loading...

رمان | sahafile.ir

قسمت پنجم دو روز بعد مراسم عقد کنان بود. به اصرار آقای پناهی ، مراسم در منزل آنها برگزار شد .با توافق فرزاد، آن روز را به شرکت نرفتم .مراسم از بعد از ظهر آغاز می شد و من به همراه الهام به آرایشگا

master بازدید : 1234 پنجشنبه 27 تیر 1392 نظرات (0)

قسمت پنجم

دو روز بعد مراسم عقد کنان بود. به اصرار آقای پناهی ، مراسم در منزل آنها برگزار شد .با توافق فرزاد، آن روز را به شرکت نرفتم .مراسم از بعد از ظهر آغاز می شد و من به همراه الهام به آرایشگاه رفتم .بنظر آرایشگر، موهای جمع با مدل لباسم شکیل تر بود شایان چندین بار با آرایشگاه تماس گرفت و حال من و الهام را پرسید . آنقدر که همه را به خنده انداخت! پس از آرایش و اصلاح صورت ، الهام به فرشته ای تبدیل شده بود که از دیدنش سیر نمی شدم .لباس آماده شده اش هم بی نظیر و زیبا بود .پیراهنی به رنگ صورتی ملایم .البته شایان هم دست کمی از او نداشت و هنگامی که برای بردن ما آمده بود ، تا چند لحظه مبهوت زیبایی نظر گیر الهام شده بود .خودش هم در آن کت و شلوار سرمه ای و پیراهن سفید، چنان جذاب و برازنده شده بود که الهام با خنده گفت:

- وای شایان ، تو بی نظیری !همه دخترها امشب به من حسادت می کنن!

هنگامیکه به منزل آقای پناهی رسیدیم، اکثر مدعوین آمده بودند و صدای گفتگو و خنده های بلندشان به گوش می رسید .حیاط مملو از میز و صندلیهایی بود که با نظم خاصی چیده شده بودند . بر روی آنها انواع میوه و شیرینی به چشم میخورد. سایه درختان انبوه خانه آقای پناهی سخاوتمندانه بر روی سر مهمانها گسترده شده بود و با ریسه های الوان چراغها که زینت بخش آن بود، زیبایی اش صد چندان بنظر می رسید .وقتی وارد باغ شدیم الهام در گوشم نجوا کرد:

- وای شیدا از فشار التهاب و دلهره حالم داره بد می شه .از کنارم تکون نخوری ها وگرنه بیهوش می شم!

لبخندی زدم و او را به آرامش دعوت کردم ، در حالیکه خودم بشدت هیجانزده بودم .برایم جای شگفتی داشت که بیشتر از همه دلم میخواست عکس العمل فرزاد را ببینم!

با ورود عروس و داماد ، موزیک شادی پخش شد و عده ای از جوانها شروع به پایکوبی کردند .الهام و شایان دست در دست یکدیگر از تک تک مهمانان تشکر و قدر دانی کردند و من هم مجبور بودم آنها را همراهی کنم .از اینکه دیگران آنطور خیره و با تحسین نگاهمان میکردند، شدیدا در عذاب بودم ؛ خصوصا که بوی غلیظ اسپند و ادوکلنهای تند زنانه و مردانه باعث خفگی ام شده بود!

پس از نشستن عروس و داماد در جایگاه اصلی، چشمم به میزی افتاد که بچه ها دور آن حلقه زده بودند و کمی آنطرفتر هم دایی و آقا وحید و آقا کسری بهمراه همسرانشان نشسته بودند .لبخند زنان بسمت شان رفتم .همگی با تعجب به من نگاه میکردند .ساناز اولین کسی بود که به حرف آمد:

- وای خدای جون!اینکه شیدای خودمونه! من گفتم این پری دریایی کیه که داره می آد اینجا!

همه خندیدند و مهران با نگاهی کشدار و خیره گفت:

- منو بگو که چقدر ذوق کردم! فکر کردم از فامیلهای عروسه و اومده سراغ من؛ باز که تویی زلزله!

مهرداد و پریسای عمو وکتی و ژاله هم هریک اظهار نظری کردند و سر به سرم گذاشتند .دست همگی را فشردم و گفتم:

- حالا چرا دخیل بستید به این میز؟! بابا ناسلامتی عقد شایانه ، نمیخواهید برقصید؟

انگار همگی منتظر اجازه من بودند!مهران با اصرار دست مرا کشید تا همراهی اش کنم، ولی چون تازه از راه رسیده بودم، خواهش کردم که مرا از این کار معاف کند . او هم به ژاله و کتی ملحق شد .بسمت دایی و خاله ها رفتم و با آنها نیز خوش و بشی کردم .

از لحظه ورود نگاه جستجو گرم پیوسته در سالن، به دنبال او می گشت ، ولی هر چه بیشتر نگاه میکردم ، کمتر به نتیجه می رسیدم . بسمت میزی که آقای متین و مهتاب خانم «مادر الهام» و مادر به دور آن نشسته بودند حرکت کردم .شاید می توانستم توسط آنها سرنخی از عدم حضور فرزاد بدست آورم! آقای پناهی و پدر در کنار آنها ایستاده بودند و در حین نوشیدن آبمیوه ، گفتگو میکردند.مهتاب خانم بمحض دیدنم ایستاد و به رویم آ؛وش باز کرد .

- وای شیدا جون ، چقدر زیبا شدی عزیزم!

شرمگینانه، لبخندی زدم و دست همگی را فشردم .صدای آقای متین ، گرم و مهربان به گوشم رسید :

- بدون شک زیباترین بانوی مجلس شمایید!

تشکری کردم و زیر شلاق نگاه پرتحسین همگی، ناباورانه به مادر نگریستم . در آن کت و دامن عنابی رنگ ، بی نهایت جذاب و دلربا می نمود .کنار آقای متین نشستم و توسط راهنمایی های مهتاب خانم ، با دیگر بستگان الهام آشنا شدم . پدر و مادر مهتاب خانم، سالها پیش از دنیا رفته بودند و بغیر او و برادرش فرهاد خان، خویشاوند دیگری نداشتند و بقیه همگی در خارج از کشور زندگی میکردند .آقای پناهی هم دو خواهر و یک برادر داشت که همگی از او بزرگتر بودند، اما فقط یکی از برادرهایش به مجلس آمده بود که دو پسر داشت .یک عمه و عمویش در لندن زندگی میکردمد و عموی دیگرش بهمراه سه دختر خود به مجلس آمده بودند .

در این فکر بودم چگونه سراغ فرزاد را از آنها بگیرم که انگار آقای متین متوجه گردش بی وقفه چشمهایم شد و گفت:

- نمی دونم چرا فرزاد اینقدر دیر کرده! مثلا رفته دنبال عاقد ، چرا هنوز برنگشته؟!

لبخندی زدم

- نگران نباشید .خیلی دیر نکردند .بالاخره می آن!

و بالاخره آمد ..........

بمحض دیدنش دلم در سینه فرو ریخت .یا او واقعا آنهمه زیبا شده بود و یا چشمهای عاشق و مشتاق من او را تا این حد جذاب و دوست داشتنی می دید!

موهای خوشحالتش را کمی کوتاه کرده و برعکس همیشه ، بسمت بالا شانه زده بود که بخاطر حالت صاف موهایش، مدام به روی پیشانی فرو می ریخت .فرزاد هم مجبور می شد دائما به آنها چنگ زده و بسمت بالا هدایتشان کند و با این کار، هر بار چنگی به دل مشوش من می زد! کت و شلوار طوسی و پیراهنی آبی به تن داشت که کراواتی آن را زینت می داد . اگر تکان دست ژاله نبود همچنان مبهوت و خیره به او نگاه میکردم . با آمدن عاقد، همگی بسمت اتاق عقدی که از قبل به زیبایی هرچه تمامتر آذین بسته شده بود، حرکت کردیم .در حین رفتن دست در دست ژاله به صحبت هایش گوش می دادم که فرزاد به کنارم آمد و آهسته گفت:

- سلام عرض شد خانم، تبریک می گم !

سر بلند کردم و برای سرکوب هیجانم لبخند زدم.

- سلام ، خسته نباشید آقای متین! منم متقابلا تبریک می گم

فرزاد ناباورانه ایستاد و نگاه مشتاق و مبهوتش ، از نوک پاهایم شروع شد و آهسته آهسته بالا آمد و در چشمهایم قفل شد .چنان خجالت کشیدم که دلم میخواست قطره آبی بودم و در زمین فرو می رفتم .نگاه فرزاد، مخلوطی از ناباوری و اشتیاق و عشق بود .صدای آرام او در گوشم طنین انداخت:

- شیدا واقعا خودتی؟ باور نکردنیه!

برای اینکه او را از بهت خارج کنم، ژاله را معرفی کردم و او بدون کوچکترین تعللی معذرت خواست و بسرعت از ما دور شد .ژاله که تا آن لحظه بسختی جلوی خنده اش را گرفته بود، با صدای بلند زد زیر خنده و پرسید که این پسر زیبا، چرا اینقدر متعجب شده بود؟ ماجرا را بطور سربسته برایش یتوضیح دادم و به اتاق رفتیم

صدای عاقد برای سومین بار در گوشم طنین انداخت که الهام با بستن قرآن و کسب اجازه از بزرگترها ، بله را گفت .همزمان که صدای همهمه دو دست و شادی به هوا برخاست .نگاه من و فرزاد در هم گره خورد .بلافاصله سر به زیر انداختمو بسمت الهام و شایان رفتم و صورتشان را بوسیدم .در حالیکه حلقه اشکی در چشمهایم جا خوش کرده بود، گفتم:

- از صمیم قلب براتون آرزوی خوشبختی می کنم .امیدوارم از این لحظه به بعد زندگیتون پر از شادی و سلامتی باشه!

شایان اشکم را از روی گونه پاک کرد و مرا بوسید.

- گریه نداشتیم آبجی کوچولو!منم برات آرزوی خوشبختی می کنم .

حال مادر و مهتاب خانم هم دست کمی از من نداشت و هرکدام پنهانی گریه میکردند .باورود مجدد عروس و داماد به حیاط، موسیقی از سر گرفته شد .جوانها، شایان و الهام را به وسط کشیدند و خود به دورشان حلقه زدند .زیر درختی به تنهایی ایستادم و به فرزاد که با پدر و مهرداد و آقا کسری صحبت میکرد، نگاه کردم. دخترهای جوان دم بخت مجلس برای نزدیک شدن به او از هم پیشی می گرفتند و دیدن حرکات آنها مرا به خنده می انداخت .

در همین گیر و دار نگاهم به فرزاد افتاد که با اخمهای درگره شده . خشونتی علنی نگاهم میکرد .چنان با شماتت و غضب که کم مانده بود زهره ام بترکد! برای فرار از زیر شلاق نگاه توبیخ کننده فرزاد به میزی که فهیمه خانم و فرشاد و نامزدش به دور آن حلقه زده بودند ، پیوستم .ظاهرا تازه از راه رسیده بودند .از حضورشان تشکر کردم و گونه فهیمه خانم و نرگس نامزد فرشاد را بوسیدم . همچون دیگر آشنایان، دنیایی از تعجب و تحسین در نگاهشان شناور بود .بالاخره فهیمه خانم به حرف آمد:

- وای شیدا جون ، اصلا باورم نمی شه این عروسک همون شیدای محجوب و فعال شرکت باشه!

متواضعانه از لطفش تشکر کردم و دختر بچه زیایی را که همراه داشت روی پا نشاندم و مشغول بازی کردن با او شدم .

پس از گذشت ساعاتی، چراغهای الوان حیاط روشن شد و فضای فوق العاده زیبایی بوجود آورد .از اینکه می دیدم فرزاد و مهران آنطور برای دخترهایی که دور و برشان می پلکیدند، قیافه می گرفتند ، خنده ام می گرفت .

تعدادی از مهمانها خداحافظی کرده وجمع را ترک گفتند ولی دیگران همچنان به خوش گذارنی و پایکوبی مشغول بودند .الهام وشایان و تعدادی از جوانها هم هنوز درگیر بودند!لیوان شربتی را که در دست داشتم، فشردم و به جمع پر هیاهو و شاد جوانها نگاه کردم .دوباره داشتم به گذشته پر می کشیدم که صدای فرزاد مرا از رویا خارج کرد وقتی کنارش قرار گرفتم، بلافاصله صدای آرام و لرزانش در گوشم پیچید:

- شیدا ، تو مقدسترین بهانه زندگی منی! نمی دونم این مدت از عمرم رو بدون تو چه جوری زندگی کردم .فقط میخوام بدونی از حالا به بعد، اگه حتی یه لحظه هم نباشی ، فرزادی در کار نیست!

احساس کردم تمام خون بدنم به صورتم هجوم آورد .شاید اولین مرتبه ای بود که اینطور بی پروا و با صراحت به عشقش اعتراف میکرد .تپش دیوانه وار قلب فرزاد را حتی از روی لباس هم احساس میکردم . لرزشی محسوس بدنم را در بر گرفت .دلم میخواست هرچه سریعتیر از جو بوجود آمده بگریزم .ولی ظاهرا فرزاد متوجه قصدم شد چرا که بلافاصله پرسید:

- قول می دی که هیچوقت تنهام نذاری؟

موسیقی رو به اتمام بود و قلب من داشت از حلقومم بیرون می پرید !چطور می توانستم چنین قولی به او بدهم؟ ای کاش دعوتش را قبول نمیکردم !نگاهی کردم و با صدایی که به زحمت از حنجره ام خارج می شد گفتم :

- می دونی الان یاد چه مطلبی افتادم؟

لبخند جذابی تحویلم داد.

- اگر فکر کردی می تونی مثل همیشه فرار کنی و جواب سوالم رو ندی، سخت در اشتباهی ! اگه لازم باشه تا فردا صبح همینطوری نگهت می دارم تا جوابم رو بدی!

زبانم بند آمد! اصلا به کلی فراموش کردم چه میخواستم بگویم .می دانستم آنقدر لجباز است که واقعا این کار را می کند .هنگامیکه دید خیره نگاهش می کنم .لبخندش عمیقتر شد .

- خیلی خب پری کوچولو!اینطوری نگام نکن ، بگو یاد چی افتادی؟

- یاد جمله ای افتادم که قهرمان داستان کتاب « بر باد رفته» به شخصیت دوم کتاب گفت می دونی «اسکارلت اوهارا» در حال رقص به « رت باتلر» چی گفت؟

سکوتش باعث شد ادامه بدهم:

- فرزاد اون گفت که صحیح نیست توی جمع با من اینطور رفتار کنی!

خنده ریزی کرد و با شیطنت گفت:

- حتما تو هم می دونی « رت باتلر» چه جوابی بهش داد!

از خجالت گونه ام آتش گرفت و سر به زیر انداختم .خوب بیاد داشتم چه جوابی گرفته است !در حالیکه متوجه برق مخصوص و تمنای نهفته در نگاهش بودم ، سکوت کردم .بلافاصله گفت:

- می دونم که الان خیلی از پسرهای مجلس، به من حسادت می کنند! حالا به جای این حرفها فقط یه کلمه بگو، قول می دی یا نه؟!

از سماجتش خنده ام گرفت . مثل همیشه یکدنده و از خود راضی! با شیطنت یک تای ابرویم را بالا بردم و پرسیدم:

- و اگه جواب ندم؟!

با چشمانی تبدار و لحنی وسوسه انگیز خم شد و در گوشم زمزمه کرد:

- شیدا من تحملم خیلی کمه .نذار اون کاری رو که نباید ، انجام بدم! فقط بگو آره یا نه، خواهش می کنم!

سرش را عقب برد تا تاثیر سخنش را در چهره ام ببیند . ترسی آمیخته به هیجان به دلم چنگ انداخت .احساس کردم استخوانهایم جا به جا شده اند! از ترس اینکه واقعا دست به عملی بزند ، مثل بلبل زبان باز کردم:

- فرزاد داری خفه ام می کنی! هرچند که داری به اجبار ازم قول می گیری، ولی باشه، قول می دم .حالا خیالت راحت شد؟

لبخند عمیقی زد و با نگاهی داغ و ملتهب، نگاهم کرد .

با اتمام موزیک و کف زدنها حاضرین، همه جوانها پراکنده شدند .در آخرین لحظه صدای گرمش را شنیدم:

- گرفتن این قول حتی به اجبارش می ارزید!واقعا ممنونم؛ بخاطر همه چیز!

سری به احترام برایش تکان دادم و زیر لب غریدم:

- دیوونه لجباز خطرناک!

با حالی منقلب و گیج به جوانها پیوستم .کتی با چهره ای هیجان زده جلو آمد و در گوشم گفت:

- خوش گذشت زرنگ محله؟!

خنده ام گرفت .در حالیکه هنوز تپش قلب داشتم، سری بعلامت منفی تکان دادم .چیزی در وجودم می جوشید که سبب شده بود حالت دل آشوبی پیدا کنم .پریسا و ساناز هم جلو آمدند و پریسا با لبخند گفت:

- وای شیدا، شما دو نفر معرکه بودید ! همه با دهان باز نگاتون می کردند .مثل یه پرنسس و شاهزاده می درخشیدید! نگاه کن اون دخترها دارن از حسادت دق می کنن!

نگاهی به جمعی که ساناز اشاره کرده بود ، انداختم.خنده ام گرفت و بی تفاوت نسبت به آنها، نگاهم را به میز پدر و مادرها چرخاندم .در نگاه آقای متین و پدر، چنان غرور و تبسمی نشسته بود که شرمی مطبوع بدنم را در برگرفت.

هنگام صرف شام ، غذای اندکی در ظرف ریختم و به جمع جوانها پیوستم .همگی به دور میز عروس و داماد حلقه زده بودند و ضمن خوردن غذا، بازار شوخی و مزاحشان داغ بود .شایان و الهام طفلک در حلقه محاصره آنهمه دختر و پسر شرور و شیطان حسابی گلگون شده بودند.کنار ساناز نشستم و با خنده گفتم:

- بابا چرا دست از سر این دوتا طفل معصوم بر نمی دارید! داداش و زن داداش منو مظلوم گیر آوردید؟!

همه به خنده افتادند و مهرداد با لحن حق به جانبی گفت:

- شایان که حقشه ! من یکی تلافی متلکهای روز عروسی ام رو در آوردم!

پسری که روبرویم نشسته بود و آن نگاه خیره و خندان، اعصاب مرا به بازی گرفته بود، پسر عموی ارشد الهام بود که « کیارش » نام داشت . از ابتدای مهمانی به هر سو که می رفتم ، نگاه نافذ او را روی خود احساس میکردم .بی توجه به او، نگاهی به مهران انداختم .ناراحت و سر به زیر با دسته کلیدش بازی میکرد و کمی عصبی بنظر می رسید .برای پی بردن به حالش، تکه ای جوجه داخل ظرفش گذاشتم و گفتم:

- مهران، چه زود غذا خوردی! اینو بخور تا یه مطلب برات تعریف کنم!

نگاه اخم آلودی به جانبم انداخت و با خشونت گفت:

- همون حرفهای جالبی رو که در گوشی شنیدید میخوای بگی؟ فکر نمی کنی کمی خصوصی باشه؟!

از تعجب زبانم بند آمد .از کدام حرفهای در گوشی صحبت میکرد؟ اصلا به چه جرمی با من اینطور خصمانه برخورد میکرد؟! نگاهی پرسشگر به ژاله و شایان انداختم ولی آنها هم با تعجب شانه بالا انداختند .

قبل از آنکه فرصت داشته باشم، سر و کله فرزاد پیدا شد . در حالیکه لیوانی آبمیوه و ظرفی سالاد در دست داشت کنار شایان ایستاد و با تواضع گفت:

- اجازه هست؟

همگی با احترام جابجا شدند و جایی برایش باز کردند .مهران بلافاصله با حرکتی عصبی برخاست و با نجوایی آرام که فقط من و ساناز شنیدیم گفت:

- مار از پون بدش میاد دم لونه اش سبز می شه!

با رفتنش؛ با دهانی نیمه باز، ردش را با نگاه دنبال کردم .یعنی مهران از فرزاد خوشش نمی آمد؟! ولی چه دلیلی برای بوجود آمدن این احساس داشت؟ جوابی برای سوالهایم نیافتم و به خوردن غذا مشغول شدم .

