!
_:مشکل تو اینجاست که دوست داشتنو فقط تو یه تخت خواب خوابیدن میبینی!
من:و مشکل تو اینه که فکر میکنی من همچین دیدی دارم!
از جاش بلند شد و گفت:بسه دیگه نمیخوام بحث کنم!
مچ دستشو محکم گرفتم و گفتم:اتفاقا باید بحث کنیم.این موضوع باید همین الان تموم شه.
به مچ دستش که تو دستم بود نگاه کرد و گفت:تموم بشه هم باز شروعش میکنی!
نمیخواستم این کارو بکنم ولی باید بهش نشون میدادم که واقعا میخوام این موضوع بینمون حل بشه و بهترین کاری که براش داشتم این بود که این حرفو به زبون بیارم:اگه واقعا نمیتونی بهم اعتماد کنی پس دیگه نمیتونیم ادامه بدیم.


چشماش يه دفعه گرد شد.كم كم اخماش تو هم رفت و گفت:هه پس دردت اينه.
با تعجب گفتم:چي؟
با ناراحتي گفت:از دستم خسته شدي نه؟دلتو زدم؟منتظر يه فرصت بودي كه منو از سر خودت باز كني؟
دستشو از دستم كشيد و با بغض گفت:هر چي بيشتر ميگذره بيشتر ميفهمم كه چقد ساده بودم.
با حرص گفتم:بس كن ديگه!
صداشو برد بالا و گفت:اره خب طلاقم بده منم به ليست پر افتخار دخترايي كه باهاشون بودي اضافه كردي حالا ديگه وقتشه منو بندازي دور مگه نه؟
از جام بلند شدم و گفتم:تا كي ميخواي گذشته منو به رخ بكشي هان؟شده من تا به حال چيزي درباره تو بگم؟درباره خونواده اي كه نخواستنت يا رفتارت كه شبيه زنا نيست؟تا به حال به روت اوردم كه كوچكترين كارايي كه يه دختر ١٤ساله هم از پسش بر مياد بايد بهت گوشزد كنم؟!فكر كردي واسم اسونه با دختري زندگي كنم كه بايد همه چيزايي رو كه ازش انتظار دارم اول قدم به قدم يادش بدم؟!اونم مني كه ميتونستم با هر كسي كه ميخوام باشم؟!تا به حال فكر كردي چطور ميتونم اين وضعو تحمل كنم اما من...
قبل از اين كه حرفمو تموم كنم دستش زير گوشم فرود اومد.در حالي كه گريه ميكرد گفت:اره حق با توئه .اوني كه مشكل داره منم.وقتي ميخواستم دختر بودنمو نشون بدم سركوب شدم و حالا كه اين فرصتو دارم تواناييشو ندارم .درسته من اذيتت كردم لياقت تو بهتر از ايناست.
اشكاشو با دستش پاك كرد و گفت:من ياد گرفتم جايي كه منو نميخوان نمونم چون اخر ميندازنم بيرون حالا هم محترمانه با پاي خودم از اينجا ميرم.
بعد رفت سمت اتاق.
من:اوا!
وقتي ديدم بدون توجه به من رفت تو اتاقو درو بست از كوره در رفتم با صداي بلند گفتم:اگه تصميمت رفتنه بدون هيچكس نيست كه بياد دنبالت فهميدي؟
کلافه شده بودم نمیدونستم میخواد چی کار کنه هنوز چند دقیقه نگذشته بود که از اتاق اومد بیرون لباساشو پوشیده بود بدون این که نگاهم کنه رفت سمت در رفتم سمتش و گفتم:کجا؟
بدون این که حتی نگاهم کنه درو باز کرد قبل از این که از خونه بره بیرون بازوشو گرفتم و گفتم:کدوم گوری داری میری؟!
چشمای سرخشو دوخت به منو گفت:هر جایی غیر از اینجا!
کشیدمش تو خونه و گفتم:مگه جایی هم داری بری؟
در حالی که سعی میکرد دستشو از تو دستم بیرون بکشه گفت:به تو ربطی نداره!
اون یکی بازوشو هم تو دستم گرفتم و گفتم:اتفاقا خیلی هم ربط داره!
همون طور که با زور میخواست خودشو عقب بکشه گفت:ولم کن!
چسبوندمش به دیوار و با عصبانیت گفتم:مثه این که یادت رفته تو مثه دخترای دیگه نیستی که بتونی قهر کنی و بری خونه بابات!
پوزخندی زد و گفت:اره میدونم تو هم از اون مردایی نیستی که بشه باهاش زندگی کرد!
دستاشو که هنوز تقلا میکرد از بین مشتم بیرون بکشه محکم تر فشار دادم و گفتم:اصلا میدونی هر کاری کردم خوب کردم. میخوای چی کار کنی؟هان؟چه غلطی میتونی بکنی؟
_:میبینی که دارم میرم که تو به زندگی نکبت بارت برسی!
بدجور داشت با اعصابم بازی میکرد.با تمام قدرتم تکونش دادم و گفتم:بی جا کردی!
فشار دستام اونقدر زیاد بود که درد رو تو صورتش میشد حس کرد ولی اگه خشونت اخرین راه بود باید امتحانش میکردم نمیتونستم بذارم سر یه بحث ساده بذاره و بره اون نمیتونست همه چیزو به خاطر یه تولد مسخره ول کنه. این جواب عشق و محبت من نبود.
تو صورتم فریاد زد:نمیخوام!
من نمیتونم کسی که جلوی چشمم به احساساتم خیانت میکنه رو دوست داشته باشم.
صورتمو بهش نزدیک کردم و گفتم:با خودت چی فکر کردی؟که باهام ازدواج کنی و بعد پولامو با اون مهر سنگینی که مثه احمقا واست گذاشتم بالا بکشی؟فکر کردی من اینقدر احمقم!یادت باشه من یه بار از یه زن رو دست خوردم نمیذارم یکی دیگشون هم فریبم بده.
این حرفا از ته دلم نبود میدونستم اوا چنین ادمی نیست ولی اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم میرسید همین بود.

کشون کشون بردمش سمت اتاق مطالعه و گفتم:فکر کردی من فقط باید پا سوز تو بشم اره؟نه خیر خانوم کور خوندی! درو باز کردم و پرتش کردم تو اتاق افتاد روی زمین خواست سمتم حمله ور بشه که درو بستم. تلاشش برای باز کردن در بی نتیجه بود . در حالی که کلیدو تو قفل میچرخوندم گفتم:کسی که بخواد زندگی منو به هم بریزه راحت نمیذارم! نمونشو که دیدی!
با صدای بلند گفت:بذار بیام بیرون!
من:تو همین جا میمونی! فهمیدی؟
_:فکر کردی که چی؟اخرش که از اینجا بیرون میام!
من:زیاد مطمئن نباش!
_:تو یه مریض روانی!
من:دقیقا درست فهمیدی .حالا خفه شو چون ممکنه این مریض روانی کار دستت بده!
دستگیره درو چند بار تکون داد و گفت:باز کن این وا مونده رو!
با کف دستم محکم کوبیدم به درو گفتم:این در وا مونده تا وقتی من بخوام بسته میمونه!
با مشت کوبید به در!
رفتم عقب . با صدای بلند گفت:واسه چی این کارا رو میکنی؟!
چرا؟! خودمم نمیدونستم فقط میدونستم نمیخوام بذارم از اینجا بره . گفتم:اینش به خودم مربوطه!
و بدون توجه به داد و فریاداش از خونه زدم بیرون.
*********
آوا
با صدای بسته شدن در فهمیدم رفته بیرون دست از تقلا کردن براداشتم و نشستم پشت در اصلا نفهمیدم چی شد که یه دفعه از کوره در رفت.یه نگاه به اتاق کردم واسه چی درو روم قفل کرد؟! میخواست عذابم بده؟ولی واسه چی؟مگه من چی ازش میخواستم به جز یه کم توجه و احترام!این چیز زیادی بود؟یعنی باید میذاشتم هر کاری میخواد بکنه؟ یه نفس عمیق کشیدم همین باعث شد اشکایی که تو چشمام جمع شده بود از گوشه چشمم سرازیر بشه!با مشت کوبیدم رو زمین با صدای بلند جیغ زدم...چند بار بلند و پشت سر هم.سرمو گرفتم بالا و گفتم:چرا من؟!
پاهامو محکم کوبیدم به زمین و گفتم:دیگه بسه! چرا همش سنگ جلوی پام میندازی؟چرا نمیذاری راحت زندگیمو بکنم؟خدایا دیگه خسته شدم..
به هق هق افتاده بودم.با صدایی که حالا دو رگه شده بود فریاد زدم:اول بابامو ازم گرفتی بعد مادرمو بعد خونوادمو بعد تمام زندگیمو سیاه کردی حالا هم داری عشقمو ازم میگیری؟!چرا؟اگه میخواستی بگیریش پس چرا بهم دادی؟!من چی کار کردم؟چی کار کردم که مستحق این همه عذابم؟خدایا چرا ادم بداتو مجازات نمیکنی؟
مشتامو محکم تر به زمین میکوبیدم با تمام توانم فریاد زدم:د چرا صدامو نمیشنوی؟
دراز کشیدم روی زمین صورتمو با دستام پنهان کردم و شروع کردم به گریه کردن! دیگه به مهران هم امیدی نداشتم. دیگه هیچ امیدی واسه زنده بودن نداشتم....


اونقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.با صدای زنگ گوشیم از تو جیبم از خواب پریدم.
به شماره نگاه کردم برام اشنا بود ولی یادم نمی اومد کیه. یه نفس عمیق کشیدم و صدامو صاف کردم و جواب دادم:بله؟
صدای اشنایی تو گوشم پیچید هنوز نشناخته بودمش فقط صدا رو میشناختم
_:سلام عزیزم!
بینیمو بالا کشیدم و با تردید گفتم:سلام!
_:خواب بودی؟
من:میشه بپرسم شما؟
خنده مستانه ای کرد و گفت:اخ عزیزم نشناختی؟
موهامو پشت گوشم جمع کردم و از جام بلند شدم و گفتم:نه!
دوباره خندید و گفت:من الهامم!
الهام؟الهام؟یادم افتاد الهامی که تو تولد مهران دیده بودم تنها الهامی بود که میشناختم اما اون با من چی کار داشت؟اصلا شماره منو از کجا اورده بود؟
همین طور که داشتم فکر میکردم دوباره صدای خندش تو گوشم پیچید و گفت:ای جانم! یادت نیومد؟
حالا چرا اینقدر با عشوه حرف میزد.
من:چرا اگه اشتباه نکنم همون الهامی هستی که تو تولد دیدمت.
حوصله حرف زدن باهاشو نداشتم کاش زودتر کارشو میگفت و قطع میکرد.
_:اوهوم درسته!راستش اون موقع یادم رفت بهت بگم الهام اسم دوممه!
حالا چه فرقی داشت الهام اسم اولشه یا اسم دوم یا چه میدونم اصلا اسم هزارم.
گفتم:اها!
_:نمیخوای اسم اصلیمو بپرسی؟
من:اگه دوست داری بگو!
_:انگار یه کم بی حوصله ای؟!
من:نه چیزیم نیست!
_:مطمئنی؟شاید من بدونم چی شده!
من:منظورتو نمیفهمم
خنده ریزی کرد و گفت:اه عزیزم وقتی مهرانو دیدم حدس زدم که با تو حرفش شده.بیچاره خیلی ناراحت بود.
من:مهرانو دیدی؟
خندید و گفت:هنوز منو نشناختی خانومی! بابا من عاطفم.تا همین چند دقیقه پیش با مهران بودم دیدم اصلا حالش خوب نیست نگرانش شدم گفتم زنگ بزنم از تو بپرسم چی شده؟!
عاطفه!همون دختری که مزاحمم میشد؟یعنی الهام و عاطفه یکی بودن؟من از کسی خوشم اومده بود که داشت اذیتم میکرد؟اصلا مهران با اون چی کار داشته؟چرا تو این موقعیت باید میرفته پیش اون.با عصبانیت گفتم:تو چی داری میگی؟
_:اوخ چرا جوش میاری! ما فقط با هم حرف زدیم. نترس چیزی بینمون پیش نیومد.
دختره بی چشم و رو چطور میتونست این حرفا رو بهم بزنه!
با حرص گفتم:به تو ربطی نداره بین منو شوهرم چه مشکلی پیش اومده.
با این که اینجوری با هم بحث کرده بودیم ولی این بحث هیچی از علاقه من کم نکرده بود فقط از دستش شاکی بودم. همین
_:حرص نخور خانوم کوچولو!اگه نمیخوای نگو خودم ازش میپرسم. راستی خواستم بهت خبر بدم که مهران امشب خونه نمیاد بهتره منتظرش نباشی. از تنهایی که نمیترسی؟
من:خفه شو !فکر کردی من اینقدر احمقم که حرفاتو باور کنم؟
_:امتحانش ضرری نداره خوشگله. چیز زیادی تا شب نمونده. فقط توصیه میکنم درا رو قفل کنی دورو بر خونتون دزد زیاده.
اینو گفت و گوشی رو قطع کرد داشتم از عصبانیت اتیش میگرفتم. من اینجا داشتم به خاطر مهران گریه میکردم اونوقت اون ....
با مشت کوبیدم به در و گفتم:تو که میخواستی بری حداقل این درو قفل نمیکردی لعنتی!
مشت بعدی رو محکم تر زدم و گفتم:نامرد!
اینبار با دوتا دستم به در زدم و گفتم:ازت بدم میاد.چطور میتونی این کارو با من بکنی؟
دوباره اشکم در اومد هرچقدر زنگ زدم به عاطفه دیگه جوابمو نداد قصدش فقط ناراحت کردن من بود. میدونستم یه نفر با اوردن عاطفه تو زندگی ما واسمون نقشه کشیده ولی این برام مهم نبود. مهم این بود که مهران گول نقششونو خورده بود اونم به اندازه ای که میخواست شب رو با اون دختره بگذرونه!حتی فکر کردن بهشم ازارم میداد.


