loading...

رمان | sahafile.ir

رمان ازدواج صوریخلاصه:داستان درباره ی دختری به نام سوگل که با از دست دادن پدر وخواهرش توی یک تصادف مجبور به ازدواج با پسری به نام باراد میشه که علاوه بر تغییر زندگی باراد زندگی خودشم تغییر می کن

master بازدید : 36237 سه شنبه 25 تیر 1392 نظرات (0)

رمان ازدواج صوری


خلاصه:داستان درباره ی دختری به نام سوگل که با از دست دادن پدر وخواهرش توی یک تصادف مجبور به ازدواج با پسری به نام باراد میشه که علاوه بر تغییر زندگی باراد زندگی خودشم تغییر می کند.


قسمت اول

-نـــــــــه! من نمیخوام! 
صدای جیغم کل محل برداشت. دویدم سمت اتاقم. مادرم پشت سرم اومد.
- دخترم قربونت برم! 
دیگه نذاشتم ادامه بده با تمام توانم در کوبیدم. تا اونجایی که می تونستم زار زدم.
- لعنت به همتون! لعنت.. 
مامانم اومد پشت در.
- دخترم به خدا اگه مجبور نبودم این کارو نمی کردم. صحبت یه میلیون دو میلیون نیست که! بیست میلیون. تمام زندیگمم بفروشم صدتومنم نمیشه!
- به من چه؟ من ازدواج نمی کنم!
- عزیزم. فدات بشم می دونی که اگه دست من بود اصلا نمیذاشتم این اتفاق بیفته. تو قرار نیست که تا اخر عمر زن این پسره باشی که به محض جور کردن پول طلاقتو ازش می گیرم. به جون سوگند به اون قران کریم قسمت می دم. 
–اسم خواهرمو نیار!اصلااگه جور نشد چی؟ هان؟
- خدا شاهده که اگه نتونم جورش کنم هاجیه نیستم. در ضمن در دو صورت می تونی ازش جدا شی یا من برم زندان یا پولو جور کنم. خدارو خوشت میاد من برم زندان وتو تنها تو این جامعه گرگ صفت بمونی؟ یادت نیست چه بلایی سر خواهرت اوردن؟ بعد از مرگ بابات این همه بلا سرمون اومد. الهی گور به گور شی ابراهیم که نه خیری موقع زنده بودنت بما رسوندی ونه حالا که این همه بدهی برای من جا گذاشتی تورو به اون خواهرت که این قدر دوسش داری 
- اسم سوگند نیار! خواهرم عمرا راضی به همچین کاری می شد!
مادرم گفت:
سوگل خانم من ! یه بار به خاطر خواهرت که شده به خاطر من کوتاه بیا! بابا این طلبکار گفته چک همشونو میخره در صورتی که این وصلت سر بگیره بعدم که پولم جور شد طلاقتو می گیرم.
با اینکه تا حالا صد دفعه این بحث تکرار شده ولی نتیجه ای هم نداشته ادامه دادم 
–از کجا معلوم طلاق بده؟ 
-میده به خدا میده تو شرطاش ذکر کرده.
با هق هق گفتم:
از کجا معلوم جور بشه؟ 
-جور می کنم شده میرم... میرم( صداش لرزید) خودمو .. 
دیگه بقیشو نتونست بگه. سریع از اتاق پریدم بیرون وبغلش کردم.
- دیگه این حرفو نزن.
(با اینکه برام سخت بود گفتم واز ادامه این بحث مسخره خسته شده بودم) گفتم:
باشه مامان من قبول میکنم. 
تندی با خوشحالی بوسم کرد
- الهی من فدای دختر عاقل وفداکارم بشم. 
هه! تا دو دقیقه پیش اَخه بودم الان بَهِ شدم؟
- به یه شرط.
- چی؟
دیگه حرف ..
–باشه باشه نمیگم. توام اون چهره اخمو رو وا کن! فقط چند ماهه پونزده ملیونش وکه قرض گرفته بودم جور شده حالا فقط پنج ملیون مونده.اونم با چند ماه تو بیمارستان کار کردن و حقوقش جور می شه! حالا عروس خانم برم زنگ بزنم؟
- چی بگم والا تو که خودت دوختی وبریدی. برو زنگ بزن دیگه. با خوشحالی دوید سمت تلفن. 
–الو؟ سلام اقای فلفلی؟..
(هنوزم وقتی فامیلیشو میشنیدم خندم می گرفت)دوست نداشتم بقیه شو بشنوم برای همین رفتم تو اتاقم. دوتا پنبه چپوندم تو گوشم وخوابیدم.فردا صبح با فهمیدن اینکه اقای فلفلی قرار عقد وعروسی رو برای هفته ی دیگه گذاشته فک پایینیم چسبید به زمین. چرا اینقدر زود؟
- تازه گفتش که جهاز مهازم نمی خواد فقط با پسرشون باید یه سر بری پیشش. 
– اولا که نه توروخدا بیاد بخواد دوما که ترجیح می دم تا هفته ی دیگه ریخت هیچ کدومشونو نبینم! 
یه دفعه مامانم عصبی شد وگفت:
به درک. هرغلطی می خوای بکن! 
بعدم درو کوبوند ورفت بیرون. دیگه برام مهم نبود مامانم باهام قهر کنه یا نه. کاش سوگند این جا بود. کاش!کاش. به عکسش روی عسلی کنار تختم نگاه میکنم. هنوزم اون لبخند قشنگش ،اون چالای روی گونش به چشمای طوسیش میاد. ناخوداگاه گریم میگیره. چقدر دلم براش تنگ شده. صدای ویبره گوشیم روی میز در میاد. با شنیدن صداش گریم بلند تر میشه. مامانم میاد تو اتاقم وگوشیمو برمیداره.
- بله. 
صدامو اروم تر میکنم.
–سلام بفرمایید. بله سلام خوب هستین؟بله اینجاست.گوشی خدمتتون. 
گوشیرو گرفت سمتم.
- اقای فلفلی!
–شماره ی منواز کجا اورده؟ 
مامانم شونشو انداخت بالا. با صدای گرفته ای جوابشو دادم.
– بله؟ 
-سلام.
صدای جوونی تو گوشی پیچید.
- بفرمایید. 
– باراد هستم. پسر اقای فلفلی. 
با خودم گفتم باراد فلفلی! پ نه پ نمکی! از فکر خودم خندم گرفت.
–طوری شده؟ 
- نه.
سریع خودم جمع کردم. الان می گه این دختر دیوونست! 
– بله .بفرمایید. 
– راستش همونطور که میدونین امروز قرار بریم دفتر بابا.
با تعجب گفتم:
نه .نمی دونستم.
- پس حالا بدون. ساعت پنج میام دنبالتون اماده باشین.
بعدم قطع کرد.
- پسره ی بی ادب فکر کرده کیه؟ از دماغ فیل افتاده!
–کی بود دخترم. 
– هیچکی این فلفلیست! میگه میام دنبالت . قلقلی بزرگ منو خواسته .
–کی؟ 
-چی کی؟ 
-کی خواسته؟
-ننه صمد.
–هان؟
-هیچی! 
اینم از وضعیت ننه ی ما! به ساعت یه نگاهی انداختم. دوازده بود. رفتم تو اشپزخونه یه نهاری بر بدن زدم بعدم رفتم حمام ویه دوش مشتی گرفتم. حالا که قرار برم این پسر روببینم دوست دارم ترگل مرگل باشم . نیم ساعت به پنج بود که رفتم سر کمد لباسام ویه مانتو مشکی که نخی بود و استینش سه ربع بود پوشیدم.شلوار جین نفتیمم در اوردم وپا کردم.شال مشکیمم برداشتم وسرم کردم.یه رژ زرشکی مالیدم. ده دقیقه به پنج بود که گوشیم زنگ خورد.-بله؟ - پایین! زکی! بی ادب. کتونیامو پوشیدم ودرم قفل کردم وگذاشتم تو جعبه ی شیلنگ اتش نشانی.مامانم رفته بود طبقه بالا روضه. خونمون تو طبقه دوم بود پس سریع از پله ها پریدم پایین. از خونه که اومدم پایین تنها چیزی که چشمام دید یه پروشه زرد که یه پسرجیگر جلوش وایستاده بود. تی شرت زرد یقه هفت با شلوار جین. با دیدن من عینکشو داد پایین وسوار شد.منم با اینکه می دونستم اون ولی با سر در گمی سرمو به چپ وراست چرخوندم. به ساعتم نگاه کردم.سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم رو پله ورودی نشستم. صدای زنگ گوشیم در اومد. 
–بله؟
- میشه بپرسم پس چرا نمیای؟
- کجا. 
–تو ماشین.
– ببخشید اقا من فقط یه ماشین میبینم که رانندش از دماغ فیل افتاده.اثری از شما نمی بینم! نکنه شمایین؟
یه لحظه سکوت کرد وبعدش قطع کرد. حقت بود. یهو پروشه جلو خونه ویراژ داد ورفت.منم بلند گفتم:
جووون!بو دماغ سوخته میاد.
حالا که بعد از عمری اومدم بیرون چطور بود یه گشتیم این اطراف می زدم. ته کوچمون چندتا مانتو فروشی شیک بود. یه سری می زدم بد نبود. درضمن هم کافی شاپ داشت هم فست فود وبه همین دلیل پاتوق بود.از این یه تیکه خوشم نمیومد .با خودم گفتم فقط یه دقیقه میرم وبرمیگردم.به ته کوچه که رسیدم، پروشه زرد اونجا پارک بود وبارادم داشت با یه دونه از این مو زردای پاشنه ده سانتی خوش وبش میکرد. وقتی منو دید یه چشمکی بهم زد منم بی توجه رفتم سمت مانتو فروشیه. عجب کیف وکفشایی داشت لامصب ولی کو پول؟ ما که نمی تونیم بخریم بذار حداقل یکم نگاه کنیم شاید دلمون واشه! رفتم تو فروشگاه. فروشنده که یه مرد جوون خوشتیپ بود بهم سلام کرد.همین طور که داشتم رگالا رو نگاه می کردم، یکی از پشت سرم گفت: 
ببخشید. 
برگشتم سمتش. عینکشو برداشت وچشمای ابیش معلوم شد .
- بله ؟ 
-ببخشید مزاحمتون شدم. راستش می تونم ازتون کمک بخوام؟ 
یه نیگاهی به سر تا پاش کردم. هیکلش خوب بودفقط یه کم مشکوک میزد.
-کمک؟ چه کمکی؟ 
میشه بین این دوتا یکی رو انتخاب کنین؟ تازه با دوست دخترم اشنا شدم برای اون میخوام.
بین یه مانتو نفتی با فیروزه ای گیر کرده بود. منم اون نفتی رو که به نظرم قشنگ تر بود انتخاب کردم.
- چه تفاهمی! منم قصدم رو این بود.
بعدم با تشکر رفت دم صندوق. گوشمو تیز کردم که بفهمم چه قدر وقتی گفت دویست وهشت هزار تومن مخم سوت کشید! خوش به حال دختر. با ناراحتی رفتم سمت درب خروج.
- خانم؟
-بله؟
برگشتم سمت فروشنده. 
– این برای شماست. 
–من؟
یه ساک تزیینی با ارم فروشگاه داد دستم. توشو نگاه کردم همون مانتو نفتیه! تازه دو هزاریم افتاد. ساک گذاشتم رو میز.
–میشه به صاحبش بگین پسش داد؟ 
- چرا؟
- چون نمی خوام. 
– واقعا؟ 
-بله. 
بعدم رفتم سمت در. 
–خانم؟ 
-بله؟ 
-لطف کنین به خودش بگین همین بغل . بی ام و سفید.اینجوری فکر می کنه من به شما ندادم. بفرمایید. ساک از رو میز برداشتم ورفتم بیرون. دوست نداشتم دوباره باراد ببینم ولی مجبور بودم. پسره رو پیدا کردم که به در ماشینش تکیه داده بود و داشت با دوستاش حرف میزد .متاسفانه بارادم اونجا بود.خدایا خودت کمکم کن! با اراده رفتم سمتش. 
–ببخشید اقا؟
همه شون برگشتن سمتم. بارادم نگام کرد.
– جانم؟( ای پروو!) 
–اینو شما خریدین دیگه نه؟ 
-بله برای شما!
–به چه مناسبت؟ 
- والا مناسبت خاصی نبود همین جوری! 
- اهان! 
ساک پرت کردم رو صندلی ماشینش و تقریبا با عصبانیت گفتم: 
پس لطفا لطف کنید دیگه از این همین جوریا در حق من نکنین! 
بعدم پشتمو کردم اونور وراه افتادم.
–اخه چرا مگه من چمه؟ 
برگشتم سمتش. 
–شما هیچیت نیست! مشکل از منه. مامان من نرفته اون همه جون بکنه وکار کنه ابرو به دست بیاره که اخر دخترش با یه مانتوی دویست تومنی یه بی ام و دو در خر بشه ویه شبه ابروشو به باد بده! 
پسره دهنش وا موند. منم رومو کردم اونور به راهم ادامه دادم. 
– سوگل! 
با تعجب برگشتم سمت صدا. 
– سوار شو. 
باراد به ماشینش اشاره کرد. اسم منو از کجا می دونست؟!. 
– ببخشید شما کی هستین که به من دستور میدین؟ 
پسر چشم ابی و بقیه پسرا با تعجب به ما دوتا نگاه می کردن.
- در اینده بهت میگم. حالا بپر بالا! 
– ببخشید ولی من سوار ماشین غریبه ها نمی شم. 
–تو فکر کن شوهرته! 
–ولی من شناسنامم خالیه. پس فعلا بای.
رامو کج کردم به سمت خونه. دو قدم نرفته بودم که ماشینش جلو پام ترمز کرد واز ماشین پرید پایین. چشماش پر خون بود وهمینم منو ترسوند .درو برام باز کرد و باعصبانیت گفت بپر بالا.ولی من لج باز تر از اون بودم. سر جام وایستادم.اومد قشنگ رو به روم وایستاد وبه چشمام نگاه کرد. چه جالب چشماش طوسی. بابا خوشگل! ولی با همون چشما می گفت یا میری بالا یه سرتو میذارم لب جوب بیخ تا بیخ میبرم. یه دفعه نظرم عوض شد و نشستم تو ماشین. درو محکم کوبوند وخودشم سوار شد. سریع کمربندمو بستم ایت الکرسی خوندم. وقتی ماشین شروع به حرکت کرد انگار سوار سورتمه بودم. خدا خدا میکردم که به کسی نخوره . سرعتش اونقدر زیاد بود که باد از سر درد بر خورد با بدنه ماشین ناله میکشید. یک ان یه لایی کشید که الان گفتم فاتحه! ولی به طرز معجزه اسایی نجات پیدا کردیم. جیغ زدم:
لعنتی یواش برو! 
ولی اثری نکرد. ناخود اگاه دستمو گذاشتم رو مچ دستش وفشارش دادم.
- یـــــــواش!
یکدفعه سرعتشو کم کرد.منم دستمو کشیدم .
- بزن کنار! 
کاری نکرد. اونقدر عصبانی بودم که جیغ کشیدم:
بزن کنار! 
ولی هیچ کاری نکرد. در طرف خودم یکم باز کردم.
- میزنی کنار یا بپرم. 
سریع کشید کنار. اگه تو دیوونه ای، من از تو صد مرتبه بد ترم! پریدم پایین ولبه ی جوب خم شدم.گفتم الان که دل وروده بیاد بالا. 
– خانم خوبی؟ 
یه زن مهربون که یکم چاق بود اومد سمتم. سریع بطری ابو گرفت طرفم. منم لاجرعه سر کشیدم.
–خدا خیرت بده! یکی مثل تو اینجوری یکیم مثل اون روانی! 
– شوهرت؟ 
- کاش نبود! 
خندید وگفت:
مطمئنی حالت خوبه؟ 
- بله مرسی . 
– اگه کاری داشتی من همین مغازه روبه روام.( به مغازه وسایل نوزاد اشاره کرد) خوب؟ 
-بله مرسی. دستتون درد نکنه!
– خواهش می کنم. بعدم رفت.
-اگه کارت تموم شد سوار شو بریم کار دارم.
عجب رویی داره این ! زده حالمو بد کرده تازه می گه بدو بریم من کار دارم!
– عمرا اگه سوار شم! رفتم سمت فروشگاه که زنگ بزنم به اژانس ولی یادم افتاد که کیفموتوماشین جا گذاشتم. سریع دویدم سمت ماشین تا نرفته ودر باز کردم. 
– چی شد؟ خانم عمرا؟
با دهن کجی گفتم:
ابشو گرفتم چلو شد. 
دستمو دراز کردم سمت کیفم که محکم مچمو چسبید.
- ول کن مچو!
با چشمام مظلومانه نگاش کردم. دستش یکم شل تر شد.
- بیا بالا تا نیومدم پایین!
مچمو با حرص از دستش کشیدم بیرون. محکم خودمو پرت کردم رو صندلی و در با تمام قدرتم بستم. خدارو شکر دیگه تند نمی رفت. تقریبا نیم ساعت بعد دم یه مجتمع اداری شیک با اسم فروهر نگه داشت. از ماشین که پیاده شدیم، یه اقای پیری سراسیمه دوید سمتمون. 
– سلام اقای دکتر! 
باراد بدون حرفی سویچ داد به پیرمرد. منم دلم براش سوخت که به خاطر چندرغاز باید جلوی همچین ادمای مغروری خم وراست بشه. با خوشرویی بهش سلام کردم.
-سلام خانم دکتر! 
با اینکه به خاطر باراد اینجوری گفته بود ولی خیلی وقت بود که کسی همچین حرفی رو بهم نزده بود! تقریبا یه ماهی بود که درسمو تموم کرده بودم. اون اوایل خانم دکتر خانم دکتر از دهن همسایه ها نمی افتاد ولی بعد از فوت پدرم شدم دختر یتیم وهمه فراموش کردنم ربطشو نمیدونستم وهنوزم نفهمیدم شاید به خاطر طلبکارایی بود که هر روز جلو در خونمون صف می کشیدن.هی! روزگار! سوار اسانسور که شدیم یه پسر از همون اول تا اخر هی بهم چشمک میزد وخلاصه رو نرو بود منم از سر زور هی به باراد نزدیکتر می شدم تا اینکه دستامون فقط یه سانت باهم فاصله داشت. تا اسانسور وایستاد پریدم بیرون.