تا پاسی از شب، همگی مشغول خوش گذرانی و پایکوبی بودیم .کم کم زمان رفتن فرا رسید.وسایلی را که همراه داشتم به ماشین انتقال دادم .بسمت الهام رفتم ، تنها ایستاده بود و به شایان که مشغول خداحافظی با دوستانش بود نگاه میکرد .دستم را به دور شانه اش حلقه کردم و با عطوفت گفتم:

- زن داداش خوشگلم در چه حاله؟!

لبخند زنان گونه ام را بوسید:

- دارم از خستگی بیهوش می شم ! از بس رقصیدم و راه رفتم پاهام بی حس شده!

- عیبی نداره عزیزم؛ عوضش فردا حسابی استراحت می کنی.

- نه تنها فردا، بلکه پس فردا رو هم می تونید حسابی استراحت کنید!

هر دو با شنیدن صدای فرزاد، سربرگرداندیم ، الهام با خوشحالی دستهایش را بهم کوبید .

- وای راست می گی فرزاد؟!

با لبخندی جذاب ، سرش را بعلامت تصدیق تکان داد.

- بله خانم .فکر می کنم تو و شیدا خانم به یه استراحت حسابی احتیاج دارید.

الهام با شیطنت نگاهی به جانبم انداخت.

- خدا شیدا خانم رو برای بنده حفظ کنه که محل گل روی ایشون ، شما یه عنایتی هم به من می کنید!

شرمزده سر به زیر انداختم و او و فرزاد به خنده افتادند .با آمدن شایان، همگی به جمع خانواده ها پیوستیم تا خداحافظی پایانی را انجام دهیم .پدر با دیدنم با مهربانی گفت:

- دخترم برای رفتن آماده ای؟

موافقت خود را اعلام کردم که فرهاد خان با نگاه لبریز از عطوفت گفت:

- ای بابا! مسعود خان، این دختر خوشگل ما رو کجا می بری؟ اجازه بده امشب رو کنار الهام باشه!

الهام ذوق زده ، گونه دایی اش را بوسید و با لحنی پر التماس دست پدر را گرفت و گفت:

- پدر جون ، دایی راست می گه!خواهش می کنم اجازه بدید شیدا پیش من بمونه .قول می دم که خوب ازش مراقبت کنم! فردا هم تعطیله و مشکلی نیست .

آقا و خانم پناهی هم کلام او را تصدیق کردند .نگاه مشتاقم را به دهان پدر دوختم . نگاه مرددی به مادر انداخت .مهران با صدایی آهسته گفت:

- البته من صلاح نمی دونم که شیدا اینجا بمونه! اگه برگرده به منزل بهتره!

نگاه اخم آلودی به جانبش انداختم .از کی تا بحال اینقدر فضول شده بود که من خبر نداشتم؟!

شایان که متوجه جو سنگین بوجود آمده شده بود ، با خنده گفت:

- شیدا اگه تو اینجا بمونی، من تا صبح خوابم نمی بره!

از لحن او همه به خنده افتادند و مهتاب خانم با مهربانی گفت:

- این حرفها چیه شایان جان؟! مگه من می ذارم بری؟ تو و شیدا جان باید امشب اینجا بمونید!

شایان با رفوتنی سر به زیر انداخت و گفت که خیلی کار دارد و نمی تواند شب را در آنجا باشد .پدر هم گفت:

- من که روی عروس قشنگم رو زمین نمی اندازم .اگه خودش مایله من حرفی ندارم!

با خوشحالی گونه پدر را بوسیدم و تشکر کردم. همه از روابط صمیمانه من و الهام باخبر بودند و اشکالی به ماندن من وارد نبود .فقط در این میان از رفتار مهران سر در نمی آوردم .برای بدرقه اعضای فامیل تا مسافتی آنها را همراهی کردم .پس از اینکه از دست باران متلکهای کتی فرار کردم .با دیگران نیز خداحافظی کردم و بسمت مهران رفتم .

- معلوم هست تو امشب چته؟ قاطی کردی؟

با عصبانیت نگاهم کرد .در حالیکه از نگاه سوزان و غضب آلودش مبهوت مانده بودم ، بدون کوچکترین کلامی سوار ماشین شد . شایان هم پس از خداحافظی طولانی اش با الهام که صدای همه را در آورد و لبخند را بر لبها نشاند ، گونه ام را بوسید و قول داد که فردا خودش به دنبالم بیاید .

با رفتن آنها فقط آقای متین و فرزاد ماندند. همگی به داخل ساختمان رهسپار شدیم و با تنی خسته، بر روی مبلها فرو رفتیم .مهتاب خانم در حال ماساژ پاهایش گفت:

- وای که چقدر راه رفتم، پاهام داره از درد می ترکه!

پدر الهام نگاهی توام با مهربانی و خنده به همسرش انداخت و گفت:

- خب عزیزم، پاشنه کفشهات رو یه کمی کوتاهتر انتخاب میکردی تا خسته ات نکنه!

الهام دستم را گرفت و سر بر شانه ام گذاشت .

- البته بابا این مساله شامل همه خانمها می شه چون منم حسابی خسته شده ام .

فرزاد لیوانی آب برای خود پر کرد و گفت:

- شماها رو فقط یه دوش آب گرم؛ سرحال می یاره و یه استراحت جانانه!

پدرش جمله او را تصدیق کرد و نگاهی به ساعتش انداخت .

- از نیمه شبم گذشته! فرزاد بلند شو که حسابی خوابم گرفته!

من که از فضای مطبوع داخل سالن و رایحه ادوکلنهای مختلف، در خلسه فرو رفته بودم .با حالتی منگ و خواب آلود ، نگاه خیره ای به فرزاد انداختم .دلم میخواست از نگاهم بخواند که چقدر دوست دارم او نیز در کنارمان باشد. احساس گنگ و ناشناخته ای داشتم که خودم نیز از آن سر در نمی آوردم .فرزاد که متوجه نگاهم شد ، چشمهایش را به اطراف چرخاند .وقتی خیالش آسوده شد که کسی نگاهش نمی کند ، دستش را بر روی قلبش فشرد و با بستن چشمها، سرش را چند بار تکان داد.یعنی این که او هم طاقت دوری ام را ندارد و قلبش بیتابی می کند.هرچقدر تلاش کردم نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم . وقتی متوجه لبخندم شد، خودش هم متقابلا به خنده افتاد و در حالیکه بر می خاست گفت:

- بلند شید همگی بخوابید، من صبح کله سحر با یه صبحانه مفصل برمیگردم و همه رو از خواب بیدار می کنم! هرکسی هم بیدار نشه، مجبورم با یه پارچ آب یخ حالش رو جا بیارم!

همه به خنده افتادند و به اتفاق ، او و پدرش را تا نزدیک در ورودی بدرقه کردیم .فرزاد پس از بوسیدن عمه و شوهر عمه اش، برای الهام آروزی خوشبختی کرد و مطلبی را در گوشش نجوا کرد که الهام را به قهقهه انداخت و گفت:

- باشه، قول می دم مواظبش باشم حسود خان!

مهتاب خانم با کنجکاوی پرسید:

- اِ، در گوشی نداشتیم ها! فرزاد الهام باید مواظب چی باشه؟

فرزاد و الهام نگاهی به هم انداختند و باز به خنده افتادند .

- ببخشید عمه جان، ولی خیلی خصوصی بود!

مهتاب خانم ضربه ای به بازوی او زد.

- خیلی بدجنسی! حالا که به ما رسید خصوصی شد؟!

مجددا همه به خنده افتادند و فرزاد با زدن چشمکی، دستم را فشرد که باز باعث خنده ام شد .

پس از رفتن آنها، صورت مهتاب خانم را بوسیدم و به اتاق الهام رفتیم .آنقدر خسته و خواب آلود بودم که دلم میخواست بدون تعویض لباس بخوابم! اتاق الهام در طبقه بالا قرار داشت، اتاقی بزرگ و دلباز با دکوراسیونی شکلاتی رنگ، تختخواب بزرگی که در اتاق او قرار داشت، به راحتی هر دوی ما رو بر روی خود جا می داد .چون لباس مناسبی همراه نداشتم ، یکی از لباسهای الهام را که بلوز و شلوار قرمز زیبایی بو، پوشیدم .بلوزی تقریبا چسبان و بلند که تا روی زانو امتداد داشت و از طرفین، چاک بلندی میخورد.قسمت لبه بلوز و شلوار را سنگ دوزی زیبایی زینت می داد . پس از پوشیدنش ، الهام بقدری از هماهنگی آن با رنگ سفید پوستم ، تمجید کرد که وسوسه شدم لباسی همرنگ آن تهیه کنم! ولی خیلی زود بیاد آوردم که مادر می گفت،رنگ قرمز، رنگ هیجان و عشق است و یک دختر جوان هرگز ا زاین رنگ استفاده نمی کند ، خصوصا در مقابل مردهای جوان!

پس از تعویض لباس، پیشنهاد کردم که موهای یکدیگر را از شر آنهمه سنجاق و گیره نجات دهیم.الهام سرویس حمامی را که در اتاقش قرار داشت نشانم داد ولی من بقدری خسته بودم که ترجیح دادم هرچه زودتر بخواب بروم .او هم به تبعیت از من، کنارم دراز کشید و دست در گردن هم به خواب رفتیم .

تکانی خوردم و به زحمت پلکهایم را گشودم .عقربه های ساعت هنوز ابتدای صبح را نشان می داد .با سماجت چشمهایم را روی هم فشردم ، ولی بی فایده بود .به عادت همیشگی ، زود از خواب برخاسته بودم و تلاش چشمگیرم برای خوابیدن بی نتیجه بود! دستهای الهام را که دور بازویم حلقه شده بود به آهستگی باز کردم و نشستم.با حرصف موهای جلوی صورتم را کنار زدم! از تخت پایین آمدم و راه حمام را در پیش گرفتم .پس از گرفتن دوش آب گرم، لباسهایم را به تن کردم و کنار پنجره اتاق مشغول خشک کردن موهایم شدم .پیرمردی در حیاط مشغول آب پاشی گلها و درختان بود .هوس قدم زدن در آن هوای دلپذیر اول صبح و آن طبیعت زیبا و چشم نواز که با صدای آواز پرندگان درهم آمیخته بود، هیجانی را به زیر پوستم کشید.آهسته و پاورچین پاورچین اتاق را ترک کردم .خانه در سکوتی عمیق و ژرف فرو رفته بود .بمحض خارج شدن، نفس عمیقی کشیدم و بوی خاک نم خورده و گیاهان شبنم زده را با لذت به ریه کشیدم .هوا در آن صبح تابستانی، بقدری فرح بخش بود که به هیجان آمدم .هنوز ریخت و پاشهای شب قبل در گوشه و کنار حیاط به چشم میخورد .قدم زنان به پیرمردی که شب قبل او را چندین بار دیده بودم نزدیک شدم و سلام بلندی کردم.

لابه لای انبوه گلهای رنگارنگ و درختانی که به زیبایی آذین بسته شده بودند، قدم می زدم .به همان محلی که شب بیاد ماندنی از خواستگاری شایان رفته بودم، نزدیک شدم و روی همان نیمکت نشستم .از یادآوری خاطرات آن شب، لبخندی روی لبهایم جاخوش کرد .گل رز کوچکی را از شاخه جدا کردم و لا به لای موهایم گذاشتم .در حالیکه ترانه ای را با سرخوشی زیر لب زمزمه میکردم، چشمم به پروانه زیبایی افتاد که روی شاخه گلی نشسته بود . با شیطنت بسمتش رفتم و آن را میان زمین و آسمان به چنگ انداختم .

- بالاخره گرفتمت!تو چقدر قشنگ و نازی؛ واقعا که باید به خالق تو احسنت گفت!

- منم با نظر شما موافقم خانم! باید به زیبایی بی نظیر بعضی از افریده ها و دست توانای آفریننده شون احسنت گفت .سلام و صبح بخیر !

با شنیدن صدای فرزاد با دستپاچگی به عقب برگشتم و با چهره خندانش مواجه شدم .

- سلام صبح شما هم بخیر!

- صبح به این زودی بیدار شدی که پروانه بگیری و خالقش رو تحسین کنی؟! اگه یه کم دیگه استراحت میکردی بهتر نبود؟

- پروانه گرفتن که خیلی بهتر از خیس شدن با پارچ آب یخه! حالا اون چیه توی دستات؟

از لحن شیطنت آمیزم لبخندش پررنگتر شد . نگاهی کشدار به سرتاپایم انداخت و گفت:

- برای صبحانه ، حللیم خریدم، چطوره؟

- عالیه، از این بهتر نمیشه!

چند قدم نزدیکتر آمد و خیره نگاهم کرد.

- چیه؟ به چی زل زدی؟ شکل مغولها شدم؟!

از تشبیهم لبخند عمیقی زد که ردیف دندانهای سفیدش را به نمایش گذاشت .

- اگه همه مغولها اینقدر زیبا باشند، من همین الان می رم مغولستان ! شیدا می دونستی که تو یکی از همون آفریده ها بی نظیری؟ و من باید روزی هزار بار خالق تو رو ستایش کنم! انگار تو فقط آفریده شدی که لحظه به لحظه توی زندگی من سرک بکشی و منو دیوونه کنی، بعد هم مثل غزال گریز پا فرار کنی!

ضربان قلبم چنان بالا رفت که تصور کردم گردش خون در بدنم وارونه شده است! نفسهای کشدار و چرخش بی تابانه چشمهای فرزاد نشان می داد که تا چه حد با احساساتش بازی کرده ام ناگهان بیاد حرف مادر افتادم و نگاهی به لباسم انداختم .چقدر کم حافظه و فراموش کار بودم! کف دستهایم بشدت عرق کرده بود .دستم را به آرامی باز کردم و پروانه را به هوا فرستادم .بمحض بلند کردن سرم، نگاهم با یک جفت چشم عسلی و مشتاق تلافی کرد. بی اراده دو قدم به عقب برداشتم و با دیدن لبخند استثنایی او که همیشه هنگام ترسیدن من روی لبهایش نمایان می شد، بیرعت بسمت ساختمان دویدم! نمی دانم چرا این حرکت کودکانه را انجام دادم، ولی در آن لحظه دیگر فقط به این می اندیشیدم که از تیر رس نگاه اغوا کننده او بگریزم .گمان کردم اگر یک لحظه دیگر آنجا بایستم، بی اراده زبان به تمجید و تحسین او خواهم گشود و فریاد خواهم زد که خدواند بخاطر آفرینش تو، صدها هزار بار بیشتر قابل ستایش و ثنا است!

در همین حین صدای خندانش را که فریاد می زد، شنیدم :

- آروم بدو غزال گریز پا! مواظب باش نخوری زمین!

بمحض داخل شدن ، دوان دوان به اتاق الهام پناه بردم و بعد از بستن در، پشت آن ایستادم .چنان به نفس نفس افتاده بودم که گویی کیلومترها دویده ام! آرزو کردم که کسی مرا در این حالت ندیده باشد .الهام روی تخت نبود و صدای شیر آب از حمام می آمد .جلو پنجره ایستادم و اجازه دادم تا نسیم خنک، گونه های ملتهبم را نوازش کند .الهام که آمد با تعجب به من خیره شده .خندیدم و بسمتش رفتم .

- چیه، مگه جن دیدی؟!

- تو کی بیدار شدی؟! چرا صورتت اینقدر قرمز شده؟ لپات رو با رنگ لباست سِت کردی؟

- خیلی لوسی! آخه الان وقت شوخی کردنه؟ در ضمن بنده دو ساعته بیدار شدم .حوصله ام سر رفته بود، یه گشتی توی حیاط زدم .حالا اگه آماده ای بیا بریم یه چیزی بخوریم که دارم از حال می رم!

موهای الهام را با سشوار خشک کردم و در این فاصله از او خواستم که لباس دیگری را در اختیارم قرار دهد .او هم بلوز و شلوار اسپرت شکلاتی رنگی به دستم سپرد .هر دو دست در دست یکدیگر به سالن پایین رفتیم .فرزاد و آقای پناهی و مهتاب خانم سرمیز صبحانه آماده بودند و به بحثی که با آمدن ما قطع شد می خندیدند .سلام و روز بخیری گفتم و صورت مهتاب خانم را بوسیدم .سعی کردم به فرزاد نگاه نکنم .آقای پناهی با مهربانی پرسید:

- دیشب خوب خوابیدی دخترم؟

پیش از آنکه پاسخی دهم ، الهام با هیجان گفت:

- بابا شیدا خیلی سحر خیره ! دو ساعته بیدار شده و رفته پیاده روی!

- آفرین! من فکر میکردم شما حالا حالاها می خوابید .اتفاقا فرزاد همین الان میخواست با پارچ آب یخ بیاد سروقتتون!

از این حرف، همه به خنده افتادند .جواب دادم:

- پس ظاهرا آقای متین از همه ما سحر خیزتر بودن!

نگاهی به جانبش انداختم.

- اختیار دارید.فعلا که اینجا وصف سحرخیزی شماست!

لبخندی لبهایش را از هم گشود و با پیچ و تابی که به چشم و ابرویش داد، به جیب پیراهنش اشاره کرد . ناگهان چشمم به گل رزی که در لا به لای موهایم فرو کرده بودم، افتاد. ظاهرا هنگام دویدن افتاده بود .فرزاد نگاه معنی داری به سرتاپایم انداخت و سر به زیر افکند .

صبحانه مفصلی را که آماده کرده بودند ، صرف کردیم و سپس همگی به حیاط رفتیم .فرزاد کارهای عقب افتاده اش را بهانه قرار داد و خیلی زود از ما جدا شد .

آقای پناهی هم به منزل یکی از موکلهایش رفت و من و الهام نیز قدم زنان به قسمت دنج و باصفایی از باغ رفتیم و بر روی چمنها نشستیم .با تردید نگاهی به جانبش انداختم و گفتم:

- الهام جون ، میتونم یه سوال خصوصی ازت بپرسم؟ البته اگه دوست نداشتی به سوالم جواب نده!

خندید و دستم را در میان دستهای گرم خود فشرد

- چه خودش رو لوس می کنه ها! انگار داره با غریبه حرف می زنه، راحت باش!

- می دونی الهام ، میخواستم یه کمی اطلاعات در مورد خانواده دایی ات بگیرم .آخه اون همیشه تنهاست .نبودن زن دایی ات برام یه معما شده .تازه من نمی دونم دختر دایی یا پسر دایی هم داری یا نه؟

الهام بر روی چمنها دراز کشید و یک دستش را تکیه گاه سر قرار داد .چهره اش از طرح این سوال در هم رفت .یک لحظه از کنجکاوی ام پشیمان شدم .سکوت او هم به این مساله دامن زد .چنگی به چمنها زد و در حالیکه به نقطه نامعلومی خیره شده بود جواب داد:

- شیدا جان ، اجازه بده که فرزاد خودش د راین رابطه باهات صحبت کنه .می دونم که دیر یا زود اینکار رو می کنه و همه چیز رو به تو می گه .فقط اینو بدون که اون زجرهای زیادی توی زندگی کشیده ؛ زجرهایی که تحملش در توان هرکسی نیست . ولی فرزاد پسر خود ساخته و متکی به نفسیه .یه مرد، به معنای واقعی ! مشکلات زندگی نه تنها اونو ناتوان و سرشکسته نکرده ، بلکه از اون یه آدم قوی و با تجربه ساخته . شیدا یادته که می گفتم وقتی برادرم مرد، حمایتهای یه نفر منو به زندگی پیوند داد! اون شخص، فرزاد بود .شاید بیشترین کسی که از مرگ اون آسیب دید، خود فرزاد بود، ولی بیشتر از هرکسی هوای منو داشت .گاهی فکر می کنم اگه اون نبود، من حتما تا حالا یه روانی به تمام معنا می شدم .فرزاد با لطفهای بی دریغش ، منو برای تمام عمر مدیون خودش کرد .می دونی، شاید اون همیشه یه ماسک سرد و خشن روی صورتش می ذاره که آدم پر جذبه و بی احساسی به نظر بیاد، ولی فقط خدا می دونه که چه قلب بزرگی داره و چقدر مهربونه!

نگاهش را به من دوخت و پرسید:

- از اینکه جواب سوالت رو ندادم، ناراحت شدی؟

- نه عزیزم، این چه حرفیه؟ ولی واقعا متاسفم که آقای متین مرموز ما اینقدر سختی کشیده!

- حق با توئه ، ولی در کل خیلی دوست داشتنیه، اینطور نیست؟

- توقع که نداری با اون بلاهایی که سرم آورده و با اون اخم و تخمی که کرده برام دوست داشتنی باشه؟!