مهران
وارد بیمارستان شدم دکتر اخوان کلافه ایستاده بود تو بخش با دیدن من جلو اومد و گفت:سلام!
وقتی بهم زنگ زد معلوم بود خیلی نگرانه اینطور که معلوم بود بچش داشت زودتر از موعد به دنیا می اومد.برای همین به من زنگ زد تا به جای پزشک اورژانس جاش بمونم تا یه نفرو پیدا کنه.
من:سلام!چرا هنوز اینجایی؟
دستشو گذاشت رو شونمو گفت:منتظر بودم تو بیای! تورو خدا شرمنده!
من:این چه حرفیه! حال خانومت خوبه؟
_:اره زنگ زدم به مادر زنم گفت حالش خوبه تازه بردنش اتاق عمل!
من:ایشالا که بچت صحیح و سالم به دنیا بیاد.
لبخند زد و گفت:ممنون از لطفت! ایشالا جبران میکنم واست.
سرمو تکون دادم و گفتم:خب دیگه تو برو تو این ترافیک تا برسی دیر میشه.
_:ممنون! زنگ میزنم برای شیفت شب یکی رو پیدا میکنم.
من:گفتم که اگه کسی نبود میمونم! نگران نباش!
_:پس من دیگه میرم!
من:باشه!فقط یادت نره شیرینی بچتو باید بهم بدیا!
_:واسه شما یه شام گذاشتم کنار.
ارو زد رو شونمو گفت:فعلا خدافظ!
من:خداحافظت!
وقتی رفت منم رفتم تو اتاقم تا اماده بشم.
دعوایی که با عاطفه کرده بودم اعصابمو اروم تر کرده بود.رو پوشمو تنم کردم و نشستم روی صندلی حالا که مغزم به کار افتاده بود تازه فهمیده بودم چه حرفای زدم و چه کارایی کردم.هیچوقت نمیتونستم خشمم رو کنترل کنم. موقع عصبانیت حتی بیشتر از مستی از خود بیخود میشدم.
مثلا میخواستم کارا رو درست کنم.
با کف دست زدم تو پیشونیم و گفتم:جای درست حرف زدن زدی همه چیزو خراب کردی مرد!
یه دفعه یادم افتاد که درو اتاقو روی اوا قفل کردم.با کلافگی دستی تو موهام کشیدم و از جام بلند شدم. نمیتونستم برم خونه اما اگه مجبور میشدم تا فردا اینجا بمونم اوا نمیتونست تو اون اتاق زندانی بمونه!
'گوشیمو از تو جیبم در اوردم ولی نمیدونستم به کی باید زنگ بزنم.گوشی رو چند بار تو دستم بالا و پایین کردم بالاخره شماره خونه مامان اینا رو گرفتم.
بعد از چند تا بوق گلی خانوم جواب داد.
_:بله؟
من:سلام گلی خانوم خوب هستین؟
_:سلام پسرم خوبی؟
من:ممنون! گلی خانوم مامانم هست؟
_:بله هستن. گوشی چند لحظه!
چند دقیقه بعد صدای مامان تو گوشم پیچید.
_:الو؟
من:سلام مامان
_:سلام!
معلوم بود دلخوره!مونده بودم این وسط من چند نفر باید راضی نگه میداشتم.درست کردن این شرایط واقعا سخت بود.
من:الان بیکاری؟
با تعجب گفت:اره پسرم چطور؟
من:میتونی یه سر بیای بیمارستان؟
_:چرا؟چیزی شده؟
من:نه. با خودتون کار دارم من الان سر کارم
_:اها! فکر کردم چیزی شده که رفتی بیمارستان.یعنی نمیتونی بعد از کارت بیای حرف بزنیم؟
من:نه دیر میشه!راستش میخوام یه کاری واسم انجام بدی!
_:چی؟
مونده بودم چی بهش بگم! باید میگفتم اوا رو انداختم تو اتاقو درو روش بستم؟میدونستم اگه این حرفو بزنم خوشحال میشه اما نگرانیم از اوا بود.ولی الان گیر افتادن اون مهم تر بود. گفتم:میخوام کیلیدای اتاقو واسه اوا ببرین خونه!
انگار عصبی شده بود گفت:چی؟مگه من کارگرشم؟
من:مامان!لابد یه چیزی هست که میگم!
_:مگه خودش پا نداره بیاد کلیدا رو ازت بگیره و بره!
من:خودش نمیتونه! گیر افتاده تو اتا!
_:گیر افتاده؟
من:بله گیر افتاده! نمیدونم چطوری ولی انگار در یکی از اتاقا روش قفل شده کلیدای خونه همه دست منه حتی کلید اتاق! حالا میتونی براش ببری؟
یه کم سکوت کرد بعد گفتا:چطوری مونده تو اتاق؟
مامانمو خوب میشناختم میدونستم که یه دلیل قانع کننده واسه گیر افتادن اوا میخواد تا قانع بشه ولی اون لحظه واقعا چیزی نداشتم که بگمگفتم:فعلا چطور گیر افتادنش مهم نیست من ممکنه تا شب نتونم برم خونه! اگه یکی رو بفرستی بره کلیدا رو بهش برسونه هم ممنون میشم!
_:نه پسرم خودم میرم!
ارامشی که تو لحنش به وجود اومده بود نگرانم کرد ولی چاره ای نداشتم گفتم:باشه پس میای دیگه؟
_:اه من تا نیم ساعت دیگه اونجام!
من:مرسی دستت درد نکنه واقعا نمیدونستم از کی کمک بخوام!
_:این چه حرفیه من مادرتم عزیزم!
ابروهامو دادم بالا! خدا میدونست تو اون چند ثانیه چه نقشه هایی کشیده بود.
من:پس میبینمت!
_:باشه!خدافظ!
گوشی رو خاموش کردم و تکیه دادم به حتما باید شب میرفتم خونه و اگر نه خدا میدونست چی میشه!


وا
داشتم با دستگيره در كشتي ميگرفتم كه صداي در شنيدم.
اول از اين كه ممكنه دزد باشه ترسيدم ولي با چرخيدن كليد تو در خيالم راحت شد.خوشحال بودم كه حرفاي عاطفه اشتباه بوده و مهران اينقد زود برگرده خونه.
درباز شد منتظر مهران بودم كه مامانش تو چهارچوب در ظاهر شد.
سرتا پامو نگاه كرد و با پوزخندي كه رو لبش بود گفت :سلام.
من كه هنوز تو شك بودم بدون اين كه جوابشو بدم موهامو از تو صورتم كنار زدم و نگاهش كردم.
به لباسام اشاره كرد و گفت:داشتي جايي ميرفتي كه در خود به خود روت قفل شد؟
بدون توجه به حرف نيش داري كه زده بود گفتم:شما اينجا چي كار ميكنين؟
كليدايي كه دستش بود اورد بالا و گفت:مهران بهم گفت گير افتادي تو اتاق.
مهران گفته بود؟يعني اينقد سرش گرم بوده كه خودش نتونسته بود بياد؟حالا بهتر از مامانش كسي رو سراغ نداشت كه بفرسته؟!
تو همين فكرا بودم كه يه دفعه گفت:ميخواي تا شب وايسي اونجا و منو نگاه كني؟
لبمو گزيدم و رفتم جلو گفتم:ممنون.
خواستم باهاش دست بدم ولي فقط. كليدا رو گذاشت تو دستمو گفت:نگفتي چطور در اتاق روت قفل شده!
ميدونستم كه منتظر چيه.واقعا برام عجيب بود كه چطور ميشه كه اون از مشكلات پسر و عروسش خوشحال ميشه ولی نمیخواستم خوشحالش کنم گفتم:من تو اتاق خواب مونده بودم مهران فکر کرده بود تو اتاق خودمونم! از اونجایی که عادت داره در اتاقو قفل کنه بدون این که داخل اتاقو ببینه درو بسته بود و رفته بود!خوشبختانه گوشیم تو جیبم بود
یعنی دروغ شاخ دار تر از این هم میتونستم بگم؟نمیگفت چرا با مانتو و شلوار خوابیده بودی؟!
سعی کردم جدی به نظر بیام که حداقل اگه باور نکرده بود که مطمئن بودم نکرده بیخیال موضوع بشه!
برخلاف انتظارم اونم کشش نداد فقط ابروهاشو داد بالا و گفت:اهان! بعد
رفت سمت پذیرایی و گفت:پس خوب شد من اومدم!
من:بله!واقعا ممنون!
دستمو کشیدم تو موهامو نفسمو فوت کردم همون طور که پشت سرش میرفتم تو پذیرایی مانتومو از تنم در اوردم . فکر کردم میخواد بره ولی رفت نشست روی مبل و پای راستشو انداخت روی اون یکی پاش و تکیه داد به مبل و در حالی که منو برانداز میکرد گفت:اتفاقا فرصت خیلی خوبیه!
روسریشو باز کرد و گفت:هر چی باشه از وقتی باهات اشنا شدم نشده درست و حسابی باهات حرف بزنم!
لبمو گزیدم و زیر لب گفتم:شروع شد.
_:چیزی گفتی؟
نمیخواستم دعوا درست کنم! مشکلم با مهران به اندازه کافی کلافم کرده بود. گفتم:نه نه من میرم براتون یه چیزی بیارم بخورین!
سرشو تکون داد و گفت:لطفا برام شربت البالو درست کن!البته اگه هست!
در حالی که به سمت اشپزخونه میرفتم گفتم:بله هست.
پوفی کردم و اروم گفتم:امر دیگه؟!
براش شربت درست کردم و بردم.لیوانو گرفت بالا و بهش نگاه کرد. نکنه فکر کرده بود چیزی توش ریختم؟
یه کم از شربت خودمو خوردم و گفتم:خیلی خوش اومدین!
بالاخره شربتشو خورد و گفت:واقعا؟
من:بله؟
_:اومدنم خوش بوده؟
لبامو به هم فشردم و گفتم:خب معلومه!هر چی باشه شما مادر مهران هستین!
اهی کشید و گفت:که اینطور!
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:و البته منو از تو اون اتاق بیرون اوردین!
دوباره به لیوانش نگاه کرد و گفت:خوب شده!
پس مونده بود که ازم تست خونه داری بگیره!گفتم:اگه چیز دیگه هم لازم دارین بیارم!
نگاهشو بهم دوخت و گفت:لازم نیست ادای ادمای مودبو در بیاری! هر چی باشه تو روز خواستگاری و روز تولد مهران باهات برخورد داشتم!
دلم میخواست جوابشو بدم ولی جلوی خودمو گرفتم. لبخند تصنعی زدم و گفتم:فکر کنم اشنایی ما خیلی خوش ایند نبوده!
_:درسته!
لپمو از داخل گزیدم و گفتم:ولی باور کنین من قصدم اسیر کردن پسرتون یا جدا کردنش از شما نبوده و نیست!منو مهران همدیگه رو دوست داریم به همین دلیله که نمیخوام شما از این ازدواج ناراضی باشید. چون به هر حال احساس شما هم تو زندگی ما اثر داره!
ابروهاشو داد بالا و نگاهم کرد.
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:باور کنید من با شما هیچ دشمنی ندارم.
نگاهشو ازم گرفت و گفت:منم با تو مشکلی ندارم!
من:اما رفتارتون اینو نشون نمیده!
زل زد تو چشمامو گفت:ببین دختر جون !بعضی وقتا رفتار ادما از روی احساساتشون نیست به خاطر موقعیتشون ممکنه مجبور بشن یه کاری رو انجام بدن هر چند خلاف میل خودشون!
با تعجب گفتم:منظورتونو متوجه نمیشم!