بارادم با تعجب اومد بیرون.
– ببخشید چرا اومدی بیرون؟ 
- من با پله ها میرم. 
– چهار طبقه باید بری!
– مهم نیست! 
سریع از پله رفتم بالا. یه طبقه نشد که نفسم گرفت ولی باید میرفتم.یه ذره دم اسانسور نفس گرفتم که گوشیم زنگ خورد. 
– ب..له؟ 
- هنوز نرسیدی؟ 
- الان میام! 
بعدم قطع کرد. الان بهت نشون می دم. اسانسور زدم. اومد جلوم وایستاد .خدا رو شکر خالی بود رفتم توش و چهار طبقه بالا یعنی طبقه هشت. منم زدم هفت تا یه طبقه رو با پله برم. وقتی اسانسور وایستاد. سریع اومدم بیرون و رفتم سراغ پله. –کجا؟ سر جام میخکوب شدم با ترس برگشتم سمت صدا. رفت تو دفتر. سریع به شماره ی طیقه نگاه کردم. هفت! مگه چهار طبقه نمیشه هشت؟؟ ای وای! چهار طبقه از طبقه سوم! اه گندت بزنن که اینقدر خنگی! با ناراحتی رفتم تو دفتر.باراد داشت با یه زن مسن (حدود چهل وپنج پنجاه) حرف می زد. بادیدن من سلام کرد.منم جوابشو دادم. 
– سهراب منتظرت! 
سهراب کیه؟ بعدم با دستش به یه اتاق اشاره کرد. رفتم ودر زدم. صدای رسایی گفت: 
بفرمایید! منم فرماییدم داخل. 
اقای فلفلی با کت شلوار مشکی ویه دستمال گردن دم پنجره داشت سیگار برگ می کشید.
– سلام. 
برگشت سمتم 
– به به! سلام خانوم. بفرما.
بعدم به یه مبل چرمی اشاره کرد.رو مبل نشستم اونم نشست روبه روم. 
– ببین دخترم بی مقدمه میرم سر اصل مطلب. باراد مارو که دیدی ومطمئنا فهمیدی چقدر مغرور و یه دندست! اگرم می بینی اینجاست و حاضر شده ازدواج کنه ، فقط به خاطر این بوده که تحدید به محرومیتش از ارث کردم. یه مدتی سر از دست دادن یکی از دوستاش در واقع مثل برادرش بود واز بچگی باهم بودن افسردگی گرفت ومریض شد از اون به بعدم منو ومامانش برای اینکه دلتنگ دوستش نشه هر چی خواسته براش فراهم کردیم گذاشتیم با هرکی می خواد بگرده تا دوستشو کمتر به یاد بیاره وهمین مسئله باعث شده از حد بگذره .با دخترای ناجور دوست بشه، پارتی های شبانه بره وهزار جور کار دیگه بکنه.
- ولی اقای فلفلی شما فکر میکنید این پسر برای چند ماه مسئولیت زندگی رو به دست گرفتن اماده باشه؟ اگه قرار باشه شبا منو تو محله ای که توش هیچ کسو نمیشناسم تنها بذاره، امادست؟ 
- میدونم دخترم، میدونم. همه ی اینارو روشا به من گفته . ولی با توجه به رفاقتی که با پدرت دارم واشنایی با اخلاقش می دونم که تو دختر خانم وبا حوصله ای. فقط ازت یه خواهشی دارم . به پسرم کمک کن عوض شه. 
سراسیمه از جام بلند شدم.
–چی کار کنم؟؟ 
- عوضش کن! بهش یاد بده درست از زندگیش لذت ببره!
– ببینید اقای محترم، این ازدواجم فقط وفقط به خاطر مادرم بوده وگرنه من عمرا حاضر شم با پسر از دماغ فیل افتاده ی شما ازدواج کنم. 
رفتم سمت در. 
– این پسر از دماغ فیل افتاده مریضه! نمی دونه چجوری درمان پیدا کنه فقط یه متخصص می تونه درمانش کنه! تو یکه یه بار تونستی یه ادم عوض کنی پس چرا دوباره این کارو به خاطر یه پدر ومادر دل شکسته انجام نمی دی؟
با این حرفش بیشتر عصبی شدم این عوضی از کجا میدونه!! چشمامو بهم فشردم تا جلوی اشکم بگیرم. نا خوداگاه چهره ی سوگند اومد جلو چشمم. با صدایی لرزون گفتم: 
به یه شرط. 
–چی؟ 
- در ازاش می خوام تمام پولیو که از بابام طلبکارین ، ببخشین! 
دستاشو گذاشت دو طرف صورتش.چند ثانیه مکث کرد 
– باشه قبوله ولی به شرطی که اگه پسرم عوض نشد پولمو تمام وکمال می خوام! 
–قبوله.
– پس مبارکه. 
بعدم اومدم از اتاق بیرون. باراد با دیدن من سریع از جاش بلند شد وبه همراه منشی رفتن تواتاق. هیـــــی! خدا این چه بلایی بود سر ما اوردی!. با غم وغصه یواش یواش از پله های ساختمون رفتم پایین.وقتی به دم در رسیدم اولین چیزی که حس کردم بوی بارون بود. اخ! بارون. چشمامو بستم واروم از ساختمون رفتم بیرون.حوصله ی باراد نداشتم برای همین تصمیم گرفتم زیر بارون قدم بزنم ویکم با خودم خلوت کنم .دوست نداشتم به هیچ چی فکر کنم. توی راه برای اینکه فکرم مشغول نشه سعی کردم به اطرافم توجه کنم.ماشینای رنگ وارنگ، خانواده های شاد وخواهرهای دوست داشتنی. خواهر! کجایی سوگند ، کجایی ابجی کوچولو. اروم لبه ی یه تخته سنگ نشستم وسرمو گذاشتم لایه دستام. 
–سوگل ؟ 
سرمو گرفتم بالا. ای کهی! من نمی دونم ادب نداری؟ سوگل ! چه سریعم پسر خاله میشه! چندش لزج دوست نداشتنی.. نه،داشتنی! 
– میشه تنهام بذارین؟ 
-تنهات بذارم که بچایی؟ نوچ!( بی ادب) اونوقت کی منو عوض کنه؟
بعدم خندید. با عصبانیت گفتم
–من هیچ جهنم دره ای نمیام! 
– اِاِاِاِ! پس منم اینجا می مونم. 
–خوب بمون. 
بعدم شیشه رو کشید بالا وماشینو خاموش کرد. خدا رو شکر پنج دقیقه بعد بارون بند اومد ولی هوا هنوز ابری وسرد بود منم که خیس! داشتم از سرما میمردم.اخه یکی نیست بگه خجالت نمی کشی؟ بیست وهفت سالته برگشتی عین این نوجوونا زیر بارون قدم می زنی!!یه دفعه یه سوز وحشتناکی اومد که سریع دویدم سمت ماشین ودرشو باز کردم وپریدم توش. باراد داشت با تلفن حرف می زد با اومدن من خداحافظی کرد وقطع کرد. 
–چی شد؟ چرا نموندی بیرون؟ 
تمام بدنم داشت می لرزید. دندونام بهم می خورد ولی لج باز تر از اون بودم که متلکاشو تحمل کنم. خیز بر داشتم سمت در. مچموگرفت وکشید . مظلومانه نگاش کردم.دستمو ول کرد و بخاریشو روشن کرد ورفت از ماشین بیرون. لحظه بعد سوار شد وکاپشن مشکی رو طرفم گرفت.منم بدون تعارف ازش گرفتم وپوشیدم.ولی هنوزم لرز داشتم. مثل گوشی رو ویبره می لرزیدم. گازشو گرفت ویه ربع بعد جلوی بیمارستانی وایستاد. 
–من نمیام. 
–میای .خوبشم میای. 
دیگه لج بازیاش داشت دیوونم میکرد تقریبا با جیغ گفتم: 
منو ببر خونه!( صدام یواش تر همراه با اه وناله شد) توروخدا منو ببر خونه. 
– لعنت به من که میخواستم خوبی کنم!! 
بالاخره منو برد خونه ومنم با هزار بدبختی رفتم بالا.خدا رو شکر چون مامانم پرستار بود می دونست باید با من چی کار کنم. البته هم خوبَم کرد و هم کولباری از فحش تحویلم داد منم هرچی بهم می گفت چهارتا دیگم روش می ذاشتم وروانه می کردم به سوی فلفلی وپدرش.درباره ی صحبتی که با فلفلی بزرگ کردم به مامانم چیزی نگفتم. از کجا معلوم بتونم پسرشو عوض کنم؟ به خاطر اون خریتی که کردم سه روز خونه نشین شدم.