هر دو به خنده افتادیم .الهام ایستاد و مرا مجبور به برخاستن کرد.

- موافقی از اینجا تا داخل ساختمون، با هم مسابقه بدیم؟

شادی و هیجان او به من نیز سرایت کرد و دست در دست هم تمام آن مسافت را دویدیم.

نهار را هم در فضایی کاملا صمیمانه و با شیطنتهای الهام، در کنار مهتاب خانم صرف کردیم .بعد از غذا، به اتاق الهام رفتیم و تا بعد از ظهر با دیدن عکسهای آلبوم او مشغول شدیم . در تمام عکسهای خانوادگی، فرهاد خان و فرزاد تنها بودند و از زن دایی خبری نبود .

شایان طبق قولی که داده بود خودش به دنبالم آمد .مهتاب خانم اصرار داشت که شام را به اتفاق به منزل آنها بمانیم ولی هم من و هم شایان درگیر کارهای خود بودیم و از او تشکر کردیم .

شایان مدتی هم با الهام صحبت کرد و پس از بوسیدن او ومهتاب خانم، منزل آنها را ترک کردیم .در بین راه شایان بالاخره نتوانست کنجکاوی اش را مهار کند و با شیطنت پرسید:

- خب، حالا تعریف کن ببینم چکارها کردید؟ خوش گذشت؟!

- تو چکار به کار خانمها داری؟ گفتن نگید!

- اِ....لوس نشو! بگو دیگه، باور کن دارم از فضولی می میرم!

خنده بلندی سر دادم .

- خیلی خب می گم .اینکه گریه نداره! یادت باشه الهام قبل از اینکه همسر جنابعالی باشه، دوست صمیمی بنده بوده .اونجا هم حسابی خوش گذشت .دیشب که خیلی زود مثل جنازه افتادم ، ولی صبح زود بیدار شدم و یه گشتی توی حیاط زدم .همسر جنابعالی هم خواب تشریف داشتند .بعد با هم صبحانه خوردیم و من و الهام یه دوری توی حیاط زدیم و کمی صحبت کردیم .بعد هم نهار خوردیم و بعد از اون، آلبوم عکسهای الهام رو دیدیم که شما تشریف آوردین .این گزارش کامل و جامع کارهای بنده بود، حالا بازم سوالی هست؟!

شایان با لبخندی شیطنت آمیز، زیر چشمی نگاهم کرد.

- خوش به حالت ؛ ولی مطمئنی همه چیز رو گفتی ، چیزی از قلم نیفتاده؟!

نگاهش کردم .از خنده موذیانه ای که اصلا سعی در پنهان کردنش نداشت دست و پای خودم را گم کردم .

- شایان! تو با این حرفهای مرموز و دوپهلو کلافه ام می کنی! می شه خواهش کنم با من روراست باشی؟ فکر کنم اینقدر صمیمی باشیم که بتونی راحت حرف بزنی؟

- خب معلومه که همینطوره عزیزم .تو تنها محرم راز منی .اینقدر حرص نخور، جوش می زنی ها! میخواستم باهات شوخی کنم ، باور کن! حالا اخمات رو باز کن بد اخلاق خانم تا بگم جریان از چه قراره!

نگاهش کردم ولی همانطور اخم آلود!

- اینجوری که آدم زهر ترک می شه! بابا چرا اینطوری نگام می کنی؟به جان خودم قبل از اینکه بیام دنبالت، فرزاد زنگ زد که بگه برای فردا یه قرار بذاریم دسته جمعی بریم گردش؛ البته مهمون آقا فرزاد و بعنوان تبریک روابط رسمی من و الهام! سرهمین جریان بود که گفت صبح اونجا بوده و صبحانه رو با هم خوردید. باور کن همه ماجرا همین بود .حالا خیالت راحت شد؟

خنده ام گرفت .

- خیالم ناراحت نبود آقا شایان ! فقط دلم میخواد در مورد من فکرهای بی مورد نکنی . قبلا هم گفتم که بین ما هیچ احساس بخصوصی نیست!فرزاد متین برای من فقط رئیس شرکتمه و حالا هم پسردایی زن داداشم، همین!

نگاه معنی دار و کوتاهی به جانبم انداختو ساکت شد .دستم را زیر چانه ام قرار دادم و به بیرون خیره شدم .تصاویر بسرعت از جلوی چشمهایم فرار میکردند .تپیدنهای بی امان قلبم چیز دیگری می گفت و صدایش آنقدر بلند بود که گوشهایم را کر میکرد!

به آرامی از ویترین خارجش کردم و بر روی تخت دراز کشیدم .گوی بلورین اهدایی فرزاد را چندین بار پیاپی تکان دادم و نگاهش کردم. لبهایم به لبخندی بی رمق از هم گشوده شد . آن شی زیبا و هزار رنگ ، قشنگترین و غم انگیزترین حادثه زندگی را برایم به ارمغان می آورد. سه هفته از آن روز خاطره انگیز که به همراه الهام و فرزاد و شایان به گردش رفته بودیم می گذشت و بدون شک آن روز هم یکی از بهترین خاطرات زندگی ام محسوب می شد. فرزاد با دست و دلبازی های بیش از حد تصور، سنگ تمام گذاشت و روزی بیاد ماندنی را برایمان رقم زد .

بنا به پیشنهاد پدر، قرار بود خانواده آقای پناهی و آقای متین، آنشب را منزل ما مهمان باشند . البته این مهمانی جنبه آشنایی بیشتر طرفین را داشت .آن روز از فرزاد مرخصی گرفتم تا بتوانم در برگزاری هر چه بهتر مراسم، کمک حال مادر باشم .مادر اصولا زن مهمانوازی بود و تمایل داشت همه چیز در نهایت سلیقه انجام پذیرد تا رسم مهمانداری را تمام و کمال بجا آورد. به عادت همیشگی زود از خواب برخاستم و پیش از صرف صبحانه، از آنجایی که کار چندانی نداشتم، به نظافت اتاقم مشغول شدم که چشمم به گوی بلورین افتاد .غرق در افکارم بودم که تقه ای به در خورد و متعاقب آن، شایان با چهره ای آراسته و خندان وارد شد.

- می تونم بیام تو؟

با دستپاچگی گوی را زیر بالش پنهان کردم و نشستم .البته عکس العملم از دید او پنهان نماند .

- سلام ، تو که اومدی دیگه چرا اجازه می گیری؟!

لبخند معنی داری زد و لبه تخت نشست .

- سلام به روی ماهت، آخه در زدم ولی جواب ندادی. گفتم ببینم اگه خوابی بعدا بیام

سپس نگاهی به دور و برش انداخت

- اینجا چه خبره؟ بمب خورده؟!

- نخیر، اون مخ جنابعالیه که بمب خورده! داشتم اتاقم رو مرتب میکردم، ندیدی؟حالا چکارم داشتی؟

با شیطنت پرسید:

- حدس بزن کی من و فرستاده دنبالت؟

شانه ای بالا انداختم و او ادامه داد:

- فرزاد زنگ زد و گفت بیام دنبالت!

- فرزاد؟!چکار داشت این موقع صبح؟

- هیچ چی! میخواست ببینه کارمند فعالش بیدار شده یا نه! گفت بگم نظرش عوض شده و مرخصی بی مرخصی!خودت و سریع برسون شرکت!

فهمیدم قصد شوخی دارد .ضربه محکمی به بازویش زدم

- لوس بازی در نیار! یا درست مثل بچه آدم حرف بزن یا برو بذار به کارم برسم

خنده ای کرد و دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد

- خیلی خوب، حالا چرا عصبانی می شی! مامان گفت بهت بگن هر وقت کارت تمام شد بری پایین کمکش کنی

- باشه، بیا بریم کمک مامان، اون واجبتره .بعدا می یام اتاقم رو مرتب می کنم .

هر دو به اتفاق به مادر ملحق شدیم و او وظایفمان را تقسیم کرد .لیست بلند بالایی را به دست شایان سپرد تا از فروشگاه خرید کند و من هم به تمیز کردن داخل خانه مشغول شدم . هنگامیکه از کار فارغ شدم .به اتاق بازگشته و کتابی را از قفسه کتابهایم جدا کردم .روی تخت دراز کشیدم و بی هدف صفحات آن را ورق می زد و در فکر فرو رفتم .آنقدر در فکر بودم که باز متوجه نشدم شایان چه موقع به اتاقم آمد!

- وا! تو کی اومدی توی اتاق؟جدیدا بی ادب شدی و در نمی زنی!

خنده صدا داری کرد .

- اولا چرا کتاب و سر و ته گرفتی دستت؟! دوما این جنابعالی هستی که معلوم نیست تو کدوم فضایی! موقع نهار ازت پرسیدم رفته بودی دیدن دکتر آرمان؟ولی تو اصلا متوجه نشدی

کنارش نشستم و کتاب را که از دستم قاپیده بود، پس گرفتم .

- تو از کجا فهمیدی رفتم دیدن دکتر؟

- مامان گفت .حالا چی گفته که از دیروز تا حالا اینقدر پریشونی؟

- حرف تازه ای نزد ، مثل همیشه

- اگه حرف تازه ای نزد پس چرا اینقدر تو فکری پروفسور؟!

لحظاتی را به نقطه ای نامعلوم خیره ماندم .صدایم گویی از دور دستها می آمد .

- شایان، دکتر دیروز گفت تو چشمام یه حس جدید می بینه

شیطنت چشمهایش به صدایش ریخت

- چه حسی؟ حس شیطانی؟! نکنه مثل این خون آشامها شدی؟!

بی توجه به شوخی هایش زمزمه کردم.

- می گفت حس زندگی ایه، یه حس فریبنده مثل عشق! ولی شایان برای من چیزی عوض نشده .همه چیز مثل همیشه اس، همه چیز یکنواخته .عشقی در من شکل نگرفته که حالا از چشمام هویدا باشه!

- از کجا می دونی؟ شاید عشقی هست و تو خبر نداری! شاید خبر داری و ازش فرار می کنی چون می ترسی!

با ناباوری نگاهش کردم

- یعنی چه؟ نه عشقی هست و نه من از چیزی فرار می کنم ! تو هم لطفا برو اونطوری نگام نکن! پاشو برو بیرون میخوام آماده بشم .الان مهمونها سر می رسن .

ضربه ای روی بینی ام نواخت.

- باشه، می رم بیرون ولی خوب فکر کن فسقلی!با دید باز به اطرافت نگاه کن، شاید فهمیدی گره کارت کجاست!

پیش از آنکه خارج شود وسط اتاق ایستاد و با لبخندی موزیانه پشت سرش را خاراند و گفت:

- شاید افکارت تو شرکت بازرگانی متین گره کور خورده!

واقعا که چقدر لوس و بدجنس بود ! بالش را محکم بسویش پرتاب کردم .

- شایان اینقدر لوس بازی در نیارف یه بلایی سرت می یارم ها! آخه چه ربطی داره دیوونه؟!

بالش را در هوا قاپید .چهره اش از خنده و شیطنت برق می زد .

- اِاِ، معلومه که ربط داره! اون چیه که زیر بالش قایم کردی ناقلا؟!!

ناباورانه به گوی بلورین که کنار دستم بود خیره شدم .به کلی فراموش کرده بودم آن را سرجایش بگذارم . با خجالتی توام با شرم نگاهش کردم .قهقهه بلندی سر داد و بالش را به طرفم پرت کرد.آنقدر گیج و شرمنده شده بودم که پیش از نشان دادن هر عکس العملی ، بالش محکم به صورتم خورد . خنده های مستانه و بی وقفه شایان حسابی عصبی ام کرد .در حالیکه خودم هم خنده ام گرفته بود ، به سمتش خیز برداشتم ولی او با چالاکی فرار کرد .او رفت و مرا در دریای افکار آشفته ام تنها گذاشت .اصلا چه اصراری به پنهان کاری داشتم؟عشق موهبتی الهی بود و آغشته شدن با آن، یعنی عجین شدن با اوج لذت و معنویت! پس باید فریاد می زدم که عاشق شده ام !من هنوز آمادگی پذیرش این عشق آتشین را نداشتم .باید خود را از هر کینه و سوء ظن و نفرتی که عشق کورکورانه محسن برایم به ارمغان آورده بود، مبرا میکردم و سپس اجازه می دادم تا تجلی نو ظهور و زلال فرزاد در دلم تابیدن گیرد.

با حالی نزار و افکاری مغشوش همه چیز را به خدا سپردم و عاجزانه از او خواستم که تنهایم نگذارد .هر چند که در طی این سه هفته بشدت خود را درگیر فعالیتهای شرکت کرده و بطرز محسوسی از فرزاد فاصله گرفته بودم ، ولی حتی یک لحظه هم از فکرش غافل نبودم.گوشه گیری و پنهان شدنم از نگاه تیزبین الهام دور نماند ولی فرزاد کوچکترین اعتراضی نکرد .نمی دانم آنهمه صبر و شکیبایی چه بود؟ چون با شناختی که از او داشتم باید خیلی زودتر صدایش در می آمد!چرا که در طی این سه هفته، شاید یک روز کامل هم او را ندیده بودم! شاید دریافته بود که باید مدتی مرا به حال خود بگذارد تا گره های کور وجودم را یکی یکی باز کنم .در هر صورت بی تابانه انتظار دیدارش را می کشیدم و از این انتظار کشنده بنحو غریبی لذت می بردم .

بسرعت اتاقم را مرتب کردم و با وسواس، لباس مناسبی را انتخاب کرده و پوشیدم .پدر و شایان هم آمده بودند .از اتاق که بیرون آمدم سلام کردم و کنار پدر نشستم .روزنامه مطالعه میکرد و من هم به ظاهر مشغول تماشای تلویزیون بودم ولی افکارم بی پروا بسوی او پر می کشید .بنظرم ساعتها تنبل شده بودند و حرکت نمیکردند .درست در نقطه اوج کلافی ، پدر روزنامه را کناری گذاشت و مهربانانه دستم را فشرد .

- دختر گلم چطوره؟انگار خسته ای!

- نه پدر جون، خسته نیستم .من که کار خاصی نکردم .فقط حوصله ام سر رفته!

- غصه نخور ، الان الهام می یاد و از تنهایی در می آیی

دستم را دور بازوی پدر حلقه کردم و مثل همیشه با ناز، سرم را روی شانه اش تکیه دادم

- اونم که تا می یاد اینجا می شینه کنار دل آقا شایان! حالا دیگه کجا ما رو تحویل می گیره!

شایان که تا آن لحظه با تلفن صحبت میکرئ، دستش را جلوی دهانه گوشی قرارداد و با ژستی خنده دار ابرهایش را بالا انداخت.

- واه واه! بلا به دور! چشم نداری ببینی؟!

من و پدر از حرکت او به خنده افتادیم .پدر با همان لبخند جذاب با صدایی بلند گفت:

- مینا جان، یه دقیقه استراحت کن ، چرا اینقدر خودت رو خسته می کنی خانومم؟ بیا خودم بلند می شم و کارهای باقیمونده رو انجام می دم

شایان در حالیکه به ظرف تزیین شده از انواع میوه های تازه فصل، ناخنک می زد ، نگاه زیر چشمی به من انداخت و هردو یواشکی خندیدیم .همیشه به لحن لبریز از عشق ومحبت پدر غبطه میخوردم . مادر با لبخندی از سر مهر، در حالیکه دستهایش را به حوله خشک میکرد، از حوزه استحفاظی خود ، یعنی آشپزخانه خارج شد

- ممنونم مسعود جان! همه کارها رو بچه انجام دادن ، فقط کاشکی ........

صدای زنگ در، کلام مادر را ناتمام گذاشت .همگی به اتفاق ایستادیم و شایان برای باز کردن در از ما جدا شد .بسختی جلوی اضطراب و هیجانم را گرفتم و کنار پدر ایستادم .صدای احوالپرسی مهمانها با شایان به گوش می رسید تا اینکه یکی یکی وارد شدند .بلافاصله بسمت خانمها رفتم و صمیمانه آنها را در آغوش کشیدم .با آقای پناهی و فرهاد خان نیز به گرمی احوالپرسی کردم وای از فرزاد خبری نبود! پدر همه را به نشستن دعوت کرد .هنوز بازار احوالپرسی گرم بود و کسی از عدم حضور فرزاد صحبت نمیکرد .گویی همه دست به دست هم داده بودند تا جان مرا به لب برسانند. بالاخره صدای شایان در آمد:

- آقای متین، پس چرا فرزاد خان تشریف نیاوردند؟!

نگاه خندان و پر عطوفت فرهاد خان به جای شایان ، مرا نشانه گرفت.

- راستش فرزاد یه کار خیلی مهم و غیر منتظره داشت که حسابی دست و پاش رو بست! خیلی معذرت خواهی کرد و گفت اگه فرصت بشه، حتما خودش رو می رسونه

با چه اشتیاق عجیبی، کلمات را هنوز از دهان او خارج نشده در هوا می قاپیدم، ولی با اتمام حرفش؛ تمام هیجانم فروکش کرد .سر به زیر انداختم و در مبل فرو رفتم .الهام بدون درک حالم دستهایم را گرفت و گفت:

- خب خانم، تعریف کن ببینم امروز خوش گذشت؟خوب منو تک و تنها ول کردی و اومدی خونه......... وای شایان، نمی دونی وقتی که شیدا نیست ، شرکت چقدر سوت و کوره! من که دست و دلم به کار نمی ره، تازه بقیه همکارها هم صدای اعتراضشون در می یاد! همه بدجوری بهش عادت کردن .

لبخند محزونی زدم و با خود اندیشیدم:« اونی که باید براش مهم باشه، نیست!»

الهام و شایان را به حال خود گذاشتم و به بهانه پذیرایی ، به آشپزخانه رفتم . ساعتی از آمدن مهمانها می گذشت و از فرزاد خبری نشد . کنار پنجره بزرگی که به حیاط مشرف بود، ایستادم و به نم نم باران فرح بخش که تازه باریدن گرفته بود، نگاه کردم . صدای خنده حاضرین به گوش می رسید و همه غرق در شادی و لذت بودند .حسابی احساس کسالت میکردم .با خود تصور میکردم پس از چند هفته گریز و دوری او هم مشتاق و دلتنگ خواهد بود ولی ظاهرا اشتباه میکردم .شاید هم حالا نوبت او بود که مرا در التهاب قرار دهد! لبخند غمگینی زدم و با نگاه به جمع پر هیاهوی مهمانها ، به آرامی به حیاط خزیدم .از اینکه آسمان هم در آن فصل از سال گرفته بود و ابرهای غصه دارش، مرثیه دلتنگی او را می خواندند، تعجب کردم .هوا دم کرده بنظر می رسید ولی نم نم باران و بوی خاک باران خورده، فضایی بسیار لذت بخش و دلپذیر را بوجود آورده بود . روی تاب نشستم و به ارامی آن را به حرکت در آوردم .از احساس میهمی لبریز بودم که شناختش برایم دشوار بنظر می رسید .حسی نوظهور آمیخته به انتظار و عطش و بی قراری! درست همانند تشنه ای در کویر مانده! شعری به ذهنم رسید که دلم میخواست با صدای بلند فریاد بزنم، ولی بمحض اینکه لب باز کردم صدای زنگ در، ساکتم کرد. وقتی زنگ برای بار دوم تکرار شد دریافتم که صدای گفتگو و خنده بزرگترها اجازه نداده صدای آن را بشنود .به ناچار بلند شدم و سلانه سلانه بسمت در رفتم .در همان حال با خود اندیشیدم این وقت شب چه کسی میتواند پشت در باشد؟!

بمحض گشودن در، از دیدن چهره فرزاد چنان شوکه شدم که زبانم بند آمد!نگاهش مثل همیشه خیره و مملو از اشتیاق بر روی صورتم ثابت ماند . کاملا واضح بود از اینکه مرا پشت در می دید، متعجب شده است . سکوت ممتد من باعث شد لبخند زیبایی بزند

- سلام خانم ، شبتون بخیر!

هنوز هم در بهت بودم . قلبم چنان می زد که گویی میخواست پوسته سینه ام را بشکافد و به بیرون پرواز کند! نگاهمان خیلی بی پروا درهم گره خورده بود،گره ای سخت و ناگشودنی که دلتنگی و بی قراری در آن موج می زد . فرزاد که همچنان مرا غرق در سکوت دید، لبخندش عمیق تر شد .

- چیه؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟ روی سرم چیزی در اومده؟!