_:میدونم!
مردد نگاهش کردم. گفت:فکر کنم دیگه توانایی ادامه دادن این بازی رو ندارم!
من:بازی؟
نیم خیز شد سمتم و گفت:شاید کار خدا بوده که با مهرن حرفت بشه من مجبور بشم بیام اینجا!
لبمو گزیدم.پس خودش موضوعو فهمیده بود ولی همچنان از حرفش سر در نمی اوردم.
دستشو گذاشت روی دست منو گفت:من اصلا از تو بدم نمیاد!
با تعجب نگاهش کردم. لبخندی زد و گفت:برعکس خیلی هم ازت ممنونم که پسرمو از دست خواهرم و دخترش نجات دادی!
انتظار این یکی رو اصلا نداشتم.چشمامو که داشت از جا در می اومد رو دوختم بهش و گفتم:چی؟!
یه دفعه زد زیر خنده!داشت مسخرم میگرد؟این دیگه چه جور ادمی بود.اخمامو کشیدم تو هم!
دستشو گذاشت رو شونمو گفت:میدونم که این حرفا بهم نمیاد ولی باور کن دارم از صمیم قلبم میگم واقعا خوشحالم که تو عروسمی!
پس داشت جدی میگفت؟!پاک قاطی کرده بودم!
اروم زد رو دستم و گفت:اینطور که میبینم اوضاعتون خوب نیست!فکر کنم وقتشه یه چیزایی رو بدونی!
من:راستش من اصلا نمیفهمم چی دارین میگین!
شربتشو یه نفس سر کشید و گفت:ببین بذار رک و پوست کنده بهت بگم! هر چیزی که تا به حال از من دیدی! واقعا اون چیزی نبوده که منه واقعی هستم!
من:یعنی میخواین بگین...
حرفمو قطع کرد و گفت:اونی که با ازدواج شما مخالف بود من نبودم بلکه بابای مهران بود. من فقط یه بازیچه تو دستای شوهرمو و خواهرم وخونوادشم!
من:یعنی چی؟
_:راستش باید بگم منو بابای مهران مجبور بودیم کاری کنیم که مهران با ازدواج با نادیا راضی بشه ولی با اومدن تو همه چیز به هم ریخت!
من:من نمیفهمم! یعنی چی که مجبور بودین؟
_:شرکت ما خیلی بدهی داشت بابای نادیا قبول کرد در ازای ازدواج نادیا و مهران این بدهی رو بپردازه. نادیا و مهران از بچگی اسمشون روی هم بود با این که نادیا مهرانو میخواست ولی مهرالن اصلا از نادیا خوشش نمی اومد. دلیلشو میدونستم ولی نمیتونسم چیزی بگم اگه ورشکست میشدیم مهران نمیتونست به درسش ادامه بده! ما چیزی به مهران نگفتیم چون میدونستیم قشقرق به پا میکنه مهران کسی نیست که زیر بار چنین حرفایی بره!وقتی ازش خواستیم که بره خواستگاری نادیا ولی اون قبول نکرد!چیزی که میگم مربوط میشه به 5-6 سال پیش!از اون روز ما هر کاری که کردیم نشد مهرانو راضی کنیم.پولی که شوهر خوارم بهمون قرض داده بود رو کم کم بهش برگردوندیم ولی حالا اون به شوهرم گفته اگه ازدواج سر نگیره به همه میگه که شرکتشون در حال ورشکستگی بوده.بابای مهران هم خیلی رو این چیزا حساسه از اون گذشته ممکنه موقعیت کاریش با این حرف به خطر بیفته شاید تو ندونی ولی اگه مشتریا بفهمن که سابقه یه شرکت خوب نبوده نمیتونن بهش اعتماد کنن.
این موضوع و جاه طلبی اون اجازه نمیداد که راضی بشه .برای همین تصمیم بر این شد مهرانو ببریم خواستگاریای مختلف و عیبای دیگرانو نشونش بدیم تا راضی بشه با نادیا ازدواج کنه و قانع بشه کسی بهتر از اون نیست.
تا این که تو اومدی با اومدن تو بابای مهران خیلی احساس خطر کرد همین طور نادیا!خب بابای اونم فکر دخترشه.در هر صورت خواستن که تورو از پسرم دور کنن این شد که باباش با کلانتری تماس گرفت.میخواست قبل از این که اتفاقی بین شما بیفته همه چیزو تموم کنه ولی شما خب خهوب از دستشون قسر در رفتین.با این حال بدون این که خودتون بدونین اونا فهمیدن که مهران میخواد ازت درخواست ازدواج کنه. برای همین منو اوردن وسط!شوهرم بهم گفت باید خودمو مخالف موضوع نشون بدم تا توجها سمت من باشه و اونا بتونن راحت کارشونو انجام بدن .نمیخواستم قبول کنم ولی شوهرم بهم گفت اگه این کارو نکنم به مهران میگه که.....
حرفشو خورد.
من:چی میگه؟


صاف نشست و گفت:بهتره همین جا تمومش کنیم! فقط میخوام اینو بدونی که من نمیخوام شما از هم جدا بشین و البته اینم نمیخوام که مهران چیزی از این موضوع بدونه!
انگشتای دستامو تو هم قفل کردم و گفتم:خواهش میکنم یه چیزی رو بهم بگین! این حرفا شوخیه یا واقعا دارین ازم میخواین...
حرفمو قطع کرد و دستمو گرفت مستقیم به چشمام نگاه کرد و با ارامشی که تا به حال ازش ندیده بودم گفت:تک تک حرفایی که بهت زدم راسته!
لبخند سردم اون هم متقابلا با لبخند جوابمو داد. گفتم:میشه بهم بگین دلیل این اجبار چی بوده؟
با خجالت روشو از من گرفت.
خودمو بهش نزدیک تر کردم و نشستم لبه مبل و گفتم:خواهش میکنم!
مردد نگاهم کرد و گفت:بهم قول میدی که کسی این موضوعو نفهمه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم!
_:مطمئن باشم؟
من :کاملا!
اهی کشید و گفت:مهران فقط پسر منه!
من:یعنی چی؟
_:یعنی پدرش اون کسی نیست که مهران فکر میکنه!
با تعجب گفتم:چی؟پس کیه؟
لباشو به هم فشرد و نگاهشو دوخت به زمین و گفت:مهران فقط پسر منه از نامزد اولم.
بهت زده گفتم:چی دارین میگین؟
_:راستش من قبل از این ازواج یه نامزد داشتم .تقریبا مقدمات عروسیمون هم اماده شده بود تا این که حمید که از فامیلای دور ما بود از فرانسه برگشت اینجا تا شرکت پدرشو بچرخونه منو نامزدم قرار نبود از هم جدا بشیم برای همین بود که من حامله شدم ولی حمید منو دید و از قضا عاشقم شد از اونجایی که موقعیتش از نامزدم خیلی خیلی بهتر بود خونوادم ازم خواستن که نامزدیمو به هم بزنم. وقتی با خود حمید حرف زدم و موضوع بچه رو بهش گفتم بهم گفت که اون مشکل داره و بچه دار نمیشه برای همین ازم خواست باهاش عقد کنم و نامزدیمو به هم بزنم!دروغ چرا منم یه احساساتی نسبت به اون داشتم تنها مشکلم بچم بود که حمید باهاش مشکلی نداشت البته هیچکس غیر از اون نمیدونه که مهران پسر واقعیش نیست ولی الان این موضوع بهونه شده دستش برای پیش بردن کاراش . من نمیخوام مهران این موضوعو بدونه نمیخوام درباره مادرش فکر بدی بکنه. چون موقع نامزدی منو اون پسر هنوز عقد نکرده بودیم.
با نگرانی زل زد تو چشمامو گفت:میفهمی که؟!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:اون پسره دیگه سراغ بچشو نگرفت؟
لبخندی زد و گفت:اونم خبر نداشت!
با تعجب نگاهش کردم واقعا نمیدونستم چی بگم.
ملتمسانه بهم چشم دوخت و گفت:خواهش میکنم به مهران چیزی نگو!
نگاهش کردم. گفت:حمید یه دختر به اسم عاطفه رو اجیر کرده واسه به هم زدن رابطه بین تو و مهران اگه چیزی ازش شنیدی باور نکن! میدونم که تا به حال چند بار بهت زنگ زده. نمیخوام ناراحتت کنم ولی اون قبلا با مهران اشنا بوده ولی الان هیچ چیزی بینشون نیست. من تا به حال ندیدم پسرم طوری که به تو نگاه میکنه و بهت توجه میکنه به هیچ دختر دیگه ای توجه کنه پس ازش مطمئن باش.
سرمو انداختم پایین و گفتم:ولی اون دختره گفت که امشب مهران پیشش می مونه!
یه دفعه زد زیر خنده . ابروهامو دادم بالا و نگاهش کردم.
سرشو به دو طرف تکون داد و گفت:خب مثه این که کارشم خیلی خوب بلده!
با حرص گفتم:بله!اینطور که نشون میده خیلی .
دستشو گذاشت روی شونمو گفت:عزیزم مهران الان بیمارستانه به خاطر این که دوستش که شیفت امروز بوده خانومش وضع حمل کرده و مجبور شده بره مهرانم رفته تا جای اون بیمارستان بمونه فقط همین!
من:پس اون از کجا میدونست که مهران خونه نمیاد؟!
_:گفتم که خیلیا مراقبتونن!
ته دلم خوشحال شده بودم .دیگه اصلا دعوایی که کرده بودیم برام مهم نبود تازه فهمیدم رفتارم چقدر بچه گانه بوده اگه مینشستم و حرفامو با مهران میزدم خیلی راحت تر این مشکل حل میشد هر چند مهران هم به اندازه کافی صادق نبود ولی منم تو این موضوع بی تقصیر نبودم.
به مامانش نگاه کردم واقعا این زن هیچ شباهتی با چیزی که دربارش فکر میکردم نداشت با این که مجبور شده بود دروغ بگه ولی عشقش نسبت به پسرشو میشد از تو چشماش دید! یه لحظه از فکرایی که دربارش کرده بودم شرمنده شدم.گفتم:منو ببخشید اگه دربارتون بد فکر کردم. من هیچی درباره این ماجراها نمیدونستم.


لبخندی زد و گفت:هر کسی جای تو بود هم همین فکرو دربارم میکرد.
من:فقط یه چیزی اینجا مشکل داره!چطور مهران شبیه پدرشه در حالی که اون پدرش نیست؟
خندید و گفت:خب شاید این یه جور شانس بوده! هر چند به هر حال نامزد من پسر عموی حمید بوده.
با تعجب گفتم:واقعا؟!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:میدونم برات عجیبه ولی من واقعا به حمید علاقه داشتم.ارزو میکردم زودتر برمیگشت اونوقت شاید الان این اتفاقا نمی افتاد!
من:الان کجاست؟یعنی مهران خواهر و برادر داره؟
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:متاسفانه 5 سال بعد سرطان مغز گرفت و خیلی زود هم مرد.
ابروهامو دادم بالا . به این فکر کردم که اگه مهران بفمه این همه سال هویت پدرش جعلی بوده چه حالی میشه؟!
یه لحظه خودمو گذاشتم جای اون حتما عصبانی میشد شاید مادرشو نمیبخشید ولی اگه من بودم ترجیح میدادم مثه اون زندگی کنم تا این که زندگی خودمو داشته باشم!اون حداقل با عشق بزرگ شده بود این میتونست هر کم و کاستی رو بپوشونه!
من:خب حالا از من میخواین که چی کار کنم؟
_:میخوام کنار پسرم بمونی و تنهاش نذاری!
من:ولی ما....
_:میدونم به خاطر چی از دستش ناراحتی اینو هم میدونم که تو تربیت پسرم بعضی چیزا رو رعایت نکردم ولی مطمئن باش همش اثرات مستی بوده.از قیافش معلومه که چقد دوست داره!
نیاز داشتم یه نفر این حرفا رو درباره مهران بهم بزنه. خوشحال بودم که اون یه نفر مادرشه . با خجالت گفتم:امیدوارم اینجوری باشه!
با خنده گفت:مطمئن باش!اون مستی هم دست خودش نیست البته نمیگم حساس نیست به هر حال هر کسی که عادت داشته باشه هر وقت تو موقعیتش قرار بگیره وسوسه میشه ولی تک تک اون لحظه ها برنامه ریزی شده بود!
من:خب منم عکس العملم خوب نبود!
_:به عنوان یه خانوم 19 ساله عکس العملت خیلی هم خوب بوده!
با تعجب نگاهش کردم.
چشمکی زد و گفت:خب اینجوری میفهمه که ارزش تو خیلی بیشتر از این حرفاست!
خندم گرفته بود.اصلا فکرشو نمیکردم منو اون بتونیم اینجوری با هم حرف بزنیم.تو چند دقیقه حس صمیمیت زیادی بهش پیدا کرده بودم. مخصوصا این که اونقدر بهم اعتماد کرده بود که بزرگترین راز زندگیشو بهم بگه!
_:ازت یه چیزی میخوام!باید جلوی اونا رو بگیری طوری که نفهمن پای من وسطه! میتونی؟
یه کم فکر کردم و گفتم:فکر کنم از پسش بر بیام!


_:با مهران هم اشتی کن .
من:سعی میکنم!
اخم کرد و گفت:انگار دلت مادر شوهر بداخلاق میخواد!
با خنده گفتم:نه نه! اتفاقا دوست دارم شما برام جای مادرمو پر کنید. نمیدونین با این حرفاتون چقدر خوشحالم کردین.
خم شد و منو بغل کرد و گفت:منم خوشحالم که این حرفا رو بهت گفتم حس میکنم سبک شدم.
سرمو گذاشتم روی شونشو گفتم:مهران واقعا خوشبخته که مادری مثله شما داره!
منو از خودش جدا کرد و گفت:دلم میخواد بیشتر ازت بدونم!دفعه بعد نوبت توئه که ازخودت واسم بگی!
لبخندی زدم و گفتم:حتما!
انگشتو اورد بالا و گفت:راستی هیچکس نباید بفهمه ما با هم حرف زدیم!
من:خیالتون راحت باشه!
_:منظورم این بود که من همچنان باید تو نقشم بمونم!
من:منم همه سعیمو میکنم که هر چه سریع تر از شر این نقش خلاص بشین.
از جاش بلند شد و گفت:مطمئنم که میتونی!
من:چرا بلند شدین؟
روسریشو سرش کرد و گفت:بهتره من دیگه برم. مهران نگران بود که ما تو خونه تنها باشیم نمیدونست چقدر به نفعش تموم میشه!
خندیدم .
کیفشو برداشت و گفت:داشت خودشو به این در و اون در میزد که زود بیاد خونه! اگه من الان برم طبیعی تره!
من:باشه!خوشحال میشم بازم ببینمتون!
سرشو تکون داد و گفت:از این به بعد زیاد منو میبینی!
من:خوشحال میشم!
در حالی که با هم سمت در میرفتیم گفت:مواظب خودتو مهران و البته زندگیتون باش! من دوست دارم زودتر عروسیتونو ببینم!
من:چشم خیالتون راحت شما هم از پشت صحنه هوامونو داشته باشید!
در خونه رو باز کردم ایستادم تا بره که زنگ درو زدن!در حالی که از پله ها پایین میرفت گفت:من درو برات باز میکنم!
همین که درو باز کرد مهران وارد حیاط شد.
چهره جدی به خودم گرفتم. مهران که معلوم بود واسه خونه اومدن خیلی عجله کرده بود یه نگاه به مادرش و بعد یه نگاه به من کرد و گفت:سلام!
سرمو تکون دادم دعوای صبح رو فراموش کرده بودم ولی بدم نمی اومد یه کم واسش ناز کنم.
مامانش بغلش کرد و گفت:سلام پسرم!
بعد چشم غره ای به من رفت و گفت:من دیگه داشتم میرفتم!
مهران مردد به من نگاه کرد و خطاب به ممانش گفت:چرا؟خب یه کم پیشمون میموندین!
اونم پشت چشمی نازک کرد و گفت:نه واسه این چیزا وقت ندارم! خداحافظ پسرم!
تمام سعیمو کردم که معمولی باشم و نخندم.
وقتی که رفت بدون این که منتظر باشم مهران از پله ها بالا بیاد رفتم تو خونه!