دو روز دیگه مراسم عقدم بود ومنم دپرس تر از همیشه. بهترین دوستم روشا هم رفته بود یه ماهی خارج پیش مادرش وهنوز نیومده بود.پدر مادر روشا از هم طلاق گرفته بودن .مادرش رفت خارج،پدرشم موند همینجا و زن گرفت خوب منم کسی رو نداشتم تا پیشش درد ودل کنم. کارم شده بود تاصبح بیدار موندن وفیلم دیدن واز اون طرف تا هشت شب خوابیدن.روز قبل از عقد ادرس خونه ی باراد از پدرش گرفتم و وسایلمو بردم اونجا. چیزی نبود جز لباسامو وچندتا خورده ریز.خونه باراد قشنگ بودو مدرن. تلویزیون هوشمند،کاغذ دیواری بنفش ومبلای یاسی،اشپزخونه ی شیک وکامل با کاغذ دیواری قرمز ومشکی و وسایل همرنگش .منم وسایلمو بردم به اتاقی که توش تخت یه نفره داشت.رنگ دیوارش ابی وقهوه ای بود با دراور قهوه ای وروتختی همرنگ دیوار. کلا خونش سه خواب بیشتر نداشت.یکیش که تخت دو نفره بود با عکسای باراد که اتاق خودش بود. اون یکی اتاق کار بود چون توش میز تحریر وچندتا نقشه ومیز کامپیوتربود وفقط می موند اون یکی که اتاق میهمان بود. منم همونو برداشتم.خودش خونه نبود من کلید از باباش گرفتم.وسایلمو که گذاشتم در بستم ورفتم سمت خونه. دقیقا شبی که فرداش قرار بود بریم محضر تا صبح بیدار موندم وفقط طرفای هفت صبح بود که یه چرتی زدم ولی چون ده ونیم محضر بود مامانم ساعت نه صبح بیدارم کرد. با هزار بدبختی رفتم وبا ده بار شستن صورتم بالاخره برای چند ساعت خواب از سرم پروندم. رفتم ومانتو نخی فیروزه که سوگند برام به عنوان کادوی تولد خریده بود پوشیدم و یه شلوار تفنگی مشکیم به همراه شال همرنگش برداشتم. جلو ایینه یکم کرم پودر به خودم مالییدم ورژ قرمزمو زدم.بد نشده بودم حداقل از نظر خودم خوشگل شده بودم.
– مامان جان اومدی؟ 
-اومدم! 
خدایا خودمو به تو میسپارم.سریع رفتم وکتونی سیاهامو پوشیدم ورفتم پایین تا مامانم درقفل کنه یکم طول می کشید وچون قرار بود خودمون بریم محضر باید عجله می کردیم. حس کردم کیفم می لرزه. سریع دست کردم تو کیفم وگوشیمو کشیدم بیرون. با دیدن اسم نرخر تعجب کردم.
- بله؟ 
-بیاین پایین .
بعدم قطع کرد. پسره ی بی ادب! لحظه ای بعد لکسوز سفیدی جلو در خونمون وایستاد که همراه شد با اومدن مامانم. 
– سوگل اقای فلفلی به گوشیم زنگ زدن و گفتن ..
–بله میدونم شاخ شمشاد اومدن! 
بعدم با دستم به ماشین اشاره کردم. سریع رفتیم وصندلی عقب نشستیم. توکل این هفته اصلا با هم تماس نداشتیم . تو ماشین اصلا حرف نزد عین این بچه بد اخلاقا نشسته بود رو صندلیش. بچه پررو! فکر کرده کیه! نه خیلی من دلم می خواست باهاش ازدواج کنم دارم بالاخره بعد از یه ربع رسیدیم محضر . مارو پیاده کرد وخودش رفت ماشینو یه جا پارک کنه.
دوست ندارم محضر براتون تعریف کنم چون خیلی کسل کننده بود. خیلیـــی! ولی خدارو شکر بالاخره تموم شد به اصرار فلفلی و زنش که همون منشیشه وخداروشکر،زن مهربونیه و گریه مامانم به خاطر عذاب وجدان،ما رو رسوندن دم اپارتمان باراد وخودشون رفتن که اول مامان برسونن بعدم برن خونشون. بارادم دم در داشت با نگهبانی صحبت می کرد . منم چون کلید خونه رو داشتم معطّل نکردم و رفتم بالا.خونه ی باراد طبقه دوم یه ساختمون هشت طبقه بود. وقتی رسیدم اولین کاری که کردم سریع رفتم تو اتاقم ولباسامو در اوردم. باورم نمی شد که از الان به بعد باید اینجا زندگی کنم. خدارو شکر داییم برای اینکه مامانم تنها نباشه براش انتقالی گرفته واونو به شهر خودش و بچه هاش شمال برده. خانواده ی مادریم شمالین ولی پدریم کرجی. مانتومو اویزون کردم به چوب لباسی و اویزونش کردم تو کمد.حالا که قرار نیست تا همیشه ادامه داشته باشه ومن این پسره رو اصلا نمیشناسم ، دوست نداشتم با اینکه بهش محرمم منوبدون پوشش ببینه. پس درمو قفل کردم ویه تاپ وشلوارک از ساکم بیرون کشیدم و شروع کردم به چیدن لباسام تو کمد. چیز زیادی نداشتم.لباس مهمونیم چهار دست بیشتر نبود که شامل دوتا بولیز وشلوار ودوتام لباس شب. چون ما که کلا اهل مهمونی نبودیم وبابام فامیلاشوکه رفته بودن عروسی تو بم تواون زلزله از دست داد. مامانمم که فامیلاش شمالن پس مهمونی فامیلی برامون کم پیش میاد. ولی لباس خونه زیاد داشتم. اکثرشو سوگند بهم داده بود یا خودم گرفته بودم. وقتی کارم تموم شد یه کش وقوسی به بدنم دادم و رفتم وروی تخت دراز کشیدم. اوه اوه اوه! عجب سفته! دشکش عین سنگ بود! نظرم عوض شد وبلند شدم واز کشو یه شلوار سورمه ای و یه بافتنی مشکی برداشتم وپوشیدم یکی نیست بگه نه به اون تاپ تابستونیت نه به این بافتنی زمستونیت. من کلا عاشق سرما بودم.ولی حالا مجبور بودم لباس گرم بپوشم. به هر حال باید تحمل می کردم. یه شال نخی مشکیم سرم کردم وقفل اتاقم باز کردم و رفتم بیرون. خونه سوت وکور بود. احتمالا الان باید خواب باشه من که اصلا نفهمیدم کی اومد و کجا رفت برامم مهم نبود.من خودم از خواب ظهر بدم میومد به جز مواقعی که خیلی خسته باشم اون فرق می کنه! با خودم گفتم به هر حال بد نیست یه حالیم به شکم مبارک بدیم! رفتم سمت یخچال ودرشو باز کردم. یه پاکت دیدم که روش نوشته بود فست فود لیمو. توشم یه برگرو سیب زمینی بود. دوست داشتم بخورم ولی گفتم شاید مال خودشه . منم اگه برم ببینم غذامو یکی دیگه خورده حالم گرفته میشه! دوست نداشتم اینجوری حالشو بگیرم. شاید اگه می شناختمش یعنی مثلا برادرم بود بر می داشتم ولی وقتی هیچ اشنایتی باهم نداریم وفقط حکم همخونه رو داریم یکم زشته . با خودم گفتم فوقش شب خودم یه غذای خوش مزه سفارش می دم. در ضمن الانم اونقدر گشنم نبود که بخوام سفارش بدم پس خودمو به خوردن یه لقمه نون وپنیر قانع کردم چون هم آسون بود وهم سریع آماده می شد چون دوست داشتم سریع آماده شه تا برم بخوابم.داشتم از بی خوابی می مردم.غذام که تموم شد ظرفارو گذاشتم تو ظرفشویی ورفتم تو اتاقم ودرو قفل کردم وبا همون لباس تنم تصمیم به خوابیدن گرفتم. ساعت طرفای چهار بود ،دشکم سفت بود وحسشم نبود برم دنبال لحاف و دشک ترجیح دادم رو زمین بخوابم. بالشت وپتو رو انداختم رو زمین و چشمامو بستم ولی مگه می شد خوابید؟ با اینکه برای اولین بار تو عمرم بیشتر از ده ساعت خوابیده بودم اونم به خاطر دیشب بود ولی داشتم از بی خوابی می مردمم. می خواستم بخوابم ولی مگه بدن درد می ذاشت؟ساعت طرفای هفت صبح بود بدنم شده بود عین چوب کبریت!بسیار خوابم میومد وکل دیشب فقط وول خورده بودم ومثل ادم نخوابیدم و گردنم بد جور درد می کرد با خودم گفتم بابا به جهنم ورفتم رو دشک به هر حال هرچی بود دشک بود ! اونقدر گرمم بود که رفتم وپنجره رو تو اون سردی باز کردم و پتومم انداختم رو پام.چشمامو بستم . یه ربع طول کشید تا خوابم ببره ولی بالاخره خوابم برد به نیم ساعت نکشیده بیدار شدم. کمرم درد می کرد بدنم یخ کرده بود اصلا یه وضعی بود. شالمو انداختم رو سرم ورفتم از اتاق بیرون که همزمان شد با صدای بسته شدن در. وقتی مطمئن شدم رفته. یه سرک به اتاقش کشیدم. لحافش کنار بود تختش نا مرتب. لامصب بد جوری به حوسم انداخته بود تا دشک اونم چک کنم.کور مال کور مال رفتم سمت دشکش .ای نامرد دشکش از مال من خیلی نرم تر وراحت تر بود جوری که من الان کم داشتم. به درک! گوشیمو اوردم و رو دوازده کوک کردم. بعدم خودم تو جاش دراز کشیدم .انگار رو یه تیکه ابر که تو نور خورشید قرار گرفته خوابیدی! نرم وگرم. چیزی که واقعا بهش احتیاج داشتم. به دو ثانیه نرسیده خوابم برد.
با صدای زتگ تلفن خونه از خواب پریدم.خرامان خرامان خودمو بهش رسوندم.
-
بله؟ 
-
الو باراد جون؟
صدای شاد یه دختر تو گوشی پیچید
.-
باراد جون نیستن
ببخشید شما؟
با اینکه می دونستم بهش میگه ولی گفتم: من زنشم. چند ثانیه سکوت
الوو؟ 
-
چند وقته؟ 
صداش همراه با بغض بود. به دروغ گفتم :یه ساله
بچه داری ازش؟
-
دوتا
بعدششم صدای گریه بود وتلفن قطع شد. تلفن گذاشتم سر جاش. بدون برنامه ماموریتم برای تغییر باراد شروع شده بود. البته اگه بشه! یه نگاهی به ساعت کردم هفت بود! وای ! یکان قلبم تو سینم وایستاد.نکنه منو تو تختش دیده باشه اگه اینجوری باشه چی؟ ولی اگه خونه نیومده باشه چی؟خدا کنه اینجور باشه. اصلا دیده باشه مگه جرم کردم؟ یعنی چی! دلم ضعف رفت رفتم سر یخچال هنوزم اون همبرگر تو یخچال بود.ولی شاید خراب شده! یه وقت مسموم نشم. سیب زمینیشو در اوردم وشروع به خوردنش کردم. چه ترد وخوش مزه! یه کمم سس ریختم روش بدجوری چسبید. به خاطر این مسائل وتنبلی نمازام تو این دو سه روزه غذا شده بود. برای همین وضو گرفتم ورفتم از ساکم چادر وجانمازمو بیرون کشیدم وبا گفتن نیتم شروع به نماز کردم.باید کل نمازای امروزمو می خوندم .صبح،ظهر،عصر،مغرب وعشا. بین سجده نماز ظهرم بودم که صدای کوبیده شدن در اومد بعدم بلافاصله در اتاقم با شدت باز شد. می تونستم صدای نفساشو بشنوم. گروم!گروم. می دونستم با کار امروزم گور خودمو کندم.برای همینم سعی کردم نمازامو اهسته بخونم تا شاید عصبانیتش بخوابه.نمازام ده دقیقه طول کشید خودم دیگه اخراش حوصلم سر رفته بود. اخرم یه دو رکعت نماز شکر خوندم واز خدا خواستم عاقبت مارو امشب به خیر کنه!. با صبر وحوصله زیاد که هیچ وقت نداشتم چادر وجانمازمو جمع کردم وگذاشتم تو کمد دیواری. بعدم شالمو سرم کردم وبا گفتن نام خدا رفتم بیرون.داشت با تلفن حرف می زد. با دیدن من اومد سمتم. گوشیرو داد بهم.همین طوری نگاش کردم.
الو؟
صدای همون دختر بود که بهش دروغ گفته بودم
بله؟
-
ببینید خانم ، من همون دختریم که بهش گفتی زن بارادی واسمم روشنک، باراد همه ی ماجرای ازدواجتون وماموریت که پدرش به شما داده رو هم برام گفت. منم از شما فقط یه چیزی می خوام اونم این که حرفاشو تایید کنید وبگین که فقط به خاطر وظیفه ای که بر عهده ی شما گذاشتن این کارو کردید.
وای وای ! این پسره منو دیوونه می کنه. یه جوری تعریف کرده که انگار من پرستارشم وبه من پول دادن محافظش باشم! با اینکه از باراد می ترسیدم ولی به خاطر لج بازیم که شده گفتم:-
متاسفم براتون که حرفای ادمای کثیفی مثل باراد باور کردین ! اون اگه ادم بود نمیومد... 
یهو تلفن محکم از دستم کشید.
-
هووو! چته؟ 
-
الو،الو روشنک؟ 
منم تا این الو الو می کرد فلنگ بستم ودویدم تو اتاق تا اومدم در ببندم رسید به در فشار داد منم از اونور زور زدم ولی متاسفانه چون از من قوی تر بود اثری نکرد ودر باز شد. من مثل این قربانیای فیلمای ترسناک که هیولای قصه گیرشون انداخته عقب عقب رفتم تا اینکه پام گیر کرد به لبه ی فرش وبا پس کله رفتم عقب. کف اتاق سرامیک بود برای همین بدجوری دردم گرفته بود.جوری خوردم زمین که گیرم شکست و رفت تو سرم!
خوب گوشاتو باز کن اگه فقط یه بار دیگه فقط یه بار دیگه..
با پررویی گفتم:
هیچ غلطی نمی تونی بکنی
از گرمایی که به همراه خیسی تو پشت سرم حس کردم فهمیدم سرم شکسته.
-
می خوای ببینی چه غلطی می کنم؟ 
-
مثلا چی؟ دوباره سرمو بشکنی؟ 
-
مگه شکسته؟(صداش همراه با تعجب بود)
به سختی از جام پا شدم و دستمو به پس سرم کشیدم.
-
بله! شکسته. دستشو اورد نزدیکتر:
-
ببینم
با خشونت تمام دستشو پس زدم:
به من دست نزن عوضی!
بعدم سریع از چوب لباسی پشت در مانتومو برداشتم و روانه شدم به سوی در. در بین راه دستمو گرفت وکشید. جیغم هوا رفت: یواش!دستم در اومد
.-
کجا؟ 
-
جهنم! جایی که تورو دوباره نبینم!
ولی مگه ول می کرد دستو!
-
بی پول؟
-
مطمئن باش اون بیرون صدتا با غیرت تر از توپیدا می شه که کمکم کنه!
لازم نکرده
بعدم پرتم کرد سمت مبل.
هووو! چته وحشی!!
کلید رو از جا کلیدی برداشت ودر قفل کرد. دویدم سمت در. بازومو کشید وکه یه سکندری خوردم واگه نمی گرفتم می افتادم زمین.
-
ولم کن اشغال!
هرچی تقلا کردم فایده نداشت بالاخره به خاطر ضربه ای که بهم خورده بود وگیجی که داشتم خسته شدم وبدنم شل شد.با یه دستش بازوی سمت خودشوگرفت و اون یکیم انداخت دور اون بازوم.وقتی منو رو مبل نشوند خودش یه دقیقه رفت سمت اتاق کارش وبعدش با یه جعبه کمک های اولیه برگشت. دستشو برد سمت شالم. منم از روی لج بازی سرمو کشیدم کنار وگفتم:
چی کار می کنی؟ 
می خوام سرتو پانسمان کنم.
-
اِاِاِاِ! از کی تا حالا؟
خیلی جدی گفت: چهار سال.
بعد دوباره دستشو برد سمت سرم.
دوست ندارم یه نامحرم روسریمو از سرم باز کنه
یک لحظه با تعجب بهم نگاه کرد . وسایلو پرت کرد اونور.
-
به درک! اونقدر خون ریزی کن تابمیری!
اره می دونم زیاده روی کردم حالا چجوری برم درمونگاه؟سرمو تکیه دادم به دستام
سرتو بگیر بالا!
با عصبانیت گفت. سرمو گرفتم بالا وبا مظلومیت نگاهش کردم. دستشو برد سمت شالم. منم چشمامو بستم. وقتی شالمو از سرم برداشت دستشو برد سمت گیره سرم واونم از موهام جدا کرد. لحظه ای بعد خرمنی از موهام بود که دور سرم ولو شد.موهام یه جورایی عجیب وقریب بود. رنگش معلوم نبود . خرمایی بود ولی تو نور طلایی می شد وسشوار که می کشیدی قهوه ای. چشمامو باز کردم وبا چشمای اشک الود بهش نگاه کردم. اونم داشت به من نگاه می کرد.بلند شد وسرمو پانسمان کرد. جراحتش جزئی بود ولی من ضغیف شده بودم. دوروز بود که درست غذا نخورده بودم. دیشب شام وامروزم کلا هیچی نخورده بودم.
-
چیزی خوردی؟اخه تا یه ساعت پیش که خواب بودی
وای پس می دونست! نباید خودمو ول می کردم
اره یه ذزه سیب زمینی..
بدون توجه به ادامه حرفم رفت تو اشپزخونه. ایــــــــش! فقط بلد بزنه تو برجک ادم. سرمو که بالا یهو همون پاکت غذا رو انداخت رو پام. تمام رفتاراش زنندست. نه به اون محبتش نه به این پرت کردنش! جوری رفتار میکنه که انگار داره به سگش غذا میده! کیسه غذارو پرت کردم اونور وبلند شدم وتلفن برداشتم. معلوم نبود کدوم جهنم دره ای رفته! یا تو اتاقش یا هم داره یه جا دیگه زور میزنه! برای خودم یه پیتزا مخلوط با سیب زمینی سفارش دادم. خودمم رفتم تو اتاقم یه کلیپس جدید برداشتم وموهاموباهاشم جمع کردم.با اینکه نباید این کارو می کردم ولی نمی تونستم با موهای باز تکون بخورم ، راحت نبودم. حالا که دیگه دیده بود فرقی نداشت من شال سرم کنم یا نکنم.
-
سوگل؟ 
ای بابا این نمیفهمه ما اونقدر باهم صمیمی نیستیم که منواین جوری صدا می کنه؟ اومد در اتاقم باز کرد.
-
صدامو نمیشنوی؟
خودمو زدم به اون راه.
-
نه مگه صدام کردی؟ 
-
باید برات سمعک سفارش بدم.
با حرص گفتم: بهتره برای خودت یکم شعور وادب سفارش بدی که بفهمی ادم غذا رو جلوی کسی پرت نمیکنه. برو کنار.
خواستم برم که نذاشت وسر جاش وایستاد. خندید وبا لحن خاصی گفت:
بهت بر خورد مو قشنگ؟
وای یعنی داشت دیوونم میکرد.
با لج گفتم: من نمیدونم چجوری به تو مدرک دادن. لابد با مریضای زنه دیگتم همین برخورد داری که بابات ازم خواسته عوضت کنم نه؟ 
رنگ صورتش به سرعت تغییر کرد. قرمز شد وحشتناک. حقِت! بعدم با تنه از کنارش رد شدم.چند لحظه بعد صدای کوبیده شدن در کل خونه رو لرزوند. بدجوری عصبیش کرده بودم. صدای زنگ در منو از جام بلند کرد.چون حوصله ی پایین رفتن نداشتم به مرد گفتم بیاد بالا. وفتی یارو اومد بالا ، در که باز کردم نزدیک بود جفت پا بپر تو آخرشم اینجوری کرد.
-
مهمون من باش!
نه مرسی.
ایشاالله دوباره مزاحم میشم
و با لبخند کجی رفت. توروخدا میبینی! مردم چه پررو شدن! غذارو که گرفتم،یه لیوان نوشابم برای خودم ریختم ومشغول به خوردنش شدم. از هشت برش پیتزا چهارتاشو خوردم بقیشم گذاشتم تو یخچال. با اینکه هنوز گرسنم بود ولی ترجیح دادم بقیشو سیب زمینی بخورم. رو مبل نشستم وتلویزیون روشن کردم. یهو از اتاق اومد بیرون
پاشو برو تو اتاقت.
باز بی ادب شد.
-
نمی رم
اومد جلوم وایستاد. منم بلند شدم و وایستادم
میشه بپرسم چرا؟ 
-
من مهمون دارم.
-
خوب به من چه؟ ببرشون بیرون.
اِ؟ ببخشیدا مثل اینکه اینجا خونه ی من
دیدم این یه مورد حق داشت. اینجا خونه ی اون حتی اگه باهاش ازدواج کردم
.-
اصلا.. اصلا میخوام تلویزیون ببینم
دستشو لای موهاش کشید ویه پوفی کرد وگفت
مشکلت همینه؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم. دستمو گرفت ومنو کشوند تو اتاقش. یه کنترلم داد وگفت
بیا اینم تلویزیون!
وبه ال ای دی تو اتاقش اشاره کرد.یه نگاهی به ال ای دی کردم وبا لبخند با خودم گفتم تو کی اینجا بودی شیطون؟پس چرا صدایی ازت در نمیومد؟
-
دیگه مشکلی نیست؟ 
-
نچ
بعدم رفت بیرون ودرو بست .منم رو تخت لم دادم وبه ادامه ی برنامم توجه کردم. نیم ساعت بعد صدای زنگ خونه بلند شد. صدای تلویزیون کم کردم تا بفهمم مهموناش کین. نامردا همشونم صدای دختر بود. فقط سه تا صدای پسر شنیدم وپنج تا دختر. یکیشون اینجوری کرد:
باراد جوووووونم؟ 
-
جووون؟
یعنی داشت حرصم در میومد. لای در بیشتر باز گذاشتم تا درست تر بفهمم. یکی از پسرا گفت:
ببین چی دارم! اصل اصل مال شیراز. شراب درجه یک! به مهمونیای این جوری عادت داشتم ولی نه اینجوری.همشون مهمونیای خانوادگی بودن نه یه مشت آدم ... لا اله الا الله! تحمل همچین محفلی برام سخت شده بود با عصبانیت تمام رفتم تو اتاقم ویه مانتو وشال در اوردم وکیفمم برداشتم
یکی از دخترا: راستی باراد جونم شنیدم روشنک می گفت زن گرفتی! کو اون خانم خوشبخت؟
با قاطعیت گفتم:
دنبال من می گردین؟
همشون برگشتن سمتم. لبخند باراد محو شد. با عصبانیت رفتم سمت در وکفشامو پوشیدم. با لحن خاصی گفتم: ببخشید مجلستون بهم زدم! خواهش می کنم راحت باشین (اینجارو با حرص گفتم) چون من دارم میرم
دستگیر رو پیچوندم.
-
کجا؟
برگشتم سمتش: جایی که مزاحم هیچکس نباشم .
ودر بستم. غرورم نذاشت اشکام در بیاد. اره من یه بار تونسته بودم ولی اون فرق می کرد. اون فرق می کرد لعنتیا! اون خواهرم بود! هم جنس خودم بود ازمن کوچیکتر بود! اونو دوست داشتم ولی باراد.. گیج شده بودم. نمی دونستم باید کجا برم .همین جور تو کوچه های محل داشتم می گشتم. تنم از سرما یخ کرده بود.رو نیمکت پارک دم خونمون نشستم. ساعت ده شب بود. هوا سرد بود وپرنده پر نمی زد.سرمو گذاشتم لایه دستام. لامصب بدجوری درد میکرد. اخه یکی به من بگه من این پسر رو چجوری عوض کنم؟ اخه یکی به من بگه این چه کاری بود که من کردم؟ مطمئنا الان داره از عصبانیت می ترکه! گند زدم به کل مهمونیش. شایدم براشون اصلا مهم نبود والان دارن کارشونو ادامه میدن!اره حتما همین جوری. دستامو برای اینکه گرم کنم بهم مالیدم.اونقدر سرد بود که از چشمام اشک میومد. اَه! چرا یادم نبود کاپشنمو بردارم! لعنتی!!