به زحمت تکانی خوردم و در جدالی نابرابر بین دل و دیده ، صدایی از حنجره ام خارج شد:

-......سلام، خیلی خوش اومدید!

ولی همچنان مثل آدمهای گنگ و گیج راه او را سد کرده بودم .طوری جلوی در ایستاده بودم که گویی او سارق مسلحی است و نباید به داخل بیاید!

فرزاد دیگر نتوانست خود را کنترل کند و به قهقهه خندید:

- شیدا، نمیخوای دعوتم کنی بیام تو؟ بابا خیس شدم زیر این بارون!

بنظرم رسید از همیشه زیباتر شده است .شاید هم نور کم چراغ سر در حیاط و هوای بارانی ، چنان حسی را در وجودم بر انگیخت .ولی با این حال با دلخوری مصنوعی اخم کردم .

- همون بهتر که زیر بارون خیس بشی که دیگه بد قولی نکنی! لابد این بنده بودم که دیروز توی شرکت می گفتم ،« از حالا برای مهمونی فردا شب، لحظه شماری می کنم، من اولین نفری هستم که زنگ خونه تون رو می زنم!» ظاهرا از آخر، اول شدی اقای رئیس! با این اوضاع یه نخ هم به گردنت نمی اندازن، چه برسه به مدال!

از اینکه ادایش را با آن ژست خنده دار و صدای کلفت در می آوردم .به قهقهه خندید .از خنده اش بیشتر عصبی شدم و با حالت تهاجمی دست به کمر زدم ولی او بلافاصله به حرف آمد:

- گاردت رو باز کن عزیزم!خدابگم چکارت کنه، عجب میزبان سنگدلی هستی! تو که به من فرصت توضیح ندادی.

قدمی جلوتر آمد و سینه به سینه من ایستاد .آنقدر نزدیک که از برق جادویی نگاه وحشی اش برخود لرزیدم .

- خانم کوچولو، بازم که زود قضاوت کردی! هیچ چیز توی دنیا مهمتر از دیدن و بودن در کنار تو نیست .حالا اگه به حال این بنده حقیر رحم کنی و یه فرصت کوچولو بدی ، برات توضیح می دم!

دستهایم به ارامی شل شد و سرم به زیر افتاد .چند قدم از او فاصله گرفتم .اصلا به من چه ربطی داشت که او را بازخواست کنم؟ ولی چرا، ربط داشت!باید می فهمیدم او تا این ساعت از شب کجا بوده است!پشتم را به او کردم و در ذهن به دنبال جملات مناسبی می گشتم .فرزاد در حیاط را به آرامی بست و از پشت سر، دسته گل بی نهایت زیبایی را که تا آن لحظه متوجه اش نبودم جلوی صورتم گرفت .دستم می لرزید و قدرت گرفتنش را نداشتم .فرزاد به خیال آنکه قهر کرده ام روبرویم ایستاد.

- من صد هزار بار معذرت میخوام! حالا این گل رو بعنوان آشتی قبول کن تا من شروع کنم

- اولا من توضیح نخواستم .دوما قهر هم نکردم .قهر کار بچه هاست! حالا بیا بریم تو تا سرما نخوردیم

- پس اگه قهر نیستی چرا گل رو نمی گیری؟!

- ای وای ببخشید؛ حواسم پرت شد! خدای من چقدر گل نرگس!خیلی ممنون جناب متین، چرا زحمت کشیدید؟

- اختیار دارید خانم، چه زحمتی؟ گل آوردن برای کسی که خودش زیباتر و باطراوت تر از گلیه، کار مسخره ای بنظر میاد! حالا بگم؟

لبخندی زدم و با رعایت ادب گفتم:

- اگه جسارت کردم معذرت میخوامف آخه حوصله ام سر رفته بود!

با ژستی فریبنده دستی میان موهایش کشید و سپس دستهایش را در جیب شلوارش پنهان کرد .

- ولی چون تو از تاخیرم ناراحت شدی باید بگم که من امروز واقعا غافلگیر شدم. چون یه کار غیر منتظره پیش اومد .میخوام خودم رو از اتهاماتی مثل « بی توجهی»، « بد قولی»و.........تبرئه کنم .باور کن امروز چند نفر به کمک من به شدت احتیاج داشتند و چند تا بچه قد و نیم قد چشم به راه من بودند! بی انصافی بود که شونه خالی کنم. تازه همین الان هم با کلی دنگ و فنگ از چنگشون فرار کردم .باور کن جدی می گم

از طنزی که در کلامش شناور بود، به خنده افتادم .

- چندتا به با تو چکار داشتند؟! حتما الان هم با خودت می گی از دست اون بچه ها فرار کردم و گیر این یکی افتادم ، آره؟!

اخم شیرینی کرد .

- این چه حرفیه؟ فقط گفتم که بدونی برام خیلی مهم بود که خودم رو زودتر برسونم ؛ تازه من از خدامه که گیر تو بیافتم!

این بار نوبت من بود که به قهقهه بخندم .چقدر خوشحال بودم که آمده است و چقدر مسرور بودم که این حرفها رو می شنیدم!

در حین خنده نگاهم به صورت خندانش افتاد که با چه لذتی خندیدن مرا به نظاره ایستاده است .خنده ام را قورت دادم و با خجالت سر به زیر انداختم .قدمی جلوتر آمد و مجبورم کرد به چشمهای شیفته اش نگاه کنم .

- دلم خیلی برات تنگ شده بود کوچولو! می دونستی که خیلی بی رحمی؟! هرچند که نمی دونم به جرم کدوم گناه ناکرده منو عذاب می دی، ولی همه چیز تو برام شیرین و قشنگه؛ حتی دوریت!

صدای فرزاد می لرزید و دست و دل من! بیچاره قلب عاصی ام که باید اینهمه بیتابی را تحمل میکرد.

- فرزاد بیا بریم تو، سرما میخوریم !

این را گفتم و خودم را با شتاب به ساختمان رساندم .مستقیما به اتاقم پناه بردم و در تاریکی محض آن به برق دور خورشید سوزان چشمهایش که کم کم هستی ام را به آتش می کشید ، اندیشیدم .صدای احوالپرسی اش با خانواده ، گوشهایم را پر کرد .همان صدای مردانه که من برای هر لحظه شنیدنش بی قرار بودم .ماندن بیش از آن جایز نبود .گل را روی میز قرار دادم و با کشیدن نفسی عمیق خارج شدم. به شایان و الهام نیز آمدن فرزاد را اطلاع دادم.

مشغول پذیرایی از مهمانان شدم .با آمدن فرزاد، جمع جوانها هم پرشورتر شد و هرکس بنوعی از آن شب خاطره انگیز لذت می برد .پس از صرف شام، همگی مشغول خوردن میوه شدند و به مزه پرانیهای شایان و گاهی هم فرزاد می خندیدند .کم کم این شیطنت به همه سرایت کرد و فرهاد خان که مرد فوق العاده خوش مشرب و خوش صحبتی بود، به همراه شایان رشته سخن را به دست گرفتند .از تعریف لطیفه های خنده دار گرفته تا مرور خاطرات بامزه و ماندگار! همگی آنقدر خندیدیم که اشک از چشمهایمان روان شد! هنگامیکه محفل کمی آرام گرفت ، فرهاد خان که هنوز آثار خنده در چهره اش هویدا بود، اعلام کرد:

- هر چند که آدم از بودن در این جمع خسته نمی شه، اما باید کم کم رفع زحمت کنیم . فقط قبل از رفتن میخواستم اعلام کنم که هفته بعد، همین روز، همگی منزل ما به صرف شام و تعریف لطیفه دعوت دارید!

از تاثیر لحن کلام او همه به خنده افتادند .پدر با متانت گفت:

- راضی به زحمت نیستیم فرهاد خان! مزاحم نمی شیم .انشاءا... توی یه فرصت مناسبتر

- نه نه ، ابدا .خواهش می کنم درخواست منو رد نکنید مسعود خان! میخوام ببینم این اقا شایان تا کجا می تونه در تعریف کردن خاطره با من مسابقه بده، حالا نظرتون چیه؟!

پدر ومادر نگاهی به هم انداختند .بلافاصله صدای شایان بلند شد:

- اختیار دارید فرهاد خان! بنده کی باشم که جلوی شما عرض اندام کنم؟!

و با شیطنت چشمکی زد.

- ولی از همین حالا بگم که بازنده شمایید!

باز همه به خنده افتادند و در پی اصرار فرهاد خان، همگی نظر مثبت خود را با مهمانی اعلام کردند .پس از تصویب ، مهمانها یکی یکی برخاستند و ما آنها را تا جلوی در بدرقه کردیم . هنوز همگی داخل حیاط ایستاده بودند و تعارفات معمول را رد و بدل می کردند .پدر و مادرها گرداگرد هم ایستاده بودند و من از این که فرهاد خان، گاهی پدر را با لفظ « دکتر» خطاب میکرد، خنده ام می گرفت . الهام و شایان هم در گوشه ای مشغول صحبت بودند .از تصور عشق بی حد و روزهای خوشی که در انتظارشان بود، ناخودآگاه لبخند زدم .

- زوج خوشبختی اند؛ خوش به سعادتشون!

بطرف فرزاد که به آهستگی مرا مخاطب قرار داد بود ، برگشتم .از حالت حسرتی که در گفتن کلمه « خوش به سعادتشون » داشت ، خنده ام گرفت .

- بله حق با شماست .نگران نباشید ؛ این روزهای بیاد موندنی بالاخره نصیب شما هم می شه!

متوجه طنز کلامم شد و چشمهایش از شیطنت برق زد .

- خدا از دهنتون بشنوه خانم! فقط امیدوارم به صبر ایوب و عمر نوح نیاز نباشه!

نگاه بازیگوشش را به زیر انداخت و در حالیکه سعی میکرد خنده اش را مهار کند، ادامه داد:

بابت تاخیرم ببخشید، از پذیرایی عالی تون هم ممنون، امیدوارم شب خوبی داشته باشی و خوابهای قشنگ ببینی!.........پس فردا می بینمت!

نمی دانم چرا یک لحظه احساس کردم باید شیطنتش را بنحوی تلافی کنم .با بدجنسی تمام، حالت غمگینی به خود گرفتم و گفتم:

-اِ خوب شد گفتی! میخواستم بگم متاسفانه ممکنه یه مدتی نتونم بیام شرکت!

با ناباوری سر بلند کرد و نگاه ناراحتش را به چهره ام دوخت .

- چند روز؟!

- دقیقا نمی دونم؛ شاید چند روز ؛ شاید چند هفته و شایدم چند ماه!

انگار به گوشهایش اعتماد نداشت .قدمی نزدیکتر آمد ، چهره اش چنان درهم شد که دلم برایش سوخت .

- متوجهی که چی داری می گی؟! چند ماه غیبت؟ آخه چی شده؟!

- چیزی نشده ، فقط یه کمی خسته ام!

- یعنی چی خسته ام؟! اینکه دلیل نمی شه! باید یه دلیل قانع کننده بیاری .تو نمی تونی این کار رو با من بکنی ، اونم حالا که..........

ادامه جمله اش را بلعید . در حالیکه با بی تابی به اطراف نگاه میکرد، دستی میان موهایش کشید .با این حرکت ، تکه هایی از مویش جدا شده و به روی پیشانی فرو آمد .نگاهی به جمع انداختم، هنوز سرگرم گفتگو بودند .هنگامی که به سمتش برگشتم ، هنوز کتش را میان مشتش می فشرد .لبخندی اغوا کننده زدم و سرم را کج کردم :

- بابا چرا اینطوری نگام می کنی؟ نگفتم از کارهای شرکت تو و بچه ها خسته شدم که، گفتم؟!

چنان خیره نگاهم میکرد که گمان کردم حتی نفس هم نمی کشد .به آرامی دستم را بالا آوردم و در مقابل صورتش تکان دادم . تکانی خورد و نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد .لبخندم عمیق تر شد . با خود اندیشیدم که با این خنده عمیق و چال گونه ها، حتما دلش را به دست آورم. ولی با این حال دستهایم را بر روی سینه قفل کردم و گفتم:

- چرا اینقدر تعجب کردی؟ به من نمی یاد اهل شیطونی و مزاح باشم؟! خیلی خب اعتراف می کنم شوخی بدی بود. اگه دلت میخواد می تونی یه تنبیه در نظر بگیری! میخوای محکم بزنی پشت دستم؟!

شعله های سوزان نگاهش، بدنم را شعله ور کرد. برای اولین بار از درک حالت نگاهش عاجز ماندم . حالتی مابین خشم و عطش و اشتیاق داشت . شاید هم کمی رمانتیک بود! لبخند بی رمقی زد و گفت:

- ولی من دلم میخواد تو رو مال خودم کنم!

این را گفت و بلافاصله از من دور شد .چیزی مثل گدازه های آتش در رگهایم جاری شد . بسمت در رفتم و به بیرون سرک کشیدم و به اتومبیلش تکیه زده بود و همانطور که دست در جیب داشت . با سری به زیر افتاده ، سنگ ریزه های کنار خیابان را با نوک پا جابجا میکرد . چنان معصومانه ایستاده بود که انگار پسرکی مظلوم است که او را از رفتن به پارک محروم کرده اند! داشتم فکر میکردم که چطور از دلش در آورم که صدای خداحافظی بزرگترها بلند شد .آه از نهادم در آمد ، چرا که زمان را برای جبران خطایم از دست داده بودم .با ناراحتی با دیگران خداحافظی کردم .بلافاصله جلو امد و با همه خداحافظی کرد ولی حتی نیم نگاهی هم به من نینداخت .زیر لب شب بخیری گفت و رفت . قلبم در سینه فشرده شد .پس حدسم درست بود و با آن شوخی بی موقع ، او را رنجانده بودم .در افکارم غوطه ور بودم که صدای پدر و مادر در گوشم نشست:

- فرزاد موقع رفتن یه کمی گرفته بنظر می رسید، اینطور نیست؟

مادر اظهار بی اطلاعی کرد.

- نفهمیدم ، ولی از حق نگذریم پسر نازنینیه!خیلی خوشحالم که شیدا پیش اون مشغول کاره ، من که احترام فوق العاده ای براش قائلم

- آره موافقم ، شخصیت منحصر به فردی داره!

حرفهای آنها بدجوری کلافه ام کرد و بر زخم دلم نمک پاشید . بسمت اتاقم روان شدم که شایان به کنارم آمد.

- خسته نباشی

نگاهی به چهره خواب آلودش انداختم.

- ممنون عزیزم .بهتره بری بخوابی، چون چشمات پر از خوابه .امشب به اندازه کافی آتیش سوزوندی و الهام رو اذیت کردی ، دیگه دست از سر من بردار!

- باشه می رم، فقط قبلش میخواستم ازت بپرسم ، تو نمی دونی فرزاد چرا موقع رفتن اینقدر غمگین و آشفته بود؟

- من از کجا بدونم؟ مگه بنده علم غیب دارم ؟ تازه بنظرم خوشحالم بود!

در حالیکه خمیازه ای می کشید نگاه معنی داری به سر تا پایم انداخت ، سپس خم شد و گونه ام را بوسید . بسمت اتاقش رفت و گفت:

- باشه آبجی کوچیکه!هر چی تو بگی ولی ای کاش چشمات به این راحتی رسوات نمیکرد!

پیش از آنکه در اتاقش را ببندد، با دست بوسه ای برایم فرستاد .خنده ام گرفت . مدتی همانجا ایستادم و بعد به اتاق خودم پناه بردم.

فردای آنشب پر غصه، خاله مژده تماس گرفت و عنوان کرد که آقا کسری برای روز شنبه، بلیط بازگشت به آلمان را تهیه کرده است .ظاهرا آقا کسری برای رسیدگی به کارهایش بشدت عجله داشت . مادر همان لحظه از آنها درخواست کرد که به منزل ما بیایند. از تصور اینکه باید از کتی و ژاله جدا شوم. کوهی از غم و غصه بر دلم تلنبار شد.تجسم ناراحتی فرزاد هم به آن شدت می بخشید.بمحض دیدن کتی و ژاله ، نتوانستم خوددار باشم و بغضم ترکید .در مقابل نگاه حیرتزده دیگران، سه تایی یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بنای گریه کردن را گذاشتیم .همه به سکوتی تحمیلی دعوت شدند که فقط صدای هق هق ما آن را می شکست . بالاخره آقا کسری طاقت نیاورد و به حرف آمد .صدایش گرفته و زنگ دار بنظر می رسید:

- شیدا جان اینقدر بی تابی نکن .من همین جا قول می دم که خیلی زودتر از اونچه که فکرش رو بکنی برگردیم. اگه از شرکت تماس نمی گرفتن و نمی گفتن باید خیلی سریع برگردم، بیشتر پیشتون می موندیم.جدا شدن از شما برای منم خیلی سخته!

- آره خاله قربون صورت ماهت بره، گریه نکن! ما که همه اش با هم در تماسیم.کارهای ما برای بازگشتن دائمی به ایران دیگه داره تموم می شه .قول می دم این دیگه آخرین سفر باشه و دفعه بعد که برگشتیم برای همیشه اینجا بمونیم .

سرم را از آغوش ژاله بیرون کشیدم و با صورتی خیس از اشک به آنها نگریستم .شایان بلافاصله اضافه کرد:

- ای بابا، چرا اونطوری نگاه می کنی؟ خاله قول داد که زود برگردند دیگه!

دست کتی و ژاله را گرفت و گفت:

- آبغوره گرفتن بسه! بیایید اتاق من تا چیز خیلی جالب نشونتون بدم! تو هم بیا شیدا.

هنگام رفتن با اصرار از خاله خواستم اجازه دهد که کتی و ژاله باز هم شب را در کنارم باشند ، ولی آقا کسری گفت که بودن بچه ها، شرایط را برایمان سخت تر می کند و دخترها هم گفتند که هنوز مقداری از وسایلشان را بسته بندی نکرده اند .به این ترتیب همه از هم خداحافظی کردیم و قرار دیدار مجدد را برای فردا ساعت 3 در فرودگاه گذاشتیم.بمحض رفتن به رختخواب ، هجوم فکرهای آزار دهنده، اشک را به چشمانم هدیه داد. آنقدر گریستم که با ناتوانی به خواب رفتم .

کش و قوسی به بدنم دادم و نیم خیز شدم. مدتی طول کشید تا موقعیت خود را شناسایی کردم .هنوز در خانه فرهاد خان بودم؛ فضای داخل اتاق نیمه تاریک بود .ساعت دیواری اتاق، عدد 7 را نشان می داد .همانطور که به حرکت آرام و با طمانینه پاندول ساعت خیره مانده بودم ؛ به ذهنم فشار آوردم که اکنون 7 بعدازظهر است یا 7 صبح؟!

سُرم از دستم خارج شده و پتویی بسیار لطیف و زیبا ، بدنم را پوشانده بود .با نگاهی به اطراف دریافتم بر روی تختی دونفره خوابیده ام .یعنی آن اتاق متعلق به چه کسی بود؟ بشدت احساس گرسنگی میکردم و دلم مالش می رفت . دستی به روی شکم خالی ام کشیدم و به زحمت از تخت پایین آمدم .با هر حرکتی ، رایجه ای از اطراف بر می خاست که بنظرم بسیار آشنا می آمد . حتی احساس میکردم از موها و لباسم نیز همان رایحه تراوش میشود! به آرامی بسمت پنجره بزرگ اتاق رفتم، پرده ها را کنار زدم و آن را باز کردم .با توجه به موقعیت هوا، دریافتم باید صبح باشد .با ناباوری زمزمه کردم:« وای خدایا! یعنی من دوازده ساعت خواب بودم؟!»