رفتم سراغ لیوانایی که رو میز بود مهران هم وارد خونه شد و گفت:مامانم چی میگفت؟
در حالی که پشتم بهش بود لبخند زدم بعد با لحن جدی گفتم:مگه قرار بود حرف خاصی بزنه؟!
از نزدیک شدن صداش فهمیدم داره میاد سمتم .
_:نه خب مامانمو که میشناسی!
زیر لب گفتم:اره ولی اشتباهی شناخته بودمش!
_:چیزی گفتی؟
چرخیدم سمتش و گفتم:نه! داشتم میگفتم چه خوب که مامانت اومد که به خاطرش برگردی خونه!
ابروهاشو داد بالا لیوانا رو گذاشتم روی اپن و گفتم:خب میموندی پیش عاطفه خانوم!
با تعجب گفت:چی؟
دستامو زدم به کمرم و گفتم:مثه این که با اون بودی!
پوفی کرد و دستشو کشید تو موهاشو گفت:دوباره شروع نکن!
من:اونی که باعث شروع شدنش میشه من نیستم!
_:کی بهت گفته من رفتم پیش اون دختره؟
بهش نزدیک شدم و دست به سینه جلوش ایستادم و گفتم:پس رفته بودی!
زل زد به چشمامو گفت:اره ولی نه به خاطر اون دلیلی که تو فکر میکنی!
سرمو تکون دادم و گفتم:خب!میشنوم!
انگشت اشارشو گرفت جلوی صورتمو گفت:به شرطی که این بحثا رو تموم کنی!
با دستم دستشو کشیدم پایین و گفتم:واسه من تعیین تکلیف نکن.چند ساعت پیش رو هنوز یادمه!
_:تقصیر خودت بود که عصبیم کردی.
من:میگی یا نه؟
نشست روی مبل و گفت:رفتم که ازش بخوام مزاحمت نشه و پاشو از زندگی ما بکشه بیرون
من:مگه پاش تو زندگی ماست؟
ابروهاشو داد بالا و نگاهم کرد و گفت:منظورم اتفاقی بود که تو تولد افتاد.مگه به خاطر همون از دستم ناراحت نبودی؟
من:به خاطر این ناراحت بودم که مشروب خوردی!
نگاهشو ازم نگرفت با لحن ارومی گفت:خودم میدونم این چند وقت حسابی گند زدم ولی باور کن اصلا نمیخوام از هم جدا بشیم!
بی اختیار لبخند زدم ولی مهران متوجه نشد. نشستم کنارشو گفتم:یه بار دیگه هم این قول رو بهم دادی!
_:خب سرم خورده به سنگ! راستش امروز یه چیزی از همکارم دیدم که فهمیدم چیزای خیلی مهمی تو زندگی هست که من اصلا بهشون توجه نکردم.
دستمو گرفت و گفت:یه فرصت دیگه بهم بده!
من:به شرطی که همه چی حل بشه!
چشماشو بست و اروم بازشون کرد و گفت:هر چی رو بخوای حل میکنم!
لبخند زدم. این چند وقت با همه ناراحتی که ازش داشتم از این که حس میکردم ازش فاصله گرفتم حس بدی داشتم. گاهی وفتا با این که کنارش مینشستم دلم براش تنگ میشد. برای تنبیه شدنش یه ماه کافی بود.
نگاهش کردم و گفتم:اماده ای؟
خندید و سرشو به علامت مثبت تکون داد.
همون طور که داشتم با خودم فکر میکردم چطور بحث حرفایی که مادرش بهم زده رو وسط بکشم گفتم:اول از همه موضوع دختر خالت!
یا تای ابروشو داد بالا و گفت:مگه اونم موضوع داره!
لب پایینمو به نشونه ناراحتی دادم بیرون و گفتم:خب به هر حال بهت نظر داره!بالاخره هر گونه خطر احتمالی رو باید دفع کرد!
با این حرفم شروع کرد به خندیدن!منو کشید تو بغلش و گفت:واسه همین کاراته که نمیتونم دل ازت بکنم!
من:وایسا وایسا تا همه اینا حل نشده اشتی نکردیما!
منو بیشتر تو اغوشش فشرد و گفت:باشه اشتی نکردیم ولی من اینجوری راحت ترم!
سرمو بردم عقب و گفتم:خب حالا تعریف میکنی واسم؟
دستشو تو موهامو حرکت داد و گفت:از بچگی همه میگفتن منو نادیا مال همیم ولی من از همون اول هم ازش خوشم نمی اومد هیچوقت ابم باهاش تو یه جوب نمیرفت با بزرگ شدنمون مسئله جدی تر شدبرای همین منم اب پاکی رو ریختم رو دست مامان و بابام و گفتم اونو نمیخوام. مخصوصا که اونو چند بار تو مهمونیایی که امیر میگرفت دیده بودم و میدونستم وضعش اصلا خوب نیست.ولی با مخالفت من اصرار مادر و پدرم زیاد تر شد به هر دری مزدن تا من راضی بشم ولی من هیچوقت زیر بار حرف زور نرفتم و نمیرم ولی موضوع حل شدنی نبود.
بعد از این که درباره تو با مامان و بابا حرف زدم مامان همچنان مخالف بود هنوزم هست نادیا هم هنوز دست بردار نیست اونا به کنار نمیدونم خاله چطور راضی میشه دخترش این رفتارو بکنه ولی میدونی که من هر کاری میکنم تا حد و مرزشو بهش نشون بدم.تو خیالت از بابت اون راحت باشه!مطمئن باش بعد از این که عروسی گرفتیم دیگه جرات نمیکنه بیاد جلو!
من:امیدوارم!
لبخندی زد و گفت:اگه چیزی بهت گفت راحت جوابشو بده نگران خاله و مامان منم نباش از پسشون بر میام!
من:نمیدونی چرا اینقدر اصرار میکنن؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:نه والا.شاید چون مادرامون خواهرن و پدرامون همکار فکر کردن ما واسه هم بهترینیم!
من:خب راستش نادیا زیاد نگرانم نمیکنه مشکل من اون دخترس!
_:عاطفه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.گفت:اون دختر دوست بابامه!قبلا یه فکرای اشتباهی واسه عکس العملایی که در برابرش داشتم دربارم کرده بود ولی الان هیچ حسی نیست حداقل از طرف من!
من:پس چرا داره خودشون به این در و اون در میزنه که منو علیه تو تحریک کنه؟
شونشو انداخت بالا و گفت:شاید از فرط عاشقیه!
چشمامو ریز کردم و نگاهش کردم خندید و گفت:شوهر جذاب این دردسرا رو کم داره!
مشتی به بازوش زدم و خودمو ازش جدا کردم . با خنده گفت:خب چی کار کنم؟
من:چه میدونم!
میگم قبلا هم اینقد سیریش بود؟
سرشو به علامت مفنی تکون داد و گفت:نه راستش به این حضور ناگهانیش خیلی مشکوکم مخصوصا این که سریع شماره تورو پیدا کرده و اینجور که معلومه عوض کردن خطم بی فایده بوده.
من:فکر نمیکنی کار بابات بوده؟
_:چطور؟
من:اخه میگی دختر دوست باباته!
_:نمیدونم از رفتار این چند وقت بابا بعیده.
من:ولی عجیبه!رفتار بابات اون اول اصلا طوری نبود که بشه باور کرد این رفتارش طبیعیه!
_:شاید فهمیده من تو تصمیمم مصمم و جدیم!
من:شایدم یه نقشه ای داره؟
_:اخه .اسه چی باید نقشه بکشه که زندگی منو خراب کنه
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:خب به هر حال اون انتظار یه عروس اصل و نصب دار و تحصیل کرده و پولدار و بی نقص رو داشته!
نگاه کتفکرانه ای بهم انداخت و گفت:خب راستش از بابام بعید نیست.
باید تحریکش میکردم تا فکرش کشیده بشه سمت باباش
من:اگه واقعا نقشه اون باشه چی؟
_:چی بگم والا!
من:باید یه فکری دربارش کرد.
_:راست میگی اگه اینجوری پیش بره اوضاع غیر قابل کنترل میشه.مخصوصا از طرف مامانم! مطمئنم کل برنامه جشن از قبل برنامه ریزی شده بود مخصوصا اومدن عاطفه که خیلی عجیب بود چون قبلا دعوتش نمیکردن.
من:از ان نترس که های و هو دارد از اون بترس که سر به تو دارد.
_:یعنی میگی مامانم هیچ کارس؟!
من:نه نه! منظورم این نبود ولی فکر کنم ایده اولیه فقط با مامانته نقشه ها رو بابات میریزه!
خندید و گفت:میبینی عجب فیلم پلیسی راه انداختن؟!
من:اره ولی میخوام همه چی حل بشه اونم قبل از عروسیمون!
با این حرفم نیشش باز شد با خنده گفت:عروســــی... مهم ترین مبحث موجود. لپمو کشید و گفت:به نکته خیلی خیلی خوبی اشاره کردی.باید هر طور شده این بحث عروسی رو حل کنیم چون ممکنه با شکم بزرگ مجبور شی لباس عروسی بپوشی!
من:مهران!
با خنده گفت:باور کن امروز که همکارم درباره به دنیا اومدن بچش باهام حرف زد اینقدر بهش حسودی کردم که خدا میدونه!خودمم نمیدونستم اینقدر بچه دوست دارم!
خندیدم و گفتم:اتفاقا دوست منم حاملس!
چشمکی زد و گفت:تو هم هوایی شدی نه؟
من:دیوونه نشو! داشیتم حرف میزدیم
سرشو تکون داد و گفت:باشه باشه این حرف که تموم میشه بالاخره بعد به خاطر این چند وقت حسابی از خجالتت در میام!