خانوم فال می خوای؟
اولش خواستم بگم نه ولی با دیدن چهره ی قرمزش که از سرما یخ کرده بود نظرم عوض شد.
-
چند؟
-
هزار تومن
ببینم این موقع شب مگه نباید تو یه جای گرم باشی مثل خونه؟
دختر با همون لحن بانمک بچگی گفت
اوستام گفته تا همرو نفروشی از خونه خبری نیس
حیوونکی
چندتا برات مونده؟
-
نمی دونم. بلد نیستم بشمارم. (عزیزم!)
چند سالته؟
-
پنج سال
فالا رو ازش گرفتم. براش ده تا مونده بود. یه دهتومنی از کیفم در اوردم ودادم بهش.
-
بیا حالا همشو فروختی برو خونه
ولی اوستام گفته دوازده میام دنبالت. به ساعتم نگاه کردم ده ربع بود.
-
ببینم شماره ای از این اوستات نداری؟
دستشو کرد تو جیب کاپشنش ویه کاغذ در اورد
.-
اینه اوستام داده تا اگه گم شدم بدم بیاد دنبالم. شمار رو ازش گرفتم وبا گوشیم بهش زنگ زدم. مرده گفت الان میاد دنبالش.
-
تو هر شب میای اینجا؟
-
اوهوم. از صبح میام تا شب
چند وقته کار میکنی؟
-
یه ماه.
پدر ومادرت کجان؟
-
اوستام میگه رفتن بهشت
فامیل دیگه ای نداری؟
-
چرا یه عمو داشتم بعدا از اوستام شنیدم منو به خاطر مواد فروخته بهش. ولی هنوز نفهمیدم به خاطر چه موادی!
از حرفش خندم گرفت. طفلکی نمی دونست مواد مخدر چیه. فکر می کرد به خاطر چندتا چیز اونوفروخته. صدای بوقی توجهشو به خودش جلب کرد.
اوستام اومد. خداحافظ!
بعدم دوید سمت یه نیسان حمل بار که چند تا بچه ی دیگم توش بودن. اون دختر کوچولو هم رفت ومنو دوباره تنها گذاشت.تا الان فکر میکردم من بدبختم ولی با شنیدن حرفاش نظرم عوض شد و فهمیدم که چقدر خوش بختم! بلند گفتم:
خدایا شکرت! شکرت به خاطر همه نعمتایی که بهم دادی وهم به خاطر این ادم دیوونه ای که نصیب ما کردی!
بهتر خدارو شکر کنی که این ادم دیوونه برات کاپشنتو اوردی!
با تعجب برگشتم سمت راستم. کاپشنمو گرفته بود سمتم. با دست پسش زدم
-
نمی خوام
انداختش رو دوشم. منم اونقدر سردم بود که پسش نزدم. دستشو برد پشت سرم وکلیپسمو باز کرد.
-
اِاِاِ! چی کار میکنی؟
-
مگه تو پانسمان نکردی؟
راست میگفت. برام بد بود. نشست کنارم. با اون پالتوی مشکیش کشیده تر شده بود.با طعنه گفتم:
مگه مهمون نداری برو پیششون!
-
بهم خورد
چون می دونستم مقصر من بودم هیچی نگفتم. ولی مهمترین چیزی که باعث تعجبم شده بود این بود که چرا این عصبی نبود وتازه اومده بود دنبالم
این چیه؟ 
فالامو گرفت تو دستش. ازش قاپیدم وگذاشتم تو کیف
م:فال
اوهو! فال گیرم شدی
؟ - اگه بودم که فال خودمو می گرفتم تا گیر تو نیوفتم!
مگه من چمه خیلیم دلت بخواد
یعنی روتو برم بشر!
-
ببخشید شما کار دیگه ای جز مزاحمت برای ما نداری؟
-
بله دیگه ! حالا شدم مزاحم؟
-
بودی!
از جاش بلند شد: پاشو بریم
من نمیام
سرشو اورد نزدیکتر
.-
ببین دختر خانم سعی کردم باهات درست برخورد کنم ولی خودت نخواستی! من الان مستم وکنترلم دست خودم نیست. پس کاری نکن اونو از دست بدم. حالا پامیشی یا به زور بلندت کنم؟
-
این تهدیدا رو من هیچ اثری نداره.
و سر جام نشستم. سرشو کشید عقب ودستشو لای موهاش کشید. پشتشو کرد به من و رفت .سرمو کردم تو یقه ی کاپشنم. خیلی سردم بود. بیش از حد ولی مغرور تر از اون بودم که بخوام بهش التماس کنم برگرده ومنم ببره. وا چقدر پرروام من،زدم مهمونیشو خراب کردم حالا تاقچه بالام میذارم؟نه، مگه قرار نبود عوضش کنم؟ حالا که مهمونیشو بهم زدم باید خوشحال باشم دیگه نه؟ ولی اونقدر سردم بود که حس خوشحالی رو نداشته باشم.یک دفعه یه سوز سردی اومد که نگو! بلند شدم .پشتمو کردم به مسیر باد وچشمامو بستم. یک دفعه یه چیزی مثل پتو دورم حلقه شد . چشمامو باز کردم پالتوشو دورم انداخته بود.تا زانوم بود. بهش نگاه کردم. این یهو چش شده بود؟ دستامو از جیب کاپشنم در اوردم و به سمت پالتوش گرفتم وخواستم برش دارم.
نه، من خوبم
دستامو گذاشتم تو جیبام.خوب اصلا به من چه! خودش یخ میزنه. ولی وجدانم راحت نبود. سریع پالتشو از دوشم برداشتم ودادم بهش.
-
من نمیخوام. سردت میشه! خواست چیزی بگه که گفتم
تا خونه فقط ده دقیقست . تا اونجا تحمل می کنم
بدون حرفی پالتوشو گرفت وپوشید. جلوتر ازم راه افتاد منم به دنبالش. یه چیزی تو ذهنم بود که میگفت کاش همیشه مست باشه نه؟ نمیدونم چرا یهو قیری ویریم شد. با قاطعیت تو ذهنم گفتم : خفه شو!. وسطای راه بودیم ازم خیلی جلوتر بود اونقدر سردم بود که پاهام به زور حرکت می کردن.دندونام بهم می خوردن.من مثل لاکپشت حرکت می کردم واون معمولی میرفت ولی با این حال ازم زیادی فاصله داشت.سرمو کرده بودم تو کاپشنم تا سرمای کمتری به صورتم بخوره. اه! چه بیشخصیت . اگه می خواستم خودم برم که میرفتم . مگه نیومده دنبال من؟ پس چرا عین گاو سرشو انداخته و داره می ره. مردم مردای قدیم هـــــِی!صدای خنده چندتا مرد به گوشم رسید. ولی سرمو همونجا نگه داشتم. اگه به من گیر بدن تقصیر تو باراد خان.
خانم خوشگله سردت؟ می خوای بیای بغلم گرم شی؟ 
بعدم باهم خندیدن.
شاید اولش می خواستم ببینمشون ولی حالا فهمیدم که ارزش دیدن ندارن.
-
چه کلاسیم واسه ما میذاره لامصب!تنهایی اینجا چی کار میکنی می خورنتا
با این که خیلی سخت بود ولی تمام سعیمو کردم تا سرعتمو بیش تر کنم. همینجوری که داشتم می رفتم محکم خوردم به یه چیزی. سرمو بالا اوردم باراد بود. داشت عصبانی اونارو نگاه میکرد.سرمو چرخوندم به طرفشون.داشتن به من میخندیدن تازه یکیشونم بهم چشمک زد. نمی دونم چرا ولی یک لحظه به مغزم خطور کرد که الان باراد بهشون حمله میکنه! شاید چون مست بود ( شایدم چون گاو بود! ) وکنترلی از خودش نداشت. سریع دستشو گرفتم که سرشو با ابهت اورد پایین. دستمو کشیدم بیرون وحرکت کردم. اخه این چه کاری بود من کردم؟ الان یه وقت فکر بد می کنه! لعنت به من.با نهایت سرعتم حرکت میکردم. از پشت سرم صدای دعوا نمیومد .پس حتما داره میاد دنبالم. وقتی دم خونه رسیدم یکی از همسایه بیرون وایستاده بود. منم که کلید نداشتم برای همین منتظر باراد موندم.
مال همین ساختمون هستید؟
برگشتم به سمت صدا. یه پسر جوون بود. تو اون تاریکی چهرش قابل رویت نبود.
بله
فقط تونستم کت وشلوار جین تشخیص بدم. یه کم اومد نزدیکتر وکلید پشت سرمو زد. چراغ بیرون خونه روشن شد حالا بهتر می تونستم صورتشو ببینم. وای! خدایا این انسان بود یا فرشته؟ چهارشونه، هیکلی، موها قهوه ای، چشا سبز صورت ناز! زیر کت مشکیش یه تی شرت چسبون سفیدم پوشیده بود. ولی از حق نگذریم باراد یه درجه از اون بالاتر بود
ببخشید ولی تازه اومدین؟
-
اووم راستش، بله یه هفتس!
واقعا؟ پس خوشوقتم من سیامند هستم همسایه ی طبقه چهار. راستی شما کدوم طبقه این؟
-
من طبقه د
و- دو واحد پایین ما؟-
بله ( په نه په سه واحد. زیر زمین زندگی می کنیم).
(
یه خانمی از تو ماشین جلویی که شاسی بلند بود صداش کرد)
-
ببخشید به هر حال خوشحال شدم از دیدنتون فعلا خداحافظ.
-
خداحافظ.
بعدم رفت به سمت ماشین روبه رو ونشست پشت فرمون ورفت. چند لحظه بعد باراد اومد جلو در بی هیچ حرفی رفتم کنار تا در باز کنه. وقتی داخل خونه شدیم سریع دویدم سمت اتاقم وبا همون لبلسام رفتم زیر پتو. یه ده دقیقه ای طول کشید تا گرمم بشه وروی همون تخت سنگی خوابم برد. طرفای سحر بود که از جام به خاطر گرما بلند شدم به سختی رفتم واز کشوم یه تاپ وشلوارک کشیدم بیرون وبه خاطر بدن دردی که داشتم ترجیح دادم برم رو مبل بخوابم تا تخت. پس یه ملافم با خودم برداشتم ورو کاناپه دراز کشیدم. اخیششش! چقدر نرم! به سه دقیقه نکشید خوابم برد. -اهه!
به زور از جام بلند شدم. تلو تلو رفتم سمت در. در باز کردم.