نفس عمیقی کشیدم که دردی خفیف در سرم پیچید. بر روی باندی که دور سرم حلقه شده بود دست کشیدم .از کنار پنجره گذشتم و بسمت میزی که فرزاد دیروز به آن تکیه زده بود، رفتم . نگاهی به تصویر خود در آینه بزرگ آن انداختم ؛ رنگ پریده بنظر می رسید و زیر چشمهایم به کبودی می زد. موهایم ژولیده و پر پیچ و تاب ، تا روی کمرم امتداد داشت و باند سفید، بر روی رنگ مشکی آن نمایانتر جلوه میکرد .از دیدن تصویر خود در آینه، خنده ام گرفت .نگاهم را بر روی وسایل روی میز چرخاندم.تعدادی ادوکلن مردانه با مارکهای معروف و گران قیمت و چند شانه، تنها وسایل روی میز را تشکیل می دادند . یکی از ادوکلنها مارکی فرانسوی داشت و شیشه زیبای آن بی اندازه چشمگیر بود .آن را برداشتم و بوییدم ناگهان برقی از سرم پرید!همان بوی دوست داشتنی فرزاد را می داد .تازه فهمیده رایحه آشنایی که از ابتدا در مشامم بود از کجا نشات می گرفت .پس من در اتاق او بودم؟! شیشه را در مشت فشردم و به عقب برگشتم .لبخندی زدم و چشمهای حریص و مشتاقم بر روی اشیاء اتاق ثابت ماند .اتاقی بود بزرگ و دلباز که دکوراسیونی به رنگ آبی داشت .دقیقا روبه روی میز آرایش، تخت خوابش قرار داشت و من تعجب کردم که چرا دونفره است! بالشها و پتوی زیبایی که ظاهرا هنگام خواب آن را بر رویم انداخته بودند ، نیز رنگی آبی داشت .سمت چپ میز آرایش، سیستم بسیار مجهز و پیشرفته ضبط و پخش قرار داشت و سمت راست آن، کمد لباسها خودنمایی میکرد .حتی روکش مبل ها و رنگ پرده ها نیز آبی بود .انتهای اتاق هم میز کار و کتابخانه ای به چشم میخورد.از تصور اینکه در تمام این مدت در اتاق او بوده ام، لبخندی بی اراده بر لبهایم نشست .تخت را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. از آنجا که هنوز کمی سرگیجه داشتم، به کمک نرده ها و به آرامی از پله ها روان شدم .خانه در سکوتی عمیق و لذت بخش فرو رفته بود .یک لحظه از بودن در آن خانه بزرگ و بی انتها، وحشتی مرموز به قلبم چنگ انداخت . یعنی خانواده ام هنوز اینجا بودند یا مرا در این قصر طلایی به تنهایی رها کرده و رفته بودند؟!ایستادم و با نگرانی نگاهی به اطراف انداختم .پس مادر و شایان و الهام و مهتاب خانم کجا بودند؟ بی اراده گره ای بین ابروهایم افتاد ولی بلافاصله با یادآوری چهره مهربان و مملو از عطوفت فرهاد خان و فرزاد، از افکارم شرمنده شدم و با آرامش بسمت آشپزخانه رفتم.در بین راه چشمم به آینه قدی که در حصار چوبی جاخوش کرده بود افتاد. با شیطنت چند بار از جلوی آن عبور کردم و به تصویر خود با آن بلوز بلند و گشاد مردانه و شلوار جین سفید خندیدم! لبخندم از تاثیر شوق پوشیدن لباس فرزاد، پررنگتر شد .بالاخره دست از سرآینه و شیطنت کردن برداشتم و وارد آشپزخانه شدم .کسی آنجا حضور نداشت اما صبحانه ای مفصل بر روی میز چیده شده بود که با دیدن آنها گرسنگی ام فزونی گرفت

- خدای من!عزیزم ، شما اینجا چکار می کنید؟!

با تعجب به چهره وحشتزده فهیمه خانم خیره شدم .

- سلام فهیمه خانم، صبح بخیر آخ که چقدر از دیدنتون خوشحالم!

با ناباوری مرا از خود جدا کرد و به زور بر روی یک صندلی نشاند

- سلام عزیز دلم !منم از دیدنت خوشحالم ، ولی تو چطور اومدی پایین؟!

- خب با پاهام دیگه !منو ببخشید .قصد بی ادبی نداشتم فقط از فشار گرسنگی حالم داره بد میشه !می شه خواهش کنم یه چیزی به من بدید تا بخورم؟

- بله بله، حتما ، ولی اجازه بده فرزاد رو صدا کنم!

وپیش از آنکه فرصت کوچکترین عکس العملی را به من بدهد .با چالاکی و حرکاتی دستپاچه که از سن و سالش بعید بنظر می رسید ، از آشپزخانه خارج شد .با خود زمزمه کردم:« مگه فرزاد نرفته شرکت؟!»

از رفتار فهیمه خانم کلافه شدم .نگاه حریصم بر روی خوراکی ها سُر خورد و دلم بیشتر مالش رفت ! با بی تابی سرم را روی میز گذاشتم .حالا سردرد هم به دردهای دیگرم اضافه شده بود!هنوز چند لحظه نگذشته بود که صدای قدمهای شتابانی به گوشم رسید .با اکراه سرم را بلند کردم و با چشمهایی خمار آلود به چهره ناباور فرزاد و متعاقب آن، فهیمه خانم که در آستانه در ایستاده بودند خیره شدم .پیش از آنکه حرفی بزنم فرزاد جلو آمد و با لحنی ملامتگر گفت:

- تو چرا از اتاقت خارج شدی، اونم صبح به این زودی؟کی اجازه داده تنها بلند بشی و بیایی پایین؟نمی گی خدای نکرده اتفاقی برات می افته؟ تو هنوز حالت مساعد نیست !

ظاهرا از ورزش صبحگاهی برگشته بود، چون هنوز لباس ورزشی یکدست مشکی به تن داشت که بسیار برازنده اش بود، موهایش ژولیده و مرطوب به هر سویی می رفت و بقدری او را زیبا جلوه می داد که بی اختیار لبخند زدم .ایستادم و با متانت و تواضع گفتم:

- سلام، صبح بخیر آقای بد اخلاق!

کمی خود را جمع و جور کرد و گره ابروهایش را با لبخندی جذاب، معاوضه کرد.

سلام خانم، صبح شما هم بخیر، سعی نکن فکر منو منحرف کنی چون کارت اشتباه بود!حالا بلند شو برو توی اتاقت!

با اینکه می خندید ولی لحنش کمی خشک و دستوری بود .لبخندم شدت بیشتری گرفت .فرزاد قدمی جلوتر آمد و مرا گرفت و بسمت در کشاند .با لحنی ملایم گفت:

حالا اینهمه خشونت و سختگیری لازمه؟! من فقط گرسنمه ، میتونم همین جا هم یه چیزی بخورم!

حتما لازمه که می گم! حالا مثل دخترهای خوب برمی گردی تا برات صبحانه بیارم .

هنوز از آشپزخانه خارج نشده بودیم که به عقب برگشت و فهیمه خانم را مخاطب قرار داد:

لطفا صبحاتنه شیدا رو بیارید به اتاقش!

این را گفت و مرا بسمت سالن بالا هدایت کرد. از اینکه اینهمه راه را باید مجددا بر می گشتم ، احساس سرگیجه ام شدت گرفت .هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که نق زدنهایم شروع شد.

- بجای اینکه اول صبحی حال آدمو بپرسی، مثل مسلسل شروع کردی به غر زدن! اصلا نمی پرسی دلیل کارم چیه، شاید من داشتم از گرسنگی می مردم!خب، همون جا نشسته بودیم دیگه. الان اینهمه راه رو باید برگردیم .اصلا این خونه است که شما دارید؟! اگه بخوای از این سر خونه تا او سرش بری باید یه تاکسی بگیری!حالا من رو با این وضع هی بکش این ور، هی بکش اون ور!

با لبخندی عمیق و جذاب، سرش را کج کرد و به صورتم خیره شد .

حالا چرا می زنی خانم؟!چشم، هرچی شما بگی همونه! اتفاقی نیفتاده که .

چی چی رو اتفاقی نیفتاده؟ مگه اونجا نشستن چه اشکالی داشت که باید اینهمه راه رو برگردیم؟!

خنده اش پر رنگتر شد .

- اشکالش اینه که من لذت صبحانه خوردن با شما رو از دست می دادم! حالا دیگه اینقدر غر نزن!

حتی لحن لبریز از شیطنت اوهم از شدت ناراحتی ام کم نکرد .بمحض رسیدن به اتاق ، در را باز کرد و بدون گفتن کلامی وارد شد .تا کنار تخت هدایتم کرد و سپس در را بست و پشت آن تکیه داد . لحظاتی در سکوت ، سرتاپایم را برانداز کرد .بلاتکلیف ایستاده بودم و نمی دانستم چه باید بکنم، به سمتم آمد، هنوز چهره اش اخم آلود بود

- پس چرا ایستادی و منو نگاه می کنی؟! برو دراز بکش تا فهیمه خانم بیاد!

لحن خشک و دستوری اش مرا بیاد گذشته انداخت؛ بیاد زمانی که یک دختر مغرور و کارمند بودم و از رئیس خشن و جذابم بشدت وحشت داشتم! سرم را به زیر انداختم و دلگیری ام را پنهان کردم .به آرامی بر روی لبه تخت جا گرفتم .باز پرسید:

راحتی؟!

همانطور سر به زیر با دکمه لباسم مشغول بازی شدم .وقتی جوابی از من دریافت نکرد .بسمت پنجره رفت و چون آن را باز دید، با تعجب پرسید:

تو بازی کردی؟!

باز هم جوابی ندادم .به آرامی کنارم نشست و با دست چانه ام را گرفت . سرم را بالا آورد و نگاه خیره اس به چشمهایم انداخت.

- مگه با تو نیستم؟!چرا جواب نمی دی؟!

مدتی را در سکوت فقط نگاهش کردم .چشمهایش حالتی داشت که بی اراده ضربان قلبم بالا رفت .با رنجشی در نگاه و صدایم گفت:

بابا اینا کجا رفتن؟چرا منو اینجا نگه داشتی؟........فکر کردی کی هستی که با من اینطوری حرف می زنی؟ برو لباسهامو بیار و برام یه ماشین بگیر .همین الان بر می گردم خونه!

چند لحظه ای مستقیم نگاه کرد. ناگهان به قهقهه خندید و سرش را بطرفین تکان داد:

- کجا میخوای بری خانم کوچولو؟! وای شیدا نمی دونی وقتی مثل بچه ها بغض می کنی چقدر قشنگ می شی! حالا نگران نباش ، خانواده ات اینجا هستن .تازه اگر نبودن هم تو وقتی می رفتی که من اجازه می دادم!

بدون آنکه به جمله آخرش بیاندیشم و بدجنسی اش را در نظر بگیرم هیجان زده پرسیدم:

- خانواده ام اینجان؟!

- بله عزیزم، همین جا. کنار تو .دیروز گفتم که همه منتظر بودن تا بهوش بیای. وقتی چشمات رو باز کردی و خیال همه راحت شد ، پدرت به تنهایی برگشت خونه ، آخه بنده خدا تموم شب رو کنارت نشسته بود و ازت مراقبت میکرد .دکتر صلاح دید تو رو حرکت ندیم .البته ما خیلی اصرار کردیم که پدرت شام رو کنار ما بمونه، ولی قبول نکرد و رفت بیمارستان ، آخه از بس که همه دلهره داشتن کسی لب به غذا نزد .خیلی شب بدی بود ؛ وحشتناک و عذاب آور، مثل کابوس!

فرزاد لحظه ای ساکت شد و نگاه غمگینش را به زیر دوخت . ولی پس از چند لحظه مجددا لبخند زد:

- دکتر گفت چون بهت آرامبخش تزریق شده، حالا حالاها میخوابی ولی تاکید کرد مراقبت باشیم .به اصرار عمه مهتاب ، مادرت که بنده خدا دیگه توانی نداشت ، مختصر غذایی خورد و استراحت کرد .شایان و الهام کنار تو بودن و یه کمی هم عمه مهتاب ازت مراقبت کرد .بنده خدا تازه رفته برای استراحت مجدد و قرار شد فهیمه خانم مراقبت باشه .ولی یه لحظه اومده پایین تا میز صبحانه رو آماده کنه که جنابعالی از رختخواب اومدی بیرون .آقا مسعود موقع رفتن شما رو دست ما سپرده!

لبخند شیطنت آمیزی زد و ادامه داد:

- گفته که مثل یه برادر خوب و ظیفه شناس ازت مراقبت کنم! حالا خودت بگو من حق دارم نگرانت باشم یا نه؟!

هنوز دلگیر بودم و از اینکه از کلمه « برادر» با آن لحن مرموز و شیطنت آمیز استفاده کرد، بیشتر عصبانی شدم .همچون بچه سرم را بالا انداختم و گفتم :

نه!

خنده اش شدت گرفت .انگار از عصبانی کردن من حسابی لذت می برد .به سمتم خیز برداشت و با سرخوشی زمزمه کرد:

پس می شه شما بفرمایید بنده چه حقی دارم؟!

پیش از آنکه جوابی بدهم ضربه ای به در خورد. فرزاد بلافاصله به جانب در شتافت و سینی محتوی صبحانه را از فهیمه خانم گرفت .چقدر از آمدن به موقع او خوشحال شدم ، چرا که از نزدیکی بیش از حد فرزاد به خود با آن نگاه جادویی و آن سوال غیر منتظره .بشدت دستپاچه شده بودم .

فرزاد در را با پایش بست ، سرجای اولش برگشت و سینی را مقابلش گذاشت .مقداری کره و عسل بر روی نان تست مالید و بطرفم گرفت . خنده صدا داری کرد و گفت:

- اینو بگیر و بخور، اونوقت بگو فرزاد بَده!

با اینکه از شدت گرسنگی در حال مرگ بودم .به تلافی اذیتهایش، با لجبازی نگاه بی تفاوتی به دستش انداختم و آرام زمزمه کردم:

نمی خورم!

چرا؟ مگه نگفتی خیلی گرسنه ای؟!

آره ، ولی حالا دیگه نیستم!

اینو که بخوری اشتهات بر میگرده بیا عزیزم

از سماجتش لذت می بردم ولی باز هم امتناع کردم .این بار با لحنی کلافه گفت:

- ای داد بیداد! چه ات شده دختر؟ تو الان بیشتر از هرچیزی به غذا احتیاج داری. دو روزه که چیزی نخوردی!

با بی خیالی شانه هایم را بالا انداختم که ناگهان فریادش قلبم را از جا کند .

- تو چرا اینقدر لجباز و سرکشی؟ چی رو میخوای ثابت کنی ؟ اینو میخوری یا به زور بکنم توی حلقت؟!

با ترس توام با ناباوری نگاهش کردم .سر در نمی آوردم چرا گاهی تا این حد خشن و غریبه می شد! البته چرا سر در می آوردم ؛ به واقع هرگاه که نسبت به خود و سلامتی ام بی تفاوت بودم، او را بشدت عصبانی میکردم

هرچند که بی نهایت ترسیده بودم ولی احساس کردم خشونتش را هم عاشقانه دوست دارم .چه بسا که چهره اش در این حالت ، جذابتر هم می شد! ولی با این حال، توقع هیچ خشونتی را از جانب عزیزانم نداشتم و بسرعت می رنجیدم.

اصلا من.........

ادامه سخنم را بلعیدم . با همان عصبانیت پرسید:

اصلا تو چی؟!

واقعا که گاهی چقدر بی رحم و سنگدل می شد! کم مانده بود اشک سرازیر شود!

فرزاد خیلی بد اخلاق شدی!

بغضی که در صدایم گیر کرده بود، باز لبخند را بر لبش نشاند .سرش را چند بار پیاپی تکان داد و با عشق نگاهم کرد.

- ببخشید عزیزم !دست خودم نبود ، اصلا من بیجا کردم، خوبه؟ تو رو به خدا با خودت لجبازی نکن .من امروز بخاطر تو نرفتم شرکت!

دستش را به سویم دراز کرد .

- بیا اینو بخور ، خواهش می کنم!

از اینکه تا این حد دلواپسم بود غرق لذت شدم .لبخندی زدم و لقمه کوچکی را که برایم گرفته بود، با اشتها بلعیدم .فرزاد لقمه های کوچکی از تمام محتویات داخل سینی آماده میکرد و به دستم می داد و من همچون قحطی زده ها با ولع میخوردم و او با اشتیاق تماشا میکرد !درست مثل مادری که با لذت غذاخوردن کودکش را به نظاره نشسته است . گاهی حرکاتش چنان دستپاچه و با وسواس همراه بود که خنده ام می گرفت .برای آنکه سکوت را بشکنم .با اعتراض گفتم:

- بسه دیگه یه کمی هم خودت بخور!

- چی چی رو بسه؟ باید تمام این سوپ رو بخوری!نوبت منم می شه، تو نگران نباش عزیزم!

- باور کن که دیگه نمی تونم فرزاد، واقعا ازت ممنونم ؛ نمی دونم چطوری می تونم اینهمه محبت رو جبران کنم

نگاه کشداری به جانبم انداخت و بدون گفتن کلامی ، سینی را برداشت و از اتاق بیرون رفت .سرم را به عقب تکیه دادم و مدتی بر جای خالی اش خیره ماندم .چه جاذبه ای در وجود این پسر مغرور و مهربان وجود داشت که مرا اینطور واله و شیفته اش میکرد؟! پسر چشم عسلی دوست داشتنی من که نگاهی همانند یک برکه، عمیق و غم انگیز داشت و عطر نفسهایش در جای جای این اتاق، پوست بدنم را نوازش می داد.

به آرامی برخاستم و به کنار پنجره رفتم .باید نفس عمیقی می کشیدم تا التهابم را کاهش دهم .هیجان پیاده روی در باغ و سرک کشیدن به گلخانه و اصطبل در دلم شوری به پا کرد. در ذهنم نقشه ای را ترسیم کردم تا فرزاد را راضی به همراهی کنم که صدایش را از پشت سر شنیدم:

- اِ، باز من دو دقیقه از تو غافل شدم ، از جات بلند شدی؟!

همانطور دست به سینه بسمتش چرخیدم.

- بابا بخدا من حالم خوبه! دو روزه که دارم استراحت می کنم ، حیف نیست که لذت دیدن این منظره رو از دست بدم؟

با هیجان زاید الوصفی ، منظره بیرون از پنجره را نشانش دادم .خورشید از شفق سر زده بود و اشعه های حیات بخشش را رایگان به زمین می پاشید .نور کمی چشمهایم را اذیت میکرد .فرزاد خندان به سمتم آمد .

- تو آخر منو با این سرکشی هات دیوونه می کنی! خب عزیزم، این منظره که فرار نمی کنه ، همیشه هست می تونی بعدا که حالت بهتر شد تماشا کنی

- بله این منظره همیشه هست ، ولی من که همیشه نمی تونم از اتاق شما نگاهش کنم .همین یه باره!

- تو از کجا فهمیدی اینجا اتاق منه؟!

بسختی جلوی خنده ام را گرفتم و با عشوه ای دخترانه گفتم:

- خب معلومه دیگه ، از بس باهوشم!تازه از نظم و سیلقه و دکوراسیون و اون میز پر از پرونده فهمیدم ، با یه چیز دیگه!

- چه چیز دیگه؟!

- ببخشید از گفتن اون معذورم!

از شیطنت من به خنده افتاد و با ژستی فریبنده ، دستش را در جیب شلوارش فرو کرد.

خیلی شیطونی ! یکی طلب من!

فرزاد می شه، دو دقیقه بریم توی باغ و یه کمی قدم بزنیم؟ دلم برای پیاده روی لک زده!خواهش می کنم!

با تعجب نگاهم کرد و چینی به پیشانی انداخت.

- نه که خیلی دختر حرف گوش کنی هستی! لابد اونجا هم میخوای دنبال پروانه ها بپری و یه دسته گل به آب بدی! نخیر، دو ثانیه هم نمی ریم .زود باش تا دیر نشده داروهات رو با این آبمیوه بخور. تو هنوز حالت مساعد نیست .

این را گفت و بطرف تخت رفت .خنده ام گرفت ولی محل زخمم شروع به ذوق ذوق کرده و حالم منقلب شد .می دانستم که جدال با او بی فایده است و هرگز حریف این مرد لجباز نخواهم شد .مدتی به بیرون نگاه کردم و بعد بسمتش رفتم .کم کم از ایستادن احساس سرگیجه میکردم . به وسط اتاق که رسیدم ایستادم و با دست رو باند را نوازش کردم .سر دردم به یکباره شدت گرفته بود .با نگرانی پرسید:

- چیه ؟درد داری؟!

در عمق چشمهان مخملی اش ، عشق و دلواپسی موج می زد .برای آنکه بیش از آن نگرانش نکنم ، با خنده گفتم:

- با این باند و این بلوز گشاد ، خیلی خنده دار شدم ، نه؟

به سمتم آمد:

- اتفاقا خیلی هم قشنگ شدی!حالا بیا استراحت کن.