هران
بعد از اون گفت و گویی که با اوا داشتم فهمیدم هر چه سریع تر باید مشکلاتی که سر راهمون بود رو حل کنم و اگر نه تا اخر عمر باید باهاشون دست و پنجه نرم میکردیم.
نمیخواستم به خاطر هیچ و پوچ عشقمو از دست بدم. این چند وقت خطرو به راحتی حس کرده بودم نمیخواستم این تجربه دوباره تکرار بشه!
اون روز برای گرفتن کارنامه آوا مرخصی گرفته بودم. وقتی فهمیدم با نمره خوب قبول شده خیلی خوشحال شدم میدونستم که هر چقدر بهتر عمل کنه انگیزش واسه ادامه دادن درس بیشتر میشه . بلافاصله بعد از گرفتن کارنامش مدارکشو بردیم تو موسسئه ای که چند وقت پیش پیدا کرده بودیم تا برای گرفتن دیپلم ثبت نامش کنیم.البته اوا همچنان نمیدونست که داستان این موسسه فقط یه ظاهر سازیه اصل قضیه دیپلم با پول هل شده بود اوا فقط باید چند تا امتحان ساده رو قبول میشد تا جای حرف باقی نمونه. اصل مشکل اوا کنکور بودو که باید خیلی زود کارشو شروع میکرد.
بعد از این که کارا انجام شد اوا رو رسوندم خونه. برای ناهار اون روز یه ملاقات با بابا و مامان و البته عاطفه ترتیب داده بودم میخواستم با هم رو در روشون کنم البته هیچ کدوم خبر نداشتن که چه قصدی دارم.
ماشینو جلوی رستوران نگه داشتم کرواتمو صاف کردم و کتمو پوشیدم میخواستم جدی بودن حرفامو حتی از نوع لباس پوشیدنمم متوجه بشن. وارد رستوران شدم قبل از این که برم سمت پذیرش عاطفه رو سر یکی از میزا دیدم.
حسابی به خودش رسیده بود . نمیدونم چرا اینبار بر خلاف دفعه های قبل هیچ جذابیتی تو ظاهرش نمیدیدم.
رفتم جلو با دیدن من با خوشحالی از جاش بلند شد میدونستم حالا چه فکری تو سرشه ولی اون نمیدونست چه نقشه ای واسش دارم اگه میفهمید بد جوری تو ذوقش میخورد.
با ذوق گفت:سلام عزیزم!
به سردی گفتم:سلام!
دستشو اورد جلو که باهام دست بده ولی بدون توجه به اون نشستم روی صندلی . از خشکی رفتارم جا خورده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت و نشست و گفت:چرا میز به این بزرگی رزرو کردی؟فکر نمیکنی میزای دو نفره حس و حال بهتری داره؟
تکیه دادم به صندلی و با پوزخندی که رو لبام بود نگاهش کردم و گفتم:اخه ناهارمون دو نفره صرف نمیشه!
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:یعنی بازم دعوتی داری؟
با ناز اضافه کرد:فکر میکردم قراره یه روز دو نفره داشته باشیم.
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:اولا روز که نه من دو ساعت دیگه باید برم مطب دوما اشتباه فکر کردی من بازم مهمون دارم.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:نکنه قراره زنتم بیاد؟
من:مطمئن باش زن من اونقدر ارزشش بالا هست که نخوام با تو ناهار بخوره!
این یکی دیگه تیر خلاص بود!
با اخم گفت:منظورت چیه؟
به پنچره نگاه کردم مامان و بابا رو دیدم که از ماشینشون پیاده شدن . بدون این که نگاهمو ازشون بگیرم گفتم:خودت میدونی منظورم چیه!
دیگه صداش در نیومد. مامان و بابا هم وارد رستوران شدن به وضوح دیدم شکه شده بودن مخصوصا بابا. البته حال و روز عاطفه هم بهتر از اونا نبود.
همگی نشستیم سر میز . همه با تعجب نگاهم میکردن. یه نفس عمیق کشیدم و گفنم:فکر کنم الان دیگه بدونین واسه چی ازتون خواستم با هم ناهار بخوریم!
منو رو برداشتم و در حالی که لیست غذا ها رو نگاه کیردم گفتم:بهتره یه چیزی سفارش بدیم بعد حرفامونو شروع کنیم.
همون موقع بابا گفت:واسه چی عاطفه رو اوردی اینجا!
منتظر همین بود میخواستم . اونی که این ماجرا رو راه انداخته وبد خودش خودشو لو داد . منو رو گذاشتم رو میز و گفتم:مثه این که همدیگه رو خوب میشناسین!
عاطفه با اخم گفت:این کارا یعنی چی مهران؟
من:چیه فکر کدری میخوام ازت خواستگاری کنم؟نگاهی به بابا کردم و گفتم:تیرتون به سنگ خورده نه؟!
مامان همچنان ساکت بود ولی از چهره بابا معلوم بود که حسابی عصبی شده!
گفتم:نه این دختر نه هیچکس دیگه نمیتونه منو آوا رو از هم جدا کنه!
به تک تکشون اشاره کردم و گفتم:اینو تو گوشتون فرو کنین.
عاطفه از جاش بلند شد و گفت:چی داری میگی؟
من:تو نمیدونی چی دارم میگم نه؟نگو که بعد از این همه مدت یه دفعه ای فیلت یاد هندستون کرده!من میدونم نقشه اونا بوده!
عاطفه به بابا نگاه کرد مامان لباشو رو هم فشرد و چشم غره ای به بابا رفت.بابا گفت:کثافت کاریاتو گردن من ننداز!
من:میخواین بگین که هیچی بین شما نبوده نه؟رو کردم به مامان و گفتم:یا این که فکر کردین من اینقدر احمقم که نفهمم چرا واسم جشن تولد میگیرن و اونجوری هم خرابش میکنین؟!
بابا رو خطاب قرار دادم و گفتم:من پسر شمام ازم نخواین که مثه یه احمق باشم چون تو خونم نیست!
بابا پوزخند زد و گفت:اگه زرنگ بودی با اون دختره ازدواج نمیکردی.
با جدیت زل زدم تو چشماشو گفتم:هیچکس نمیتونه واسه من تصمیم بگیره!
اوردمتون اینجا تا بهتون نشون بدم من خیلی بیشتر از شما حواسم جمعه!
و به عاطفه اشاره کردم و ادامه دادن:اگه یه بار دیگه یه مزاحم واسم جور کنین دیگه پسری به اسم مهران ندارین!
از جام بلند شدم و گفتم:واضح بود؟
مامان دستمو گرفت و گفت:داری اشتباه میکنی پسرم!
دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:راستی یادم رفت بگم اگه یه بار دیگه نادیا به پر و پام بپیچه ابروی اونو خونوادشو میبرم! واسم مهم نیست دختر خالمه یا نه!
بابا با عصبانیت گفت:تو بیجا میکنی!
همه کسایی که تو رستوران بودن به خاطر صدای بلندش برگشتن سمت ما! با تعجب نگاهش کردم فکر نمیکردم نادیا واسش مهم باشه!
بدون توجه به اطرافیان گفت:تو با این ندونم کاریات همه چیزو به هم ریختی حالا طلبکارم هستی؟!

اونایی که میخوان همه چیزو به هم بریزن شمایین نه من!
همون موقع پیشخدمت اومد و گفت:لطفا ساکت باشید اقایون اینجا جای دعوا نیست .
برگشتم سمتش و با صدای بلندی گفتم:باشه اقا شما بفرمایید!
_:خواهشا مجبورم نکنید عذرتونو بخوام!
فقط مونده بود این یکی جلوم در بیاد نشستم سرجامو گفتم:باشه اقا شما بفرمایید!
با حرص به بابا نگاه کردم و گفتم:دست از سر منو زندگیم بردارین!
بابا نیم نگاهی به مامان کرد و گفت:تو با این ندونم کاریات تمام زندگی منو ریختی به هم هی خواستم هیچی بهت نگم که شاید بیای سر عقل ولی انگار هر روز بدتر از دیروزت میشی .
به عاطفه اشاره کرد و گفت:اینی که میبینی انداختم جلو فقط واسه خودت بوده تا بهت بفهمونم داری اشتباه میکنی ! یعنی هنوز نفهمیدی اون دختری که بردی تو خونت زن خوبی واست نمیشه؟
رو کرد به مامان و گفت:تو یه چیزی بهش بگو!
اما مامان همچنان ساکت بود انتظار داشتم اونم از بابا دفاع کنه ولی این کارو نمیکرد که از مامان ناامید شده بود رو کرد به منو گفت:تو با این کارت همه زندگی منو ریختی به هم به خاطر تو ممکنه کارم به خطر بیفته!
با تعجب گفتم:چی؟
بابا دستشو مشت کرد و گذاشت روی میز و گفت:با این کارت اعتبار شرکت منو فدای خودت کردی! این دختره اینقدر ارزش دارشت؟
من:اوا چه ربطی به شرکت شما داره؟
بالاخره مامان به حرف اومد و گفت:حمید!
بابا گفت:دیگه ازم نخواه ساکت باشم تقصیر توئه که این پسر اینجوری شده اگه درست تربیتش میکردی میفهمید که باید به حرف بزرگترش گوش کنه!
بعد خطاب به من گفت:توی نفهم باعث شدی بابای نادیا راحت بتونه اسم و اعتبار شرکت منو زیر سوال ببره! روزی که داشتم واسه دانشگاه تو پول میدادم اون بود که بدهیای شرکت منو میداد اونم فقط به خاطر تو اونوقت توی نمک نشناس اینجوری جوابشو دادی.
اینبار دیگه واقعا جوش اورده بودم گفتم:چیه نکنه میخوااستی جای اون پولا برم دخترشو بگیرم؟!میخواستی دو کلام بهم بگی پول ندارم دندم نرم میرفتم کار میکردیم. فکر کردین من مثه شما اینقدر خودمو خوار و خفیف میکنم که دستمو جلو کسی دراز کنم؟نه خیر من هیچوقت خودمو به پول بدهی شرکت نمیفروشم و با یه دختر هرزه ازدواج نمیکنم! اینو به اون اقای به اصطلاح محترم هم بگین دخترش باید رو دستش بپوسه!
بابا که از خشم سرخ شده بود دستشو اورد بالا مطمئن بودم میخواد بزنه تو گوشم ولی مامان مچ دستشو گرفت و گفت:حمید چی کار میکنی؟
بابا نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:الحق که لنگه باباتی!
پوزخندی زدم و گفتم:نه خیر من با شما خیلی فرق دارم!
زل زد تو چشمام و با حرص گفت:منظورم اون بابای بی عرضه احمقت بود نه من!
با تعجب بهش نگاه کردم. اصلا نفهمیدم منظورش چیه . مامان با نگرانی گفت:حمید داری چی میگی!
عاطفه پوزخندی زد و گفت:مثه این که جالب شد!
بابا چشم غره ای به اون رفت و بعد به مامان گفت:پسری که به دردم نمیخوره همون بهتر که بفهمه پسرم نیست!
رو کرد به منو گفت:میشنوی؟!اینی که داری بهش بی احترامی میکنی به اندازه سی سال بهش مدیونی!باید میذاشتم همون بابای خنگت بزرگت کنه همون مردی که حتی توان جنگیدن واسه زن و بچشو نداشت!
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:چی داری میگی؟!
بابا به مامان گفت:بهش بگو! بگو که وقتی با من ازدواج کردی دو ماهه باردار بودی! بهش بگو که من از یه حروم زاده یه متخصص داخلی ساختم!چرا ساکتی بهش بگو دیگه!
من:مامان؟!
مامان سرشو انداخت پایین این تاییدی بود برحرفای بابا!ولی اصلا قابل باور نبود. گفتم:دارین باهام شوخی میکنین؟
بابا پوزخندی زد و گفت:به جای تشکر کردن از منی که یه عمر واست پدری کردم اینجوری جوابمو دادی! میدونی اگه مادرت با همون بابات میموند الان یه بچه یتیم بیشتر نبودی؟! فکر میکردی بتونی به اینجا برسی؟!
من:مامان بابا چی داره میگه؟
مامان در حالی که سرش پایین بود با بغض گفت:حمید بهم قول داده بودی هیچوقت حرفی از این موضوع نزنی!
قبل از این که بابا بتونه جوابشو بده گفتم:کدوم موضوع!
مامان دستشو برد سمت صورتش و اشکاشو پاک کرد. از جام بلند شدم و دستامو محکم زدم روی میز و گفتم:میخوی بگی به دنیا اومد من به خاطر....
ادامه حرفمو خوردم.شرم داشتم که ادامش بدم.
همون موقع پیشخدمت دوباره اومد قبل از این که بهم برسه با غیض گفتم:اگه این حرفا راست باشه هیچوقت نمیبخشمت مامان!
بعد از کنار میز عقب رفتم محکم به پیشخدمتی که داشت سمتم می اومد تنه زدم و از رستوران زدم بیرون!