 

 

- هااان؟ 
-
سو گل اون کلید ..
از بالا تا پایینمو رصد کرد. یهو اومد تو که منم مجبور شدم بیرم عقب. در بست وبا صدای عصبی گفت
تو همیشه اینجوری میای دم در؟
به قیافه ی خودم جلو ایینه دم در نگاه کردم. وایـــــــــی! حالا چی کار کنم؟ ای خاک بر سرت که اینقدر حواس پرتی! قرار نبود این اتفاق بیوفته، قرار نبود باراد هیچ وقت منو اینجوری ببینه. هیچ وقت! ولی صبر کن نباید کم میاوردم. با خونسردی گفتم:
بر فرض که اینطوری بیام به کسی چه؟
دستشو کشید لای موهاش وبا لحن تحدید امیزی گفت
ببین خانوم خانوما برام مهم نیست زنمی یا که نیستی ،برام مهم نیست این ازدواج دائمی یا موقتی ولی بزار یه چیزی رو برات روشن کنم، وقتی کسی وارد خانواده ی من میشه چه دائمی یا موقتی باید اخلاق منو تحمل کنه ممکنه از این حرفی که میزنم خوشت نیاد ولی خوب گوشاتو وا کن تو وقتی با من ازدواج کردی حتی اگرم موقتی باشه قبول کردی زنم من باشی پس دیگه اینجوری نیا دم در ( با ارامش گفت) خوب؟ 
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم. نمی دونم چرا قلبم داشت میومد تو دهنم و از غیرتی شدنش خوشم اومد. به هر کیه که از غیرتی شدن شوهرش خوشش نیاد؟ یه صدایی تو مغزم گفت
دلتو زیاد خوش نکن. اون که تورو دوست نداره نکنه تو دوسش داری؟
سرمو محکم تکون دادم. با صدای زنگ تلفن دویدم سمتش.
-
بله؟ 
-
سلام دختری!
صدای بسته شدن در حاکی از رفتنش بود. نفسم محکم بیرون دادم.
-
سلام مامان.
-
چطوری؟ 
-
خوبم مرسی
همه چی میزونه؟ 
-
اره خدا رو شکر.( مثل سگ دروغ می گفتم)
-
زنگ زدم بگم با تقاضای وامم موافقت شده.
راست میگی؟ 
قلبم اومد تو دهنم.
-
اره.ولی..
چی؟
-
قبل از من دو نفر تو نوبتن. کار اونا که جور بشه حاج اقا گفته با وام منم موافقت میشه!( حاج اقا کریمی خیر محلمون)
-
پس باید صبر کنم؟
-
اره گلم. من باید برم صدام کردن
بعدم تلفن قطع کرد. با ناراحتی از جام بلند شدم ورفتم سمت در. از ترس اینکه نکنه دوباره باراد باشه بلند پرسیدم: کیه؟ 
صدای مردونه ای گفت: سلام ببخشید! سیامندم. اگه میشه در باز کنید.
-
یه لحظه.
سریع دویدم تو اتاقم وچادرم از جا نمازم در اوردم. بعدم سرم کردم وبدو رفتم دم در.در باز کردم. ای نامرد لامصب همون رنگ لباس خونه ی مردونه ی مورد علاقمو پوشیده بود. تی شرت زرد وشلوار سبز. موهاشم داده بود بالا.- سلام ببخشید مزاحمتون شدم اینو مادرم درست کرده بفرمایید! و یه کاسه اش رشته داد دستم.
-
دستتون درد نکنه چرا زحمت کشیدین. کاسه رو ازش گرفتم
خواهش می کنم چه زحمتی! فقط ببخشید برادرتون هست؟ 
برادرم؟؟ برادرم کی بود؟نکنه منظورش ..؟
-
نه پیش پای شما رفتن
خوب پس بهش میرسم! فعلا
بعدم رفت منم در بستم. بعدا بهش میرسم؟؟ چمیدونم والا! گیر یه مشت خل چل افتادیم . آشو گذاشتم تو یه ظرف مخصوص و ظرف اصلیشو خالی کردم تا بعدا بدم بهشون. با خودم گفتم حالا که قرار تنها باشم پس چطوره یه نهار مشتی برای خودم درست کنم . قرمه سبزی! مواد قرمه سبزیمو بار گذاشتم تا اماده بشه یه چند ساعتی طول میکشه پس رفتم توی حال یکم تلویزیون این ور واونور کردم. تلویزیون داشت یه شو قشنگ نشون می داد. منم برای خودم بلند شدم وصداشو زیاد کردم حالا نرقص کی برقص! یه لحظه چرخیدم وقلبم در جا وایستاد. یا قمر بنی هاشم. – چیه اتفاقی افتاده؟
قلبم داشت از دهنم می زد بیرون. خدایا من با عزرائیل ازدواج کردم یا ادم؟ مگه این نرفته بود.
-
اونجوری نگام نکن.
اومد یکم جلوتر.
-
ببین می تونی کمکم کنی؟ 
دیروز تو دانشگاه یکی از بچه ها ادامس گذاشته بود رو صندلیم ،حالام نمیره!
با عصبانیت گفتم :باید بزاریش تو اب سرد
گذاشتم ولی اثر نکرد
چه راحت میتونه خودشو به بیخیالی بزنه، شایدم ندیده بود ولی خودم دیدم وایستاده نگام می کنه. فکر کنم براش مهم نبود. مطمئنا همین بود. حالا این به درک ! اون پسره رو بگو که بی خودی بهش گفتم. به من چه! مگه تقصیر من بود؟ من اون چیزی که فکر کردم گفتم. منم خودمو زدم به بیخیالی
بده من برات درستش می کنم
دست ابجی گلم درد نکنه!
بعدم با پوزخندی رفت. اه! لعنت به تو سیامند! می مردی جلو دهنتو می گرفتی چه جوری بهش گفته؟؟ معلوما توسط وسیله ی مزخرفی به نام موبایل . ا ه لعنتی. بدو رفتم لباسمو عوض کردم. یه تی شرت و شلوار پوشیدم ویه بافتنیم روش پوشیدم ورفتم تو اشپزخونه. یه تیکه یخ برداشتم وبا حرص مالیدم رو شلوارش. هزار بار به جون کسی که باهاش این کارو کرده دعا کردم. پس اقا استاد دانشگاه بود. لابد دوست دختراشم همون دانشجوهاش بودن دیگه! وقتی کارم با شلوارش تموم شد وتمیزش کردم رفتم سمت اتاقش. در زدم.
-
بیا تو
بی ادب بفرما تو!. در باز کردم ورفتم داخل اولین چیزی که چشمامو گرفت پیانو گوشه اتاق بود. اخـــــــــــخ! چقدر دلم براش تنگ شده. پیانو ، ویالون ، گیتارهمه ی اینا رو بلد بودم وخیلی وقت بود که نزده بودمشون. تو اتاق پیانو وگیتارم بود .مادرم وقفشون کرده بود به مراکز خیریه تا بچه های اون جا یاد بگیرم. هفته ای دو روز باهاشون کلاس داشتم. چه دورانی بود ! منو و خواهرم چه کیفی می کردیم.اگه اون تصادف لعنتی نبود شاید الان هیچ کدوم از این اتفاق نمیوفتاد! نا خوداگاه یه قطره اشک از چشمم سرازیر شد. پشتش به من بود وداشت کمدشو می گشت. سریع پاکش کردم وگفتم
شلوارتو اینجا میذارم
و گذاشتمش رو تخت. وبرگشتم سمت در
طوری شده؟ 
-
نه. اسمشو باید بزارم چهار چشم . والـــــا. بعدم رفتم بیرون. بالاخره قرمه سبزی اماده شد وبوش کل خونه رو برداشت منم نامردی نکردم یه بشقاب برای خودم کشیدم وبقیشو گذاشتم تو یخچال. نشستم پشت میز و چند لحظه بعد سر کلش پیدا شد. یه نگاهی به بشقاب من کرد و چشماش برق زد. عععععمراااا! حتی یه لقمه! مردی خودت برو غذا از یخچال در بیار برای خودت بکش!. شروع کردم با لذت به خوردن. وقتی غذامو کامل دهنی کردم با لذت بلند شدم رفتم از یخچال نوشابه رو کشیدم بیرون. وقتی برگشت سمت غذام دیدم ای دل غافل! جا تر و بچه داره می لونبونه!
-
ببخشید اون غذای من بود.
با ارامش گفت: دیگه نیست!
اِاِاِاِ! من درستش کردم ومن اول برای خودم کشیدم. بعدشم دهنی خوردن مریضتون میکنه پس لطفا غذامو بهم بده
مگه نمی گی دهنی خوردن مریض می کنه؟ خوب این الان دهنی منه!
-
خیلیی پررویی!
نظر لطفته
با حرص از اشپزخونه رفتم بیرون.تازه یادم افتاد اش رشتم داریم. سریع برگشتم تو اشپزخونه.
-
چی شد می خوری؟ قاشوقشو گرفت سمتم.
-
خفه شو بابا
بلندخندید. با لذت کاسه ی اش در اوردم گذاشتم رومیز.در یخچالو بستم و وقتی خواستم برش دارم، حس کردم چشمش همش به دنبال اینه برای همین یه لبخند زدم وگذاشتمش تو ماکروویو. خودمم اونجا موندم.وقتی گرم شد اونم غذاشو تموم کرد ولی از جاش بلند نشد. منم برای اینکه حالیش کنم کاسه رو برداشتم ورفتم رو مبل نشستم شروع کردم به خوردن. اونم چند لحظه بعد اومد ورو مبل نشست. به سه دقیقه نکشید که با حرص گفت
نترکی یه وقت.
بلند خندیدم وگفتم
شما نگران نباش
معلوم بود حرصش در اومده. ولی دلم براش سوخت. خیلی بده که ادم به یه چیزی نگاه کنه ونتونه بخورتش. بلند شدم ورفتم تو اشپزخونه ویه ظرف پیدا کردم ونصف اشو ریختم توش.بردم تو حال وگرفتم سمتش. عین این بچه شیطونا گفت
ایول! عاشقتم! با تعجب بهش نگاه کردم. دوتا بوسم برام فرستاد. چپ چپ نگاهش کردم و رومو کردم اونور. الحق که مرد وشکمش! ( ولی خدایی خوشم اومد   )خودمم کاسه اشمو برداشتم وشروع به خوردنش کردم. بعد از اینکه اشمونو خوردیم یه چندتا خمیازه کشید وبعدش رفت تو اتاقش. - خواهش می کنم
برگشت سمتم. لبخندی زد و گفت : مرسی ابجی کوچولو
خوبه ما یه غلطی کردیما منم نامردی نکردم و گفتم : از سیا جون تشکر کن. عین این فیلم ترسناکا برگشت سمتم 
کیم؟ ( ترکی گفت به فارسی یعنی کی ، مثلا مزه پروند )
منم از فرصت سو استفاده کردم و رو مبل لم دادمو تلویزیون نگاه کردم.
-
همون پسر خوشتیپه همسایه طبقه چهارم.
-
سیامند؟
-
اوهوم.
-
چه ربطی به اون داره؟
-
اخه مامان اون درست کرده بود برام.
اومد تو حال و رو مبل نشست.
-
چه غلطا! یه عمر همسایمون تا حالا از این کارا نکرده با اینکه بهترین دوستمه.
-
حالا دیگه
نیم خیز شد سمتم
-
ببینم نکنه خبریه؟ 
از جام بلند شدم و رفتم به سمت اتاق.
-
اگرم باشه به کسی مربوط نیست
و رفتم سمت اتاقمو در بستم. احساس خوبی داشتم ! این قده کیف می ده وقتی کرم می ریزی! رو تختم دراز کشیدم. اومد در باز کرد .
-
خیلی بی ادبی که هنوز حرفم تموم نشده سرتو میندازی پایین و می ری
اوووف! عین فنر از جام بلند شدم و رفتم سمتش. تقریبا داد زدم :
بی ادب تویی که بدون در زدن وارد اتاق یه خانوم میشی! خجالت نمیکشی؟ هان؟ 
با چشماش گشاد نگام کرد
-
خیله خوب چرا عصبانی میشی ببخشید.
یه کم تند رفتم . یه کوچولو صدامو آروم کردم
-
خیله خوب کارتو بگو
طلبکارانه ازش پرسیدم
-
هیچی خواستم بگم من میرم بیرون
-
به سلامت
بعدم در بستم . اگه یه ذره بیشتر طول می کشید آبروم می رفت. تا درو بستم از خنده منفجر شدم! دلم براش سوخت. های خدا ! این لحظات خوش ازم نگیر. رفتم آروم رو تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم . کم کم خوابم برد