بقدری احساس سرگیجه میکردم که نمی توانستم به راحتی راه بروم و گمان میکردم که همه خانه دور سرم می چرخد .بی اراده به او تکیه زدم و او هم بسرعت مرا روی تخت نشاند و قرصهایم را یکی یکی به خوردم داد .رنگم بشدت پریده بود و نگرانی به وضوح در چهره اش بیداد میکرد .

- شیدا ببین چقدر سر به هوایی!تو آخر منو با این کارهات جون به لب می کنی ! چرا نمیخوای بفهمی من چقدر نگرانتم؟ بخدا اگه یه مو از سر تو کم بشه خودمو نمی بخشم!

وقتی نگاه خیره مرا متوجه خود دید ساکت شد . با اینکه حال مساعدی نداشتم ، نگاه ملتهب و بیمارم را پیشکش چشمهای مضطربش کردم و لبخند عاشقانه ای زدم . نفس عمیقی کشید، ناراحت بنظر می رسید.

- این خنده یعنی چی؟!

به آرامی روی تخت خوابیدم و پتو را تا زیر گلویم بالا کشیدم

- یعنی اینکه ببخشید! قول می دم دیگه تکرار نشه!

سکوت ممتدش ، طولانی بنظر می رسید .نگاهش بطرز عجیبی تغییر کرد .گویی در یک نوع خلسه و بی خبری بسر می برد .دستم را بالا آوردم و جلوی چشمهای مسخ شده اش تکان دادم:

- کجایی؟!

تکانی خورد و پس از چند لحظه خنده دلنشینی کرد.

- وای شیدا نمی دونی وقتی اینطور کنجکاو و بازیگوش نگام می کنی چه حالی می شم!

به آرامی با انگشت سبابه روی باند را نوازش کرد و ادامه داد:

- توی این جایی؛ توی این خونه و توی اتاق من! حضورت مثل یه رویا می مونه وای اون چیزی که بیشتر از همه مهمه، سلامتی توئه! پس خوب استراحت کن تا زودتر خوب بشی. یادت باشه که خیلی ها به تو احتیاج دارن!

این را گفت و پس از آنکه نگاه طوفانی اش را از چهره ام گرفت ، بسرعت خارج شد.

*************************

بعداز ظهر همان روز به اتفاق مادر و شایان منزل فرهاد خان را ترک کردم .به اصرار فرزاد چند روزی را در مرخصی بسر بردم و مجددا به سر کار برگشتم .حالا دیگر من بودم که حتی برای یک روز هم طاقت دوری از شرکت و بچه ها را نداشتم .

پس از پیشامدن آن حادثه به پیشنهاد فرزاد، من و الهام فقط تا ساعت 3 بعد از ظهر اجازه کار کردن داشتیم . این پیشنهاد، امکان رسیدن به دیگر اهدافم را نیز میسر کرد. بلافاصله در کلاسهای مختلف ثبت نام کردم. فرزاد همانطور که قول داده بود ، آموزش سوار کاری را خودش به عهده گرفت و به این ترتیب سه روز در هفته در منزل خودشان ، یکدیگر ار ملاقات میکردیم. پدر میخواست برایم اسبی بخرد ، ولی او اصرار داشت که فعلا با یکی از اسبهای خودش دوره آموزشی را سپری کنم و بعد اسب دلخواهم را خریداری کنم .یکی از اسبهای او را رنگ کاملا مشکی و براقی داشت انتخاب کردم و مراحل مقدماتی آموزش را آغاز کردیم .شایان و الهام هم در آن روزها همراهی ام میکردند .یک روز هفته را هم به اتفاق مادر و مهتاب خانم و الهام به استخر می رفتیم و یک روز دیگر را نیز در کلاس آموزش پیانو که به آن علاقه بسیار داشتم ، سپری میکردم . بقدری لحظه هایم درگیر کار و آموزش شده بود که گذر آرام و سیال زمان را حس نمیکردم .روزها تند تند از پی هم گذشتند و من که تشنه فراگیری بودم، همچون شاگردی باهوش و ساعی ، بسرعت درسهایم را فرا می گرفتم و بخاطرمی سپردم .لحظاتی که کنار فرزاد ، آموزش سوار کاری می دیدم، جزو بهترین خاطرات زندگی ام محسوب می شدند .آنقدر سریع به فنون سوار کاری اشنا شدم و مهارت کسب کردم که همه، خصوصا فرزاد انگشت حیرت به دهان گرفته بودند .او در آموزش، بسیار سخت گیر و جدی بود و من همیشه سعی میکردم خشکی و سر دی رفتار او را با شیطنت کردن جبران کنم!گاهی آنقدر بازیگوش و پرجنب و جوش می شدم که فریادش به آسمان می رفت و من از ته دل می خندیدم!حتی یکبار با حواس پرتیهایم آنقدر عصبانی اش کردم که تمام طول زمین والیبال دور اصطبل را دنبالم دوید و هنگامیکه فرهاد خان سر رسید، دست از بازیگوشی برداشتم! البته هرگز فراموش نکردم که از نگاه پر مهر و لبخند شیطنت آمیز و معنی دار فرهاد خان، چقدر خجالت کشیدم!خود فرزاد هم کمی دستپاچه شد و بلافاصله به سمت باغ رفت!

گاهی که از شیطنت هایم به ستوه می آمد، می خندید و می گفت:

- خدایا! عجب اشتباهی کردم غ یکی منو از دست این وروجک نجات بده!

البته همین بازیگوشیهای جسته و گریخته ؛ ارتباطی صمیمی و تنگاتنگ بین ما بوجود آورد که گره آن، روز به روز محکمتر می شد .

یکی از همان روزهای گرم تابستانی که در حال گشت زنی و سوارکاری در محوطه خانه فرهاد خان بودم، فرزاد از دور صدایم زد و اشاره کرد که کار را تمام کنم. اسب را به داخل اصطبل بردم و به الهام و شایان و فرزاد که دور میز کنار استخر، حلقه زده و مشغول صرف کیک و قهوه بودند ، ملحق شدم .فرزاد اعلام کرد که اگر مایل باشیم ، ما را به دیدن مکانی می برد که حضور در آنجا ، چندان خالی از لطف نیست! علاوه بر این یکی از دوستانش را نیز ملاقات می کنیم .توضیح بیشتری نداد و به همین چند جمله کوتاه بسنده کرد. در بین راه مرا مخاطب قرار داد و گفت:

- شیدا یادته که یه روز قول دادم تو رو به دیدن دوستی می برم که نقاش چیره دستیه؟!

- بله یادمه، چطور مگه؟!

- الان داریم می ریم پیش اون!

تا رسیدن به مقصد ، با الهام صحبت کردیم و سر به سر آقایان گذاشتیم ولی ذهن من همچنان معطوف به صحبتهای فرزاد بود .اتومبیل را کنار ساختمانی پارک کرد و همگی پیاده شدیم .شایان با نگاهی مبهوت ، نوشته نصب شده بر سر در ساختمان را با صدای بلند می خواند:« ساختمان شماره 2 / نگهداری از کودکان بی سرپرست»

همگی نگاه مملو از پرسشمان را به فرزاد دوختیم ولی او به لبخندی اکتفا کرد و همه را به داخل ساختمان دعوت نمود .حتی الهام هم نمی دانست به چه منظوری به آنجا آمده ایم .سعی کردم کنجکاوی ام را در پس ظاهری آرام پنهان کنم تا بموقع جواب مناسبی برای سوالهایم بیابم .فرزاد در یکی از اتاقها را که ظاهرا اتاق ریاست بود ، باز کرد و وارد شدیم .پسر جوان و خوش سیمایی بمحض دیدن فرزاد از جا برخاست و با خوشحالی به استقابلش آمد. چنان یکدیگر را در آغوش کشیدند که گویی سالهاست یکدیگر ار ندیده اند .فرزاد بلافاصله تک تک ما را به او معرفی کرد و آن پسر را هم « سیامک قربانی» نامید . سری به احترام تکان دادم و با خود اندیشیدم که چهره اش چقدر برایم آشناست. فرزاد به آرامی سیامک را مخاطب قرار داد:

- پس نرگس کجاست؟!

- بچه های گروه B امروز کلاس داشتند .الان دیگه سر و کله اش پیدا می شه!

نگاهی به الهام انداختیم ولی او هم بعلامت بی خبری، شانه ای بالا انداخت .در همین لحظه در اتاق باز شد و دختری ظریف و زیبا پا به داخل نهاد .با دیدن ما، متعجب بر جا ماند و گفت:

- واقعا معذرت میخوام......

ولی تا چشمش به فرزاد افتاد که به احترام او به پا خاسته بود .لبخند زیبایی زد.

- به به؛ سلام فرزاد جان!کی اومدی؟

فرزاد بی خبر از قلب بی تابم که همچون گنجشکی اسیر، پر و بال می زد ، بسمت او رفت و لبخند جذاب تحویلش داد:

- چه حلال زاده! سلام از بنده است خانم، خسته نباشی!

- ممنونم ، تو هم همینطور، فکر میکردم از ظهر می آیی!علیرضا و بهار مدام سراغت رو می گرفتن!

- شرمنده ام حسابی گرفتارم، تو که می دونی!

سپس گویی حضور ما را بیاد آورده باشد، نگاهی به جمع کرد و به من خیره شد:

- شیدا این همون دوست عزیز و هنرمند منه که میخواستم تو رو باهاش آشنا کنم، نرگس خانم!

و به من اشاره کرد:

- ایشون هم شیدا خانم هستند!

نرگس با لبخندی ملیح، نگاهم کرد و زیر لب زمزمه کرد:

- خیلی زیباتر از اونیه که من طرح زدم!

چشمکی به فرزاد زد و ادامه داد:

- پس تو هم بله؟ ای ناقلا!

فرزاد چند سرفه مصنوعی کرد و با دستپاچگی حرفش را برید

- اِ نرگس! قرار نشد منو اذیت کنی ها.

نرگس خنده صدا داری کرد و بطرفم آمد .با قدمهایی سست و نامتعادل جلو رفتم .با لبخندی تصنعی ، دستش را فشردم و اعلام خوشبختی کردم، ولی او گویی که سالهاست مرا می شناسد.چنان گرم و صمیمی برخورد کرد که متعجب بر جا ماندم . در هر صورت ارتباط صمیمانه او و فرزاد و صحبتهای مرموزشان، ذهن مرا بشدت درگیر کرد .طوریکه ناخودآگاه اخم کردم و ساکت در مبلی فرو رفتم .هر چقدر سعی کردم نتوانستم بی تفاوت و خونسرد باشم .به هیچ وجه تمایل نداشتم اشتباه گذشته را تکرار کنم ولی بهر حال این دختر جذاب و زیبا چه جایگاهی در زندگی پر رمز و راز فرزاد داشت؟

هرچند ایمان داشتم که آن چشمهای جادویی با آن صداقت و معصومیت بی حد و مرز ، هرگز نمی توانست خیانتکار و دو رو باشد .مسلما من در اشتباه بودم! فرزاد که دقیقا اعمالم را زیر نظر داشت کنارم نشست و با لحنی آمیخته به طنز و شیطنت نجوا کرد:

- اخمات رو باز کن که خیلی ترسناک می شی! چیه؟ چرا اینقدر تو لبی؟ نکنه خوشحال نشدی که آوردمت اینجا!

- چرا اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم!تو می دونی من از هر اتفاق جدیدی توی زندیگم با آغوش باز استقبال می کنم! توقع نداری که بلند بشم و این وسط بندری برقصم!

در حالیکه مشخص بود بسختی جلوی قهقهه اش را گرفته است، با نگاهی نافذ به خرده های ریز کلینکس جلوی پایم اشاره کرد:

- نمیخواد برقصی، ولی گره کور اخمات رو باز کن! یادت باشه که زود قضاوت نکنی خانم کوچول! صبر داشته باش!

هاج و واج نگاهش کردم ولی او مرا با دنیای پر از ابهام و سوال رها کرد و با خونسردی، مشغول صحبت با بچه ها شد . رفته رفته جمع، حالت دوستانه ای به خود گرفت و از آن حالت رسمی اولیه خارج شد .فرزاد که کم کم متوجه شد ما کلافه شده و بی صبرانه به انتظار نشسته ایم ، شروع به صحبت کرد.

- نرگس و سیامک هر دو کودکانی بودند که از بدو تولد در پرورشگاه می زیسته اند .مثل تمامی کودکان دنیا چشم در جهان پهناوری گشودند که راه بسیار طولانی و ناهمواری در انتظارشان بود ولی کم کم استعدادها و نبوغ بالقوه شان را بالفعل نمودند و پله های ترقی را بسرعت طی کردند .ظاهرا از هنگامیکه یکدیگر را شناخته اند ، بهم علاقمند شدند؛ دقیقا از همان دوران کودکی! به قول خود سیامک درست از زمانی که او 6 ساله و نرگس 3 ساله بوده. نرگس هنگام بازیهای کودکانه زمین خورد و مجروح شد و سیامک از همان زمان احساس کرد که به این دختر معصوم و زیبا علاقه دارد. تا حدی که دلش میخواست به جای او مجروح می شد و حتی پنهانی برای نرگس زیبایش گریه کرده بود!

همین ارتباط تنگاتنگ قلبی، سبب شد که او در همه جا یاور عشق کوچکش باشد، تا حدی که وقتی به سن بزرگسالی پا گذاشتند ، هر دو در یک رشته مشغول به تحصیل شدند .« متالوژی» رشته ای بود که هر دو در آن تحصیل کردند و مدرک گرفتند . در طی دوران دانشجویی با هم ازدواج کرده بودند ، ولی به دلیل علاقه ای که به کودکان پرورشگاه داشتند ، آنجا را ترک نکرده بودند .تا اینکه در پی حادثه ای که فرزاد اصلا به آن اشاره نکرد ، با او آشنا شده و به پیشنهاد او، این ساختمان را خریداری کرده بودند .با تلاش شبانه روزی و رنج فراوان، مسئولیت آنجا را به عهده گرفتند و عده ای از بچه ها را به آنجا انتقال دادند .نرگس در نقاشی و طراحی نیز تبحر فوق العاده ای داشت و این را موهبتی الهی می نامید. با ذکر این مسئله تازه بخاطر آوردم تابلویی که در خانه فرهاد خان دیده و بشدت به آن علاقمند شده بودم، هنر دست اوست و آن پسر هم همسرش می باشد .سیامک هم در نواختن گیتار بسیار توانا بود و هر دو این هنرها را به تک تک کودکان پرورشگاه انتقال می دادند .هم اکنون هم هر دو مشغول تحصیل در رشته روانشناسی بودند .

پس از صحبتهای فرزاد ، همگی در بهت عجیبی فرو رفتیم . الهام آرام آرام اشک می ریخت و شایان با چهره ای گرفته و متفکر به نقطه نامعلومی خیره شده بود و من در کشمکش بین احساسات متضادم، در حال خفه شدن بودم! حتی شخصیت فرزاد برایم رنگی دیگر گرفته بود. این پسر مرموز اگر فرشته نبود، پس چه بود؟! شاید هم به چشم عاشق من همچون فرشته ای با گذشت و مهربان بود .

نگاهم به روی چهره ی نرگس خیره ماند؛ با چهره ای معصوم و لبخندی امیدوار و پر صلابت به صحبتهای فرزاد گوش می داد . در دل روح بلند او را ستودم و افتخار کردم که با چنین شخصیت بزرگی آشنا شده ام .

پس از آن، صحبتها رنگ و بوی دیگری گرفت و جمع حالت دوستانه ای پیدا کرد.

به پیشنهاد نرگس، من و الهام او را برای دیدار از بچه ها همراهی کردیم و پسرها را به حال خود گذاشتیم .هر چه بیشتر با محیط آنجا و نحوه مسئولیت آنها آشنا می شدم ، بیشتر مجذوب می شدم . تقریبا حدود سی کودک در سنین مختلف، تحت حمایت آنها بودند .به اضافه چند خانم پرستار و چند معلم که پرسنل آنجا را تشکیل می دادند .نگاههای معصوم و رمیده بچه ها که از حضور ما در کنار نرگس تعجب کرده بودند ، دلم را به آتش می کشید .چنان تحت تاثیر قرار گرفته بودم که بغضی درشت راه نفسم را سد کرده بود .کلامی از دهانم خارج نمی شد ولی الهام برعکس من با چهره ای شاد و پر هیجان، بچه ها را می بوسید و با آنها سرگرم بازی می شد .پسر بچه ای که دورتر از دیگران مشغول بازی بود و حدودا سه ساله بنظر می رسید، توجه ام را جلب کرد.به آرامی بسمتش رفتم و دست نوازشی بر سرش کشیدم. معصومیت چشمان درشت و سیاهش قلبم را مچاله کرد. بسختی بغضم را فرو خوردم و شکلاتی را که همراه داشتم، از کیف در آورده و به دستش دادم .با دیدن آن، لبخندی زد و پس از گرفتنش ، به آرامی در آغوشم جای گرفت .احساس کردم همین لحظه است که اشکهای بی انتهایم سرازیر شود! محکم در آغوش فشردمش و بوسه ای گرم و مهر انگیز بر گونه اش نشاندم .چرا که در دنیایی به این بزرگی، با صورت خندان نرگس مواجه شدم .با بغض نالیدم:

- نرگس..........

نتوانستم جمله را ادامه دهم، سرش را به بالا و پایین تکان داد و با لحنی آرامش بخش زمزمه کرد:

- درکت می کنم عزیزم! آروم باش .این کوچولو اسمش علیرضاست. حالا چرا بین اینهمه بچه اینو بغل کردی؟

همانطور که علیرضا را در آغوش داشتم، ایستادم:

- نمی دونم! یه احساس عجیبی به این بچه پیدا کردم .چقدر خوشگل و معصومه! وای نرگس دارم دیوونه می شم!

لبخند ملیحی زد و به صورتم اشاره کرد:

- اشکات رو پاک کن عزیزم. سعی کن به خودت مسلط باشی .اتفاقا فرزادهم یه جور عجیبی علیرضا رو دوست داره .نمی دونی چقدر به هم وابسته اند !وقتی دیدم یکراست اومدی اسنجا تعجب کردم .نکنه شما دونفر تله پاتی احساسی برقرار می کنید؟!

لحن شیطنت آمیز نرگس ، لبخند محزونی را بر لبم نشاند ، ولی پیش از آنکه سخنی بگویم ، علیرضا برای باز کردن کاعذ شکلات تلاش میکرد، با تعجب و لحن کودکانه و شیرین پرسید:

- خاله نرگس ، چرا این خانومه گریه می کنه؟ من که ناراحتش نکردم!

محکم او را در آغوش فشردم و بوسه ای آبدار از گونه اش گرفتم .

- گریه نمی کنم عزیز دلم، چشمام یه کمی می سوزه ، حالا برو بازی کن

بسختی از علیرضا جدا شدم و با عجله اتاق را ترک کردم بقدری افسرده و مغموم بودم که حتی جواب شیطنت های شایان را هم نمی دادم .ظاهرا به آقایان بیشتر از ما خوش گذشته بود و شایان و سیامک، رفاقت صمیمانه ای بهم زده بودند .پس از خداحافظی با نرگس، رهسپار منزل شدیم .حتی در بین راه هم کلامی حرف نزدم و مبهوت و غمگین به تصاویر بیرون خیره شدم .این حالت از نگاه دیگران دور نماند و به این ترتیب، همه به سکوتی اجباری دعوت شدند .

پس از آن دیدار، از فرزاد تقاضا کردم که مرا بیشتر به آنجا ببرد و به این ترتیب ، هفته ای یکبار ، با خرید انواع اسباب بازیها و وسایل رفاهی به دیدن بچه ها می رفتیم .بقدری به آنها وابسته شده بودم که جدایی از آنها برایم غیر ممکن بنظر می رسید .در طی این مدت هم دوستی عمیق و ریشه داری بین من و نرگس و البته الهام بوجود آمد و این امکان فراهم شد تا بیشتر با زوایای روح و شخصیت این دختر مهربان و خودساخته آشنا شوم. چندین بار هم به اتفاق به گردش رفتیم .

بقدری من در خانه از سیامک و نرگس تعریف و تمجید کردم که پدر و مادر هم مشتاق شدند آنها را ملاقات کنند و به این ترتیب یکی از همان گردشها به تفریحی خانوادگی تبدیل شد و پدر و مادر هم با آنها آشنا شدند و بشدت تحت تاثیر اخلاق منحصر به فردشان قرار گرفتند.