وا
مهران هنوز نیومده بود خونه.دلم شور میزد میدونستم مهران با عاطفه و مامان و باباش قرار داره میترسیدم که اتفاق بدی بیفته! بعد از این که مامانش اون حرفا رو بهم زده بود نسبت بهش حساس شده بودم میدونستم چیزی از این موضوع نمیدونه ولی حس میکردم باید بیشتر حواسم بهش باشه میترسیدم که این موضوعو بفهمه به هر حال اگه احتمال یه درصد بود که این موضوع رو بفهمه باید براش اماده می بودم.
غذامو روی مبل خورده بودم ظرف غذا رو از روی میز زدم کنار و پاهامو انداختم روی میز چند روزی بود که زیادی خسته بودم اصلا دلم نمیخواست از جام بلند شم ولی باید اماده میشدم که برم مطب. کش و قوسی به بندم دادم و یه سختی از جام بلند شدم. خدا خدا میکردم مهران زود برگرده چون اصلا حوصله پیاده رفتن رو نداشتم.
در حالی که میخندیدم وارد اتاق خواب شدم . همون طور که در کمدو باز میکردم گفتم:اوا بد عادت شدیا!پاک یادت رفته چند ماه پیش چه زندگی داشتی اونوقت حالا انتظار راننده داری؟!
با خنده سرمو به دو طرف تکون دادم و گفتم:بی جنبه!
لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.از اونجایی که حرفایی که با خودم زده بودم از خستگیم کم نکرده بود یه تاکسی تلفنی خبر کردم تا برم مطب!
ساعت سه و نیم بود لیستا رو مرتب کردم . دهنم بدجور مزه اهن میداد به احتمال زیاد به خاطر عدس پلویی بود که خورده بودم. رفتم تو ابدار خونه و چند بار دهنمو اب کشیدم ولی بی فایده بودم وقتی دیدم مزه دهنم تغییر نمیکنه دست از سر شیر اب برداشتم و نشستم پشت میز تو ابدار خونه!و سرمو گذاشتم روی میز اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای مبهمی چشمامو باز کردم.
سرمو از روی میز بلند کردم. به زنی که رو به روم ایستاده بود نگاه کردم . با نگرانی گفت:حالتون خوبه؟!
به اطرافم نگاه کردم و گفتم:بله خوبم!
دستمو کشیدم تو صورتم و یه نگاه به ساعت کردم چهار و ربع بود یادم نمی اومد چی شد که خوابم برد. از جام بلند شدم و گفتم:دکتر هنوز نیومده؟
اون که هنوز نگران به نظر میرسید نگاهی سر تا پای من کرد و گفت:نه انگار نیومدن!شما حالتون خوبه؟
من:بله! ببخشید سرم درد میکرد نفهمیدم چطور خوابم برد!
_:الان خوبین؟!
لبخندی زدم و گفتم:بله!صبر کنین من الان میرم زنگ میزنم ببینم کجا موندن!
_:ممنون میشم!
رفتم پشت میز خوشبختانه کسی به جز اون نیومده بود. شماره مهرانو گرفتم چند بار ریجکت کرد ولی بالاخره جواب داد
_:بله؟
لحنش اونقدر عصبی بود که گوشی رو گرفتم عقب.
_:چی میخوای اوا؟!
با تردید گفتم:نمیای مطب؟
_:نه!تو هم برو خونه قرارا رو هم کنسل کن!
من:حالت خوبه؟
پوفی کرد و گفت:حوصله ندارم اوا برو خونه منم میام!
من:باشه!
بدون این حرفی گوشی رو قطع کرد.معلوم شد دلشورم بی دلیل نبوده اون زن و رد کردم بره و بعد از این که به بقیه مریضا هم زنگ زدم رفتم خونه!
ساعت نه و نیم بود و هنوز خبری از مهران نبود چند بار با گوشیش تماس گرفتم ولی خاموش بود . با نگرانی داشتم تو خونه راه میرفتم بالاخره در باز شد .رفتم سمت در همین که مهران وارد خونه شد خودمو انداختم تو بغلش! ترسیده بودم بلایی سرش اومده باشه وقتی دیدم سالم و سرحال در خونه رو باز کرد نتونستم هیجانمو کنترل کنم .
اون که از کارم تعجب کرده بود منو از خودش جدا کرد و گفت:چیه؟
با نگرانی گفتم:فکر کردم اتفاقی افتاده!
دستمو دور کمرش حلقه کردم و گفتم:جوابمو ندادی ظهرم عصبانی بودی فکر کردم شاید تصادف کردی!
موهامو بوسید و گفت:زیادی شلوغش کردی!
سرمو گرفتم بالا و گفتم:حالت خوبه؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد ولی چشماش اینو نمیگفت.
من:مطمئنی؟
دستامو از دور کمرش باز کرد و گفت:اره! خیلی خستم !
به اتاق اشاره کرد و گفت:اجازه میدی؟!
از سر راهش کنار رفتم . رفت سمت اتاق گفتم:شام نمیخوری؟
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:گرسنه نیستم!
دیگه هیچ جای شکی واسم نمونده بود. رفتم دنبالش داشت لباساشو عوض میکردتکیه دادم به در و گفتم:چی شد؟
_:چی ؟
من:حرف زدن با مامانت اینا!
_:مشکل عاطفه حل شد
!من:کار کی بود؟
با بی حوصلگی گفت:بابا!
من:دیدی گفتم کار خودشونه!
نشست لبه تخت و گفت:بهتره دربارش حرف نزنیم!
من:چیزی شده؟
از دستم کلافه شده بود دستشو کشید تو موهاشو گفت:آوا خستم!
با ناراحتی گفتم:باشه نگو!
نیم نگاهی به من کرد و به کنار دستش اشاره کرد و گفت:بیا!
رفتم نشستم کنارش دستامو گرفت و گفت:هیچی نشده!
من:ولی چشمات میگن یه چیزی شده!
نگاهشو ازم گرفت و گفت:چشمام اشتباه میکنن!
دستامو از دستش بیرون کشیدم و گذاشتمشون دو طرف صورتشو گفتم:قرار بود همه چیزو بهم بگی!
اهی کشید و گفت:هیچی نیست
خواست بره کنار که محکم تر صورتشو گرفتم و گفتم:چرا هست!
خودمو بهش نزدیک تر کردم و گفتم:میشنوم!
_:گیر نده اوا!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:باشه نگو!
بعد با دلخوری از جام بلند شدم. قبل از این که از تخت دور بشم دستمو کشید و گفت:فکر نمیکردم اینجوری بشه!
فقط نگاهش کردم تا حرفشو ادامه بده!
منو کشید تو بغلشو گفت:من بچه بابام نیستم!
یه نفس عمیق کشیدم.پس فهمیده بود فکر نمیکردم به این زودی بفهمه.
_:مامانم قبلا ....اهی کشید و گفت:اونم مثله من بوده!
من:چی داری میگی؟
_:بابا گفت.. بهم گفت من پسرش نیسم که من یه بچه نا مشروعم!
من:شاید میخواسته عصبیت کنه!
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:به نظرت این موضوع شوخی برداره یا حرف جالبی واسه عصبی کردن یه نفره؟
من:خب .. خب چه میدونم شایدم اونجوری نبوده که میگفته! چرا باید نامشروع باشی؟!
_:بچه یه مرد دیگم. این چه معنی میتونه داشته باشه؟
من:اما...
_:اما و اگر نداره!فکر نمیکردم مامانم چنین ادمی باشه اوا! فکرشم نمیکردم...
من:اما شاید اینجوری نباشه!
یه کم صداشو برد بالا و گفت:پس چه جوری باشه؟
لبامو رو هم فشردم اگه حالا بهش میگفتم من از همه چی خبر دارم حتما از دستم عصبی میشد گفتم:مامانت قبل از ازدواج با بابات ازدواج نکرده بوده؟شاید اینجوری بوده تو از کجا میدونی؟
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:نه! من مطمئنم!
سرشو با دوتا دستش گرفت و گفت:دارم دیوونه میشم!
سعی داشتم ارومش کنم ولی نمیدونستم چطوری. بالاخره اونقدر باهاش حرف زدم تا قانع شد اول با مادرش حرف بزنه بعد عکس العمل نشون بده.


مهران خوابش نمیبرد دلم میخواست پا به پاش بیدار میموندم ولی این خستگی لعنتی که به جونم افتاده بود اجازه نداد.
با طعم بد تو دهنم از خواب بیدار شدم. به مهران نگاه کردم پشتش به من بود احتمال دادم خواب باشه! مزه اهن هر لحظه تو دهنم بیشتر میشد زبونمو اوردم بیرون و با حرص سعی داشتم با دستم پاکش کنم ولی بی فایده بود.با حرص گفتم:اه!
از جام بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه!
با قرقره کردن اب هم مزه دهنم نرفته بود مجبور شدم شیر ابو باز کنم و دهنم بگیرم زیرش.بالاخره حالم بهتر شد شیر ابو بستم خواستم سرمو برگردونم که دیدم مهران دست به سینه تکیه داده به کابینتا!
دستمو گذاشتم رو قبلم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:مهران!
_:حالت خوبه؟
من:اینجا چی کار میکنی؟ ترسیدم!
اومد سمتم و گفت:دیدم پاشدی رفتی بعدم صدای شیر اب اومد فکر کردم حالت بده!
در حالی که زبونم به دندونام میکشیدم گفتم:نه!مگه تو خواب نبودی؟
معلوم بود که هنوز ناراحته دستشو گذاشت پشت گردنشو گفت:فکر میکنی خوابم میبره؟حالا حالت خوبه؟
من:اره فقط دهنم مزه اهن میده!
ابروهاشو داد بالا و گفت:اهن؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
گفت:چند وقته؟
من:از ظهر یا صبح... نمیدونم شایدم دیروز ولی الان خیلی زیاد شده!
شیر ابو باز کردم و گفتم:هر چقد میشورم نمیره!
_:ببینم حالت دیگه ای هم داری؟مثلا دل درد؟معده درد؟سرگیجه؟
با نگرانی گفتم:چطور؟
_:داری یا نه؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم!
منو نشون روی صندلی و گفت:خوب فکر کن!زیر دلت درد نمیکنه یا تهو و خواب الودگی نداری؟
من:چرا چرا حس میکنم زیادی خستم!
_:فقط همین؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:چیزی شده؟!مریضم؟!خطرناکه؟!
لبخند پهنی رو صورتش نشست. داشتم از نگرانی سکته میکردم گفتم:دلیل خاصی داره؟
لبخندش تبدیل به نیشخند شد .
من:مهران!
سرشو به علامت مفنی تکون داد و گفت:نه چیزی نیست!
من:پس تو از کجا میدونی علائمشو؟!
نشست رو به رومو گفت:چند وقته خسته ای؟
من:نمیدونم!
یه کم فکر کردم بیشتر از یه هفته بود ولی الان شدتش بیشتر شده بود مردد گفتم:چند روز بعد از این که اشتی کردیم فکر کنم!
لبشو گزید و با لبخند شیطنت باری که رو لباش بود گفت:فکر کنم بدونم چی شده!
نمیدونم چرا حس میکردم میخواد بگه یه بیماری خطرناک دارم یه چیزی مثه سرطان یا یه همچین چیزی.شاید میخواست با این لبخندا بهم روحیه بده!
وای خدایا !نه! نمیخوام بمیرم!

زل زدم تو چشماشو با بغض گفتم:چی شده؟
خندید و گفت:چیزیت نیست چرا اینقد میترسی؟
تو دلم حسابی خالی شده بود .در حالی که سعی میکردم لرزش چونه م رو کنترل کنم گفتم:چقد زنده میمونم؟
با این حرفم یه دفعه زد زیر خنده ولی این خنده اصلا ارومم نمیکرد.برعکس باعث گریم شد.مهران همین که دید اشکام داره سرازیر میشه منو تو بغلش گرفت و گفت:واسه چی گریه میکنی؟
قلبم تند تند میزد صورتمو کشیدم روی شونه مهران تا اشکامو با پیراهنش پاک کنم. حرفی نمیزدم منتظر بدونم بهم بگه مریضیم چیه .
_:گریه نکن آوا چیزیت نیست!
من:چرا هست!
لبمو گزیدم و گفتم:دروغ نگو!
گونمو بوسید و گفت:چیزی نیست به خدا هیچیت نیست!گریه نکن عزیزم!مامان شدن که گریه نداره.
هنوز نگران بودم خیلی طول کشید تا جمله اخرشو متوجه بشم.
سرمو گرفتم و عقب و با چشمای گرد شده گفتم:چی؟
خندید و گفت:بچم اینقد خوبه که به جای اذیت کردن و صبح از تهو بیدار کردن مامانش دلش میخواد مامانش یه کم استراحت کنه حالا یه کم اهن هم ریخته تو دهنت ! مگه بده؟
گریم کم کم به خنده تبدیل شد گفتم:منظورت چیه؟!
دستشو گذاشت رو شکمم و گفت:به احتمال نود در صد یکی اون تو جا خوش کرده!
با ذوق گفتم:داری شوخی میکنی؟!
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:اینا علائم هفته اوله خیلی کم پیش میاد کسی این علائمو داشته باشه ولی انگار تو از همین الان حسابی حس مادرانت قویه!فردا میریم ازمایشگاه که مطمئن بشیم!
من:یعنی...
زبونم بند اومده بود.
مهران خنیدد و گفت:اره من دارم بابا میشم!
یعنی واقعا داشتم بچه دار میشدم؟بچه من؟منی که قرار نبود حتی ازدواج کنم حالا داشتم مادر میشدم؟حس عجیبی داشتم خیلی خیلی عجیب.
با خنده نفسمو بیرون دادم . دوباره اشکام سرازیر شد ولی ایندفعه از هیجان مهران دستامو که میلزرید تو دستاش گرفت و با نگرانی گفت:چی شد؟خوشحال نشدی؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم و گفتم:من دارم مامان میشم مهران! دارم...
بقیه حرفم تبدیل به خنده شد مهران منو بغل کرد و گفت:فردا میفهمیم شدی یا نه!نشده بودی هم هیچ مشکلی نیست زود خودم حلش میکنم!
من:مهران!
با خنده گفت:چیه؟!نگو که ذوق نکردی!
با مشت زدم رو سینش و گفتم:هر کسی جای من بود ذوق میکرد.
_:پس نگو بچه نمیخوای و زوده و فلان! اگه بچه ای هم نبود باید یه بچه دیگه واسم بیاری قبل عروسی و بعد عروسی هم حالیم نیست!
من:حالا بذار ببینیم هست یا نه بعد واسه نبودنش نقشه بکش!
از رو زمین بلندم کرد و تو بغلش گرفت و گفت:قربون خدا برم که بد جور حال گیری میکنه بعد اینجوری ادمو سر حال میاره!