با صدای بسته شدن در از خواب بیدار شدم. با تعجب پتویی رو که روم بود کنار انداختم من عادت به پتو انداختم نداشتم ولی این از کجا اومده بود خدا داند. شایدم انداختم و خودم خبر ندارم به هر حال یه کش وقوسی به بدنم دادم. ساعت شیش بود وشواهد نشون می داد رفته بیرون.( خونه ساکت ساکت بود و هیچ چراغیم رو شن نبود) از جام بلند شدم ورفتم تو دستشویی ویه ابی به صورتم زدم وحال اومدم. از صبح تصمیم گرفته بودم که یکم برم بیرون ویه نگاهی به این دور وبر بندازم پس لباسمو پوشیدم ودر قفل کردم ورفتم بیرون.محله ی قشنگی بود به خصوص سر کوچه به نظرم جالب بود. چون تابلوی چند تا فروشگاه می شد دید.وقتی سر کوچه رسیدیم خیلی ناراحت شدم چون دقیقا مثل محل خودمون بود. پاتوق! و از همه مهم تر ماشین باراد و دوستاشم اونجا بود. اولش خواستم از جلوش رد شم ولی گفتم چه فایده! محل سگم با اون هور وپری های تیتیش مامانی نمیذارتم پس بی سر وصدا رامو کج کردم و به سمت اونور میدون حرکت کردم. دو قدم نرفته بودم که یکی از اراذل به همراه دار ودستش سوار بنز جلو پام وایستادن.
-
برسونتمت خانمی
محلشون نذاشتم وبه راهم ادامه دادم
عجب نازیم می کنه پدر سوخته
چشمات چه جیگر!بپر بالا بریم صفا سیتی
زیر لب گفتم: گمشو!
-
جووون
بعدم با هم خندیدن. دنیا برعکس شده نه به اون موقع که مچرد بودیم و محل سگمون نمی ذاشتن و نه به حالا که از در و دیوار می بارن! یه دفعه یکی دستمو از پشت کشید.
-
آیــــی
برگشتم سمتش. از چشاش خون میبارید.
-
اوه اوه! بچه ها مثل اینکه صاحابش اومد در رین
بعدم ماشین با ویراژی رفت. اروم زیر لب گفتم:
باراد دردم اومد.
-
تو مثل اینکه تا جلب توجه نکنی ادم نمیشی نه؟ 
منظورش چی بود؟ تقصیر من چی بود؟ محکم دستمو گرفت وکشید سمت ماشینش. فقط قیافه متعجب دوستاشو کم داشتیم. تازه سیامندم اونجا بود. یه دفعه به خودم اومدم ودستمو محکم کشیدم بیرون. با پرخاش گری گفتم
چته؟ اصلا تو کی هستی که باهام اینجوری برخورد میکنی؟
همه نگاها سمت من بود.
-
ننمی؟ بابامی؟ کیمی؟ ببین اقای محترم تا اینجاشم که بهت اجازه دادم باهام اینجوری برخورد کنی اشتباه کردم اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه..
مثلا چه غلطی می کنی؟ 
عصبانی بهم زل زد.
-
باراد.
صدای نگران سیامند بود
-
تو دخالت نکن سیا
ببینم اصلا میدونی فرق تو واون پسره چیه؟ می دونی؟ (ساکت موند) پس بزار بهت بگم. فرقی ندارین!( با این حرفم رنگش قرمز شد ولی کوتاه نیومدم). فقط اون یکم شعور داشت که تو نداری اون دختر باز توام دختر بازی ، اون ..
تا اومدم حرفمو ادامه بدم، محکم خوردم زمین سمت راست صورتم بدجوری سوخت. نامرد بدجوری خوابونده بود تو گوشم.
باراد
سیامند اومد سمتم. بهم کمک کرد بلند شم. دستمو گذاشتم رو صورتم جوری که بشنوه گفتم:
دستتونو رو ضعیف تر از خودتون بلند میکنین!
(
می دونم یکم هندی شد اما خوب راست گفتم) با این حرفم بغضم ترکید وبعدش نفهمیدیم چطوری با تمام سرعتم دویدم .
-
سوگل خانوم
برام مهم نبود کی ، چه جوری نگام میکنه فقط می خواستم زودتر برم خونه برم یه گوشه وزار بزنم. با تمام بدبختی که بود خودمو به در خونه رسوندم که همزمان شد با سر رسیدن ماشین اون . سریع از در راننده پیاده شد ودوید سمتم منم سرعتمو بیشتر کردم ودویدم. پله هارو دوتا یکی بالا میرفتم وگاهی می خوردم زمین. صداش تو کل راهرو می پیچید: سوگل! توجه نمی کردم. نفهمیدم چه جوری رسیدم دم در. سریع کلیدامو در اوردم ولی مگه می رفت.وقتی اونو نزدیک دیدم. با تمام زورم به کلید فشار اوردم که بالاخره رفت تو سوراخ. سریع در باز کردم وکفشامو یه جوری در اوردم ودویدم سمت اتاقم. اگه یه ثانیه دیرتر می رفتم منو میگرفت. بازور تمام در بستم وسریع قفلش کردم. به در تکیه دادم اروم گریه کردم.- خوب گوشاتو باز کن اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه اونجوری منو جلوی دوستام ضایع کنی من میدونم وتو! واقعا عجب ادمایی پیدا میشن. عوضی!- حالام بیا بیرون تا در نشکوندم.از جام تکون نخوردم نفسم بالا نمیومد . با ترس به در نگاه کردم. می ترسیدم! ترس از دیدن دوبارش. تا حالا هیچکی روم دست بلند نکرده بود.صدای چرخیدن کلید تو در ترسمو بیشتر کرد. سریع رفتم گوشه ی اتاق و پشتمو کردم بهش. در باز شد و اومد تو. نفسمو تو سینه حبس کردم.
-
برگرد سمتم
اروم گفت. حرکتی نکردم.
-
برگرد
تقریبا داد زد.با لرز برگشتم سمتش. سرمو پایین گرفتم.دستشو گذاشت زیر چونم و صورتمو گرفت بالا. به سمت راست صورتم خیره شد ودستشو اروم کشید رو گونم. می ترسیدم یه حرکتی بکنم وبیشتر عصبانی شه پس هیچ کاری نکردم وفقط بهش نگاه کردم
خیلی درد داشت؟
صداش همراه با عجز بود. نا خود اگاه یه قطره اشک از صورتم سرازیر شد. اشک گونمو پاک کرد وگفت
گریه نکن!
خیلی پررویی! زدی صورتمو داغون کردی بعدم میگی( با دهن کجی بخونین) گریه نکن که چی مثلا مدل جدید ببخشید ؟؟ آخه بگو مرض داری؟ جوابشو ندادم
-
درد داشت؟
په نه په اشک شوق!بعدم رفت بیرون ودر محکم پشت سرش بست. منم اروم ولو شدم روی تخت و گریه کردم. احساس عجز می کردم نمی دونستم باید چی کار کنم. کجا برم که کسی باهام کاری نداشته باشه. یه نیم ساعتی گذشت که بالاخره اروم شدم. دوباره اومد تو اتاقم. دوباره که ،عصبانی بود. اَاَاَی بابا. مثل این که من باید عصبانی باشم نه آقا ! الان باید تریپ پشیمونی بگیرین نه عصبانیت! تلفن گرفت به سمتم.
-
بله؟ 
-
چطوری نعشه؟ 
جیغم رفت هوا.
-
تیرداد!!
اووو! یواش کر شدم!
-
کی از ماموریت برگشتی؟ 
-
دیشب
چرا به من نگفتی؟ ( قیافه باراد دیدنی بود!) 
پدر سوخته من باید طلبکار باشم که یواشکی می ری ازدواج می کنی به ما نمیگی
خودمو لوس کردم.
-
تیا جون
جوون؟ 
-
خوب یهو شد دیگه .
-
آره می دونم از دست شما جوونا!
-
اووو! همچین می گه انگار خودش چند سالشه! حالا خونه ای ؟ 
-
اره بیا منتظرتم.
-
دو سوته میام
همزمان با قطع کردن تلفن، رفت بیرون. خیلی خوبه انگار با شنیدن صداش همه ی ناراحتیام از بین رفتن. سریع لباسامو پوشیدم و یه کم ارایش کردم به خصوص جای چک اقارو. خدا لعنتت کن بشر!ورفتم از اتاق بیرون. رو مبل نشسته بود وداشت تلویزیون نگاه می کرد. رفتم تو اشپزخونه وزنگ زدم اژانس. با خوشحالی رفتم سمت در
کجا؟
تو دلم گفتم:
تورو سننه؟ 
محلش نذاشتم. دوباره پرسید
کجا.
هیچی نگفتم سریع از در رفتم بیرون. هنوز اژانس نیومده بود پس یکم وایستادم. چند دقیقه بعد تیپ زده اومد بیرون. بازم محلش نذاشتم گفتم دوباره میره بیرون ولی همون جا وایستاد. شده بود مثل سایه! چپ میرفتم دنبالم میومد،راست میرفتم دنبالم میومد. به محض رسیدن ماشین سریع پریدم که اونم اومد تو. راننده به باراد گفت
اقا کجا برم؟ 
باراد به سمت من اشاره کرد.
-
بهتون می گم ولی من برای خودم اژانس گفتم نمی دونم ایشون چرا اومدن تو؟
-
سوگل خودتو لوس نکن ادرسو بگو.
-
اِاِاِ؟ اینجوری
از ماشین پریدم بیرون وبه راننده گفتم ایشون ببرید هر جهنمی که می خوان! اونم اومد بیرون
میشینی یا به زور واصل شم؟
با دهن کجی ادا شو دراوردم. طلبکارانه نشستم وادرس خونه رو دادم. ماشین حرکت کرد.چهل وپنج دقیقه بعد رسیدیم دم خونه