***************************************

اواسط شهریور ماه بود و از گرمای کشنده هوا کاسته شده بود .نگاهی به ساعت انداختم و به قصد رفتن به دفتر فرزاد، اتاق بایگانی را ترک کردم .همکارها رفته بودند و جای خود را با سکوتی لذت بخش تعویض کرده بودند .نزدیک دفتر که رسیدم صدای ترانه ای را که فرزاد با سرخوشی زمزمه میکرد ، شنیدم .در باز بود و او را در حالیکه پشت به من مشغول مرتب کردن پرونده های روی میز بود ، دیدم . به آرامی دستهایم را بر روی سینه قلاب کردم و همانجا ایستادم و با خیالی اسوده نگاهش کردم .به تازگی از زبان نرگس شنیده بودم که فرزاد سرپرستی چند کودک را نیز به عهده دارد و در انجام امور خیریه دست و دل بازی دارد . بزرگواری، مناعت طبع، بلند نظری و پیش قدم شدنش در انجام کارهای نیک به واقع ستودنی و قابل تحسین بود. یک لحظه بیاد شخصیت « جرویس پندلتون» در نقش بابا لنگ دراز افتادم.در حالیکه لبخند عمیق بر صورتم نشسته بود فرزاد، یکباره به عقب برگشت و از حضور من متعجب شد .

- تو اینجا چکار می کنی؟!

- اول تو بگو که از کجا فهمیدی من اینجام؟

- باور کن نمی دونم ، یه احساسی گفت که تو خیلی نزدیکی! نزدیکتر از اتاق بایگانی .حالا بگو ببینم چه خبره شده؟

در حالیکه از احساسات و نزدیکی عمیق او به هیجان آمده بودم ، بسمتش رفتم .

- خبری نشده، میخواستم برم پرورشگاه ، تو می آیی یا من تنها برم؟

- نه نمی یام .آخه یه کار مهم دارم ولی قبلش میخواستم یه پیشنهادی بدم که اگه سرکار خانم موافقت کنید. بعدا با همه درمیون بذاریم!

- خب با همه درمیون بذار، من موافقم!

لبخند جذابی تحویلم داد و نزدیکتر آمد:

- تو که هنوز نمی دونی چی میخوام بگم!عزیزم منظورم این بود که اول تو باید پیشنهادم رو قبول کنی، بعد به همه بگم!در غیر اینصورت برنامه منتفیه!

با تعجب پرسیدم:

- چه پیشنهادیه که نظر من اینقدر مهمه؟!

- میخواستم بگم اگه موافقی همگی به اتفاق خانواده و البته نرگس و سیامک برید شمال، هم یه آب و هوایی عوض می کنید ، هم فرصت خوبیه که یه کمی استراحت کنید، حالا نظرت چیه؟

با خوشحالی قابل لمسی گفتم:

- وای فرزاد عالیه!از این بهتر نمی شه.....ولی ببینم.......مگه خودت نمی آیی؟

- نه خانم، متاسفانه قسمت نیست که بیام .فشردگی کارها این اجازه رو نمی ده!انشاءا... توی یه فرصت دیگه.امیدوارم بهتون خوش بگذره!

از تصور اینکه بدون او به آن مسافرت بروم .غم نامفهومی به دلم چنگ انداخت .هیجان چند لحظه پیش جای خود را به اخمی آشکار داد:

- من می رم پرورشگاه، بهتره که برنامه رو کنسل کنی، نظر من عوض شد!

این را گفتم و عقب گرد کردم .قهقهه بلندی سر داد که مرا در جا میخکوب کرد:

- خیلی خب کوچولو ، قهر نکن ، منم می یام!آخه مگه عقلم کم شده که تو رو تنهایی بفرستم مسافرت ، اونوقت خودم اینجا بال بال بزنم؟!

در را باز کردم و بیرون رفتم .فرزاد به خیال آنکه هنوز ناراحتم یا قهر کرده ام ، بسرعت بسمتم آمد ولی من در آخرین لحظه به عقب برگشتم و با لبخندی عمیق و رضایت بخش گفتم:

- فرزاد، تو بدجنس ترین پسری هستی که به عمرم دیده ام!

همانطور که حدس می زدم سیامک ونرگس ، ابتدا کمی مخالفت کردند ولی وقتی با اصرار ما مواجه شدند ، رضایت دادند .همان شب، خانواده ها نیز موافقت خود را با این سفر تفریحی اعلام کردند و به این ترتیب قرار را برای آخر هفته گذاشتند .بشدت به این سفر احتیاج داشتم و بی دلیل خوشحال بودم .روز قبل از شروع مسافرت ، آخرین جلسه کلاس آموزش پیانو بود .پس از پایان کلاس، به خانه آمدم و شایان را منتظر خود دیدم .ظاهرا بنا بود به منزل دایی منصور برویم .

سوار اتومبیلش شدم و بقیه مسیر ، به صحبت پیرامون سفر فردا و تبادل نظر سپری شد .در مهمانی منزل دایی، مهرداد و ساناز و خاله مریم و شوهرش هم بودند ، ولی از مهران خبری نبود .سراغش را از زندایی گرفتم:

- غروبی همین جا بود ، ولی یه دفعه بلند شد .رفت بیرون ، هنوز هم برنگشته!

برخاستم و بسمت تلفن رفتم و شماره همراهش را گرفتم.

- بله؟!

- بله و بلا! تو معلوم هست کجایی؟

- شما؟

- مهران خودتو لوس نکن! زود باش بیا خونه که یه عالمه حرف برای گفتن دارم

- شیدا تویی؟!

- نه عزیزم، من یه قاتل حرفه ای ام و اومدم جونت رو بگیرم!خب منم دیگه بی نمک!

برعکس لحن شاد و پرشیطنت من، طنین صدای مهران بطرز محسوسی خسته و غمگین بنظر می رسید.

- آره تو جون می گیری، اما نه خودت، با چشمات!

- وا! مهران حالت خوبه؟!

- مگه برای تو مهمه؟!

لحنش لبریز از کنایه بود

- این پرت و پلاها چیه که می گی مهران؟! پرسیدم کجایی؟ زود بیا خونه دیگه !ناسلامتی ما اومدیم خونه شما مهمونی!

- اولا که دیوونه خودتی ! دوما به تو ربطی نداره من کجام!خونه بیا هم نیستم .تو هم بهتره به فکر مسافرت فردا با دوستهای عزیزت باشی ، فهمیدی؟!

چنان از فریادش جا خوردم که کم مانده بود شاخ درآورم. این مهران خشنی که اینگونه نعره می کشید ، با مهران شوخ و سرزنده ای که من می شناختم ، فرسنگها فاصله داشت .صدای بوقهای ممتد مرا بخود آورد .مهران تلفن را قطع کرده بود!

با ناباوری بار دیگر شماره اش را گرفتم ولی تلفنش را خاموش کرده بود .تا پایان مهمانی ذهنم درگیر حرفها و برخورد زننده و بی سابقه مهران بود و همین امر سبب شد که از عالم شاد و پرهیاهوی بچه ها غافل بمانم .تصمیم گرفتم بمحض بازگشت از شمال به دیدنش بروم و علت برخورد خصمانه اش را در طی این مدت جویا شوم. آنشب را با یاد سخنان مهران و شوق سفر فردا با احساس دوگانه به خواب رفتم .

- بفرمایید

نگاهی به ساعتم انداختم .هنوز یکساعت وقت داشتم.آرام در اتاق را باز کردم و وارد شدم .فرزاد بدون اینکه سرش را از روی پرونده ای که مطالعه میکرد؛ بلند کند پرسید:

- امری داشتید؟!

قلبم در سینه فشرده شد. پس هنوز از دستم دلخور بود. پرونده را در دست فشردم و با لحنی غمگین پرسیدم:

- می شه خواهش کنم یه مرخصی دو ساعته به من بدی؟

با عجله سرش را بلند کرد.

- اِ، شیدا تویی؟!

از پشت میز برخاست و به سمتم آمد .نگاهی به کفشهای اسپرت و بدون پاشنه ام انداخت و لبخند زد:

- بگو چرا متوجه اومدنت نشدم!

تصور کردم که مرا دست می اندازد، ولی فرزاد نگاه دقیق و نافذی به چهره ام انداخت و با دلواپسی پرسید:

- مرخصی برای چی؟ اونم الان و این موقع ظهر؟ چیزی شده؟!

قلبم لبریز از شادی شد، آنقدر زیاد که حلقه اشکی در چشمهایم جاخوش کرد. باور این که از برخورد من ، دلگیر و عصبی نبود ، ذوق زده ام کرد. حتی از تصور این که او را رنجانده باشم، دیوانه می شدم .فرزاد با دستپاچگی لیوانی آبمیوه به دستم سپرد و مرا دعوت به نشستن کرد.

- حرف بزن عزیزم، خواهش می کنم! چه اتفاقی افتاده؟!

- اینقدر نگران نباش ! من حالم خوبه .فقط از اینکه کتی اینا دارن می رن ناراحتم، الانم باید برم فرودگاه ، ساعت 3 پرواز دارن. اومدم که ازت مرخصی بگیرم .

لبخندی زد و جلوی رویم ، روی پاهایش نشست .پرونده را از روی پایم برداشت و با لحنی آرام و تسلی بخش گفت:

- تو که منو جون به لب کردی دختر! خب اینکه غصه خوردن نداره . تو از اول هم می دونستی که خاله محترمت بالاخره باید برگرده .حالا پاشو آماده شو تا خودم برسونمت .لازمه که برای خداحافظی خدمت برسم!

- از خداحافظی کردن متنفرم!اصلا منصرف شدم ، نمی رم فرودگاه!

- این حرفها از تو بعیده! تو دختر عاقل و فهمیده ای هستی .خاله و دختر خاله هات الان چشم به راه تو هستند .حالا دیگه بلند شو!

تبسم دلنشین و حرفهای امیدوار کننده اش، اعتماد به نفسم را قلقلک می داد.فرزاد با شیطنت گفت:

- منو بگو که ترسیدم، فکر کردم اومدی مرخصی بگیری برای چند ماه!

بلافاصله برخاست و بمست میزش رفت .حتی طنز کلامش هم نتوانست از شرمندگی ام کم کند . بسمتش رفتم و پشت سرش ایستادم .

- فرزاد، من واقعا معذرت میخوام! باید برات توضیح بدم........راستش.........

با تعجب از حضورم، به عقب برگشتم.

- مگه نگفتم بربو حاضر شو؟

- ولی آخه.......

- داریم زمان رو از دست می دیم ها........ برو دیگه!

نمی دانم چرا نمی خواست که در مورد آن موضوع صحبت کنم .سری تکان دادم و خارج شدم .هنوز به داخل محوطه نرسیده بودم که اتومبیلش را دیدم .هنگامی که سوار شدم ، از گرمای بیش از حد هوا در آن ساعت روز حسابی گرمم بود. نگاهی به فرزاد که با آن عینک آفتابی، زیبایی اش چند برابر بنظر می رسید، انداختم و با لحنی که کمی مزه عصبانیت می داد، گفتم:

- وای! چقدر هوا گرمه!آخه اینم ساعته که انتخاب کردند؟ آدم نیمساعت یه جا وایسته ، مثل تخم مرغ آب پز می شه!

لبخندی زد و دستمالی بطرفم گرفت:

- خیلی خب، اینقدر غر نزن!

- دروغ که نگفتم! حالا تو چرا اینقدر آروم رانندگی می کنی؟ ماشینت ده تا سرعت بیشتر نمی ره؟

با صدای بلند خندید ولی پاسخی نداد .آفتابگیر جلوی رویم را پایین کشیدم و نگاهی به تصویر خود در اینه انداختم .گونه هایم سرخ بنظر می رسید .در همان حال گفتم:

- من فراموش نکردم که یه معذرت خواهی به تو بدهکارم! امیدوارم باور کنی که قصدم فقط شوخی بود.

- باور می کنم!

- یعنی خیالم راحت باشه که از دستم دلخور نیستی؟!

- مگه خیالت ناراحت بود؟

به صندلی تکیه دادم و صادقانه گفتم:

- آره ، خیلی! از اونشب تا حالا دائما خودمو بخاطر اون شوخی بچگانه سرزنش می کنم!

- یعنی اینقدر برات مهم بود؟!

نگاهی کردم .از جملات کوتاه و جدی اش کلافه شده بودم .خصوصا که از پشت عینک نمی توانستم به حالاتش پی ببرم

- پس تو هنوز ناراحتی! حدسم درست بود که دلت میخواست یه کتک جانانه نثارم کنی!

- نخیر، من نه از دست تو ناراحتم نه میخواستم اون کاری که تو گفتی انجام بدم!

- وای فرزاد، خواهش می کنم اعصابم رو بهم نریز! خب بگو اون لحظه چه احساسی داشتی ، اصلا از رفتار تو سر در نمی یارم .من خودم رو برای هر سرزنشی آماده کرده ام .لطفا راحت باش!

جمله آخر را با لحنی کنایه آمیز بیان کردم و خشمگینانه به او چشم دوختم، آنقدر که صدایش در آمد.

- تو چرا اینقدر عصبانی شدی؟ شد یه دفعه من و تو بدون داد و فریاد با هم حرف بزنیم؟!

بالاخره لبخندی زد و نگاهم کرد:

- من اون لحظه همون حسی رو داشتم که به زبون آوردم!

زبانم در دهان کلید شد .با شنیدن این جمله، عرقی سرد بر تمام بدنم نشست. من خود را برای هر سرزنشی آماده کرده بودم، ولی با شنیدن این جمله ، مبهوت بر جا ماندم

- باورم نمی شه!

به قهقهه خندید و سرش را چند بار به چپ و راست حرکت داد:

- چرا باور نمی کنی؟ بنظر تو بعد از اونهمه دلبری که کردی باید چه احساسی پیدا میکردم؟!

انگار بی حس شده بودم ؛ قدرت انجام هیچگونه عکس العملی را نداشتم . با حرکتی عصبی ، عینک را از روی چشمش برداشت و جلوی ماشین پرت کرد و صدایی خشمگین فریاد زد:

- وقتی اونطور احساساتم رو به بازی می گیری ، توقع داری چکار کنم؟ مگه خیال کردی با یه تیکه سنگ حرف می زنی؟! نمی فهمم تو دنبال چی هستی؟ شیدا ازت خواهش می کنم بگو چی توی اون کله ات می گذره تا حداقل منم تکلیفم رو بدونم!

جملاتش همچون امواجی سهمگین و کف آلوده، بر ساحل افکار سطحی و احساسات نسجیده ام کوبیده می شد. چرا فکر نمیکردم که چه بلایی سر او خواهم آورد و بازتاب اعمالم تا چه حد تلخ و غیر قابل جبران است؟ ولی تمامی این برخوردها از افکار مسمومی نشات می گرفت که زاییده تصورات غلط و تجربیات تلخم بود .صدای پسر جوانی که اتومبیلش را نزدیک ما کشیده بود، مانند تلنگری افکارم را از هم پاشید:

- اخمات رو باز کن خانم خوشگله! عجب مرد بی سلیقه ایه که تو رو دعوا کرده!میخوای بیام جیزش کنم؟!

صدای شلیک خنده چند جوان دیگر بلند شد .طنین گوشخراش موزیک اتومبیلشان، اعصابم را بیشتر تحریک میکرد.چقدر گستاخ بودند که از حضور فرزاد هم ابایی نداشتند!کاملا واضح بود که دنبال دردسر می گردند .برگشتم و نگاهشان کردم .راننده و شخص کنار دستش ، بمحض دیدنم سوت زدند!چهره های عجیب غریبشان از شور و شیطنت جوانی برق می زد .بنظرم کم سن و سال می رسیدند .اخم کردم و رویم را برگرداندم .فرزاد با حالتی عصبی ، شیشه را به وسیله بالا بر سمت خودش بالا کشید و همچون طوفان، سرعت گرفت! سرم را چنان خم کرده بودم که گردنم درد گرفت .کیف کوچک را بقدری بین دو دست می فشردم که ناخنهایم تیر می کشید .سعی میکردم بدین گونه ، لرزش بی امان دستم را پنهان کنم .خودم را گناهکاری می دیدم که معترف به جرمش، در انتظار اشد مجازات است ! صدای نفسهای بلند و عصبی فرزاد؛ همچون آرشه ای بر روی تارهای اعصابم کشیده می شد. پس از چند لحظه ، سرم را بلند کردم و زمزمه وار گفتم:

- من واقعا متاسفم ..........

ولی بمحض اینکه متوجه سرعت بیش از حدش شدم، با ترس نگاهش کردم. با اخمهای گره کرده ، فرمان اتومبیل را گرفته بود و دیوانه وار پیش می رفت و هر لحظه بر سرعتش افزوده می شد. با وحشت گفتم:

- فرزاد خواهش می کنم آروم باش ، من اعصابم ضعیفه!

توجهی نکرد ، ناامید نشدم و با صدای بلندی که کمی ملتمسانه بود، ادامه دادم:

- من که گفتم متاسفم! بخدا عمدی نبود .خواهش می کنم سرعتت رو کم کن ، تصادف می کنیم ها!

گویی با یک مجسمه بی جان حرف می زدم؛ اضطراب و وحشتم با دیدن همان اتومبیلی که ظاهرا قصد سبقت گرفتن از ما را داشت، صد برابر شد. انگار آن جوانها و فرزاد از این رالی دیوانه وار لذت میبردند .ولی صدای بوقهای ممتد اتومبیلهایشان باعث تشنج اعصابم شد . این بار از ترس جیغ کشیدم:

- بسه دیگه دیوونه!میخوام پیاده بشم!

انگار با فریاد گوشخراشم به خود آمد و حضورم را بیاد آورد .نگاهی به جانبم انداخت و سرعتش را کم و کمتر کرد، تا جایی که در کنار بزرگراه متوقف شد . بقدری ترسیده بودم که زبان در گلوی خشک شده ام ، سفت شده بود! آن اتومبیل کذایی هم کمی جلوتر متوقف شدو چراغ های راهنمایش را روشن کرد! صورتم را با دست پوشاندم .نفسهای تند و صدا دارم ، سکوت فی ما بین را در هم می کوبید .از دست فرزاد هم عصبانی بودم . کم مانده بود هر دو نفرمان را کشتن بدهد .در همان حالت با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، گفتم:

- فرزاد تو دیوونه ای ! من همین الان پیاده می شم .

صدایش محکم و خشمگین همچون سیلی بر گوشم نشست:

- جرات داری پاتو بذار بیرون با همین ماشین بکشمت!

هرگز او را تا به این اندازه عصبی و ترسناک ندیده بودم .شاید هم علت اصلی اش مزه پرانیهای آن جوانان گستاخ بود .در دلم به آنها که باعث خراب شدن روز قشنگم شده بودند، لعنت فرستادم .وقتی دید آنقدر وحشت کرده ام که قدم از قدم بر نمی دارم .مجددا به راه افتاد. سرم را به صندلی تکیه دادم و تمام مسیر باقیمانده را با چشمهای بسته، به سکوت زجر آوری که بینمان جاری بود، گوش سپردم.

آنقدر در افکارم غرق بودم که نفهمیدم چه موقع رسیدیم .فقط زمانی به خود آمدم که صدایش را شنیدم:

- نمی خوای پیاده بشی؟

عصبی و کوتاه! در را برایم باز کرد و کنار ایستاد .آرام و سر به زیر پیاده شدم .قدمهایش تند و بلند بود و من به دنبالش می دویدم! نگاهی به ساعت انداختم؛ کاملا به موقع رسیده بودیم .هنگامیکه وارد سالن بزرگ و پر هیاهوی فرودگاه شدیم، او زودتر از من جمع را پیدا رکد. شایان بمحض اینکه ما را دید به سمتمان آمد .

- به به، جناب فرزاد خان!زحمت کشیدید!

یکدیگر را در آغوش گرفتند و مشغول احوالپرسری شدند . از آنها فاصله گرفتم و به جمع خانوادگی پیوستم .ظاهرا پدر نتوانسته بود خود را برساند و تلفنی خداحافظی کرده بود .مادر و الهام وشایان هم سه نفری آمده بودند .خاله مریم و آقا وحید و خانواده دایی منصور هم اضافه شدند .با همه احوالپرسی کردم .ساناز با لبخند گفت:

- علیک سلام دختر کوشا! به موقع اومدی

خواستم جوابش را بدهم که صدای مهران بلند شد:

- خیلی هم به موقع نیومد، دیر هم کرده! البته اگه منم وقتم رو برای خوش گذرونی صرف میکردم، دیرم می شد!