فردای اون روز بعد از ازمایش معلوم شد که واقعا باردارم به خاطر این که مهران تو ازمایشگاه اشنا داشت خیلی زود جوابو گرفتیم . خوشحال بودم که این بچه به موقع اومده بود .تو این شرایط که مطمئنا برای مهران سخت بود بودن این بچه یه جورایی براش دلگرمی میشد.با این حال دلم نمیخواست زجر کشیدنشو ببینم برای همین قبل از این که با مادرش حرف بزنه بهش زنگ و زدم و ازش خواستم که مهرانو قانع کنه که یه صیغه شرعی بین مادرش و پدر واقعیش بوده چون میدونستم اگه مهران چیزی غیر از این بشنوه تا اخر عمر نمیتونه فراموشش کنه!
با این حال حرف زدن با مهران بی فایده بود از دست مادر و پدرش واقعا عصبی بود . تو این یه مورد میتونستم درکش کنم میدونستم حس کرده در حقش نامردی کردن. این حسو خودم تمام این سالا تجربه کرده بودم ولی مادر اون حداقل اونو رها نکرده بود شاید اگه زندگی منو درک میکرد اینقدر از دست مادرش عصبی نمیشد.
اما اون جای من نبود و از نظر اون این بدترین اتفاقی بود که میتونست برای یه نفر بیفته!
با اومدن بچه تصمیم گرفتیم زودتر عروسی بگیریم درست مثله تصمیمی که من داشتم اونم نمیخواست مادر و پدرش تو جشن باشن اینو نمیخواستم ولی هر چقدر بهش اصرار کردم بی فایده بود!
فردا روز جشن بود مهران همه چیزو در عرض دو هفته اماده کرده بود.
نشسته بودم روی پله های توی حیاط. اسمون اون شب صاف تر از همیشه بود. دستامو تو بغل گرفته بودم و داشتم فکر میکردم که خوشبختی یعنی همین .مهران هنوز نیومده بود از ظهر رفته بود دنبال دی جی واسه عروسی.
سرمو گرفتم بالا و گفتم:از همون اول برنامت همین بود نه؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:خوشحالم که زندگیمو اینجوری برنامه ریزی کردی!خوشحالم که خونودام دوستم نداشتن.
خوشحالم که منو از خونه بیرون کردن! حتی از این که اون روز چاقو خوردم خوشحالم.
صدامو بردم بالا و گفتم:خداجون خوشحالم که آوا هستم!
دستامو گرفتم دو طرف صورتمو با هیجان فریاد زدم.. دوست دارم خدایا!
دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم:خدا خیلی مهربونه مگه نه ؟هوم؟ببین تو و باباتو بهم داده!؟من دیگه از این دنیا چی میخوام؟!
دستمو دور شکمم حلقه کردم و گفتم:فقط حیف بابای از دست مامان بزرگ ناراحته!از دست بابا بزرگم همین طور! خب به هر حال اون واسش بابا بوده. دستمو رو شکمم حرکت دادم و گفتم:شاید از خونش نباشه ولی براش پدئری که کرده!شاید ازش انتاظر بیجا داشته ولی خب دوستشم داشته و اگر نه نگهش نمیداشتن هم مامان بزرگ هم بابا بزرگ!تو موافق نیستی؟میدونم که هستی!یه جوری باید به بابایی اینو بفهمونیم. اون باید ببخشتون.... میخوام اونا رو ببخشه و دوستشون داشته باشه میدونم از دستشون عصبانیه ولی اگه اونا رو ببخشه اونا تورو بیشتر دوست دارن!میدونی من میخوام همه دوست داشته باشن!همه ادمایی که دوروبرتن به بودنت افتخار کنن. میخوام همه از وجودت شاد بشن همون طور که نور چراغ زندگی منو بابات میشی زندگی همه دورو بریاتو روشن کنی...
اهی کشیدم و گفتم:اره همینو میخوام!میخوام خونواده داشته باشی! اونم از نوع خیلی خیلی بزرگش!تو باشی و منو بابایی با یه عالمه ادم دیگه که بودنت واسشون ارزشمنده!
اشکامو پاک کردم و گفتم:میخوام هر چیزی که من نداشتم رو تو داشته باشی!
از جام بلند شدم و گفتم:فکر کنم دیگه وقتشه!زیادی دارم به بابایی سخت میگیرم اره ؟!
وارد خونه شدم و رفتم تو اتاق گوشیمو برداشتم و رو صفحه مخاطبین روی اسمی که این چند وقت بهم چشمک میزد متوقف شدم. دوباره به شکمم نگاه کردم و گفتم:درستش همینه مگه نه؟!
شماره رو گرفتم بعد از چند تا بوق بالاخره جوابمو داد.
_:الو؟!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:مامان؟!


مامان!از اول هم لقب اون بود وقت شمارشو به این نام تو گوشی ذخیره کردم فهمیدم با تمام نامادری هایی که در حقم کرد بازم اون تنها کسیه که تو دنیا باید بهش مادر گفت.حالا که مامان مهرانو دیده بودم کمتر از مامان خودم ناراحت بودم یه کم بیشتر معنی اجبارو درک میکردم. همه چیز هم تقصیر اون نبوده در اصل تقصیر هیچکس نبوده این تقدیر بود و حالا میفهمیدم چقدر به نفعم بوده!
فکر نمیکردم منو بشناسه ولی بلافاصله گفت:اوا؟تویی؟
لبخندی زدم و گفتم:خودمم!
با خوشحالی گفت:الهی قربونت برم مادر!خوبی؟میدونی چند وقته منتظرم یه زنگ بهم بزنی؟نمیدونی چقدر خوشحال شدم. فکر نمیکردم بهم زنگ بزنی.
من:منتظر بودین؟
انگار منتظر بود من بهش زنگ بزنم تا حرفاشو بیرون بریزه گفت:اره خیلی!بعد از اون روزی که ازت خواسم بیای و نیومدی فهمیدم که نمیخوای منو ببینی! اوا دخترم میدونم بد کردم این چند ماه فهمیدم چه مادر بدی بودم.منو ببخش همش حس میکنم خدا منو به خاطر تو مجازات میکنه نمیدونم جوا خدا رو چی بدم حتی نمیدونم جواب تورو چی بدم. التماست میکنم دخترم حالا که دیگه کسی نیست مانعم بشه تو حق مادر بودنو ازم نگیر...
صداش بغض الود بود بی اراده منو بغض کردم .گفتم:بس کنین دیگه!
_:حاضرم تمام عمر التماست کنم که منو ببخشی.
من:همه چی دیگه تموم شده!
_:یعنی راهی نیست؟یه فرصت بهم بده نمیگم جبران میکنم چون میدونم که نمیشه ولی تو منو ببخش ....
به گریه افتاده بود نفس عمیقی کشیدم و گفتم:مامان!گریه نکن!
_:وقتی میگی مامان از خودم شرمنده میشم من لایق این اسم نیستم
صدای هق هقش بلند شد.
من:بسه دیگه حالا هم که همه چیز حل شده میخواین با گریه خرابش کنین؟نمیخواین که عروسی دخترتونو خراب کنین؟
_:نه عزیزم من غلط بکنم!الهی دورت بگردم.. تو داری عروس میشی و من تازه فهمیدم چه کردم!
با به گریه افتاد!
من:بس کنین خواهش میکنم!
اهی کشید و ساکت شد .گفتم:اگه دعوتتون کنم میاین عروسیم؟
اینبار صداش پر از شوق بود گفت:داری ازم میخوای بیام عروسیت؟
من:اره هم شما هم بقیه خواهرام میخوام همتون بیاین!
_:مگه میشه نیایم؟مگه میشه؟
من:پس فردا شب میاین؟
_:همه میایم عزیزم!میخوام بیام و خوشبختیتو از نزدیک ببینم. دیگه این فرصتو از دست نمیدم!
من:خوشحالم میکنین!
_:ایشالا خوشبخت بشی دخترم تنها کاری که میتونم برات بکنم اینه که دعا کنم!منو ببخش که بیشتر از این ازم بر نمیاد!
من:میگن دعای مادرا زودتر به خدا میرسه همین دعا واسم بسه!
_:این لطفتو هیچوقت فراموش نمیکنم. تو پاکی فرشته ای!هر کسی جای تو بود منو نمیبخشید.
من:بیا فراموشش کنیم!همه گذشته رو ! باشه؟
_:دوست دارم دخترم! خیلی دوست دارم!
من:منم همین طور!همیشه داشتم مامان!
اهی کشید و ساکت شد صدای گریه کردنشو میشنیدم اشک از چشمای خودمم سرازیر شده بود ولی حس میکردم یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده. سنگینی که تمام این مدت روی دوشم بود دیگه حس نمیکردم.
گفت:من به همه خبر میدم همین امشب حرکت میکنیم!
من:باشه!پس فردا میبینمتون!
_کباشه دخترم!بازم ممنون!
من:حرفشو نزنین این کارو واسه خودم لازم بود.پس فعلا!
_:خدا دلتو شاد کنه که امشب دلمو شاد کردی. خدا نگهدارت عزیزم
هنوز مردد بودم چیزی که میخوامو بگم یا نه! ولی بالاخره تصمیم رو گرفتم نباید نصفه ولش میکردم باید تا تهش میرفتم من تونسته بودم انجامش بدم پس میتونستم تمومش کنم!قبل از این که قطع کنم گفتم:مامان!
_:جانم عزیزم!
من:به اقاجون و دایی هم خبر بده میخوام اونا هم باشن!
_:حتما خوشحال میشن !
من:خب دیگه همین!خداحافظ!
_:خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم و اشکامو پاک کردم. لبخندی زدم و گفتم:حتی اونا هم دوست دارن!


ا صدای در سرمو برگردونم مهران دم در اتاق ایستاده بود نگاهی به من کرد و با نگرانی گفت:چی شده؟
من:هیچی!
اومد جلو و گفت:واسه هیچی گریه کردی!
من:نکردم!
اخمی کرد و گفت:نکردی؟!
لبخندی زدم و گفتم:یه ذره!
_:نکنه منصرف شدی!
من:نه خیرم!فقط..
دستمو گرفت و با هم نشستیم لبه تخت گفت:فقط چی؟
من:زنگ زدم به مامانم!
ابروهاشو داد بالا گفتم:دعوتش کردم! اونو خواهرامو!
لبخندی زد و گفت:این که خیلی خوبه پس گریت واسه چیه؟
من:از این که چرا زودتر این کارو نکردم!
دستامو بوسید و گفت:بهترین کارو کردی واسه کار خوب هیچوقت دیر نیست!
لبخند زدم.گفت:ببین بچون چقد خوشقدمه نیومده همه رو اشتی داده!
من:مهران؟
_:جانم!
من:تو نمیخوای دعوتشون کنی؟
اخمی کرد و گفت:نه!
من:مهران!
خواست از جاش بلند شه که دستشو گرفتم و گفتم:خواهش میکنم!مگه نگفتی این بهترین کاره!
_:موضوع تو فرق داشت!
من:چه فرقی داشت؟جز این که مادرت حداقل با عشق بزرگت کرد اون مردی که دیگه به عنوان پدر قبولش نداری یه عمر واست پدری کرده با عشق بزرگت کرده شاید کارای اخیرش غیر عادی بوده ولی اگه اینا رو فاکتور بگیری اونا پدر و مادر خوبی بودن مگه نه؟مگه بهم نگفتی مادرتو دوست داری چون به هر حال مادرته؟!من حتی اینا رو هم ازشون ندیدم!تازه میفهمم کینه داشتن از یه نفر فقط خود ادمو میسوزونه!بیا همینجا همه این اتفاقا رو فراموش کن فکر کن هیچوقت این چیزا رو ازشون نشنیدی!
_:نمیتونم اوا !نمیتونم!
من:اگه من تونستم تو هم میتونی!
_:من به اندازه تو خوب نیستم!
با ناراحتی گفتم:به خاطر بچمون مهران!
_:پای بچه رو نکش وسط! چه ربطی به اون داره؟
من:ربط داره!نمیخوام کسی به بچمون با نفرت نگاه کنه!
_:کسی حق نداره این کارو بکنه!
من:کسی از تو اجازه نمیگیره!
_:بس کن اوا!
دستشو از دستم بیرون کشید و از جاش بلند شد گوشه لباسشو گرفتم و گفتم:میدونم که دوستشون داری!
_:دلیل نمیشه ببخشمشون!
من:چیو ببخشی؟یه عمر جون کندن واسه بزرگ کردنت؟یه عمر سعی کردن واسه فراهم کردن رفاه تورو؟
_:این حرفا رو این چند روز از دهن خیلیا شنیدم! تو دیگه نمیخواد واسم تکرارشون کنی!
من:مهران!
_:مهرانو درد!
از حرفش ناراحت شدم لب ورچیدم و تکیه دادم به تخت و گفتم:به درک!
نشست کنارمو گفت:ببخشید!
رومو ازش برگردوندم و پاهامو تو بغل گرفتم. خم شد طرفمو گفت:عروس که شب قبل عروسی با دامادش قهر نمیکنه!
بدون این که نگاهش کنم گفتم:من هر چیزی میگم واسه خودمون و این بچس!
_:خب واسم سخته درکم کن!
نگاهش کردم و گفتم:میدونم سخته ولی سعی کن!اونا دوست دارن اگه نداشتن تواصلا زنده نبودی! بودی؟شایدم یکی بودی مثه من!شاید بابات ناراحتد بوده و یه چیزی گفته ولی به هر حال باباته!
_:نه نیست!
من:هست!میدونی که هست شده بگی دوتا بابا داری ولی نامردیه که اونو بابای خودت ندونی!
_:موندم چطور با این که میدونی از تو بدش میاد بازم ازش طرف داری میکنی!
من:چون تو بزرگ شده دستای اون مردی!وقتی تورو دوست داشته باشم باید اونا رو هم دوست داشته باشم!
_:با این حال!
انگشتم گذاشتم رو لبش و گفتم:بچمون مامان بزرگ و بابا بزرگ میخواد!تو هم بهشون احتیاج داری!پس فراموش کن!
مردد نگاهم کرد. دستمو گذاشتم روی سینش و گفتم:یه چیزی اون تو هست که داره بهت میگه حرفام درسته!
یه کم بهم خیره شد بعد یه نفس عمیق کشید و گفت:باشه دعوتشون میکنم ولی انتظار نداشته باش یه شبه همه چیزو بذارم کنار به هر حال بهم بد کردن!
لبخندی زدم و گفتم:ازت این انتظارو ندارم چون خودمم نمیتونم این کارو کنم ولی زمان همه چیزو حل میکنه!
سرشو کج کرد و گفت:تو چرا اینقد عاقلی!
نیشخندی زدم و گفتم:دعا کن بچمون به من ببره!
_کاره خب یه پسر با قیافه منو اخلاق تو عالی میشه!
من:مهرانم! مگه قرار نشد نگیم پسر و دختر!
_:حس پدرانم بهم میگه پسره!
من:هر چی باشه مگه فرق داره؟!
_:نه عزیز من فرق نداره گفتم:حسمه!
من:اگه دختر باشه دوسش نداری؟
_:این چه حرفیه میزنی؟
با بغض گفتم:قول بده دوستش داری!
_:مگه میشه دوستش نداشته باشم؟چرت و پرت نگو!
من:پس نگو پسره!
_:باشه تو گریه نکن من هیچی نمیگم!
اهی کشیدم و گفتم:باشه!
منو تو بغلش گرفت و گفت:اصلا این چه بحثیه راه انداختی؟
من:اره !پاشو برو زنگ بزن به مامان و بابات!
_:بعدا میرم!
هلش دادم و گفتم:الان!
سرشو تکون داد و گفت:باشه رفتم!