فصل چهارم
با صدای جیغی که زدم دوید اومد سمتم . تمام بدنم خیس عرق بود. وحشتناک ترین کابوس زندیگیم دیده بودم
سوگل خوبی؟ 
دستاشو انداخت دور بازوهام و تکونم داد. با سردرگمی نگاش کردم.
-
من .... م... سوگند .. تصادف .. بابا.. 
زبونم بند اومده بود . مغزم کار نمی کردم. نمی دونستم چی باید بگم. اصلا باید چیزی بگم ؟ 
-
منو نگاه کن.
تو چشمام زل زد.
ببین هرچی بوده تموم شده خوب؟ 
تو صداش آرامش خاصی موج می زد
خوب؟ 
سرمو به نشانه ی مثبت تکون دادم
میشه یه چیزی بپرسم؟ 
مظلومانه نگاهش کردم. سرشو به علامت مثبت تکون داد
سوگند مرده؟ 
خدا خدا می کردم بگه نه و همه ی اینا خواب . اون بگه داری خواب میبینی و منم بگم پس نیشگونم بگیر تا بلند شم. بلند شم و مثل همیشه برم بغلش. اونم موهامو ناز کنه برام حافظ بخونه. به باراد زل زدم. یه قطره اشک از چشمم جاری شد.یه لبخند کوتاهی زد و گفت
بخواب فردا یه روز تازست.
بعدم رفت بیرون. پس درست بود همه ی اینا واقعی بود نه! نه !نمی خوام. نمی خواستم ولی نتونستم جلو گریمو بگیرم . – می خوای پیش من ..... 
یه مکث کوتاهی کرد و گفت :
می خوای بگم داداشت بیاد؟ 
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم و دراز کشیدم . یه لحظه صبر کن!
باراد؟ 
-
جونم؟ 
هَـــــی وایِ من ! این چرا اینجوری شد! دختر خودتو جمع کن
امروز چندم؟
-
دوم
بهمن؟ 
-
اره.
عین فنر از جام پریدم . دویدم سمت حال
چی شد؟ 
سریع تلفن برداشتم و زنگ زدم. بوق دوم مامانم جواب داد
بله؟ 
-
سلام مامان
سلام عزیزم خبریه؟ 
-
میشه بیام اونجا؟ 
-
اتفاقی افتاده؟ 
-
سوال نپرس میشه یا نه؟ 
-
اره بیا.
بدون معطّلی تلفن قطع کردم حرکت کردم سمت اتاقم اونم با تعجب نگام می کرد. یه دست مانتو و شال کشیدم بیرون و پوشیدم . از اتاق رفتم بیرون داشتم می رفتم سمت در که جلومو گرفت
میشه بگی داری کجا می ری؟ 
تو رو کجای دلم بذارم؟ 
-
مگه نشنیدی؟ خو – نه – ی – خو – دم.
ببین ، برای بار صدم می گم ، وقتی پاتو گذاشتی این جا این جا خونه ی تو. پس اگه یه بار دیگه یه بار دیگه ... 
به همه ی دخترایی که میان این جا اینو می گی؟ 
عین لبو قرمز شد
به تو ربطی نداره
اِاِاِ؟ پس اینکه من کجا و چرا می رم به تو ربطی نداره. حالام دستمو ول کن
اتفاقا خیلیم مربوط میشه تا نگی کجا می ری ولت نمی کنم
نمی دونم چرا حس لجبازیم گل کرد و گفتم
نــ - میــ - گم
-
پس منم نــ - میــ ذارم – بری
-
ای بابا ! بابا دارم خونه ی مامانم برای فردا باهاش هماهنگ کنم.
فردا؟
-
بله! تولد خواهرم . می خوام هماهنگ کنیم باهام بریم بهشت زهرا. حالا میشه بذاری برم یا اونجام می خوای دنبالم بیای؟ 
بدون منتظر موندن برای جوابش کیفم از رو مبل برداشتم و کفشامو پوشیدم و رفتم بیرون. خداروشکر نگفت دنبالم میاد وگرنه کلمو می کوبیدم به دیوار. خدا می دونه الان به کیا زنگ می زنه که بیان خونش. اوووف! خدا. امیدوارم هرچه زودتر این وام لعنتی جور شه و من از دست این یارو راحت شم.

- تیا در باز کن منم
بعد از اینکه کرایه دربستی رو حساب کردم ، رفتم سمت خونه. سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه دوم. تیا با همون شلوار خونه ی شمعی مشکیش و تی شرت پومای قهوه ایش در باز کرد.
ســــلام
سلام خواهر گلم
هم دیگه رو بغل کردیم
سلام دخترم.
مامانم پشتش وایستاده بود .
سلام مامان.
هم دیگه رو بوسیدیم .
اِ پس این پسر ما کوش؟ 
به قول باراد : کیم؟ 
-
مگه ما چندتا باراد داریم؟ 
-
آهان! پسرتون کار داشتن تشریف نیاوردن
لباسامو در آوردم ورو مبل پرت کردم
تنها اومدی؟ 
-
په نه با دوستام اومدم منتها تو لباسم قایم شدن که بترسوننت
چشماشو ریز کرد :
واه واه! مامان این چه وعض تربیت ؟ ببین چه جوری جوابمو می ده
رو مبل لم دادم و کنترل تلویزیون برداشتم و همین طور که روشنش می کردم گفتم :
اولا که برو یه کم یاد بگیر درست حرف بزنی که به جای وضع نگی وعض ! دوما خیلیم دلت بخواد خواهر به این گلی ! هرچی هست که شعورش از تو بیشتر
هاها! کی شعورش بیشتر تو؟ تو اگه شعور داشتی نمی رفتی که شیلنگ ماشین لباسشویی برداری بگیری رو سرت! اومد رو مبل نشست. بالشت برداشتم و پرت کردم تو صورتش
اِاِاِ! مامان ببینش ! من فقط پنج سالم بود تو اگه راست می گی شب تولد هفت سالگیت می گرفتی مثل آدم می خوابیدی که فرداش جلو دوستات با صورت نری تو کیک
نیم خیز شد سمتم . منم با جیغ مامانمو صدا کردم. اون طفلکیم از آشپزخونه اومد بیرون گفت
بسه دیگه هنوز نیومده شروع کردین
مامان تقصیر من چیه تقصیر این پسر لوست
تقصیر هرکی هست! تمومش کنین
اومد کنارم نشست
خوب بگو ببینم چی شده؟ 
-
هیچی اومدم بگم فردا کی بیام بریم سر خاک؟
تیرداد با تعجب پرسید : فردا چندم مگه؟
-
دوم بهمن یک هزار سیصد نود یک! تولد سوگند .
وای خاک بر سرم
مامانم یهو از جاش پرید.
چی شد مامان؟ 
دوید به سمت آشپزخونه.
مامان؟ 
تیرداد با نگرانی پرسید.
-
هیچی دو ساعت دیگه این دختر میاد می خواد شروع کنه به غر زدن . زنگ بزنم به بابات بگم کادوش یادش نره
تیرداد گیج به من نگاه کردم منم با بغض بهش نگاه کردم. مامان بیچارم ! کاش حق با مامانم بود. کاش سوگند دوباره میومد و غر میزد و کادوشو می خواست. تیرداد از جاش بلند شد و رفت آشپزخونه. منم به دنبالش راه افتادم. مامانم داشت با تلفن ور میرفت
اَه ! چرا جواب نمیده؟
تیرداد آروم رفت سمت مامانم و گوشیرو ازش گرفت
مامان ؟ 
-
تیرداد گوشیرو بده به من الان این دختره میاد!
مامان کسی قرار نیست بیاد.
یعنی چی کسی قرار نیـ... .
به تیرداد نگاه کرد . زیر لب گفت :
کسی قرار نیست بیاد
به زمین نگاه کرد و بعدش به من نگاه کرد. سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم. خیلی جلو خودمو گرفتم که گریه نکنم. لبه ی اوپن گرفت و به سمت در حرکت کرد.
مامان می خوای ..
من حالم خوبه فقط تنهام بذارین.
نرم نرم رفت سمت اتاقش. نمی تونستم تحمل کنم. برای همینم به تیرداد گفتم
داداش ؟ 
-
جون داداش.
میشه من .. 
اومد سمتم وبغلم کرد.
آره عزیزم تو بهتره بری.
از بغلش بیرون اومدم و اشکامو پاک کردم . مانتومو برداشتم و پوشیدم.

پس اگه چیزی شد بهم بگو. تا فردا بهم خبر بده که میاین یا نه
باشه قربونت برم فعلا
خداحافظ.خوب شد که اومدم بیرون وگرنه یکی باید منو از اون وسط جمع می کرد . آروم قطره اشکی که از گوشه ی چشمم پایین اومده بود پاک کردم و از خونه بیرون اومدم. دستامو گذاشتم تو جیبم و به سمت سر کوچه حرکت کردم. یعنی اگه ، اگه با اون پسره آشنا نمیشد الان زنده بود؟ چقد بهش گفتم خواهر گلم این پسره به درد ما نمی خوره ولی مگه گوش می کرد؟( همین طور که داشتم فکر می کردم برف شروع به بارش کرد) هـــــــــی خدا! می گن هر کاری که می کنی توش یه حکمتی هست. شایدم حکمت داستان ما اینه که .. آخ! آی آی آی.! این دیگه از کجا اومد؟ آخه یکی نیست بگه این سنگ یا آجر؟!! کدوم احمقی اینو وسط پیاده رو گذاشته؟ خدا رو شکر به خاطر برف کوچه خلوت بود البته اینجا همیشه خلوت بود. سریع تا کسی نیومده خودمو جمع کردم و بلند شدم. خاک از روی لباسام پاک کردم و شروع به حرکت کردم. قدم اول برنداشته یَک سوزش وحشتناکی حس کردم که گفتم پام کنده شد!به سختی چشمامو باز کردم و رو پنجه پای راستم که سالم بود تکیه کردم و قدم اول برداشتم. دردش قابل تحمل تر بود. خدا رو شکر فاصله ی خیلی کمی با آژانسیه داشتم خودموبه زور بهش رسوندم و رفتم تو
سلام خسته نباشید ماشین دارین؟ 
مردی که پشت میز نشسته بود با اون کلاه لجنی و کاپشن قرمزی که پوشیده بود ، سرد نگام کرد
برا کجا؟ 
با اون صدای زبل خانی که داشت اون ابروهای پرپشتش سرشو انداخت پایین و منتظر جوابم موند. آدرس گفتم. با اون خودکار بیکش روی برگه ای یادداشت کرد. بعد از چند دقیقه معطلی از جاش بلند شد و به سمت دیوار نصفه ای که قسمتی از ورودی با اون ور که فکر کنم محل انتظار آژانسیا بود جدا می کرد. دو دقیقه بعد با یه آقایی که تقریبا هم سن پدرم بود برگشت. مرد یه کت سفیدرنگ با شلوار جین که با سنش تضاد داشت پوشیده بود. با چشمای آبیش به من نگاه کرد و با گفتن سلام بیرون رفت. منم پشت سرش تلو تلو خوران حرکت کردم. با نهایت زورم سوار زانتیای همرنگ کتش شدم و آدرس بهش دادم . اونم بدون معطلی شروع به حرکت کرد و درجه ی بخاریشو رو زیاد گذاشت. منم چشمامو بستم و به صندلی تکیه دادم. آروم دستمو کردم تو کیفم و گوشیمو برداشتم 
بله ؟ 
-
الو؟ 
شرکت ویلچرسازان ایر فردا؟ یارو با اون صدای دهاتیش پرسید
نخیر آقا اشتباه گرفتین
ببخشید
گوشیرو قطع کردم. چه اسم ضایع ای! ویلچرسازان ایر فردا! چی بگم! دوباره چشمامو بستم و سعی کردم ذهنمو از هرچی فکر ناراحت کننده است خالی کنم. کلا از هرچی فکر ذهنمو خالی کنم. آخیش چه قدر خوب بود وقتی هیچی تو فکرت نیست که آزارت بده.برای یه مدتی چشمامو بسته بودم که این مدت زیاد طول نکشید و با صدای راننده بیدار شدم 
خانوم همین جاست؟ 
چشمامو باز کردم از پنجره به بیرون نگاه کردم
بله مرسی
ماشین نگه داشت و بعد از اینکه کرایشو حساب کردم یواش از ماشین پیاده شدم. لنگان لنگان به سمت در رفتم و تو کیفم دنبال کلید گشتم ولی مگه پیدا می شد دیگه آخراش اعصابم بهم ریخت و چهارتا فحش نصیبش کردم . فکر کنم دیگه آخراش خجالت کشید خودشو نشون داد. درش آوردم تو سوراخ چپوندم. با هر بدبختی بود خودمو به آ سانسور رسوندم و دکمشو زدم . تا اون بیاد پایین حداقل پنج دقیقه طول میکشید. سوزش پام و دردش بیشتر و بیشتر میشد
سلام
رومو کردم اونور و با دیدن چهره ی خندانش لبخند زدم و گفتم :
سلام
اومد جلو و کنارم وایستاد.
خوبین ؟ 
-
مرسی ممنون. شما چی.؟
منم بد نیستم. باراد چطوره؟ 
-
اونم خوبه
راستی به خاطر اون مسئله که اونروزی شما رو با خواهر باراد اشتباه گرفتم معذرت می خوام
نه خواهش می کنم! پس یعنی باراد همه چی رو گفته بهتون؟
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد. زیر لب گفتم :
بترکی هی! سیامند یه لبخندی زد و با دو انگشتش جلو دهنشو گرفت و سعی کرد خندشو بخوره. عوضی! خوشحال بودم این یکی نمی دونه حداقل
بلند گفتم؟ 
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد
خوب راست میگم دیگه!

با باز شدن آسانسور دستشو به نشونه ی بفرمائید گرفت منم که داشتم از درد می مردم بدون تعارف پریدم تو. خودشم بعد از من اومد تو . کت شکلاتی، شلوار جین ،بافتنی قهوا ی سوخته از این یقه هفتیا.موهاشم که بهم ریخته بود زنجیرشم که برق می زد. خوب سخت بود! منم سعی کردم تا اونجایی که می تونم صاف بایستم و درد به روی خودم نیارم . وقتی به طبقه خودمون رسیدیم دستشو رو چشمی در گذاشت وکنار رفت
خداحافظ
خداحافظ شما.
وقتی که در آسانسور بسته شد دست پای منم شل شد بدجوری می سوخت. به زور کلید تو در فشار دادم و رفتم تو. چه قدر خونه گرم بود. لنگان لنگان به سمت راهرو اتاق حرکت کردم که گوشیم شروع به زنگ زدن کرد. دستمو بردم تو کیفم به امید اینکه بیابمش ولی هرچه گشتم نبود . بالاخره مجبور شدم سرمو بکنم اون تو و دنبالش بگردم .همین جور که داشتم راه می رفتم سرمو کرده بودم اون تو و دنبالش می گشتم که یهو به یه چیزی خوردم . سرمو بالا گرفتم.قشنگ می تونستم صدای قلبم که تو گوشم پیچیده بود حس کنم. بوم... بوم ... بوم. دوباره اون حس عجیب ! نوک انگشتای دست و پاهام یخ کرده بود باید یه جوری جدا می شدم ولی مغزم هنگ کرده بود
فکر کنم گوشیت خودشو کشت
هااان؟ 
با بهت بهش نگاه کردم .
گوشیت
یهو انگار که بهم برق سه فاز وصل کرده باشن به خودم اومدم. ازش جدا شدم و نگامو به سمت اونور گرفتم و یه نفس عمیق کشیدم و به سمت اتاق حرکت کردم. قدم اول که برداشتم تازه درد پام یادم افتاد و ناله کردم و خم شدم و اول شلوارمو تا زانوم کشیدم بالا و از اون چیزی که دیدم دلم برای خودم سوخت. پوست زانوم رفته بود و همچنین شلوارم نخ کش شده بود.
آیــــــــــــی!
منتظر بودم چیزی بگه یا به سمتم سرشو بیاره بالا.بیاد ولی وقتی دیدم خبری نیست آروم رومو کردم اونور. آقا با همون رکابی سفید و از این شلوار که برا سربازا هستن رو مبل لم داده و داره با گوشیش ور میره. بدرک ! خودم میرم جعبه کمک میارم!والــــا! وقتی دیدم نمی تونم تکون بخورم به گوشه ی دیوار تکیه دادم و غرورمو کنار گذاشتم و بلند گفتم :
میشه بتادین و باند بیاری؟ 
خیلی ریلکس گفت
تو آشپزخونهست .
خوب اگه می تونستم می رفتم بر میداشتم و منت تورو نمی کشیدم.
مگه چلاغی؟ 
بی ادب ببینا! شیطونه می گیه جفت پا برم تو حلقش
اوووف! بله اگه یکم دقت کنی مرض ندارم که این گوشه بشینم.
بدون اینکه بهم نگاه کنه ادامه داد
خدارو چه دیدی شاید مرض داشتی کسی چه میدونه
وای! بی ادب پررو! چندش لزج دوس نداشتنی! با عصبانیت گفتم :
میشه منو نگاه کنی ؟ 
-
نچ
یعنی خدایا هیچ وقت بندتو محتاج نکن! هیچ وقت ! به زور از این دیوار کمک بگیر از اون دیوار کمک بگیر به سمت آشپزخونه حرکت کردم.