لحنش پر از کنایه و تمسخر بود و از آن شیطنت همیشگی اثری در آن مشاهده نمی شد .

- چرا پرت و پلا می گی مهران؟ اصلا حوصله ندارم ها! اینم عوض احوالپرسیه؟ مگه توی شرکت به تو خیلی خوش می گذره که فکر کردی من مشغول تفریحم؟

- نخیر، بنده با تو فرق می کنم .نمی دونم اونجا با وجود بعضی ها« با خشم به فرزاد نگاه کرد» کار می کنی یا تفریح؟!

کم مانده بود از تعجب شاخ درآورم. پیش از آنکه پاشخی بدهم کتی با شیطنت دستش را به دورم حلقه وزیر گوشم زمزمه کرد:

- ولش کن این دیونه قاطی پاتی رو!مدیونی اگه خبری بشه و ما رو در جریان نذاری!

نیشگونی از صورتش گرفتم:

- چه خبری دیوونه؟

- منظورم فرزاده! هر روز باهام تماس میگیری و منو در جریان می ذاری .همه چیز رو مو به مو تعریف می کنی ، بدون سانسور! اگه نگی شیرم رو حلالت نمی کنم ، فهمیدی؟!

دوتایی زدیم زیر خنده .کم کم بچه ها ابراز دلتنگی میکردند و خاله پنهانی اشک می ریخت .تا زمان اعالم پرواز، همگی در کنار هم به صحبت و رد و بدل کردن سفارشات نهایی مشغول بودیم .خاله و آقا کسری چندین بار از حضور فرزاد و الهام، تشکر و قدر دانی کردند .هنگامی که شماره پرواز اعلام شد، قلبم از سینه فرو ریخت .

باز هم لحظه سخت و جانکاه خداحافظی فرا رسید و من چقدر از آن متنفر بودم .بالاخره بغضم ترکید و در حالیکه همگی بسختی گریه میکردیم، کتی را در آغوش فشردم .

- خیلی مواظب خودت باش، حتما با من تماس بگیر

- چشم عزیزم.تو هم یادت نره چی گفتم ها!

در میان گریه هم دست از شوخی بر نمی داشت .ژاله را هم در آغوش فشردم .

- دلم میخواد دفعه بعد که دیدمت با نامزدت باشی ها!

لبخند شرمگینی زد و چون بشدت گریه میکرد، فقط سری تکان داد .خداحافظی با خاله و آقا کسری، به مراتب سخت تر بود و گریه و زاری خواهرها، حال همه را منقلب کرد. حتی الهام نیز بی محابا اشک می ریخت و شایان قطره های اشکش را پنهانی از روی گونه می سترد.

فرزاد در گوشه ای دورتر، دست به سینه ایستاده بود و با اخمهای گره کرده به این صحنه می نگریست. تا آخرین لحظه آنها را همراهی کردیم و پس از سوار شدن به هواپیما، همگی برای رفتن به منزلها، متفرق شدیم .گریه بی امانم، پایانی نداشت و حتی دلداری دادن دیگران و مزه پرانی شایان هم حالم را بهتر نکرد .انگار منتظر همین بهانه بودم تا با اشکهایم ، حرفهای کوبنده و خشک فرزاد را از ضمیرم شستشو دهم .هنگام سوار شدن ، صدای فرزاد همه را متوقف کرد:

- خانم رها ، اگه اجا زه بدید من شیدا خانم رو به شرکت برسونم!

مادر با چشمهای سرخ و متورم نگاهش کرد.

- ایرادی نداره پسرم، شما خودت صاحب اختیاری!

شایان هم بلافاصله گف ت:

- هرکسی با هرکی اومده باید با همون برگرده! قربون دستت فرزاد جان اینو با خودت ببر که من اصلا حوصله آبغوره گرفتن ندارم ، خودم دوتاش رو دارم!

از شیطنت او ، همه به خنده افتادند و فرزاد با چهره ای متبسم نگاهم کرد .با همه خداحافظی کردم و منتظر آمدنش ایستادم .گوشه ای ایستاده بود و با شایان صحبت میکرد.پس از دقایقی به سمتم دوید و به راه افتادیم .از گرما کلافه شده بودم و اشکم بند نمی آمد .در را باز کرد و اجازه داد تا سوار شوم .او در سکوت رانندگی میکرد و من در سکوت،اشک می ریختم! دقیقا تا رسیدن به شرکت، حرفی نزد و فکر اینکه هنوز ناراحت است و یا شاید قهر کرده، گریه ام را تشدید میکرد .بمحض اینکه اتومبیلش را در پارکینگ قرار داد، در را باز کردم و با ناراحتی خارج شدم .هنوز چند قدم برنداشته بودم که نزدیکم آمد و با صدای آرامی پرسید:

- نمیخوای که با این قیافه بیای؟

توجهی نکرد و بر سرعت قدمهایم افزودم

- شیدا مگه با تو نیستم؟

- چرا دقیقا میخوام با همین قیافه بیام!

- خواهش می کنم آروم باش

با دست اشک صورتم را زدودم و عصبی گفتم:

- مگه برای تو فرقی هم می کنه؟

لبخند ملیحی زد.

- طعنه می زنی؟

- نخیر میخوام ثابت کنم که.........

جمله ام را قورت دادم .بلافاصله پرسید:

- چی رو ثابت کنی؟

- هیچی !

این را گفتم و مجددا به راه افتادم .باز خود را به من رساند .

- چرا جمله ات رو ادامه ندادی؟ عزیزم همیشه سعی کن حرفت رو بزنی و از حق خودت دفاع کنی .نذار نظر و ایده هات پشت زبونت کلید بشن، حتی اعتراضت!

- نظر ، خواسته ، حق ، ادعا، اعتراض ، چقدر قشنگ بلدی شعار بدی! وقتی قرار باشه حرفی بزنم و از حقم دفاع کنم و جنابعالی اون رفتار رو بکنی ، ترجیح می دم تا آخر عمر حرف نزم !

با آرامش خندید

- آفرین؛ حالا درست شد! الان که اعتراض کردی، مشخص شد که از برخورد من دلگیری، ولی اگه حرف نزنی و دست به کارهایی بزنی که من ازش سر در نمی یارم ، اونوقت هرگز به اشتباهم پی نمی برم .درست مثل همون شب مهمونی که من نفهمیدم که جرم کدوم گناه ناکرده، مجازات شدم و تو اونطور بی رحمانه منوتنبیه کردی! در صورتیکه اگه حرف می زدی ، خیلی بهتر بود . فکر نمی کنی اینطور زودتر به نتیجه می رسیم؟!

کاملا منطقی سخن می گفت و من تمام و کمال آن را قبول داشتم .واقعا که چه جادویی در کلامش نهفته بود .کلماتش همچون آبی بر روی آتش، اثر خود را کرد و اشکم را بند آورد .بسمتش چرخیدم.

- چرا باور نمی کنی؟ من اونشب فقط میخواستم سر به سرت بذارم، همین!

لبخند زیرکانه ای زد و با شیطنت پرسید:

- شایدم میخواستی منو امتحان کنی؟! منم که چه زود خودم رو لو دادم!

- نخیر، قصد امتحان و تست گرفتن نداشتم! فقط شوخی آقا فرزاد ، فقط شوخی ، باور کن!

لبخند جذابی زد که صورتش را زیباتر جلوه داد .هر دو دستش را بالا برد .

- باشه ، من تسلیم! هر چی شما بفرمایدد

در آسانسور را باز کرد و داخل شد . نخستین باری بود که از پیش دعوت کردن من ، وارد مکانی می شد .با تعجب همان جا ایستادم و نگاهش کردم .انگار در عالم دیگری سیر میکرد .هنوز لبخند بر لب داشت و نگاهش گیج و مات می نمود .شماره طبقه را وارد کرد و دکمه بالا بر را زد .همزمان که به عقب برگشت و نگاه حیرتزده اش بر صورتم ثابت ماند ، در نیز بسته شد .خنده صدا داری کردم و بلافاصله وارد آسانسور کناری شدم .انگار فراموش کرده بودم تا ساعتی پیش مثل ابر بهار اشک می ریختم!

بمحض گشوده شدن در، از آسانسور خارج شدم و برای پیدا کردنش ، سرم را بطرفین چرخاندم.وسط سالن به انتظارم ایستاده بود .بلافاصله با چند گام بلند، خود را به من رساند و جلوی رویم ایستاد و گفت:

- این یه شوخی بود یا یه شیطنت یا یه تنبیه؟!

- هیچکدوم! چرا حواس پرتی خودت رو می ذاری به حساب من؟!

- آخ شیدا، اگه بدونی وقتی می خندی چقدر قشنگ می شی ، هیچوقت اخم نمی کنی! کاش می دونستی با گریه هات چقدر عذابم می دی! وقتی توی فرودگاه اونطور اشک می ریختی، قلبم تیر می کشید!اونقدر کلافه شده بودم که دلم میخواست فرودگاه رو روی سر همه خراب کنم!

همه وجودم داغ و ملتهب شد .برای فرار از هاله رویایی وپرنیان گونه عشق فرزاد که گرداگرد وجودم را محاصره کرده بود، بسمت در شرکت رفتم بلافاصله گفت:

- اِ، کجا؟ صبر کن ببینم! من که حرفهام تموم نشده ؛ هنوز یه معذرت خواهی به تو بدهکارم!

بسمتش چرخیدم و در حالیکه به نرمی می خندیدم جواب دادم:

- چشم ، همه اوامر شما به روی دیده ، جناب متین ! حالا بفرمایید که حسابی از کار غافل شدیم .در ضمن یادم نمی یاد که از کسی طلبی داشته باشم!

در حالیکه از نگاه تب آلودش ، تپش قلب پیدا کرده بودم، با هدایت دستش به سرعت وارد شرکت شدم و با خود زمزمه کردم:« اون منم که به تو بدهکارم! به خاطر تمام لحظه های قشنگی که برام آفریدی ! دیوونه پر احساس من!»

تا مهمانی فرهاد خان، کمتر از یک هفته فرصت داشتم و این مدت بسرعت سپری شد .انقدر روزها درگیر کار شرکت بودم که متوجه گذر زمان نمی شدم .گاهی هم وقتم با سر وکله زدن با شایان، که این روزها شدیدا در حال و هوای عاشقی بود، می گذشت . گاهی کارها بقدری فشردن و حجیم بود که مجبور می شدم ؛ تعدادی از پرونده ها را با خود به منزل بیاورم، چرا که فرزاد اجازه نمی داد تا پایان ساعت اداری در شرکت بمانم و دائما می گفت کارها آنقدر مهم نیستند که من سلامتی جسمی و فکری ام را به مخاطره بیندازم.

بالاخره پایان هفته از راه رسید، فرزاد برای تمدید قرار دادی، صبح از شرکت خارج شد و به من و الهام اجازه داد هر ساعتی که تمایل داشتیم ، شرکت را ترک کرده و به خانه برویم .چند پرونده قطور را برداشتم و از اتاق بایگانی بیرون آمدم .الهام با دیدنم ناباورانه پرسید:

- اینا چیه باز گرفتی دستت؟

- هول نشو، هیچی نیست عزیزم !کارهای عقب افتاده اس

- میخواهی چه کارشون کنی؟!

- ساندویچ می کنم میخورم! خب باید بهشون رسیدگی کنم دیگه، می برمشون خونه!

بدون اینکه به طنز کلامم توجهی کند، اخم کرد .

- یعنی چی ؟لوس نشو ببینم!همچین می زنم تو سرت که یادت بره پرونده رو با چه ، «پ» ای بنویسی! آخه امروز که وقت این کارها نیست ،بابا یه کمی برای خودت وقت بذار

- نترسر قشنگم ، من برنامه ریزی کردم و بموقع به همه کارهام می رسم

با سماجت خواست آنها را از آغوشم خارج کند .

- لازم نکرده ، مگه تو امضاء دادی که اینقدر با این پرونده ها سرو کله می زنی؟ کارهای منم عقب افتاده ولی عین خیالم نیست!

صدایش را پایین آورد و آهسته گفت:

- اگه فرزاد بفهمه کله ام را می کنه!

هر دو به خنده افتادیم . من دست بردار نبودم و الهام وقتی با سماجتم مواجه شد عقب نشینی کرد .

- واقعا که شیدا! من فکر می کنم اینطوری که تو به کارهای این شرکت رسیدگی می کنی و از دل و جون مایه می ذاری، بعدا به شوهر و زندگیت رسیدگی نمی کنی! نگاه کن تو رو خدا، همچین پرونده های مسخره رو بغل کرده که انگار بچه اش تو بغلشه!!

این بار نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و در حالیکه به قهقهه می خندیدم، گونه اش را بوسیدم

ابتدا الهام را به منزل رساندم و سپس خودم به خانه برگشتم .خانه در سکوتی عمیق و لذت بخش فرو رفته بود .فرهاد خان از همه خواسته بود پیش از تاریک شدن هوا آنجا باشند .پرونده ها را به اتاق بردم و پس از تعویض لباس ، به آشپزخانه سرک کشیدم .یادداشت مادر حکایت از آن داشت که به بیمارستان رفته و همراه پدر می آید. از شایان هم خبر نداشت .لیوانی آبمیوه برداشتم و شماره همراه شایان را گرفتم.

- تو معلوم هست کجایی؟!

- .............

- خیلی خب سلام!

- ............

- بله خونه ام، تازه رسیدم

- ...........

- نترس ندید بدید!دزد نمی بردش! خودم بردم خانوم رو رسوندم در خونه شون

- ..........

- خواهش می کنم، قابل نداشت .می زنم به حسابت! راستی تو کی می آیی؟

- ...........

- بله بله خدا شانس بده ! خیلی خب صدات قطع و وصل می شه ، من خودم می یام

- ...........

- باشه عزیزم، خداحافظ

دوش آب گرمی گرفتم و لباسم را عوض کردم .از دیدن چهره ام در آینه ، خنده ام گرفت .دختر بچه بازیگوشی که خیره نگاهم میکرد و لبخند می زد ، بقول فهیمه خانم هیچ شباهتی به شیدای سر به زیر و فعال شرکت نداشت! بدون کوچکترین آرایشی، پس از کنترل شیر آب و گاز ، درها را قفل کرده و به راه افتادم .در بین راه سبدی زیبا پر از گلهای نرگس و ارکیده خریدم و به راه افتادم .مدتی از وقتم در ترافیک تلف شد، ولی آدرس منزل را از توضیحات الهام و ذهنیات قبلی خودم، به راحتی پیدا کردم .بمحض رسیدن، از بیرون در، متوجه اتومبیل پدر و آقای پناهی شدم .با خود اندیشیدم که پدر ومادرها چقدر برای بودن در کنار هم عجله داشته اند! از اینکه بسرعت با خانواده الهام و فرزاد صمیمی شده بودیم در پوست نمی گنجیدم .چند بوق متوالی زدم .در به آرامی باز شد و به داخل حیاط رفتم .ناگهان از دیدن شخصی که در را باز کرده بود، در جا میخکوب شدم .آقا حیدر آنجا چکار میکرد؟! چنان با دهان باز و چشمان از حدقه در آمده نگاهش میکردم که متوجه لبخند کریه روی لبش نشدم . نمی دانم چقدر طول کشید تا به خودم آمدم . مثل همیشه اخم کردم و اتومبیلم را پشت اتومبیل پدر پارک کردم . سبد گل را برداشتم و بسمت ساختمان رفتم .افکارم هنوز منسجم نشده بود که فرزاد از در خارج شد .با دیدنش دلم در سینه لرزید .با آن بلوز و شلوار یشمی چقدر زیبا بنظر می رسید.با لبخندی جذاب ، به استقبالم آمد .سعی کردم با راه رفتن با طمانینه ، تپش قلبم را مهار کنم .نزدیکم که رسید با دلواپسی پرسید:

- چرا اینقدر دیر کردی ؟! مردم از بس به در نگاه کردم!

خنده ام گرفت .

- سلام عرض شد آقای متین! خیلی از استقبالتون ممنون، راضی به زحمت نیستم ، در ضمن من که دیر نکردم ، خیلی هم بموقع اومدم!

نگاهش از روی گلها به صورتم دوخته شد .

- شرمنده ، هول شدم! سلام از بنده اس خانم، خیلی خوش اومدید!در ضمن شما خودتون گلید، گل دیگه چرا؟

سری به احترام تکان دادم و به عقب برگشتم نگاه کردم .وقتی متوجه شد ، لبخندی زد:

- چیه ؟ تعجب کردی؟ حق داری! یادم رفته بود یگم ، حیدر تنها برادر فهیمه خانمه که هم توی کارهای شرکت و هم توی کارهای خونه کمکم می کنه!

با اینکه تعجب کرده بودم ولی ترجیح دادم روزم را با افکار مخرب و فرسایشی تباه نکنم. فرزاد همانطور که مرا به داخل خانه هدایت میکرد، مدام صحبت میکرد و من غرق در افکارم، به این نتیجه رسیدم که چقدر از آقا حیدر متنفرم!

هنوز دقایقی از آمدن من نگذشته بود که الهام و شایان هم از راه رسیدند.پذیرایی را فهیمه خانم، با نظارت فرزاد ، بنحو احسنت انجام می داد .پس از دقایقیکه صحبت بزرگترها گل انداخت ، به پیشنهاد فرهاد خان، فرازد مامور شد تا گلخانه زیبا و بزرگ او و اسبهایش را به ما نشان دهد .گلخانه و اصطبل، در ضلع غربی ساختمان واقع بود و فرزاد ما را برای دیدن باغ راهنمایی کرد .با اشتیاقی وصف ناشدنی، مناظر را زیر نظر گرفته بودم ؛ حیاط بی نهایت بزرگی که همه نوع گیاه در آن دیده می شد .از کنار پله ها تا محل گلخانه و اصطبل، جاده ای سنگفرش شده که از لا به لای هر قطعه آن دسته ای چمن روئیده بود، امتداد داشت .در ضلع شرقی هم استخر بزرگی مملو از آب قرار داشت که در کنار آن دو درخت بید مجنون بزرگ سر در هم آورده و به زیبایی هر چه تمامتر ، مشغول راز و نیاز بودند . در زیر سایه سخاوتمندانه آنها هم یک دست میز وصندلی زیبا قرار داشت . در قسمت راست استخر هم زمین والیبال بزرگی که پوشیده از چمن یود، قرار داشت .آنقدر محو اطراف بودم که متوجه خنده های بی وقفه بچه ها نشدم .با لذت نفس عمیقی کشیدم و بوی علف خیس خورده را به ریه هایم کشیدم ، که ناگهان به جسمی برخورد کردم .وقتی سر بلند کردم ، با تعجب صورت خندان فرزاد را در حالیکه دستهایش در پشت پنهان شده بود، جلوی روی خود دیدم .

- معلوم هست حواست کجاست؟! ببین چقدر از همه عقب افتادی!

نگاهی به الهام و شایان که دست در دست هم جلوتر از ما حرکت میکردند، انداختم .

- وای خیلی قشنگه!من مجذوب اینجا شدم

- بهتره زیاد از من دور نشی چون ممکنه یه وقت گم بشی!

چند قدم جلوتر رفتم و از او فاصله گرفتم :

- چشم قربان! امر دیگه ای ندارید؟

بدون آنکه نگاه خیره اش را از چشمهایم بگیرد ، به سمتم آمد .با آن ژست بامزه شبیه معلمی بود که قصد تنبیه شاگرد بازیگوشش را دارد . در همان حال گفت:

- هر چند که توی این لباس شبیه دختر بچه هاتی ملوس دبستانی شدی، ولی یادت باشه حتی یه دختر بزرگ و عاقل هم لازمه که گاهی به حرف بزرگترش گوش کنه، بله؟!

انگشت اشاره ام را بالا گرفتم و با لحنی خنده دار گفتم:

- آقا اجازه؟ اگه قول بدم دختر خوبی باشم، نمره انضباطم رو بیست می دید؟!

نگاه شیفته اش را به چشمانم دوخت .

- تو دختر خوبی هستی، اصلا یه فرشته ای! اگه به من باشه نمره انضباطت رو می دم بیست و دو!

هر دو بهم لبخند زدیم و به بچه ها پیوستیم .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 168
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 69
  • آی پی دیروز : 236
  • بازدید امروز : 140
  • باردید دیروز : 432
  • گوگل امروز : 11
  • گوگل دیروز : 108
  • بازدید هفته : 2,046
  • بازدید ماه : 7,833
  • بازدید سال : 63,297
  • بازدید کلی : 1,209,705