تواینه به خودم نگاه کردم لباس عروس سفیدی که تو تنم بود بیشتر منو به هیجان می اورد هیچوقت فکر نمیکردم این لباسو بپوشم!ارایشگر شیفونمو مرتب کرد و گفت:تموم شد دیگه!
ارایشم زیاد نبود مهران گفته بود مواد شیمیایی هر چقدر کم رو بچه اثز میذاره برای همین از ارایشگر خواسته بودم زیاد شلوغش نکنه اونم همین کارو کرده بود با این حال از ارایشم راضی بودم.
صدای بوق از بیرون سالن اومد! ارایشگر گفت:فکر کنم اومدن!
به ریزا که دنبالم اومده بود نگاه کردم و گفتم:چطورم؟
لبخندی زد و گفت:عالی!بپا مهران غش نکنه!
خندیدم.!چند دقیقه بعد مهران و فیلم بردار وارد سالن شدن. از اونجا رفتیم اتلیه و ساعت 7 بود که با هم رفتیم تالار!
حامله بودنم اصلا از هیجانم کم نکرده بود. دست تو دست مهران وارد سالن شدیم تو سالن دنبال مامانم میگشتم بالاخره سر یه میز پیداش کردم همراه خواهرامو بچه هاشون نشسته بودن اون وسط زن داییمو هم دیدم با دیدن ما مامان از جاش بلند شد همراه مهران رفتیم سمتشون.
به خواهرام که حتی قیافهد هاشونم یادم نمی اومد نگاه کردم و باهاشون دست دادم اخر سر مادرم از جاش بلند شد و گفت:خوشبخت بشی عزیزم!
وقتی منو تو اغوشش گرفت واقعا حس خوبی داشتم. برای اولین بار حس کردم دیگه قرار نیست دلم بشکنه دیگه قرار نیست از دور نوازشم کنه اون کنارم بود با همه بدی هاش دوستش داشتم!
گفتم:اقاجون نیومده؟
_:گفتن مجلس زنونه مردونه نیست همه رفتن!
من:همه مردا رفتن؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد من:اخه اینجوری که نمیشه!
مامان گفت:میدونی که یه اخلاق خاصی دارن!همین که اومدن خیلیه!
من:باشه!
رو کردم به همشون و گفتم:ممنون که اومدین!
بعد از میزشون دور شیدم همین که اقاجون اومده بود خیلی بود این یعنی اشتباهشو قبول کرده بود حالا اعتقاداتش به من ربطی نداشت!
مادر مهران جلومونو گرفت با من دسا و رو بوسی کرد ولی مهران هنوز از دستش عصبی بود برای همنی فقط باهاش دست داد!
با مهران رفتیم و نشستیم تو جایگاه!نایدا رو تو جمع نمیدیدم این بی اندازه خوشحالم میکرد . مهران دستمو گرفت و گفت:اینم از عروسی سه نفره!
من:هییس میشنون!
چشمکی زد و گفت:خب بشنون! اصلا میخواستم یه جایی همه باشن که بتونم راحت اعلام کنم دارم بچه دار میشم!
من:دیوونه شدی!
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اگه یه عروس خوشگل هم کنار تو نشسته بود دیوونه میشدی!
با خجالت خندیدم و گفتم:خب یه داماد خوشتیپم کنار من نشسته!
دستشو دراز کرد و گفت:حالا به این داماد خوشتیپ افتخار رقص میدی؟
من:بابا ما تازه اومدیم!
از جاش بلند شد و گفت:امشب نمیشه تنبل بازی در بیاری!
بعد دستمو کشید ومنو از جام بلند کرد با هم رفتیم وسط سالن طبق معمول به خاطر این که من رقصیدن بلد نبودم مهران دستامو ول کرد.
به اطرافم نگاه کردم اینا نه رویا بود نه خیال پردازی.اون لحظه ها شیرین ترین واقعیتی بود که تا به حال احساس کرده بودم.
تو چشمای مهران نگاه کردم و گفتم:بد جور داره بوی خوشبختی میاد!
سرشو نزدیک کرد و گفت:عزیزم این بوی عطر منه!
خندیدم و گفتم:حسمو خراب نکن!
منو تو بغلش گرفت و گفت:باشه! به به چه خوشبختی گرون قیمتی هم هست!
من:مهران!
خندید وگفت:حاضرم همه چیزمو بدم تو روزی یه بار با همین حرصت اسممو صدا کنی!
خندیدم و سرمو گذاشتم روی سینش دلم نمیخواست هیچوقت این لحظه ها تموم بشه!
بعد از شام مهمونا یکی یکی رفتن دیگه کسی تو سالن نبود به جز منو مهران و یه سری از فامیلای نزدیک.همران مهران سوار ماشین شدیم همون موقع بود که باباش اومد دم شیشه. زد به شیشه ولی مهران عکس العملی نشون نداد زدم به شونشو گفتم:شیشه رو بده پایین!
چشم غره ای به من رفت و شیشه رو پایین اورد. باباش گفت:بی خداحافظی داری میری!
مهرانبدون این که نگاهش کنه گفت:خدافظ!
خواست ماشینو روشن کنه که باباش گفت:صبر کن!
مهران:بله؟
_:اون روز عصبانی بودم!
مهران :خب؟میتونیم بریم؟
دستشو زد رو شونه مهران و گفت:هر چیزی بشه تو بازم پسرمی!
مهرلن برگشت سمتش.اون لبخندی زد و گفت:باشه؟
مهران یه کم بهش نگاه کرد . نمیدم اون ارتباط چشمی چه حرفایی رو با خودش داشت که لبخند رو رو لبای مهران نشوند دستشو گذاشا روی دست باباشو گفت:هم خونتم که نباشم پسرتم!
اونم سرشو به علامت مثبت تکون داد. بعد رو کرد به منو گفت:خوشبخت بشین دخترم!
من:ممنون!
مهران:بابا نمیخوام کسی بیاد دنبالمون ردشون کن برن!
_:باشه نگران نباشین خودم ترتیبشونو میدم!
مهران ماشینو به حرکت در اورد . من:چی شد؟
مهران خندید و گفت:حل شد!
من:چی؟
_:مردونس!
یه طرف لپمو باد کردم و گفتم:اها!
مهران انگار که یاد یه چیزی افتاده باشه با خودش لبخندی زد و بعد دنده رو عوض کرد و گفت:خب عروسی تازه شروع شده!مگه نه!
من:
زندگی تازه شروع شده!


مث تو با کی تا اخر میمونم
بزار عشقمو کل دنیا بدونن

از ته دلم میخوام که با تو بگذرن روزا
میبینم تورو حتی تو خوابو رویاها

تو فکر تو میرم از عشق تو جون میگیرم
به خاطر تو میمیرم تو پر کردی دنیامو

اگه تو فکر من باشی نمیزارم که تنها شی

تو زیبایی مث نقاشی همونی که میخوامو

عشقم جونم قلبم عمرم کنار تو میمونم
وقتی غمگین میشی بازم لباتو میخندونم

حالم خوبه وقتی قلبم به قلب تو نزدیکه

خوشم میاد وقتی فاصله بین ما یه مرز باریکه

باسه تو با کی بگم از احساسم

رو ابرا میرم وقتی باهاتم

از ته دلم میخوام که با تو بگذرن روزا
میبینم تورو حتی تو خوابو رویاها

تو فکر تو میرم از عشق تو جون میگیرم

به خاطر تو میمیرم تو پر کردی دنیامو

اگه تو فکر من باشی نمیزارم که تنها شی
تو زیبایی مث نقاشی همونی که میخوامو

عشقم جونم قلبم عمرم کنار تو میمونم

وقتی غمگین میشی بازم لباتو میخندونم

حالم خوبه وقتی قلبم به قلب تو نزدیکه

خوشم میاد وقتی فاصله بین ما یه مرز باریکه



دو سال بعد
تازه بچه ها رو خوابونده بودم که تلفن زنگ زد همزمان آدرین بیدار شد و با گریه اون صدای هستی هم از خواب پرید!
دستمو محکم زدم به پیشونیم و گفتم:خدایا!
تلفن رو برداشتم و در حالی که سعی میکردم ساکتشون کنم گفتم:بله؟
_:میبینم که صدای دو قلو های بابا میاد!
من:مهران تازه خوابیده بودن! اخه این چه موقع زنگ زدنه!
مهران:گوشی رو بذار دم گوش یکیشون!
من:چی؟
_:بذار؟
من:اخه بچه یه ساله چی میفهمه؟!
_:بذار میگم!
گوشی رو گذاشتم دم گوش ادرین نمیدونم چی بهش میگفت که شروع کرد به خندیدن با خندیدن اون هستی هم ساکت شد!
کم کم شروع کرد با ذوق جیغ زدن!با صدای ریزش گفت:بابا!
خودمم به خنده افتاده بودم گوشی رو گرفتم دم گوش خودم و گفتم: داری میگی؟!
هر دوشون همچنان داشتن میخندیدن!
_:اینا روشای پدرانس!
من:دستت درد نکنه بیاد چند تاشو پیاده کن بخوابونشون از صبح کلافم کردن!
_:الهی بمیرم!
من:خدا نکنه!خب حالا چی کار داشتی!
_:اول باید مژدگونیشو بدی
من:مژدگونی چی؟
_:مژدگونی قبولی!
من:قبولی؟
_:خانوم روانشناس عزیز از الان مطبتون امادس!
من:چی میگی؟
_:جدی میگم همین الان تو اینترنت دیدم!
با ذوق گفتم:شوخی میکنی؟
_:شوخی چیه؟قبول شدی!
جیغ خفیفی کشیدم و گفت:اخ جوون!
همین باعث شد دوباره به گریه بیفتن!
_:نیگا نگیا ترسوندیشون!
با ذوق:عاشقتم!خیلی دوست دارم!
صدای گریشون شدت کرد مهران گفت:من بیشتر خانوم روانشناس!
من:بعدا باهات حرف میزنم! فعلا خداحافظ!
بدون معطلی گوشی رو قطع کردم و هردوشونو بغل کردم و در حالی که بالا و پایین میپریدم گفتم:مامانی قبول شده!
و شروع کردم به شکلک در اوردن واسشون!
باز هر دو شروع کردن به خندیدن! خنده هایی که با هیچ چیزی تو دنیا عوضشون نمیکردم!


نیلوفر . نون
91/11/28

پایان
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط هر روز آخرین خبر استخدامی را برات اس ام اس میفرستیم در تاریخ 1393/10/09 و 4:10 دقیقه ارسال شده است

سلام وقت بخیر

اگه تمایل داری هر روز آخرین اخبار استخدامی شرکت ، سازمان های دولتی را دریافت کنی

می تونی به لینک زیر جهت فعال سازی بری

http://sms.mida-co.ir/newsletter/6/estekhtam

این نظر توسط دریافت پنل رایگان به همراه خط اختصاصی با پیش شماره 50005 در تاریخ 1393/09/07 و 2:15 دقیقه ارسال شده است

باسلام خدمت شما مدیر عزیز

جهت ثبت نام پنل اس ام اس رایگان با همراه خط اختصاصی با پیش شماره 50005 می توانید به آدرس

http://50005.mida-co.ir

مراجعه نمائید.

منتظر حضور گرمتون هستیم

mida-co.ir

این نظر توسط پیشنهاد یک کسب کار هوشمندانه در تاریخ 1393/08/26 و 1:25 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما

این پیام احتمالا آینده ی تجاری شما را متحول خواهد کرد

شما می توانید با حداقل سرمایه ی اولیه ،

صاحب جامع ترین مرکز فروشگاهی و خدماتی شهرتان شوید

جهت کسب اطلاعات بیشتر به وبسایت WWW.IBP24.ORG مراجعه نمایید

این نظر توسط سامانه پیامک در تاریخ 1393/07/02 و 1:36 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما مدیر محترم
شما می توانید با عضویت در طرح همکاری فروش پنل و خطوط پیامکی از بازدید کننده وبلاک خود درآمد کسب کنید
ابتدا وارد آدرس زیر شوید و مراحل ثبت نام رو کامل نمائید
http://sms.mida-co.ir/hamkar
سپس وارد پنل کاربری شوید و از قسمت شبکه فروش و بازاریابی کد های مربوط به فروش پنل را در سایت خود قراردهید بعد از معرفی هر کاربر به شما 25 درصد سود فروش داده می شود
جهت کسب اطلاعات بیشتر به سایت زیر مراجعه نمائید
mida-co.ir
info@mida-co.ir

این نظر توسط سامانه پیامک در تاریخ 1393/04/20 و 3:57 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما مدیر محترم

برای داشتن یک سامانه حرفه ای و رایگان همین حالا اقدام نمائید. سامانه sms5002.ir به شما یک پنل پیامک کاملا اختصاصی رایگان می دهد با این سامانه پنل ارتباطی جدیدی بین سایت و کاربران خود آغاز کنید. برای فعال سازی همین حالا اقدام نمائید.

جهت ثبت نام به آدرس زیر مراجعه نمائید

sms5002.ir/register.php


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 100
  • آی پی دیروز : 236
  • بازدید امروز : 266
  • باردید دیروز : 432
  • گوگل امروز : 13
  • گوگل دیروز : 108
  • بازدید هفته : 2,172
  • بازدید ماه : 7,959
  • بازدید سال : 63,423
  • بازدید کلی : 1,209,831