تلو تلو با کمک اشیا خودمو به حال رسوندم. با هرچی که دم دستم بود از جلوش رد شدم و چپ چپ نگاش کردم. وقتی به پله ی آشپزخونه رسیدم اشکم در اومد
اَه
اینو چی کارش کنم؟ اومدم بپرم که آقا تشریف مبارکشون آوردن و خیلی راحت از بغل من رد شدن ورفتن تو آشپزخونه. تا اومدم بپرم با جعبه کمک اولیه برگشتن و گرفتن سمتم. منم عصبانی نگاهش کردم برگشتم و همین جور که لنگان لنگان میرفتم اینم بغل من پا به پای من میومد.
-
چیه منتظری بخورم زمین بهم بخندی؟ 
-
یه جورایی
چون کیفش نرم بود دریغ نکردم و کوبندم بهش . یه آخی گفت و وایستاد. منم رو مبل نشستم و پامو رو زیر پایی گذاشتم . اونم عین اجل معلق بالا سرم وایستاده بود. همین طور که داشتم پاچه ی شلوار بالا می کشیدم گفتم
اگه جیگر نداری نگاه نکن.
کی من؟ 
-
نه، ننه ی صمد
از تو جعبه بتادین و پنبه برداشتم و پنبه رو بهش آغشته کردم و آروم گذاشتم روی زخم. به یه ثانیه نکشید از سوزشی که کرد جیغم رفت هوا.اوی اوی ! چه سوزشی داشت
چی شد ؟ سوخت؟بزار کمکت کنم
رو دو زانوش نشست و دستشو گرفت سمتم. با اینکه بهش شک داشتم ولی پنبه رو گرفتم سمتش. اونم آروم از دستم گرفت و برد سمت زخم. منم سریع کوسن گرفتم جلو دهنم تا اگه سوخت گازش بزنم وقتی که پنبه رو رو پام گذاشت همونطور که فکر می کردم ، مجبور شدم کوسن گاز بزنم. آی لعنتی چه می سوخت! نزدیک به یه دقیقه رو پام بود بعدش برام پانسمان کرد . .قتی کارش تموم شد از جاش بلند شد و با وسایل رفت آشپزخونه . منم پامو آروم گذاشتم رو زمین یکی بگه چه جوری وایستم؟ یکی تو ذهنم گفت : اَه! گمشو ! تو که این قدر نازنازو نبودی! منم با خودم گفتم : راست می گه؟ دستم به دیوار گرفتم و بلند شدم. یواش پامو حرکت دادم. خوب اگه مورچه ای برم تا فردا می رسم
کمک می خوای؟
اول اومدم بگم آره بعد نظرم عوض شد اومدم بگم نه که دستم گرفت و گفت :
من باش از کی می پرسم
سرجام وایستادم و طلبکارانه پرسیدم:
مگه من چمه؟
-
چت نیست! این قدر لجبازی که مطمئنا می خواستی بگی نه که یه وقت نگن به کمک بقیه احتیاج داره! بعضی جاها باید کوتاه بیای. من نمیدونم اون تیا چی به تو یاد داده؟ 
اومدم چیزی بگم که دهنم بسته شد . از حق نگذریم این تیکه رو راست می گفت .
-
دستتو می دی یا برم؟
مظلومانه دستمو گرفتم سمتش . دستمو گرفت ومنو کشید سمتش و با یه حرکت من رو هوا بودم. خواستم بگم بزارم پایین که اون صداهه گفت
خفه شو! مگه تو عمرت چند دفعه می تونی خر سواری کنی؟
یه لبخندی به لبم نشست که سریع جمش کردم. برای اینکه جو گیر نشه گفتم :
فکر نکن چون چیزی نمی گم از این کارت خوشحالم! ( جون خودم) چون پام درد می کنه کاریت ندارم.
با نگاهاش نگام کرد که یعنی برو خودتی ! همزمان یه خنده ی کوتاهی کرد. منو آروم گذاشت رو تخت. وقتی به اطرافم نگاه کردم با تعجب نگاش کردم 
این دفعه فقط به خاطر پات وگرنه لنگر نندازی هر دفعه بیای
وای برای همینه که نباید به مرد جماعت رو بدی دیگه ! منت می ذارن! با اینکه میدونستم که این تخت از دست میدم گفتم : ببین اگه منت می خوای بزاری ...
بی خود ! همین جا می خوابی. بیا اینم شلوار.
شلوارک آبی فیروزه ایمو داد بهم و رفت بیرون و در بست . منم با نهایت خوشحالی شلوارم عوض کردم البته با احتیاط و رو تخت ولو شدم. اووووم! چه بوی خوبی. یه چیزی مثل بوی گل محمدی . سرمو محکم تو بالشت فرو کردم تا می تونستم بو رو کشیدم بالا
-
یعنی چی که پیداش نمی کنی! من نمی فهمم .. چرا چشات خوب وا نمی کنی؟ صدای دادش کل خونه رو برداشته بود. آروم از جام بلند شدم و لایه در باز کردم. – کریمی چشمات وا کن . خوب نگاه کن ! خودم گذاشتمش اونجا. از اتاق رفتم بیرون و از راهرو نگاش کردم. – خدافظ! گوشیرو پرت کرد رو مبل و از جاش بلند شد و رفت سمت میز مشروبش اون گوشه ی پذیرایی. لیوانشو بیرون آورد و گذاشت رو میز 

باید یه کاری می کردم.نباید می خورد هم به خاطر شرط و هم اینکه نباید مست می شد. سریع اومدم بیرون و به سمتش حرکت کردم . سرشو برای یه لحظه بالا آورد با اون چشمای قرمزش بهم نگاه کرد. منم وایستادم بهش نگاه کردم. دوست داشتم بدون اینکه بگم بفهمه چه فکری تو سرم. دستامو تو هم گذاشتم سرمو پایین گرفتم و بعد بالا و وقتی دیدم داره به کارش ادامه می ده به سمتش حرکت کردم. با نهایت سرعتی که با اون پام می تونستم به سمتش رفتم وقتی به میز رسیدم لیوان دستش بود به سمت دهنش گرفته بود. بدون فکر کردن بطری رو گرفتم دستم و بهش نگاه کردم و زیر چشمی دیدم که داره می خوره. حواسم به لیوان دومی که کنارش بود جلب شد. یه نگاهی بهش کردم و بدون اینکه بدونم چی کار می کنم لیوان برداشتم توش مشروب ریختم. لیوان از جلوم برداشت و گفت :
آی آی آی! چی کار می کنی؟ 
-
مگه چیه ؟ همونی که تو می کنی
بله؟ 
با خودم گفتم چهاردست و پات نعله!
-
لیوانمو بده.
دستمو بردم سمت لیوان . لیوان گذاشت رو اپن پشت سرش و گفت
میشه بپرسم از کی تاحالا؟ 
-
از همین الان . بـــــده
به چه علت؟ 
-
ببخشید مگه شما به علتی می خورین؟ 
-
بله ( یکم من من کرد)من ناراحتم
یه پوزخندی زدم و دست به سینه وایستادم :
آهان! خوب منم درد دارم.
رفتم سمت اپن! منو از کمر گرفت و کشید سمت خودش.
بیا ببینم! اِ واسه ما آدم شده
ولم کن
ولم کرد منم برگشتم سمتش .
-
خوب یعنی چی ؟ مثلا اگه منم نخورم توام این بازیو تموم می کنی؟ 
-
بازی؟ نه مثل اینکه فکر کردی من الکی می گم!
رومو کردم اونور دوباره من کشید سمت خودش
خوب حالا توام ! عین کش شلوار در میره! بیا اینم از این !
لیوانشو گذاشت رو میز برگشت سمتم :
حله؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم . اونم روشو برگردوند و رفت سمت اتاقشو در بست. یه نگاهی به ساعت کردم . تازه پنج بود! ولی من یه چیزیو نفهمیدم شایدم باورم نمی شد واقعا بدون جنگ و دعوا و بدون جر و بحث اون به حرف من گوش کرده بود! واقعا؟ اون صداهه فرمود: ای دختر شاید جادوت گرفته باشدش! یه لحظه نور امید تو قلبم روشن شد ولی بعد خاموش شد. شاید داره خرم می کنه شاید می خواد بازیم بده! اَه! سرمو محکم تکون دادم. لیوانارو همون جا ول کردم و رفتم سمت اتاقا. اولش رفتم سمت اتاقم ولی یه چیزی توجهم جلب کرد. در اتاق کارش باز بود و پیانو بدجور چشمک میزد! هرچه باداباد! رفتم تو اتاقش و در بستم. – ســـــــــلام! رفتم سمتش و روشو کشیدم. اوووف! پسر چه پیانوی سفید چوشجلی بود! رو صندلیش نشستم درشو برداشتم و دستم روش کشیدم.
-
چی بزنم؟ اوووم! آهان فهمیدم.
دستمو بردم سمتش و شروع کنم 
جان مریم چشماتو باز کن سری بالا کن ...
اَه چی بود؟ 
بقیه ی نوتش یادم نمیومد. سری بالا کن.. . دستامو گذاشتم رو پیشونیم و چشمامو محکم فشار دادم. آه ! خدایا چی بود. همینطور که داشتم فکر می کردم دستامو بردم سمت پیانو و دوباره از اول زدم و وقتی به اونجاش رسیدم دوباره موندم که یهو ... چشمامو باز کردم و از اینکه این قدر نزدیکم وایستاده بود ترسیدم! ترسیدم که یهو از بوی عطرش قاطی کنم ! خودمو یه ذره کشیدم اونور . بچه پررو فکر کرد که جارو واسش باز کردم که کنارم بشینه!

می دونستی که دوسالی هست که کسی به این پیانو دست نزده؟ 
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم. وای خدایا دارم دیوونه می شم.من نمی فهمم مگه بشر چیزی به نام تی شرت اختراع نکرده ؟ پس این چرا با زیر پوش میگرده؟ شاید فکر کرده که مثلا اون هیکلشو بیرون بزاره دیوونه میشم! احمق! وای نه فکر کنم دارم میشم. موهاشم که بهم ریخته زنجیرشم که بیرون . نه نمی تونم تحمل کنم! دوباره تپش قلب! الان که لو برم. از جام بلند شدم .
گوشیم داره زنگ می خوره
با تعجب نگام کرد. منم با تمام سرعتم دویدم تو اتاقم. در بستم و به در تکیه دادم.چشمامو بستم. این پسره داره دیوونم می کنه! نکنه عاشقش بشم؟ نه این نباید اتفاق بیفته! توبرناممون نبود، قرار نیست باشه! اون صداهه گفت : قرار نیست که هرچی که قرار باشه اتفاق بیفته نه؟ 
-
سوگل؟
چشمامو باز کردم. سریع اشکامو پاک کردم و یه نفس عمیق کشیدم . در باز کردم :
بله؟ 
تلفن گرفت سمتم. تلفن ازش گرفتم و رفتم بیرون
بله؟ 
-
سلام سوگل خوبی؟ 
-
مرسی دادش خوبم چه خبرا؟ 
روی مبل نشستم
هیچی فقط فکر نکنم مامان فردا بیاد
-
حالش خوبه؟ 
-
نه! فعلا خوابیده ولی تو خواب صداشون می کنه.
مامان حالش خوب بود که چرا یهو اینجوری شد؟ 
-
چه میدونم والا. خوب کاری نداری؟ 
-
نه فعلا خدافظ
خدافظ
گوشیو قطع کرد. اروم روی مبل نشستم و به خط کاغذ دیواری که همرنگ مبلا بود نگاه کردم. اووف! میگن فاصله ی خوشبختی تا بدبختی به اندازه ی یه تار مو! از وقتی که سوگند رفته اون تار مو پار شده. با اینکه هنوز مادر و تیرداد بودن ولی هیچ وقت اون حس دیگه برنمی گشت! هیچ وقت
سوگل !
صداشو پس کلش انداخته بود و از اتاقش به سمتم اومد. با بغض نگاش کردم . خیلی شیک و مرتب اومد بیرون
بله؟ 
-
من میرم بیرون
با خودم گفتم خوب به من چه؟ نکنه اجازه می خوای؟؟
-
ساعت نه خونه باش.
از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم .
اونوقت چرا؟ 
-
چون تو عقلت دست خودت نیست
رفتم و در اتاقم بستم. می دونستم خوب فهمیده بود چی می گم
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 109
  • آی پی دیروز : 236
  • بازدید امروز : 297
  • باردید دیروز : 432
  • گوگل امروز : 16
  • گوگل دیروز : 108
  • بازدید هفته : 2,203
  • بازدید ماه : 7,990
  • بازدید سال : 63,454
  • بازدید کلی : 1,209,862